- عضویت
- 2015/09/24
- ارسالی ها
- 112
- امتیاز واکنش
- 2,773
- امتیاز
- 446
بدنم لرزید و با ترس به حسام خیره شدم، برگشت سمتم و با نگرانی بهم خیره شد! دستش رفت روی دکمه و سرم رو تکون دادم تا باز نکنه، گوشی آیفون رو گذاشت و من چشمام رو بستم! یک قطره اشکم چکید، در ورودی رو باز کرد و اومد مقابلم ایستاد، نگاه هردومون روی هم خیره بود که یکباره صدای دادِ بابا تو فضای خونه پیچید:«سارا؟ بابا؟!»
حسام بهم پشت کرد و دست هاش رو مقابل سـ*ـینه ش گره زد، مثلِ یک بادیگارد جلوم ایستاد! لبخند محوی زدم ولی بابا بی توجه نسبت به اون اومد سمتم و با تشرگفت:«برو حاضر شو سارا!»
باسماجت گفتم:«نمیخوام! من میخوام پیش حسام باشم!»
بابا عربده کشید:«تو غلط میکنی! بدو برو حاضرشو!»
حسام با لحن محکم ومردونه اش گفت:«مشکلی پیش اومده جناب جاوید؟!»
بابا نگاهی پر از تحقیر به حسام کردوگفت:«من باشما حرفی ندارم!»
- اتفاقاً با بنده طرفین! سارا خواهر منه، رسمی و شرعی! شناسنامه اش هست، بدم خدمتِ تون؟!»
- اگه به مدرکه که اسمش تو شناسنامه ی منم هست!
- بله درسته، ولی با نام خانوادگیِ مستعار! سارا خواهر منه! سارا زند، خواهر قانونیِ منه!
- حرفت واسه من سند نیست! وقتی خواستم از مؤسسه ی بهزیستی سرپرستیش رو به عهده بگیرم، فقط بهم گفتن سارا هیچ کس رو نداره! گفتن همه اعضای خانواده اش رو از دست داده! قرار نیست هرکس از راه رسید و ادعای برادریش رو کرد، من قبول کنم!
نگاه خشمگینش، که ازش آتیش میبارید رو به من دوخت و اومد سمتم، عقب گرد کردم و اون درحالی که سعی میکرد صداش رو کنترل کنه گفت:«تا اون روی سگم بالانیومده برو حاضر شو سارا...»
عصبی داد زدم:«بابا! اون برادرمه! خودت که جواب آزمایش رو دیدی!»
عربده کشید:«بسه دیگه هرچقدر آبروم رو بردی، بپوش بریم!»
مات و مبهوت به حسام نگاه میکردم که آروم بود، حتی تو بحرانی ترین شرایط هم خون سرد بود و سعی میکر دهمه رو آروم و متقاعد کنه!
رو کرد به من و ادامه داد:«برو عزیزم، برو آماده شو همراهِ پدرت برو...»
با تردید خواستم سمت اتاق قدم بردارم که صدای بابا متوقفم کرد:«در هر دو صورت باید سارا رو فراموش کنی! اون مال تو نخواهد بود، تحت هیچ شرایطی!»
دویدم سمت حسام وگفتم:«حسام نذار من رو باخودش ببره، اون میخواد تو رو ازم بگیره!»
بابا اومد و دستم رو گرفت:«یا میری آماده میشی یا با همین سر و وضع میبرمت!»
رو به حسام با گریه گفتم:«حسام خواهش میکنم، من میخوام با تو باشم، نذار من رو ببره...»
حسام چشم هاش رو بسته بود و ازم رو برگردوند! بابا دستم رو به زور کشید ولی من داد زدم:«حسام بذار کنارت باشم، کنیز زن و بچه ات میشم! فقط بذار باهات باشم! فقط بذار کنارت باشم.»
بابا دستم رو کشید و جلوی در رسید، کفشام رو به زور پام کرد و از خونه خارج شد، سمتش کشیده میشدم وداشت دستم رو میکند! تو راهرو کنار آسانسور ایستاد و دکمه اش رو فشرد، تمام مدت داشتم تلاش میکردم دستم رو از تو دستِ کامران بکشم بیرون، اون دیگه بابای من نبود! همون لحظه صدای آروم وگرفته ی حسام رو شنیدم:«سارا؟»
برگشتم سمتش و دستم رو محکم ازتو دستِ کامران کشیدم بیرون، حسام مانتوم رو تو دستش گرفته بود و اومد جلو و تنم کرد و در حالیکه موهام رو داخلِ شالم فرو میبرد، گفت:«مراقب خودت باش عزیز دلم! همه چیز درست میشه! تو فقط آروم باش، باشه؟»
جعبه ها و خرس رو گرفت سمتم، ازش گرفتمشون و زل زدم به چشماش و اشکام سرازیر شد و اون زمزمه کرد:«نگفتم جلو من اشک نریز؟»
♫بذار از نگاهت همین چند ساعت، واسه من بمونه
با این چند ساعت چراغ های این خونه روشن بمونه
حالاکه نمیشه تمامِ تو سهمِ من و زندگیم شه
بذار چند ساعت، نگاهم این عشق رو با چشمات سهیم شه
صبور هم که باشم، نه طاقت ندارم نبینم تو رو
اگه سنگ بارید، اگه سیل اومد، تو بی من نرو
اگه خیلی سخته، اگه خیلی دوره، اگه حتی دیره
همین چندساعت، همین دلخوشی رو، تو از من نگیر♫
حتی یک لحظه هم به دوریش نمیتونستم فکرکنم، حتی یک لحظه هم به این فکر نکردم که ممکنه برادرم نباشه! بی صدا فقط اشک ریختم و بابام دستم روکشید، به زور من رو برد داخل آسانسور و من تا لحظه ی آخر به چشم های پراز غم حسام خیره بودم و دست هایی که داخلِ جیبش فرو بـرده بود، دلم میخواست تا ابد نگاهش کنم، ولی در آسانسور بسته شد.
***
بوی کتلت های مامان تو فضای خونه پیچیده بود، بی حوصله راه اتاقم رو پیش گرفتم، اشتها نداشتم و بوی غذا باعث میشد حالت تهوع بهم دست بده! دلم میخواست پیتزا بخورم، همون پیتزایی که با دست های مردونه حسام درست شده بود! چقدر دوسش داشتم، چقدر عاشقش بودم! فرشته صدام زد، اهمیت ندادم و به اتاقم هجوم بردم که دستم بین راه، از پشت کشیده شد:«واسه چی با حسام رفتی؟ چطور تونستی بهش اعتماد کنی؟»
درحالی که اشک هام رو کنار میزدم گفتم:«من مطمئنم! من بهش اعتماد دارم! حتی اون سیاوش هم فهمید موضوع به این مهمی رو نباید ازم پنهان کنه، ولی شما نفهمیدین! من به شما اعتماد ندارم! نمیفهمم با چه رویی هنوز تو چشم هام زل میزنید و واسم تعیین تکلیف میکنین! یک عمر بهم دروغ گفتین، دیگه بس نیست؟!»
دستم رو باخشم از دستش بیرون کشیدم و خودم رو پرت کردم رو تختم، نگاهم چرخید روی دفتری که کنار تخت بود، دفتری که توش نوشته بودم از همه پسرا بدم میاد! دفتری که توش نوشته بودم از پسرا متنفرم چون فقط به نیازشون فکرمیکنن، چون تنها دلیلِ اهمیت ِشون به دخترا، نیازشونه!
اونوقت الان به جایی رسیدم که میگم حاضرم کنیزِ یک پسر بشم! کنیزِ خودش و زن وبچه اش! اشک هام رو گونه ام پایین میاومد، من عاشق پسری شدم که مهربون ومحترم بود، پسری که هیچ بدی نمیشد تو وجودش پیدا کنی، پسری که خدا تو سرنوشتم قرار داد و خیلی دیر فهمیدم هم خونِ منه!
خدایا غلط کردم گفتم تنهایی رو دوست دارم، من غلط کردم گفتم زندگیِ مشترک رو دوست ندارم، من غلط کردم گفتم دلم میخواد مستقل باشم و همیشه تنها زندگی کنم! من حسام رو میخوام! نذار کنار یک دختر دیگه ببینمش! من طاقت ندارم، من مطمئنم دیوونه میشم!
میرم کارتُن خواب میشم، اگه حسام مال من نشه، میخوام هیچی مال من نباشه! دیگی هیچی از دنیات نمیخوام، این که میخوام کنارِ برادرم باشم، خواسته ی زیادیه؟!
***
صدای آروین باعث شد از فکرخارج شود:«آخه داداشِ من! این چه کاری بود که تو کردی؟! داری پا میذاری رو همه اصولت... رو باورهات! به همین راحتی! به خاطر یک دختر!»
حسام یکباره داد زد :«اون دختر از همه اصولی که بهش پایبندم بیشتر برام ارزش داره!»
آروین باتعجب به حسام زل زده بود! باورش نمیشد...حسامی که برای پایبند بودن به اصولش هرکاری میکرد و خودش را به آب و آتش میزد...حالا چه می گفت؟! این بیشتر از یک اعترافِ ساده بود!
حسام ادامه داد و آروین را بیش از پیش در بهت فرو برد:«توئه لعنتی اگر برام نقشه نمیکشیدی، اگر اونشب اون دختره رو نمیانداختی به جونم، هیچوقت سارا رو نمیدیدم! ازکنارش بی تفاوت رد میشدم بدون این که دستش رو بگیرم و نامزدم معرفیش کنم، مثل همه ی دخترا فقط از کنارش رد میشدم! دیدی بالاخره شیطنت هات کار دستم داد؟!»
شانه های مردانه اش از زور بغض میلرزید و سرش را پایین انداخت ، داشت غُددِ اشکی اش دوباره فعال میشد ولی نمیگذاشت! آروین تمام مدت با دهانی باز نگاهش میکرد! حسام، درحالی که صدایش پایین آمده بود، ادامه داد:«اون چشم های عسلیش، اون خنده های نازش، اون صورتِ دوست داشتنیش، پدرم رو درآورده! نمیدونی چقدر دیوونه اشم، نمیدونی آروین! بد جور دلم رو بـرده، برای اولین بار عشق به یک دختر رو تجربه کردم! خودمم باورم نمیشه دارم چنین حماقتی می کنم!
من ازت ممنونم آروین! ممنونم که وسیله شدی برای این که سارا رو پیداکنم! من الان خوشبخت ترین مردِ دنیام! من خوشبختم چون دختری مثل سارا داره مال من می شه!»
ابروهای آروین بالارفت و به رفیق اش خیره بود که گلویش بالاخره پیش یک دختر گیرکرد، همین که زندگی اش رنگ و روح پیدا کرده بود و دیگر مثل یک ربات فقط به کارش اهمیت نمیداد، کافی بود! لبخندِ رضایت بخشی روی لب اش نشست و دست اش را روی شانه حسام گذاشت.
***
جلو در دانشگاه ایستاده بود و مثل همیشه منتظر کامران! نفس اش را کلافه بیرون داد که همان لحظه ماشینی جلوی پایش ترمز کرد، برخلافِ ماشین سیاوش وکامران، ماشینِ لوکس و مشکی رنگِ حسام مقابل اش توقف کرده بود!
نگاهش خیره شد به ماشینی که دو در بیشتر نداشت و صاحبِ خوش پوش وخوش قیافه اش پیاده شد و سمت اش آمد، درماشین را برای سارا باز کرد و علاوه بر او، تمامِ دخترهای دانشگاه که از کنارشان میگذشتند، نگاهشان روی حسام، مات میماند! سارا نگاهش میخ شده بود روی حسام، حسام هم، بی توجه نسبت به همه نگاه ها فقط سرش را کنار گوش سارا برد و آهسته زمزمه کرد:«بپر بالا تا بابات نیومده حالمون روبگیره!»
این طرز حرف زدنِ سارا بود و آخر روی حسام تأثیر گذاشت! سارا از بهت بیرون آمد و فقط خندید! از این که دوباره حسام را میدید، از این که دوباره صدایش را میشنید، حسام آهسته کنار گوشش ادامه داد:«حسام به فدای اون خنده های خوشگلِ شما!»
سرش را پایین انداخت و سوار شد، حسام در را بست وماشین را دور زد، پشت فرمان نشست و چرخید سمتِ سارا، لبخند زدوگفت:«خیلی معطل شدی عزیزم؟»
- نه بابا، همه اش سه دقیقه واستادم جلو در!
- خدارو شکر، یهویی تصمیم گرفتم بیام دنبالت!
اصلِ بیست و سوم:"وقت شناس باش، حساس بودن روی زمان، ویژگیِ شاخصِ یک نجیب زاده است! "
- ازکجا میدونستی کی کلاسم تموم میشه؟
- از نیلوفر خانوم پرسیدم!
- طفلکی نیلوفر، یک مدتیه که دیگه دانشگاه نمیاد.
- چرا؟حیفه که...
شانه بالاانداخت وگفت:«اصلا از اولش هم دل به درس نمیداد.»
حسام درحالی که استارت زدوحرکت میکرد گفت:«عجب !»
چرخید سمتِ حسام که با دقت به رو به رو خیره بود، با آن شیوه ای که حسام رانندگی میکرد، سارا در دل میگفت:«مطمئنم تا حالا هیچ خلاف و تصادفی نداشته! حتما علاوه بر قانون های خودش، به قانون های راهنمایی رانندگی هم پایبنده واحترام میذاره!»
اصلا چیزی در دنیا نبودکه حسام به آن بی احترامیکرده باشد!
سارا لبخند محوی زد وگفت:«حسام؟»
- جانم؟
- سیاوش تا من رو نگیره دست بردار نیست! همین دیروز، دوباره باخانواده اش اومده بود خونه مون!
سارا بی مقدمه گفته بود! ابروهای پهن و خوشحالتِ مردانه اش در هم گره خورد و انگشت هایش دور فرمان ماشین محکم شد! انگار تمام زور وخشم اش را داشت روی فرمان ماشین خالی میکرد، لبهایش راجمع کرد و روی هم فشرد تا مبادا بی احتیاطی کند و حرفی نسنجیده از دهانش خارج شود، چه کاری از دست اش ساخته بود؟ اگر پا میگذاشت روی شیوه هایش وسیاوش را کتک میزد، چه اتفاقی میافتاد؟!
سارا ادامه داد:«من ازش خوشم نمیاد!»
اشک هایش دوباره صف کشیدند، دوباره گونه هایش خیس از اشک شد، حسام متوجه اشک هایش شد و به سرعت کنارخیابان نگه داشت.
- ازاین که فهمیدی برادرتم ناراحتی؟!
سرش را به شدت تکان داد و با صدای گرفته گفت:«نه... من حس میکنم از همیشه بهت نزدیکترم... فقط از یه چیزی... دیگه خیالم راحت نیست!»
یک تای ابرویش بالارفت وگفت:«از چی؟»
- میترسم دخترا بدزدنت!
حسام آهسته خندید و اخمِ تصنعی میانِ ابروهایش آمد و متعجب گفت:«دخترا، من رو بدزدن؟!»
سرش را درگردن فرو برد و گریه اش شدت گرفت، حتی تصورش هم وحشتناک بود وحسام بی خیال میخندید!
- بابا به خدا من زن نمیگیرم! گریه نکن، سارا؟ ببینمت، آخه مگه من کی ام که اینطوری داری واسش اشک میریزی؟ کاش لیاقتش رو داشتم...یک دقیقه من رو ببین، جونِ حسام!
سرش را بالا گرفت و چشم های اشک بارش را به حسام دوخت، حسام، گوشه ی لبش بالارفت و نگاهِ ملتمسانه اش را در چشم های به رنگِ عسلِ سارا دوخت و آهسته گفت:«بعدِ تو دیگه هیچ دختری صاحبِ قلبم نخواهد شد، اولین وآخرین ملکه ی قلبم، تو خواهی بود!»
***
بی حوصله کلید انداخت و وارد شد، مثل همیشه راه اتاق اش را پیش گرفت که صدای فرشته متوقف اش کرد:«باکی اومدی؟»
چرخید و در چشم های فرشته زل زد:«با حسام!»
فرشته داد زد:«زهرِمار! بابات یک ساعته جلو در دانشگاه منتظرته، بعد تو بلند شدی با اون پسره اومدی؟»
- از اون روز که همه اش ازش تعریف میکردی و میگفتی محترم و با شخصیته، حالادیگه شده پسره؟!»
- اون مالِ وقتی بود که اومد خونه مون و تو رو محترمانه از من خواستگاری کرد، این کارش اصلا درست نیست که راه میافته دنبالِ تو، درحالی که هنوز نسبتی باهات نداره.»
- اون برادرمه، میفهمیاین رو؟! جوابِ آزمایش رو ندیدی نه؟!»
- من حرفش رو باور نمیکنم، اون داره بهت دروغ میگـه! سارا فقط برو دعا کن دستِ بابات بهت نرسه که بدجوراز دستت عصبانیه!
- برو بابا...
با سیلیِ محکمِ فرشته برق از سرش پرید و چشم هایش را بست، فرشته گفت:«خیلی لوس و بی تربیت شدی! هیچوقت احترامِ من رو نگه نداشتی...»
سارا، لب هایش لرزید و فقط قدم هایش را به سرعت، سمتِ اتاق اش برداشت، اشک هایش میریخت، با خود زمزمه کرد:«چرا یه ذره از تربیت و ادبِ حسام تو وجودِ من نیست؟! چرا عادت نکردم به با ادب رفتارکردن؟! به احترام گذاشتن؟! چرا شیوه های اون رو من تاثیر نمیذارن؟ چرا ازشون درس نمیگیرم؟! چرا شیوه ی مؤدبانه ی حسام رو، شیوه ی خودم قرار نمیدم؟!»
اشک های فرشته هم سرازیر شد و روی صندلی نشست، نمیخواست مردی که تازه وارد زندگیشان شده بود، سارا را برای همیشه باخود ببرد، نمیخواست سارا از دست اش برود، بادست های لرزان شماره گرفت، اگر سارا با سیاوش ازدواج میکرد، حسام دیگر کاری از دست اش ساخته نبود، دیگر سارا برای همیشه مال آن ها بود و دامادشان هم نه یک مردِ غریبه که میخواست برای همیشه سارا را با خود ببرد!
- سلام فهیمه خانوم... خیلی ممنون... بله... شما خوبید انشاالله؟... خانواده ی محترم خوب هستن؟... راستش تماس گرفتم که جوابِ سارا رو باهاتون درمیون بذارم... بله... شما میتونید تشریف بیارید! ساراجوابش مثبته!
آن همه سال بچه دار نشده بود و وقتی سارا را در آغـ*ـوش گرفت به این خیال بود که برای همیشه دخترِ خودش خواهد ماند! برای همیشه ،خیال های خامَش کار دست اش داد، همان روز نباید سارا مال او میشد، باید دست های مادرانه اش را روی سر بچه ی دیگری می کشید.
از روزی که نیلوفر حقیقت را گفت، یک شب هم نتوانست راحت بخوابد، یک غذا هم از گلویش پایین نرفت، همه اش نگران بود و دلشوره داشت.
***
سارا روی صندلی نشسته بود و دست اش را زیر چانه قرارداد ومشغولِ تماشای دختر و پسری شد که با صدای موزیکال، داخلِ جعبه ی کوچک م/ی/ ر/ق/ص/ی/د/ن/د! شبی را به یادآورد که حسام از او تقاضای ر/ق/ص کرده بود، شب عروسی نیلوفر و آروین! لبخندی زد و داشت به خلسه ی لـ*ـذت بخشی فرو میرفت که فرشته وارد اتاق شد، اخم هایش را درهم کشیدوفرشته گفت:«سارا باید بریم بازار لباس بخریم.»
کلافه گفت:«باز چه خبره؟»
- زنگ زدم به فهیمه خانوم، گفتم دخترِ من جوابش مثبته، بیاین بردارین ببرینش!
باچشم های گردشده به فرشته زل زد و سکوت را بی فایده میدانست:«مگه من آشغالم که بردارن وبِبرنَم؟! میفهمی چی میگی؟ اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟ من از سیاوش متنفرم!»
- اون به خاطرِ تو قید خارج رفتن رو زده...
- مشکلِ خودشه که به خاطرِ یک نفر دیگه داره پا میذاره رو اهدافش!
- سیاوش پسر خوبیه سارا... دکتره!
- مبارکه مامان و باباش باشه! خدا به فهیمه خانوم ببخشه، من نمیخوامش!
- من گفتم هفته ی دیگه بیان!
- شما بی خود گفتی، اگه تو این خونه ی لعنتی مزاحمم، اگه اضافه ام، میرم تو خیابون! بهتر از اینه که اینطوری ازخونه ات بندازیم بیرون!
- بهتر از سیاوش برای تو نیست! من نمیتونم بذارم خودت رو بدبخت کنی...
- الان داری بدبختم میکنی، چون هیچ علاقه ای به سیاوش ندارم!
- فکرکردی من به بابات علاقه داشتم؟! وقتی باهاش ازدواج کردم عاشقش شدم!
دست هایش را روی گوش هایش قرارداد و گفت:«مامان برو خواهش میکنم! فقط برو...»
فرشته بیرون رفت، سارا چشم هایش را باز کرد و حالا آن جعبه ی زیبا را از پشتِ پرده ی اشک، تار میدید!
***
هرچی با موبایلِ حسام تماس میگرفتم خاموش بود، میخواستم هرطور شده حسام رو ببینم، به همین سرعت دلم براش تنگ شد! با آروین تماس گرفتم.
- الو... آقا آروین سلام... شما از حسام خبر ندارین؟
- سلام سارا خانوم احوال شما؟ والا صبح که به من گفت میره مؤسسه ی بهزیستی، گویا جلسه ای برای خیرین تشکیل دادن... که حضور تمام خیرین الزامیبوده.
- میشه آدرسِ اونجا رو به من بدین؟
اونقدر بچه اونجا بود که سرم سوت کشید، ازبینِ اون بچه ها عبور کردم و به این فکرمیکردم که من رو هم، یه روزی آوردن اینجا، بغضی به گلوم چنگ انداخت و از محوطه عبور کردم، حسِ غریبی داشتم، به یک سالن رسیدم که کلی صندلی، مثلِ سالنِ سینما، پشتِ هم چیده شده بودن وکلی آدم روشون نشسته بود، زن و مرد، آقایی، پشتِ بلندگو ایستاده بود و داشت صحبت میکرد که صداش درسالن میپیچید و پخش میشد، سعی کردم از همونجا دنبال حسام بگردم، چشم هام میچرخید، تا این که بالاخره روش ثابت موند! درسته همه شیک واتو کشیده نشسته بودن، ولی حسام، باز هم قابلِ تشخیص بود! آروم سمتش قدم برداشتم، خدا رو شکر، صندلیِ کناریش خالی بود و من زودکنارش نشستم! سرش چرخید سمتم و با تعجب زل زد بهم، از بهت در اومد و آهسته و با خنده گفت:«تو اینجا چیکار میکنی؟!»
- دلم برات تنگ شده بود!
کمیمکث کرد و زل زد بهم، لبخند زد و یک تیکه از موهام که به خاطر بی حواسیم اومده بود بیرون، رو برد داخل روسریم، تا پایانِ جلسه مجبور بودم صبرکنم، بعد از این که اون مرد از روی سن پایین اومد، بلند شدیم و هر دو به سمتِ محوطه ی بهزیستی حرکت کردیم، داشت بهم لبخند میزد که ناگهان یک دختر بچه محکم، درست مثل کَنه، چسبید به پاش! نگاهش رو از من برداشت و جلو پای اون دختر زانو زد، با یک لحنِ مهربون و قشنگی گفت:«خانوم کوچولوی من چطوره؟!»
دختره باصدای نازک وخواستنیش گفت:«خوبم حسام!»
- من هنوز سرِ قولم هستما!
- یعنی من رو میبری پیشِ خودت؟
- بله که میبرم!
این رو گفت و سرش رو گرفت بالاو رو به من گفت:«هلیا خانومه دوست داشتنی، دوستِ کوچولوی من!»
بهش لبخند زدم وسلام کردم، خیلی ناز بود ولی من نمیدونم چرا اصلا ازش خوشم نیومد! سارا نگو که به این دختر بچه هم حسودیت میشه!
چه دلیلی داره این همه مهربون باهاش حرف بزنه آخه؟! واقعاً که، به این بچه هم رحم نمیکنی؟! اون فقط پنج سالشه، شرم آوره اگه به اون هم حسودی کنی! آخه ببین حسام چه طوری داره باهاش حرف میزنه، فکرکنم خیلی دوستش داره! تازه این که حسام داره میگـه میخواد ببرش پیش خودش که دیگه فاجعه اس!
صدای حسام باعث شد ازخود درگیری که پیدا کردم نجات پیداکنم:«سارا جان، بریم عزیزم!»
توماشین نشستیم، استارت زد و حرکت کرد.
تو فکر بودم و به روبه زل زدم که صداش به گوشم رسید:«چرا اخم کردی خوشگل خانوم؟!»
برگشتم سمتش و بی هوا گفتم:«اون دختره میخواد بیاد پیشِ تو؟ یعنی، تو میخوای بشی باباش؟»
چند دقیقه نگاهم کرد و بعد باصدا خندید! بین خنده بریده بریده گفت:«کی گفته من قراره بشم باباش؟!
حق به جانب گفتم:«بعیدم نیست، از تو هرچیزی بر میاد! منظورم اینه که هر کار خیری ممکنه از تو سر بزنه!»
به خندیدن ادامه داد و گفت:«چه عرض کنم، دیگه اونطورهام که شمافکر میکنی نیست!»
- تو یکی از اعضای خیرینِ بهزیستی شدی! اینطور که معلومه، اون ور هم تو خیریه فعالیت میکردی! راستش رو بگو؟ تاحالاچند تا بچه رو به فرزندی قبول کردی؟!»
باچشم های گرد به من زل زد و دوباره مشغولِ رانندگی شد:«من تا اون حد پیش نرفتم دیگه...»
- الان میخوای این دختره هلیا رو بیاری پیش خودت؟!
- ازهمون اول که اومدم تو این مؤسسه وابسته ام شد، خانوم محمدی، مسئول بهزیستی، مدام با من تماس میگرفت ومیگفت:« آقای زند، هلیا بهانه گیری میکنه شمارو میخواد.»
- دخترای دیگه چی؟
- چی؟
- دخترای چهارده، پونزده ساله، اونابهونه گیری نمیکردن؟!
برگشت سمتم وخندیدوگفت:«خیلی ناقلا شدی ها!»
باشیطنت ادامه داد:«اتفاقاً خانوم محمدی میگفت چندتا دختر، بعدازاین که من ازمؤسسه میزدم بیرون، پشت سرم غش وضعف کردن، همسن وسالِ تو هم بودن اتفاقاً!»
مشتی حواله ی بازوش کردم و با حرص گفتم:«واقعا که!»
خندیدو چیزی نگفت، آروم گفتم:«مامانم جواب مثبت داد به خانواده ی سیاوش!»
سرش چرخید سمتم و بهت زده بهم خیره شد، ماشین داشت میرفت توجدول، که جیغ زدم:«حسام جلوت رو نگاه کن!»
به سرعت، نگاهِ خیره و متعجبش رو از من گرفت و به مستقیم دوخت، نگاه کن تو روخدا، چشمش کردما! داشتم میگفتم رانندگیش خوبه و به قوانین احترام میذاره، چشمش زدم! سارا تقصیره توئه خبر بد میدی به کسی که پشت فرمونه!
باصدای گرفته ای گفت:«تو که گفتی اون رو نمیخوای؟»
باید اذیتش میکردم، مثل خودش، گفتم:«سیاوش گفت نمیره خارج، گفت میخواد به خاطر من ایران بمونه، دکترم که هست، حیفه که بهش جوابِ رد بدم! دوسه روز دیگه تو ازدواج میکنی، بالاخره یک دختر دلت رو میبره، بعد این وسط سر من بی کلاه میمونه!»
- خیلی بی انصافی!
اونقدر صداش گرفته بود و با دلخوری همون یک جمله رو گفت، که پشیمون شدم از حرفم! خیلی بی رحمانه حرف زدم، ازخودم بدم اومد، تا رسیدن به خونه، بینمون سکوت بود باتوقفِ ماشین، پیاده شد و مثل همیشه اومد در رو برام باز کرد، نمیتونستم ببینم از دستم دلخوره، کنارِ در منتظر ایستاده بود تا پیاده شم، پیاده شدم و درحالی که، با لـ*ـذت به چهره ی جذاب و خواستنیش خیره بودم، تو یک حرکت دستام رو دور گردنش ح/ل/ق/ه کردم، با لحنِ نازی گفتم:«قهر نباش دیگه، به جونِ سارا شوخی کردم، میخواستم تلافی کنم!»
- من کاملاً درکت میکنم، ولی حسادتت یه خرده بیش از اندازه اس، بی دلیله! آخه بینِ تمامِ دختر های این دنیا، فقط تو صاحبِ قلب منی! مالکِ چیزی هستی که هیچ کس، حتی یک درصدش رو هم نداره! این ارزشش کمه؟ به نظرت این کافی نیست؟ این که تمامِ قلبِ من، از آنِ تو باشه،کافی نیست؟!
- نه! آغوشت، دست هات، چشم هات، رو هم میخوام!
آهسته و مردونه خندید وکنار گوشم گفت:«البته که فقط مالِ توست!»
- تا اَبد؟
چونه ش رو گذاشت روی سرم وزمزمه کرد:«تااَبد!»
- قولِ مردونه میدی؟!
- نه! به عنوانِ یک مردِ اصیل ومحترم، قول میدم!
اصل بیست وچهارم:"یک جنتلمن، همواره، خوش قول و قابلِ اعتماد است."
آروم گفتم:«هنوز قهری؟»
گوشه ی لبش، آروم آروم رفت بالا و لبخندِ کمرنگی روی لب های خوش فرمش نقش بست، آهسته گفت:«قهرنیستم که، قهرکار بچه هاست!»
- دلخوری؟!
بالحنِ آروم و مهربونی گفت:«نیستم عزیزم! برو داخل، سرده، سرما میخوری.»
بارونیِ سفید و ملوسی تنم بود، کلاهِ خز دارش روکه پشتم آویزون بود و روی سرم قرار داد، آروم گفتم:«سردم نیست، میخوام پیشِ تو باشم!»
- الان مامان و بابات میان زشته تو این حالت ما رو ببینن!
هوا تاریک شده بود وکوچه خلوت بود، سرم رو بلند کردم و به چشم های خوشگلش زل زدم وگفتم:«داداشمی، مگه حالتمون چشه؟! من رو از اونا نترسون!»
ادامه دادم:«یکشنبه ی هفته آینده تولدمه!»
چشم هاش متعجب شدوباحیرت گفت:«واقعاً؟»
- آره مامان و بابا هرسال واسه تولدم یک مهمونیِ بزرگ میگیرن، تمام فامیل رو دعوت میکنن، یک هتلی هست که خیلی بزرگ وشیکه! هم اسمه منم هست، هتل سارا!
- چقدر خوبه که به فکرت هستن! این که همیشه هوات رو داشتن و چیزی برات کم نذاشتن، خیلی خوشحالم!
پوزخندِ تلخی زدم و گفتم:«آره خیلی!»
همون لحظه صدای بابا باعث شد به سرعت ازحسام فاصله بگیرم، بابا گفت:«سارا؟ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟!»
دست هام روتو جیب های بارونیم فرو بردم و رو به حسام گفتم:«باید بیای، میخوام تو جشنِ تولدم باشی!»
خواست جوابم روبده، که بابا دستم روکشید و باعث شد دهنش نیمه باز بمونه و نتونه حرفش رو بزنه!
بابا با یک لحن بدی بهش گفت:«دیگه اینورا پیدات نشه! سارا ... برو تو خونه ... یالا!»
نگاه دلخورم رو انداختم رو زمین و درحالی که دست هام داخل جیبِ بارونی پنهان شده بود، سمت خونه قدم برداشتم، برگشتم و به حسام خیره شدم که به ماشینِ لوکس و خوشگلش تکیه زده بود و نگاهم میکرد.
کامران هم منتظر به من خیره بود که برم داخل، تا باحسام دعواکنه! تابلو بود! وقتی دید من ایستادم جلو در و نمیرم داخل، دادزد:«مگه من به تو نمیگم برو خونه؟!»
کوله رو روی شونه ام انداختم و با تردید به حسام خیره شدم، با اطمینان، طولانی پلک زد و سرش رو تکون داد که یعنی برو، سرم رو انداختم پایین وکلید انداختم تو قفل در و وارد خونه شدم، مثل همیشه فقط راه اتاقم رو پیش گرفتم، در اتاق رو بستم و بهش تکیه دادم، نگاهم چرخید روی گل های رزِ توی جعبه که کمی پژمرده شده بودن، گل ها رو از توی اون جعبه خارجشون کردم و تو آب گذاشتم، بارونی رو با یک حرکت از تنم درآوردم و روی تختم دراز کشیدم، خسته بودم، طولی نکشید که چشم هام گرم شد و خوابم برد.
*****
توی اون کوچه ی تاریک داشتم قدم میزدم، همه اش تو دلم از خودم میپرسیدم که من اونجا دنبالِ چی هستم؟ ولی به هیچ نتیجه اینمیرسیدم، خیلی میترسیدم، هیچ کس اونجا نبود، کوچه ی تاریک رو پشتِ سرگذاشتم و به یک خونه ای رسیدم که چراغِ جلو درش روشن بود. درِ اون خونه باز شد، باکنجکاوی رفتم سمتش که زنی ازش اومد بیرون، ترسیدم وخواستم برگردم که به من نگاهی انداخت و با مهمون نوازی گفت:«بفرما سارا خانم! خوش آمدی!»
حیرت زده نگاهش کردم و رفتم سمتش، حسِ خوبی بود که از اون تاریکی و تنهایی نجات پیدا کردم، ولی بادیدنِ فرناز اخمِ غلیظی روی پیشونیم نقش بست، ازطرفی هم بهت زده شده بودم! آخه تا اونجایی که من خبر داشتم، فرناز خیلی افاده ای بود و لباس های گرون قیمت میپوشید، حالا چرا یک چادر رنگی دورِ کمرش بسته بود؟! وارد خونه شدم و فرناز پشت سرم در رو بست، یک حیاطِ خیلی کوچیک، که کنارش کلی آشغال و چیزهای کهنه بود، باورم نمیشد فرناز تو چنین وضعیتی زندگی کنه! داشتم فکر میکردم که ناگهان پنج، شیش تا بچه سمتم هجوم آوردن و با هیجان گفتن:«عمه جون!»
حالا کار ندارم به این که فرناز چرا یهو از طبقه ی بالای اجتماعی سقوط کرده و به این وضع افتاده، ولی الان دقیقا این بچه ها چی گفتن؟! گفتن عمه؟! من کی عمه شدم که خودم خبر ندارم؟! وای بیچاره عمه ها، آخه چرا؟! تا وقتی زنده ان کلی فحش بهشون میدن، وقتی هم که میمیرن هرچی فحشه نثارِ روحشون میشه! حالا این همه نسبت، چرا از شانسِ بدم عمه شدم؟!
اصلاً تاجایی که یادمه من برادر و خواهری ندارم! بدونِ مکث به اون بچه های قدونیم قد که بهم چسبیده بودن و از سر وکله ام بالا میرفتن گفتم:«بچه ها اسم باباتون چیه؟!»
همه شون با هم و یک صدا گفتن:«بابا حسام!»
جیغ زدم:«حسام؟! حسام که برادرِ منه!»
یکیشون گفت:«آره عمه سارا! بیا بابامون رو ببین.»
دستم رو کشیدن و وارد خونه شدیم، محله ی پایین شهر بود، خونه ی کوچیک و این همه بچه، داشتم به سر و وضعِ خونه شون نگاه میکردم که یهو بچه ها همه هجوم بردن سمتِ یک مردی که بیژامه و زیرپوش تنش بود! باچشم های گرد شده به اون مرد خیره شدم که به پشتی های رو زمین تکیه زده و درحالی که پاهاش رو دراز کرده بود، داشت تلویزیون نگاه میکرد، بچه ها در حالیکه از سر و کولش بالا میرفتن گفتن:«بابا، بابا؟ عمه سارا اومده!»
اون مرد، بی خیال داشت تلویزیون میدید و داد زد:«نکن بابا، لحظه ی حساسه فوتباله ها، عه!»
با سماجت دوباره گفتن:«بابا عمه سارا رو ببین!»
مرد سرش چرخید سمتم، چهره ش زیر اون همه سبیل پنهان شده بود! بیژامه و زیرپوش، نه این حسام نبود! این امکان نداشت، به محضِ این که نگاهش روی من ثابت موند نیشش باز شد و گفت:«به به آبجیِ گلم!»
اخمیکردم وجیغ زدم:«من آبجیِ تو نیستم!»
گریه ام گرفته بود، اون مرد حسامِ من نبود، زمین تا آسمون با برادر من فرق داشت! بلند شد و اومد سمتم وگفت:«چه طوری خواهرِ گلم؟»
هیچوقت من رو خواهرش صدانمیزد! این حسام نبود.»
بلند دادزد:«زن؟ وردار چایی و میوه بیار واسه خواهرم.»
با بغض گفتم:«چرا ازدواج کردی نامرد؟ مگه بهم قول نداده بودی که هیچوقت تنهام نذاری؟ خیلی نامردی...خیلی...»
*****
جیغ زدم و نشستم تا هوا رو ببلعم، عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، اتاقم تاریک بود و به ترسم میافزود، سایه ی درخت ها افتاده بود تو اتاق، پتو رو بیشتر دورخودم پیچیدم و از ترس داشتم میلرزیدم، حتی جرعت نداشتم بلند شم، درِ اتاقم بسته بود و حتی یک ذره نور نمیاومد، تاریکیِ محض بود!
گوشیم رو از کنارم برداشتم و صفحه اش رو روشن کردم، ساعت، یکِ نیمه شب رو نشون میداد!
صدای باد و طوفان بیشتر حسِ وحشت رو به من القا میکرد، هوهوی باد به پشت پنجره میخورد، همیشه از باد و طوفان میترسیدم! خرس سفید و پشمالویی که حسام بهم داده بود رو تو آغوشم گرفتم و فشارش دادم، سرم رو تو شکمش فرو کردم و آیت الکرسی میخوندم، خیلی نرم بود و بعد از این همه مدت، هنوز بوی حسام رو میداد! بغض کردم و اشک هام سرازیر شد، یادِ خوابم افتادم! گوشیم رو دوباره روشن کردم و دستم شماره حسام رو لمس کرد، صدای بوق های انتظار، باصدای نفس هام همراه شده بود، تا بالاخره صدای گرفته و مردونه ی حسام تو گوشی پیچید:«جانم؟»
آب دهنم رو با زحمت فرو دادم و با صدای لرزونی گفتم:«حسام؟ من میترسم! حتی نمیتونم بلند شم و از اتاقم برم بیرون و پیشِ فرشته بخوابم! خیلی تاریکه...»
بالحن آروم ومهربونی گفت:«قربونت برم من، از چی میترسی آخه عزیزم؟»
- از باد و... طوفان... از... خوابِ بد دیدم!
اشک هام سرازیر شد، وحسام با لحن آروم و نگرانش گفت:«گریه نکن عزیز دلم، میخوای بیام پیشت، هوم؟»
- نه... نمیخواد این همه راه بیای...
- راهی نیست، میام پیشت، وقتی خوابت برد، وقبل از بیدارشدنِ مامان و بابات برمیگردم، خوبه؟
درحالی که اشک هام میریخت گفتم:«برام قصه بگو...»
- باشه عزیزم، فقط به یک شرط! دیگه گریه نکن باشه؟
- حسام؟
- جانم؟
- الان چی تنته؟
خندیدوگفت:«آخه اینم سوال بود؟!»
- آخه خواب دیدم، بیژامه و زیر پوش پوشیدی، با فرناز هم ازدواج کردی!
به محضِ این که جمله ام تموم شد، بلند زد زیرِ خنده! من دارم منفجر میشم از ترس و عصبانیت، بعد اون بلند داره میخنده!
محکم مشتم رو کوبیدم تو شکم خرسه وگفتم:«حسام! خیلی بدی، نخند!»
درحالی که سعی میکرد خنده اش رو کنترل کنه گفت:«آخه عزیز دلم، این خوابِ شما، نه تنها وحشتناک نیست، بلکه خیلی هم بامزه اس!»
بالحن لوسی گفتم:«خیلی هم وحشتناکه، برای من کابوس بود! تو ازدواج کرده بودی! من رو تنها گذاشتی، مثل همه!»
نفسش رو رها کرد و زمزمه وار گفت:«من هیچوقت تنهات نمیذارم عزیزم، چشم های خوشگلت رو ببند و به چیزهای خوب فکر کن، مثلاً مهمونی ای که عمو حمید به افتخارِ من و تو ترتیب داده!»
باتعجب گفتم:«مهمونی؟!»
- آره، مهمونیِ شب یلدا! میخواستم فردا بهت بگم، اما حالاکه زنگ زدی گفتم فکرت بهش مشغول شه و ترست یادت بره!
- بیشتر ترس برم داشت! شبِ یلدا؟ تازه اوایلِ پاییزه!
- به خاطر تو جلو انداختن مراسمشون رو، گفتن عجله داریم واسه دیدنِ این دوشیزه خانومه شما...
باتردیدگفتم:«تو میخوای بری؟»
- آره، عمو خیلی اصرارکرد، گفت تمام خانواده دورهم جمع شدن، گفت میخواد حتما من وتو هم باشیم! حالا به این فکر کن که چی قراره بپوشی و چطوری رفتار کنی!
- وای استرس گرفتم...
- ای بابا! دختر چرا تو همه اش نگرانی آخه؟ من هوات رو دارم، جای هیچ ترس و نگرانی نیست، راحت بخواب! بنده هم، نه
خیالِ زیرپوش و بیژامه پوشیدن دارم، و نه زن گرفتن!
اینا رو گفت وآروم خندید!
نفس راحتی کشیدم، حالاکه صدای قشنگش رو شنیدم خیلی آروم شده بودم، عه لعنتی، هر وقت، سرِ شب خوابیدم نیمه شب بیدارشدم و دیگه خوابم نبرد! آهسته گفتم:«حسام من خوابم نمیبره.»
- میخوای برات قصه بگم؟
- مگه بلدی؟!
- نه! ولی یک قصه ی عاشقانه بسازم و برات تعریف کنم، که حسابی کیف کنی!
باهیجان گفتم:«واقعاً؟»
- آره عزیزم، ازوقتی دیدمت، از تو و خودم، ده تا قصه ساختم تو سَرم!»
سایه ی درخت ها که درحالِ حرکت بودن، هنوز افتاده بود تو اتاقم و صدای باد و طوفان میومد، ولی دیگه نمیترسیدم، چون خرسِ پشمالو رو توآغوشم گرفته بودم و عطرِ حسام میپیچید تو مشامم درحالی که صداش رو از پشتِ تلفن میشنیدم که برام قصه میگفت.
***
مدتِ زیادی میشد که به ماشین تکیه زده و منتظرایستاده بود، مدام به ساعت مچی اش نگاه میانداخت و لب میگزید! نگاهِ منتظرش را به انتهای کوچه دوخت، حتماً مانع های بزرگی مثل فرشته وکامران باعثِ تأخیرش شده بودند، عینک اش را از روی بینی، کمیبالا داد و دست هایش را داخلِ جیب فرو برد، سارا حاضر و آماده جلوی در ایستاده بود، رو به کامران گفت:«اجازه میدی باهاش برم؟!»
کامران نگاه جدی اش را به او دوخت وگفت:«البته که میذارم! اما برای آخرین بار! میری و ازش خداحافظی میکنی!»
سارا با نگاهِ ماتش به کامران خیره بود و اخم هایش به تدریج درهم رفت، عقب گرد کرد وکامران رادارهایش فعال شد، سارا دوید وکامران هم به دنبالش، سارا در خروج را باز کرد وخواست به بیرون پناه ببرد که بندِ زنجیری و بلندِ کیف اش، محکم کشیده شد، کیف را از روی دوش رها کرد و چشم هایش را بست.
چرخید سمت کامران وگفت:«باشه قبوله! آخرین بار! فقط بذار باهاش برم.»
کامران با تردید به سارا خیره شد و تحدیدوار گفت:«سارا، فقط اگر بری و برنگردی، هرجاباشی، میام وپیدات میکنم!»
سارا باخونسردی گفت:«باشه قبول، حالا میشه بندِ کیفم رو ول کنی؟ داره کنده میشه.»
کامران با نگاهش سارا را تحدید میکرد و سارا نگاهِ ملتمسانه اش را به او دوخته بود، تابالاخره کامران رضایت داد وکیف اش را با کلی مکث، رها کرد!
سارا با هیجان کیف را روی شانه انداخت و دوید، ماشینِ لوکس ومشکی رنگ اش ابتدای کوچه پارک شده بود و حسام، منتظر، کنارش ایستاده بود، سارا به محضِ دیدن اش خندید و با سرعت دوید، با همان کفش های عروسکی و بدونِ پاشنه، حسام نگاهش چرخید روی سارا و لبخندِ محوی زد، دست هایش را از دوطرف باز کرد، سارا میدوید و به محض این که به یک قدمیحسام رسید، جهش زد و دست هایش را دورگردن حسام ح/ل/ق/ه کرد، حسام هم خندید و همزمان او را از زمین بلندکرد.
حسام آهسته گفت:«خوبی؟»
- خوبم!
- استرس که نداری؟
- نه، تو پیشمیدیگه!
حسام خندیدوگفت:«صد درصد!»
هر دو سوار ماشین شدند وحسام، راهِ خانه ی عمو حمید را پیش گرفت.
***
هوای بیرون سرد بود و به محض ورودم موجِ گرما به صورتم خورد و حسِ خوبی بهم دست داد، بوی عطرهای مختلف به مشامم خورد، مثل دفعه ی قبل همون خدمتکار با لباس مخصوص، اومد کنار در استقبالمون، پالتوی من رو از دستم کشید، ولی با حسام حسابی گرم گرفت! من میگم این حسام زیادی شورش رو درآورده! از بس به این خدمتکاره احترام گذاشت و بردش بالا، حالا طرف فکرکرده چه خبره و اینطوری داره حسام رو تحویل میگیره! اخم کردم و دستِ حسام روکشیدم، درحالی که به اجبار سمتم کشیده میشد رو به خدمتکاره گفت:«ببخشید، شرمنده!»
وارد سالن شدیم و، اون سالن بزرگ دیگه خالی و سوت وکور نبود، بلکه روی تک تکِ اون مبل ها و صندلی ها آدم نشسته بود! بلافاصله که متوجه من و حسام شدن صاف ایستادن و دست هاشون رو جلوشون قفل کردن! من که نمیشناختمشون، ولی حسام رفت جلو و با آقایون دست داد و گرم گرفت.
و بعد هم به ترتیب، باخانوم ها، تازه نگاهشون چرخید روی من که همونجا ایستاده بودم! لبخندی زدم و بلندگفتم:«سلام!»
حسام اومد سمتم و با دست گرمش، دستم رو لمس کرد، و رو به جمع گفت:«ساراخانوم، دوشیزه ی من!»
مثل همیشه من رو دوشیزه ی خودش معرفی کرد! همه به روم لبخند زدن و جوابِ سلامم رو زیر لب دادن، عمو بلند گفت:«خوش اومدی دخترم.»
بیا بشین، به کنار خودش که یک صندلی خالی بود اشاره کرد، رفتم نشستم و حسام هم نشست، عمو دوباره گفت:«سارا خانوم وحسام جان افتخار دادن و با حضورشون، امشب محفل ما روگرم و دلشنین کردن!»
نگاهِ همه روی من وحسام چرخید، واین، من رو شدیداً معذب میکرد! سرم رو انداختم پایین، ولی با صدای عمو دوباره مجبور شدم سرم رو بگیرم بالا، عموحمید با مهربونی گفت:«سارا جان، دخترم، باخانواده ی خودت آشنا شو.»
با دستش به یک خانومیاشاره کرد و گفت:«ایشون فریبا خانوم، دختر بزرگِ خانواده وعمه ی شما!»
عمه فریبا بلند شد ایستاد و با خوشرویی گفت:«خوش آمدی ساراجان!»
عمو ادامه داد:«و دخترشون فرنوش خانوم وپسرشون آقا آرمان!»
یک دختر و پسرِجوان ایستادن و هر دو بهم خوش آمد گفتن ، عمو ادامه داد:«وهمسرِ آقا آرمان که بهارخانوم هستن، تنها عروس و سوگلیِ خانواده!»
بهار که یک دختر ناز و خوشگل بود بلند شد و با صدای ظریفش خوش آمد گفت، عموگفت:«البته اضافه کنم که باران خانومه گل، عضو کوچک خانواده و دختر آرمان خان، الان داخل اتاق های بالاخواب تشریف دارن.»
وادامه داد:«حمیرا خانوم هم عمه ی دیگر شما ، همسرشون آقا مسعود وتک فرزندشون سپهر!»
هر سه بلندشدن ایستادن و من هم سری تکون دادم، عمو ادامه داد:«و هیوا خانوم، کوچترین دختر خانواده به همراه همسرشون آقا کامبیز و دوتا پسراشون، پوریا وپدرام، و دخترشون پریناز!»
ایستادن و خوش آمد گفتن، عمو شروع کرد به صحبت کردن براشون و این که من وحسام تازه متوجه شدیم خواهر و برادریم واین صحبتا، ولی من ، حالاکه نگاهاشون روم خیره نبود، میتونستم راحت به بررسیِ لباسهاشون بپردازم! خانوم ها همه کت و دامن پوشیده بودن و روسری! یک تیپِ کاملاًرسمی و شیک! آقایون هم، پیراهن و شلوار مردونه، به علاوه ی جلیقه وکروات، مثل حسام! همه کاملاً مرتب ورسمی، اما این برام جای تعجب داره که چرا در یک مهمانی صمیمی و خانوادگی، باید اینهمه رسمیبپوشند؟! یعنی همیشه اینطورن؟
با سینی ای که جلوم گرفته شد، از فکرخارج شدم و نگاهم افتاد به همون خدمتکار، یکی از اون فنجون های سفید، که حاویِ شیرکاکائو بود رو برداشتم و تشکرکردم، لیوان گرم شیرکاکائو حس خوبی بهم داد و دست های یخ زده از استرسم رو گرم کرد! نگاهم که اومد بالا، باچشم های پریناز مواجه شدم، لبخندی به صورتم پاشید و من هم به تقلید از اون لبخندِ گرمی زدم، همون خدمتکار، یک کیک بزرگ رو به سختی حمل کرد و داشت میآورد سمت میزی که جلوی عمو قرار داشت، صحنه ی خنده داری بود! این که یک خدمتکارِ چاق، داشت اون کیکِ بزرگ رو حمل میکرد! خنده ام گرفته بود و داشتم فکر میکردم هر لحظه ممکنه کیک بی افته که، عمه فریبا دوید سمتش وگفت:«اجازه بده کمکت کنم عزیزم!»
روی کیک، عکسِ بزرگِ یک انار قرمزبود و من داشتم به این که چقدر میتونه خوشمزه باشه، فکر میکردم! انارش، با ژله ی قرمز رنگی درست شده بود، وای دهنم آب افتاد! خداکنه قسمتِ انارش به من بیوفته! البته اونقدر انارش بزرگ بود که فقط یک سوم کیک از خامه ی سفید و ساده تشکیل میشد!
باصدای سپهر، از فکرِ اون کیک بیرون اومدم:«نظرتون چیه عکسِ دست جمعی بگیریم؟!»
همه موافقت کردن و دور عمو جمع شدن، عمو نشسته بود و هر دو دستش رو گذاشت روی عصاش، همه پشت سرش ایستادن، من و حسام کنار هم ایستادیم، سپهر دوربین رو روی سه پایه تنظیم کرد و روی تایمر گذاشت، خودش دوید و کنارما ایستاد و گفت:«همه آماده، نگاه ها به دوربین...»
دوربین فلاش زد و عکس گرفته شد، پریناز رو به عمو گفت:«عموجون، نوبتِ شماست، کیک رو بِبُرید!»
همه نشستن، همون خدمتکار چاقو رو آورد و کیک رو بین همه تقسیم کردن ، شیرکاکائوم رو یک نفس سرکشیدم وکیکم رو باچنگال خوردم. نگاهم روی همه میچرخید که درسکوت، فقط فنجون های شیرکاکائوشون رو مزه میکردن! خیلی محترمانه رفتارکردن کارسختی بود برای من!
آخه من همیشه خاکی برخورد میکردم، نه این که باهمه گرم بگیرم، من فقط زیاد اهلِ رسمیبرخورد کردن نبودم!
ترجیح دادم حرف نزنم و فقط سکوت کنم. تا یه موقع سوتی ندم! خیلی خانواده ی آرومی بودن، یکم حوصله سر بَر بود، ولی به فر هنگِ بالایی که داشتن میارزید که تو جمع هاشون شرکت کنی! ناخودآگاه جذبشون میشدی، جذبِ ادب وبرخوردِ خوبشون! حسرت خوردم، برای داشتنِ چنین فامیل و خانواده ی اصیل و با شخصیتی!
دستِ گرمی رو روی دستم احساس کردم، سرم رو شتابزده بالا گرفتم و با چشم های عمه فریبا رو به رو شدم، داشت با لبخندِ گرمیکه روی لبش بود نگاهم میکرد، لبخندی به روش زدم و نگاهم چرخید، همه برخلاف چند دقیقه قبل مشغول صحبت کردن با هم بودن، اما خیلی آروم و پچ پچ وار!
عمه فریبا با مهربونی گفت:«سارا جان؟»
برگشتم سمتش وگفتم:«بله؟»
- خوبی دخترم؟ خانواده ات خوبن؟
سرم رو انداختم پایین وگفتم:«خیلی ممنون.»
کنار گوشم آروم گفت:«وقتی تو وحسام کوچیک بودین، بین همه امون دعوا شد که کدوم یکی بزرگتون کنیم! همه امون سرِ شما دوتا دعوا داشتیم باهم، همه خواهانِ نگهداری از شما بودن، همه خواستار بزرگ کردنتون بودن، اما آقا بزرگ، خدابیامرز، گفت الا وبلا حمید باید بزرگشون کنه، بعنوان تنها پسر خانواده! حمید هم گفت میخواد بره آلمان و اونجا بزرگتون کنه، دوسال پیش، ازآلمان برگشت و گفت سارا رو گذاشتم تو بهزیستی و اونا گفتن مرده! همه امون غصه خوردیم، تا همین چندوقت پیش که گفت سارا زنده اس! پیداش کردم! میدونم کجا زندگی میکنه و تو چه خانواده ای بزرگ شده، همه امون مشتاق بودیم ببینیمت، تا امروزکه گفت میخواد دعوتت کنه و همه دور هم جمع بشیم! البته این رسمِ هرساله ی ماست، که شبِ یلدا دورهمی بگیریم ولی امسال به یُمن حضور تو، یلدامون یه خرده جلو افتاد!»
فاصله گرفت و چشمک زد بهم، لبخند تلخی روی لب هام نشست، کاش زودتر این خانواده رومیدیدم، کاش زودتر باهاشون آشنا میشدم! پریناز از اون طرف اومد نشست رو صندلیِ کناریم، اون هم دستم رو گرفت وگفت:«ساراجون چندسالته عزیزم؟»
- بیست وسه!
- واقعا؟ یعنی یک سال از من بزرگتری؟! اصلا بهت نمیخوره، مگه نه خاله فریبا؟
- آره اصلا بهش نمیخوره، ماشاءلله!
فرنوش هم به جمعمون اضافه شد و نشست کنارِ پریناز، کت و دامن مشکی پوشیده بود و روسریِ همرنگش، ولی موهاش دیده نمیشد، کلاً همه اشون، هم حجابِ متعادلی داشتن هم آرایشِ محو و ساده! نه مثل این عقده ای ها که ده کیلو آرایش رو صورتشون خالی میکنن و روسری سرشون نکنن سنگین ترن!
فرنوش پا روی پا انداخت و رو به عمه فریبا گفت:«مامان؟ آقاحسام رو دیدی؟! ماشالله چقدربزرگ شدن! من وقتی ده ساله بودن دیدمشون، اون موقع من هشت سالم بود! چقدرعوض شدن.»
هم عمه فریبا و هم پریناز، هر دو حرفش رو تأیید کردن! حسام مشغول حرف زدن با آرمان بود، بهار، باهمون کت ودامنِ سورمه ایش درحالی که یک دختربچه ی ناز تو بغلش بود اومد سمتمون وگفت:«باران خانوم سلام میکنن!»
همه کلی قربون صدقه اش رفتن، عمو حمید گفت:«سلام به روی ماهش!»
باران دوید سمت عمو و نشست روپاش! پیراهن خوشگل آبی تنش بود و جوراب شلواری سفید، کفش های عروسکی همرنگش و موهای بلندش که با یک ربان آبی بالای سرش جمع کرده بود، بهار اومد کنار ما نشست، من کلاً ترجیح داده بودم سکوت کنم چون میدونستم به محضِ بازکردن دهنم، کلی سوتی میدم! حسام راست میگفت، باید رو نحوه ی صحبت کردنم کارکنم، اصلا هرکس میخواد با این خانواده معاشرت کنه اول باید آموزش کامل ببینه، تادرست بتونه صحبت کنه، من فقط شنونده بودم!
عمه هیوا و عمه حمیرا هم اومدن وکنار مانشستن، عمه حمیرا گفت:«سارا جون سپهر من رو دیدی؟!»
چشم هام گردشد و نمیدونستم چی بگم، بادستش اشاره کرد به سپهر که داشت با پوریا و پدرام صحبت میکرد، نگاهم روی پدرام ثابت موند، کنار آقا کامبیز (پدرش) و پوریا (برادرش) نشسته بود، خیلی چهره ی مغروری داشت! اخم هاش که کلاً تو هم بود، هیچی نمیگفت و فقط شنونده بود! مثل من، دستاش رو روی سـ*ـینه ی ستبرش گره کرده بود و به زمین خیره شده بود، صدای عمه حمیرا باعث شد نگاهم رو ازپدرام بردارم و سرم رو با شرم بندازم پایین، عمه حمیرا:«ساراجون؟ حواست کجاست؟»
سرم رو گرفتم بالاو لب گزیدم، باصدای گرفته گفتم:«معذرت میخوام، حواسم یک لحظه پرت شد!»
خندید و گفت:«هروقت حسام رو میدیدم باخودم میگفتم حتما، خواهرش هم مثل خودش خوشگله، هزارماشالله!»
داشتم از خجالت آب میشدم ومیرفتم تو زمین که صدای عمو نجاتم داد:«بفرمایید شام!»
آقایون بلند شدن و آهسته سمت میز قدم برداشتن، خانوم ها هم بلندشدن! پریناز، درحالی که لبخند به لب داشت اومد سمتم و دستم رو گرفت، بامهربونی گفت:«بریم عزیزم.»
با تعجب نگاه میکردم به همه که داشتن میرفتن سمتِ میز ناهار خوریِ بزرگ، هم خانوما و هم آقایون! آخه تو محفل های خانوادگیِ فرشته و کامران، خانوما تو آشپزخونه یک سفره پهن میکردن و مینشستن، وآقایون هم، تو پذیرایی، سرِ میزِ ناهار خوری مینشستن یا سرِ یک سفره ی بزرگ! کلاً تو مهمونیا، خانوما رو هیچوقت تحویل نمیگرفتن ، ولی این خانواده، انگار مقایسه کردنشون بابقیه، اشتباهِ محض بود!
سرمیز نشستیم و من بلافاصله بعداز نشستنم پشت میز بزرگ ناهارخوری، شروع کردم به خوردن، چند مدل غذا بود، شنسیلِ مرغ، فسنجون، سبزی پلو با ماهی، کفگیر و برداشتم وکمی پلوکشیدم تو بشقابم، یک لحظه به خودم اومدم و دیدم فقط صدای قاشق چنگال من بلند شده و همه جا پیچیده! وقتی خوب دقت کردم دیدم همه سرشون رو انداختن پایین و حسام داره با چشم وابروش بهم اشاره میکنه، منظورش رو متوجه نمیشدم و فقط صدای عمه فریبارو شنیدم که گفت:«عموجان بفرمایید!»
قاشق چنگال رو تو بشقابم گذاشتم و تازه فهمیدم چه گندی زدم! باید اول صبر میکردم تا بزرگِ جمع شروع کنه! تو دلم کلی به خودم فحش میدادم که این همه سکوت کردی تا آبرو داری کنی، آخر هم سوتی دادی!
به ترتیب ازبزرگترها شروع کردن به خوردن، وقتی کناریم، که پریناز بود شروع کردبه خوردن من هم باخیال راحت شروع کردم، همه درسکوت وآرامش غذا رو خوردن واز هیچ کس صدا در نمیاومد، فقط صدای قاشق چنگال بود! اونقدر سکوت بود که باسرفه کردنِ من همه توجهشون به من جلب شد! پریناز واسم نوشابه ریخت داخل لیوان و گرفت سمتم، ازدستش گرفتم و درحالی که نگاهم رو میدزدیدم آهسته نوشابه روخوردم وگفتم:«از جمع عذر میخوام!»
غذادرسکوت خورده شد و همه بلند شدند، دوباره روی همون صندلی ها نشستیم واینبار کتاب بزرگی که روش نوشته شده بود"حافظ"توسط عموحمید بازشد، داشتم با دقت به عمو نگاه میکردم که خدمتکار جلوم سبز شد واینبار جام هایی رو توش چیده بود که حاویِ دسر انار بود! یکی برداشتم وتشکرکردم، همون لحظه پرینارکنار گوشم گفت:«سارا جون اینم یکی دیگه از رسم هامونه! عمو حافظ میخونه وکتاب رو به کنار دستیش میده، هرکس باید نیت کنه و دو مصرع بخونه.»
صدای عمو، بلند و رسا به گوشِ همه رسید:«ساقی به نورِ باده، برافروز جام را/ مطرب، بگوکه کارِجهان، شد به کام ما.»
وعمو شروع کرد به خوندنِ تعبیرفالش:«دل خویش رابه سراب وچیزهای زود گذرخوش نکن. عشق تو را جوان نگه میدارد. به زیارت میروید و به زودی غرق درنعمت میشوید.»
همه باهم گفتن:«آمین !»
هرکسی فالش رو میخوند و من نمیتونستم تمرکزکنم، به شدت دستشویی داشتم! همه ش وول میخوردم و دعادعا میکردم زودتر تموم شه، خیلی زشت بود اگه میگفتم با اجازه برم توالت! هیچ ضعف و بدی ازشون ندیدم، واسه همین حتی کوچکترین خطایی رو نمیخواستم جلوشون مرتکب بشم، ولی انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من روجلوشون ضایع کنه! نگاه پرالتماسم رو به حسام دوختم، مثل بقیه به صدای کسی که داشت بلند فالش رو میخوند گوش سپرده بود، ولی برای یک لحظه نگاهش چرخید رو من! باتعجب به من نگاه میکردکه داشتم رو صندلی همه اش تکون میخوردم، ناگهان پدرام که کنارش نشسته بود زد رو شونه ش وگفت:«آقاحسام؟ نوبت شماست!»
حسام به خودش اومد و نگاهش رو از من گرفت، کتاب رو ازدست پدرام گرفت، صدای مردونه و قشنگش رو صاف کرد و خوند:«دردم ازیاراست ودرمان نیز هم/ دل فدای اوشدوجان نیز هم.»
نگاهم روی حسام قفل شده بود و اون ادامه داد:«درمان دردتان، رسیدن به وصال یار میباشد. تمام هم وغمِتان، فکرکردن د رمورد او و یاد خاطرات شیرینِ با او بودن، شده! این شب های هجران پایان پذیراست ولی میترسید دست روزگار او را دوباره از شما دورکند اما خداوند به همه چیز سر و سامان میبخشد. او عادل است وحق را به حقدار میرساند!»
نگاهش رو گرفت بالاو به من دوخت! حرکت آروم سیبک گلوش رو از همون فاصله تونستم ببینم، درست روبه روم نشسته بود و لبخندِ محوش رو به وضوح دیدم، فرنوش بالودگی گفت:«به به آقا حسام! شما یار داشتین و مابی خبر بودیم؟!»
فرنوش خیلی مشکوک بود، غلط نکنم یه حس هایی به حسام داشت! دندونام رو روی هم فشردم و با حرص به فرنوش خیره شدم، نگاه فرنوش رو حسام میخ شده بود، داشتم با حرص نگاهش میکردم که صدای عمه فریبا رو شنیدم، که گفت:«فرنوش، عزیزِ دلِ عمه رو اذیت نکن!»
داشتم با حرص لبم رو میجویدم و همه اش تکون میخوردم به خاطرِ این که شدیداً نیاز به دستشویی داشتم، پریناز، که کنارم نشسته بود، هر چند دقیقه یکبار برمیگشت سمتم و با شَک وتعجب بهم نگاه میکرد وحتما از خودش میپرسید:«این سارا چرا همه ش وول میخوره؟!»
مطمئنم شک کرده بود به نُرمال بودنم! صدای عمو من رو به خودم آورد:«سارا جان؟ نوبتِ توئه دخترم!»
نگاهم چرخید رو پدرام که ایستاده بود رو به روم وکتاب رو سمتم گرفته بود، کتاب رو ازش گرفتم و نیت کردم، آروم لای کتاب رو باز کردم و دو مصرع از اون ده بیت رو بلند خوندم:«خدارا کم نشین باخرقه پوشان/ رخ از رندان بی سامان مپوشان.»
صدام رو صاف کردم وتعبیر فال رو خوندم:«هرقدر به خدانزدیک ترشوید درد زمانه راکمترحس میکنید! اماشما فردی عجول وکم طاقت هستید و هر ضرری که میبینید، به خاطر عجله ی بی موردِ خودتان است، زیاد حرص میخورید، ازاین مسئله حذرکنید! خدا هرآنچه که لایق آن باشید به شما میدهد!»
من لایق حسام نبودم؟! نمیدونم چرا ولی یهو اشک هام سرازیر شد! اشکِ دمِ مشک حکایت منه ها! بدونِ این که فکرکنم کجا و در چه موقعیتی هستم، اشک هام جاری شد، عه! دوباره جلوشون ضایع شدم! پریناز که کنارم نشسته بود آهسته کنارگوشم گفت:«برو دست وصورتت رو بشور، نه صبر کن خودم کمکت میکنم!»
همه سکوت کرده بودن و من در حالیکه سرم پایین بود، بی صدا اشک میریختم! پریناز راهنماییم کرد سمت روشویی ومن یادم افتاد که دستشویی داشتم! باعجله پریدم داخل دستشویی و بعد از شستن دست وصورتم اومدم بیرون، حسام جلودر ایستاده بود و لبخند جذابی به لب داشت، با دیدن من دست هاش رو که روسینه اش گره زده بود برام بازکرد، لب برچیدم ورفتم سمتش، صداش که توش خنده موج میزد رو ازکنارگوشم شنیدم:«الهی من فدای شما بشم!»
زمزمه کرد:«نگفتم اشک نریز؟!»
ازش فاصله گرفتم و زل زدم تو چشم هاش، درحالی که اشک هام رو پاک میکرد زمزمه وار گفت:«کاش من لیاقتِ این چشم ها رو داشته باشم.»
آهسته گفتم:«اونی که این وسط بی لیاقته، منم!»
زمزمه کرد:«این چه حرفیه که تو میزنی آخه؟ هان؟ مگه ندیدی بینِ شعرای حافظِ امشب، قسمتت بامن رقم خورد؟! حافظ هم خبردار شده که چقدر دوستت دارم!»
آروم خندیدم و به چشمهای مشکی و نافذش خیره شدم، اونم خندید و گفت:«حسام، فدای اون خنده های ناز و دلبرانه ی شما! بریم تو جمع؟»
سرم رو تکون دادم، دستم روگرفت و باهم همراه شدیم.
همه داشتن دسر انار میخوردن، آروم رفتم وکنار پریناز، سرجای اولم نشستم، شروع کردم به خوردن دسر انار! ازاونجایی که همیشه موقع انارخوردن، دونه های سفیدِ وسطش رو میریختم بیرون وازشون متنفربودم، الان هم دلم میخواست همین کارو بکنم! ولی این کارم دیگه واقعا آخرِ سوتی دادن بود! سارا یه ذره دیگه تحمل کن، وقتی ازاین جا رفتی بیرون، هرچقدر دلت خواست ضایع بازی در بیار وسوتی بده! فقط یه خرده دیگه خودت رونگه دار و حفظِ آبروکن!
دلم میخواست تا آخر عمرم تو اون جمع باشم، برای همیشه معذب باشم ولی درعوض، همونطور محترم و با شخصیت بمونم! ولی افسوس که اون مهمونی تموم شده بود و باید برمیگشتم، خدایا چی میشد اگر من هم تو یکی از همین خانواده ها بزرگ میشدم؟ خانواده ی خودم بودن و من از داشتنِ شون محروم بودم! این دیگه آخرِ بدشانسی بود!
من و حسام هر دو خداحافظی کردیم و همه مشتاقِ دیدارِ مجددِ ما بودن، همونقدر که من دلم میخواست دوباره بیام تو جمعشون، هواسرد بود و وقتی نفس عمیق وحسرت بار کشیدم، از دهنم بخاراومد بیرون! حسام جلوتر از من رفت و گفت میخواد ماشینش رو بیاره جلو در، بدنم از سرما میلرزید و میخواستم در رو ببندم که صدای پدرام متوقفم کرد:«سارا خانوم؟»
هول شدم وبرگشتم سمتش، سرم رو انداختم پایین وآهسته گفتم:«بله آقاپدرام؟»
خودش رو بهم رسوند و مقابلم ایستاد و دستش رو داخلِ جیبِ شلوارش فرو برد، قدش از حسام هم بلند تر بود، یک چیزی تو مایه های نردبون! چهارشونه بود، ولی حتی اگرچاق هم میشد، بازهم اندامش کشیده و قشنگ به نظر میرسید، سنش هم، فکر کنم حدود سی و پنج- شیش رو داشت!
باهمون صدای مردونه و بمِ قشنگش گفت:«ساراخانوم، راستش، چطوری بگم؟!»
کمیمکث کرد و به چهره ام خیره شدوبعد لب گزید و درحالی که سرش رو میانداخت پایین گفت:«دختر خانومی به شایستگیِ شما، لایقِ بهترین هاست! واقعاً حیفِ شما بود که تو یک خانواده ی دیگه بزرگ بشین! به نظرمن، شما لیاقتِ بهترین ها رو دارید! ای کاش، تو همین خانواده بزرگ میشدید.»
تودلم گفتم:«دست رو دلم نذار که خونه!» ولی بلند و ناخودآگاه پرسیدم:«شما تو همین ملاقاتِ اول فهمیدید که لیاقتِ من بهترین هاست؟!»
باهمون اخمِ رو پیشونیش و جدیتی که داشت، محکم گفت:«بله، بااجازه!»
و به سرعت رفت داخل.
دوباره تو دلم گفتم:«آخ قربونِ آدم چیز فهم! خدایا همه دیگه فهمیدن من لیاقتم این خانواده بوده! با این خانواده تازه فهمیدم، آداب م
عاشرت و رفتارِ صحیح چی هست! آدمای آروم ومحترمیکه برخلافِ بقیه ی فامیل ها، اونقدرجمعشون صمیمیو خوب بودکه، به نظر نمیرسید حتی یکبار باهم دعواکرده باشن! بابای من وحسام رو فقط از جمعشون پرت کردن بیرون! اونم کار آقابزرگ بوده، برای این که نمیخواسته حتی یک نفر آدم بی فرهنگ، پاش به خانواده شون باز بشه!
رفتار اون خانواده طوری بود که اصلا احساس غریبی نکردم باهاشون، بعضیا وقتی یکی تازه واردِ جمعشون میشه، اونقدر بهش کم محلی میکنن که طرف حس میکنه اضافه اس!»
زل زدم بهش که با اخم به روبه رو خیره بود ومشغول رانندگی، لبخند زدم و با لـ*ـذت به نیمرخ خوشگل وجذاب و پرجذبه اش خیره شدم، آهسته ولی جدی گفت:«پدرام چیکارت داشت جلو در؟»
- آخی طفلکی آقاپدرام! داشت بهم میگفت شما لیاقتتون بهترین هاست و...
بالحن تندی گفت:«غلط کرد پسره ی...»
اصل بیست وپنجم:"هیچگاه، وتحتِ هیچ شرایطی، ازکلماتِ ناشایست استفاده نکنید."
باچشم های گرد زل زدم بهش و بابهت گفتم:«حسام؟ خودتی واقعا؟!»
دستش رو مشت کرد و محکم کوبید به فرمون! باحرص گفت:«عمو آخرِ مجلس من رو کشید کنار و گفت:«حسام جان! پدرام مردی نیست که دلش واسه دخترا بلرزه! من بزرگش کردم، ولی نگاهش به سارا یه جوره دیگه اس، مغرور تر از این حرفاس که بخواد اعتراف کنه، ولی من خودم هولش میدم جلو! میدونی که اون هم تو خانواده ی خودمونه و هم پسر خوب وقابل اعتمادیه.»
- تو چی گفتی؟
- چی می خواستی بگم؟ گفتم خواهرم قصدازدواج نداره.
برای این که یک کوچولو سربه سرش گذاشته باشم گفتم:«چرا این رو گفتی؟»
با بهت چرخیدسمتم و نگاه حیرت زده ش رو دوخت بهم وگفت:«تو قصد ازدواج داری؟!»
- نه آخه، حالا درمورد آقا پدرام جای فکرکردن هست!
- هیچم جای فکرکردن نیست! تو جرعت داری فکر کن!
ذوق زده شدم از این که دلش نمی خواست هیچ مردی به جز خودش تو قلبم باشه و برای این که بحث رو عوض کرده باشم گفتم:
- اوف، بابا باکلاس! بابا فرهیخته! خودمونیما حسام، عجب خانواده ی توپ و باحالی داری، خِــئلی دیگه با فرهنگن! خیلی ازشون خوشم اومد!
- سارا خانوم، دوشیزه ی من! چند بارباید بگم عزیزم،آخه این چه طرز حرف زدنه؟ این اولاً! دوماً، فقط خانواده ی بنده نیستن که، خانواده ی شماهم هستن!
- یعنی من چنین فامیل و خانواده ای داشتم وخبرنداشتم؟! وای خدا! آخه چرا؟! من همیشه از فامیل های فرشته و کامران بدم میومد، همیشه مهمونیاشون رو به زور تحمل می کردم، اصلا نمی فهمیدن ادب و فرهنگ یعنی چی! رعایتِ جمع رو نمی کردن و هر چی ازدهنشون در میومد می گفتن، حرف های خاله زنکی و بدی می زدن که من، حالم به هم می خورد! حرف هایی میزدن که طرف رسماً به شخصیتش توهین می شد، بعد اسمش رو می ذاشتن شوخی! من اونقدر تو جمع هاشون حاضرنمی شدم که می گفتن چه عجب ما شما رو دیدیم!
- همین دیگه، چهارتا گُنده بارِ هم می کنن بعد هم میگن شوخی کردیم.
- طرف ناراحتیش رو تو دلش می ریزه و هیچی نمیگه، بعضیا دیگه واقعا شورش رو درمیارن و بعدکه بالاخره به یارو برمی خوره، بهش میگن"تو چقدربی جنبه ای!"
- هرچیزی یه حدی داره، می دونی سارا؟ به نظر من شوخی کارِ آدمای بی فرهنگه! این تنها، نظر من نیست، بلکه تمام خانواده ام براین باورهستند.
شوخی شخصیت آدم ها رو میاره پایین، هم اونی که داره شوخی می کنه، وهم اونی که داره باهاش شوخی می شه! هردوطرف، غرور و شخصیتِ شون میاد پایین.
- آره، بعضیا یک سری حرف هایی میزنن که نباید تو جمع مطرح بشه، گفتنش زشته! کاش همه به این باوربرسن، کاش همه این رو بفهمن، یک ضرب المثلِ قدیمی هست که میگه " زشوخی بپرهیز ای باخرد/ که شوخی، تو را آبرو می برد"
اصل بیست وششم:"یک جنتلمن، همواره ازشوخی کردن، فاصله می گیرد".
حسام آهسته گفت:«این آدمهایی که داری ازشون حرف میزنی، من خیلی کم دیدم! از اونجا که، توآلمان اصلاً مهمونی نمی رفتم، و فقط با همکارهام، یا عامل های پخش، سر و کار یا رفت وآمد داشتم، خب ازاین موردها زیاد نمی دیدم، شاید برمی گشت به رفتارِ رسمی و خشک من! ازوقتی هم که اومدم ایران، تو مهمونی های شبانه ودوستانه، که به ندرت می رفتم، ازاین موارد زیاد دیدم، اما خب، بیشتر با خانواده ی زند، یعنی فامیلِ خودمون رفت وآمدکردم، اونها خیلی حواسشون جَمعِ رفتارشونه، هرچقدرهم نسبتشون با هم نزدیک باشه، صمیمیتشون رو تا یک حدی حفظ میکنن، که اگربیش ازحد بشه، طبیعتاً احترام و حرمتِ همدیگه رو نگه نمی دارن!
- من دلم می خواست خیلی زودتر با این خانواده آشنا می شدم!
حسام با خنده گفت:«دوشیزه، شما هم اکنون با یکی از بی نظیرترین اعضاشون مشغولِ صحبت وگفت وگو هستین!»
برگشتم سمتش و با غرورگفتم:«بله جناب، صدالبته، دراون که شکی نیست!»
به محضِ ورودم به خونه، کیفم رو از روشونه ام برداشتم و کنارِ فرشته که مشغولِ کتاب خوندن بود، نشستم! سلام کردم و اون هم زیرلب جواب سلامم رو داد، گردن کشیدم برای این که اسمِ کتاب رو ببینم، روی جلدش نوشته بود"تربیتِ آرمانی برای فرزندان"
باچشم های گردشده به کتابه خیره بودم که فرشته کتاب رو بست وپشتش قایم کرد! خنده ی تلخی کردم وگفتم:«مامان جان دیگه دیر شده واسه خوندنِ این کتاب! وقتی ازبهزیستی آوردیم تو خونه ات باید یک فکری به حالِ تربیتم می کردی، به نظرت الان یه خرده دیر نیست؟!»
بدونِ این که جوابم رو بده سرش رو به حالتِ قهر چرخوند. آهسته گفتم:«مرسی از توجُهِت!»
سرم رو با غرورگرفتم بالا و گفتم:«من الان، صاحبِ یک خانواده ی اصیل ومحترم شدم! خیلی خوشحالم که خانواده ی اصلیم رو پیداکردم، وای نمی دونی چقدربا فرهنگ و خوش برخورد بودن! خیلی ازشون خوشم اومد.»
پوزخندی زد و بدونِ این که نگاهم کنه گفت:«همون خانواده ی بافرهنگ، تو رو از فامیلشون انداختن بیرون و بردنت بهزیستی!»
- پدرم، خدابیامرزدش! ولی، برخلافِ رسم ورسوم و اصل های خاندانِ زند رفتار می کرده، به همین خاطر از خانواده ش طرد شد، دیگه قسمتِ منم این بوده!
سرم روگذاشتم روی پاش و گفتم:«اگه من رو نیاورده بودین پیش خودتون، من تا الان باید تو بهزیستی بودم! اما شما کلی برام زحمت کشیدین، من خیلی ها رو می شناسم که بچه دارنمی شدن، ولی بازهم راضی نبودن به این که بچه ای رو ازبهزیستی قبول کنن! یاکسانی رو که سه تا پسر آوردن و در حسرتِ یک دختر، تا آخرعمرسوختن، ولی حاضرنشدن یک دختر رو ازبهزیستی قبول کنن! شما خیلی خوبین، ممنون، به خاطرهمه چیز!»
***
چشم هایش را با غصه روی هم فشرد و بغض اش را فرو داد، صدای کامران درسرش پیچید:«شنیدی چی گفتم جنابِ زند؟»
باصدای گرفته ای گفت:«بله متوجه شدم.»
کامران دوباره روی حرف هایش تأکیدکرد:«حرف های من رو به خانواده ات برسون! اگر خیلی دوستش داشتین، همون اول باید یک فکری به حالش می کردید، نه این که بعد از بیست و دو سال اومدین و ادعای مالکیت می کنین! چراهمه اتون الان سرو کله تون پیدا شده؟ چرا دست ازسر من و خانواده ام برنمی دارید؟ خانومم شب ها ازترس خوابش نمی بره، ترسِ از دست دادنِ سارا همه اش باهاشه ، غذا ازگلوش پایین نمیره، می فهمی اینار رو؟ یک لطفی به ما بکنید و سارا رو فراموش کنین، مثل بیست سال پیش!
حسام با یک دست گوشی را گرفته بود و با انگشت دستِ دیگرش شقیقه هایش را می فشرد، سرش درد می کرد و چشم هایش را همچنان بسته بود ولی آهسته و با آرامش گفت:«جنابِ جاوید! خودتون اطلاع دارید که قانون حق رو به بنده میده و سارا، کامران به میان حرف اش دوید و گفت:«من نه به قانون کاردارم ونه به حرفِ سارا! اون دختر حق منه و حتی یک درصد هم به این فکرنکن که دو دستی تقدیمش کنم به تو!»
***
صدای فرشته از بیرون اتاق به گوش اش رسید:«سارا آماده شدی؟»
با صدای بلندی گفت:«آره!»
نگاهش دوباره در آینه چرخید روی خودش، مانتوی بلند و مشکی اندامش را کشیده و بلندنشان می داد، شال زرشکی که با گیپور، کمی تزیین شده بود، را روی سر انداخت و دور گردنش بست، سوار ماشین شدند و کامران، راهِ همان هتل همیشگی را پیش گرفت، هتلی که هرسال همین موقع می رفتند و همان آدم ها! تمام فامیل، چرا اینبار همه برایش غریبه بودند؟! چرا این همه احساس تنهایی می کرد؟! همه در محوطه ی شیک و مدرن هتل نشسته بودند، صدای فرشته باعث شد سر سارا سمت اش بچرخد:«سارا بریم بشینیم.»
سارا گفت:«باشه، شما برین، من الان زود برمی گردم!»
و دوید سمت درختانی که کمی آنور تر بودند وهیچ کس آنجا نبود! خلوت ترین ودنج ترین قسمتِ هتل! سردش بود و لبه های بارانی مشکی رنگ وکوتاه را بیشتر به هم نزدیک کرد. صدای نفس های لرزانش درگوشش می پیچید، شماره گرفت و موبایل را کنار گوشش قرار داد، بوق های انتظار که پشت سر هم می خوردند اعصاب اش را به هم می ریخت، دیگر داشت ناامید می شد و خواست تماس راقطع کندکه صدای آرام و مردانه ی حسام، لبخندی بر روی لبش آورد:«جانم؟»
خواست دهان باز کند و حرفی بزند که سیاوش جلویش سبز شد و لبخند سارا ازروی لبش پرکشید، سیاوش رسمی پوشیده بود ودرحالی که لبخندمی زدگفت:«سلام عزیزم!»
اخمی کردوگفت:«سلام آقا سیاوش، خوش اومدید، ولی مهمان ها اون سمت هستن.»
و با دست اش به سمتی که همه نشسته بودند پشت میز ها، اشاره کرد، سیاوش ابرویی بالاانداخت وگفت:«اومدم شمارو ببینم خانوم!»
- شما بفرمایید، من میام!
سیاوش با وجود این که نمی خواست از سارا فاصله بگیرد، سری تکان داد و رفت! سارا بی هوا زیر لب زمزمه کرد:«سیاوش هم دعوت شده!»
حسام پشت خط بود وانگار همه چیز راشنیده باشد، گفت:«سارا؟»
تازه یاد حسام افتاد و به سرعت گفت:«کجایی حسام؟»
- کجا باید باشم؟!، خونه!
داد زد از آن همه بی خیالیِ مردِ پشت خط:«مگه قرار نبود امشب بیای؟ امشب تولدمه و من فقط با بودنِ توئه بی معرفت خوشحال می شم! نه این جشنِ بزرگ ومسخره ای که هرسال، از شیش سالگیم دارن برام می گیرن!»
- من دعوت ندارم سارا!
- من دعوتت کردم، اگر منظورت کارتِ دعوته، که کامران و فرشته واسه هیچ کس کارت نمی فرستن، زنگ میزنن به مهمونا ودعوتشون می کنن!
- دوشیزه، بنده بدون دعوت جایی نمیرم! این شیوه ی منه!
اصلِ بیست وهفتم:«"یک جنتلمن، هیچگاه بدونِ دعوت و هماهنگی جایی نمی رود!"
باحرص گفتم:«ولی این مهمونی رو برای من گرفتن، امشب تولدمه، واقعاً نمی خوای بیای؟حسام، من حس میکنم همه آدمای اینجا برام غریبه شدن! من حتی با فرشته وکامران هم غریبه شدم! اگر نمی خوای بیای اصرارت نمی کنم، فقط... من... حالا معنیِ تنهایی رو می فهمم! تنهایی یعنی...وقتی تونیستی!»
تماس را قطع کرد و اولین قطره ی گرمِ اشک روی گونه ی سردش لیز خورد، دستانش از سرما بی حس شده بود، خیلی سرد نبود، ولی سارا می لرزید!
همه بی خیال نشسته بودندوباهم می خندیدند، انگارنه انگار که کسی اینطرف دارد از سرما می لرزد! درحالی که بینی اش را بالا می کشید قدم های لرزانش را برداشت. ازکنار میز و صندلی ها عبور کرد و همه برایش بلندشدند و یک نفر از آن وسط بلند گفت:«به افتخارسارا خانوم!»
همه کف زدند و او سرش را تکان داد و لبخند مصنوعی رو لب هایش نشست، سوز هوا بینی اش را می سوزاند، نگاهش روی چهره ی عصبی فرشته چرخید، رفت وکنارش ایستاد، فرشته کنارگوشش گفت:«معلوم هست کجایی؟»
بغضش را فرو داد و نشست کنار فرشته، دست هایش را جلوی سـ*ـینه گره زد، مدام بغضش را فرو می داد، کیک تولد را داشتند می آوردند و او با دیدن شمع های تولدش به این فکر کرد که امسال، باتمام سال های زندگی اش فرق دارد! امسال صاحبِ یک برادرشده بود، امسال آرزویی داشت که در هیچ سال اززندگی اش چنین آرزویی نکرده بود! یک آرزوی متفاوت!
خیلی خوشحالم ازاین که تو بدنیا اومدی...
دنیا فهمید که تو انگار نیمه ی گمشده امی...
زندگی خیلی خوبه، چونکه خدا توروداده...
روزتولدم برام فرشته شوفرستاده...
آورده دنیا یه دونه ، اون یه دونه پیش منه...
خدا فرشته هاشو که نمیسپره دستِ همه...
تو نمی اومدی پیشم، من عاشق کی می شدم؟
به خاطر اومدنت، یه دنیا ممنون تو ام...
نگاهش خیره بود به بسته های کوچک و بزرگ و رنگارنگ، که روی میزبزرگ وسط، چیده شده بودند.
و ناگهان نگاهش مات ماند روی جعبه ی بسیار بزرگی که یکی از پرسنل هتل، بافرم مخصوصِ جلیقه و پاپیون مشکی، مشغول حمل اش بود! آنقدربزرگ بودکه چهره ی مرد ازپشت اش دیده نمی شد! درحالی که با کنجکاوی به آن جعبه ی مرموز خیره بود، بلند شد و ایستاد، بی توجه نسبت به همه که شعرتولدت مبارک را می خواندند و دست می زدند، سمت مرد پا تند کردو پرسید:«آقا؟ این جعبه رو کی آورده؟»
مردِ پیشخدمت به سمت ورودی هتل اشاره کرد گفت:«نمی دونم خانوم، یک آقایی جلو در دادن، از مهمونا نبود! راستی این کارت رو هم دادن که بدم به شما!»
کارتِ قرمز رنگی راسمت سارا گرفت، سارا بی صبرانه از دست اش چنگ زد، با خطِ خوشی نوشته شده بود:«دوشیزه ی من! این هدیه رو از بنده بپذیر!»
نگاهش چرخید سمت در ورودی، قدم هایش را به سرعت برداشت و مسیر سنگ فرش شده را پشت سر گذاشت و به در ورودی رسید.
محوطه ی کوچکی جلوی در قرار داشت و سارا در حالیکه کارت را دردست گرفته بود چشم هایش اطراف را می کاوید.
و صدای مردانه اش را اینبار از نزدیک وپشت سرش شنید:«سارا؟»
چشم هایش رابست و بالذت لبخند زد، دردل زمزمه کرد:«همین الان به این نتیجه رسیدم که صداها هم قدرتِ نوازش دارن!»
چرخید، همزمان قامت کشیده و بلند حسام، که مثل همیشه کت و شلوار مشکی به تن داشت جلوی چشم های نمناک اش ظاهرشد.
آهسته گفت:«شبِ زمینی شدنت مبارک، دوشیزه! فرشته کوچولوی من!»
سارا، دردل زمزمه کرد:«من فقط بااین مرد آشنا بودم! فقط با این عطر، با این آ/غ/و/ش، بااین صدا! اولین ساله تولدمه که تنها کسم رو پیشم دارم! تنها کسی که تو این دنیا داشتم وازش بی خبر بودم!»
فاصله گرفت برای دیدنِ تنها کَس اش، تنها کسی که با او احساس غریبی نمی کرد، زل زد به چشمهای مشکی رنگ و نافذش، دست اش را گذاشت روی صورت حسام، می خواست باورکند، می خواست باورکند که چنین فرشته ای روی زمین وجود دارد! می خواست بودنش را، باورکند، زمزمه کرد:«جعبه به اون بزرگی رو کجا بذارم آخه؟!»
حسام آهسته خندید و گفت:«یادته بهت گفتم از بچگی همیشه به یادت بودم و برات خرید می کردم؟! هر روز یکی از اون بسته های کوچیک رو برات خریدم، وقتی تعدادشون زیاد شد، داخلِ اون جعبه ی بزرگ گذاشتمشون، باورت میشه اون جعبه ی بزرگ رو گذاشته بودم تو اتاقِ شرکت؟! هر موقع کار هام خسته کننده می شد، بهش نگاه می کردم، یادِ تو می افتادم و خستگیم رو یادم می رفت! فکر این که یک روز قراره اون جعبه رو بهت بدم، باعث می شد کلی ذوق کنم!»
هردو لبخند زدند و درنگاه هم غرق شدند! سارا باذوق گفت:«یعنی داخلِ اون جعبه پراز کادوئه؟»
حسام مردانه خندید وسری به تأیید تکان داد! درحالی که لبخند به لب داشت، در سکوت، فقط بالذت به چهره ی سارا خیره شده بود!
دستِ سارا را گرفت وآهسته گفت:«دنبالم بیا!»
سارا مجبورشد قدم هایش را تند تر بردارد، چون حسام سریع راه می رفت و انگار عجله داشت، حسام، مقابل ماشین متوقف شد و در صندوق عقب را بازکرد، سارا فقط منتظر به او خیره شده بود، حسام جعبه ی مشکی رنگی که بایک ربانِ قرمز تزیین شده بود را بیرون آورد!
سارا خندیدوگفت:«اینم مالِ منه؟!»
حسام سری تکان دادوگفت:«البته!»
سارا متعجب گفت:«اون همه کادو بس نبود؟!»
حسام ابرویی بالا انداخت وگفت:«من به انداره ی تمامه سال های تولدت هم بهت کادو بدم، بازم کمه!»
سارا خندید وجعبه را ازحسام گرفت ومشغولِ باز کردنِ ربانش بود که حسام گفت:«مطمئنی می خوای بازش کنی؟!»
سارا گفت:«آره دیگه! پس بشینم نگاش کنم؟!»
حسام گفت:«هرطور میلِ شماست دوشیزه!»
سارا بی صبرانه در جعبه را بازکرد و ناگهان موجودِ پشمالوی سفید رنگ وکوچکی از داخلِ آن پرید بیرون! سارا جیغ زد و جعبه را پرت کرد! حسام گفت:«بدو دنبالش سارا! خرگوشه فرار کرد!»
سارا سریع به خودآمد و فقط دوید، خرگوشِ سفید و پشمالو هم درپیاده رو می دوید وسارا درحینِ دنبال کردنِش دادزد:«آخه این چه هدیه ایه که باید دنبالش بُدو ام؟!»
حسام بلندو مردانه خندید! سارا هم خنده اش گرفته بود و ازطرفی هم نمی توانست خرگوش را بگیرد، بالاخره خرگوشِ بازیگوش در بوته های کنارِ پیاده رو گیرافتاد وسارا با هیجان نشست وبغلش کرد! درحالی که خرگوش را درآغوش گرفته بود، سمت حسام رفت.
حسام همچنان می خندید! سارا هم با ذوق خرگوشِ کوچک را نوازش کرد وگفت:«وای من عاشقِ خرگوشم!»
حسام آهسته گفت:«همه دوشیزه ها ودخترخانوم های جوان، عاشقِ خرگوشن!»
کمی مکث کرد و دوباره با خنده گفت:«نمی دونی چقدر بامزه شده بودی وقتی دنبالش می دویدی! حسام فدای تو، دخترکوچولوی نازو دوست داشتنی!»
سارا به دیوار تکیه زد وحسام، کفِ دست اش راکنارِسر سارا به دیوار چسباند، با نگاهش تک تکِ اجزای صورت سارا را می کاوید، سارا درحالی که خرگوش را نوازش می کرد، گفت:«سیاوش هم اومده، دیگه خیالش راحت شده که من جوابم مثبته!»
- دوستش نداری؟
- چندبار بگم؟ تنها مردی که تو دنیا وجوداره ومن دوستش دارم، فقط توئی!
حسام، لبخند جذاب ومهربانی زدو گفت :«فرشته وکامران پدر و مادرت هستن عزیزم!»
اونا بزرگت کردن، بایدبهشون احترام بذاری، شیوه ی برخوردت باهاشون اصلا صحیح نیست!
- ولی تو برادرِ واقعیمی! من می خوام کنار توباشم.
- بله درسته، اما اونا آرزو دارن تو رو با لباس عروس ببینن! این آرزوی هر پدرو مادریه که...
بغض اش رافرو دادوبه میان حرفِ حسام آمد:«تو چی حسام؟ تو هم دلت میخواد؟!»
سیبک گلویش جابه جا شد و جلوی اشکی که قرار بود بریزد را گرفت! نگاهش را چرخاند که مبادا سارا چهره ی پر از غم اش راببیند.
سارا ادامه داد:«حسام جواب منوبده؟ تو هم میخوای مثل کامران وفرشته، من رو تو لباس عروس ببینی؟! میخوای یک مردِ دیگه بشه تمام زندگیم؟! آره؟»
آرام ومردانه گفت:«البته که نه! من می خوام خودم بشم تنها کَسِت، همه کَسِت، دلم می خواست خودم کنارت باشم، برات برادری کنم، خودت هم می دونی که، نمی شه!»
سارا هجوم اشک ها را روی گونه اش حس کرد، وبابغض گفت:«تو حقِ قانونی داری، تو می تونی من رو از اونا بگیری، حسام تو یک خواهری داشتی که بهت گفتن مرده، حالا که خواهرت زنده شده! حالا که روبروت ایستاده! نمی خوای باخودت ببریش؟»
- من خوشبختیت رو می خوام.
- خوشبختیِ من با تو بودنه، کنار تو نفس کشیدنه، نگام کن حسام!
نگاهش چرخید و روی سارا ثابت ماند، لبخندی روی لب هایش آمد و سرش رانزدیکِ صورت سارا برد، آرام روی پیشانی اش ب/و/س/ه زدو باصدای گرفته و مردانه گفت:«حسام به فدای تو، دوشیزه ی قشنگم!»
ادامه داد:«من فقط می خوام خوشبخت باشی، همین!»
سارا، اشک هایش می چکیدوچشم هایش بسته شده بود، حسام، آهسته ادامه داد:
- خوشبختیِ تو تضمینه سارا! من تضمین میکنم، کنار مردی که عاشقته! یک زن، فقط مردی رو می خواد که دوستش داشته باشه!
چشم هایش رابه سرعت باز کردوگفت:«مگه تو دوسم نداری؟ از نظر تو فقط کافیه که مرد، زن رو دوست داشته باشه؟ آره؟ همین کافیه برای شروع یک زندگی؟ من تو رو میخوام! مگه تونگفتی میخوای واسم برادری کنی؟ اصلاً برو ازدواج کن، فقط اجازه بده من هم کنارِت باشم! من اگه یه روز نبینمت دیوونه میشم!»
- آخه تو داری غیر منطقی حرف میزنی عزیزِ من!
- من دارم از احساسم حرف می زنم، تو پای منطق رو می کشی وسط؟! یک کلمه بگو من رو نمیخوای، بگو دوسه روز دیگه که زن بگیرم، نمی تونم سرم رو بگیرم بالا و بگم این که داره باهامون زندگی می کنه، خواهرمه! مثل کامران و فرشته بگو من غیر قابل تحملم! بگو زندگی با من، صبرِ ایوب می خواد، از بس لوس و لجباز و بی خاصیتم! بگو ازداشتنِ خواهری مثل من شرمت...
حسام مانعِ ادامه ی حرف اش شد، سارا فقط سکوت کرد و سرش را پایین انداخت ، ولی حسام لبخندی زد و درحالی که چشمهایش هم می خندیدآهسته گفت:«هیش ! من کی این حرفا رو زدم عزیز دلم؟ من از خدامه کنار تو باشم، ولی دیگران فکر می...
سارا با بی ادبیِ تمام، چینی به بینی اش داد وگفت:«گور بابای دیگران! من خواهرتم، نه یک دختر تو خیابون! می فهمی؟»
حسام رو برگرداند، دستهایش را پشت گردن قلاب کردو نفس اش را پرشتاب بیرون داد، این دختر زیادی بی منطق حرف می زد، بچگانه فکرمی کرد.
سارا در سکوت اشک ریخت و حسام آهسته گفت:«به سیاوش بگو بیاد، می خوام باهاش حرف بزنم!»
سارا، درحالی که ذوق زده شد به سرعت اشک هایش را کنار زدو دوید، فکر می کرد حسام او را متقاعد می کند از این که دست ازسر سارا بردارد، به خیالِ این که امشب از شر این همه غریبه راحت می شود و با حسام، تنها آشنایش، می رود، فقط دوید داخلِ هتل و از حسام دور شد!
سیاوش رو به روی حسام قد علم کردوگفت:«درخدمتم جنابِ زند!»
حسام مقابل اش ایستاد، چهره ی سیاوش پیروزمندانه بودوچشم هایش ازرضایت برق می زد! حسام چشم فرو بست وشروع کرد:«گوش کن آقای صولتی! حالا که مشخص شده خانواده ی جاوید، خانواده ی اصلی سارا نیستند، فکرنکن سارا هیچ کس رو نداره! برادرش هنوز زنده اس! اون هنوز من رو داره، من...»
بغض اش دیگر نگذاشت ادامه دهد، دست اش را به دیوار تکیه داد تا بتواند بایستد!
♫ اون که این روزا رویاهات تو هر نگاهشه...
اون که هرلحظه می ترسی از تو جدا بشه...
اون که لبخندش، همرنگه، دنیای ساده تـه...
واسه دیدنش هرلحظه چشمت به ساعته...
اون دنیامه ، تاآخرین نفس تو زندگیم برام مقدسه...
همین که دیدمش واسه تموم زندگیم بسه، واسم هنوز همه کَسه...
اون که این روزا ازدستم ناراحته هنوز...
می ترسم آخر از فکرش دیوونه شم یه روز...
اون دنیامه ، تاآخرین نفس تو زندگیم برام مقدسه...
همین که دیدمش واسه تمومه زندگیم بسه، واسم هنوز همه کسه...
یه خواهش دارم، تاآخرین نفس تو زندگی مراقبش بمون...
تولحظه های خوب و بد بخندوعاشقش بمون، همیشه قدرشو بدون♫
حسام باصدای گرفته ومردانه اش ادامه داد:«اون دنیامه سیاوش! مراقبِ دنیام باش!»
- شما نگران نباش آقا حسام، حواسم بهش هست! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره!
سارا بی خبر از همه جا، بی خبر از حرف های حسام و سیاوش، فقط بابیقراری راه می رفت و دستانش را به هم می فشرد، نگاهش به خرگوشی خیره بودکه داشت علف های باغچه رامی خورد! خندید و همان لحظه قامتِ سیاوش را از دور دید که وارد شد و سمت اش می آمد، دوید ومقابلِ سیاوش ایستاد، ولی باچشم دنبالِ حسام می گشت که سیاوش گفت:«رفت!»
سارا بهت زده برگشت، انگار به گوش هایش شک کرده بودکه پرسید:«بله؟ متوجه نشدم؟»
- میگم آقا حسام رفت!
بی آنکه حتی از سارا خداحافظی کند؟! بغضی به گلویش چنگ انداخت، دوباره تنها شد!
تمام بسته های هدیه را از اتاق اش بیرون پرت کرد وفقط هجوم برد سمتِ آن جعبه ی بزرگ، جعبه ی توسی رنگی که داخلش پرشده بود ازجعبه های کوچک، انگار شبِ کریسمس بود و بابانوئل جعبه اش را در اتاقِ او جا گذاشته بود!
تک تکِ بسته ها را باعشق باز می کرد و داخل کمد می گذاشت، حالا برخلافِ گذشته، که فقط گوشه ای از اتاق اش عطرِ حسام بود، تمامِ اتاق اش بوی حسام را می داد، تمامِ اتاق اش پرشده بود از حسام!
***
نگاهم روی خواهر سیاوش خیره موند، خواهرِ پرافاده وازدماغِ فیل افتاده ش! نگاهم چرخید، روی سیاوش و فهیمه خانوم، برای گرفتنِ جواب مثبت اومده بودن، به خیال خامشون من جواب مثبت می دادم! پوزخندی زدم به خوش خیالیشون، آخه کی صبح واسه بله برون اومده خونه عروس، که اینا قراره دومیش باشن؟!
وای من دیگه واقعاً تحملِ قیافه ی از خود راضیِ سولماز رو نداشتم! باحرص بهش نگاه می کردم که فهیمه خانوم گفت:«خب مهریه رو که خودتون درجریانش هستید، به اندازه ی سال تولد ساراجان، قراره مهرش کنیم.»
حالم به هم میخوره! ازاین که به دخترا به چشم وسیله نگاه می کنن که میشه خریدشون! البته خیلی هارو میشه خرید، ولی من رو، نه! من حتی باعشق هم گول نمی خوردم که بخوام خر بشم وازدواج کنم، چه برسه به پول وچیزای بی ارزش!
صدای فهیمه خانوم منوبه خودم آوردم:«سارا جان؟ نظرِ تو چیه عروسِ گلم؟!»
می خواستم بگم متوجه نشدم چی گفتید، که خداروشکر، همون لحظه، صدای زنگ موبایلم بلندشد! عذرخواهی کردم و باعجله سمتِ اتاقم دویدم.
شماره ی آروین بود، حتماً از حسام خبر داشت، ازاین که چرا گوشیش ازدیشب خاموشه! به سرعت جواب دادم :
- سلام آقا آروین خوب هستید شما؟ نیلوفرخوبه؟
- سلام، ساراخانوم تو روخداعجله کنید! حسام داره میره! دوساعت دیگه پرواز داره، تصمیمش رو گرفته، داره برمی گرده! داره از ایران میره!
سکوت کردم وفقط بانگاهِ مبهوتم به گلهای رزِ خشک شده ای که جلوی دراوربود خیره شدم، آب دهنمو بازحمت فرودادم، نه امکان نداره، حسام من روتنها نمی ذاره.
صدای آروین توی سرم می پیچید:«الو؟ سارا خانوم؟ می شنوین صدام رو؟ عجله کنید! تنهاکسی که میتونه منصرفش کنه شما هستید.
فقط تونستم یک کلمه بگم:«الان کجاست؟»
به سرعت سمت درخروج دویدم که صدای فهیمه خانوم روشنیدم:«عروس خانوم؟کجا به سلامتی؟!»
نگاهی به اطراف انداختم، فرشته داخل آشپزخونه بود ولی بقیه نگاهِ منتظرشون رو به من دوخته بودن، به سرعت گفتم:«من زود برمی گردم.»
منتظرمخالفتشون نشدم، به سرعت خودم رو به خیابون رسوندم و دستم رو برای نگه داشتنِ تاکسی تکون دادم:«دربست!»
اشک هام جلوی دیدم رو تار کرده بودند، فقط پروازکردم وخودمو با سرعت رسوندم به خونه اش، در خونه اش بازبود، آهسته وارد شدم، با دیدنِ چمدونش که یک گوشه افتاده بود بغضم شکست واشک هام سرازیرشد! خونه اش برخلاف همیشه نامرتب وبه هم ریخته بود، همه جارو ازپشت پرده ی تارِ اشک می دیدم وقدم هام روآروم برمی داشتم، وارد اتاقش شدم.
بوی سیگاروعطرِمخصوصش همه جا پیچیده بود، مقابل پنجره ایستاده بودومن صورتش رو نمی دیدم، رفتم سمتش که کفِ دست هاش روگذاشته بود روی لبه پنجره ودرحالی که کمی خم شده بود، سیگار می کشید!
"چه زیبایی... چه جذابی... چه بی منطق... به چشمات میشه عادت کرد! توی دست های تو باید...به سیگارهم حسادت کرد!"
بافاصله ی کم ازش ایستادم وآهسته صداش زدم:«حسام؟»
بدنش تکونِ شدیدی خوردوبرگشت سمتم! باچشم های خوشگلش ناباورانه به من خیره شد! برای اولین بار، برخلافِ همیشه صورتش ته ریش داشت! باورم نمی شد، همیشه صورتش صاف بود، صورت صاف وصیقلیش رو برای اولین بار باته ریش می دیدم، بهش می اومد! اونقدرجذاب بودکه حتی توی خوابم، با اون لباسای داغون(پیژامه وزیرپوش)، ازجذابیتش کم نشده بود! حتی الان، بااون موهای آشفته وپریشون، هنوز هم جذاب به نظر می رسید!
هنوزماتش بـرده بود و به من نگاه می کرد! حتی یک درصدهم احتمال نداده که ممکنه من بیام! رفتم نزدیکش و عطرش رو با تمام وجود نفس کشیدم، بابغض گفتم:«خیلی بی معرفتی حسام!»
آروم زمزمه کرد:«کی بهت خبر داد؟ هوم؟»
- آقا آروین! یک دنیا ازش ممنونم، بازم به معرفتِ اون!
- اومدی چی رو عوض کنی سارا؟! تو قراره با اون پسره ازدواج کنی! پدرت از من متنفره! هیچوقت نمی خواد من، تو رو ببینم! نمی ذاره بیام پیشت، نمی ذاره کنارم باشی! خسته شدم سارا، بدونِ تو اینجا رو نمی خوام، بدونِ تو هیچ جارو نمی خوام! دارم می رم، برای همیشه!
باگریه گفتم:«خیلی نامردی، به همین سادگی جا زدی؟! به همین راحتی می خوای تنهام بذاری؟ می خوای اجازه بدی کنارِمردی که بهش علاقه ندارم، زندگی کنم؟!»
سرم روگرفتم بالا و برای اولین بار، اشک هاش رو دیدم که روگونه هاش پایین می اومد! سخت بود، سخت بود به این فکرکنم که قراره ازش جداشم برای همیشه، سخته گریه ی یک مرد رو دیدن، ازهمه ی این ها سخت تر اینه که، گریه ی مردی که عاشقشی رو ببینی! الان آخرین باربود که داشتم می دیدمش، ولی این مرد اصلاً اون آدمی که اولین باردیدم نیست! شکسته شده، آشفته و پریشونه، کفِ دستم روگذاشتم کنار صورتش ولبخندِ تلخی زدم!
به خاطر من به این روزافتاده، پس خودم هم باید درستش کنم! مثل اولین روزی که دیدمش، مثل همون موقعی که نیلوفر ازش تعریف می کرد، محکم و قوی! می خوام آخرین تصویری که توذهنم ازش دارم این باشه؛ یک مردِ محکم، که میشه بهش تکیه کرد!
***
به لباسِ قرمزو کفش پاشنه بلندی خیره شدم که دفعه ی قبل یادم رفت باخودم ببرمشون، یعنی کامران نذاشت! اون دفعه حتی فرصتش پیدانشد بپوشمش! اونقدر از ظاهرم تعریف کرد، که اون لباس رو فراموش کردم!
پیراهن رو پوشیدم وکفش های پاشنه بلند رو پام کردم، وارداتاق شدم، نشسته بود روی تخت وسرش رو بین دستاش گرفته بود، لباسِ سفیدش رو پوشیده بود، کرواتی که روی تخت قرارداشت رو برداشتم ودستش روگرفتم، با تعجب نگاهم کرد و بلندشد، کروات رو دورگردنش انداختم، تمام مدت بهم خیره بود که بادقت داشتم کروات رو می بستم، دورِگردنش! چشم های جذابش سرخ شده بود، مدام سیبکِ گلوش پایین و بالامی شد و من می فهمیدم که بغضش رو فرو می ده.
♫بزارازنگاهت همین چندساعت واسه من بمونه
بااین چندساعت چراغای این خونه روشن بمونه
حالاکه نمیشه تمامه تو سهمه من وزندگیم شه
بزارچندساعت نگاهم این عشق رو باچشمات سهیم شه
صبورم که باشم، نه طاقت ندارم نبینم تورو!
اگه سنگ بارید، اگه سیل اومد، تو بی من نرو
اگه خیلی سخته، اگه خیلی دوره، اگه حتی دیره
همین چندساعت، همین دلخوشی رو، تو از من نگیر
ازاین سرنوشتی که بهش دچارم، مگه بدترهم بود
یه مشت خواب بد شد همه رویاهایی که توی سرم بود
تو رو اینجوری کم، همون آرزو بود که هیچوقت نکردم
ببین ترسِ دوریت، بامن کاری کرده که راضی به دردم♫
لعنتی، نمی تونستم تمرکز کنم و کروات رو اشتباه می بستم! هی باز می کردم و دوباره گره می زدم! بلندم کرد! لبخندِکج ومحوی روی لب هاش بود، همین قدِ کوتاهم همه اش من رو ضایع می کرد! الان که بلندم کرده بود راحت کروات رو گره زدم، باورم نمی شد، برای اولین بار، صورتِ یک مرد رو اصلاح کردم! برای اولین بار، کروات دورگردنِ یک مرد بستم! موهاش روشونه زدم بالا! حالاشده بودحسامِ خودم! همون مردی که برای اولین بار دیدمش! باهمون تیپِ رسمی و شیکِ همیشگیش! همونی که دلِ دخترا رو می برد، به نظر من که دلِ همه رو می برد! بارفتارِ آقامنشانه ش، با اون نگاهِ پر اُبهتش، با اون جذابیتِ نفس گیرش.
آهنگی رو با ریموتِ تلویزیونی که رو دیوارنصب بود، پلی کرد و آهسته وآروم شروع کردیم به ر/ق/ص/ی/د/ن، با اون موزیکِ لایت، حرکاتمون هماهنگ شده بود، لباسِ سفیدومردونه اش از اشک های من خیس شد، ازش فاصله گرفتم ، دستش روگرفت جلو چشمش و رو برگردوند ازم، نمی خواست من اشک هاش رو ببینم، چمدونش رو روی زمین کشید وازم خواست برم، ولی من باسماجت گفتم:«تافرودگاه همراهت میام!»
شیشه ی بزرگ وقطوری بینمون فاصله انداخته بود ، فقط باچشم های بسته، سعی کردم عطرش روازپشتِ همون شیشه نفس بکشم، دستم روگذاشتم روشیشه، دستش رو ازپشت شیشه گذاشت جای دست من! دیگه نمی تونستم عطرش رو نفس بکشم، داشتم برای همیشه، دورمی شدم از عطرِحضورش.
عقب گرد کرد و پاش روگذاشت رو اولین پله ی برقی، پله ها بالا می رفتن وحسام ازم دور می شد، به استایلِ خواستنی وقامتِ بلندش خیره بودم، لحظه ی آخر، فقط یک جمله بهم گفت:« تو بامنی... هرجابرم... مهرِ تو بندِ جونَمه...فکرت نمیره از سرم... تو پوست و استخونمه!»
ما هم خونِ هم بودیم! ازیک گوشت و پوست و استخون بودیم!
به این فکرمی کردم که چه آینده ای درانتظارم بود؟ بعدازاون، چه بلایی سرم می اومد؟
سرم روبه شیشه ی سردِ ماشین تکیه دادم، نیلوفردرحالی که رانندگی می کرد، آروم پرسید:«سارا؟ خوبی؟»
فقط سرتکون دادم، آهی کشیدم ولبخندِ تلخی زدم.
گویا ازاین همه حس، که تو عالمه/ سهمه من و دلم، احوالِ تلخمه!
اولین بار به اصرارنیلوفر به اون مهمونی رفتم وحسام رو دیدم! اگه هیچوقت نمی دیدمش، یک عمر باقلبی تهی از عشق زندگی می کردم، یک قلبِ یخ زده! اما حالا قلبم گرم بود! حالا دیگه باهرکس ازدواج کنم برام مهم نیست، دیگه هیچ کس تودنیا صاحبِ قلبم نمیشه! من برای همیشه باحسرت زندگی خواهم کرد، حسرتی که باعشق همراهه! عشقی که به حسام دارم، یک عشقِ مقدس وپاک!
وارد خونه شدم، صدای فرشته وخاله زهره تو خونه می پیچید، باورودِ من، توجهشون بهم جلب شدونگاه خریدارانه ای بهم انداختن.
خاله زهره گفت:«الهی من قربون این عروس خانوم برم! خدارو شکر که برگشتی!
پوزخندی به افکارش زدم، مثلاً باخودشون فکرکردن فرار کردم؟!
خاله زهره ادامه داد:«مامانت از سیاوش و خانواده ش معذرت خواهی کردوگفت که عجله داشتی برای دانشگاهت.. اونام قبول کردن وتاریخ عقد رو مشخص کردن! من خیلی خوشحالم که تو داری میشی عروسِ برادر شوهرم! دوباره داریم فامیل می شیم.»
فرشته گفت:«سارا داریم میریم لباس عروس بگیریم برات.»
سرش رو گرفت بالاو ادامه داد:«ای خداشکرت! قبل از مرگم، بالاخره دارم تو لباس سفید عروس می بینمش!»
لبخندِتلخی روی لبم اومد، ادای مامانای واقعی رو در می آورد درحالی که مادرم نبود! کسی روکه همیشه ازبچگی باهاشون زندگی کردی وجای پدرومادرواقعیت قبولشون کردی، یهو بیان بگن پدرومادرواقعیت نیستن! چقدر تلخه که یک عمر واسه همه غریبه باشی، تو یک فامیل همه به چشم یک غریبه بهت نگاه کنن، حالا دیگه همه برام غریبه شدن! بارفتنِ حسام، بیشتر احساس غریبی می کنم! تنهاکسی که داشتم برای همیشه ازایران رفت! تنهاکسی که باهاش احساس غریبی نمی کردم، دیگه پیشم نیست وبه جاش یه عالمه غریبه دورمه! آدمایی که خودشون رو همه کاره وهمه کسِ من میدونن درحالی که هیچ نسبتی باهام ندارن وغریبه ان! دارم حس می کنم تنهام، میونِ این همه آدم، چرااینجام؟!
دوباره صدای فرشته تو گوشم پیچید:«سارا؟ ما منتظرِ توییم!»
سرموبالاگرفتم ودرحالی که بغضمو فرومی دادم، باقاطعیت گفتم:«شما برید، من نمیام!»
فرشته به وضوح جا خورد و درحالی که عصبی شده بود سعی کرد خودش رو کنترل کنه:«مگه میشه خودت نیای؟ ماکه اندازه ات رو نمی دونیم، سلیقه ات رو نمی دونیم!»
بابی تفاوتی گفتم:«ازکی تاحالا سلیقه ی من واست مهم شده؟! شماکه همیشه می گفتی"سلیقه ی تو مسخره اس، آبروم روهمه جامی بری بااون سلیقه ی فانتزی و لوست!" حالاهم خودتون برید باسلیقه ی قشنگتون لباس عروس بخرید! برام اهمیتی نداره، برام هیچ فرقی نداره! سایزم هم که مشخصه! کوچیکترین سایزی که داشت، اندازم میشه! خیالتون راحت.»
برام هیچی مهم نبود، دیگه هیچی اهمیت نداشت! این روزها اصلاً مهم نیست که چه تصمیمی بگیرم، چون به هرسمتی که میرم، به تو میرسه مسیرم! من قلبم فقط سمتِ یک نفر کشیده می شه، فقط یک نفر رو میخواد.
روی تختم نشستم ودست دراز کردم سمت اون جعبه ی خوشگل وفانتزی! درش رو بازکردم وصدای موزیکالش بلندشد و اون پرنس و پرنسسِ داخلش شروع کردن به رقصیدن! موزیک می زدو اونا درآغوشِ هم می چرخیدند!
باید می رفتم خونه ی کتی! عمه کتی تنهاکسی بود که به چشم یک دوست واقعی بهش نگاه می کردم، تنهاکسی که باهاش احساس راحتی می کردم وباهاش غریبه نبودم! دلم خیلی گرفته بود، عمه در رو برام بازکرد و به روم لبخندزد:«خوش اومدی عزیزم!»
بوت هام رو ازپام درآوردم و وارد شدم، بوسیدمش ودست هام رودورشونه هاش حلقه کردم وبابغض گفتم:«عمه؟ من دخترفرشته وکامران نیستم! تو این رومی دونستی مگه نه؟»
عمه ازم فاصله گرفت و سرش رو انداخت پایین،آروم گفت:«نه تنها من ، بلکه تمام فامیل این رو می دونن!»
پوزخندتلخی زدم وگفتم:«تنها کسی که بی خبربود، تو تمام این سالها، من بودم!»
دستش روگذاشت پشتم وبه سمت داخل هدایتم کرد:«بیا تو عمه!»
شال گردن روازدورگردنم بازکردم ونشستم، عمه، سمت آشپزخونه رفت ومن باصدای بلندگفتم:«زحمت نکش عمه جون!»
مشغول درست کردن قهوه شدوگفت:«کاری نمی کنم عمه، فرشته و کامران حالشون خوبه؟»
گفتم:«آره، می خوان منو به زور شوهر بدن!»
بلند خندید! خیلی وقت بود که صدای خنده ش رو نشنیده بودم، لبخند محوی زدم و گفتم:«الان هم رفتن برام لباس عروس بگیرن!»
عمه با ذوق گفت:«الهی من قربونِ عروس کوچولوی قشنگ بشم، الهی خوش بخت بشی سارا!»
گفتم:«خوشبخت نمیشم عمه!»
درحالی که سینی رو میذاشت روی میز، گفت:«آخه برای چی؟»
آروم گفتم:«من یک برادردارم!»
سرم روانداختم پایین وادامه دادم:«اون تنها کسِ منه، دلم میخواد کنار اون باشم.»
باتعجب گفت:«چی؟ تو مطمئنی؟! اون موقع که تو رو از بهزیستی آوردن به من خبر دادن، گفتن که تو هیچ کس رو نداری، مطمئنی برادرته؟ چندسالشه؟»
- آره مطمئنم آزمایش دادیم، سی و سه سالشه!
- ازدواج کرده؟
اخم کردم وگفتم:«نه!»
- خب بالاخره ازدواج می کنه، بعد تو تنها می مونی!
- من نمیذارم ازدواج کنه!
خندید:«یعنی اینهمه دوسش داری؟!»
سرم روتکون دادم وگفتم:«ازهمون اول، قبل ازاین که بفهمم برادرمه!»
- پس لازم شد حتماً برام تعریف کنی!
سرم روگرفتم بالاوگفتم:«اول شما! قول دادین که تعریف می کنین!»
خنده از رو لب هاش جمع شد! سرش رو انداخت پایین ومن گفتم:«ببخشید، نمی خوام ناراحتتون کنم، اگر اذیت میشین...»
همونطور که سرش پایین بود گفت:«ازکجاش برات بگم؟»
باهیجان گفتم:«همون قسمتی که می خواستین شهاب رو غافلگیرکنین، شبِ تولدش!»
سرشوتکون دادو باصدای گرفته ای گفت:«یک کارت تبریک درست کردم و دادم بهش، داخلش نوشتم" ز تمام بودنی ها، تو فقط ازآنِ من باش!"
میدونی چی جوابم روداد؟ فقط یک جمله بهم گفت:««من به جز آسمون به هیچ چیز دیگه اهمیت نمیدم! همیشه باید سرکارم باشم، همیشه پروازدارم، تو همه اش باید تنها بمونی، من شوهرخوبی نمیشم برات کتایون! تو لیاقت یک زندگی آروم وبی دغدغه رو داری، یک مردی که عاشقانه دوستت داشته باشه، یکی که همیشه کنارت باشه، هوات رو داشته باشه.»
منم بابغض گفتم:««من فقط تو رو میخوام! » سرشوتکون دادو ازم رو برگردوند، دیگه کاملاً ناامید شده بودم، باخودم گفتم امشب روی کاناپه توی هال می خوابم وفردا همه وسایلم روجمع میکنم ومیرم خونه بابام، به دست و پاش می افتم تا قبولم کنه، تا بهم اجازه بده تو خونه اشون بمونم.
شهاب من رو نمی خواست و موندنِ من بی فایده بود، باهمون پیراهن کوتاه مجلسی، که زیبایی چشمگیری داشت روی کاناپه خوابیدم، شهاب تو اتاقش بود، یادم نمیاد اون کابوس رو، کابوسی که باعث شد اون شب ببینم وساعت سه نیمه شب بیدارشم، وقتی ازخواب پریدم همه جا تاریک بود، حس کردم تنهام، ولی بلندشدم ودرحالی که نفسم داشت بند می اومد وعرق سردی روی پیشونیم بود، قدم های لرزونم روسمت اتاقِ شهاب برداشتم، کنارتختش ایستادم، صورت غرق درخوابش برام پرازآرامش بود! آروم شده بودم ودیگه ترسم ازبین رفت! نفس عمیقی کشیدم وخواستم ازاتاق خارج بشم که صدای زمزمه وارش رو شنیدم، آروم وزمزمه وار گفت:««کتایون؟»صدای قشنگش هنوز تو گوشمه!
عمه، درحالی که اشک هاش می ریخت ادامه داد
- برگشتم سمتش وناخودآگاه گفتم:«جانم!» باهمون لحن گفت:«بیا اینجا!» رفتم نزدیکش، گفتم شاید ازم میخواد که براش آب بیارم ولی به محض این که رسیدم کنارش، دستم روکشید و پرت شدم رو تختش، روی اون تخت یکن فره، بهت زده شده بودم و فکر کردم حالش خوب نیست، گفتم:«شهاب؟» زمزمه کرد:«جانم؟»
آب دهنموبازحمت فرو دادم وگفتم:«مطمئنی حالت خوبه؟» چشمهاش رو بسته بود و با صدایی که توش خستگی موج می زد، گفت:«من حالم خوبه کتایون!» گفتم:«پس، اجازه بده من برم!»
گفت:««کجا بری؟!»
گفتم:«من ازت معذرت میخوام، فردا ازهم جدامیشیم باشه؟ فقط الان ولم کن لطفاً!»
خندید وگفت:««ترسیدی؟!»
گفتم:««نباید بترسم؟ این رفتارِ تو... یعنی...»
باعث شد دیگه نتونم ادامه بدم، یک قطره اشکم چکید و با تردید پرسیدم:«دوسم داری شهاب؟»
زمزمه کرد:«یک روز وقتی فرود اومدم روی زمین، توهواپیما یک فرشته رو دیدم، یه فرشته ی زیبا! دلم لرزید! به خودم نهیب زدم که شهاب تو قول دادی، که به غیراز آسمون به هیچ چیز دیگه فکرنکنی، قول دادی اسیر زمین نشی! این دختر زمینیه، ولی من اسیر چشم های اون دختر شده بودم! گرفتارش شدم، هروقت تو آسمون می رفتم، تصویرش جلو چشم هام بود، تا این که یک روز به اجبارِ مادرم به خواستگاری یک دختر دیگه رفتم، با خودم گفتم من قرارنیست ازدواج کنم. من نمیخوام زمینی باشم، من همیشه باید آسمونی بمونم، ازدواج یعنی درگیر زمین شدن! خودم رو متقاعد کردم وگفتم به خاطر مادرم یک ازدواج ظاهری میکنم و بعد اون دختر رو طلاق میدم، امابادیدنش، اونشب واقعا نمی دونستم باید چیکارکنم، ازیک طرف به خودم قول داده بودم که هیچوقت نزدیکش نشم، ازطرف دیگه نمی تونستم از دختر عموش بخوام که موافقت کنه بایک ازدواج صوری! چون خیلی شوق داشت برای ازدواج با من! بالاخره تصمیم روگرفتم واز اون دختر درخواست کردم، قلبم مدام سمتش کشیده می شد، هربار، یک بهانه ی بزرگ برای فرود اومدن داشتم، منی که تمام ساعت هایی که رو زمین بودم رو لحظه شماری می کردم تا برم تو آسمون، حالا تمام طول پرواز رو لحظه شماری می کردم تا فرودبیام و اون دختر رو ببینم! اون دختر تمام زندگیِ من شد، من که تمام خواسته ام، تمام زندگیم، تو آسمون خلاصه می شد، حالا اون دخترتنها بهانه ی من برای فرود اومدن رو زمین بود! تنهاچیزی که من رو، رو زمین نگه می داشت! حالا اون دختر داره با تردید ازم می پرسه که:«"دوسم داری شهاب؟!»
عمه کتی، یکباره چشم هاش پرازغم شد، نگاهش پرازدرد بود، دستم روگذاشتم روی شونه اش و اون ادامه داد:«وای از اون رفتنِ بی صدات... وای ازاون رفتنِ بی صدات... وای ازاون اشکِ رو گونه هات!»
اینبار بلند بلند گریه کرد و گفت:«برای اولین وآخرین بار آ/غ/و/شش رو برام باز و عشقش رو بهم اعتراف کرد! این روگفت و دوباره زد زیر گریه! با بهت گفتم:«اولین بار درسته، اما، آخرین بار؟!»
میون گریه گفت:«فردای اون شب می خواست ازکنارم بلند شه وبره ، پرواز داشت! کلی خودم رولوس کردم وگفتم:«« نرو ، پیشم بمون!»
پیشونیم رو بوسیدوگفت:«« زود برمی گردم، منتظرم باش!»
تاآخرین لحظه نگاهم ماتِ کت وشلوارِخاص ومشکیش بود، اونیفرمِ قشنگش، بااون نوارهای طلایی، که از مردِ من، یک جنتلمن ساخته بود! بعداز چندساعت، ازشرکتش زنگ زدن وگفتن:«شماهمسرکاپیتان شعبانی هستین؟» گفتم:« بله» گفت:«هواپیماشون سقوط کرده!» دنبا دور سرم چرخید، اون روز ها، حس می کردم مُردم، بعدازچند روز هم پدرم فوت کرد، دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی نداشتم، مامانم می گفت:«نگفتم آخرش آهِ دختر عموت پا گیرت میشه؟! بابات برات یک خونه گذاشته و زده به نامِت، برای این که دیگه هیچوقت پات رو تو فامیل باز نشه! تو آبرو برای پدر خدابیامرزت نذاشتی، تا لحظه ی آخر سرش پایین بود جلو فامیل!»
عمه درحالی که هق هق می کردادامه داد:«ازهمون موقع تو این خونه زندونی کردم خودم رو، دوازده سالِ آزگار!»
بابغض گفتم:«همه چیز از حرفِ دیگران شروع می شه! وقتی همه بدون این که بدونن جریان چیه، پشت سرکسی حرف درمیارن، نمی دونن که بااین کارشون دارن زندگیه یک نفر رو تباه می کنن!»
عمه گریه می کرد و من آهسته گفتم:«عمه جون واسه چی داری اشک می ریزی؟ می دونستی من همیشه آرزوی چنین زندگی ای روداشتم؟ »
ادامه دادم:«من همیشه دلم می خواست تنها، برای خودم زندگی کنم! بدون هیچ سرخر و مزاحمی! اون وقت هرطوردلم می خواست، و باب میل خودم زندگی می کردم! یک زندگی، سرشارازآرامش! این یعنی خوشبختی، این که برای خودت زندگی کنی نه دیگران!»
عمه میون گریه گفت:«خودت داری میگی آرامش، من بعدازشهاب دیگه رنگِ خوشبختی وآرامش رو ندیدم!»
و دوباره زد زیرگریه، تمام تلاشم رو می کردم تاآرومش کنم، اماخودم هم می دونستم که دارم گولش می زنم! دلم واقعا برای عمه می سوخت! تنهازندگی کردن خیلی خوبه، ولی نه اینطوری! این که همه باهات بدبشن وتوجمع هاشون جایی نداشته باشی، این که عالم وآدم طردت کنن، این دیگه فاجعه اس!
***
به محض وارد شدنم بوی خوشِ اسپند تو مشامم پیچید، خاله زهره درحالی که اسپندونی رو به دست گرفته بود، اومدسمتم و بلندگفت:«بترکه چشم حسود و بخیل، ماشالله، هزارماشالله، اللهم صل علی محمد وآل محمد.»
بی حوصله گفتم:«چیه خاله؟ بازچه خبرشده؟!»
همین طورکه اسپند دور سرم می گردوندگفت:«دورت بگردم چه خبری مهم تر ازعروسیت؟! فرداشب تو همین خونه سفره ی عقدت پهن میشه، الهی خوشبخت بشی خاله! خدایا شکرت.»
فرشته درحالی که لباس عروس سفید رو به دست گرفته بود، اومد سمتم:«بیا برو بپوشش، خداکنه اندازت باشه.»
با اکراه نگاهی به لباس کردم وبابی حالی سمت اتاقم حرکت کردم، نیلوفر لباس روانداخته بود رودستش و درحالی که روی زمین کشیده می شد،گرفت سمتم وگفت:«من کمکت می کنم بپوشیش!»
ایستادم مقابل آینه، لباس کاملا اندازه به نظرمی رسید، بالاتنه ش از نگین کارشده بود،کاملا بلند و پفی تا روی زمین، با بی میلی به لباس خیره بودم که نیلوفرازپشت سرم باذوق و شوقِ گفت:«وای سارا محشره تو تنت! استایلت خیلی خوبه، این لباسه تو تنِ تو حتی از مانکن هم قشنگ تر به نظرمی رسه! به به خوش به حالِ شادوماد! یارمبارک بادا ایشالله مبارک بادا! من برم به زهره خانوم ومامانت بگم بیان ببیننت که مثل ماه شدی!»
تمام مدت به چهره ی دختر تو آینه خیره بودم، دختری که همه خوشحال بودن از ازدواجش جزخودش! دختری که باخودش شرط بسته بودهیچ وقت ازدواج نکنه وحالا...
نگاهم چرخید روی دفترم، دفتری که توش نوشته بودم ارتنفرم نسبت به ازدواج وزیرش امضاکرده بودم، پوزخند مسخره ای زدم وهنوز باورم نمی شد، داشتم چیکارمی کردم؟! قسم خورده بودم حتی اگرعاشق شدم ازدواج نکنم والان داشتم همسر مردی می شدم که هیچ حسی بهش نداشتم؟! نه این من نبودم! سارا مرده بود! سارا وقتی حسام تنهاش گذاشت، مُرد!
در باشتاب توسط کسی باز شد و صدای بلندخاله من روازفکرخارج کرد، قطره اشکِ رو گونه ام رو کنارزدم وخاله گفت:«وای فرشته بدو بیا سارا روببین! محشرشده.»
***
خاله ومامان مشغول مرتب کردن خونه شدن ونیلوفروقتی دید روی تختم غمبرک زدم اومدکنارم نشست:«ساراچیزی شده؟»
برگشتم سمتش وبغضموفرودادم:«حسام رفت! مگه ندیدی؟!»
سرش رو انداخت پایین وآهسته گفت:«متأسفم!»
سرموتکون دادم وگذاشتم رو زانوهام، نیلوفرآهسته گفت:«آروم باش سارا! قول میدم زود فراموشش کنی.»
به سرعت سرم رو بلندکردم وگفتم:«تو فکر کردی من کودنم؟! احمقم؟ چه طوری فراموشش کنم؟ هان؟»
- اون به راحتی فراموشت کردوازپیشت رفت! تو هم فراموشش کن!
می خواستم بگم، تو که اونهمه آروین رو دوست داشتی واون بهت اهمیت نمی داد، تونستی فراموشش کنی؟! حسام برادرمه، چه طوری فراموشش کنم آخه؟! آدم مگه باعشقش هم، درگیر میشه؟!، ولی سکوت کردم وچیزی نگفتم.
نیلوفربامهربونی گفت:«بخواب عزیزم! فردا روز مهمی باید باشه برات، مثل همه ی دخترا!»
درازکشیدم وزیر پتو خزیدم، نیلوفرچراغ رو خاموش کردو اومد کنارم:«میخوای من پیشت باشم؟»
- شوهرت گیر نمیده امشب اینجا بمونی؟
خندید:«نه بابا!»
- پس بمون!
اومد کنارم دراز کشید، هردو به سقف اتاق خیره شدیم، دستموگذاشتم زیرسرم وآهسته گفتم:«آروین هیچی نمیگه که...»
نفسش روکلافه فوت کردوپریدوسط حرفم:«قهریم باهم!»
بهت زده گفتم :«نه! واقعاً؟»
باصدای گرفته ای گفت:«آروین همه اش گیر میده، میگه برو دماغت رو عمل کن، برو پروتز بکار اینور واونورت! برو ابروهات رو تأتو کن!
پوزخندی زدم وگفتم:«مردها دنبال تنوع ان!»
- به خدا هر هفته موهام یک رنگه سارا! مدل موهام، لباس هام، همه اش تغییرشون میدم! حتی مدل آرایشم! این همه تنوع، دیگه چی میخواد ازم؟یکی تو خونه اش هست که همه نوع سرویس بهش میده! دیگه دنبالِ چیه؟!
- عشق!
نشست و متعجب بهم زل زد:«چی؟! من عاشقشم! اونقدر بهش ابرازکردم که جای هیچ شکی رو براش نذاشتم!»
- من که نگفتم تو دوسش نداری! نیلوفر جان مردی که واقعاً خانومش رو دوست داشته باشه، دیگه نیازی به این چیزا نداره! البته چنین مردی هنوز به دنیا نیومده! هرچقدر هم زنشون رو دوست داشته باشن بالاخره دلشون رو میزنه! خدا مردهارو اینطوری خلق کرده که روحیه ی به شدت تنوع طلبی دارن!
دستش رو زد زیرچونه اش وبانگرانی گفت:«حالا باید چیکارکنم؟ ازوقتی بچه سقط شده، رفتارش خیلی بد شده باهام!»
- می دونی چه مردی رو میگن واقعاً عاشق؟ مردی که بگه فدای سرت! حتی اگه هیچوقت بچه دارنشیم من عاشقت می مونم وبرام مهم نیست! اما وای به روزِ مردی که زنش رو برای بچه بخواد! اون مرد رو دیگه نمیشه به هیچ وجه تغییرش داد! اون زنش روفقط برای نیازش می خواد.
- حس میکنم دلش رو زدم، حس میکنم حتی اگه طلاقم بده هم، غمش نباشه!
- بااین که از ازدواج متنفرم، ولی از طلاق خیلی بیشترنفرت دارم! اما مردی که به خاطر این چیزها بخواد بازنش بمونه، درواقع داره تحملش می کنه و همون بهتر که طلاق بده!
بابغض گفت:«با این که رفتارش همیشه باهام بده ولی من چشمم رو، رو همه بدی هاش بستم! اونقدرعاشقش هستم که هر کاربکنه بازهم باهاش می سازم!»
- داری هم وقت خودت رو هدر میدی هم وقت اون رو! وقتی بهت گفته باید بری بکوبی ودوباره ازنو بسازی، داره به طورمستقیم بهت میگه ازقیافت بدم میاد! یعنی می خواد بایک چهره ی مصنوعی زندگیش رو ادامه بده، ساده تر بگم، میخواد فقط تحملت کنه! بایک ماسک! نگفته فقط برو یه جات رو عمل کن، گفته کلاً بکوب واز نوع بساز! داره مثل یک وسیله بهت نگاه می کنه نیلو، چندباربهت گفتم خودت رو سبک نکن و بذاراون بیاد سمتت؟! باید دست نیافتنی باشی تا قَدرت رو بدونن!
- حق باتوئه! اشکال نداره چندروز خونه تون بمونم سارا؟
خواستم بگم چرابمون ولی خودش گفت:«نه، راستی آقاسیاوش فرداشب خونه تون می مونه! زشته، شب بخیر!»
دراز کشیدو من تازه یادم اومد چه خاکی داره تو سرم میشه! من که هیچوقت نمی خواستم توسط هیچ مردی لمس بشم، من که ازهمه ی مردها متنفر بودم حالاداشت چه اتفاقی برام می افتاد؟! سارا همین الان فرارکن! نه دیگه دیره، تمام آدمای این خونه واسه تو غریبه ان فرارکن! نه، فرارکنم کجا برم؟ عاقبتم بشه مثل نیلوفر؟! سارا مگه حرفای نیلوفر رو نشنیدی؟ همه مردها مثل همن! همه دنبال نیازشونن، بگو نه! کی میخوادجلوت رو بگیره؟! این که به سیاوش علاقه نداری خیلی بیشتر برات دردسر می شه! برو بگو نظرم عوض شده، برو!
سرم رو تو بالشت فرو بردم ودست هام روگذاشتم رو گوش هام! اونا به حرف من اهمیت نمی دادن، اونا هیچ وقت برای حرف من ارزش قائل نمی شدن، من یک بچه ی سر راهی بودم! بارفتارشون همیشه همین حقیقت رو بهم ثابت کردن! دیگه خوابم نمی برد، بلندشدم ورفتم سمتِ هدیه ای که حسام بهم داده بود، همون خرگوشِ کوچولوی ملوس وناز! ازتو یخچال چندتا هویج وکاهو برداشتم وریختم جلوش، نشستم کنارش و نگاهش می کردم، سرش رو برد پایین وشروع کرد به خوردنشون! نوازشش کردم، پشمالو ونرم بود! ردِ دندون هاش روی کاهو مونده بود! آروم خندیدم،نفسی کشیدم وآهسته گفتم:«خرگوش کوچولو، دلم برای حسام تنگ شده!»
***
هنوز پاییز بود وهواسردی اش رابه رخ می کشید، صدای معترض نیلوفرباعث شد چشم هایش رابازکندوازنفس عمیق کشیدن دست بردارد:«سارا؟ کنارپنجره چیکارمی کنی اول صبحی؟! ببند درش رو یخ زدم!»
پنجره رابست وروی تخت نشست، نیلوفردرحالی که خمیازه می کشید گفت:«ساعت چنده؟»
خسته بود و تمام شب را نخوابیده بود! آهسته، باصدای گرفته ای گفت:«یازده!
- وای چقدر خوابیدم! بلند شو که کلی کار داریم.
نگاهِ خسته اش ماتِ صورتِ نیلوفرشده بود، پلک هایش از فرط خستگی داشت روی هم می افتاد که صدای نیلوفراوراازجاپراند:«سارا باتواَم! میگم بلندشو، کلی کارداریم!»
بلند شدو ایستاد، نیلوفر بی احتیاط دست اش را گرفت وکشید، خبر نداشت که این دختر تمام شب رابیداربوده وازخستگی حتی نمی تواند راه برود!
ازاتاق خارج شدندونیلوفر بلندسلام داد! فرشته و زهره جواب سلامش را باخوشرویی دادندو نگاهشان چرخید روی سارا، دخترلاغر و کوتاه قدی که رنگ به صورت نداشت! فرشته دوید سمت اش وبانگرانی گفت:«سارا بازفشارت افتاده؟»
نیلوفر بهت زده برگشت وتازه نگاهش متوجه رنگ پریدگی صورت سارا شد! فرشته دست اش راکشیدوکمک اش کردروی صندلی بشیند، زهره مشغول درست کردن شربت گلاب و زعفران شد، نیلوفرکنارش نشست ودست سرداش را دردست گرفت، لبخندی زدوگفت:«آروم باش! الان حالت خوب میشه.»
صدای تلفن درگوشَش می پیچید، همه ی صداهاباهم درسرش می پیچید! لب هایش خشک شده بودو پلک هایش داشت روی هم می افتاد، زهره لیوان راسمت اش گرفت و بامهربانی گفت:«بخورخاله! الهی قربونت برم، رنگ به رونداری!»
نیلوفرلیوان راجلوی دهانش گرفت وکمک اش کرد بخورد، محتویات لیوان را یک نفس سرکشید و چشم هایش را بست، به لطف شربت گلاب و زعفران آرام شده بود!
صدای فرشته درگوشش پیچید:«سارا ، آقاسیاوشه! میخواد باهات حرف بزنه، میتونی صحبت کنی؟!»
تازه حالش خوب شده بود! اگر گذاشتند! بی حوصله بلند شدوتلفن بی سیم را ازفرشته گرفت، صدای سیاوش درگوشش پیچید:«سلام عزیزم! چی شده؟ مامان گفتن حالت خوب نیست،آره؟»
لب های خشکیده اش را با زبان ترکرد و با صدایی که با زحمت ازحنجره اش خارج می شد گفت:«من خوبم!»
باصدای پرشیطنتش گفت:«دیدی آخرش مال خودم شدی؟!»
حرص اش گرفت ازصدای پیروزمندانه ی سیاوش!
روی تخت نشسته بودو با نگاه پراز غم وبی تفاوت اش به گل های رز خشکیده خیره شد، فرشته داشت اتاقش را مرتب می کردوکلی غر می زد که:"همیشه اتاقت به هم ریخته اس."
نگاهِ سارا ماتِ گل های خشک شده ای بودکه هنوز داخل گلدان بودند، باصدای شکستنِ شیشه، به سرعت نگاهش چرخید و با تکه های خردشده ی شیشه ی ادکلن مواجه شد! انگار قلب اش تکه تکه شد، سوزش قلب اش راحس کرد و دوید، کنار شیشه های خرد شده زانو زد و اشک هایش سرازیرشد، فرشته لب گزید و با نگرانی گفت:«ببخشید سارا، دستم خوردبهش افتاد! بلندشو ازاینجا، الان شیشه میره تو پات، زهره؟ زهره؟جارو برقی رو بیار!»
چشم هایش رابست، بوی عطر حسام، درفضای اتاق پیچید! چشم هایش رابسته بود وبا لـ*ـذت نفس می کشید، حسِ نوستالژیکی داشت این عطر! اورا یادِ اولین دیدارش با حسام می انداخت! اولین ملاقاتی که دلش برای این عطر و صاحب اش لرزید!
درخلسه ی لـ*ـذت بخشی فرو رفته بود و یادِ آنشب افتاد، صدای زهره باعث شد به زمانِ حال بازگردد:«سارا جان؟ بلندشو خاله، خطر داره، میره تو پات، بذار جارو بکشم!»
به سرعت بلندشدودنبال یکی از روسری هایش گشت، سرگردان دور خودمی چرخید تابالاخره نگاهش روی شال زرشکی رنگ اش که کنار تخت افتاده بود، ثابت ماند، باخوشحالی سمت اش قدم برداشت وشال را روی عطر های ریخته شده روی زمین کشید، زهره وفرشته هردو متعجب به سارا نگاه می کردند!
زهره حیرت زده گفت:«چیکارداری می کنی خاله؟!»
شال را درآغوش گرفت وبلندشد، روی تخت نشست وزانو هایش رابغل کرد، شیشه ی عطر افتاد وشکست وسارادردل زمزمه می کرد:«اون دختره که عطر رو داد راضی نبود! من همون اول فهمیدم، کاش همون موقع که دختره ازحسام لجش گرفته بود، عطر رو می کوبید زمین! کاش من اینهمه دیوونه ی این عطر نمی شدم، الان که بوش فضای اتاقم رو پرکرده، دیگه نمی تونم طاقت بیارم، نمی تونم دوریش روطاقت بیارم! ای خدا کمکم کن!»
حسام مال او نبود! برای همیشه رفت، رفت تا مالِ دختر دیگری شود! آغوشش، عطرِ وجودش، ازآنِ یک دختر دیگر می شد! اوحتی اسم برندِ ادکلن را نمی دانست، تا دوباره تهیه اش کند و در اتاق اش بگذارد، تاهمیشه عطر حسام را داشته باشد!
زهره برگشت سمت فرشته وگفت:«فرشته؟ این شیرینی و میوه چی شد پس؟»
فرشته درحالی که روی میز رامرتب می کرد گفت:«کامران رفته بگیره!»
زهره نگاهش چرخید روی دختری که به اصطلاح امشب عروسی اش بود، نگاه سارا را دنبال کردو به گل های خشک شده رسیدوگفت:«خاله این گل هارو نمی خوای بریزی دور؟! خشک شده ها!»
نگاه بی تفاوت اش وحشت زده شد و سمت گل ها دوید، هر هجده شاخه را با احتیاط درآغوش گرفت وگفت :«نه! هیچکس حق نداره دست به اینابزنه!»
نگاه زهره متعجب به ساراخیره بود و فقط فرشته می فهمید اصرارسارا برای نگهداری گل ها چیست، بااین حال گفت:«معلوم هست چته سارا؟ چراامروز زده به سرت؟ این کاراچیه؟!»
نیلوفروارد اتاق شدوفرشته را مخاطب قرارداد:«فرشته جون؟ این ساتن هایی که واسه سفره عقد کرایه کردین یه خورده چرک شده، بندازم تو ماشین لباسشویی؟»
فرشته نگاهش را ازروی سارابرداشت وگفت :«نیلوفرجون بزارهمونجا باشه ، یک فکری به حالش می کنم!
سارا نگاه بهت زده اش روی همه می چرخید، چراهیچ کس فکری به حال او نمی کرد؟! چرا کسی ذره ذره آب شدنش را نمی دید؟! چرا همه خودشان را به بی خیالی زده بودند؟ همه به فکر شادی مراسم شب بودند و او به این فکرمی کرد که دارد بدبخت می شود! هیچ کس توجهی به او نداشت، انگارنمی دانستند قرار است دلی که عزادارشده، با لباسِ عروس پای سفره ی عقد بشیند!
وارد اتاقش شدومی خواست فقط کمی بخوابد! بادیدنِ نیلوفر درآن وضعیت سمت اش پا تند کرد، نیلوفر روی زمین نشسته بود ودرحالی که تلفن بیسیم راکنارگوشش گرفته بود گریه می کردولب می گزید! مقابل اش نشست ودست اش رازیرچانه نیلوفر گذاشت، صداهای ناواضحی را ازآنطرفِ خط می شنیدومی توانست حدس بزندکه آروین است! نیلوفرسر بالا آورد و با چشم های نمناک اش درچشم های خسته ی سارا زل زد، تماس راقطع کرد و بلندتر زد زیرگریه!
میان هق هق اش گفت:«خانواده اش بهش گفتن باید اون دختره ی آشغال رو طلاق بدی!»
نتوانست ادامه بدهدودوباره گریه سَر داد! سارا سرش رابه سـ*ـینه فشرد و نیلوفر ادامه داد:«سارا همه ش خُردم می کنه، دیگه خسته شدم! ازبس تحقیرم کرده که حالم ازخودم به هم می خوره!»
اخم غلیظی روی پیشانیِ سارا نقش بست و تلفن رابرداشت. بلندشد و درحالی که قدم می زد، دست اش دکمه رِدیال را لمس کرد، گوشی راکنارگوش گرفت وبه صدای بوق های انتظار که پشتِ سر هم می خوردند گوش سپرد، نیلوفر بلند شدو بانگرانی گفت:«ساراچیکارمی کنی؟» بهش نگی که، سارا انگشت اش را روی بینی گذاشت تانیلوفر ساکت شود، همزمان صدای مردانه ی آروین درگوشش پیچید:«الو؟»
صدایش راصاف کرد و سعی کرد با تمام خستگی اش محکم صحبت کند:«سلام آقا آروین! سارا هستم!»
- سلام ساراخانوم خوب هستید؟
- مرسی، آقا آروین من درجریان تمام اتفاقاتی که بین شما و نیلوفر افتاده هستم، اگه قرار باشه نیلوفر هر روز یک جاش رو عمل کنه، تبدیل میشه به یک عروسکِ عملی! از نظر من اینا همه اش بهانه س برای این که نیلوفردلتون رو زده! اگه دلتون رو به این خوش کردیدکه اینطوری واسه تون یک تنوعی می شه و می تونید یک مدت دیگه تحملش کنید، بهتره همین الان طلاقش بدید! چون در اون صورت هم، یک مدت که بگذره براتون عادی میشه وتکراری! پس خرج رو دستش نذارید و همین الان هم خودتون و هم نیلو رو راحت کنید! برید دنبال دختری که عاشقش هستین، هرکی که می خواد باشه، مهم نیست! فقط لطفاً اول مطمئن شین که دوستش دارید، بعد باهاش ازدواج کنید، خیلی عذر میخوام که وقتتون روگرفتم،
سلامِ من رو به خانواده ی محترم هم برسونید و از قولِ من بهشون بگید:«اگه سخته براشون که نیلوفر رو به عنوان عروسشون بپذیرن، حق ندارن بهش توهین کنن، خدانگهدار!»
تمام مدت نیلوفر بادهان باز به سارا خیره بود و سارا فقط نگاه بی تفاوت اش چرخید روی تخت! داشت بیهوش می شد از خستگی، داشت به سمت تخت قدم برمی داشت که صدای پراز بغض نیلوفر مانع اش شد:«میدونی خانواده اش چی گفتن؟ گفتن اون دختره هم فراری و ولگرد و بی خانواده اس و هم عقیم ! گفتن اونقدر ضعیفه که نتونسته یک بچه رو نگه داره! شب عروسی کلی تیکه بارم کردن سارا، خیلی سخت بود ولی تحمل کردم، مامانش خیلی با حرف هاش اذیتم کرد و پدرش به اجبار جوابِ سلامم رو داد! فقط خواهرش می خواست باهام خوب باشه که اونم افسانه خانوم نمی ذاشت!»
سارا برگشت سمت اش و با اخم گفت:«غلط کردن! خیلی ها الان بچه سقط می کنن، این دلیلی نیست برای ضعیف بودن وعقیم بودنِ تو که! خیلی هم دلشون بخوادعروس به خوشگلیِ تو گیرشون اومده، والا! الان دختر خوشگل خیلی کمه، طلاقت رو بگیرنیلو! ببین کی دارم بهت میگم! فرداپس فردا حامله میشی با بچه بغـ*ـل باید جداشی! میدونی که قانون حق رو به پدر بچه میده! اونوقت باید یک غم دیگه هم رو دلت بمونه!
نیلوفرچشم هایش رابا درد بست ولب گزید، قطره اشک اش فرو ریخت، همان لحظه در اتاق باز شد و فرشته با ذوق فراوان گفت:«سارا بدوبیا، خانوم سنایی اومدن برای آرایشِ موهات وصورتت!»
نگاه خسته وبی حوصله اش را به فرشته دوخت و بار دیگر نگاه پرحسرت اش روی تختِ گرم ونرم اش چرخید!
تمام مدت که آرایشگر موهایش را درست می کرد و به خاطر کوتاه بودنِ موهایش غرمی زد، سارا فکرش جای دیگری بود! طرزِ صحبت کردنِ سیاوش، آروین، کامران، شوهرخاله اش، سامان، هیچ کس مثل حسام صحبت نمی کرد! هیچ کس به شیوه ی او عمل نمی کرد، هیچ کس لحنِ گرم و مردانه ی او را نداشت! حسام خیلی محترمانه صحبت می کرد، آنقدر که خیلی دخترا یک برداشتِ دیگر ازلحن اش می کردند ومی خواستند به اونزدیک شوند! اگر وقتی رفت آلمان، یک دختردیگر تمام زندگی اش می شد چه؟! اگر آنقدرعاشقش شدکه سارا را فراموش می کرد چه؟!
نگاهش خیره بود به دختری که درآینه، صورتِ رنگ پریده و مات اش زیریک خروار پودرو رژلب و ریمیل، پنهان شده بود، حالت تهوع داشت، ازاین همه بی تفاوتی، ازاین همه آرامشِ قبل از طوفان!
سرش گیج خورد! همه جا را تار می دید، صداها هنوز درگوشش می پیچیدو، افتاد! دیگرهیچی نفهمید، خسته بود، تاب نیاوردو بی هوش شد!
***
بوی عطر مردانه ای درکنارش بود، لبخند محوی زد وچشم هایش را بازکرد، همه جا تاریک بودوفقط صدای عقربه های ساعت درفضا طنین انداخته بود، برقِ ساعت مچیِ مردی که کنارش بود، درچشم اش زد، چشم هایش راتنگ کرد و جزیک سایه درکنارش، هیچ نمی دید! آهسته گفت:«اینجاکجاست؟ تو کی هستی؟»
- بالاخره بیدارشدی؟ تو اتاقتی عزیزم، سیاوش ام!
- سیاوش؟
- جانم؟
- گرسنمه!
چراغ راروشن کرد و چرخید سمت سارا، نگاهِ سیاوش درخشیدوسارا تازه داشت چشم هایش به نور عادت می کرد!
سیاوش با مهربانی لبخند می زد وآهسته گفت:«میگم فرشته خانوم بیاد.»
دوباره نگاهِ خریدارانه ای به سرتا پای سارا کرد و ازاتاق خارج شد.
ساراهنوز ایستاده بود، فرشته خودش رادراتاق پرت کردوبا نگرانی گفت:«میخوای من رو پیر کنی نه؟ می خوای عذابم بدی آره؟ چرامی خوای آبروم رو ببری سارا؟! همه مهمونا اومدن، اونوقت تو اینجا پس افتادی؟!»
باصدای گرفته ای گفت:«یعنی خودم رو زدم به مریضی؟! مگه دیوونه ام؟! دیشب تاصبح خوابم نبرد، داشتم از خستگی می...»
فرشته میانِ حرف اش پرید:«ازصبح بیهوش شدی نمیگی من آبرو دارم جلو خانواده ی صولتی؟! بیچاره خاله ات، ازخجالت داره آب میشه! بلند شو لباس عروس رو تنت کن بیا بیرون!»
فرشته بابی رحمی از اتاق خارج شدو سارا را دربهت وگیجی تنهاگذاشت!
مقابلِ آینه ایستاد، هیچ اتفاقی برای آرایشش نیوفتاده بود! شال حریرسفید رنگی که روی صندلی افتاده بود را روی سرانداخت وازاتاق خارج شد، همهمه ای در سالنِ پذیرایی بودوساراگام های لرزانش راسمت جمعیت برمی داشت، عده ای ازفامیل بودند، عده ای که می شناخت وعده ای که فقط از دور با آن ها ملاقات کرده بود! بلافاصله همه متوجه حضورش شدندوسکوتِ محض در همه جا حاکم شد!
سارا، فقط صدای نفس هایش که به شماره افتاده بود، درگوشش می پیچید! بالاخره کسی سکوت راشکست وبلندو رساگفت:«به افتخارعروس خانوم!»
چند نفر کِل کشیدند، همه مشغول کف زدن شدند، بوی اسپند باعث شد کمی آرام شود، دست کسی پشت سرش نشست وسمت صندلی که گوشه ی سالن پذیرایی قرارداشت ومقابل اش سفره ی عقد بود، هدایتش کرد، نشست وروی سرش نقل پاشیدند، کل کشیدند، سیاوش درحالی که دست اش رادرجیب فرو می برد بالبخند سمت اش می آمد، رسمی پوشیده بود، کت وشلوارمشکی و پیراهن مردانه ی زرشکی! مگرنمی دانست سارا سفید دوست دارد؟! سیاوش کنارش نشست، بوی عطر شیرین اش مشام سارا رو پر کرد، چینی به بینی اش داد ، مگر نمی دانست سارا فقط همان عطری که دراتاق اش شکست را دوست دارد و دلش فقط آن بوی تلخ وسرد را می خواهد! صدای عاقد را می شنیدکه برای شنیدن بله از او، خودش را به آب وآتش می زد، برای بار اول، بار دوم، می پرسید و سارا فکرمی کرد که:«چرا اینجا نشسته بود؟!» سرسفره ای که هیچوقت قرارنبود بشیند! خیلی چیزهای دیگر هم قرارنبود واتفاق افتاد! حسام قرارنبود ترک اش کند، قرار نبود تنهایش بگذارد! داشت فکر می کرد مثل فیلم ها بلند بگوید نه و برود! اما افسوس که فیلم نبود و او جرعت این کارها رانداشت! کارازکارگذشته بود، همه دنبالِ یک کلمه بودند"بله"هنوز جرعت نداشت، نه جرعتِ بله گفتن ونه جرعتِ نه گفتن! فقط نگاهش روی چهره های شاد همه می چرخید وصدای نیلوفر که ازپشتِ سر به گوشش می رسید، نگاهش روی چهره ی پرازغمِ سپیده چرخید! سپیده گفته بود سیاوش را می خواهد و سارا چرا اشتباهی نشسته بود؟! اینجا جای سپیده بود!
داشت بامردی زندگی اش راشریک می شد که هیچ علاقه ای به اونداشت، بماندکه سیاوش گفته بود تمامه زندگی اش درساراخلاصه می شود! سارا همیشه گفته بود، زندگیِ مشترک را نمی خواهد وحالا داشت شریک می شد!
درذهن اش دنبالِ جمله ای برای توصیفِ واژه ی مبهمِ عشق می گشت، به راستی عشق چه بود؟! همیشه دنبال تعریفی برایش می گشت وهربار بیشتر گیج می شد! نتوانست برای این واژه ی مقدس تعریفی پیدا کند، هرکسی برای خودش تعریفی داشت و او هنوز نمی داست عشقِ واقعی، دقیقاً چیست! عشق واقعی همان بود که میان عمه کتایون و شهاب پیش آمد؟! همان که بین فرشته وکامران بود؟! همان حس که نیلوفر ازآن دم می زد و می گفت نسبت به آروین دارد؟ یاحسی که سپیده به سیاوش داشت؟ عشقِ واقعی به راستی چه بود؟!
- برای بارآخر می پرسم، عروس خانوم وکیلم؟!
چشم هایش را بسته بود، مستأصل ودرمانده نمی دانست چه کند، کاش زمان می ایستاد! خسته بود، دلش می خواست می توانست ساعت رامتوقف کند تا عقربه های لحظه شمارش وسکوتِ جمع، اینگونه ذهن اش رابه هم نریزد!
بوی عطرِآشنایی را حس کرد، صدای قدم های محکم و با صلابتِ مردانه ای که زیادی آشنا بود، به گوشش رسید! لبخندِ محو و پرازدردی زد ازخیالِ خامَش، ودهان باز کرد برای گفتنِ بله، برای آینده ای که می دانست بدبختی اش تضمین است.
ولی همان لحظه، صدای محکم و مقتدری درفضا پیچید:«صبرکنید!»
چشم هایش را باهیجان باز کرد، چون صدا که دیگر نمی توانست وَهم باشد! اولین چیزی که دید کفش های براق و مردانه ای بود که آنطرفِ سفره ی عقد قرار داشت، نگاهش بالا آمد برای دیدنِ صاحبِ آن کفش ها! همان کت وشلواری که موقعِ رفتن، سارا وادارش کرد بپوشد! همان لباس سفید رنگی که زیرش پوشیده بود، همان کروات مشکی رنگی که آخرین لحظه، به سختی دورگردنش گره زده بود! نگاهش بالاتر آمد وچشم های مشکی ونافذ اش رادید، تنها چشم هایی که باآنها احساس غریبی نمی کرد! سارا اولین کسی بود که به خود آمد وبلند شد! دیگران همه متعجب بودند و فقط نگاه می کردند، هیچ کس، هیچ حرفی نمی زد وخانه درسکوتِ محض فرو رفته بود! سارا قدم های لرزانش را برداشت، حسام باچشم هایی که قرمز شده بود، فقط نگاهش می کرد، سارا قدم هایش را تندتر برداشت واین آ/غ/و/ش نمی توانست رویا باشد! حسام انگارزیادی به خودش فشارآورده بودکه اشکی نریزد !
مدام بغض اش را فرو می دادوسیبک گلویش جابه جامی شد، دستش رابالاتر آوردبرای جلوکشیدنِ شالِ سفیدی که هرلحظه ممکن بود سقوط کند! آهسته کنارگوشِ سارا زمزمه کرد:«شنیدم واسه آروین حسابی بلبل زبونی کردی دوشیزه کوچولو!»
کمی مکث کردو باصدای آهسته وگرفته ادامه داد:«نتونستم برم!»
اشک هایش فرو می ریخت و پیراهنِ سفید ومردانه ی حسام راخیس می کرد! این هم شیوه اش بود؟! این که دقیقه ی نود برسدو مراسم عقدِ دیگران را به هم بزند؟!
حسام، دوباره بابغض زمرمه کرد:«حالاکه نمی شه تمامِ تو سهمه من و زندگیم شه... باید راهم ازتوجدا شه... ولی... من رو حبس کردی تو عمقِ چشمات!»
***
چندماه بعد...
آخرین ویرایش توسط مدیر: