شعر اشعار احمد شاملو

  • شروع کننده موضوع Darya77
  • بازدیدها 5,780
  • پاسخ ها 229
  • تاریخ شروع

mahdis.a

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/15
ارسالی ها
356
امتیاز واکنش
1,843
امتیاز
371
سن
22
محل سکونت
مازندران
وووووووووواووووووو:hippie5:
 
  • پیشنهادات
  • Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    دیریست عابری نگذشته (احمد شاملو)


    art248.jpg




    احمد شاملو (۲۱ آذر ۱۳۰۴–۲ مرداد ۱۳۷۹) متخلص به الف. بامداد یا الف. صبح، شاعر، نویسنده، روزنامه‌نگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگ‌نویس ایرانی و از بنیان‌گذاران و دبیران کانون نویسندگان ایران در پیش و پس از انقلاب بود.


    دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار
    کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام .
    فکرم به جست و جوی سحر راه می کشد
    اما سحر کجا!
    در خلوتی که هست؛
    نه شاخه ای زجنبش مرغی خورد تکان
    نه باد روی بام و دری آه می کشد.
    حتی نمی کند سگی از دور شیونی
    حتی نمی کند خسی از باد جنبشی
    غول سکوت می گزدم با فغان خویش
    و من در انتظار
    که خواند خروس صبح!
    کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
    وز بندر نجات
    چراغ امید صبح
    سوسو نمی زند.
     

    cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856
    از اینگونه مردن


    می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم.
    خیالگونه،
    در نسیمی کوتاه
    که به تردید می گذرد
    خواب اقاقیاها را
    بمیرم.
    ***
    می خواهم نفس سنگین
    اطلسی ها را پرواز گیرم.
    در باغچه های تابستان،
    خیس و گرم
    به نخستین ساعت عصر
    نفس اطلسی ها را
    پرواز گیرم.
    ***
    حتی اگر
    زنبق ِ کبود ِ کارد
    بر سـ*ـینه ام
    گل دهد-
    می خواهم خواب اقاقیا را بمیرم
    در آخرین فرصت گل،
    و عبور سنگین اطلسی ها باشم
    بر
    تالار ارسی
    در ساعت هفت عصر
     

    cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856
    بر سرمای درون


    همه
    لرزش دست و دلم
    از آن بود که
    که عشق
    پناهی گردد،
    پروازی نه
    گریز گاهی گردد.
    آی عشق آی عشق
    چهره آبیت پیدا نیست
    ***
    و خنکای
    مرحمی
    بر شعله زخمی
    نه شور شعله
    بر سرمای درون
    آی عشق آی عشق
    چهره سرخت پیدا نیست.
    ***
    غبار تیره تسکینی
    بر حضور ِ وهن
    و دنج ِ رهائی
    بر گریز حضور.
    سیاهی
    بر آرامش آبی
    و سبزه برگچه
    بر ارغوان
    آی عشق آی عشق
    رنگ آشنایت
    پیدا نیست
     

    cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856
    تعویذ


    به چرک می نشیند
    خنده
    به نوار ِ زخمبندیش ار
    ببندبی.
    رهایش کن
    رهایش کن
    اگر چند
    قیوله دیو
    آشفته می شود.
    ***
    چمن است این
    چمن است
    بالکه های آتشخون ِ گل
    بگو چمن است این، تیماج ِ سبز ِ میر غضب نیسب
    حتی اگر
    دیری است
    تا بهار
    بر این مسلخ
    بر نگذشته باشد.
    ***
    تا خنده مجروحت به چرک اندرر نشیند
    رهایش کن
    چون ما
    رهایش کن
     

    cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856
    در آمیختن


    مجال
    بی رحمانه اندک بود و
    واقعه
    سخت
    نامنتظر.
    از بهار
    حظ ّ تماشائی نچشیدم،
    که قفس
    باغ را پژمرده می کند.
    ***
    از آفتاب و نفس
    چنان بریده خواهم شد
    که لب از بـ..وسـ..ـه نا سیراب.
    برهنه
    بگو برهنه به خاکم کنند
    سرا پا برهنه
    بدان گونه که عشق را نماز می بریم،-
    که بی شایبه حجابی
    با خاک
    عاشقانه
    در آمیختن می خواهم
     

    cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856
    در میدان


    آنچه به دید می آید و
    آنچه به دیده می گذرد.
    آنچنان که سپاهیان
    مشق قتال میکنند
    گستره چمنی می تواند باشد،
    و کودکان
    رنگین کمانی
    رقصنده و
    پر فریاد.
    ***
    اما آن
    که در برابر ِ فرمان ِ واپسین
    لبخند می گشاید،
    نتها
    می تواند
    لبخندی باشد
    که در برابر ِ فرمان ِ واپسین
    لبخند می گشاید
    تنها
    می تواند
    لبخندی باشد
    در برابر« آتش!»
     

    cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856
    شبانه


    اگر که بیهده زیباست شب
    برای چه زیباست
    شب
    برای که زیباست؟-
    شب و
    رود بی انحنای ستارگان
    که سرد می گذرد.
    و سوگواران دراز گیسو
    بر دو جانب رود
    یاد آورد کدام خاطره را
    با قصیده نفسگیر غوکان
    تعزیتی می کنند
    به هنگامی که هر سپیده
    به صدای هما و از دوازده گلوله
    سوراخ
    می شود؟
    ***
    اگر که بیهده زیباست شب
    برای که زیباست شب
    برای چه زیباست؟
     

    cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856
    شبانه -14


    مرا
    تو
    بی سببی
    نیستی.
    به راستی
    صلت کدام قصیده ای
    ای غزل؟
    ستاره باران جواب کدام سلامی
    به آفتاب
    از دریچه تاریک؟
    کلام از نگاه تو شکل می
    بندد.
    خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
    ***
    پس پشت مردمکان
    فریاد کدم زندانی است
    که آزادی را
    به لبان بر آماسیده
    گل سرخی پرتاب می کند؟-
    ورنه
    این ستاره بازی
    حاشا
    چیزی بدهکار آفتاب نیست.
    نگاه از صدای تو ایمن می شود.
    چه مؤمنانه نام مرا
    آواز می کنی!
    ***
    و دلت
    کبوتر آشتی ست،
    در خون تپیده
    به بام تلخ.
    با این همه
    چه بالا
    چه بلند
    پرواز می کنی
     

    cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856
    آغاز


    بی گاهان
    به غربت
    به زمانی که خود در نرسیده بود -
    چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،
    و قلبم
    در خلاء
    تپیدن آغاز کرد
    ***
    گهواره تکرار را ترک گفتم
    در سرزمینی بی پرنده و بی بهار
    نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،
    بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش
    به راهی دور رفته باشم
    نخستین سفرم
    باز آمدن بود
    ***
    دور دست
    امیدی نمی آموخت
    لرزان
    بر پاهای
    نوراه
    رو در افق سوزان ایستادم
    دریافتم که بشارتی نیست
    چرا که سرابی در میانه بود
    ***
    دور دست امیدی نمی آموخت
    دانستم که بشارتی نیست:
    این بی کرانه
    زندانی چندان عظیم بود
    که روح
    از شرم ناتوانی
    دراشک
    پنهان می شد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا