شعر اشعار احمد شاملو

  • شروع کننده موضوع Darya77
  • بازدیدها 5,780
  • پاسخ ها 229
  • تاریخ شروع

cinder

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/21
ارسالی ها
4,447
امتیاز واکنش
35,494
امتیاز
856
آیدا در آینه


لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بـ..وسـ..ـه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سبیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی
نشستم!
و چشانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقـ*ـص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر آیم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد بـرده شود
پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سـ*ـینه ات آوازمی
خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آ نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را
توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
 
  • پیشنهادات
  • cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856
    تکرار


    جنگل آینه ها به هم درشکست
    و رسولانی خسته بر این پهنه نومید فرود آمدند
    که کتاب رسالت شان
    جز سیاهه آن نام ها نبود
    که شهادت را
    در سرگذشت خویش
    مکرر کرده بودند
    ***
    با دستان سوخته
    غبار از چهره خورشید سترده بودند
    تا رخساره جلادان خود را در آینه های خاطره باز شناسند
    تا در یابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
    که قیام در خون تپیده اینان
    چنان چون سرودی در چشم انداز آزادی آنان رسته بود، -
    هم آن پای در
    زنجیرانند که، اینک!
    بنگرید
    تا چه گونه
    بی آسمان و بی سرود
    زندان خود و اینان را دوستاقبانی می کنند،
    بنگرید!
    بنگرید!
    ***
    جنگل آینه ها به هم درشکست
    و رسولانی خسته بر گستره تاریک فرود آمدند
    که فریاد درد ایشان
    به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست می درید
    چنین بود:
    « - کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
    تا بلبل های بـ..وسـ..ـه بر شاخ ارغوان بسرایند
    شور بختان را نیکفرجام
    بردگان را آزاد و
    نومیدان را امیدوار خواسته ایم
    تا تبار یزدانی انسان
    سلطنت جاویدانش را
    در قلمرو خاک
    باز یابد
    کتاب رسالت ما
    محبت است و زیبائی ست
    تا زهدان خاک
    از تخمه کین
    بار نبندد »
    ***
    جنگل آئینه فرو ریخت
    و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
    و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
    چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
    تا سفره اربابان را رنگین کنند
    و بدین گونه
    بود
    که سرود و زیبائی
    زمینی را که دیگر از آن انسان نیست
    بدرود کرد
    گوری ماند و نوحه ئی
    و انسان
    جاودانه پا دربند
    به زندان بندگی اندر
    بماند
     

    cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856
    سخنی نیست


    چه بگویم؟ سخنی نیست
    می وزد از سر امید، نسیمی؛
    لیک تا زمزمه ای ساز کند
    در همه خلوت صحرا
    به روش
    نارونی نیست
    چه بگویم؟ سخنی نیست
    ***
    پشت
    درهای فرو بسته
    شب از دشنه دشمنی پر
    به کنج اندیشی
    خاموش
    نشسته ست
    بام ها
    زیرفشار شب
    کج،
    کوچه
    از آمدو رفت شب بد چشم سمج
    خسته ست
    ***
    چه بگویم ؟ سخنی نیست
    در همه خلوت این شهر،آوا
    جز زموشی که دراند کفنی
    نیست
    ونذر این ظلمت
    جا
    جزسیا نوحه شو مرده زنی
    نیست
    ورنسیمی جنبد
    به رهش نجوا را
    نارونی نیست
    چه بگویم؟
    سخنی نیست...
     

    cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856
    سرودی برای سپاس و پرستش


    بـ..وسـ..ـه های تو
    گنجشککان پر گوی باغند
    و پستان هایت کندوی کوهستان هاست
    و تنت
    رازی ست جاودانه
    که در خلوتی عظیم
    با منش در میان می گذارند
    تن تو آهنگی ست
    و تن من کلمه ئی ست که در آن می نشیند
    تا نغمه ئی در وجود آید :
    سرودی که تداوم را می تپد
    در نگاهت همه مهربانی هاست :
    قاصدی که زندگی را خبر می دهد
    و در سکوتت همه صداها :
    فریادی که بودن را تجربه می کند
     

    cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856
    شبانه -2


    میان خورشید های همیشه
    زیبائی تو
    لنگری ست -
    خورشیدی که
    از سپیده دم همه ستارگان
    بی نیازم می کند
    نگاهت
    شکست ستمگری ست -
    نگاهی که عریانی روح مرا
    از مهر
    جامه ئی کرد
    بدان سان که کنونم
    شب بی روزن هرگز
    چنان نماید
    که کنایتی طنز آلود بوده است
    و چشمانت با من گفتند
    که فردا
    روز دیگری ست -
    آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
    وینک مهر تو:
    نبرد افزاری
    تا با تقدیر
    خویش پنجه در پنجه کنم
    ***
    آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
    به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
    چنین انگاشته بودم
    آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
    ***
    میان آفتاب های همیشه
    زیبائی تو
    لنگری ست -
    نگاهت شکست ستمگری ست -
    و چشمانت با من گفتند
    که
    فردا
    روز دیگری ست
     

    A.R دختر اتش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    1,169
    امتیاز واکنش
    11,186
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    سرزمین فراموش شدگان
    یکی بود یکی نبود.
    جز خدا هیچ‌چی نبود
    زیر ِ این تاق ِ کبود،
    نه ستاره
    نه سرود.

    عموصحرا، تُپُلی
    با دو تا لُپ ِ گُلی
    پا و دستش کوچولو
    ریش و روحش دوقلو
    چپقش خالی و سرد
    دلکش دریای ِ درد،
    دَر ِ باغو بسّه بود
    دَم ِ باغ نشسّه بود:

    «ــ عموصحرا! پسرات کو؟»
    «ــ لب ِ دریان پسرام.
    دخترای ِ ننه‌دریارو خاطرخوان پسرام.
    طفلیا، تنگ ِ غلاغ‌پر، پا کـِشون
    خسته و مرده، میان
    از سر ِ مزرعه‌شون.
    تن ِشون خسّه‌ی ِ کار
    دل ِشون مُرده‌ی ِ زار
    دسّاشون پینه‌ تَرَک
    لباساشون نمدک

    کج‌کلاشون نمدی،
    می‌شینن با دل ِ تنگ

    طفلیا شب تا سحر گریه‌کنون
    خوابو از چشم ِ به‌دردوخته‌شون پس می‌رونن
    توی ِ دریای ِ نمور
    می‌ریزن اشکای ِ شور
    می‌خونن ــ آخ که چه دل‌دوز و چه دل‌سوز می‌خونن! ــ:
    لب ِ دریا سر ِ سنگ.«ــ دخترای ِ ننه‌دریا! کومه‌مون سرد و سیاس
    چش ِ امید ِمون اول به خدا، بعد به شماس.

    کوره‌ها سرد شدن
    سبزه‌ها زرد شدن
    خنده‌ها درد شدن.
     

    A.R دختر اتش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    1,169
    امتیاز واکنش
    11,186
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    سرزمین فراموش شدگان
    آیا تلاش من یکسر بر سر آن بود

    تا ناقوس مرگ خود را پر صداتر به نوا آورم!
     

    A.R دختر اتش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    1,169
    امتیاز واکنش
    11,186
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    سرزمین فراموش شدگان
    اکنون زمان گریستن است ،

    اگر تنها بتوان گریست

    یابه رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت

    با این همه به زندان من بیا

    که تنها دریچه اش به حیاط دیوانه خانه می گشاید .

    .
     

    A.R دختر اتش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    1,169
    امتیاز واکنش
    11,186
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    سرزمین فراموش شدگان
    ما نوشتیم و گریستیم


    ما خنده کنان به رقـ*ـص بر خاستیم


    ما نعره زنان از سر جان گذشتیم . . .


    کسی را پروای ما نبود .


    در دوردست مردی را به دار آویختند :


    کسی به تماشا سر بر نداشت


    ما نشستیم و گریستیم


    ما با فریادی


    از قالب خود بر آمدیم .
     

    A.R دختر اتش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    1,169
    امتیاز واکنش
    11,186
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    سرزمین فراموش شدگان
    به گوهرِ مراد


    به نوکردنِ ماه
    بر بام شدم
    با عقیق و سبزه و آینه.




    داسی سرد بر آسمان گذشت



    که پروازِ کبوتر ممنوع است.



    صنوبرها به نجوا چیزی گفتند



    و گزمه‌گان به هیاهو شمشیر در پرنده‌گان نهادند.



    ماه برنیامد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا