پارت ۲۲
هانیه رو به من و آرسین گفت -بچه ها بیاین تو دیگه.
آرسین-کیمی حاضر شین بریم بیرون
کیمیا-وای آرسین می بینی که مهمون دارم با بچه ها هماهنگ کن یه روز باهم بریم.
چی ؟؟این داشت چی میگفت؟ینی اینا همو میشناختن؟!
طاقتم تموم شد و پرسیدم*آرسین شما همو میشناسیننن؟
-آره بابا ۶ ساااله
*نههههههه
-ب خدا
هانیه -عه بیاین تو دیگه!
آرسین -هانی الان نمیتونم شایلین برو منم میرم خونه سودا آرمانم اونجاس
*باشه
بعد از خدافظی با آرسین راهی خونه شدیم..
Wowخدای من چ بهشتیه اینجاا.محو حیاط شده بودم.پراز رزای رنگی!درختای بلند که نشونه ی قدمت اینجا بود و با نسیم برگاشون تکون تکون می خورد،فوق العاده بود حیاط احسان به گرد پاشم نمی رسید.برعکس تصور من هیچ حوص و استخری وجود نداشت
خونه بعد یه پیچ به سمت چپ دیده می شد.به سمت در قهوه ای رفتیم و داخل شدیم.چمدونمو یه گوشه گداشتم و به خونه نگاه کردمبا اینکه باغش(حیاط)خیلی خیلی بزرگ بود خونه حدود ۱۲۰ متر بود.پذیراییش کاملا مربع شکل بود.سمت راست کتابخونه بزرگی وجود داشتکه اکثر کتاباش علمی و رمانای ترسناک بودن.با فاصله ای از کتابخونه یه دست مبل بنفش بود و سمت چپ هم یه آشپزخونه ی خوشگل که روبه روی اپنش میز غذا خوری ۴نفره بود.وسط خونم یه فرش ۶متری داشت.
خونه ی خوبی بود درکل.
کیمیا با تا۳تا فنجون کاپوچینو اومد،سه نفریروی مبل نشستیم
هانی-کم حرف شدیااا
کیمی-دختر جون نمی شد یه زنگی به ما بزنی
*واقعا که این شماها بودید که یه خبرم از من نگرفتید ببینید مردم یا زندم؟دوستیمونو به درس فروختین.درصمن احتیاجی ب خبر گرفتن نیس خبراتون خوب میرسه خانومااای دکتر،
کیمیا-شایلین اینجوری نگو ماشرایط خوبی نداشتیم
ب خدا از۴صبحتا۱۲شب فقط درس درس میخوندیم.خیلیارو فراموش کردیم.حق با توعه
هانی-ب خدا خیلی خوشحال شدیم اومدی میمووون
ادامه دارد...
هانیه رو به من و آرسین گفت -بچه ها بیاین تو دیگه.
آرسین-کیمی حاضر شین بریم بیرون
کیمیا-وای آرسین می بینی که مهمون دارم با بچه ها هماهنگ کن یه روز باهم بریم.
چی ؟؟این داشت چی میگفت؟ینی اینا همو میشناختن؟!
طاقتم تموم شد و پرسیدم*آرسین شما همو میشناسیننن؟
-آره بابا ۶ ساااله
*نههههههه
-ب خدا
هانیه -عه بیاین تو دیگه!
آرسین -هانی الان نمیتونم شایلین برو منم میرم خونه سودا آرمانم اونجاس
*باشه
بعد از خدافظی با آرسین راهی خونه شدیم..
Wowخدای من چ بهشتیه اینجاا.محو حیاط شده بودم.پراز رزای رنگی!درختای بلند که نشونه ی قدمت اینجا بود و با نسیم برگاشون تکون تکون می خورد،فوق العاده بود حیاط احسان به گرد پاشم نمی رسید.برعکس تصور من هیچ حوص و استخری وجود نداشت
خونه بعد یه پیچ به سمت چپ دیده می شد.به سمت در قهوه ای رفتیم و داخل شدیم.چمدونمو یه گوشه گداشتم و به خونه نگاه کردمبا اینکه باغش(حیاط)خیلی خیلی بزرگ بود خونه حدود ۱۲۰ متر بود.پذیراییش کاملا مربع شکل بود.سمت راست کتابخونه بزرگی وجود داشتکه اکثر کتاباش علمی و رمانای ترسناک بودن.با فاصله ای از کتابخونه یه دست مبل بنفش بود و سمت چپ هم یه آشپزخونه ی خوشگل که روبه روی اپنش میز غذا خوری ۴نفره بود.وسط خونم یه فرش ۶متری داشت.
خونه ی خوبی بود درکل.
کیمیا با تا۳تا فنجون کاپوچینو اومد،سه نفریروی مبل نشستیم
هانی-کم حرف شدیااا
کیمی-دختر جون نمی شد یه زنگی به ما بزنی
*واقعا که این شماها بودید که یه خبرم از من نگرفتید ببینید مردم یا زندم؟دوستیمونو به درس فروختین.درصمن احتیاجی ب خبر گرفتن نیس خبراتون خوب میرسه خانومااای دکتر،
کیمیا-شایلین اینجوری نگو ماشرایط خوبی نداشتیم
ب خدا از۴صبحتا۱۲شب فقط درس درس میخوندیم.خیلیارو فراموش کردیم.حق با توعه
هانی-ب خدا خیلی خوشحال شدیم اومدی میمووون
ادامه دارد...