رمان الهه خون | M_t_u_x کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

αnsєl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/25
ارسالی ها
39
امتیاز واکنش
245
امتیاز
416
محل سکونت
ان سوی مه
نام رمان: ا‌لهه خون
نویسنده: M_t_u_x کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی، عاشقانه، ترسناک
ناظر: @*یگانه*
خلاصه: در حالی که در تاریک‌ترین لایه جهان، رهبران خون‌خوار، افکار وحشیانه‌شان را درباره‌ی جهان، رشد و پرورش می‌دهند، انسانی از جنس نور، ناخواسته و با چرخشی اشتباه، قدم در افسانه‌ای خونین می‌گذارد؛ چرخشی که ممکن است کره زمین را از گردش منحل کند و جز سرنوشت، هیچکس نمی‌داند پایان این افسانه‌یَ خونین به کجا ختم می‌شود.

tpeh_img_20190823_092340_862.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    αnsєl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/25
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    245
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ان سوی مه
    مقدمه
    روح‌ها از جسم خارج می‌شوند؛
    ولی جسم‌ها مرده باقی نمی‌مانند.
    در دنیا موجوداتی هستند که ما ان‌ها را نمی‌شناسیم؛
    ولی ان‌ها ما را می‌شناسند.
    افسانه‌ها ریشه در واقعیت دارند؛
    اما بعضی موجودات خود افسانه هستند.
    شاید از حرف‌هایم گیج شوید؛
    ولی ان‌ها می‌دانند که من حقیقت را می‌گویم.

    فصل اول:چرخش اشتباه
    از باشگاه بیرون امدم و قدم در خیابان دلگیر شهر توشهاون نهادم؛ شهری که همیشه اسمانش گریان بود؛ اما معماری رنگارنگ و شادی در تک تک اماکن‌ها، خیابان‌ها و محله‌هایش نقش بست است، که می‌توانست برای لحظه‌ای هم که شده، غم را از قلبت فراری دهد. در توشهاون خانه‌ها با رنگ‌های مختلف رنگ‌امیزی شده‌ بودند، که چهره خیلی دلربایی به شهر می‌‌بخشید. برف‌ها در هر‌ فصلی همانند فرشی سپید، در سر‌تا‌سر توشهاون پهن می‌شدند. در واقع اینجا سرزمین مه و سرما‌ست و اسمان بی‌رحمش، با ان عظمتش جایی برای خورشید نداشت. حتی گاهی اوقات، چه رنگی بودن خورشید را هم فراموش می‌کردیم.
    تهاجم بی‌رحمانه ملکه‌ی سرما، لرزه‌ به تن لختم انداخت. دست‌های یخی‌ام را جلوی دهانم گرفتم، تا با نفس‌های گرمم، به دستان یخ زده‌ام گرما ببخشم.
    نمی‌توانستم سوار تاکسی‌ شوم. شرایط خیلی بدی بر‌زندگیم چیره گشت و سرنوشت، زندگی‌ام را به سوی چالشی ناعادلانه کشاند و من برای نجات بهترین دارایی‌ام، باید اقتصاد مقاومتی پیشه می‌کردم.
    از شکارچیان بوالهوسی که در شب‌ها پرسه می‌زدند و بی‌رحمانه دختران را قربانی هـ*ـوس‌هایشان می‌کردند، هراسی نداشتم. شاید این شکارچیان هستند، که باید از من‌ بترسند.
    صدای له شدن برف‌های سپید در زیر پوتین‌هایم، حس زنده بودن را بهم القا می‌کرد.
    یک چشمم به خیابان بود و چشم دیگرم به رو‌به‌رو.
    خیابان ان‌قدر خلوت بود که جز تاکسی‌هایی که هر چند دقیقه یکبار می‌گذشتند، ماشین دیگری عبور نمی‌کرد. برخلاف بقیه، من عاشق سر و صدا و بوق ماشین‌ها هستم.
    بالاخره به مقصدم رسیدم. دست یخ زده‌ام را برروی نرده‌های چوبی گذاشتم و از پله‌های کوچکی که رویش را برف تصاحب کرده‌، با احتیاط بالا رفتم. می‌خواستم کلید را از کیف کهنه‌ام در بیاورم؛ اما دستان بی‌حس شده‌ام، قدرت یاری نداشتند. با دستانم به در چوبی و قرمز‌ رنگ خانه‌مان ضربه زدم؛ اما از شدت سرما چیزی حس نمی‌کردم.
    بی‌درنگ مادرم در را به رویم گشود. اغوش زیبایش را بر گنجشکک سرمازده‌اش تحمیل کرد و با صدای دلنشینش گفت:
    _ اوه دختر نازم! این چه بلاییه که سر خودت میاری؟ داری از سرما یخ میزنی! این چیزی نیست که من می‌خوام؛ من فقط می‌خوام که تو زندگی کنی. می‌دونم که همه‌ی این کار‌ا رو بخاطر ما انجام میدی، اما این کارایی که تو می‌کنی، برای من دردناک‌تر از چیزیه که فکرشو بکنی.
    باز هم ورق زندگی‌مان، مثل همیشه به صفحه‌ی اول بازگشته بود.
    من و مادرم هر شب سر این موضوع بحث می‌کردیم؛ اما هرگز به نتیجه‌‌ی درستی نمی‌رسیدیم.
    _ مامان جون، زندگی من تو‌یی! چرا نمی‌خوای منو درک کنی! فقط برای یک بار هم که شده، بیا و خودتو جای من بزار.
    کمی عصبانیت بر وجودم غالب شد. منتظر پاسخی از سوی مادرم نشدم و راهم را بسوی اتاقم در پیش گرفتم.
    چراغ‌های اتاقم، در خواب فرو رفته بودند. با زدن کلیکی ان‌ها را سر پست اصلی‌شان قرار دادم.
    در گوشه‌ی چپ اتاقم، تخت خوابی که متعلق به عهد بوق است، قرار داشت. میز ارایشی قدیمی، که همیشه خالی از لوازم ارایشی‌ست و تنها نقطه قوت آن، رنگ صورتی‌اش بود، در گوشه‌ای از اتاق خوابم قرار داشت؛ علاوه بر این، یک کمد دیواری کهنه و سفید رنگی نیز در اتاقم بود و متاسفانه وسایل تجملاتی دیگری نداشتم؛ اما این اتاق دلگیر با فضای خاکستری رنگش، تنها محفلی‌‌ست که حالم را درک می‌کند و تنها محفلی‌ست که با وجود فضای دلگیرش، ارامش را به جانم تزریق می‌کند. شاید روح خاطرات شیرینی که در این اتاق پرسه می‌زدند، منبع ارامشم در این اتاق باشد.
    صدای بلند تلوزیون، که از سالن کوچک خانه‌مان به اتاقم تجـ*ـاوز می‌کرد و مجری که داشت سر تیتر اخبار محلی را می‌گفت، توجهم را به خودش جذب کرد:
    _ کشتار نهنگ‌ها در سواحل توشهاون، بازتاب جهانی منفی در پی‌داشت.
    جسد یک شکارچی، در نزدیکی سواحل توشهاون کشف شد؛ گفته می‌شود که این فرد بر اثر گزند مار، جان خود را از دست داده ‌است.
    _ کلانتری توشهاون گرفتار اتش شد و تعدادی از ماموران ان جان باختند.
    _ تعدادی از کودکانی که در روز‌های اخیر گم شده بودند، امروز جسد تکه تکه شدشان در نزدیکی [...] کشف شد.
    در چند ماه اخیر، در توشهاون اتفاقات ناگواری افتاد. مردم دیگر جرئت بیرون امدن از خانه را نداشتند. مهم‌تر از همه، من هم باید چاقوهای بیشتری همراه خودم حمل کنم.
    ***
    با زنگ هشدار گوشیم که صدایش مثل پتک بر سرم می‌کوبید، از خواب بیدار شدم.
    باز هم خواب‌های عجیبی از پدرم دیده‌ بودم؛ پدری که خیلی وقت است، دلم ارزوی دیدارش را دارد.
    به ساعت دیواری نگاهی انداختم؛ ساعت 6:5 صبح بود. باید مثل همیشه برادر کوچکم ادریان را به مدرسه می‌رساندم و بعد از ان، باید به باشگاه می‌رفتم تا به شاگردان بی‌عرضه‌ام تمرین بدهم. کلاس رأس ساعت هشت صبح شروع می‌شد.
    هنگامی که هفده سالم بود، در مسابقات جهانی رتبه‌ی دوم را کسب کردم. چند روز بعد از ان مسابقه، استادم مرا به مقامی همانند مقام خودش منصوب کرد. اره! من هم استاد کونگ فو چینی هستم.
    کلاسی که امروز برگزار می‌شد، یکی از کلاس‌های مورد علاقم است؛ چون برایان هم در این کلاس حضور داشت. برایان پسری جذاب با چشم و موهای سیاه و از خانواده‌ای ثروتمند است. برایان خیلی قوی بود و پا‌به‌پای من مبارزه می‌کرد. من و برایان عاشق تمرین با یکدیگر بودیم. این تمرینات سرانجام کاری را کرد که نباید اتفاق می‌افتاد. تمرین‌های مداومم با برایان، شوخی‌ها و گاهی اوقات شبگردی‌هایی که می‌کردیم، باعث شد که او شیفته‌ی من شود. اون حتی به من پیشنهاد دوستی هم داد. همیشه دوست داشتم من و برایان در سطح یک دوست بمانیم نه اینکه از دوستی فراتر رویم.
    با اینکه احساس می‌کردم برایان دوستم دارد، جواب منفی به او داد‌ه‌ام؛ زیرا علاقه‌ی من به برایان تنها به یک دوستی محدود می‌شد و در حدی نبود که بخواهم جانم را برایش فدا کنم یا هر کاری شبیه به این. علاوه بر این، من مطمئنم که فاصله طبقاتی شدید من با برایان، باعث ایجاد مشکلاتی بین برایان و خانواده‌اش می‌شود.
    من عاشق ووشو هستم و از بچگی به این رشته رزمی علاقه خاصی داشتم. هر وقت که سراغ تمرین و مبارزه می‌روم، انگار بین دنیایم، غم‌هایم و از همه مهم‌تر دلتنگی‌هایم، مرز نفوذ ناپذیری می‌کشد و به ان‌ها اجازه‌ی هیچ‌گونه تجـاوزی را به درون این مرز بی‌انتها نمی‌دهد؛ درست همانند ساقی که معشـ*ـوقه‌اش را از دنیا رها می‌کند.
    بعد از ان اتفاق ناگواری که برای‌مان افتاد، روز‌های سخت و دردآور ما اغاز شد و من و مادرم هر دو کار می‌کردیم تا از پس چالش‌های بی‌رحمانه‌ی زندگی بر‌بیایم.
     
    آخرین ویرایش:

    αnsєl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/25
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    245
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ان سوی مه
    شلوار گشاد و کهنه‌ای به پا کردم. یک بلوز استین بلند قرمز‌رنگی پوشیدم و پوتین‌هایم را به پا کردم تا مبادا باران ببارد.
    اب‌و‌هوای این شهر، همیشه یا ابری بود یا بارانی و اگر خورشیدی در اسمان این شهر پدیدار می‌شد، ما ان را معجزه تلقی می‌کردیم؛ زیرا ما سالی پنچ یا شش‌بار، در اسمان این شهر می‌توانستیم رخ زیبای خورشید را به تماشا بنشینیم. برای همه عجیب است که چرا اسمان این شهر همیشه در حال گریه و اعتصاب است. البته برای کسی که درس جغرافیای طبیعی خوانده باشد، اصلا هم عجیب نیست.
    با ارزش‌ترین هدیه‌ای که مادرم برایم به ارث گذاشته، دو گوی زُمُرُدی‌اش بود. بر خلاف من، برادرم چشمان قهوه‌ای پدرم را به ارث بـرده ‌است. بینی و لــ*ب‌هایم متناسب با صورتم هستند. موهای بلند و سیاهم به همراه پوست فوق‌العاده سفیدم، تضادی ماهرانه؛ ولی جذابی را پدید‌اورده است، هیچ چیز من شبیه پدرم نبود. گاهی اوقات با خودم فکر می‌کردم که خدا، حوصله‌ای برای طراحی صورت من نداشته، به همین دلیل مشخصات ظاهری‌ام را از مادرم کپی کرده؛ با این حال دختر زیبایی نبودم. اگر برای خودم بیشتر وقت بگذارم و لباس‌های گران قیمت و عطر‌های مارک معروف را شامل حالم کنم، خیلی زیباتر می‌شدم و قطعا از ان دسته دخترانی می‌شدم که با نگاه‌هایشان و راه رفتن‌شان اتش جهنم را خاموش می‌کنند.

    ***
    با دو وارد اشپزخانه شدم. اشپز‌خانه ما یک کابینت چوبی داشت و وسط اشپز‌خانه یک میز چهار نفره چوبی چیده شده ‌بود. جز یخچال و لباسشویی که آثار ملی باقیمانده از عهد هیتلر است، تکنولوژی دیگری نداشتیم.
    طبق عادت همیشگی‌ام، بـوســه‌ای طولانی بر گونه‌ی مادرم نشاندم و در جواب، او نیز مثل همیشه مرا در اغوش بی‌همتایش فرو برد. با دستانم موهای فرفری ادریان را بهم ریختم. بهم ریختن موهایش به‌ شدت او را عصبانی می‌کرد؛ اما من را به خنده وا می‌داشت؛ زیرا عصبانیت، چهره‌اش را بسیار خوشمزه‌تر از قبل می‌کرد.
    کوله پشتی‌ام را برداشتم. مادرم، با مهربانی هر دوی ما را تا دم در بدرقه کرد. در لحظه‌های اخر وداع‌، چهره زیبا و فرشته گونه‌اش را از نظر گذراندم. مادرم زنی زیبا و بسیار مهربان است. کسی نیست که عاشق مادرم نباشد.
    ***
    وارد باشگاه شدم. صدای موزیک در فضای سالن طنین می‌انداخت.
    باشگاه، دکوراسیون فوق مدرنی داشت. قسمت‌های اعظم دیواره‌های باشگاه، با اینه پوشانده شده‌ بود و انواع و اقسام دستگاه‌های بدنسازی در گوشه و کنار باشگاه قرار داشت.
    امروز سه کلاس داشتم که کلاس اول از ساعت 8تا‌10بود و کلاس دوم از ساعت 12 شروع و تا ساعت14 ادامه داشت و اخرین کلاسم از ساعت15شروع و در ساعت 18 به اتمام می‌رسید.
    مصیبتی که سرنوشت، با‌ نهایت بی‌رحمی بر ما تحمیل کرده‌، مجبورم می‌کرد تا تمام وقت کار کنم.
    شاید این حجم از تلاش‌های بی‌وقفه، ان‌ هم برای یک دختر ۲۱ ساله، بیش از حد‌ و توانش باشد؛ اما من مجبور بودم! به اجبار باید با تمام این سختی‌ها می‌جنگیدم، برای حفظ بهترین و همه کسم در زندگی!
    مادر من مبتلا به یک نوع سرطان کشنده است و من برای د‌ر‌مان او به پول هنگفتی نیازمندم. حال مادرم روز‌به‌روز وخیم‌تر می‌شد و من ناکام در جور کردن خرج د‌رمان او هستم. برای نجات او هر کاری می‌کنم. حتی بخاطر نجاتش از تفریحات نوجوانی‌ام گذشتم؛ اما من خوشحالم که از علائق و هــوس‌های زودگذر و بیهوده مربوط به دوره نوجوانی دل کندم؛ اگر فرد دیگری جای من بود، شاید شکست را می‌پذیرفت؛ اما من شکست نخوردم. مرگ را وادار به عقب نشینی کردم و پیروزی فقط یک قدم کوتاه با من فاصله دارد.
    امروز یک روز خاص برای من بود؛ زیرا حقوق ماهیانه‌ام واریز می‌شد و پولی را که برای د‌ر‌مان مادرم نیاز داشتم کامل می‌شد.
    ***
    ساعت 16:30 است و تا اتمام کلاس، فقط نیم ساعت باقی مانده ‌بود.
    با صدایی که اسم مرا صدا می‌زد، به پشت سرم چرخیدم تا صاحب صدا را پیدا کنم.
    دنیل¹ بود که صدایم می‌کرد. دنیل از ان تیکه‌هایی بود که حتی نگاه‌هایش هم نقش یک گسل را برای قلب دختران بازی می‌کرد؛ موهایی به رنگ بور، چشمانی ابی و با بینی‌های عمل کرده. دنیل بدنی سفید، ورزیده و عضلانی به همراه سیکس‌ پک داشت که جذابیتش را دو چندان می‌کرد.
    او همیشه همانند اسکل‌ها، نگاه خیره‌اش را بر‌روی من قفل می‌کرد. نمی‌توانستم دلیل این کارش را درک کنم. گاهی اوقات باعث می‌شد تا ذهنم از جاده اصلی به سمت جاده خاکی منحرف شود.
    رو به دنیل گفتم:
    _ اوه! مشکلی پیش اومده دنیل؟
    _ سلینا می‌...
    قبل از اینکه جمله‌اش را کامل کند، حرفش را قطع کردم:
    _ من اینجا سلینا نیستم، من الان استادت هستم.
    او که انتظار همچین واکنشی را نداشت، جا خورد و با حالتی پر از شرمندگی گفت:
    _ متاسفم استاد. استاد میشه باهم مبارزه کنیم!
    لبخندی شیطانی، روی لــ*ب‌هایم جاری شدند. خیلی وقت است که مبارزه‌ نکردم و دلم لک زده بود برای یک مبارزه عالی.
    پوزه ادم‌های سنگین‌تر و بزرگ‌تر از خودم را هم به خاک مالیدم؛ اما تا به حال نتوانستم سم را زمین بزنم. سم یکی از چاق‌ترین انسان‌هایی‌ست که تا به امروز خلق شده. به نظرم او یکی از بزرگ‌ترین شی ساخته شده در جهان است و همچنین جزء عجائب هشتگانه.



    ___________
    Daniel_1
     
    آخرین ویرایش:

    αnsєl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/25
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    245
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ان سوی مه
    دنیل با کلاه رزمی، که از جنس چرم مصنوعی بود و نقش محافظت از کله‌ی پوکش را بر عهده داشت، روبه‌روی‌ام ایستاده.
    دنیل حمله را اغاز کرد و مشت‌هایش را روانه‌ی صورتم کرد. تهاجمش همانند قمپز بود. انگار داشت با بالش بهم حمله می‌کرد. ماهرانه ضرباتش را دفع می‌کردم. حالا من مشت‌های سنگینم را روانه‌ی صورتش کردم و او پشت سرهم نوش جان می‌کرد.
    خیلی زود به نفس‌ نفس افتادم، دنیل هم نفس‌ نفس می‌زد؛ اما طوری به نفس زدن افتاده‌ است که احساس می‌کردم برای مسخره کردن من به نفس‌ نفس افتاده! همیشه هم همینطور بود!
    دنیل روی زمین ولو شد و شروع به کشیدن نفس‌های عمیقی کرد. وضعیت من وخیم‌تر از وضعیت دنیل بود. به ناچار در کنارش دراز کشیدم و سرم را بر روی شکمش گذاشتم. بدنش بطور غیر عادی، همانند خورشید، گرم بود.
    نگاه خیره‌اش را مثل همیشه برروی خودم احساس کردم. سرم را به سوی دنیل چرخاندم و با شوخ طبعی،دستم را به معنی اینکه بوی بدی می‌دهد، در هوا تکان دادم گفتم:
    _ اوه پسر! چه بوی گند عرقی گرفتی. انگار امروز خوب تمرین کردی.
    بعد از گفتن این حرف، هر دوی‌مان زدیم زیر خنده.
    سرم را از روی سر دنیل بلند کردم و با صدای بلندی به شاگردانم که درحال تمرین رزمی با یکدیگر بودند، گفتم:
    _ بچه‌ها خسته نباشین.
    همه می‌دانستند که این جمله به معنای پایان کلاس است.
    وارد اتاق رخت‌کن شدم. دوش گرفتم و لباس‌هایی که صبح با انها به اینجا امده‌ام را دوباره به تن کردم. کوله پشتی‌ام را که حاوی لباس و وسایل ورزشیم است را کول انداختم.
    باز هم سوز سرما، در کوچه پس‌ کوچه‌ها‌ی شهر حاکم شده‌ بود. در حیاط باشگاه، منتظر بهترین دوستم، دبی¹ بودم.
    من و دبی 6 سال پیش در همین باشگاه با یکدیگر آشنا شدیم و از ان روز به بعد، من و دبی مثل دوقلو‌های بهم چسبیده و جدا ناپذیری شدیم. طولانی‌ترین زمانی‌ که من و دبی با هم قهر ماندیم، فقط دو ساعت طول کشید؛ بعد اشتی حتی یادمان هم نمی‌امد که سر چه موضوعی قهر بودیم. دبی برای من چیزی بیشتر از یک خواهر است و می‌دانم او نیز مرا بیشتر از خواهرش دوست دارد.
    امروز احساس شادی عمیقی داشتم؛ چون حقوق ماهیانه‌ام واریز می‌شد و بالاخره امروز، فرا رسیدن روز موعود بود. پولی را که برای درمان مادرم می‌خواستم کامل می‌شد. فردا می‌خواهم از دکترم برای مادرم وقت بگیرم. بی‌صبرانه منتظر روزی هستم که مادرم بطور کامل درمان شود.
    مادرم زنی 55 ساله و اهل یکی از کشور‌های شرقی_اسلامی‌ست.
    با صدای دبی به خود امدم که می‌گفت:
    _ ایا بانوی من حرکت اختیار می‌کنند یا منتظر فرش قرمز هستند؟
    اه عمیقی کشیدم و گفتم:
    _ بنظرت کسی هم پیدا میشه که فرش قرمز زیر پام پهن کنه!
    _ اگه بخوای همینطوری برای مردا ادای ادم اهنی‌ها رو در بیاری، نه!
    _ بس کن دبی؛ خودت هم خوب میدونی که من وقتی برای اینکارا ندارم.
    دبی لبخند شیطونی زد و گفت:
    _‌ پس چرا پرسیدی!
    با صدایی که در ان، حس شوخ‌طبعی پدیدار بود، گفتم:
    _ اوه بیخیال! فقط نگران خودم بودم.
    وارد خیابان شدیم که صدای دنیل متوقف‌مان کرد:
    _ دخترا، پرسه زدن در شب، اون هم بی دفاع، بنظرتون خطرناک نیست؟
    با حرف او، لبخند کش‌داری روی لــ*ب‌هایم نقش بست و با همان لبخند گفتم:
    _ ما خیلی هم بی دفاع نیستیم!
    بلافاصه بعد از گفتن این حرف، روبه دنیل گارد گرفتم که باعث شد با صدای بلندی قهقه بزند.
    دنیل که هنوز هم نتوانسته‌ بود خنده‌اش را قورت بدهد، گفت:
    _ منظورم یه جانور وحشیه. می‌دونین که اطراف شهر رو جنگل احاطه کرده و جنگل هم بستر موجودات وحشیه؛ اوممم! توکه نمی‌خوای جلوی یک حیوون وحشی گارد بگیری!
    به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت:
    _ من می‌تونم شما رو برسو...
    می‌دانستم که چه می‌خواهد بگوید و قبل از اینکه حرفش را کامل کند، با صدای محکمی حرفش را قطع کردم:
    _ نه، ما خودمون می‌ریم.
    صدایم انقدر محمکم از حنجره‌ام خارج شد که حتی سنگ را هم خاک می‌کرد.
    من برای این کار‌ها خلق نشدم و حتی وقتی هم برایش نداشتم.
    دنیل باشه‌ای زیر لــ*ب گفت و بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بیندازد، فرار کرد.
    دبی با صورتی پر از بهت به چهره‌ام خیره ماند.
    _ فکر می‌کنم تو در مورد دنیل اشتباه می‌کنی! اون پسر خوبیه. همیشه هم چشماش دنبال توعه.
    در حالی که بند کیف‌اش را دور دستانش حلقه می‌کرد، ادامه داد:
    _ حیف که دنبال من نیست!
    تقریبا نزدیک مقصدمان بودیم. حرف‌های دنیل، شعله‌ی دل شوره عجیبی را در قلبم افروخت؛ انگار که قرار است اتفاق شومی رخ دهد!
    خانه‌ی دبی و خانواداش، یک کوچه پایین‌تر از خانه‌ی ما قرار داشت.
    گرم صحبت با یکدیگر بودیم که ناگهان ناله ضعیفی را استشمام کردم.
    خیلی سریع به دبی گفتم:
    _ هیس! دبی ساکت باش!
    دبی خواست حرف دیگری بزند، که خیلی سریع انگشت اشاره‌ام را جلوی دهانش گذاشتم.
    دوباره ان گریه را شنیدم، اما این بار بلند‌تر و واضح‌تر بود.
    به صورت دبی خیره ماندم. چهره درهم رفته‌اش، گویای ان بود که او هم متوجه‌ی ان ناله شده است.
    صدا، از ان کوچه می امد؛ بی‌درنگ به سمت کوچه دویدیم.
    سرم را کمی بیرون نگه داشتم تا دزدکی کوچه را دید بزنم.



    ____________
    Deborah_1
     
    آخرین ویرایش:

    αnsєl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/25
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    245
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ان سوی مه
    0
     

    αnsєl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/25
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    245
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ان سوی مه
    پشت ساختمانی جن‌زده قایم شدم و سرم را خیلی ارام بیرون اوردم.
    با چیزی که داخل کوچه می‌دیدم، نفس در سـینه‌ام حبس شد. دبی با صدایی از جنس نجوا، پرسید:
    _ پیس! چی دیدی؟
    نمی‌توانستم حرف بزنم؛ انگار زبان در دهانم از حال رفته بود و در جواب، فقط توانستم کنار بروم تا دبی، چیزی را که من دیده‌ام با چشمان خودش ببیند.
    از نگاه بهت زده‌اش فهمیدم که چشمان من اشتباه نکرده و چشمان دبی همان تصاویری را دیده‌اند که من دیده‌ام.
    صدای قورت دادن اب دهانش را شنیدم.
    دبی که از ترس به لکنت افتاده بود، با همان لکنتش پرسید:
    _ س سلینا ما باید چی‌کار کنیم؟ اص اصلا اون کیه!
    نفس عمیقی کشیدم. با وجود اینکه ترسیده بودم، سعی کردم با صدایی محکم و خالی از هر‌گونه لرزش جواب دهم تا لرزش صدایم، روحیه دوستم را نلرزاند.
    _ اون یه قاتله شیطان‌پرسته که سعی کرده خودشو شبیه شیاطین جلوه بده و موفق هم شده.
    خودم نیز به حرفی که زدم اصلا ایمان نداشتم. حتی شیطان هم در برابر این موجود، زیبا بود. چشمان به خون نشسته، ناخن‌های درازی که بی‌شباهت به ناخن‌های حیوانات درنده نبود. موهای بلند و به سفیدی برف و با ان دندان‌های... دندان نه، بهتر است بگویم با ان نیش‌های بزرگی که از دو طرف دندان‌های بالایی و پایینی بیرون زده بودند؛ در ترسناکی و هیبت دست اجنه و شیاطین را هم از پشت می‌بست.
    به سمت دبی چرخیدم و گفتم:
    _ دبی! ما باید اون زنو از چنگال شیطان‌پرست نجات بدیم.
    دبی باز با همان لکنت گفت:
    _ اما چ چجوری؟
    او که هم شبیه ابلیس بود و هم بویی از انسانیت نبرده بود، زنی را زیر مشت و لگد گرفته بود و اگر خیلی سریع اقدامی نمی‌کردم، مطمئنا روحش مقیم سرزمین دوزخ می‌شد. اما من باید نگران دبی هم باشم؛ او ضعیف بود و در مبارزاتی که داخل رینگ انجام می‌شد، حسابی کتک می‌خورد و این یک مبارزه خیابانی‌ست و مبارزات خیابانی، واقعا خطرناک و غیر قابل پیش‌بینی هستند.
    من اجازه نمی‌دم تا به دبی، اسیبی از جانب این شیطان‌پرست برسد. از ان جایی که من در ووشو بی‌مانند بودم، رو‌به دبی گفتم:
    _ دبی من میرم سراغش؛ اگه من رو زمین زد، تو باید از من پشتیبانی کنی؛ هر چند کار هر کس نیست خرمن کوفتن…
    دبی خواست دهانش را برای اعتراض باز کند؛ اما با لحن ملتمسی گفتم:
    _ دبی الان وقتش نیست. باید بهم اعتماد کنی!
    دوباره نگاهی به کوچه انداختم. محکم‌ترین لگدش را نثار شکم زن بی‌دفاع کرد، که زن بیچاره از شدت درد، ناله‌ای جان سوز سر داد و هر چه خون در رگ هایش جاری بود را بالا اورد. شدت دردناکی این صحنه، مجبورم کرد لحظه‌ای پلک‌هایم را بر‌‌دیدگانم ببندم.
    با قدم‌هایی محکم، داخل کوچه تنگ و تاریک شدم؛ کوچه انقدر خلوت بود که حتی حشره هم در ان پر نمی‌زد.
    شیطان‌پرست یقه‌ی زن را گرفت و ان را به دیوار چسباند و با لحنی فوق‌العاده خشن و سردش گفت:
    _ اه دخترک از یاد رفته! پیدا کردنت اصلا سخت نبود. به‌ راحتی می‌شد حدس زد کوتاه‌ترین مسیر رو برای رسیدن به قبیله تکبر پرستت انتخاب میکنی.
    ادرنالین در خونم انقلاب کرده بود. نذاشتم حرفش ادامه بدهد؛ با فریاد گفتم:
    _ تو بویی از انسانیت نبردی خوک کثیف. مر مر‌تیکه‌ی بز بزدل.
    شدت استرس، باعث شد تا در انتهای سخنم به لکنت بیافتم.
    بلافاصله بعد از گفتن این حرف با دو دستم یقه لباسش را چنگ زدم و یک سیلی فوق‌العاده محکم، نثار صورت نحسش کردم. شدت سیلی‌‌ای که زدم، کف دستم را سوازنده بود، اما صورت او از شدت ضربه‌ای که زدم، حتی نیم میلی‌متر هم تکان نخورد.
    من مطمئن بودم که او انسان نیست؛ زیرا هیچ بنی ادمی به این محکمی نیست.
    از شدت ترس عقب عقب رفتم.
    با پته پته پرسیدم:
    _ تو تو چی هستی؟
    نگاه سرد و خشنش، بر روی چشمانم منجمد شده‌ بود؛ نگاهش به گونه‌ای بود که انگار داشت با چشمانش ریز و بم زندگی‌ام را اسکن می کرد!
    لبخندی شیطانی، در گوشه‌ی لبش نقش بست و زیر لــ*ب زمزمه کرد:
    _ الهه‌ی من!
    ترسیده بودم! خیلی هم ترسیده بودم! قلبم می‌گفت که او واقعا یک هیولاست ولی منطق عقلم این را انکار می‌کرد.
    انگار بوی ترسی را که در درونم حکمرانی می‌کرد را استشمام کرده‌ بود. بر روی چهره‌اش، لبخندی شیطانی نشاند و گفت:
    _ مهم نیست که من کی باشم، مهم اینه که تو به کی کمک می‌کنی! اگه می‌دونستی که خون پست‌ترین خاندان در رگ این دختر جاریه، هرگز چنین گستاخی نمی‌کردی.
    بعد از گفتن این حرف، خنده هیستریکی‌اش، فضای خالی کوچه را پر کرد.
    سردی لحن صدایش، حتی وجودم را نیز منجمد می‌کرد.
    دوباره با همان لحن سرد و خشنش ادامه داد:
    _ من عاشق موجودات جسور هستم؛ ولی می‌دونی اگر جسارتشون به حماقت تبدیل بشه چه بلایی سرشون میارم؟
    با انگشتش به زنی که زیر مشت و لگد‌هایش از هوش رفته بود، اشاره کرد و گفت:
    _ بلایی به مراتب دردناک‌تر از اون.
     
    آخرین ویرایش:

    αnsєl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/25
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    245
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ان سوی مه
    0
     

    αnsєl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/25
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    245
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ان سوی مه
    فرا‌شیطان، لحظه‌ای به چشمانم خیره ماند.
    ترس داشت انقلابش را به سرتاسر وجودم صادر می‌کرد.
    می‌ترسیدم لحظه دیدارم با الهه‌ی مرگ، همین امشب و درست در همین مکان باشد. می‌ترسیدم اینجا، همان جایی باشد که روحم، قرار است به سمت مقصد ابدی‌مان پرواز کند. می‌ترسیدم مرگ، دیدن ان روزی را که مادرم درمان شده‌ است را از من دریغ کند.
    شیطان‌پرست با سرعتی باور نکردنی گلویم را در دستانش گرفت. سرعتش انقدر زیاد بود که نفهمیدم دستش از کدام جهت به گلویم هجوم اورده است. دست‌هایش همانند تکه یخ سرد بودند. او که انگار داشت پری را از روی زمین بلند می‌کرد، بدون هیچ تلاشی من را از روی زمین بلند کرد.
    سوزشی شدید و دردناک در گلویم پیپچید.
    خون از گلویم فواره می‌زد. ناخن‌هایش را با نهایت بی‌رحمی، همانند خنجر در گلویم فرو کرده‌ بود. دستانش را که به جان گلویم افتاده‌ بود، با نهایت بی‌رحمی فشار می‌داد و راه تنفسم را سد ‌می‌بست.
    کم کم چشمانم همه جا را تار می‌دیدند؛ از گوشه‌ی چشمانم، باران التماس بر دستان خونین قاتلم چکه می‌کرد.
    بدون هیچ تلاشی من را به طرفی پرت کرد. محکم با دیوار سفت و سخت برخورد کردم. درد وحشتناکی تمام بدنم را فرا گرفت. از شدت کمبود هوا به سرفه‌های طولانی افتادم؛ شروع به کشیدن نفس‌های عمیقی کردم تا هوا را وارد ریه‌هایم کنم.
    در دلم دعا می‌کردم که دبی کار احمقانه‌ای نکند و به جای حماقت، پلیس‌ها را به اینجا بیاورد.
    او با قدم‌هایی ارام و شمرده به سمتم امد تا کار ناتمامش را به سرانجام برساند.
    درد‌های وحشتناکی را که با کمال میل، به جسم فانیم بخشید، اراده و توان یک حرکت کوچک را هم از من سلب می‌کرد.
    اهریمن‌پرست که حالا روبه‌روی من ایستاده بود. بر‌روی زانوهایش نشست. دست خونین‌اش را به سوی گرفتن موهایم دراز کرد، که ناگهان جیغ‌های اشنایش در میان گوش‌هایم جاری شدند. صدای جیغ دبی باعث شد تا موجود شیطانی همانند گردباد، به پشت سرش بچرخد؛ دبی به سمت فرزند شیطان یورش برد.
    همیشه به دبی اخطار داده بودم، هنگامی بصورت دزدکی یا از پشت سر به کسی حمله می‌کند، نباید جیغ بکشد؛ زیرا اینگونه موقعیت خود را لو می‌دهد یا اشکارا حمله‌اش را خنثی می‌کند.
    دبی سریع گارد گرفت و بلافاصله مشتی را روانه‌ی صورت کریح‌اش کرد. شیطان‌پرست در یک حرکت ناگهانی، مچ دست دبی را با دستانش گرفت و تا می‌توانست ان را پیچاند. صدای ترق‌وتروق شکستن استخوان دستش، در میان فریاد‌های دردناکش خفه می‌شد.
    دبی از شدت درد، بی‌وقفه فریاد سر می‌کشید.‌ هم ناله می‌کرد و هم مثل ابر، اشک می‌ریخت.
    فریاد‌های دبی، درد واقعی را برایم معنا کرده‌ بود. دلم می‌خواست کسی را که مسبب تمامی این وحشی گریست، به فجیع ترین شکل ممکن از صفحه‌ی روزگار محو کنم.
    خواستم بلند شوم که درد وحشتناکی در همه جای بدنم، شروع به قیام کرد.
    پشت سر هم فریاد می‌زدم و در میان فریاد‌هایم به هق هق می‌افتادم و می‌گفتم:
    _ دبی تا دیر نشده فرار کن، دبی زود باش.
    اما حالا راهی برای فرار باقی نمانده بود. با دست راستش گردن دبی را گرفت و تنها راه نجات دبی را مسدود ساخت.
    با نگاهی عمیق، صورت دبی را به تماشا نشست و زیر لــ*ب زمزمه‌وار گفت:
    _ فرزندم!
    شیطان‌ صفت، طعمه‌اش را محکم به دیوار کوبید. احساس کردم دیوار از شدت ضربه، ترک برداشته است.
    دستانش را از دور گردن دبی ازاد کرد و دبی، با ناله‌ای کوتاه اما جان سوز بر‌روی زمین افتاد؛ ناله و لحظه‌ی زمین افتادن دبی، پی‌در‌پی در سرم اکو و تکرار می‌شد.
    با تمام وجودم، اسم دبی فریاد زدم.
    نگاهی به چشمان ننگینش انداختم. قیام نفرت را می‌شد به راحتی در چشمانش نظاره کرد.
    کم کم دیدم تار شد و چشمانم چیزی جزء تاریکی نمی‌دیدند؛ اما صدای وحشتناکی را کنار گوشم می‌شنیدم که با نجوا می گفت:
    _ اگر حرفی از وجود من بزنین، خودتون و خانواده‌تونو نابود می‌کنم و...
    تاریکی، مانع از شنیدن ادامه‌ی حرفش شد و هوشم را به متصرفات خود افزود. دیگر نه صدایی می‌شنیدم و نه چیزی می‌دیدم؛ فقط و فقط تاریکی بود و تاریکی.
    ***
    نور شدیدی که به چشمانم هجوم می‌اورد، باعث شد تا پلک‌هایم را باز کنم. پلک‌هایم سنگینی می‌کردند؛ ولی با چند بار باز و بسته کردن، به حالت عادی خود بازگشتند.
    نمی‌دانستم که کجا هستم و تنها چیزی که می‌دیدم، سقف سفید بالای سرم بود. بیکباره، زنی اشنا، محکم مرا در اغوشش کشید. فشاری که به جسمم وارد می‌کرد، باعث شد درد بدی در قفسه‌های سـ*ـینه‌ام جاری شود؛ از شدت درد، آه عمیقی سر دادم که باعث شد، خیلی سریع خودش را از من جدا سازد.
    مادرم پیشانی را بوسید و با صدایی که در ان عجز و درد موج می‌زد، پرسید:
    _ دختر گلم کی این بلا را سرتون اورده؟
    با سوالی که مادرم پرسید، تمامی اتفاقات ان شب، همانند سکانس‌های فیلم ترسناک از جلوی چشمانم گذشتند.
    ترس و وحشت ان شب، هنوز هم در وجودم لانه کرده‌ بود. فرمانروایی درد را در جای جای بدنم حس می‌کردم.
    یادواری چهر‌ه‌اش و بی‌رحمی‌هایش، باعث شد جیغ بزنم. بی‌وقفه پشت سرم هم جیغ می‌زدم.جیغی که نماینده وحشتش بود.
    ***
    لــ*ب‌هایم را باز کردم تا همه‌ی اتفاقات ان شب را به مادرم بگویم؛ اما با فکر اینکه نه تنها کسی حرفم را باور نمی‌کند؛ بلکه ممکن است سر از تیمارستان در بیاورم، از گفتن حقیقت منصرف شدم و تمام اتفاقات ان شب را در چند جمله بی‌پایه و اساس خلاصه کردم:
    _ چند نفر به ما حمله کردن. دزد بودن و ما غافل گیر شدیم.
    با به یاد اوردن دبی، مثل برق گرفته‌ها به سمت مادرم چرخیدم و پرسیدم:
    _ مامان، دبی کجاست؟ حالش چطوره؟
    مادرم به جای پاسخ به سوالم، فقط سرش را پایین انداخت.
    قطرات اشک از چشمانم جاری شدند. اجزای صورتم پر‌شد از ردپای اشک‌هایم.
     
    آخرین ویرایش:

    αnsєl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/25
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    245
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ان سوی مه
    0
     

    αnsєl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/25
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    245
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ان سوی مه
    با نیروی اندکی که در توان داشتم، خودم را از روی تخت به پایین پرت کردم. درد وحشتناکی حاصل از این کار، در جای جای جسمم هوشیار شد. همه‌جای بدنم، طوری درد امده بود، که احساس می‌کردم با یک کامیون تصادف کرده‌ام؛ ولی بطرز عجیبی اهمیتی به درد جسمم نمی‌دادم.
    در را طوری هول دادم که با صدای بلندی به دیوار برخورد کرد و صدای حاصله، در طول راهروی بیمارستان اکو شد. با این کار، اینه نگاه‌ها به سمت من منعکس شد. همه‌ی شاگردانم در اینجا حاضر بودند و برای عیادت از من و دبی امده بودند. بدون توجه به ان‌ها شروع به دویدن کردم. وجود ان‌ها به وجودم دلگرمی می‌بخشید؛ اما الان وقتش نبود که با ان‌ها خوش و بش کنم یا از وجودشان و تنها نگذاشتن من در این وضعیت تشکر کنم.
    تابلو‌هایی را که از سقف بیمارستان اویزان بودند را دنبال می‌کردم تا بخش مد‌نظرم را پیدا کنم.
    در طول راه، گاهی می‌دویدم و گاهی راه می‌رفتم تا نفسی تازه کنم و دوباره شروع به دویدن می‌کردم. انگار راهروی‌های سفید بیمارستان، مرزی برای پایان و انتها نداشتند.
    مادرم و دنیل اصرار می‌کردند با سوار بر روی ویلچر به دیدنم رفیقم بروم؛ اما گوشم به حرف‌های بیهوده ان‌ها بدهکار نبود. تنها چیزی که الان نیاز داشتم، دیدار با رفیقم بود نه اینکه صبر کنم تا ان‌ها ویلچر بیاورند؛ قلبم می‌گفت در این وضعیت، با درد به دیدار رفیق رفتن هنر است نه با ویلچر.
    با اینکه درد در همه‌جای بدنم غوغا می‌کرد و نزدیک بود بدست مرگ لمس شوم؛ چیزی فراتر از طغیان ادرنالین، اراده‌ام را قوی کرده‌ بود و باعث می‌شد هیچ یک از این درد‌ها، مانع رفتنم به سراغ دوستم نشود.
    درد بدنم شدید و شدید‌تر می‌شد. حتی دندان‌هایم وحشتناک، درد می‌کردند. انگار که یکی با پتک به دهنم کوبیده‌ است. هر‌چند مشت‌های ان فراشیطان دست کمی از پتک نداشت. کاملا تابلو‌ست که بعد بی‌هوش شدنم، مرا دوباره زیر مشت و لگد گرفته است. یاداوری تمامی اتفاقات ان شب و چهره‌ی ان هیولا، تنم را مور مور می‌ساخت.
    بالاخره خانواده دبی را دیدم که بر روی صندلی نشسته بودند. نگاه‌شان بر‌روی فضا‌های خالی و سفید بیمارستان منجمد شده‌ بود؛ خاله کاترین و عمو توماس با دیدنم به سمتم امدند و خیلی محکم مرا در اغوش پدرانه و مادرانه خود جای ‌دادند. پدر‌ و مادر دبی، من را هم‌قد دختر خودشان دوست داشتند و هرگز محبت‌شان را از من دریغ نکردند.
    به طرف ابیگیل¹ رفتم و بی‌مقدمه او را نیز در اغوش کشیدم؛ من و ابیگیل رابــطه چندان خوبی با یکدیگر نداشتیم؛ اما الان وقتش نبود که به یاد خصومت‌هایمان باشیم.
    احساس کردم دست‌های ابیگیل نیز دور شانه‌هایم حلقه شده‌اند.
    چهره همه‌شان شکسته بود و از همه مهم‌تر، این من هستم که این قلب‌ها را شکسته.
    به سوی مادرم چرخیدم که دیوانه‌وار اشک از چشمانش چکه می‌کرد. او نیز دبورا را خیلی دوست داشت. او را در اغوش کشیدم و لحظه‌ای، غرق در اغوش بی‌همتایش ماندم.
    ***
    نزدیک سه روز است که جسم بی‌جان دبی در تخت بیمارستان بی‌هوش افتاده و توسط دستگاه‌های عجیب و غریب محاصره شده‌است. در این مدت از کنار او تکان نمی‌خوردم، بطوری که همانجا روی صندلی می‌خوابیدم و همانجا هم بیدار می‌شدم و همانجا هم غذا می‌خوردم؛ البته باید کلی زور می‌زدم تا یک لقمه را از گلویم به معده‌ام تبعید کنم.
    _ سلام، شما سلینا استوارت هستین؟
    سرم را بالا گرفتم تا صاحب صدا را ببینم. بدبختانه باز هم پلیس‌ها، برای بازجویی از من امده بود.
    هر دوتا‌ی ان‌ها، اندام ورزیده‌ای داشتند. یکی از مامور‌ها بر روی کله‌ی کچلش تتو چسبانده بود. تیپ‌شان با تیپ ماموران قبلی زمین تا اسمان فرق می‌کرد!
    انگار پلیس‌ها هر وقت بیکار می‌شدند، بصورت علل‌البدل یکی از همکارانشان را سراغ من می‌فرستادند. این سومین پلیسی است که برای بازجویی از من امده. ان‌ها فقط از من سوال‌های تکراری می‌پرسیدند و من در جواب، چشم بر‌روی تمامی اتفاقات ان شب می‌بستم و چند مشت دروغ تحویل‌شان می‌دادم. چاره‌ی دیگری هم نداشتم؛ اگر حقیقت را می‌گفتم، به احتمال ۹۹ درصد من را دیوانه خطاب می‌کردند. باید دروغ می‌گفتم تا عاقبت، سر از تیمارستان در نیارم و فقط در جواب به ان‌ها می‌گفتم: «دزدهای خیابانی به ما حمله کردن و ما غافلگیر شدیم»
    _ بله خودم هستم!
    _ ما برای بازجویی از شما اومدیم.
    تای ابرویم را بالا دادم و گفتم:
    _ برای بار دوم؟ پس چرا دفعه‌ی قبل گفته بودین که دیگه مزاحم ما نمی‌شین!
    پلیسی که برروی سر کچلش خالکوپی گرگ داشت، کمی به پته تته افتاد.
    _اظهارات قبلی شما با زخم‌هایی که روی بدن شما و خانوم دبورا یونیک هست، یکسان نیستند. از انجایی که هیچ وسیله‌ای از شما ربوده نشده، ما فکر می‌کنیم شما مورد شکنجه عمدی قرار گرفتین و اگر به ما در گرفتن مجرم کمک نکنین ممکنه که این بلا گریبان گیر انسان‌های بی‌گـ ـناه دیگری بشه.
    یاد دختری افتادم که در زیر مشت و لگد‌های ان شیطان صفت اسیر مانده است؛ اما من نمی‌توانستم حقیقت ان شب را بگویم؛ اگر من چشم بر‌روی همه‌ی اتفاقات ان شب ببندم و حقیقت ان شب را اشکار کنم، باز هم کسی حرفم را باور نمی‌کند. ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که بر اساس قوانین منطق حرکت می‌کند و هر کسی را که بر ضد این قوانین حرف بزند، به دیوانگی محکوم می‌کند. زمانی که خودم احساس می‌کنم که دیوانه شده‌ام، از دیگران چه انتظاری می‌توانم داشته باشم! از همه مهم‌تر، من یکبار جان دبی را در معرض تهاجم فرشته مرگ قرار دادم، دیگر هرگز همچین کاری نمی‌کنم و بد‌تر از همه، اون گفته بود که اگر حرفی از وجود چنین موجودی بزنیم، ما را خانوادگی عازم سفری بسوی مقصد ابدی‌مان می‌کند؛ پس بهترین کار همان سکوت است.
    پلیس ها بعد از پرسیدن سوالشان رفتند. دفعه اولی که از من بازجویی کردند، یکی از مامور‌ها سوال می‌پرسید و مامور دیگری بر روی ورقه‌ای اظهاراتم را ثبت می‌کرد؛ اما این‌ها هیچ یک از اظهارتم را ثبت نکردند! هر چند اصلا راضی نبودم بخاطر اعترافات پوچم، کاغذ اصراف کنند.
    از وقتی که از سرزمین بی‌هوشی بیرون امدم، احساس عجیبی در دلم جوانه زده‌ بود. هر ثانیه که می‌گذشت، احساس می‌کردم یکی مخفیانه من را از نظر می‌گذارند؛ اما هر چه به اطرافم نگاه می‌کردم جز فضای بی‌روح بیمارستان چیزی نمی‌دیدم و از همه عجیب‌تر، هر‌وقت دنیل به دیدنم می‌امد، این حس عجیب هم همراه با امدنش محو می‌شد و در جایش، ارامش با اقتدار می‌نشست. دنیل به من دلداری می‌داد و تا حدودی روحیه متزلزل شده‌ام را تقویت می‌کرد؛ ولی روحیه من فقط با بهبودی دبی، شفای کامل پیدا می‌کرد. دکتر گفته بود ضربه‌ای که به سرش وارد شده او را به کما بـرده است؛ علاوه بر این، دنیل بطور غیر مستقیم همان سوالات پلیس‌ها را از من می‌پرسید! رفتار‌های دنیل خیلی عجیب‌تر از پیش شده‌ بودند و او روزی حداقل دو بار به دیدن ما می‌امد.
    تمامی این اتفاقات تقصیر من است! اگر من دبی را از ان جا دور می‌کردم، اگر خودخواهانه و بی‌تدبیرانه عمل نمی‌کردم یا حتی اگر به پلیس زنگ می‌زدم، هیچ یک از این اتفاقات نمی‌افتاد.
    او خیلی قوی، سریع و ترسناک بود و از همه مهم‌تر، از جان ان زن بیچاره چی می‌خواست!
    قیافه‌ی ان زن بدبخت را به خوبی به یاد دارم. موهایی به رنگ بور با پوستی سفید و صاحب چشمانی ابی بود. چهره‌ی معصومی داشت.
    علاوه بر این، او برروی بازوی چپش تتویی با نقش یانگ پیاده کرده‌ بود! این ماجرا در تمام روز، ذهن من را به اغتشاش می‌کشاند.
    ***
    با صدای بوق مانند ضعیفی، پلک‌های خواب الودم را باز کردم؛ با اینکه تصاویر اطرافم تار بودند؛ اما به خوبی، ورود دکتر و پرستاری را، به اتاقی که دبی در ان تن به بالین داده بود را دیدم.



    ___________
    abigail_1
     
    آخرین ویرایش:

    αnsєl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/25
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    245
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ان سوی مه
    با تمام قوا و با نهایت سرعت، به سمت در یورش بردم؛ همراه با جیغ و داد‌هایی که می‌کشیدم، مشت‌هایم را روانه‌ی در بسته کردم تا ان را باز کنند. اراده‌ام می‌خواست در قفل شده را خُرد کند؛ اما حیف قدرت جسمم در برابر اراده‌ام رنگ باخته بود.
    زیر لــ*ب زمزمه کردم: «روز مرگ تو، روز مرگ منه، پس خواهش میکنم بخاطر من هم که شده زنده بمون. من می‌تونم در این دنیا با خیلی چیز ها کنار بیام، ولی با مرگ تو هرگز»
    خودم را با دو، به پنجره اتاقی که دبی در ان تن به بالین داد است، رساندم؛ دکتر کنار تخت ایستاده‌ بود و مانع دیده‌ شدن چهره‌ی شیرین دبی می‌شد.
    چشمان نگرانم را بر روی دکتر قفل کردم. خودکارش را بر روی دفترش می‌کشید و چیزی یادداشت می‌کرد.
    پس چرا کاری نمی‌کنن؟ نکنه روحش با فرشته مرگ همسفر شده‌ باشه!
    با این فکر، هق هق‌هایم بیشتر اوج گرفتند. هرکاری که می‌توانستم انجام دادم تا‌صورت دبی را ببینم؛ ولی نمی‌شد. به پرستار نگاهی انداختم، داشت امپولی را اماده می‌کرد، پس یعنی دبی زندست!
    این‌ها چقدر خون سرد بودن و کند عمل می‌کردند. اه لعنتی!
    دیگر تحملم صفر شده بود. از شدت ترس، لرزه به جان دست و پا‌هایم افتاد. از کنار پنجره دور شدم. می‌ترسیدم، می‌ترسیدم از اینکه دکتر صورت ناز دبی را با ملافه‌ای سفید بپوشاند و سرش به معنای متاسفم تکان دهد.
    از شدت استرس، همانند ناخن‌گیر، شروع به جویدن ناخن‌هایم کردم. طول راهرو را همانند کوه مروه و صفا طی می‌کردم؛ اما جرئت نزدیک شدن به پنجره را نداشتم.
    بالاخره درب باز شد و انتظار ترسناکم به پایان رسید.
    خیلی سریع، ردپای اشک‌های خود مختارم را با استین لباسم از صورتم پاک کردم.
    دکتر به سمتم امد و با لحنی عادی گفت:
    _ تبریک میگم، بیمارتون به هوش اومدن.
    جا خوردم. حال کسی را داشتم که از قعر دوزخ به درون بهشت تبعید شده‌ بود.
    دکتر با همان لحن عادی‌اش ادامه داد:
    _ متاسفم که این حرفو می‌زنم؛ ولی یک مشکل جدی پیش‌اومده.
    با تته پته گفتم:
    _ چی! چه مشکلی!
    دکتر، دفتر سفیدی را که در دستانش قرار داشت را بالا اورد. چشمانش را تیز کرد و با دقتی زیاد، مشغول بررسی دفترش شد. منکه دیگر تحمل این سکوت بی‌جای او را نداشتم، به اتاق دبی یورش بردم و دکتر هم به دنبالم امد.
    با دیدن دبی که بر روی تخت نشسته بود، بی‌اختیار اشک شوق از چشمانَ بارور شده‌ام چکه کرد.
    او را در اغوش خواهرانه‌ام جای دادم.
    دبی با حرکتی ناگهانی، مرا پس‌زد و گفت:
    _ ببخشید شما کی هستین؟ من شما رو می‌شناسم؟
    از شدت تعجب، مغزم به معنای واقعی کلمه، هنگ کرد. با سوال دیگری که دبی پرسید، دهانم از شدت تعجب، اندازه‌ی غار بازماند.
    _ من اینجا چکار میکنم؟
    سوالی که پرسید، شوک عظیمی را به روحم تزریق کرد. با چهره‌ای گیج، به خانوم دکتری که پشت سرم ایستاده‌ بود، خیره شدم.
    دکتر که معنای نگاهم را فهمیده باشد، گفت :
    _ متاسفانه خانوم یونیک بطور موقت حافظه‌شونو از دست‌دادن.
    ***
    خبر به هوش امدن دبورا و همچنین از دست رفتن حافظه‌اش را با تلفن به خانواده‌اش اطلاع دادم.
    ان‌ها خیلی سریع خودشان را به بیمارستان رساندند. اتفاقات اخیر، خیلی خسته‌ام کرد و پاک شدن حافظه دبی نه تنها روحیه‌ام را تار‌و‌مار کرد؛ بلکه روحم را نیز در خود شکست. انقدر قلبم به درد امده‌ بود که احساس می‌کردم اینجا پایان دنیاست. پاک شدن حافظه دبی قلبم را ازرده ساخت و قلبم، فعلا حکم به رفتن می‌داد. بدون هیچ خداحافظی از ان‌ها دور شدم. شاید این حس، مجازاتی باشد که وجدانم برایم تدارک دیده.
    جزء قلبم، بقیه‌ی اجزای تنم در جشن بودند.
    اگر حافظه دبی، مقیم همان سرزمینی شود که به ان سفر کرده، من چی‌کار کنم! دکتر گفته بود حافظه‌اش بطور موقت محو شده؛ اما باز طوفانی در دل نفهمم قیام کرده‌بود.
    ***
    وارد خانه شدم. مادرم خانه را مرتب کرده بود. میز‌ها را طوری تمیز کرده‌ بود که برقش چشم ادم را می‌زد. مبل‌های کهنه‌ هم حسابی گرد‌گیری شده‌ است. شیشه‌های قاب عکسی که از دیوار اویزان بودند، هم حسابی نو شدند.
    ادریان با دیدنم، از روی مبل بلند شد. دستانش را باز‌کرد و به سمتم دوید و خودش را در اغوشم جای‌داد و با لحن بچه‌گانش گفت:
    _ خواهر!
    _ ادریان، عزیزم کی اومده؟
    ادریان با لحن بچه‌گانش و با صدای بلندی جواب داد:
    _ ابجی سلینام اومده.
    قدم‌های تند مادرم از اشپزخانه به گوش می‌رسید. از امدنم تعجب کرده‌ بود. خیلی سریع من را در اغوشش کشید. همیشه عاشق این اغوش و صدای عطرش بودم.
    مادرم خواست بازجویی‌های حوصله افکنش را شروع کند؛ می‌دانستم چه سوالاتی می‌خواهد بپرسد. پیش قدم شدم و با بی حوصلگی گفتم:
    _ اوه مامان جونم! من خوبم نگران نباش. دبی به هوش اومده؛ ولی حافظه‌اش رو بطور موقت از دست‌داده.
    از شدت بهت، دستش را بر روی دهانش گذاشت. شوکی که بهش وارد شد، اراده‌اش را حتی برای حرف زدن هم تار و مار کرد. درخشش برق اشک در چشمانش چه ماهرانه لرزه به دلم می‌انداخت.
    خستگی، ضعف و درد، جسم و روحم را به بند کشیده‌ بودند. انگار سی سال است جسمم را شیرینی خواب تصرف نکرده.
    بدون هیچ حرفی راه‌ام را بسوی اتاقم کج کردم و مادرم را که از شدت ناراحتی و بهت سرجایش میخکوب شده را تنها گذاشتم.
    چشمانم را بستم. شیرینی خواب کم‌کم داشت بر بگومگو‌های ذهنم چیره می‌شد.
    تهاجم گرمای وحشتناک خورشید، همه‌جا را احاطه کرده‌ بود.
    به اطرافم نگاهی انداختم. تا چشم کار می‌کرد، کویر بود. جلوتر که رفتم به پرتگاهی رسیدم، لبه پرتگاه ایستادم و به پایین نگاهی انداختم؛ تاریک بود و عمق ان نامعلوم.
    ناگهان نسیمی خنک شروع به نوازش اندامم کرد. باد، چه زیبا داشت با گیسوان تاریکم بازی می‌کرد. غوغای ارامش در وجودم، باعث شد تا چشمانم را ببندم. دستانم را همانند دوبال فرشته‌ها باز کردم. انگار وجودم پایتخت لـ*ـذت شده بود. ناگهان دستی من را بسوی دره پرتاب کرد‌.
    با جیغ بلندی از خواب بیدار شدم. هنگام افتادن دیدم چه کسی مرا پرت کرده است؛ طغیان خون از چشمان قرمزش چه راحت، ترس را در قلبم به انقلاب مجبور می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    αnsєl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/25
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    245
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ان سوی مه
    فصل دوم: کابوس‌های بیداری.
    تمام هفته، خودم را در اتاقم زندانی کرده‌ بودم. از روی تختم بلند نمی‌شدم و تنها کاری که می‌کردم، این بود که بالشم را در اغوش می‌گرفتم و به ان طرف و این طرف غلت می‌زدم. بعد از ان اتفاق، خیلی ترسو شده بودم و حتی از سایه‌ی خودمم وحشت می‌کردم. به ندرت به دیدن دبی می‌رفتم و بیشتر با تلفن، احوالش را جویا می‌شدم. هر دفعه که می‌دیدمش، همانند سلاح، نگاه‌های غریبانه‌اش را بر روی صورتم قفل می‌کرد. نگاه‌هایش فریاد می‌کشید که من مسبب تمامی این اتفاقات هستم و عذاب وجدان ذره ذره وجودم را تبخیر می‌کرد. وقتی از دبی سوال می‌پرسیدم، با سکوت به سوالم پاسخ می‌داد و این برای من، درناک‌تر از مجازات شدن در دوزخ بود. می‌دانم که همه این‌ها دست خودش نیست و عقلم نیز این را پذیرفته‌ است؛ ولی قلبم همیشه نفهم بود. درست است که ما از طریق ژنتیک با یکدیگر خواهر نبودیم؛ اما ژنتیک حرف‌های بیهوده زیادی می‌زند. دبی برای من فراتر از یک خواهر است.
    احساس می‌کردم صد سال پیر‌تر شده‌ام؛ به همین دلیل کمی به استراحت و این حبس خانگی نیاز داشتم.
    علاوه بر این، احساس عجیبی که در بیمارستان داشتم هنوز هم وجودم را ترک نکرده‌ بود. احساس می‌کردم چشمی پنهان تمام کارهای من را زیر نظر دارد. نمی‌دانم شاید توهم زده‌ام؛ اما نگاه‌های خیره کسی را بر روی خودم احساس می‌کردم. حتی زمانیکه در اتاقم تنها بودم!
    از طرفی خوشحال بودم، خوشحال از اینکه این ماجرای وحشتناک تمام شده و خبری از ان حیوان صفت نیست.
    صدای زنگ گوشیم، سکوت اتاقم را شکافت. به صفحه‌ی گوشیم که در ان اسم دنیل روشن و خاموش می‌شد، خیره ماندم. نمی‌دانم چرا؛ ولی بعد از این اتفاقات تلخ، دوست داشتم بیشتر او را ببینم و ساعت‌ها با او هم صحبت بشم. دنیل، برخلاف برایان، در این اتفاقات شوم اخیر، اصلا تنهایم نگذاشت و بطور مرتب؛هوایم در بیمارستان داشت. قبل از اینکه تماس قطع شود، با لحنی که در ان خستگی و ناراحتی موج می‌زدند، جواب دادم:
    _ اه، سلام دنیل.
    _ سلام سلینا، ما همگی بخاطر دبی متاسفیم. وقتی فهمیدیم خیلی ناراحت شدیم.
    دوباره ادامه داد؛ اما این بار کمی نگرانی و اشفتگی در صدایش حاکم‌ بود.
    _ سلینا من باید ببینمت، باید در مورد موضوع مهمی باهم صحبت کنیم. لطفا امشب ساعت 11:00 بیا به پارک جنگلی. لطفا بهم اعتماد کن.
    همانند ادم‌های برق گرفته از جایم بالا پریدم و با صدای بلندی گفتم:
    _ چی! می‌دونی چی داری می‌گی؟ می‌دونی اونجا چقد ترسناکه؟
    از این قرار و مکان ملاقات، ان هم این موقع از شب، واقعا گیج شده‌ بودم. من کاملا به دنیل اعتماد داشتم؛ ولی این قرار ملاقات واقعا برایم عجیب بود.
    _ باید بهم بگی چه اتفاقی اون شب افتاده و می‌خوام چیز مهمی نشونت بدم.
    دیگر از دست این پلیس بازی‌های دنیل عصبی و کلافه شدم. می‌خواستم با لحنی گزنده به او پاسخ دهم تا دور این ماجرا را با خودکار قرمز خط بکشد؛ ولی با حرفی که دنیل‌زد، فراموش کردم که چه می‌خواستم بگویم.
    ساعت۱۰:۳۰ شب است. حرف دنیل انقدر دلشوره و استرس به قلبم بخشیده بود، که نمی‌دانستم چگونه صبح را به شب رسانده‌ام؛ دنیل گفت که می‌داند چه کسی ان شب به ما حمله کرده ‌است؛ ولی برای اینکه مطمئن شود، باید با من حرف بزند، ولی هنوز هم در گیجی سیر می‌کذدم. چه لزومی دارد این وقت شب، ان هم در مکانی که در کنار جنگل واقع شده‌ و در شب‌ها واقعا خطرناک است، قرار بگذارد!
    لباس‌های گرمم را به تن کردم؛ هوای این شهر همیشه یا ابری بود یا بارانی و ما مجبور بودیم در هر فصلی به ساز زمستان و سرما برقصیم.
    دزدکی از خانه خارج شدم. راهم را بسوی مقصدم در پیش گرفتم.
    ارام ارام نگاه‌های خیره کسی را برروی خودم احساس می‌کردم؛ ولی هر چه اطرافم را دید می‌زدم، کسی را پیدا نمی‌کردم. می‌ترسیدم و دلشوره داشتم؛ ان هیولا ماهرانه توانسته ‌بود، من را با وحشت که برایم تبدیل به یک حس غریبه شده‌ بود، به خوبی اشنا کند. از همین الان داشتم از ترس سکته می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا