- عضویت
- 2017/06/07
- ارسالی ها
- 1,909
- امتیاز واکنش
- 53,694
- امتیاز
- 916
- سلام.
- سلام.
با مکثش گفتم:
- خب خودتون رو معرفی نمیکنید؟
متعجب گفت:
- تو واقعا من رو نمیشناسی؟!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- از کجا باید بشناسم؟
- من همون دختریام که من رو با مهرداد دیدی، من زن مهردادم.
اخمهام توی هم رفت؛ برای چی اومده دنبال من؟ از کجا پیدام کرده؟
- برای چی اومدی؟ مهرداد خبر داره؟
- نه، نه، من به مهرداد چیزی نگفتم.
اخمهام یکم از هم باز شد:
- چی میخوای؟
- کیانا جان حق داری که با من اینطوری رفتار کنی.
- جواب من این نیست.
- بذار از اول بگم، از اون عکسا.
- میشنوم.
- چند سال پیش با مهرداد آشنا شدم. مرد جذاب و خوشخندهای بود؛ چون استاد موسیقیم بود و هر روز میدیدمش دلم براش رفت.
از ادبیاتش پوزخند محوی روی لبم اومد.
نفس عمیقی کشید و با چشمهای اشکی گفت:
- بعد از چندوقت، مهرداد بهم ابراز علاقه کرد. اینطوری شد که علاوه بر آموزشگاه جاهای دیگهای هم همدیگه رو میدیدیم. من خیلی به مهرداد اطمینان داشتم، عشق من پاک بود؛ ولی اون...
بغضش گرفت. مهرداد از اول هم لقمهی من نبود.
- اونقدر بهش اطمینان داشتم که وقتی به مراسم تولدش دعوتم کرد، بی چون و چرا قبول کردم، حتی ازش نپرسیدم که مهمونی مختلطه، دوستانهست یا خانوادگیه! وقتی رفتم، با ساختمون خالی مواجه شدم...
زد زیر گریه.
دستهاش رو گرفتم و آرومش کردم. خدا رو شکر کافه خلوت بود؛ ولی جلوی کارکنان یهکم زشت بود.
- سلام.
با مکثش گفتم:
- خب خودتون رو معرفی نمیکنید؟
متعجب گفت:
- تو واقعا من رو نمیشناسی؟!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- از کجا باید بشناسم؟
- من همون دختریام که من رو با مهرداد دیدی، من زن مهردادم.
اخمهام توی هم رفت؛ برای چی اومده دنبال من؟ از کجا پیدام کرده؟
- برای چی اومدی؟ مهرداد خبر داره؟
- نه، نه، من به مهرداد چیزی نگفتم.
اخمهام یکم از هم باز شد:
- چی میخوای؟
- کیانا جان حق داری که با من اینطوری رفتار کنی.
- جواب من این نیست.
- بذار از اول بگم، از اون عکسا.
- میشنوم.
- چند سال پیش با مهرداد آشنا شدم. مرد جذاب و خوشخندهای بود؛ چون استاد موسیقیم بود و هر روز میدیدمش دلم براش رفت.
از ادبیاتش پوزخند محوی روی لبم اومد.
نفس عمیقی کشید و با چشمهای اشکی گفت:
- بعد از چندوقت، مهرداد بهم ابراز علاقه کرد. اینطوری شد که علاوه بر آموزشگاه جاهای دیگهای هم همدیگه رو میدیدیم. من خیلی به مهرداد اطمینان داشتم، عشق من پاک بود؛ ولی اون...
بغضش گرفت. مهرداد از اول هم لقمهی من نبود.
- اونقدر بهش اطمینان داشتم که وقتی به مراسم تولدش دعوتم کرد، بی چون و چرا قبول کردم، حتی ازش نپرسیدم که مهمونی مختلطه، دوستانهست یا خانوادگیه! وقتی رفتم، با ساختمون خالی مواجه شدم...
زد زیر گریه.
دستهاش رو گرفتم و آرومش کردم. خدا رو شکر کافه خلوت بود؛ ولی جلوی کارکنان یهکم زشت بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: