ای مهتاب
ای طعنه زده بر آفتاب
در تنهایی شبهای تیره ام تو بتاب
من صبح را دوست ندارم
و شب را تنها به خاطر حضور تو عاشقم
شب بهشتی ست ازلی
آنگاه که از فراز کوهساران مه گرفته
به هزار غمزه ، چهره می نمایی
دشت بستری از رویاست
آنگاه که آرام آرام پرتوهای نقره ای خود را
همچون لحاف خنکی بر حجمش می گسترانی
و من عاشقی ابدیم
آنگاه که از بلندترین جای شب
گستاخ و بی پروا
در عمق برکۀ چمانم خیره می شوی.