شعر اشعار احمد شاملو

  • شروع کننده موضوع Darya77
  • بازدیدها 5,780
  • پاسخ ها 229
  • تاریخ شروع

Darya77

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/16
ارسالی ها
654
امتیاز واکنش
302
امتیاز
261
محل سکونت
شمال
طرف ِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند

من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست
شب از ستارهها تنهاتر است...



طرف ِ ما شب نیست
چخماقها کنار ِ فتیله بیطاقتاند

خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست
در لبان ِ تو، شعر ِ روشن صیقل میخورد
من تو را دوست میدارم، و شب از ظلمت ِ خود وحشت میکند.​
 
  • پیشنهادات
  • Darya77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    654
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    شمال
    سال ِ بد
    سال ِ باد
    سال ِ اشک
    سال ِ شک.
    سال ِ روزهای ِ دراز و استقامتهای ِ کم
    سالی که غرور گدائی کرد.

    سالِ پست

    سالِ درد

    سالِ عزا

    سال ِ اشک ِ پوری
    سال ِ خون ِ مرتضا
    سال ِ کبیسه...

    ۲

    زندهگی دام نیست
    عشق دام نیست
    حتا مرگ دام نیست
    چرا که یاران ِ گمشده آزادند
    آزاد و پاک...​
     

    Darya77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    654
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    شمال
    اشک رازیست
    لبخند رازیست
    عشق رازیست
    اشک آن شب ، لبخند عشق ام بود

    قصه نیستم که بگوئی
    نغمه نیستم که بخوانی
    صدا نیستم که بشنوی
    یا چیزی چنان که ببینی
    یا یزی نان که بدانی .......
    من درد مشترکم
    مرا فریاد کن .

    درخت با جنگل سخن می گوید
    علف با صحرا
    ستاره با کهکشان
    و من با تو سخن می گویم
     

    Darya77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    654
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    شمال
    سالی
    نوروز
    بیچلچله بیبنفشه میآید،
    بیجنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
    بی گردشِ مُرغانهی رنگین بر آینه.

    سالی
    نوروز
    بیگندمِ سبز و سفره میآید،
    بیپیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
    بیرقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.

    سالی
    نوروز
    همراهِ بهدرکوبی مردانی
    سنگینی بارِ سالهاشان بر دوش:
    تا لالهی سوخته به یاد آرد باز
    نامِ ممنوعاش را
    و تاقچهی گـ ـناه
    دیگر بار
    با احساسِ کتابهای ممنوع
    تقدیس شود.

    در معبرِ قتلِ عام
    شمعهای خاطره افروخته خواهد شد.
    دروازههای بسته
    بهناگاه
    فراز خواهد شد
    دستانِ اشتیاق
    از دریچهها دراز خواهد شد
    لبانِ فراموشی
    به خنده باز خواهد شد
    و بهار
    در معبری از غریو
    تا شهرِ خسته
    پیشباز خواهد شد.

    سالی
    آری
    بیگاهان
    نوروز
    چنین
    آغاز خواهد شد.​
     

    Darya77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    654
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    شمال
    میدانستند دندان برای تبسم نیز هست و
    تنها
    بردریدند.



    چند دریا اشک میباید
    تا در عزای اُردواُردو مُرده بگرییم؟

    چه مایه نفرت لازم است
    تا بر این دوزخدوزخ نابکاری بشوریم؟​
     

    Darya77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    654
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    شمال
    «ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.

    در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.

    دست از گمان بدار!

    با مرگِ نحس پنجه میفکن!

    بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»

    نازلی سخن نگفت

    سرافراز

    دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...



    «ــ نازلی! سخن بگو!

    مرغِ سکوت، جوجهی مرگی فجیع را

    در آشیان به بیضه نشستهست!»

    نازلی سخن نگفت؛

    چو خورشید

    از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...



    نازلی سخن نگفت

    نازلی ستاره بود

    یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...

    نازلی سخن نگفت

    نازلی بنفشه بود

    گُل داد و

    مژده داد: «زمستان شکست!»

    و

    رفت...
     

    Darya77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    654
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    شمال
    دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
    دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

    روزگار غریبی است نازنین

    و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
    عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
    شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

    روزگار غریبی است نازنین

    و در این بن بست کج و پیچ سرما
    آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند

    به اندیشیدن خطر مکن
    روزگار غریبی است نازنین
    آنکه بر در می کوبد شباهنگام
    به کشتن چراغ آمده است
    نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
    دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
    دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

    روزگار غریبی است نازنین

    نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
    عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
    آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
    و تبسم را بر ل*ب.ه*ا جراحی می کنند
    و ترانه را بر دهان
    کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
    شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
    ابلیس پیروز مـسـ*ـت سور عزای ما را بر سفره نشسته است
    خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
    خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
     

    Darya77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    654
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    شمال
    از مرگ ...

    هرگز از مرگ نهراسيده ام

    اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.

    هراس من – باری – همه از مردن در سرزمينی است

    که مزد گورکن

    از آزادی آدمی

    افزون تر باشد...
     

    سما جون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/01/29
    ارسالی ها
    2,624
    امتیاز واکنش
    953
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ایران
    اشعار احمد شاملو

    دست های تو هر کجا که باشند
    باز هم گره ها را محکم تر می کنند
    من باز می مانم
    از گشتن و سرگیجه گرفتن
    بی آنکه بدانم
    این رازی که تو با خودت بـرده ای
    کدام سمت زندگی را روشن می کرد ؟

    من باز می مانم
    و دامن آبی ام را جمع می کنم
    بفهمی دریا
    همین خانه ی کوچک بود ..
    و چشم هایم را
    از هزارتوی آینه بیرون می کشم
    بفهمی
    تنهایی چگونه یکباره
    زندگی ات را غرق می کند ..


    { احمد شاملو }
     

    سما جون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/01/29
    ارسالی ها
    2,624
    امتیاز واکنش
    953
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ایران
    خدایا. خدایا

    بر زمينه سربی صبح ، سوار
    خاموش ايستاده است
    و يالِ بلندِ اسبش در باد پريشانمیشود ..

    خدايا خدايا
    سواران نبايد ايستادهباشند
    هنگامی که حادثه اخطارمیشود ..


    کنارِ پرچينِ سوخته
    دختر ، خاموش ايستادهاست
    و دامنِ نازکاش در باد تکانمیخورد ..

    خدايا خدايا
    دختران نبايد خاموش بمانند
    هنگامی که مردان نوميد و خسته پير میشوند ...


    { احمد شاملو }
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا