آن کیست که تا بشنود آوای دل من؟
جز غم ، که برد راه به دنیای دل من
هرلحظه زیک وسوسه گردیده خروشان
امواج پراکنده به دریای دل من
آهسته تر ای قافله سالار حقیقت
مانده است بجا کودک نوپای دل من
از بس که صبور است بزودی نتوان دید
نقش غمی از ظاهر سیمای دل من
در عالم خاکی چه فسونها که ندیده است!
غافل مشو از دیده ی بینای دل من
ای دوست ، مرا دیگر از این خلق جدا کن
در کوی تو اینست، تمنای دل من
تا گشت درین دوره خریدار محبت
غم روی غم آمد به تماشای دل من