داستان بهانه | miss anita کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Ramna
  • بازدیدها 2,659
  • پاسخ ها 31
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ramna

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/06
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
198
امتیاز
0
با سلام.
رمانی که قراره واستون بذارم متعلق به یکی از دوستانمه که کار تایپشو من به عهده گرفتم.

سخنی از نویسنده رمان:
داستاني که پيش روي شماست،اولين رمان من هست که در زمستان سال92 روي کاغذ آوردم؛همينطور اولين داستاني هست که در فضاي مجازي منتشر ميکنم...هر چند در آينده ي نزديک اون رو در جلد يک کتاب خواهيد ديد.
تاکيد ميکنم که هرگونه کپي برداري و انتشار از اين داستان ممنوع بوده و حق انتشار فقط به سايت نگاه دانلود داده شده...
اين داستان،تلفيقي از احساسات گوناگوني هستش و
اميد دارم عشقي رو که در خط به خط اين رمان،تزريق کردم رو حس کنيد و از اون لـ*ـذت ببريد.
بخاطر بسپاريم:
"عشق...معجزه ي خداوند است"...
"و در انتها يک دنيا ممنونم از دوست خوبم رامنا ک هميشه کنارم بود"

Miss.anita



46709385613943516687_1_.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    .

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:


    :heart:تیم مدیریتی نگاه دانلود :heart:

    mwl83smsxg2f7vet2zpq.jpg

     

    Ramna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/06
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    0
    "به نام مهربانترين"
    قسم به قلم و آنچه مي نگارد..
    نام رمان:بهانه


    خلاصه رمان بهانه
    :

    داستان در مورد زندگي مشترک يک دختر جوان به اسم بهانه است...بهانه در آتليه کار ميکنه و 4سال از ازدواجش با احسان سعيدي که يه خواننده س،ميگذره...
    اونا زندگي عاشقانه اي دارن تا اينکه از يه جايي به بعد،اخلاق و رفتار احسان تغيير ميکنه و اتفاقاتي ميفته که مسير زندگي رمانتيک اونا رو تغيير ميده..
     

    Ramna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/06
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    0

    پاهامو بغـ*ـل کرده بودم و سرمو گذاشته بودم روي زانو هام...در تاريکي اتاق غرق بودم...آروم در رو باز کرد و چند بار برقو خاموش و روشن کرد.اين کارو هميشه براي شوخي و ميشه گفت براي به حرف آوردن من انجام ميداد؛چون مي دونست چشماي من به خاموش و روشن شدن نور،پشت سر هم حساسه و بدجوري کلافم ميکنه!
    اما من سرم رو از روي زانو هام برنداشتم.نميخواستم ببينمش ولي سنگيني نگاهش رو کاملا حس ميکردم.ميدونستم داره با اون چشماي درشتش و با پشيموني نگاهم ميکنه...بهم نزديک شد و کنارم،روي تخت نشست.
    -بهانه ي من؟؟مي خواي نگاهتو ازم بگيري؟!
    جوابشو با سکوت دادم...
    -آره!درسته!مي خواي اون چشماي مهربونتو ازم بگيري چون ميدوني زندگي منه!...هرطور ميخواي منو بکش ولي اينجوري زجرکشم نکن...!
    از چونه م گرفت و آروم،صورتمو بالاتر آورد.
    -منو ببخش!مي دوني ک چقدر دوستت دارم...
    بازم نگاهمو دوختم به گل هاي روي رو تختي تا نبينمش...صورتم خيس خيس بود...ناخودآگاه اشکام مي ريخت...
    اشکامو پاک کرد و گفت:
    -بهانه...تو بهانه ي زندگي مني!ميفهمي!؟اگه يه روز،يه لحظه حس نکنم که مال مني؛نابود ميشم...
    خنده تلخي کردم و کبودي دستامو نشونش دادم و گفتم:
    -اينطوري؟؟عشقت همينه؟؟!ديگه خسته شدم ازين ترديداي بي موردت!از بهونه گيريات...از زندوني بودن...ازين ک هرروز يه جوري..هه...فک ميکردم يه روزي دارم بهشتمو باهات ميسازم...اما تو...
    بغض نذاشت ادامه بدم!ديدن اشکاي احسان برام غيرقابل تحمل بود..وقتي اين حرفارو زدم،سرشو انداخت پايين و شروع کرد به گريه کردن...
    دوتاييمون ساکت بوديم...چونه م لرزيد و باز گريه م گرفت...
    -احسان!...توروخدا گريه نکن...باور کن من کاري نکردم...من هميشه با تو بودم و فقط با تو ميمونم...اين خداي ما،شاهد منه!چرا نميخواي باورم کني!گريه نکن ديگه...من تحمل ندارم!...
    هيچي نگفت...سرشو آروم روي پاهام گذاشت و چشماشو بست...دستام سرد بود و مي لرزيد...موهاشو نوازش کردم..
    نمي تونستم دليل بهونه گيرياشو درک کنم!دليل غيرت به خرج دادناي بي جا!...اين اواخر به هرچيزي شک ميکرد و بخاطرش منو ميزد...با اين حال،وقتي مثل همون اولا،روي پاهام خوابش مي بره،هيچ دليلي براي نبخشيدنش ندارم!...هميشه بهم ميگفت"دستاي تو روياي شيرين منه...وقتي حسشون ميکنم،غرق رويا ميشم...انگار تو اين دنيا نيستم"
    يواشکي پاهامو از زير سرش فراري دادم و به جاشون بالشي رو قرار دادم...که چشماشو باز کرد و نگاهم کرد!...انگار لو رفتم!!
    -بهانه!از پيشم نرو!
    -مگه شما نخوابيده بودي!؟حالا يه کم ديگه بخواب...من تو آشپزخونه يه کم کار دارم...
    آروم شد و دوباره چشماشو بست.
    رفتم تا براش غذايي رو که خيلي دوست داره رو بپزم:"قرمزي پلو"اولين شامي که براش پختم،همين بود...خودش بهم گفته بود که خيلي اين غذا رو دوست داره.
    يه غذاي ساده ولي پر از عشق!برنج رو با يه سري مخلفات براي پخت کته گذاشتم،مشغول خرد کردن کاهو ها بودم که از پشت بغلم کرد و چونه شو رو شونم گذاشت..
    -اووووم...به به...ببين خانوم خانوما چه کرده!...باز داري واسم دلبري مي کنيا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ramna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/06
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    0

    زيرچشمي نگاهش کردم و بلند شروع به خنديدن کردم و گفتم:
    -خب ديگه لوس نشو حالا!
    دستاشو از دور بدنم باز کرد؛اومد کنارم و به سکوي آشپزخانه تکيه کرد.چند ثانيه بهم خيره شد.
    -بهانه؟ -جانم؟
    -منو ببخش! -براي؟؟
    -براي همه چي...من خيلي بد شدم...خيلي...!
    سعي کرد بغضشو قورت بده...
    -بهانه...من چطور ميتونم اينقدر پست باشم وقتي تو...يه فرشته اي!!
    -وا!احسان!من که نميدونم چي ميگي!بدو بدو...داستان نگو...ميزو بچين که شاممون ديگه آماده س...منم اين سالاد تموم بشه،اومدم...بدو پسرخوب!
    احسان ديگه ادامه نداد...چند ثانيه نگاهم کرد و بعد پياله هاي ماست رو از رو ميز برداشت و از آشپزخونه خارج شد...چاقو رو از دستم گذاشتم...نفس عميقي کشيدم...
    "اي خدا...کمکم کن...من نميخوام از دستش بدم ولي اون..."
    حس کردم داره مياد...دوباره چاقو رو برداشتم و به کارم ادامه دادم...به خيالش،من نميدونستم که پشت سرم،به طاق در اشپزخونه تکيه زده و داره نگاهم ميکنه!
    ظرف سالاد رو با لبخند برداشتم و چرخيدم!
    -عه!احسان؟چرا اينجا وايسادي؟بدو قابلمه رو بيار ديگه...اين سالاد خوشگله م ديگه کارش تمومه..
    سرميز شام هم،لحظه اي نگاهشو ازم نمي گرفت...و من هم سعي ميکردم که ازون نگاه هاي معني دار،فرار کنم و بهش بفهمونم که ازش ناراحت نيستم و وانمود کنم که اصلا چيزي يادم نمياد!...ناگهان نگاهم به نگاهش گره خورد...لبخندي زدم و به شوخي گفتم:
    -چيه؟؟خوشگل نديدي؟؟
    اونم با لبخندگرمي جواب داد:
    -زيبايي تو وصف نشدنيه...تو...
    -فرشته ام!...ميخواستي اينو بگي؟
    -آره...من خيلي اذيتت کردم بهانه...منو ميبخشي؟
    -مگه ميشه نبخشمت...
    -ببين بهانه...من...من بايد يه چيزيو بهت بگم اما...
    با تعجب پرسيدم:
    -اما چي؟!
    -نميدونم!...ميخواستم بگم...تو...تو...من خيلي دوستت دارم بهانه...بيشتر از اون چيزي ک فکرشو بکني!
    با تبسم گفتم:
    -واي احسان!...دلم ريخت...حالا فکر کردم چي ميخواي بگي...خب اينو ک خودم ميدونستم...من بهانه ي زندگيتم...مگه نه؟؟!
    -آره...تو تنها بهانه ي بودن مني
    -خب ديگه...زياد هنديش نکن!الان اشکم درميادا!
    -باشه...باشه...راستي
    -جانم؟ -اين قرمزي پلو نيستا!
    -پس چيه؟؟!!! -باقلواس خانوم...باقلوا!
    خندم گرفت:لووووس!

     

    Ramna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/06
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    0

    -راستي امشب يه هديه دارم واست..
    -وااااي...آخ جون...چيه؟بگووو
    -نه ديگه خانومي،ظرفارو که شستم بهت ميگم
    -اووم..نه ديگه..توروخدا بگو
    -نميشه
    -اوووم...بدجنس!
    -آره،من يه بد جنسم که عاشق دختر شاه پريون شده!چه ميشه کرد!...بايد با اين جنس خراب من بسازي!
    خنديدم...مثل هميشه شيرين بود حرفاش!...هنوزم بعد4سال،حرفاش برام دلنشين بود!همونقدر دوست داشتني...با همون صداي گرمش!
    با خنده گفتم:
    -عه احسان!پاشو ديگه...الان مي ترکيا!نگرانتم!
    -نخير،ازين دستپخت نميشه گذشت...هرچي دلت ميخواد ببر،اين ديس رو با خودت نبر!
    -خب باشه،از دست تو...!...پس منم برم اين ظرفارو بشورم تا آقامونم مث يه بمب ساعتي منفجر شه!
    -بهانه برو تا...
    با يه حالت بچه گونه ک ميدونستم خيلي دوس داره،چشمامو درشت کردم و گفتم:
    -تا چي مثلا؟؟!
    -حالا تو برو...بعد بهت ميگم
    به سمت آشپزخونه رفتم و شروع به شستن ظرفها کردم.فکرم سخت درگيرش بود...از يه طرف خيلي دوسش داشتم...اما از طرفي...فکر اين رفتاراي عجيب و غريبش،اين کتکاش که تازگيا شروع شده بود...
    واسم سخته...ولي تحمل ميکنم...بدنم هنوزم درد ميکرد...سوار اسب افکارم مي تاختم که يهو...يه مشت،کف اومد تو صورتم!!!
    -احسااااااااااان!!!
    احسان غش کرده بود از خنده...منم از خنده ش خنده م گرفت!صورتم پر از کف شده بود...
    -اينجوريه ديگه؟؟!بگير که اومد!
    منم دستاي کفيمو به صورتش زدم...طفلي تمام پيرهنش هم پر از کف شد!...خنده ش شديدتر شد...منم مي خنديدم...جفتمون نشستيم کف آشپزخونه و دلمونو گرفته بوديم...حالا نخند کي بخند!...بعد3-4دقيقه گفتم:
    -بسه ديگه...دلم درد گرفت واي خدا...
    ديگه اشکمون دراومده بود...بعد کم کم ساکت شديم...ديگه کف هاي صورتامون خشک شده بود...
    -امان از دست تو احسان!پاشو،پاشو کمک کن ظرفارو بشوريم...دارم ميميرم از کنجکاوي!
    با لبخند بلند شد و دستمو گرفت...مشغول شستن ظرفا بوديم...آخر شستشو،دستشو برد تو سينک ظرفشويي و روم آب پاشيد!
    -عه!احسااان! -جان احسان؟!
    منم روش آب پاشيدم...اخماش رفت تو هم!
    -آهان...چيزي که عوض داره گله نداره...
    جواب نداد و روشو کرد اونور.
    -اي بابا چقد لوسي!
    نگام کرد و زد زيرخنده!
    -خب بهانه خانوم...تا شما باشي ديگه به همسر عزيزت نگي بمب ساعتي!
     

    Ramna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/06
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    0


    خندم گرفت...
    -آهان پس تلافي بود ديگه...آخي،طفلي!
    ظرفا که تموم شد،احسان کف آشپزخونه رو خشک کرد و من تاوقتي،به اتاقمون رفتم و لباسمو عوض کردم...چون لباسم حسابي خيس شده بود!
    يکي از قشنگترين لباسامو پوشيدم...اينو خودش واسم انتخاب کرده بود و منم خيلي دوسش داشتم.براي اولين بار بود که ميپوشيدمش؛دو هفته پيش که دعوامون شد،بعدش براي شام بيرون رفتيم.براي اينکه نگاهش نکنم،به ويترين لباس ها نگاه ميکردم...پشت يکي از ويترين ها ايستادم؛يک مانتوي فوق العاده شيک،چشمم رو گرفت!...داشتم نگاهش ميکردم که متوجه شدم احسان کنارم نيست...اطرافمو نگاه کردم...داخل گالري بود و مشغول انتخاب لباس...وارد مغازه شدم،يک تونيک سرخ با يقه اي گشاد و کج که يک آستين نداشت و با ظريف کاري زيادي،طرح يک رز شکفته بر روي اون سنگدوزي شده بود،رو از دور نشونم داد...چيزي نگفتم اما به قول معروف"لبخندي زيرپوستي"زدم!...اونو انتخاب کرد و بعد به سمت مانتوها رفت و هموني که من پسنديدم رو برداشت و تحويل فروشنده داد!...دروغ نگم خيلي خوشحال شدم...احسان هميشه با اين کاراش منو متعجب ميکرد و درعين حال،بهم حس اعتماد به نفس مي داد.
    بعد از پوشيدن لباس،موهامو مرتب کردم و رو شونه هام ريختم...از اتاق خارج شدم و داشتم از پله ها پايين ميرفتم که متوجه شدم برقاي خونه خاموشه...دو سه پله که پايين تر رفتم،يه کم ترس برم داشت...احسانو صدا زدم...شمعاي روي ميز و روي دکور رو روشن کرد...
    -احسان! -بله خانومي؟
    -خبريه!يهو برق خاموش ميکني!
    -هيچي...داشتم تي ميکشيدم،اتفاقي بابابرقي کنارم ظاهر شد و گفت لامپ اضافي خاموش!منم ديدم که حق با ايشونه چون با داشتن ستاره اي مث شما،برقاي ديگه اضافين!...لبخندي زدم و گفتم:
    -بهم مياد!؟
    -فوق العاده اي!مگه ميشه لباسي تو تن تو قشنگ نباشه؟!
    دستمو گرفت و منو نشوند روي مبل...
    -ميشه يه کم پيشم بشيني...ميخوام فقط نگاهت کنم!
    -وا!ديوونه!
    -بهانه...هيچي نگو...ميخوام غرقت بشم
    چيزي نگفتم و با لبخند بهش نگاه کردم...بعد چند لحظه گفت:
    -ميشه چشماتو ببندي؟!
    -باشه
    چشمامو بستم...گرمي دستاشو دور گردنم حس کردم...گفت:
    -حالا زيباييت کامل تر شد..
    -واي خداي من! احسان؟ اين همون گردن بنديه که بهت گفتم عاشقش شدم!مرسي احسان...ازت ممنونم!
    -تو عاشق ايني و منم عاشق تو!
    با دلخوري گفتم:
    -باز لوس شديا...!
    -شوخي کردم عزيزم...اين طلا در برابر وجود طلاي تو هيچه!
    بعد کنترل ضبط رو برداشت و صداشو تا اخر زياد کرد و يه اهنگplay کرد...
    -اينم از سورپرايز اصليم!تقديم به تنها بهانه ي بودنم...
    صداي احسان بود..
    -احسااااان
    -آره عزيزم،اينم کاراي جديدم!فقط براي عشقم خوندمشون،کار توليدش ديروز تموم شد!
    خداي من!گيج بودم از خوشحالي!چند تا اهنگ فوق العاده واسم خونده بود...انگار با تمام ترانه هاي قبليش فرق داشت...بالاخره کار خودشو کرد!
    -واقعا فوق العاده ن!ازت ممنونم احسان
    -منم از اينکه کنارمي ممنونم..!
    بي هوا بغلش کردم و بوسيدمش...
    محکم منو گرفت و گفت:
    -ديگه نميذارم بري خانوم خانوما!...همينجا،بايد تو بغـ*ـل خودم خوابت ببره!گفته باشم...
    ساکت شدم...نتونستم ديگه چيزي بگم
    يه ساعتي رو تو آغـ*ـوش گرمش بودم و با هم آهنگارو گوش ميداديم...ديگه نفهميدم چي شد...خوابم برد...فکرميکنم حدودا ساعت3بامداد بود که از خواب پريدم...هنوز در آغوشش بودم..
     

    Ramna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/06
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    0


    نگاهش کردم.چشماش باز بود...تند تند نفس ميکشيد و سرش رو با دستاش گرفته بود...با حالت خواب آلوده م پرسيدم:
    -چي شده عزيزم؟چرا هنوز بيداري؟...
    چيزي نگفت...بهتر که نگاهش کردم،قطره هاي اشکي که روي گونه هاش مي رقصيد،رو ديدم...
    -احسان؟...تو داري گريه ميکني؟!
    لبخندي زد و گفت:
    -نه خانومي،فکر کنم خواب ديدي!
    -اما...!
    نذاشت ادامه بدم و با يه بـ..وسـ..ـه ي داغ حرفمو قطع کرد...
    بعد چند لحظه گفت:
    -بهانه...اگه يه بار ديگه دست روت بلند کردم،بعدش رگمو ميزنم!!!
    -چي داري ميگي تو!حالت خوبه؟؟؟!
    -باور کن جدي ميگم...ديگه نميتونم بهانه...نميتونم اينجوري ادامه بدم...نميتونم دوست داشتنمو پنهون کنم...من هميشه عاشقت ميمونم ولي...!
    -ولي چي؟؟؟چرا اينقدر مبهم حرف ميزني؟؟!
    -نه بابا،بهانه مبهم کجا بود،ميخواستم بگم ولي الان بگير بخواب،فردا صبح اذيت ميشي سرکار!
    -آهان،باشه...پس تو هم قول بده بخوابي...
    -چشم خانومي
    صبح روز بعد،زودتر از احسان بيدار شدم...يعني اکثرا هم من زودتر بيدار ميشدم چون احسان خواب رو خيلي دوس داره و تا جايي که ممکن بود ميخوابيد!...البته منم ازين وضع ناراضي نبودم...
    چون وقتي خوابه،خيلي معصوم تر ميشه!درست عين يه بچه،پاک و دوست داشتني!...ميتونستم ساعتها نگاهش کنم... آروم از کنارش بلند شدم...مثل هميشه پتو رو کنار زده بود...اما هوا سرد بود...آهسته پتو رو کامل روش کشيدم...دوساعت وقت داشتم؛بايد صبحانه رو حاضر ميکردم و بعد احسان رو بيدار ميکردم...مشغول دم کردن چاي بودم که موبايلم زنگ خورد...براي اينکه خواب احسان بهم نريزه،قوري رو،سريع کنار گذاشتم و به سمت موبايل دويدم...بابک بود،صاحب کارم!...البته با من هيچوقت مثل يک زيردست رفتار نميکرد...بيشتر دوستم بود تا رئيسم!...آروم جوابشو دادم:
    بله؟!سلام،ممنون!...نه آخه احسان خوابه!...باشه...باشه حتما!خدانگهدار.
    گوشي رو قطع کردم و نفس عميقي کشيدم،برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم؛هنوز عين يه فرشته خواب بود...بعد چيدن ميز صبحانه،با،اينکه دلم نمي اومد،ولي بيدارش کردم...
    -احسان جان؟
    -هووم...جانم؟بهانه بذار يه کم ديگه بخوابم...
    -احسان ديرت ميشه عزيزم!پاشو برات صبحانه حاضرکردم...چاي سرد ميشه ها!
    -چشم خانومي...اصن اسم چايي هاي شما ک ميادا خواب از سرم مي پره!
    چشماشو باز کرد و با اون لبخندش نگاهم کرد..
    موهاشو با دستم شونه زدم و با دست ديگه م،دستشو گرفتم...
    -خب ديگه!بالاخره بيدار شدي!پاشو بريم...
    بعد صبحانه هر دو حاضر شديم.
    احسان گفت:
    -يه کم زود نيس؟
    -نه عزيزم،آقاي عظيمي زنگ زد و گفت که امروز کار زياد داريم و زودتر برم...تازه تو ام که امروز بايد بري دنبال کاراي شرکت!چند تا چک داري اگه اشتباه نکنم!
    -آره،درسته...ميگم بهانه؟
    -جانم؟ -هيچي
    -وا! خب بگو ديگه!
    -ميخواستم بگم براي خونه چيزي لازم نداريم؟
    -اوووم،آره راستي!...قارچ...نون...رب و دوغ!
    -آهان،يادم ميمونه،خودت چيزي لازم نداري؟
    -سلامتيت فقط!
    -راستي کليد ماشين کجاست؟نميبينمش!
    -ايناهاش...اينجاس رو دکور!بريم ديگه احسان...!زود باش
    -آره بريم...آقا بابک ناراحت ميشه اگه دير برسي!...
    -اي بابا...احسان،باز شروع نکن!آخه اون چه ربطي به من داره...به عنوان يه رئيس حق داره که ازم بخواد يه روزايي زودتر برم...!
    -آره،راس ميگي...اون حق داره...منم ک حقي ندارم!
    کيفشو از رو تخت برداشت...خواست که از در اتاق خارج بشه...دويدم و رو به روش ايستادم...

     

    Ramna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/06
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    0


    تو چشماش خيره شدم...سرشو انداخت پايين...دوتا دستاشو گرفتم...
    -احسان!...به من نگاه کن...دليل بهونه گيرياتو نميفهمم...تو که خودت خوب ميدوني...من جز تو نميخوام سر به تن هيچ مردي باشه...من فقط تورو دوست دارم ديوونه!
    درحالي که با دستاش سرشو گرفته بود و با حالتي عصبي گفت:
    -من نميخوام که تو دوستم داشته باشي...ازم متنفر باش...مي فهمي؟؟
    بعد چند لحظه مکث،آروم گفتم:
    -تو چي داري ميگي؟!
    هيچي نگفت و خواست به راهش ادامه بده...دوباره گفتم:
    -احسان؟...دارم بهت ميگم چي داري ميگي!؟
    -تو ماشين منتظرتم...
    اينو گفت و از پله ها پايين رفت...خشکم زده بود...چند دقيقه مات و بهت زده بودم...کيفمو برداشتم،شالمو رو سرم انداختم و از خونه بيرون رفتم.
    درطول مسير نه اون حرفي زد نه من...فقط هر از چندگاهي نفس عميقي ميکشيد و پلکاش رو به هم مي فشرد...رو بروي آتليه نگه داشت...گفتم:
    -ظهر نيا دنبالم...ميرم پيش مهياس!
    -باشه،خداحافظت -خداحافظ
    از ماشين پياده شدم...ميلي به رفتن نداشتم...اونقدر فکرم مشغول بود که حس کارکردنم رفته بود...هرطور بود اون صبح لعنتي رو به ظهر رسوندم...
    چند دقيقه قبل آماده شدنم براي رفتنم از آتليه،به مهياس زنگ زدم...بيرون بود و گفت که تا نيم ساعت ديگه ميرسه خونشون.ازش خواستم که بيرون همديگه رو ببينيم،فقط ميخواستم يه قهوه بخوريم با هم و يه کم باهاش حرف بزنم.. اونم قبول کرد و نيم ساعت بعد،در کافي شاپ هميشگمون قرار گذاشتيم.
    مهياس دوست دوران دبيرستانم بود...تو اين سالها،هميشه جاي خواهر نداشتمو برام پر کرده بود...از من يک سال کوچکتر بود اما فوق العاده فهميده و با درايت بود.
    وارد کافي شاپ شد...و مثل هميشه شيک پوش!...براش دست تکون دادم،با اون لبخند زيباش که هيچوقت از رو لباش کنار نمي رفت،بهم نزديک شد.
    -به به سلاااااام...بابا چه عجب...ما چشممون به جمال شما روشن شد بهانه خانوم!
    -ديوونه!من که هميشه ميگم بيا خونمون...اين شماهايين که يا نيستين يا کار دارين!
    -باشه عزيزم،من که اصن در معرفت تو شک ندارم...حالا بگو ببينم خوبي؟؟...خبري شده؟
    -نه...مگه حتما بايد خبري باشه؟!
    -بهانه...هيچکي مث من تو و اون نگاهاتو نميشناسه دختر...وقتي ميگي بايد قهوه بخوريم...يعني باز دلت گرفته يا اينکه ميخواي درباره ي موضوع خاصي باهام حرف بزنی.
    سري تکون دادم و گفتم:
    -آره مهياس...راستش...نميدونم چجوري بگم!...
    -چجوري نداره که...آروم باش...يه نفس عميق بکش...حالا بهم بگو چي اينجوري فکرتو مشغول کرده؟
    نفس عميقي کشيدم و گفتم:
    -خب راستش...من...من حس ميکنم...که يه زن ديگه تو زندگي احسان هست!...
    مهياس زد زيرخنده و با تعجب گفت:
    -چي؟...برو دختر!!!حالت خوب نيستا!بيا جلو ببينم تب نداري!؟...
    و باز شروع به خنديدن کرد.
    -نخند مهياس...احسان خيلي عوض شده...يني عوض که نه...بهونه گير شده...انگار ميخواد منو از زندگيش بيرون کنه...من ميدونم يکي ديگه تو زندگيش هس...مطمئنم هستم که بدجوري عاشقشه!!...
    مهياس خشکش زده بود...
    -اي بابا!بهانه...احسان ديوونه توئه دختر...همچين چيزي غيرممکنه...اصن با چه سندي اين حرفا رو ميزني؟؟ازش چيزي،ديدي يا فقط سر دوتا جمله که اونم مطمئنم برداشت اشتباه کردي،اينجوري ميگي؟؟
    -نه،ازش هيچي نديدم...ولي...برداشتمم از حرفاش اشتباه نيست...ميدوني اين اواخر2-3بار منو بخاطر شک کردناي بيجا و بهونه هاي الکي،کتک زد!!
    -واقعا؟؟خب سرچي؟؟!!!
    -چه ميدونم بابا...گير داده به بابک!امروز صبحم باز گير داد به اون طفلي ک زودتر برو،بابک منتظرته!!!
    -اي بابا...خب حق بده بهش!اين پسره زيادي خودشو با تو صميمي ميگيره...بعد اون2-3شبي ک بعد فيلمبرداري با ماشينش رسوندت خونه...خب اگه منم جاي احسان بودم و اين صحنه هارو ميديدم...شک مي کردم!...اونم بابک با اون تيپ و قيافه و پولي که داره والا......!
    -مهياس!تو ميدوني که من فقط عاشق احسانم!...اون تيپ و قيافه اي کهه تو ازش دم ميزني تا حالا يک بار هم ب چشم من نيومده...اون3شبم اتفاقي شد...يعني...خب زيادي اصرار کرد!...نميذاشت به آژانس يا به احسان زنگ بزنم...ميگفت نصف شب خطرناکه بمونم...واسه همين منو رسوند!...حالا از بدشانسي من بود که...

     

    Ramna

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/06
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    198
    امتیاز
    0


    هر 3شب احسان مارو زيرنظر داشته...بابا بخدا سو تفاهم شده براش مهياس!
    -احسان ادم بي منطقي نيس بهانه!باهاش حرف بزن...
    -زدم مهياس...به ظاهر قبول ميکنه اما من ميدونم درونش چي ميگذره!
    -خب دختر خوب!چيزي که تو اين شهر ريخته آتليه س که هنرمندايي مث تورو رو هوا ميزنن!ازينجا برو...
    -نه...کار من،تازه داره اينجا جا ميفته،به علاوه اگه اين کارو بکنم احسان پيش خودش فکر ميکنه حتما من کاري کردم که براي طبيعي جلوه دادن قضيه،ازاينجا اومدم بيرون!
    -خب پس؟؟
    -پس همينجا ميمونم تا حرفام بهش ثابت بشه...اما حرف من چيز ديگه اي هست مهياس!...حرفم اينه که اون خيلي رفتاراش عجيب شده...بابک فقط يه بهونه س براي گير دادن ب من!...براي اينکه خودشو حق به جانب بگيره!
    -نه عزيزم...الکي پيش خودت خيال نباف...هردومون ميدونيم که احسان برات مي ميره...اين وصله هام بهش نميچسبه!
    -اما اون امروز خودش بهم گفت که ديگه نميخواد من دوسش داشته باشم!
    -خب حتما عصبانيش کردي ديگه...
    -نه من...من فقط از خودم دفاع کردم!
    -بهش حق بده بهانه...اون عاشقته!...خب با وجود بابک،لابد حس کرده که ممکنه تورو از دست بده...همين موضوعم عصبيش کرده..
    -آره راس ميگي!
    -الانم به جاي اينکه اينجا بشيني و با اين حرفا خودتو بخوري،پاشو برو خونه...برا اون طفليم ناهار آماده کن...
    بااينکه هنوز درونم يه ذره نا آروم بود،سري به نشونه ي"باشه"تکون دادم...
    -آفرين دختر خوب...خب ديگه پاشو بريم که ديره...منم بايد برا رضا ناهارشو حاضر کنم...تا نيم ساعت ديگه مياد...
    -باشه عزيزم،بريم
    سوار مترو شديم.اون دو ايستگاه قبل من پياده شد.قبل رفتنش بهم گفت که آروم باشم و تا مطمئن نشدم فکرمو درگير نکنم...حق با مهياس بود...انگار يهه کم زود قضاوت کردم...ب خونه ک رسيدم،يادم اومد که ناهار نخريدم...ساعتمو نگاه کردم...دو و نيم ظهر بود...ديگه هم دير بود و هم حوصله ي رفتن به خيابونا رو نداشتم...پيش خودم گفتم يه غذاي سريع مي پزم و با احسان ميخوريم ديگه...با کليد در رو باز کردم،ماشين تو خونه بود؛پس احتمالا نيم ساعتي هس که احسان رسيده...خوبه تا اون دوش بگيره منم ناهارم حاضره!
    وارد خونه ک شدم ديدم صداي آهنگشو زياد کرده و مشغول چيدن ميزه..
    حسابي تو حال خودش بود!...صداي ضبطو يه کم کمتر کردم تا متوجه اومدنم بشه...
    -عه عزيزم؟تو کي اومدي؟
    -من الان،شما کي رسيدي؟
    -منم نيم ساعتي هس...
    -دستت درد نکنه،چرا زحمت کشيدي!خودم يه چيزي ميپختم ديگه...
    -زحمتا رو که من نکشيدم خانومي،آشپزکشيده!...بدو لباساتو عوض کن که غذا سرد ميشه ها!
    بعد عوض کردن لباسام،رفتم و سرميز نشستم.
    -احسان؟...پس خودت کجايي؟بيا ديگه...
    -اومدم خانومي،اومدم
    داشتم برا احسان غذا رو ميکشيدم که يه شاخه گل سرخ اومد جلو صورتم...نگاهش کردم...
    -بازم شگفت زده م کردي...مرسي احسان
    -شگفت زدگي نداره که قربونت بشم...برا خانومي مثل شما بايد لحظه لحظه گل سرخ هديه آورد...
    -امان از تو...دستت درد نکنه...خيلي قشنگه
    بعد چند دقيقه،سرميز ناهار،ازش پرسيدم:
    -احسان؟ -جانم؟
    -تو از کجا فهميدي ک من دارم ميام ک ميزو چيدي...!؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا