شعر اشعار زیبای فریبا شش بلوکی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 1,841
  • پاسخ ها 73
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
نیمه شب




کتابها - کتاب غریبانه

در سکوت نیمه شب تنهاترم

ماه می تابد درون بسترم

*

ثانیه ها ساز دیگر می زنند

سایه ها هم رنگ دیگر می شوند

*

باد می رقصد به بام خانه ام

باز من با این جهان بیگانه ام

*

شاخه های بید در هم می رود

نسترن هم شکل دیگر می شود

*

هر کسی با درد خود در خلوت است

خواب یا بیدار چشمانی تراست

*

آینه تاریک و تنها می شود

آسمان در فکر فردا می شود

*

حرف ها را خواب با خود می برد

یک ستاره چشمکش را می زند

*

ماهی قرمز درون حوض شب

خواب دریا دیده اما بی سبب !

*

شاپرک در خواب گل ها می رود

یک نفر از خواب راحت می پرد

*

پیچک همسایه زیبا می شود

نرد بان خانه تنها می شود

*

رد پایی می خزد در کوچه ای

ماه می آید کنار خوشه ای

*

من چه خوشبختم !چه خوشبختم! کنون

شاهد این جلو ه های گو نه گون

*

آری ! آری! نیمه شب تنهاترم

ماه می تابد به چشمان ترم

...

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    زني را مي شناسم من
    که شوق بال و پر دارد
    ولي از بس که پر شور است
    دو صد بيم از سفر دارد​
    زني را مي شناسم من
    که در يک گوشه ي خانه
    ميان شستن و پختن
    درون آشپزخانه
    سرود عشق مي خواند
    نگاهش ساده و تنهاست
    صدايش خسته و محزون
    اميدش در ته فرداست
    زني را مي شناسم من
    که مي گويد پشيمان است

    چرا دل را به او بسته
    کجا او لايق آنست
    زني هم زير لب گويد
    گريزانم از اين خانه
    ولي از خود چنين پرسد
    چه کس موهاي طفلم را
    پس از من مي زند شانه؟
    زني آبستن درد است
    زني نوزاد غم دارد
    زني مي گريد و گويد
    به سينه شير کم دارد
    زني با تار تنهايي
    لباس تور مي بافد
    زني در کنج تاريکي
    نماز نور مي خواند

    زني خو کرده با زنجير
    زني مانوس با زندان
    تمام سهم او اينست
    نگاه سرد زندانبان
    زني را مي شناسم من
    که مي ميرد ز يک تحقير
    ولي آواز مي خواند
    که اين است بازي تقدير
    زني با فقر مي سازد
    زني با اشک مي خوابد
    زني با حسرت و حيرت
    گناهش را نمي داند
    زني واريس پايش را
    زني درد نهانش را
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مردم مي کند مخفي
    که يک باره نگويندش
    چه بد بختي چه بد بختي
    زني را مي شناسم من
    که شعرش بوي غم دارد
    ولي مي خندد و گويد
    که دنيا پيچ و خم دارد
    زني را مي شناسم من
    که هر شب کودکانش را
    به شعر و قصه مي خواند
    اگر چه درد جانکاهي
    درون سينه اش دارد
    زني مي ترسد از رفتن
    که او شمعي ست در خانه
    اگر بيرون رود از در
    چه تاريک است اين خانه
    زني شرمنده از کودک
    کنار سفره ي خالي
    که اي طفلم بخواب امشب
    بخواب آري
    و من تکرار خواهم کرد
    سرود لايي لالايي
    زني را مي شناسم من
    که رنگ دامنش زرد است
    شب و روزش شده گريه
    که او نازاي پردرد است
    زني را مي شناسم من
    که ناي رفتنش رفته
    قدم هايش همه خسته
    دلش در زير پاهايش
    زند فرياد که بسه
    زني را مي شناسم من
    که با شيطان نفس خود

    هزاران بار جنگيده
    و چون فاتح شده آخر
    به بدنامي بد کاران
    تمسخر وار خنديده
    زني آواز مي خواند
    زني خاموش مي ماند
    زني حتي شبانگاهان
    ميان کوچه مي ماند
    زني در کار چون مرد است
    به دستش تاول درد است
    ز بس که رنج و غم دارد
    فراموشش شده ديگر
    جنيني در شکم دارد
    زني در بستر مرگ است
    زني نزديکي مرگ است
    سراغش را که مي گيرد
    نمي دانم؟
    شبي در بستري کوچک
    زني آهسته مي ميرد
    زني هم انتقامش را
    ز مردي هـ*ـر*زه مي گيرد...
    زني را مي شناسم من
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود
    پیشهاش، جز تیرهروزی و پریشانی نبود
    زندگی و مرگش اندر کنج عزلت میگذشت
    زن چه بود آن روزها، گر​
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    آن که زندانی نبود
    کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
    کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود
    در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
    در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود
    دادخواهیهای زن میماند عمری بیجواب
    آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود
    بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
    در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود
    از برای زن به میدان فراخ زندگی
    سرنوشت و قسمتی جز تنگمیدانی نبود
    نور دانش را ز چشم زن نهان میداشتند
    این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود
    زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر
    خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود
    میوههای دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
    بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود
    در قفس میآرمید و در قفس میداد جان
    در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود
    بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
    زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود
    آب و رنگ از علم میبایست، شرط برتری
    با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود
    جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
    عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود
    ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
    قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود
    سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
    گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود
    از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
    زیور و زر، پردهپوش عیب نادانی نبود
    عیبها را جامهٔ پرهیز پوشاندهست و بس
    جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود
    زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
    پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود
    زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
    وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود
    اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
    زآن که میدانست کآنجا جای مهمانی نبود
    پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
    توشهای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود
    چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
    چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
    خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
    ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
    شه نمیشد گردر این گمگشته کشتی ناخدای
    ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود
    باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
    مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود​
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    کیم من، دردمندی، ناتوانی
    اسیری، خسته ای ،افسرده جانی
    تذروی،بر باد رفته
    به دام افتاده ای از یاد رفته
    دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
    همه سوز و همه داغ و همه درد
    بود آسان علاج درد بیمار
    چو دل بیمار شد مشکل شود کار
    نه دمسازی که با وی راز گویم
    نه یاری تا غم دل باز گویم
    در این محفل چو من حسرت کشی نیست
    به سوز سـ*ـینه من، آتشی نیست
    الهی در کمند زن نیفتی
    وگر افتی به روز من نیفتی
    میان بر بسته چون خونخواره دشمن
    دلازاری به آزار دل من
    دلم از خوی او دمساز درد است
    زن بد خو،بلای جان مرد است
    زنان چون آتشند از تند خویی
    زن و آتش، زیک جنسند گویی
    نه تنها نامراد آن دل شکن باد
    که نفرین خدا بر هرچه زن باد
    نباشد در مقام حیله و فن
    کم از ناپارسا زن، نا پارسا زن
    زنان در مکر و حیلت گونه گونه اند
    زیانند و فریبند و فسونند
    چون زن یار کسان شد مار از او به
    چوتر دامن بود گل خار از او به
    حذر کن زان بُت نسرین بر و دوش
    که هر دم با خسی گردد هم آغـ*ـوش
    منه در محفل عشرت چراغی
    که از او پروانه ای گیرد سراغی
    میفشان دانه در راه تذروی
    که ماوا گیرد از سروی به سروی
    وفاداری مجوی از زن که بیجاست
    که از این بر بط نخیزد نغمه راست
    درون کعبه شوق دیر دارد
    سری با تو سری با غیر دارد
    جهان داور چو گیتی را بنا کرد
    پی ایجاد زن اندیشه ها کرد
    مهیّا تا کند اجزای او را
    ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
    ز دریا عمق و از خورشید گرمی
    ز
    آهن سختی از گلبرگ نرمی
    تکاپو از نسیم و مویه از جوی
    ز شاخ تر گرائیدن به هر سوی
    ز امواج خروشان تند خویی
    ز روز و شب دو رنگی و دورویی
    صفا از صبح و شور انگیزی از می
    شکر افشانی و شیرینی از نی
    ز طبع زهره شادی آفرینی
    ز پروین شیوه بالا نشینی
    ز آتش گرمی و دم سردی از آب
    خیال انگیزی از شبهای مهتاب
    گرانسنگی ز لعل کوهساری
    سبکروحی ز مرغان بهاری
    فریب از مار و دور اندیشی از مور
    طراوت از بهشت و جلوه از حور
    ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
    تکبر از پلنگ آهنین چنگ
    ز گرگ تیز دندان کینه جویی
    ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
    ز باد هـ*ـر*زه پو، نا استواری
    ز دور آسمان ناپایداری
    جهانی را به هم آمیخت ایزد
    همه در قالب زن ریخت ایزد
    ندارد در جهان همتای دیگر
    به دنیا در بود دنیایی دیگر
    ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی
    وز این موجود افسونگر چه خواهی
    اگر زن نوگل باغ جهان است
    چرا چون خار سر تا پا زبان است
    چه بودی گر سروپا گوش بودی
    چو گل با صد زبان خاموش بودی
    چنین خواندم زمانی در کتابی
    ز گفتار حکیم نکته یابی
    دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
    در دولت به رویش باز گردد
    یکی آن شب که با گوهر فشانی
    رباید مهر از گنجی که دانی
    دگر روزی که گنجور هـ*ـوس کیش
    به خاک اندر نهد گنجینهء خویش
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا