مردی که بازوهاش بلا استفاده مونده باشه مرد نیس ...
مردی که بغلش محل آرامش "یکی" نباشه مرد نیس ...
مردی که حسرت آغوشش به دل "یکی" مونده باشه مرد نیس ...
مردی که از آغـ*ـوش گرفتن یه نفر... فقط یه نفر ... آرامش نگیره مرد نیس
حالا هی برید رو بازوها و هیکلاتون کار کنید
میان این تعصب ها، میان جنگ مذهب ها! یکی افکار زرتشتی، یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی، یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست، در این دنیای انسانی ...
خدا یکی... ولی... اما... هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را گرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟! مگر نه این که انسانیم!
اگر روح خدا در ماست... خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟!
برای خود پرستی هاست ...من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند خوشحالم
ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم
هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم
تنم آزاد، اما اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم
کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش وهم از خویش میترسم...:dadad4: سیمین بهبهانی
مردم اينجا چقدر مهربانند ;دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند ,
دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری
و دیدند هوا گرم شد , پس کلاهم را برداشتند
و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند
و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم محبت کردند و حسابم را رسیدند . خواستم در این مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز . . . . .روزگار جالبیست،مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید!