شعر اشعار شاعران دوره ی مشروطه

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 1,072
  • پاسخ ها 24
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
نسیم شمال| ای وطن

گردیده وطن غرقه اندوه و محن وای ای وای وطن وای
خیزید، روید از پی تابوت و كفن وای ای وای وطن وای
از خون جوانان كه شده كشته در این راه رنگین طبق ماه
خونین شده صحرا و تل و دشت و دمن وای ای وای وطن وای
كو همت و كو غیرت و كو جوش فتوت؟ كو جنبش ملت؟
دردا كه رسید از دو طرف سیل فتن وای ای وای وطن وای
تنها نه همین گشت وطن ضایع و بد نام گمنام شد اسلام
پژمرده شد این باغ و گل و سرو وسمن وای ای وای وطن وای
بلبل نبرد نام گل از واهمه هرگز نرگس شده قرمز
سرخند از این غصه سفیدان چمن وای ای وای وطن وای
بعضی وزرا مسلكشان راهزنی شد سّری علنی شد
گشته علما غرقه در این لای و لجن وای ای وای وطن وای
سوزد جگر از ماتم خلخال خدایا محشر شده آیا؟
یك جامه ندارند رعیت به بد ن وای ای وای وطن وای
یك ذره ز اربـاب ندیده است معیت بیچاره رعیت
كارش همه فریاد حسین وای حسن وای ای وای وطن وای
اشرف به جز از لالهء غم هیچ نبوید هر لحظه بگوید
ای وای وطن وای وطن وای وطن وای ای وای وطن وای
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    یرزاده عشقی| بدان سرم نگهى برعذار یار كنم
    بدان سرم نگهى برعذار یار كنم!
    گرفته اشك ره دیده ام، چه كار كنم
    بدین مشقت من زندگى نمى ارزد
    كه من ز مرگ همه عمر را فرار كنم
    بیا تو ساقى و از رنج هستى ام برهان
    كه من چو مـسـ*ـت شوم هستى ام نثار كنم
    نوشید*نی مرگ بنوشم به راه عشق وطن
    روا بود كه بدین مستى افتخار كنم
    چنان در آرزوى درك نیستى هستم
    كه گر اجل نكند همت انتحار كنم
    به عاقبت چو اجل هستى ام فنا سازد
    چرا نه، هستى خود را فداى یار كنم
    ز بس كه صدمه هوشیارى از جهان دیدم
    بر آن شدم كه سپس مستى اختیار كنم
    جنون كه بر همه ننگ است، من به محضر دوست
    قسم به عشق بدین ننگ افتخار كنم
    من این جنون به جهان یافتم ز پرتو عقل
    چو فرط عقل جنون است من چه كار كنم؟
    بگو به خصم مكن عیبم، این جنون عقل است
    ترا نداده خدا عقل من چه كار كنم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    میرزاده عشقی| ای روزگار
    آسمانت فتنه بار است و زمینت فتنهزار

    دست رعيت تخم غم پاش است و تخم دلفگار


    ای عجب زین تخمکار وا اسف زان تخمزار




    تخم در دل ریخته، از دیده روید زار زار


    وه ز تو اي زارع آزرم کار


    روزگار، اي روزگـار


    دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان


    با بدان خوبيو با خوبان بدی اي قلتبان!


    چیره سازی بدسگالان را به نیکان هرزمان


    تا به کی با من رقیبی، این چنین، چون این و آن


    با رقیبانم همیشه یار غار


    روزگار ، اي روزگار


    از عـدم آوردهاند و میبرنـدم در عـدم


    زندگی راه فـرار است از رحم در هـر قـدم


    اندرین ره فتنه است وشوروشرو وهم وغم


    کاش ميدانستمياین نکته را اندر رحم


    تا که ميکردم رحم بر خود هزار


    روزگار، اي روزگار


    خیـره و بـياعتبار و رهـگـذار و بـد رهی


    هر قدم در رهگذارت پیش پا بینم چهی


    وایکـه گرداننـده گردیـدن مهـر و مهـی!


    پردهدار روزگـار و خیمـهساز شب گهـی


    چون تو تا دیدم، مـداری بـيقرار


    روزگار، اي روزگار

    -----------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    میر زاده عشقی| جمهوری سوار
    هست در اطراف کردستان دهی
    خـانــدان چــنــد کـُرد ابــلــهی
    قاسـم آبــاد اســت آن ویـرانـه ده
    ایـن حـکایـت انـدر آن واقـع شـده
    کـدخـدائـی بـود کـاکـا عـابـدین
    سـرپـرسـت مــردم آن سـرزمـیـن
    خمره ای را پـر ز شیـره داشــته
    از بـــرای خــود ذخـیــره داشـتـه
    مــرد دزدی نـاقـلا یــاسی بـه نـام
    اهـل ده در زحـمـت از او صـبح و شام
    بــود هـمـسایه بـر آن کـاکـای زار
    وای بــر هــمـسـایـه نـاسـازگـار
    عـابـدیـن هـر گـه که میرفته برون
    یـاسـی انـدر خـانـه مـیرفته درون
    نـزد خـم شـیـره مـیکـرده مـکان
    هـم از آن شـیریـن هـمـی کرده دهان
    این عمل تکرار هی میگشـته است
    شـیـره هی رو بر کمی میهشته است
    تـا کــه روزی کـدخــدای دهکده
    دیـد از مـقـدار شـیـره کــم شـــده
    لاجـرم اطـراف خُـم را کـرد ســیر
    دیـد پـای خـمـره جـای پـای غـیـر
    پـس هـمه جا جای پـاهـا را بـدیـد
    تـا بـدرب خــانــه یــاسـی رسیـد
    بانک زد: ای یاسی از خانه درآ
    آنـقـــدر هـمـسـایه آزاری چرا؟
    دزد شـیـره، یـاسـی نـیـرنـگ بـاز
    کـــــرد گـــــردن را ز لای در دراز
    گفت او را اینچـنین کـاکـا سـخـن:
    تو چـه حـق داری خوری از رزق من
    شـیـره مـن از بـهـر خود پرورده ام
    خـواسـت تـا گوید که من کی کرده ام
    عابدین گفتش: نـظـر کن بـر زمـین
    جـایـهای پـایـهای خـود بـبـیـن
    دیـد یـاسی مـوقـع انـکار نیست
    چـارهای جـز عـرض استغفار نیست
    گـفـت: مـن کردم ولی کاکا ببخش
    بـنـده را بـر حـضـرت مـولا ببخش
    بـار دیـگر گـر کـه کـردم اینـچنین
    کـن بـرونـم یـکسر از این سرزمین
    از تــرحـّـم عـابـدیـن صـاف دل
    جـرم او بـخـشـید و شد یاسی خجل
    چـونکه از این گفت و گو چندی گذشت
    نفـس امـاره بـه یـاسـی چیره گشت
    بـاز مـیل شیــره کـرد آن نـابــکار
    اشــتـها از دســت او بـرد اخـتـیـار
    دیـد بـسـته عــهـد او با عـابـدیـن
    کـه نـدزدد شــیرهاش را بـعد از این
    فــکر بـسـیـاری نـمـود آن نابکار
    تا در این بـابــت بـرد حـیلـه بـکـار
    رفـت و بر پشت خری شد جاگزین
    رانـد خـر را در سـرای عـابـدیـن
    خـویشـتـن را تـا بـه پیش شیره برد
    تا دلـش می خواست از آن شیره خورد
    کـار خـود را کـرد چون بر پشت خر
    بـا هــمان خــر آمــد از خــانه بـدر
    بـار دیگــر بـاز کـاکـا در رسـید
    تـا نـمـایـد شــیـرهاش را بـازدیـد
    بـاز دیـد اوضـاع خـم بـر هـم شده
    هـمـچنیـن از خـم شـیره کـم شـده
    پـای خــم را کـرد بـا دقــت نـظـر
    دیـد پـای خـمـره جـای پـای خــر
    انـدرون خـمره هـم سـر بـرد دیـد
    هسـت جـای پـنـجـه یـاسـی پدید
    سـخـت در حیرت فرو شد عابدین
    هـم ز خـر بـددل هـم از یـاسی ظنین
    پیش خود میگفت این و میگریست
    ای خـدا ایـن کـار آخـر کـار کـیست
    گر که خر کرده است خر را نیست دست
    یاسی ار کرده است یاسی بی سم است
    زد دو دستی بر سر آخر عابدین
    و از تـعـجـب بـانـگ بر زد این چنین:
    چـنگ چـنگ یـاسـی و پا پای خر
    من که از ایـن کـار نــارم ســر بـدر!
    این حکایت زین سبب کـردم بـیـان
    تــا شــونــد آگــاه ابـنـــاء زمـان
    گـر بـخـواهـد آدمـی پـی گـم کند
    پـایهـای خـویــشتـن را سـم کـند
    هـر کـه انـدر خـانه دارد مــایـهای
    هـمـچـو یـاسـی دارد او همسایهای
    یـاسی مـا هـست ای یــار عــزیـز
    حـضرت جـمبـول یـعـنی انگلیس
    آنـکه دایـم کـار یـاسـی مـیکـنـد
    و از طـریق دیــپلـمـاسی مـی کـنـد
    مـلـک مـا را خوردنی فهمیده است
    بر سـر مـا شـیـره هـا مـالـیـده است
    او گمان دارد که ایـران بـردنی است
    همچو شیره سرزمینی خوردنی است
    با وثــوق الـدوله بـسـت اول قـرار
    دیــد از آن حــاصـلی نـامـد بـه بـار
    پـول او خـوردنـد و بـر زیرش زدند
    پـشـت پـا بـر فـکر و تـدبیرش زدند
    چونـکه او مـایوس گردید از وثوق
    کـودتـائی کـرد و ایـران شـد شـلوغ
    هـمچـنین زیـر جـلی سـید ضـیاء
    زد بـه فـــکر پـسـت آنـها پشـت پـا
    کـودتـا هـم کـام او شـیریـن نکرد
    ایــن حـنـا هـم دست او رنگین نکرد
    دیـد هـرچـه مـستـقیـمـاً میکـند
    مــلــت او را زود بــر هـم مـیزنـد
    مـردمان از نـام او رم مـیکــننـد
    مـقصدش را نـیز بـر هـم مـیزنـنـد
    گـفـت آن بـه تـا بـرآیـد کــام مـن
    از رهــی کـانــجـا نـبـاشد نـام مـن
    انـدر ایـن ره مـدتی انـدیـشـه کرد
    تـا کـه آخـر کـار یـاسـی پیـشـه کرد
    گـفـت جـمـهوری بیــارم در میان
    هـم از آن بـر دسـت بـر گـیـرم عـنان
    خـلـق جـمـهوریطلب را خر کنم
    زانـچـه کـردم بـعـد از ایـن بدتر کنم
    پـای جـمـهـوری چـو آمد در میان
    خـر شـــوند از رؤیـتش ایـرانـیـان
    پس بریـزم در بـر هـریـک عـلـیـق
    جمله را افسـار سـازم زین طــریــق
    گـر نـگردد مـانــع مــن روزگـار
    مـی شـوم بــر گـُـردهی آنــهــا سوار
    فـرق جـمـعی شـیـرهمالی میکنم
    خـمـره را از شیـره خـالی مـیکـنــم
    ظاهراً جـمـهوری پـر زرق و بــرق
    و از تـجـدد هـم کـُـلـه آن را بـه فـرق
    بـاطـنـاً یـاسـی ایـران انـگـلـیس
    خـر شود بـدنـام و یـاسـی شیره لیس
    کـرد زیـن رو پـخت و پز با سوسیال
    گـفـت با آنـهـا روم در یــک جـوال
    شـد سـوار خـر کـه دزدد شـیـره را
    پــس بگـیرد پـنـج مـیـلـیون لیره را
    نقش جـمـهوری بـه پای خر ببست
    محرمــانـه زد بــه خم شـیـره دست
    ناگهـان ایــرانیــان هــوشـیــار
    هم ز خــر بدبـیـن و هـم از خـرسوار
    هـای و هـو کردند کین جمهوری است؟
    در قـواره از چـه رو یـغفـوری است؟
    پـای جـمـهوری و دست انگلیس!
    دزد آمـد دزد آمـــد آی پــلـیــس!
    ایـن چـه بـیرقهای سرخ و آبی است
    مـردم این جــمهوری قـلابی اسـت
    ناگهان ملـت بـنـای هو گـذاشـت
    کرهخـر رم کـرد و پـا بـر دو گـذاشت
    نـه بـه زر قـصـدش ادا شد نه به زور
    شــیـره بـاقی ماند و یـارو گشت بور

    ------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    میرزاده عشقی
    خــــاکــــــم به سر، زغصه به سر خاک اگر کنم
    خـــــاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
    آوخ، کــلاه نیست وطـــــن، گـــــــر که از سرم
    برداشتند، فــــکـــر کــــــلاهی دگــــــــر کــــــنم
    مــــرد آن بود که این کُلهاش، برسر است و من
    نـــــــــــامـــردم ار که بی کُله، آنی به سر کنم
    مــــن آن نیـــــــم کــــــــه یکسره تدبیر مملکت
    تسلیــــــــم هـــــــرزهگـــــــــرد قضا و قدر کنــم
    زیــــــــر و زبر اگــــــــر نکنـــــــی خــاک خصم را
    وی چــــــــــرخ! زیــــــــــر و روی تو زیر و زبر کنم
    جــــــــاییست آروزی مـــن، ار من به آن رسم
    از روی نعـــــــــش لشکـــــــــر دشمـن گذر کنم
    هــــــــــر آنچـــــه میکنی بکن ای دشمن قوی!
    مـــــــــن نیز اگــــــــر قــــوی شدم از تو بتر کنم
    مـــــن آن نیـــــم بــــه مرگ طبیعی شوم هلاک
    وین کـــــــاسه خون به بستر راحت هدر کنم
    معشـــــوق عشقی ای وطن، ای عشق پاک من!
    ای آن کـــــــه ذکـــر عشق تو شام و سحر کنم
    عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود
    مهـــــرت نـــــــه عارضی ست که جای دگر کنم
    عشـــــق تــــــــو در وجــــــودم و مهر تو در دلم
    بـــــــــا شیر انـــــــدرون شد و با جان به در کنم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نسیم شمال| طنز اجتماعی لولو میاد
    بچه جون داد مكن لولو مياد
    داد و فرياد مكن لولو مياد

    خفه شو لولو مياد مي بردت
    در لب آب روان ميدردت
    بچه جون داد مكن لولو مياد

    به تو چه مرده يكي زارع پير ؟
    دخترانش همه مفلوك و صغير
    بچه جون داد مكن لولو مياد

    بهر قتل فقراي مسكين
    عده اي گرگ نشسته به كمين
    بهر ملت به زبان شيرين
    نقل فرهاد مكن لولو مياد
    بچه جون داد مكن لولو مياد

    به تو چه رنجبران در محنند ؟
    اهل بازار به بيت الحزنند
    وقت مردن فقرا بي كفنند
    نوحه بنياد مكن لولو مياد
    بچه جون داد مكن لولو مياد

    نقل ديوانه به جن گير مگو
    شده شاه پري تسخير مگو
    سيل غم گشته سرازير مگو
    تكيه بر باد مكن لولو مياد
    بچه جون داد مكن لولو مياد

    طعنه بر مرشد و نقال مزن
    سنگ بر كله رمال مزن
    حرف قصاب به بقال مزن
    مدح قناد مكن لولو مياد
    بچه جون داد مكن لولو مياد

    مخور از بهر وطن آه و فسوس
    هيچ صحبت مكن از تازه عروس
    بگذر از مرحله مرغ و خروس
    صحبت آزاد مكن لولو مياد
    بچه جون داد مكن لولو مياد

    از بزرگان همه تنقيد مكن
    ياد از رستم و جمشيد مكن
    از وطن اين همه تمجيد مكن
    وصف اجداد مكن لولو مياد
    بچه جون داد مكن لولو مياد

    به تو چه رفته ديانت بر باد ؟
    نسيت خائف كسي از روز معاد
    معصيت گشته در اين شهر زياد
    هيچ ايراد مكن لولو مياد
    بچه جون داد مكن لولو مياد

    به فكل سوزن الماس بزن
    اكبر آباد برو ل*ـاس بزن
    دسته گل بر ننه عباس بزن
    ترك ميعاد مكن لولو مياد
    بچه جون داد مكن لولو مياد

    سر شب تا به سحر باده بخور
    باده را باصنمي ساده بخور
    هر چه در سفره شد آماده بخور
    فكر ميعاد مكن لولو مياد
    بچه جون داد مكن لولو مياد
    به تو چه كبلا حسن شيره كش است ؟
    يا كه ترياكي بي غل و غش است
    هر چه پيش آمد امروز خوش است
    هجو استاد مكن لولو مياد
    بچه جون داد مكن لولو مياد

    كار عالم شده درهم چه كنم
    نيست اوضاع منظم چه كنم
    گر چغندر شده شلغم چه كنم
    دل خود شاد مكن لولو مياد
    بچه جون داد مكن لولو مياد

    تو كجا صحبت صلحيه كجا
    قدرت نطق به عدليه كجا
    قصه آن زن علويه كجا
    جعل اسناد مكن لولو مياد
    بچه جون داد مكن لولو مياد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ادیب الممالک فراهانی| شعر جد| "گله از وصول نشدن برات":
    تا به کی بهر دو نان سخرۀ دونان باشم
    درد از آن به که ذلیل از پی درمان باشم
    مردنم سهل تر آید که زیم با غم و درد
    سوختن بهتر از آن است که بریان باشم
    خرّمی نیست که از فاقه به زنجیر افتم
    زندگی نیست که از فقر به زندان باشم
    چاه و زندانم نیکوتر از آن است که زار
    در وطن مانده و سیلی خور اِخوان باشم
    چون نبینم رخ یاران وطن، فرقی نیست
    گر به بغداد روم یا به خراسان باشم
    هست فرمان به کف و نیست ز فرموده نشان
    تا به کی چشم به ره ، گوش به فرمان باشم
    تا توانم ندهم دامن صبر از کف دل
    عقل گرد آرم از آن به که پریشان باشم
    صدر ایوان مناعت ز قناعت گردم
    صاحب تخت جم و ملک سلیمان باشم
    خواجه راد مهین ...................را
    روز بدبختی و غم دست به دامان باشم
    پیش آن صاحب فرخنده بنالم به از آنک
    خاضع امر فلان بنده و بهمان باشم
    صدر دیوان وزارت اگــــــــرم بپذیرد
    در اقالیم سخن صاحب دیوان باشم
    ای خداوندا خود انصاف بده شایسه ست
    که من این سان به غم دهر گروگان باشم
    با چنین عزت و شان و شرف و استغنا
    در پی رزق، جدا از شرف و شان باشم
    چار صد تومان افزون به کفم مانده برات
    درم ار بهر درم، خسته پیِ نان باشم
    وامخواهم ندهد ریش و گریبان از دست
    زین سبب دست به سر، سر به گریبان باشم
    با بِـــــدَر این ورق شوم و یـــــــا وجهش را
    کن حوالت که دو روزی به تو مهمان باشم

    --------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ادیب الممالک فراهانی| شعر جد| مثنوی شرایط قضاوت
    کسی بر حکم بین النّاس بگْزین *که گویندت نیابی خوبتر زین
    سزای مسند است آن پاک طینت* که باشد فضلش افزون از رعیّت
    دوم خصمش نسازد تار و تیره *به لغزش دل نبازد خوار و خیره
    چو خصمان در برش سازند حجّت* شود تاریک از هر سو محبّت
    قرین عصمت و پرهیزکاری* شریک حلم و جفت بردباری
    ببین اندر هنرهایی که ورزد *که هر مردی به کار خویش ارزد
    نظر کن نیک و کار مرد بشناس* به قدر همتش می دار ازو پاس
    ز رنج و سختیش اندازه بر گیر *زهر کارش حسابی تازه برگیر
    مده رنج کسی نسبت به غیرش* که هر کس زاید از خود شر و خیرش
    به رفق آرند از ایشان بسی سود *نیاز آید از ایشان دست فرسود
    چو زنگ شبهه در آیینه کار *فراز آید کند آیینه را تار
    شتاب و عجْله را از کف گذارد *به آرامی ز هر سو ره سپارد
    مکن از بهر رشوت کار را بیع *که این حاصل ندارد در جهان ریـع
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دیب الممالک فراهانی| شعر جد| حکایت
    گویند از خراسان شد تاجری روانه
    با کاروان بغداد سوی طواف خانه
    چون کاروان فرو شد در شهربند بغداد
    در آن دیار دلکش یاری بُدَش یگانه
    گشتش ز جان پذیره، بردش به خانه خویش
    گرد آمدند بر وی یاران ز هر کرانه
    روز وداعّ مهمان با میزبان خود گفت
    مالی ست می سپارم نزد تو دوستانه
    چون میزبان شنید این، گفتا مرا نباشد
    نه کیسه و نه صندوق، نه گنج و نه خزانه
    از عهدۀ نگهداشت بس عاجزم خدا را
    جز عجز، بنده را نیست عذری درین میانه
    آن به که مال خود را آری به نزد قاضی
    بر وی همی سپاری آن نقد را شبــــانه
    بازارگان مسکین شد در سرای قـــاضی
    نقدی که داشت، بر وی بسپرد محرمانه
    آنگه به سوی مقصد با کاروان روان شد
    خرّم ز دور گردون، وز گردش زمانه
    چون بازگشت از حج، آمد به پیش قاضی
    تعظیم کرد و از صدق بوسیدش آستانه
    گفتا بدو که یا شیخ در ده امانتم را
    "فالله یامر النّاس بالعدل و الامانه"
    قاضی بگفتش ای مرد! منکر نیم که از خلق
    نزد من است امانات ، بسیار و بی کرانه
    اما تو را به تحقیق اینک نمی شناسم
    گو کیستی، چه داری از مال خود نشانه ؟
    گفتا بدان نشانی کز من گرفتــــــی آن زر
    بردی دورن صندوق ، هِشتی به کنج خانه
    گفتا دروغ و بهتان بر چون منی روا نیست
    زین قصه لب فرو بند ، کوتاه کن فســــانه
    ورنه زنم به فرقت زخمی که زد به جرئت
    در بطن خبت بر شیر، بشـــر بن بو عوانه
    حاجی زنزد قاضی مأیوس رفت و دانست
    دون همّتان نبخشند بر عجز و استکانه
    پیش رفیق دیرین آورد شکوه و داشت
    اشک از دو دیده جاری، آه از جگر زبانه
    گفتا مرا به دامی افکند ه ای کزین پیش
    نــــــــه یاد آب دارم، نــــــــه آرزوی دانه
    اینک شدم چو مرغی کز زخم شَسِت صیّاد
    بالم شکست و ماندم مهجور از آشیانه
    این شیخ بی مروت مالم گرفت و از پی
    میخواست پیکرم نیز خستن به تازیانه
    یار کهن بدو گفت سود تو در خموشی ست
    چونان که نفخ دل را سود است رازیانه
    با کس مگوی این راز، وز او مکن تقاضا
    تا از زبان مردم دور افتد این ترانه
    آنگاه با امیری از چاکران سلطان
    این رازک نهانی بنهاد در میانه
    گفت آن امیر فردا هستم به پیش قاضی
    با یار خویش برگوی کانجا شود روانه
    تا من به قصد این کار بر جان وی گشایم
    تیری که سالها بود پنهان درین کِنانه
    روز دگر شتابان آمد به پیش قاضی
    گفتا که بودم امروز در بار خسروانه
    شه قصد کعبه دارد ، زین رو بخواست مردی
    با دانش و کفایت، با طاعت و دیانه
    تا بسپرد به دستش تاج و سریر و خاتم
    هم ملک و هم رعیت، هم گنج و هم خزانه
    با بنده مشورت کرد، گفتم به غیر قاضی
    نشناسم اندر این ملک مردی چنین یگانه
    بعد از دو روز دیگر شه خواندت به محضر
    بخشد سریر و افسر با مُلَکت زمانه
    قاضی زجای برخاست، خواندش درود بی مر
    با منّت فراوان، با شکر بیکرانه
    ناگه رسید حاجی با احترام لایق
    در پیشگاه قاضی خم کرد پشت و شانه
    قاضی پس از تواضع گفتا امانتت را
    جویا شدم ز قنبر، پرسیدم از جمانه
    خوردند جمله سوگند با مصحف الهی
    ناگه رسید پیغــــــام بر من ز قهرمانه
    کاین سان ودیعه را پار، هشتی تو درفلان شب
    نزد فلانـــــه خاتـــــون در کیســـــه ی فلانــــه
    چون باز جستم آن کیس، دیدم به سان سدگیس
    دور از فســـون و تلبیــــس، مُهر تو با نشــــــــانه
    سیم است و زرّ و گوهر در کیسه ای مطیّر
    ســـرخی به ابره اندر، سبزیش بر بطانــــه
    اینک بگیر و پیش آر دستت که من ببوسم
    بر جای آنکه کردم بر حضرتت اهانه
    حق شاهد است کاین قول صدق است پای تا سر
    ازبنده درامانت نبود روا چنانه
    حاجی گرفت و بوسید از شوق دست قاضی
    گفتا دهد خدایت اقبال جاودانه
    این بخششی که امروز بر چاکرت نمودی
    هرگز نکرده حاتم یعنی ابوسفانه
    تو خواجه ای و مولا، ما بندگان عاجر
    تا زنده ایم جوییم از فضلت استعانه
    روز دگر بیامد سرهنگ نزد قاضی
    قاضی ز مقدم وی رد طبل شادیانه
    گفتش خبر چه داری از شاه و نیت حج؟
    سوی طواف خانه کی می شود روانه؟
    گفتا عزیمت شه شد منصرف ازین راه
    زیرا که حج روا نیست بر ذات خسروانه
    گیتی بود سرایی کِش استوانه شاه است
    نبود روا که جنبد از جای، استوانه
    مقصود بنده این بود کز پیشگاه سامی
    بستانم آن امانت کِش بـرده ام ضمانه
    بهتر ز حج و عمره این شد که مال حاجی
    از کیسه ات کشیدم با متّه و کمانه
    هم بار دوست بستم، هم مشت تو گشادم
    زین گونه می توان زد تیری به دو نشانه
    اینک رسیده فرمان از شه که مسند خویش
    برچینی و تن آسان باشی درون خانه
    از داغ شغل و منصب تا زنده ای به گیتی
    بنشین و ناله سر کن چون اُستُن حنانه
    کِی آید از خــ ـیانـت جز ننگ دزدِ شاهر؟
    کِی زاید از ذَراریح جز سوزش مثانه؟
    یا مسند ریاست، یا دستگاه سرقت
    برداشتن به یک دست نتوان دو هندوانه

    ---------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ادیب الممالک| برخـیز شـتربـانـا بربـنـد کـجـــاوه
    برخـیز شـتربـانـا بربـنـد کـجـــاوه
    کز چرخ همی گشت عیان رایت کاوه
    در شاخ شجر برخـاست آوای چکاوه
    وز طول سفر حسـرت من گشت علاوه
    بگذر به شتاب اندر از رود سمـاوه
    در دیـده مـن بـنـگر دریـاچـه سـاوه


    وز سـ*ـینه ام آتشکده پارس نمودار
    از رود سماوه ز ره نجد و یمامه



    بشتاب و گذر کن به سوی ارض تهامه
    بردار پس آنگه گهرافشان سرخامه
    این واقعه را زود نما نقش به نامه
    در ملک عجم بفرست با پر حمامه
    تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه


    جوشند چو بلبل به چمن کبک به کهسار
    بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتاف



    کز این عربان دست مبر نایژه مشکاف
    هشدار که سلطان عرب داور انصاف
    گسترده به پهنای زمین دامن الطاف
    بگرفته همه دهر زقاف اندر تا قاف
    اینک بدرد خشمش پشت و جگر و ناف
    آن را که درد نامه اش از عجب و ز پندار
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا