شعر اشعار زیبای کامبیز صدیقی کَسمایی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 1,630
  • پاسخ ها 89
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
مجموعه در جاده های سرخ شفق
حاوی 39 قطعه شعر

یک شعر خوب...


یک شعر خوب
مثل زمان
مانند عشق من: بتو ای خوب! ای عزیز!
تا جاودانه، روی زمین، باقی است.
یک شعر خوب
باید
مانند زندگی، در اختران دور،
سرشار از تصور و ابهام
باید
با آیه های تازه
با بهترین کلام
یک شعر خوب
باید شگرف؛
چونان
تزویج آفتاب بهاری
با باران
پر عمق و با شکوه؛
مثل نگاه تو
چون آبهای نیلی دریا
یک شعر خوب
باید مثال شبنم
بر برگ گل؛ لطیف
مثل نگاه وحشی تو؛ جاذب
مانند آفتاب؛ گرم
یک شعر خوب
باید
مثل سکوت شب
در مرغزار دور
خیال انگیز
چونان بلندای شب یلدا؛ عجیب
مانند ساق نیشکر؛ شیرین
یک شعر خوب
باید
سرشار زندگی
مانند آب، مثل هوا، مثل آفتاب
باید
مانند مرگ قابل احساس،
در هر کجای روی زمین
باشد.


 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کوچه ...

    پنجره باز است.
    گوئیا این کوچه می پیچد به خود از درد.
    نه فغان های سگی ولگرد،
    نه طنین افکن؛ صفیر آشنای گزمه ای بیدار.
    کوچه - چون اندیشه هایم - در سیاهی غرق.
    من نمی دانم چرا در آن نمی روید
    بوتهٔ تک سرفه های قحبه ای بیمار
    ساقهٔ آواز ناهنجار یک شبگرد.

    مرد ماهیگیر
    امشب خواب می بیند
    که؛
    در دریاست.
    مرد زارع
    پابه پای گاو خود
    در مزرعه تنهاست.
    دختر همسایه؛ شاید در برِ شهزاده ای زیباست.
    راهزن
    بر تپه ای
    در انتظار عابری گمراه.
    مرد چوپان
    با سگی
    در سایهٔ یک بید.
    باغبان
    - با بیل خود بر دوش -
    در یک باغ.
    خارکن - با کولباری - در دلِ صحراست.
    من نمی دانم که خود را، در کدامین کوچهٔ بن بست، خواهم دید.
    آن زمانی را که
    - چونان گوشوار دختر کولی بوقت رقـ*ـص -
    بیتابم.
    آن زمانی را که در گهوارهٔ آشفتهٔ خوابم.

    پنجره باز است
    گوئیا این کوچه می پیچد بخود از درد.
    کوچهٔ چرکین ما خالی است
    از صدای آشنای توپ والیبال
    وز خروش کودکان در موقع بازی.
    نه صدای پای مردی مـسـ*ـت.
    نه طنین افکن، صدای چرخ یک گاری.
    بر سر دیوارها، دیگر نمی ریزد
    طرح ولگردان، بهنگام کتک کاری.

    آسمان خالی است؛
    از کبوترهای خوش پرواز
    وز تلاش بادبادک های رنگارنگ.
    آسمان آبستن باران پاییز است.
    هر چه می بینم، غم انگیز است.

    پنجره باز است
    گوئیا این کوچه می پیچد بخود از درد.
    نه صدای فالگیری خسته و تنها
    نه طنین نعرهٔ یک لوطی سرمست.
    من نمی دانم که در قلبم چه عصیانی است.
    من نمی دانم که در گرداب تنهایی، چه باید کرد.
    من نمی دانم چه باید گفت.

    قلب من در سـ*ـینه می لرزد
    مثل گلهایی که رویِ دامنِ چین دار دخترهای شالیزار
    در مسیر بادها
    بر روی شالیزار.
    قلب من از وحشتی در سـ*ـینه می لرزد.

    کس نمی ریزد شتاب آلود
    در میان کوچهٔ تاریک؛ امشب پرتو فانوس.
    ز آسمان
    بارانِ غم
    یکریز می بارد.
    بگذرد شب
    مثل هر شب؛
    پوچ
    می خورم افسوس.






    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بار دیگر شب...

    بار دیگر شب
    مثل آن غولی که در افسانه ها گویند
    از درون بطری پندار من، آرام
    بال می گیرد.

    هان ... تو می بینی؟
    آن ستاره
    کز مدار خود
    جدا گردید
    چون کبوترهای در پرواز می ماند.
    من نمی دانم که اکنون بر کدامین شاخهٔ سرسبز
    زنجره آواز می خواند.

    بار دیگر شب
    عطر مـسـ*ـتی آور گلهای وحشی را
    روی بال باد می دوزد.
    ماه چون فانوس خوشرنگی،
    روی بام شهر می سوزد.

    بار دیگر شب
    در تلاشی گرم، مشغول است.
    می زند
    بر سنگفرش کوچه ها، سر را
    می تکاند
    بال زرافشان اختر را
    می خزد آهسته دور کوه
    روی صدها پونهٔ وحشی
    پای صدها جنگل انبوه.

    هان... تو می بینی؟
    آن ستاره
    کز مدار بازوان من
    جدا گردید
    چون کبوترهای در پرواز می ماند.
    در افق، در قلب تاریکی
    او در این هنگام، گم گردید.
    من یقین؛ امشب دگر او را نخواهم دید.

    بار دیگر من
    مثل آن غولی که در افسانه ها گویند
    از درونِ بطری اندوه خود، آرام
    بال می گیرم.






    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    در فکر آب...

    در فکر آب
    - در ماهتاب -
    فواره های نازک صد شاخه درخت.

    آنک!
    بهار...
    آنک!
    از شرم؛ سرخ
    - بر آن فراز شاخه -
    رخسار سیب شد.






    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    قله...

    بی تو من هیچم
    ای شبم؛ دور از تو بی مهتاب!
    دوست می دارم تو را، تا آنسوی دنیا!
    دوست می دارم تو را، تا آنسویِ قصرِ طلایی رنگِ اخترها!
    دوست می دارم تو را، ای از برایم نقطه پایان هر مقصد!
    دوست می دارم تو را، ای بی تو من نابود!
    دوست می دارم تو را، از بی نهایت، بی نهایت تر!
    دوست می دارم تو را، ای آتش اندیشه هایم بی تو خاکستر!

    من نمی دانم ترا؛ ای قلهٔ مغرور!
    عاقبت آیا کدامین شب
    عاقبت آیا کدامین روز
    فتح خواهم کرد؟






    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    من، تشنه نوازش...

    من حرف می زنم
    با هر چه در اتاق من دلشکسته هست،
    یا در اتاق نیست.

    ای آفتاب گرم!
    ای نغمه های تازه تابستان!
    ای پرده های توری رنگارنگ!
    ای تیک تاک ساعت دیواری بزرگ!
    ای بازوی کثیف خیابان دور دست!
    ای خانه ها و ای همهٔ کوچه های گیج!
    آن واژه ای که درد مرا بازگو کند
    چون در کتاب حافظهٔ من نوشته نیست
    افسوس می خورم
    افسوس می خورم.

    من تشنهٔ شنیدن یک خنده، یک سلام ...
    من تشنهٔ نوازش یک دست مهربان...






    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خستگی...

    خستگی است
    با تمام مردم زمین
    دلشکستگی است.

    یک نفر، به مـسـ*ـتی نوشید*نی کهنه ای پناه می برد.
    یک نفر، به آستان شعر دلنشین.
    یک نفر، به آسمان دین.

    مذهب و نوشید*نی و شعر؛
    بهترین وسیله فرار آدمی
    ز خستگی است.






    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    در پای یک اجاق ...

    باران
    پائیز را
    دارد دوباره در دل میدان شهر ما،
    شلاق می زند.
    و ابرها
    با چادر سیاه،
    اکنون دوباره از ته میدان،
    تا این مکان - برای تماشا - روانه اند.

    اکنون غروب - چادر شب را - بسر نهاد.
    آنک!
    شب را ببین
    لنگان
    میان کوچه و بازار
    می دود.

    زیبای من!
    پای اجاق تازه ترین شعر خود
    - ترا -
    دارم دوباره در دل شب، گرم می کنم.






    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    پارک شهر ...

    اکنون بر روی نیمکتی کهنه
    دارد زنی به کودک خود شیر می دهد.
    می بینم
    یک مرد را
    که سوت زنان
    دور می شود
    و زِ روی شاخه ها
    پرواز ناگهانی صدها کلاغ را.

    می بینم
    اکنون غروب را
    که لب نرده های باغ
    بر آخرین دقایق یک روز جمعه، باز
    دشنام می دهد.
    از باغ و از هیاهوی مردم،
    اکنون دوباره
    سوت زنان
    دور می شوم.

    اکنون گیاه شب
    دارد دوباره، روی زمین، ریشه می زند.
    بیهودگی به من؛
    دارد بروی دامن خود شیر می دهد.
    از شاخه های من
    اندیشه های تیره
    چو صدها کلاغ پیر؛
    پرواز می کنند.






    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نیایش...

    در پای پنجره
    دارم گیاهِ سبزِ نیایش را
    - روئیده در میانه گلدان سرخ ماه -
    با دست های خستهٔ خود، آب می دهم.
    در من حلول روح همهٔ برگزیدگان،
    احساس می شود.

    در پشت پنجره
    شهری میان آهن و پولاد خفته است.
    در باغ دل که زنبقِ پاکی شکفته است،
    دیگر نه کینه ای است
    دیگر نه غصه ای است.

    ای جاودانگی!
    دارم گیاه سبز نیایش را
    با دست های خستهٔ خود
    آب می دهم.






    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا