شعر اشعار احمد شاملو

  • شروع کننده موضوع Darya77
  • بازدیدها 5,780
  • پاسخ ها 229
  • تاریخ شروع

♥MASTANE♥

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
4,316
امتیاز واکنش
3,789
امتیاز
546
محل سکونت
شیراز
[h=1]مرثیه[/h]به جست و جوی تو
بر درگاه ِ كوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شكسته پنجره ئی
كه آسمان ابر آلوده را
قابی كهنه می گیرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
كه خواهر مرگ است.-

و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.

پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
كه تملك خاك را و دیاران را
از این سان
دلپذیر كرده است!
***
نامت سپیده دمی است كه بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرك باد نام تو -

و ما همچنان
دوره می كنیم
شب را و روز را
هنوز را...
 
  • پیشنهادات
  • ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    [h=1]هملت[/h]بودن
    یا نبودن...

    بحث در این نیست
    وسوسه این است.
    ***
    نوشید*نی ِ زهر آلوده به جام و
    شمشیر به زهر آب دیده
    در كف دشمن.-

    همه چیزی
    از پیش
    روشن است و حساب شده
    و پرده
    در لحظه معلوم
    فرو خواهد افتاد.

    پدرم مگر به باغ جتسمانی خفته بود
    كه نقش من میراث اعتماد فریبكار اوست
    وبستر فریب او
    كامگاه عمویم!

    [ من این همه را
    به ناگهان دریافتم،
    با نیم نگاهی
    از سر اتفاق
    به نظاره گان تماشا]
    اگر اعتماد
    چون شیطانی دیگر
    این قابیل دیگر را
    به جتسمانی دیگر
    به بی خبری لا لا نگفته بود،-
    خدا را
    خدا را !
    ***
    چه فریبی اما،
    چه فریبی!
    كه آنكه از پس پرده نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
    از تمامی فاجعه
    آگاه است
    وغمنامه مرا
    پیشاپیش
    حرف به حرف
    باز می شناسد
    ***
    در پس پرده نیمرنگ تاریكی
    چشمها
    نظاره درد مرا
    سكه ها از سیم وزر پرداخته اند.
    تا از طرح آزاد ِ گریستن
    در اختلال صدا و تنفس آن كس
    كه متظاهرانه
    در حقیقت به تردید می نگرد
    لذتی به كف آرند.

    از اینان مدد از چه خواهم، كه سرانجام
    مرا و عموی مرا
    به تساوی
    در برابر خویش به كرنش می خوانند،
    هرچندرنج ِمن ایشان را ندا در داده باشد كه دیگر
    كلادیوس
    نه نام عــّم
    كه مفهومی است عام.

    وپرده...
    در لحظه محتوم...
    ***
    با این همه
    از آن زمان كه حقیقت
    چون روح ِ سرگردان ِ بی آرامی بر من آشكاره شد
    و گندِِِ جهان
    چون دود مشعلی در صحنه دروغین
    منخرین مرا آزرد،
    بحثی نه
    كه وسوسه ئی است این:
    بودن
    یا
    نبودن
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    [h=1]تمثیل[/h]در یكی فریاد
    زیستن -
    [ پرواز ِ عصبانی ِ فـّواره ئی
    كه خلاصیش از خاك
    نیست
    و رهائی را
    تجربه ئی می كند.]
    و شكوهِ مردن
    در فواره فریادی -
    [زمینت
    دیوانه آسا
    با خویش می كشد
    تا باروری را
    دستمایه ئی كند؛
    كه شهیدان و عاصیان
    یارانند
    بار آورانند.]
    ورنه خاك
    از تو
    باتلاقی خواهد شد
    چون به گونه جوباران ِ حقیر
    مرده باشی.
    ***
    فریادی شو تا باران
    وگرنه
    مرداران!
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    [h=1]آیدا در آینه[/h]لبانت
    به ظرافت شعر
    شهوانی ترین بـ..وسـ..ـه ها را به شرمی چنان مبدل می كند
    كه جاندار غار نشین از آن سود می جوید
    تا به صورت انسان درآید

    و گونه هایت
    با دو شیار مّورب
    كه غرور ترا هدایت می كنند و
    سرنوشت مرا
    كه شب را تحمل كرده ام
    بی آن كه به انتظار صبح
    مسلح بوده باشم،
    و بكارتی سر بلند را
    از رو سبیخانه های داد و ستد
    سر به مهر باز آورده م

    هرگز كسی این گونه فجیع به كشتن خود برنخاست
    كه من به زندگی نشستم!

    و چشانت راز آتش است

    و عشقت پیروزی آدمی ست
    هنگامی كه به جنگ تقدیر می شتابد

    و آغوشت
    اندك جائی برای زیستن
    اندك جائی برای مردن
    و گریز از شهر
    كه به هزار انگشت
    به وقاحت
    پاكی آسمان را متهم می كند
    كوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
    و انسان با نخستین درد

    در من زندانی ستمگری بود
    كه به آواز زنجیرش خو نمی كرد -
    من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

    توفان ها
    در رقـ*ـص عظیم تو
    به شكوهمندی
    نی لبكی می نوازند،
    و ترانه رگ هایت
    آفتاب همیشه را طالع می كند

    بگذار چنان از خواب بر آیم
    كه كوچه های شهر
    حضور مرا دریابند
    دستانت آشتی است
    ودوستانی كه یاری می دهند
    تا دشمنی
    از یاد بـرده شود
    پیشانیت آیینه ای بلند است
    تابناك و بلند،
    كه خواهران هفتگانه در آن می نگرند
    تا به زیبایی خویش دست یابند

    دو پرنده بی طاقت در سـ*ـینه ات آوازمی خوانند
    تابستان از كدامین راه فرا خواهد رسید
    تا عطش
    آب ها را گوارا تر كند؟

    تا آ یینه پدیدار آئی
    عمری دراز در آ نگریستم
    من بركه ها ودریا ها را گریستم
    ای پری وار درقالب آدمی
    كه پیكرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
    حضور بهشتی است
    كه گریز از جهنم را توجیه می كند،
    دریائی كه مرا در خود غرق می كند
    تا از همه گناهان ودروغ
    شسته شوم
    وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    میان خورشید های همیشه
    زیبائی تو
    لنگری ست -
    خورشیدی كه
    از سپیده دم همه ستارگان
    بی نیازم می كند
    نگاهت
    شكست ستمگری ست -
    نگاهی كه عریانی روح مرا
    از مهر
    جامه ئی كرد
    بدان سان كه كنونم
    شب بی روزن هرگز
    چنان نماید
    كه كنایتی طنز آلود بوده است

    و چشمانت با من گفتند
    كه فردا
    روز دیگری ست -

    آنك چشمانی كه خمیر مایه مهر است!
    وینك مهر تو:
    نبرد افزاری
    تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه كنم
    ***
    آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
    به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
    چنین انگاشته بودم

    آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
    ***
    میان آفتاب های همیشه
    زیبائی تو
    لنگری ست -
    نگاهت شكست ستمگری ست -
    و چشمانت با من گفتند
    كه فردا
    روز دیگری ست
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    [h=1]مرگ � من را[/h]اینك موج سنگین گذرزمان است كه در من می گذرد
    اینك موج سنگین زمان است كه چون جوبار آهن در من می گذرد
    اینك موج سنگین زمان است كه چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد
    ***
    در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز كرده ام
    در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز كرده ام
    در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز كرده ام

    نیلوفر و باران در تو بود
    خنجر و فریادی در من
    فواره و رؤیا در تو بود
    تالاب و سیاهی در من

    در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز كردم
    ***
    من برگ را سرودی كردم
    سر سبز تر ز بیشه

    من موج را سرودی كردم
    پرنبض تر ز انسان

    من عشق را سرودی كردم
    پر طبل تر زمرگ

    سر سبز تر ز جنگل
    من برگ را سرودی كردم

    پرتپش تر از دل دریا
    من موج را سرودی كردم

    پر طبل تر از حیات
    من مرگ را
    سرودی كردم
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    [h=1]پایتخت عطش[/h](1)

    آفتاب آتش بی دریغ است
    و رویای آبشاران
    در مرز هر نگاه

    بر در گاه هر ثقبه
    سایه ها
    روسبیان آرامشند. پیجوی آن سایه بزرگم من كه عطش خشكدشت را باطل می كند
    ***
    چه پگاه و چه پسین،
    اینجا نیمروز
    مظهرهست است:
    آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
    دروازه امكان بر باران بسته است
    شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشكرود از وحشت هرگز سخن می گوید
    بوته گز به عبث سایه ئی در خلوت خویش می جوید
    ***
    ای شب تشنه! خدا كجاست؟
    تو
    روزی دگر گونه ای
    به رنگ دگر
    كه با تو
    در آفرینش تو
    بیدادی رفته است:
    تو زنگی زمانی
    *****
    (2)

    كنار تو را ترك گفته ام
    و زیر آسمان نگونسار كه از جنبش هر پرنده تهی است و
    هلالی كدر چونان مرده ماهی سیمگونه
    فلسی بر سطح موجش می گذرد
    به باز جست تو برخواستم
    تا در پایتخت عطش
    در جلوه ئی دیگر
    بازت یابم
    ای آب روشن!
    ترا با معیار عطش می سنجم
    ***
    در این سرا بچه
    آیا
    زورق تشنگی است
    آنچه مرا به سوی شما می راند.
    یا خود
    زمزمه شماست
    ومن نه به خود می روم
    كه زمزمه شما
    به جانب خویشم می خواند؟
    نخل من ای واحه من!
    در پناه شما چشمه سار خنكی هست
    كه خاطره اش عریانم می كند
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    [h=1]از مرگ ' من سخن گفتم[/h]چندان كه هیاهوی سبز بهاری دیگر
    از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،
    با برف كهنه
    كه می رفت
    از مرگ
    من
    سخن گفتم.
    و چندان كه قافله در رسید و بار افكند
    و به هر كجا
    بر دشت
    از گیلاس بنان
    آتشی عطر افشان بر افروخت،
    با آتشدان باغ
    از مرگ
    من
    سخن گفتم.
    ***
    غبار آلود و خسته
    از راه دراز خویش
    تابستان پیر
    چون فراز آمد
    در سایه گاه دیوار
    به سنگینی
    یله داد
    و كودكان
    شادی كنان
    گرد بر گردش ایستادند
    تا به رسم دیرین
    خورجین كهنه را
    گره بگشاید
    و جیب دامن ایشان را همه
    از گوجه سبز و
    سیب سرخ و
    گردوی تازه بیا كند.
    پس
    من مرگ خوشتن را رازی كردم و
    او را
    محرم رازی؛
    و با او
    از مرگ
    من
    سخن گفتم.

    و با پیچك
    كه بهار خواب هر خانه را
    استادانه
    تجیری كرده بود،
    و با عطش
    كه چهره هر آبشار كوچك
    از آن
    با چاه
    سخن گفتم،

    و با ماهیان خرد كاریز
    كه گفت و شنود جاودانه شان را
    آوازی نیست،

    و با زنبور زرینی
    كه جنگل را به تاراج می برد
    و عسلفروش پیر را
    می پنداشت
    كه باز گشت او را
    انتظاری می كشید.

    و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم
    كه پنجه خشكش
    نو امیدانه
    دستاویزی می جست
    در فضائی
    كه بی رحمانه
    تهی بود.
    ***
    و چندان كه خش خش سپید زمستانی دیگر
    از فرا سوی هفته های نزدیك
    به گوش آمد
    و سمور و قمری
    آسیه سر
    از لانه و آشیانه خویش
    سر كشیدند،
    با آخرین پروانه باغ
    از مرگ
    من
    سخن گفتم.
    ***
    من مرگ خوشتن را
    با فصلها در میان نهاده ام و
    با فصلی كه در می گذشت؛
    من مرگ خویشتن را
    با برفها در میان نهادم و
    با برفی كه می نشست؛

    با پرنده ها و
    با هر پرنده كه در برف
    در جست و جوی
    چینه ئی بود.

    با كاریز
    و با ماهیان خاموشی.
    من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
    كه صدای مرا
    به جانب من
    باز پس نمی فرستاد.
    چرا كه می بایست
    تا مرگ خویشتن را
    من
    نیز
    از خود نهان كنم
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    [h=1]غزلی در نتوانستن[/h]ادستهای گرم تو
    كودكان توامان آغـ*ـوش خویش
    سخن ها می توانم گفت
    غم نان اگر بگذارد.
    نغمه در نغمه درافكنده
    ای مسیح مادر، ای خورشید!
    از مهربانی بی دریغ جانت
    با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم كرد
    غم نان اگر بگذارد.
    ***
    رنگ ها در رنگ ها دویده،
    ای مسیح مادر ، ای خورشید!
    از مهربانی بی دریغ جانت
    با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم كرد
    غم نان اگر بگذارد.
    ***
    چشمه ساری در دل و
    آبشاری در كف،
    آفتابی در نگاه و
    فرشته ای در پیراهن
    از انسانی كه توئی
    قصه ها می توانم كرد
    غم نان اگر بگذارد.
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    [h=1]از قفس[/h]در مرز نگاه من
    از هرسو
    دیوارها
    بلند،
    دیوارها
    بلند،
    چون نومیدی
    بلندند.
    آیا درون هر دیوار
    سعادتی هست
    وسعادتمندی
    و حسادتی؟-
    كه چشم اندازها
    از این گونه مشبـّكند
    و دیوارها ونگاه
    در دور دست های نومیدی
    دیدار می كنند،
    و آسمان
    زندانی است
    از بلور؟
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا