شعر اشعار احمد شاملو

  • شروع کننده موضوع Darya77
  • بازدیدها 5,780
  • پاسخ ها 229
  • تاریخ شروع

A.R دختر اتش

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/03
ارسالی ها
1,169
امتیاز واکنش
11,186
امتیاز
696
محل سکونت
سرزمین فراموش شدگان
ا چشم ها ز حیرت این صبح نابجای


خشکیده بر دریچه خورشید چهار طاق


بر تارکِ سپیده این روز پا به زای



دستان بسته ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب



فریاد بر کشیدم




اینک چراغ معجزه



مردم تشخیص نیم شب را از فجر در چشم های کور دلیتان


سویی بجای اگر مانده است آنقدر



تا از کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب در آسمان شب پرواز آفتاب را



با گوش های نا شنواییتان این تُرفه بشنوید


در نیم پرده شب آواز آفتاب را



دیدیم گفتندخلق نیمی پرواز روشنش را آری



نیمی به شادی از دل فریاد بر کشیدند


با گوش جان شنیدیم آواز روشنش را


باری من با دهانی حیرت گفتم:



ای یاوه یاوه یاوه!


خلایق مستید و منگ !


یا به تظاهر تزویر میکنید؟


از شب هنوز مانده دو دانگی



ور تائبید و پاک و مسلمان نماز را از چاوشان نیامده بانگی



هر گاو گند چاله دهانی آتشفشانِ روشنِ خشمی شد



این گول بین که روشنی آفتاب را از ما دلیل میطلبد



طوفان خنده ها . . .




خورشید را گذاشته میخواهد با اتکا به ساعت شماته دار خویش



بیچاره خلق را متقاعد کند که شب هنوز از نیمه نیز برنگذشته است



طوفان خنده ها . . .




من درد در رگانم



حسرت در استخوانم




چیزی نظیر آتش در جانم پیچید



سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد


تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم



از تلخی تمامی دریاها در اشکِ ناتوانی خود ساغری زدم



آنان به آفتاب شیفته بودند


زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود



احساس واقعیتشان بود




با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود



با تابناکیش مفهوم بی فریب صداقت بود




ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند


که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان



حتی با نان خشکشان



و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند



افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود


و آنان به عدل شیفته بودندو اکنون


با آفتاب گونه ای آنان را این گونه دل فریفته بودند


ای کاش میتوانستم خون رگان خود را من



قطره



قطره



قطره بگریم تا باورم کنند


ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش



بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را



گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که



خورشیدشان کجاست و باورم کنند



ای کاش میتوانستم...
 
  • پیشنهادات
  • A.R دختر اتش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    1,169
    امتیاز واکنش
    11,186
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    سرزمین فراموش شدگان
    چراغی در دست

    چراغی در دلم.

    زنگار روحم را صیقل می زنم

    اینه ئی برابر اینه ات می گذارم

    تا از تو

    ابدیتی بسازم.
     

    A.R دختر اتش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    1,169
    امتیاز واکنش
    11,186
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    سرزمین فراموش شدگان
    یان آفتاب های همیشه

    زیبائی تو

    لنگری ست

    نگاهت شکست ستمگری ست

    و چشمانت با من گفتند

    که فردا

    روز دیگری ست
     

    A.R دختر اتش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    1,169
    امتیاز واکنش
    11,186
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    سرزمین فراموش شدگان
    در نگاه‌ ات همه ی مهربانی هاست

    قاصدی که زندگی را خبر می‌دهد

    و در سکوت ات همه ی صداها

    فریادی که بودن را تجربه می کند …
     

    A.R دختر اتش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    1,169
    امتیاز واکنش
    11,186
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    سرزمین فراموش شدگان
    اشک رازیست

    لبخند رازیست
    عشق
    رازیست

    اشک آن شب لبخند عشقم بود

    قصه نیستم که بگویی

    نغمه نیستم که بخوانی

    صدا نیستم که بشنوی

    یا چیزی چنان که ببینی

    یا چیزی چنان که بدانی

    من درد مشترکم مرا فریاد کن

    درخت با جنگل سخن میگوید

    علف با صحرا

    ستاره با کهکشان

    و من با تو سخن میگویم

    نامت را به من بگو

    دستت را به من بده

    حرفت را به من بگو

    قلبت را به من بده

    من ریشه های تو را دریافته ام

    با لبانت برای همه ل*ب.ه*ا سخن گفته ام

    و دستهایت با دستان من آشناست

    در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

    در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

    زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

    دستت را به من بده

    دستهای تو با من آشناست

    ای دیریافته با تو سخن میگویم

    بسان ابر که با توفان

    بسان علف که با صحرا

    بسان باران که با دریا

    بسان پرنده که با بهار

    بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

    زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

    زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

     

    A.R دختر اتش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    1,169
    امتیاز واکنش
    11,186
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    سرزمین فراموش شدگان
    کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت

    نام کوچکی : تا به جانش می خواندی

    تا به مهر آوازش می دادی

    همچو مرگ
    که نام کوچک زندگی ست…
     

    A.R دختر اتش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/03
    ارسالی ها
    1,169
    امتیاز واکنش
    11,186
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    سرزمین فراموش شدگان
    کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود

    و انسان با نخستین درد.

    در من زندانی ستمگری بود

    که به آواز زنجیرش خو نمی کرد-

    من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا