شعر اشعار شاعران دوره ی مشروطه

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 1,092
  • پاسخ ها 24
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
نمونه اشعار ادیب پیشاوری
ز خــــورشيد دانش چـــو پــــرتــــو گــــرفت


هـــــيولاي جــــان صــــورت نــــو گـــــرفت


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

چنان چونکه تــــــــن زنده گردد به جـــان

به دانش فروزند جـــــــــــــــــان و روان

-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*


يکــــي گل در ايـــن نغزگلزار نيست


که چيننده را ز آن دوصد خار نيست


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

گــــهي قيرگــــــون، گـــه چو روشنچراغ

جــــز اين دو، جـــهان را دگــر کار نيست
آنجـــــــا که تشريف و هـــنر نبوند جفت يـــکدگر

ويران شود آن بوم و بر، دشمن بر آن کشور زند


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

ابليس چــــون شد دهکيا، آتــــش زنــــد در روســــــتا

شــــد روستا يـــــاجوج را، هــــم ســـدش اسکندر زند


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

اجــــــــــــل آفتاب است مـــــــــــــا شبنميم

چــــــــو او بــــردمد، مــــــــــا گسستهدميم

-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
از کشتن و درويــــدن، آبــــــاد بــــود کـــــــــــــيهان

از هرچه بگذري، سخن دوست خوشتر است


از يــــار نــــاز خــــوشتر و از مـــــن نيازها


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

افراد بشر يکسر در اصـــل برابر دان

نه زر خلاصي تو، نه اوست نفايه کان


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

اگر پشه بــــگريزد از تندبــــــاد

نبايد زبـــــان مــــــــلامت گشاد


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

اگر گَـــــرد بالا رود بــــــــــــر اثير

همان گَرد دانَش، نه مشک و عبير

-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
بترس از ســـــــــــگي کـــــــــو کــــــــــــند روبـــهي

بسيار آبها کــــه نهان کــــرد زيــــر کاه


تا کــــي کند زمــــانه نهان آب در کــهش


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

بلي، ايـــــن جهان بـــــيمـــــحابا دغــــــاست

نبـــــازيد بـــــــــاکس يکـــــي مــــــهره راست


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

بود گــــوهر هـــرکسي خــــوي او

که تن گاه زشت است و گاهي نکو


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

به آتش توان اهرمن روفتن

که آهن به آهن توان کوفتن


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پــــدر، مهربان کـــي بـــود بــــر پسر

چـــــو باليده نبود بــــه خــــــوي پدر


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پس از هر غمي نوبت شادي است

گـــــــرفتار را رخ در آزادي است

-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پيــــر را تعـــــليم دادن مشـــــــــکل است

تـــن بــــيوفامرد چـــــون دوک بــــــــــــــاد


همـــه ســـــور او شيون و ســــــــوک بــــاد


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

تو تا زندهاي پرده کس مدر

بِدَرَّد خـــدا پــــــرده پردهدر


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

تورا گرچه در مال افزايش است

بــــه انـدازه دانشت ارزش است


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

تو نيکي از آن شهر و کشور مجوي

کـــه دارد در آن بـــــيهنر آبـــــروي


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

جـــــــز بدين مستي کـــــــجا يــــــــارم کشيدن بـــــــار غـــــــم

بــــار افـــــزونتـــــر کشد چــــــون مـسـ*ـت بـــــاشد اشــــــتري


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

چو برکنده شد گوش خـــر از بنه

جهيد هـــمچو آتش ز آتشزنــــه


گريزيد و تيزيد و شد هــمچو باد


پي شاخ شد، گـــوش بر باد داد


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

خورش، مــرد را از پي زندگيست

نه خود زندگي بهر چرندگي است


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

خوي کبک صلح و خوي باز جنگ

شتاب است ديـــو و فــرشته درنگ


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

سخن از سخنگوي دانا به است

سخنهاي نادان ستوهيده است


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

شنيدستم ايـــن نکته از رأيزن

که آهن به آهـــــن توان کوفتن


دگر آنکه گــــوشم ز دانا شنود


بچين ناخن آنکـه رويت شخود


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

فرومانده مردم به گرداب در

زند چنگ در هر گياه ناگزر


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

«که اين ديده خوابيده يا کور به

تن فتنهانگيز در گور به


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

نه از روي بد، بد بود آدمي

که از خوي بد، بد شود آدمي

-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
نياموزي از ديو جز مکر و ريو
از اين پيش گفتند اربـاب هوش

شفا بايدت، داروي تلخ نوش


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

اين مثل اندر جهان از همه شهرهتر است

رشته اگر چه دراز، سر سوي چنبر برد


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

بدين دانه، آدم به دام اوفتاد

بدين دام، طشتش ز بام اوفتاد


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

بگويم گرت هوش اندر سر است

سخن هرچه کوته بود خوشتر است


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

به خشکي درون، ناو رانم همي

که اين نامه بر چون تو خوانم همي


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

جفاپيشه مردم نه مردم بود

در اين کالبد، مار و کژدم بود


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

جنگ از الفاظ خيزد وز معاني آشتي

پارسي تو گفت و تازي انت و ترکي سن سني


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

جهان اي برادر چو جام جم است

نماينده سيرت مردم است


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

چاره بيگانهمردم سهل باشد، چاره چيست

چون ز خويشم سر برآرد از گريبان دشمني


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

چنين است هنجار فرخنده شير

که شرم است آيين شير دلير


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

چو آب اندر آمد ز بالا به شيب

دگر سوي بالا نشد از نشيب


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

چو آشفته شد برکسي خوي دهر

کند انگبين در گلويش چو زهر


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

چو با دشمنم دوستي افکني

بود با من اين دوستي دشمني


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

چو بر سرت سايه کند مرغ بخت

کند برتو آسان همه کار سخت


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

چو خواهي ز کس نشنوي ناسزا

مگو با وي آنچَش سزاوار نيست


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

چو ز ين کاخ پتياره، بي درنگ

بخواهي شدن، نام بهتر که ننگ


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

چو غنچه خون جگر ميخور از درون ليکن

به چشم خلق چو گل، تازهروي و خندان باش


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

حذر کن از آنکس که بدگوهر است

شترکره سال دگر اشتر است


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

خطر گر به کام نهنگيش جاي

خطر کن، به کام نهنگ اندر آي


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

در اين بوستان گر گدا، گر شه است

جدا بهر هر يک تماشاگه است


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

در فتنه بر ناکسي باز شد

که با ناکسان يار و دمساز شد


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

در نهادت عشق بلبل بايد و سوداي او

ور نه بانگ بلبلان هر مطربي دارد ز بر


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

دريدي تو ناکرده گز جامه را

نخواندي تو پايان شهنامه را


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

ره چاره خود بر قضا بسته نيست

ز دست قضا هيچکس رسته نيست


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

شدن گربه را بسته چنگال و پوز

بود موش را خرمي شام و روز


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

فلک ابله و بدگهر پرورد

جهاندار، فضل و هنر پرورد


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

که تاند که خورشيد روشن، به لاي

بيندايد اي مرد ناسخته لاي


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

که دوشيزه جفت جوان بايدش

به کش اندرون مهربان بايدش


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

که دوشيزه را بر تهيگاه تير

از آن خوشتر آيد که سايدش پير


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

من اينرا بسي کردهام آزمون

که دانش، شود ز آزمايش فزون


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

نهادست اين گنبد تيزتک

پي موش، گربه؛ پي گربه، سگ


مپندار صياد کز دام جست


که صياد را نيزِ صياد هست


-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

همــريشه گيتي از جنگ دان

همه مايهاش شيشه و سنگ دان

------------------------------------------------------------------------------------
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ادیب پیشاوری| قصیده مهدویه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دوش می کردم تمنّا کاش این عقد پرن
    روز جشن عید صاحب بودی اندر دست من
    تا منش چون نابسوده گوهران اندر نثار
    بردمی در پیشگاه آن مبارک انجمن
    عقل گفت ای بی خبر از خویشتن هم لطف شاه
    طبع چون برجیس دادت شعر مانند پرن
    مر ترا در یوزه کردن ز آسمان نبود روا
    کز بلندی آسمان دیگری اندر سخن
    داشتم چون از خرد این راز بشنودم سپاس
    زین عنایتها که کرد آن پیر با فضل و فطن
    پس فرو رفتم چون غوّاصان به بحر طبع در
    تا مگر درّی به چنگ آرم گران سنگ و ثمن
    طبع را دیدم یکی دریا که در پهنای او
    در شمار یک شمر گنجید درپای عدن
    برستردم کلک و بگرفتم یکی دفتر به دست
    شاد و خرم چون گل از باد صبا اندر چمن
    دفتر اندر دست من گفتی که شد رخسار حور
    کلک در انگشت من گفتی که شد شاخ سمن
    لیک هر برگی که شد زین شاخ خرم ریخته
    تاج از خورشید بستد باج از نجم یمن
    آنچنان زد موج دریای من از جوش نشاط
    که پر از رخشان گهرها شد صدف وارم دهن
    تاج کاوس از فروغ و بال طاوس از نگار
    گشت کلک و دفترم از فر سلطان زمن
    آن سلیمان بحق کز کلک او رخشان نگین
    تا به رستاخیز نتواند ربودن اهرمن
    نفس کلی دارد از املایی او جزوی به کف
    زین سبب ارواح علوی را کند تلقین فن
    می بر آرد بر گلان بوستان علم او
    روح قدسی عندلیب آسا نوای خارکن
    پای چون این تیره توده بفشرد اندر درنگ
    گر از و فرمان نو باید بر این چرخ کهن
    از روان جنبد فلک وز حکم او جنبد روان
    خود بجنبد دست اول تا بجنبد پروزن
    گوئیا می بشنود گوشم خروش آسمان
    که به حکم او همی گردم بدین اشتاب من
    از نهیبش لرزه افتد سرزمین را گاه گاه
    باز از فرمان او گیرد سکون از بومهن
    اوست آب زندگی و ما همه زنده بدو
    کو روان این جهان است، این جهان او را بدن
    مایه را با سنخ صورت از پی نظم وجود
    داد باس او ز یکدیگر دلارام و سکن
    طبع زو دستور گیرد تا جنین را در رحم
    صورت فحلی دهد یا زینت تشکیل زن
    بی جواز او نگردد قطره اندر بحر در
    بی مثال او نگردد سنگ در کان بهر من
    گر شمیمش بگذرد بر تل خاکستر، بری
    عنبر سارا از آنجا کیل کیل و من من
    باد فروردین پذیرد از مثالش اهتزاز
    تا کند بیدار چشم رستی را از وسن
    برگوارد جان گویا از دمش در شاخسار
    هم ستبرق پوش گردد شاخ نار و نارون
    انکه رنج پیس را و کور مادرزاد را
    نیز هم آن مرده را کش سود هم تن هم کفن
    زنده کردی از دمیدن و ز بسودن خوب و خوش
    از خداوند زمان آموخت این افسون و فن
    وین همه اندیشه ها کاندر صنایع وز علوم
    از نهاد مردمان روید همی چون یاسمن
    خواه جزوی یا که کلی یکسره اشراق اوست
    زانکه نور هور، هم بر سهل تابد هم حزن
    آن شجر کاندر مبارک سایه او مصطفی
    بیعت از فرمان یزدان می ستد زان انجمن
    آن شجر را بیخ ایدون آن مبارک شرع اوست
    که بود شاخش فرایض برگ و بار او سنن
    زیر این فرخ شجر بیعت به دست غیب کن
    یؤمنون بالغیب بر خوان چون اویس اندر قرن
    آنچنان کاین دور مخصوص است او را مر مرا
    جان و تن مخصوص او دان هم به سر و هم علن
    بر من است این کز دل و جان بگروم بر هستیش
    نیست بر من تا که گویم کی نماید خویشتن
    ور تو گوئی کز چه رو همواره باشد محتجب
    گویمت ایدون سزید از حکم خلاق زمن
    گفت افلاطون نباشد نوع کلی را فنا
    اوست رب النوع کلی خیز و کمتر زن ذقن
    رفت موسی سوی خلوتگاه سینا چند روز
    مستقیم احوال باش و گرد عجلی بر متن
    مر ترا بیننده چشمی داد یزدان و خرد
    باز دان آماس استسقای زقی از سمن
    موسیا برگرد سوی مصر از میقات طور
    کارگاه جادوان را با عصا در هم شکن
    تیره خون شو آب نیلا گرت خواهد قبطی ای
    باز گر سبطیت نو شد باش صوفی چون لبن
    سلّه پر مار و کژدم گشت گیتی مصروار
    مارها را سربکوب و کژدمان را دم بزن
    ای حیاتت دیده اندر جنبش دمگاه شش
    از پی جذب روایح وز پی دفع عفن
    نفحت حق زنده دارد جان هر جنبنده را
    نفحت حق بادبان است و همه جانها سفن
    زاختران پاک گردون هم ز گردون غافلی
    کش یکی باغی گمانی پر شکوفه و نسترن
    نیست این باغ مزّین بلکه حیّ ناطق است
    نه ورا نای گلوی و نه ورا چاک دهن
    چون تواند آفریدن در بدن کیفیّتی
    که نگردد سوده از گشت سپهری آن بدن
    زاختیار و قدرتش یزدان مگر معزول شد
    که شدی بر کار دیو طبع زین سان مفتتن
    بر طبیعت کار یزدان را نهادستی اساس
    این نخستین انحراف تست از راه ای شمن
    آن بود سیّار و حادث این قدیم و ثابت است
    ثابت وسیّار اندر فعل نبود مقترن
    بس حجج آرند لیکن ناسره نمرودیان
    از خلیل حق طلب کن حجّت باطل شکن
    راز دانا را کسی اندازه نتواند گرفت
    زین شگفتی خیره ماند فیلسوف رای زن
    بودنی ها یکسره در زیر فرمان خداست
    بی ارداۀ او همه زندانیان لا و لن
    من شهب دارم به چنگ اندر برای رجمتان
    چند چند ای دیو بچگان بی محابا تاختن
    هم نسیج العنکبوتی پرده شد بر عقل تو
    زانکه عقلت بود زار و زار تر شدن زاب دن
    ای روای مانوی را تیره جانهاتان نتاج
    زین قبلتان سخره می دارد بلیس مکرتن
    من بیارایم به برهان اعتقاد پاک خویش
    تا بمانی از بیانم همچو خر اندر لژن
    ژاژ بافی های تو در پیش من ماند بدانک
    پیش شمشیر تهتمن از کدو سازی مجن
    برفرازیدم درفش کاویان از فرّ شاه
    کافکنم اندر تبار حمیری اژدر شکن
    این جهان است آشیانی بسته از هر شش جهت
    تو در او چون فرخ پر نارسته از زاغ و زغن
    می ندارد آگهی از دشت و هامون فراخ
    تا نیاید فرخ بیرون همچون شهباز از وکن
    ور بکاود آن بشیم تنگ را فرخ نزار
    هم پدید آیدش راهی از پی بیرون شدن
    ور پدید آیدش راهی بال و پر بایدش نیز
    تا در آن روشن فضا پرد ز تیره مستکن
    این طبیعی بحثها را کاوش آن فرخ دان
    روز و شب کاوان در او چون بیستون را کوه کن
    همچو جبری کو بکاود شی را اندر حساب
    تا بداند از تعادل مفردات از مقترن
    پس به اعمال نظر وز قوت برهان عقل
    بر مراد خویش گردد جفت بر وجه حسن
    ورشود سیر طبیعی منتهی در سلک علم
    برجهاند اشتر خود نیز زانسوی عطن
    لیکن نادر کس که او بگذارد این هائل عقاب
    تا چو ابراهیم آنجا بشکند بت برهمن
    ای بسا مردم که درچاه طبیعت بازماند
    چاه بد پر دود و دیده کور و هم کوته رسن
    این مصائب از چه زاید ؟ یکسره از نقص علم
    ناقصان را کرد نفرین آن رسول ذوالمنن
    از ره نقص است کاین اطوار بینی از طباع
    وز ره نقص است واقف برهمن پیش وثن
    الغرض چون از ره حس می بیابی ناقصی
    یکسره این مرغکان حس را گردن بزن
    گر همی گریی بیا بر نقص و جهل خود گری
    رانکه مانی عاقبت زین نقص و جهل اندر محن
    دیو افکند است بر تنت از خلاعت خلعتی
    خلعت این دیو دون را از تنت بیرون فکن
    از ره عقل مجرّد اندر آ در راه دین
    زانکه تا دربند حسّی نسپری جز راه ظن
    تا نه از مرقاة حسی بر شوی بر سقف عقل
    با دد و دیوان قرینی با ستوران در قرن
    هست حس چون استخوان و عقل لقمه چرب و نرم
    پاک کن از استخوان این لقمه تا نارد شجن
    کاخ امن است و سلامت عقل چون کشتی نوح
    حس چون دریای طوفان زای پر موج فتن
    آنچه در انجام بیند فلسفی ز آغاز کار
    انبیا گفتندمان آن رازها، فلیوئمنن
    روح کامل را مجالی و صور محصور نیست
    خود تو بی دولت سواری که فرو نائی ز تن
    آفرینندۀ طبیعت را مدان مقهور طبع
    خالق تن را مدان در قبضۀ تن مرتهن
    نیست او مقهور تن بل تن بود مقهور او
    تن نیارد با چنین جانی دو آلک باختن
    گـه عرابی وار آید پیش پیغمبر امین
    گـه سوار و تیغ بر کف همچو سیف ذوالیزن
    گاه اسرائیل واری بر دمد از چاه بن
    پیش آن کودک که خون آلوده بودش پیرهن
    چون درخشد تیغ حیدر در وغا سیمرغ وار
    زیر پر گیرد زمین را جبرائیل مؤتمن
    گفت عبدالمطلب آن شاه را فرخ نیا
    نحن دمرّنا ثموداً واستجنا حمیرا
    ای ذخیرۀ آفرینش وی نبیرۀ مصطفی
    ای تو خود هم مصطفی هم مجتبی هم بوالحسن
    چون ستودت مصطفی پس مدح یکسر گفته شد
    کس ندارد در مدیح تو مجال گپ زدن
    مدح تحدید است و در تحدید ناید ذات تو
    زانکه آنسو تر بود از حدّ امکانت وطن
    نقد مهر تو به جان اندر نهان دارم که تا
    درنمانم روز محشر چون در اینجا ممتهن
    شکر یزدان را که مفلس نیستم کز مهر تو
    چون ادیب اندر نهانم هست گنجی مختزن
    بار مدحم جز به خانه تو فرو ناید که من
    می ندانم جز تو کس را صاحب احسان و من
    چون عطارد کو نگردد دور از رخشنده هور
    برستانۀ تست دایم دیدۀ این ممتحن
    نیز چون هر فضل و خوبی را تو اصل و ریشه ای
    لاجرم هر مدح یازد با رکابت در سنن
    این بود در پیش دانا معنی حسن المآب
    زانکه این بیخ است و ریشه و از دگر شاخ و فنن

    ------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    افسر سبزواری| برخی اشعار در قالب های مختلف
    الف. قطعه
    آنچه در زندگي ضروري نيست
    دل به راهش اگر نبازي، به
    خويشتن را به هيچ عادت و خوي
    به هـ*ـوس مبتلانسازي، به
    پيش عادات، سرفكنده مباش
    در همه حال، سرفرازي، به
    آن عبادت كه خيزد از عادت
    گر به تركش همي بنازي، به
    چون كه هر عادتي، نياز آرد
    از همه چيز، بي نيازي، به



    ب. غزل
    اين كاخ كه مي باشد گاه از تووگاه از من
    جاويد نخواهد ماند خواه از تو و خواه از من
    گردون چو نمي گردد بر كام كسي هرگز
    گيرم كه تواند بود مهر از تو و ماه از من
    گر هيچ نبازي باز چون هيچ نخواهي برد
    رنجي ز چه زين شطرنج فرزين ز تو شاه از من
    كبكي به هزاري گفت پيوسته بهاري نيست
    اين ناله و افغان چيست گل از تو گياه از من
    با خويش درافتاديم تا ملك ز كف داديم
    از جنگ كسان شاديم داد از تو و آه از من
    نه تاج كياني ماند نه افسر ساساني
    افسر! ز چه نالاني؟ تاج از تو، كلاه از من
    ----------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ایرج میرزا| منوچهر و زهره| مثنوی
    صبح نتابیده هنوز آفتاب وا نشده دیده نرگس ز خواب
    تازه گُل آتشی مُشک بوی شسته ز شبنم به چمن دست و روی
    منتظر حوله ی باد سحر تا که کند خشک بدان روی تر
    ماه رخی چشم و چراغ سپاه نائب اول به وجاهت چو ماه
    صاحب شمشیر و نشان در جمال بنده ی مهمیز ظریفش هلال
    نجم فلک عاشق سر دوشی اش زهره طلبکار هم آغوشی اش
    نیّر و رخشان چو شبه چکمه اش خفته یکی شیر به هر تکمه اش
    دوخته بر دور کلاهش لبه وان لبه بر شکل مه یک شبه
    بافته بر گردن جان ها کمند نام کمندش شده واکسیل بند
    کرده منوچهر پدر نام او تازه تر از شاخ گل اندام او
    چشم بمالید و برآمد ز خواب با رخ تابنده تر از آفتاب
    روز چو روز خوش آدینه بود در گرو خدمت عادی نبود
    خواست به میل دل و وفق مرام روز خوش خویش رساند به شام
    چون ز هـ*ـوس های فزون از شمار هیچ نبودش هوسی جز شکار
    اسب طلب کردو تفنگ و فشنگ تاخت به صحرا پی نخجیر و رنگ
    رفت کند هرچه مرال است و میش برخی بازوی توانای خویش ...

    از طرفی نیز در آن صبح گاه زهره مِهین دخترِ خالویِ ماه
    آلهه ی عشق و خداوند ناز آدمیان را به محبت گداز
    پیشه ی وی عاشقی آموختن خرمن ابناء بشر سوختن
    خسته و عاجز شده در کار خود واله و آشفته چو افکار خود
    خواست که برخستگی آردشکست یکدوسه ساعت کشدازکار دست
    سیر گل و گردش باغی کند تازه ز گل دشت دماغی کند
    کند ز بر کسوت افلاکیان کرد به سر مقنعه ی خاکیان
    خویشتن آراست به شکل بشر سوی زمین کرد ز کیهان گذر
    آمد ار آرامگه خود فرود رفت بدان سو که منوچهر بود
    زیر درختی بر لب چشمه سار چشم وی افتاد به چشم سوار
    تیر نظر گشت در او کارگر کار گرست آری تیر نظر
    لرزه بیفتاد در اعصاب او رنگ پرید از رخ شاداب او
    گشت به یک دل نه به صد دل اسیر در خم فتراک جوان دلیر
    رفت که یک باره دهد دل به باد یاد الوهیت خویش اوفتاد
    گفت بخود:خلقت عشق ازمن است این چه ضعیفی وزبون گشتن است
    من که یکی عنصر افلاکی ام از چه زبون پسری خاکی ام
    الهه ی عشق منم در جهان از چه به من چیره شود این جوان
    من اگر آشفته و شیدا شوم پیش خدایان همه رسوا شوم
    عشق که از پنجه ی من زاده است وز شکن زلف من افتاده است
    با من اگر دعوی کشتی کند با دگران پس چه درشتی کند
    خوابگه عشق بود مشت من زاده ی من چون گزد انگشت من !
    تاری از آن دام که دائم تنم در ره این تازه جوان افکنم
    عشق نهم در وی و زارش کنم طرفه غزالی است شکارش کنم
    دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او
    جنبش یک گوشه ی ابروی من میکشدش سایه صفت سوی من
    من که بشر را به هم انداختم عاشق و دل داده ی هم ساختم
    خوب توانم که کنم کار خویش سازمش از عشق گرفتار خویش
    گرچه نظامی است غلامش کنم منصرف از شغل نظامش کنم
    این همه را گفت و قوی کرد دل داد به خود جرات و شد مستقل
    کرد نهان عجز و عیان ناز خویش هیمنه ای داد به آواز خویش
    گفت سلام ای پسر ماه و هور چشم بد از روی نکوی تو دور
    ای ز بشر بهتر و بگزیده تر بلکه ز من نیز پسندیده تر
    ای که پس از خلق تو خلاق تو همچو خلایق شده مشتاق تو
    ای تو بهین میوه ی باغ بهی غنچه ی سرخ چمن فرهی
    چین سر زلف عروس حیات خال دلارای رخ کائنات
    در چمن حسن گل فاخته سرخ و سفیدی به رخت تاخته
    بسکه توخلقت شده ای شوخ وشنگ گشته بخلقت کن تو عرصه تنگ
    کز پس تو باز چه رنگ آورد حسن جهان را به چه قالب برد
    بی تو جهان هیچ صفایی نداشت باغ امید آب و هوایی نداشت
    قصد کجا داری و نام تو چیست در دل این کوه مرام تو چیست
    کاش فرود آیی از تیز گام کز لب این چشمه ستانیم کام
    در سر این سبزه من و تو به هم خوش به هم آییم در این صبح دم
    مغتنم است این چمن دل فریب ای شه من پای درآر از رکیب
    شاخ گلی پای درین سبزه نه شاخ گل اندروسط سبزه به
    بند کن آن رشته به قرپوس زین جفت بزن از سر زین بر زمین
    خواهی اگر پنجه به هم افکنم وز دو کف دست رکابی کنم
    تا تو نهی بر کف من پای خود گرم کنی در دل من جای خود
    یا که بنه پا به سرو دوش من سُر بخور از دوش در آغـ*ـوش من
    نرم و سبک روح بیا در برم تات چو سبزه به زمین گسترم
    بـ..وسـ..ـه ی شیرین دهمت بی شمار قصه ی شیرین کنمت صد هزار
    کوه و بیابان پی آهو مبر غصه ی هم چشمی آهو مخور
    گرم بود روز دل کوهسار آهوکا دست بدار از شکار
    حیف بود کز اثر آفتاب کاهد از آن روی چو گل آب و تاب
    یا ز دم باد جنایت شعار بر سر زلفت بنشیند غبار
    خواهی اگر با دل خود شور کن هر چه دلت گفت همان طور کن
    این همه بشنید منوچهر از او هیچ نیامد به دلش مهر او
    روح جوان همچو دلش ساده بود منصرف از میل بت و باده بود
    گر چه به قد اندکی افزون نمود سال وی از شانزده افزون نبود
    کشمکش عشق ندیده هنوز لـ*ـذت مـسـ*ـتی نچشیده هنوز
    با همه ی نوش لبی ای عجب کز می نوشش نرسیده به لب
    بود در او روح سپاهی گری مانع دل باختن و دل بری
    لا جرم از حجب جوابی نداد یافت خطابی و خطابی نداد
    گویی چسبیده ز شهد زیاد لب به لب آن پسر حور زاد
    زهره دگر باره سخن ساز کرد زمزمه ی دلبری آغاز کرد
    کای پسر خوب تعلل مکن در عمل خیر تامل مکن
    مهر مرا ای به تو از من درود بینی و از اسب نیایی فرود ؟!
    صبح به این خرمی و این چمن با چمن آرا صنمی همچو من
    حیف نباشد که گرانی کنی صابری و سخت کمانی کنی !
    لب مفشار این همه بر یک دگر رنگ طبیعی ز لب خود مبر
    بر لب لعلت چو بیاری فشار رنگ طبیعی کند از وی فرار
    یا برسد سرخی او را شکست یا کندش سرخ تر از آنچه هست
    آن که تورا این دهن تنگ داد وان لب جان پرورگلرنگ داد
    داد که تا بـ..وسـ..ـه فشانی همی گـه بدهی گـه بستانی همی
    گاه به ده ثانیه بی بیش و کم گیری سی بـ..وسـ..ـه ز من پشت هم
    گاه یکی بـ..وسـ..ـه ببخشی ز خویش مدتش از مدت سی بـ..وسـ..ـه بیش
    بـ..وسـ..ـه اول ز لب آید به در بـ..وسـ..ـه ثانی کشد از ناف سر
    حال ببین میل کدامین تو راست هر دو هم ار میل تو باشد رواست
    با زچو این گفت و جوابی ندید زور خدایی به تن اندر دمید
    دست زدو بند رکابش گرفت ریشه جان و رگ و خوابش گرفت
    خواه نخواه از سرزینش کشید در بغـ*ـل خود به زمینش کشید
    هر دو کشیده سر سبزه دراز هر دو زده تکیه بر آرنج ناز
    قد متوازی و محاذی دو خد گویی کاندازه بگیرند قد
    عارض هر دو شده گلگون و گرم این یکی از خواهــش نـفس و آن یک ز شرم
    عشق به آزرم مقابل شده بر دو طرف مسئله مشکل شده
    زهره ی طناز به انواع ناز کرد بر او دست تمتع دراز
    تکمه به زیر گلویش هر چه بود با سر انگشت عطوفت گشود
    یافت چو با بی کلهی خوشترش کج شد برداشت کلاه از سرش
    دست به دو قسمت فرقش کشید برقی از آن فرق به قلبش رسید
    موی که نرم افتد و تیمار گرم برق جهدآخر از آن موی نرم
    از کف آن دست که با مهر زد برق لطیفی به منوچهر زد
    رفت که بوسد ز رخ فرخ اش رنگ منوچهر پرید از رخ اش
    خورد تکان جمله اعضای او از نُک سر تا به نُک پای او
    دید کز آن بـ..وسـ..ـه فنا میشود بوالهوس و سر به هوا میشود
    دید کزان بـ..وسـ..ـه تمامش کند منصرف از شغل نظامش کند
    بر تن او چندشی آمد پدید پس عرقی گرم به جانش دوید
    برد کمی صورت خود را عقب طرفه دلی داشته یا للعجب !
    زهره از این واقعه بی تاب شد بـ..وسـ..ـه میان دو لبش آب شد
    هر رطبی را که نچینی به وقت آب شود بعد به شاخ درخت
    گفت : ز من رخ ز چه بر تافتی ؟ بلکه ز من خوبتری یافتی !
    دل به هوای دگری داشتی یا لب من بی نمک انگاشتی
    بر رخم ار آخته بودی تو تیغ به که ز من بـ..وسـ..ـه نمایی دریغ
    جز تو کس از بـ..وسـ..ـه من سر نخورد هیچ کس این طور به من بر نخورد
    از چه کنی اخم مگر من بدم بلکه ملولی که چرا آمدم ؟
    من که به این خوبی و رعنایی ام دخترکی عشقی و شیدایی ام
    گیر تو افتاده ام ای تازه کار بهتر از این گیر نیاید شکار
    خوب ببین ، بد به سراپام هست ؟ یک سر مو عیب به اعضام هست ؟
    هیچ خدا نقص به من داده است ؟ هیچ کسی مثل من افتاده است ؟
    این سرو سیمای فرح زای من این فرح افزا سرو سیمای من
    این لب و این گونه و این بینی ام بینی همچون قلم چینی ام
    این سر و این سـ*ـینه و این ساق من این کف نرم ، این کفل چاق من
    این گل و این گردن و این ناف من این شکم بی شکن صاف من
    این سر و این شانه و این سـ*ـینه ام سـ*ـینه صافی تر از آیینه ام
    باز مرا هست دو چیز دگر کت ندهم هیچ از آن ها خبر
    راز درون دل پاچین مپرس ازصفت ناف به پایین مپرس
    هست درین پرده بس آوازها نغمه ی دیگر زند این سازها
    چون بنهم پای طرب بر بساط از درو دیوار ببارد نشاط
    بر سر این سبزه برقصم چنان کز اثر پام نماند نشان
    زیر پی من نشود سبزه له نرم ترم من به تن از کرک به
    چون ز طرب بر سر گل پا نهم در سبکی تالی پروانه ام
    گر بجهم از سر این گل بر آن هیچ به گل ها نرسانم زیان
    رقـ*ـص من اندر سر گل های باغ رقـ*ـص شعاع است به روی چراغ
    بسکه بود نیّر و رخشان تنم نور دهد از پس پیراهنم
    زانچه تورا خوب بود در نظر بـ..وسـ..ـه من باشد از آن خوبتر
    هر چه ز جنس عسل و شکر است بـ..وسـ..ـه من از همه شیرین تر است
    تا دو سه بـ..وسـ..ـه نستانی همی لـ*ـذت این کار ندانی همی
    تو بستان بـ..وسـ..ـه ای از من فره بد شد اگر باز سر جاش نه
    ناز مکن ، من ز تو خوشگل ترم من ز تو در حسن وجاهت سرم
    نی ، غلط افتاد تو خوشگل تری در همه چیز از همه عالم سری
    اخم مکن گوش به عرضم بده مفت نخواهم ز تو قرضم بده
    نیست دراین گفته ی من سوسه ای گر تو به من قرض دهی بـ..وسـ..ـه ای
    بـ..وسـ..ـه دیگر سر آن می نهم لحظه ی دیگر به تو پس می دهم
    من نه تورا بیهده ول میکنم گر ندهی بـ..وسـ..ـه دوئل میکنم
    گر ندهی بـ..وسـ..ـه عذابت کنم از عطش عشق کبابت کنم
    نی ، غلطی رفت ببخشا به من دور شد از حد نزاکت سخن
    بر تو اگر گفته ی من جور کرد من چه کنم عشق تو این طور کرد
    من که نگفتم تو بده بـ..وسـ..ـه مفت طاق بده بـ..وسـ..ـه و برگیر جفت
    از چه کنی سد در داد وستد فایده در دادو ستد میرسد
    قرض بده منفعتش را بگیر زود هم این قرض گزارم نه دیر
    از لب من بـ..وسـ..ـه مکرر بگیر چونکه به آخر رسد از سر بگیر
    از سر من تا به قدم یک سره هست چرا گاه تو آهو بره
    از تو بود دره و ماهور آن چشمه نزدیک و تل دور آن
    هر طرفش را که بخواهی بچر هر گل خوبی که بیابی بخور
    خوشـی‌ تو را مانع و محظور نیست تمر بود یانع و ناطور نیست
    ور تو ندانی چه کنی یاد گیر یاد ازین زهره ی استاد گیر
    خیز تو صیاد شو و من شکار من بدوم سر به پی من گذار
    من نه شکارم که ز تو رم کنم زحمت پای تو فراهم کنم
    تیر بینداز که من در هوا گیرم و در سـ*ـینه کنم جابجا
    من ز پی تیر تو هر سو دوم تیر تو هر سو رود آن سو روم
    چشم به هم نِه که نبینی مرا من ز تو پنهان شوم این گوشه ها
    گر تو مرا آیی و پیدا کنی میدهمت هر چه تمنا کنی
    ریگ بیاور که زنی طاق و جفت با گرو بـ..وسـ..ـه نه با حرف مفت
    جر بزنی یا نزنی بـرده ای خوب رخی هر چه کنی کرده ای
    گاه یکی نیز از آن ریگ ها بین دو انگشت بنه در خفا
    بی خبر از من بپران سوی من نرم بزن بر هدف روی من
    کج شو و زین جوی روان پشت هم آب بپاش از سر من تا قدم
    مشت خود از چشمه پر از آب کن سر به پی من نه و پرتاب کن
    غصه مخور گر تن من خیس شد رخت اتو کرده من کیس شد
    آب بپاش از سر من تا به پا هست در این کار بسی نکته ها
    نازک وتنگ است مرا پیرهن تر که شود نیک بچسبد به تن
    پست و بلندی همه پیدا شود آنچه نهفته است هویدا شود
    کشف بسی سر نهانت کند راز پس پرده عیانت کند
    گاه بکش دست بر ابروی من گاه به هم زن سر گیسوی من
    گاه بیا پیش که بوسی مرا رخ چو برم پیش تو واپس گرا
    گر گذر از بـ..وسـ..ـه کند مطلبت میزنم انگشت ادب بر لبت
    گر ببری دست به پایین من ترکه خوری از کف سیمین من
    ناف به پایین نبری دست را نشکنی از بی خردی بست را
    گر ببری دست تخطی به بست ترکه گل میزنمت پشت دست
    گاه بیا روی و زمانی به زیر گاه بده کولی و کولی بگیر
    گـه به لب کوه برآریم های تا به دل کوه بپیچد صدای
    سبزه نگر تازه به بار آمده صافی و پیوسته و روغن زده
    سُرسُره ی فصل بهاران بود وز پی سُر خوردن یاران بود
    همچو دو پروانه ی خوش بال و پر داده عنان بر کف باد سحر
    دست به هم داده بر آن سُر خوریم گاه به هم گاه ز هم بگذریم
    بلکه ز اجرام زمین رد شویم هر دو یکی روح مجرد شویم
    سیر نماییم در آفاق نور از نظر مردم خاکی به دور
    باش تو چون گربه و من موش تو موش گرفتار در آغـ*ـوش تو
    گربه صفت ورجه و گازم بگیر ول ده و پرتم کن و بازم بگیر
    طفل شوو خسب به دامان من شیر بنوش از سر پستان من
    از سر زلفم طلب مشک کن با نفس من عرقت خشک کن
    ورجه و شادی کن و بشکن بزن گل بکن از شاخه و بر من بزن
    دست بکش بر شکم صاف من بـ..وسـ..ـه بزن بر دهن ناف من
    ماچ کن از سـ*ـینه سیمین من گاز بگیر از لب شیرین من
    همچو گلم بو کن و چون مل بنوش بفکن و لختم کن و بازم بپوش
    غنچه صفت خنده کن و باز شو عشـ*ـوه شو و غمزه شو و ناز شو
    قلقلکم می ده و نشگان بگیر من چه بگویم چه بکن، جان بگیر
    گفت و دگر باره طلب کرد بـ*ـوس باز شد آن چهره ی خندان عبوس
    از غضب افکنده بر ابرو گره از پی پیکار کمان کرده زه
    خواست چو با زهره کند گفتگو روی هم افتاد دو مژگان او
    خفتن مژگانش نه از ناز بود بلکه در آن خفتگی یک راز بود
    امر طبیعی است که در بین راه چون برسد مرد لب پرتگاه
    خواهد ازین سو چو به آن سو جهد چشم خود از واهمه بر هم نهد
    تازه جوان عاقبت اندیش بود با خبر از عاقبت خویش بود
    دید رسیده است لب پرتگاه واهمه را چشم ببست از نگاه
    آه چه غرقاب مهیبی است عشق ! مهلکه ی پر ز نهیبی است عشق
    کیست که با عشق بجوشد همی وز دو جهان دیده نپوشد همی
    باری از آن بـ..وسـ..ـه جوان دلیر واهمه بگرفت و سرافگند زیر
    گفت که ای نسخه بدل از پری جلد سوم از قمر و مشتری
    عطف بیان از گل و سرو و سمن جمله ی تأکید ز باغ و چمن
    دانمت از جنس بشر برتری لیک ندانم بشری یا پری ؟
    عشـ*ـوه از این بیش به کارم مکن صرف مساعی به شکارم مکن
    بر لبم آن قدر تلنگر مزن جاش بماند به لبم ، پُر مزن
    شوخ مشو ، شعبده بازی مکن پیش میا دست درازی مکن
    دست مزن تا نشود زینهار ! عارض من لاله صفت داغدار
    گر اثری ماند از انگشت تو باز شود مشت من و مشت تو
    عذر چه آرد به کسان روی من یک منم و چشم همه سوی من
    ظهر که در خانه نهم پای خود بگذرم از موقف لالای خود
    آن که قدش چفته چو شمشیر شد تا قد من راست تر از تیر شد
    بیند اگر در رخ من لکه ای بی شک از آن لکه خورد یکه ای
    تا دل شب غرغر و غوغا کند مفتضحم سازد و رسوا کند
    خلق چه دانند که این داغ چیست بر رخ من داغ تو یا داغ کیست
    کیست که این ظلم بمن کرده است مرد برد تهمت و زن کرده است
    شهد لب من نمکیده است کس در قرق من نچریده است کس
    هیچ خیالی نزده راه من بدرقه ی کس نشده آه من
    زاغچه کس ننشستم به بام باد بگوشم نرسانده پیام
    سیر ندیده نظری در رخم شاد نگشته دلی از پاسخم
    هیچ پریشان نشده خواب من ابر ندیده شب مهتاب من
    آینه ی من نپذیرفته زنگ پای ثباتم نرسیده به سنگ
    خورده ام از خوب رخان مشت ها سوزن نشگان ز سر انگشت ها
    خوب رخان ، خوش روشان،خیل خیل سوی من آیند همه همچو سیل
    عصر گذر کن طرف لاله زار سروقدان بین همه لاله عذار
    هر زن و مردی که به من بنگرد یک قدم از پهلوی من نگذرد
    عشـ*ـوه کنان بگذرد از سوی من تا زند آرنج به بازوی من
    گر چه جوانم من و صاحب جمال مهر بتان را نکنم احتمال
    زن نکند در دل جنگی مقام عشق زنان است به جنگی حرام
    عاشقی و مرد سپاهی کجا دادن دل دست مناهی کجا ؟
    جایگه من شده قلب سپاه قلب زنان را نکنم جایگاه
    مردم بی اسلحه چون گوسفند در قرق غیرت ما می چرند
    گرگ شناسیم و شبانیم ما حافظ ناموس کسانیم ما
    تا که بر این گله بزرگی کنیم نیست سزاوار که گرگی کنیم
    خون که چکد بهر وطن روی خاک حیف بود گر نبود خون پاک
    قلب سپاه است چو مأوای من قلب فلان زن نشود جای من
    مکر زنان خوانده ام اندر رمان عشق زنان دیده ام از این و آن
    دیده و دانسته نیفتم به چاه کج نکنم پای خود از شاهراه
    شاه پرستی است همه دین من حب وطن پیشه و آیین من
    بیند اگر حضرت اشرف مرا آید و بیرون کند از صف مرا
    گر شنود شاه غضب می کند بی ادبان را شه ادب می کند
    هرچه میان من و تو بگذرد باد بر شاه خبر می برد
    باد بر شاه برد از هوا کوه بگوید به زبان صدا
    بر سر ما فکری اگر ره کند خلقت آن فکر، خود شه کند
    فرم نظام است چو در بر مرا صحبت زن نیست میسر مرا
    بعد که آیم به لباس سویل از تو تحاشی نکنم بی دلیل
    ناز میاموز تو سرباز را بهر خود اندوخته کن ناز را
    خیزو برو دست بدار از سرم نیز مبر دست به پایین ترم
    زهره که در موقع گفتار او بود فنا در لب گلنار او
    مانده در او خیره چو صورتگری در قلم صورت بهت آوری
    یا چو کسی هیچ ندیده تذرو دیده تذروی به سر شاخ سرو
    دید چو انکار منوچهر را کرد فزون در طلبش مهر را
    پنجه عشق است وقوی پنجه ییست کیست کزین پنجه دراشکنجه نیست ؟
    منع بتان عشق فزون ترکند ناز ، دل خون شده خون تر کند
    هر چه به آن دیر بود دسترس بیش بود طالب آن را هـ*ـوس
    هر چه که تحصیل وی آسان بود قدرکم و قیمتش ارزان بود
    لعل همان سنگ بود لیک سرخ هست بسا سنگ چو او نیک سرخ
    لعل ز معدن چو کم آید به در لاجرم از سنگ گرانسنگ تر
    گر رادیوم نیز فراوان بدی قیمت احجار بیابان بدی
    پس ز جهان هر چه ز زشت و نکوست قیمت آن اجرت تحصیل اوست
    الغرض آن انجمن آرای عشق ماهی مستغرق دریای عشق
    آتش مهر ابد اندوخته در شرر آتش خود سوخته
    گر چه از او آیت حرمان شنید بیش شدش حرص و فزون شدامید
    گفت جوان هر چه بود ساده تر هست به دل باختن آماده تر
    مرغ رمیده نشود زود رام دام ندیده است که افتد به دام
    جست ز جا با قد چون سلسله طعنه و تشویق و عتاب وگله
    گفت چه ترسوست، جوان را ببین صاحب شمشیر و نشان را ببین
    آن که ز یک زن بود اندر گریز در صف مردان چه کند جست و خیز
    مرد سپاهی و به این کم دلی ؟! بچه به این جاهلی و کاهلی ؟!
    بسکه ستم بر دل عاشق کند عاشق بیچاره دلش دق کند
    گر چه به خوبی رخت ورد نیست بین جوانان چو تو خونسرد نیست
    مرد رشید اینهمه وسواس چیست ؟ مرد رشیدی،ز کست پاس چیست ؟
    پلک چرا روی هم انداختی روز به خود بهر چه شب ساختی ؟
    جزمن وتو هیچکس اینجا که نیست پاس که داری وهراست زچیست ؟
    سبزه تو ترسی که گواهی دهد ؟! نامه به ارکان سپاهی دهد
    سبزه که جاسوس نباشد به باغ دادن راپورت نداند کلاغ
    قلعه بگی نیست که جلب ات کند حاکم شرعی نه که حدت زند
    نیست در اینجا ماژری ، محبسی منصب تو از تو نگیرد کسی
    بیهده از شاه مترسان مرا جان من آن قدر مرنجان مرا
    در تو نیابد غضب شاه راه هیچ مترس از غضب پادشاه
    عشق فکن در سر مردم منم عشق ترا در سر شاه افگنم
    چون گل رخسار تو وا می شود شاه هم از زهره رضا می شود
    این همه محجوب شدن بیخود است حجب ز اندازه فزون تر بد است
    مرد که در کار نباشد جسور دور بود از همه لذات، دور
    هر که نهد پای جلادت به پیش عاقبت از پیش برد کار خویش
    آن که بود شرم و حیا رهبرش خلق ربایند کلاه از سرش
    هر که کند پیشه ی خود را ادب در همه کار از همه ماند عقب
    کام طلب ، نام طلب می شود شاخ گل خشک، حطب می شود
    زندگی ساده در این روزگار ساده مشو، هیچ نیاید به کار
    گر تو هم این قدر شوی گول و خام هیچ ترقی نکنی در نظام
    آتش سرخی تو، خمودت چرا ؟ آب روانی تو، جمودت چرا ؟
    تازه جوانی تو، جوانیت کو؟ عید بود، خانه تکانیت کو؟
    لعل ترا هیچ به از خنده نیست اخم به رخسار تو زیبنده نیست
    گر نه پی عشق و هوا داده اند این همه حسن از چه ترا داده اند؟
    کان ز پی بذل زر آمد پدید شاخه برای ثمر آمد پدید
    نورفشانی است غرض از چراغ بهر تفرج بود آیین باغ
    درّ ثمین از پی تزیین بود دختر بکر از پی کابین بود
    غنچه که در طرف چمن وا شود می نتوان گفت که رسوا شود
    مه که زنورش همه راقسمت است می نتوان گفت که بی عصمت است
    حسن تو بر حد نصاب آمده بیشتر از حد و حساب آمده
    حیف نباشد تو بدین خط و خال بر نخوری، بر ندهی از جمال ؟
    عشق که نبود به تو، تنها گلی عشق که شد، هم گل و هم بلبلی
    زندگی عشق عجب زندگیست زنده که عاشق نبود زنده نیست
    حسن بلاعشق ندارد صفا لازم و ملزوم همند این دو تا
    قدر جوانی که ندانی بدان چند صباحی که جوانی بدان
    بعد که ریش تو رسد تا کمر با تو کسی عشق نورزد دگر
    عشق به هر دل که کند انتخاب همچو رود نرم که در دیده خواب
    عشق بدین مرتبه سهل القبول بر تو گران آمده ای بوالفضول
    گر تو نداری صفت دلبری مرد نه یی صفحه یی از مرمری
    پرده ی نقاشی الوانیا ساخته از زر بت بی جانیا
    از تو همان چشم شود بهره ور عضو دگر بهره نبیند دگر
    عکس تو در چشم من افتاده است مـسـ*ـتی چشم من از آن باده است
    این که تو گفتی که ز مهری بری فارغی از رسم و ره دلبری
    آن لب لعل تو هم اندر نهفت وصف ترا با من این گونه گفت
    گفت و نگفته است یقینا دروغ تازه رسیدی تو به حد بلوغ
    شاخ تو پیوند نخورده هنوز طوطی تو قند نخورده هنوز
    جمع نگشته است هنوز از عفاف دامن پیراهن تو روی ناف
    وصل تو بر شیفتگان نوبر است نوبر هر میوه گرامی تر است
    من هم از آن سوی تو بشتافتم کاشهب تو تازه نفس یافتم
    از تو توان لـ*ـذت بسیار برد با تو توان تخته زد و باده خورد
    با تو توان خوب هم آغـ*ـوش شد خوب در آغـ*ـوش تو بی هوش شد
    می گذرد وقت، غنیمت شمار برخور از این سفره ی بی انتظار
    چون سخن زهره به این جا رسید کار منوچهر به سختی کشید
    دید به گل رفته فرو پای او شورشی افتاده بر اعضای او
    دل به برش زیر و زبر می شود عضو دگر طور دگر می شود
    گویی جامی دو کشیده است می نشوه شده داخل شریان وی
    یا مگر از رخنه پیراهنش مورچگان یافته ره بر تنش
    رفت از این غصه فرو در خیال کاین چه خیالست و چه تغییر حال
    از چه دلش در تپش افتاده است حوصله در کشمکش افتاده است
    گرسنه بودش دل و سیرش نگاه ظاهر او معنی خواه و نخواه
    شرم بر او راه نفس می گرفت رنگ به رخ داده و پس می گرفت
    رنگ پریده اگر اندر هوا قابل حس بودی و نشو و نما
    زان همه الوان که از آن رخ پرید قوس قزح می شدی آن جا پدید
    خواست نیفتاده به دام بلا خیزد و زان ورطه زند ورجلا
    گفت دریغا که نکرده شکار هیچ نیفتاده تفنگم به کار
    گور و گوزنی نزده بر زمین کبک نیاویخته بر قاچ زین
    سایه برفت و بپرید آفتاب شد سر ما گرم چو این جوی آب
    سوخت ز خورشید رخ روشنم غرق عرق شد ز حرارت تنم
    خانگیانم نگران منند چشم به ره منتظران منند
    صحبت عشق و هـ*ـوس امروز بس منتظران را به لب آمد نفس
    جمعه ی دیگر لب این سنگ جو باد میان من و تو رانده وو
    زهره چو بشنید نوای فراق طاقتش از غصه و غم گشت طاق
    دید که مرغ دلش آسیمه سر در قفس سـ*ـینه زند بال و پر
    خواهد از آن تنگ مکان برجهد بال زنان سر به بیابان نهد
    روی هم افگنده دو کف از اسف باز سوی سـ*ـینه خود برد کف
    داد بر آرامگه دل فشار تا نکند مرغ دل از وی فرار
    اشک به دور مژه اش حلقه بست ژاله به پیرامن نرگس نشست
    گفت که آه ای پسر سنگ دل ای ز دل سنگ تو خارا خجل
    مادر تو گر چو تو منّاعه بود هیچ نبودی تو کنون در وجود
    ای عجبا آن که ز زن آفرید چون ز زن این گونه تواند برید
    حیف بود از گهر پاک تو این همه خود خواهی و امساک تو
    این چه دل است ای پسر بی نظیر سخت تر از سنگ و سیه تر ز قیر
    تا به کی آرم به تو عجز و نیاز وای که یک بـ..وسـ..ـه و این قدر ناز؟!
    این همه هم جوروستم میشود ؟ از تو زیک بـ..وسـ..ـه چه کم میشود ؟
    گر چه مرا بی تو روا کام نیست بی تو مرا لحظه یی آرام نیست
    گر تو محبت گنه انگاشتی این همه حسن از چه نگه داشتی ؟
    کاش شود با تو دو روزی ندیم نایب هم قد تو عبدالرحیم
    یک دو شبی باش به پهلوی او تا که کند در تو اثر خوی او
    تا تو بیاموزی از آن خوش خصال طرز نظر بازی و غنچ و دلال
    بین که خداوند چه خوبش نمود پادشه ملک قلوبش نمود
    مکتب عشق است سپرده به او اوست که از جمله بتان بـرده گو
    آنچه ندانی تو ازو یاد گیر مشق نکوکاری از استاد گیر
    خوب ببین خوب رخان ، چون کنند صید خواطر به چه افسون کنند
    اهل نظر جمله دعایش کنند شیفتگان جان به فدایش کنند
    خلق بسوزند به راهش سپند تا نرسد خوی خوشش را گزند
    وه چه بسا سیم رخ و سیم ساق بهر وی از شوی گرفته طلاق
    این همه از عشق تحاشی مکن سفسطه و عذرتراشی مکن
    جمعه و تعطیل ، شتابت ز چیست ؟ با همه تعجیل ایابت ز چیست ؟
    رنج چو عادت شود آسودگیست قید بی آلایشی آلودگیست
    گر تو نخواهی که دمد آفتاب باز کن آن لعل لب و گو متاب
    گر به رخت مهر رساند زیان دامن پاچین کنمت سایبان
    جا دهمت همچو روان در تنم گیرمت اندر دل پیراهنم
    در شکن زلف نهانت کنم مخفی و محفوظ چو جانت کنم
    دسته یی از طره خود بر چنم بادزنی سازم و بادت زنم
    اشک بیارم به رخت آن قدر تا نکند در تو حرارت اثر
    سازمت از چشمه ی چشم زلال چاله لب چاه زنخ مال مال
    آن دو کبوتر که به شاخ اندرند حامل تخت من نام آورند
    چون سفر و سیر کنم در هوا تخت مرا حمل دهند آن دو تا
    بر شوم از خاک به سوی سپهر تندتر از تابش انوار مهر
    گویمشان آمده پر وا کنند بر سر تو سایه مهیا کنند
    این که گـه از شاه بترسانی ام گـه زن مردم به غلط خوانی ام
    هیچ ندانی تو که من کیستم آمده اینجا ز پی چیستم
    من که تو بینی به تو دل باختم روی ترا قبله ی خود ساختم
    حجله نشین فلک سومم عاشق و معشوق کن مردمم
    شور به ذرات جهان می دهم حسن به این، عشق به آن می دهم
    چشم به هر کس که بدوزم همی خرمن هستیش بسوزم همی
    عشق یکی بیش و یکی کم کنم بیش و کم آن دو منظم کنم
    هر که ببینم به جنون می رود دارد از اندازه برون می رود
    عشق عنان جانب خون می کشد کار محبت به جنون می کشد
    مختصری رحم به حالش کنم راه نمایی به وصالش کنم
    چاشنی خوان طبیعت منم زین سبب از بین خدایان زنم
    گر چه همه عشق بود دین من باد بر او لعنت و نفرین من
    داد به من چون غم و زحمت زیاد قسمت او جز غم و زحمت مباد
    تا بود ، افسرده و ناکام باد عشق خوش آغاز و بد انجام باد
    یا ز خوشی میرد و یا از ملال هیچ مبیناد رخ اعتدال
    باد چو اطفال همیشه عجول بی سببی خوش دل و بی خود ملول
    خانه خدایی کند آن را به روز خادم مـسـ*ـتی به لقب خانه سوز
    پهن کند بستر خوابش به شام خادمه یی بوالهوس آشفته نام
    باد گرفتار به لا و نعم خوف و رجا چیره بر او دم به دم
    صبر و شکیبایی از او دور باد با گله و دغدغه محشور باد
    آن که خداوند خدایان بود خالق ما و همه کیهان بود
    عشق چو در قالب من آفرید قالب من قالب زن آفرید
    گر تو شوی با من جاوید مع زنده ی جاوید شوی بالتبع
    نیست فنا چون به من اندر زمن زنده ی جاوید شوی همچو من
    من نه ز جنس بشرم نه پری دارم از این هر دو گهر برتری
    ربة نوعم به زبان عرب داور حُسنم به لسان ادب
    اول اسم تو چو باشد منو هست مرا خواندن مینو نکو
    مینوی عشقم من وعشقم فن است وانهمه شیدایی وشور ازمن است
    گر نبدی مرتع من در فلک سفره ی هستی نشدی با نمک
    سر به سر عشق نهادن خطاست آلهه عشق بسی ناقلاست
    حکم به درویش و به سلطان کند هر چه کند با همه یکسان کند
    گر تو نخندی به رخم این سفر بر لب خود خنده نبینی دگر
    گر چه تو در حسن امیر منی عاقبت الامر اسیر منی
    آلهه عشق بسی زیرک است پیر خرد در بر او کودک است
    حسن شما آدمیان کم بقاست عشق بود باقی و باقی فناست
    جمله عشاق مطیع من اند مظهر افکار بدیع من اند
    هر چه لطیف است در این روزگار وانچه بود زینت و نقش و نگار
    آنچه بود عشرت روی زمی وانچه از او کیف کند آدمی
    شعرخوش وصوت خوش و روی خوش سازخوش وناز خوش وبوی خوش
    فکر بدیع همه دانشوران نغمه ی جان پرور رامش گران
    جمله برون آید از این کارگاه کز اثر سعی من افتد به راه
    جمله ز آثار شریف من اند یکسره مصنوع ظریف من اند
    بذر محبت را من داشتم کامده و روی زمین کاشتم
    روی زمین است چو کانوای من طرح کنم بر رخش انواع فن
    روی زمین هرچه مرا بنده اند شاعر و نقاش و نویسنده اند
    گـه رافائل گـه میکلانژ آورم گـه هومر و گـه هرودت پرورم
    گاه کمال الملک آرم پدید روی صنایع کنم از وی سفید
    گاه قلم در کف دشتی دهم بر قلمش روی بهشتی دهم
    گاه به خیل شعرا لج کنم خلقت فرزانه ایرج کنم
    تار دهم در کف درویش خان تا بدهد بر بدن مرده جان
    گاه زنی همچو قمر پرورم در دهنش تنگ شکر پرورم
    من کلنل را کلنل کرده ام پنجه وی رهزن دل کرده ام
    نام مجازیش علی نقی است نام حقیقیش ابوالموسقی است
    دقت کامل شده در ساز او بی خبرم لیک ز آواز او
    پیش خود آموخته آواز را لیک من آموختمش ساز را
    من شده ام ماشطه خط و خال تا تو شدی همچو بدیع الجمال
    من به رخت بردم از آغاز دست تا شدم امروز به تو پای بست
    من چو به حسن تو نبردم حسد نوبر حسن تو به من می رسد
    من چو ترا خوب بیاراستم از پی حظ دل خود خواستم
    من گل روی تو نمودم پدید خار تو بر پای خود من خلید
    آن که خداوند بود بر سپاه بر فلک پنجمش آرامگاه
    نامش مریخ خداوند عزم کارش پروردن مردان رزم
    معبد او ساخته از سنگ و روست تربیت مرد سلحشور از اوست
    بین خدایان به همه غالب است طاعت او بر همه کس واجب است
    با همه اربـاب در انداخته نزد من اما سپر انداخته
    خیمه ی جنگش شده بالین من معرکه اش سـ*ـینه سیمین من
    مغفر او جام نوشید*نی من است نیزه ی او سیخ کباب من است
    بر همه دعوی خدایی کند وز لب من بـ..وسـ..ـه گدایی کند
    مایل بی عاری و مـسـ*ـتی شده شخص بدان هیمنه دستی شده
    بر لب او خنده نمی دید کس مشغله اش خوردن خون بود و بس
    عاقبت الامر ادب کردمش معتدل و صلح طلب کردمش
    صد من از او سیم و زر اندوختم تاش کمی عاشقی آموختم
    حال غرور و ستمش کم شده مختصری مرد که آدم شده
    طبل بزرگش که اگر دم زدی صلح دول را همه بر هم زدی
    گوشه یی افتاده و وارو شده میز غذا خوردن یارو شده
    خواهم اگر بیش لوندی کنم مفتضحش چون بز قندی کنم
    مسخره عالم بالا شود حاج زکی خان خداها شود
    بود به بند تو خداوند عشق خواست نبرد گلویت بند عشق
    باش که حالا به تو حالی کنم دِق دل خود به تو خالی کنم
    ثانیه یی چند بر او چشم بست برقی از این چشم به آن چشم جست
    یکدوسه نوبت به رُخش دست برد گرچه نزد بر رخِ او دستبرد
    کند بنای دل او را ز بن کرد به وی عشق خود َانژکسیون
    باز جوان عذر تراشی گرفت راه تبری و تحاشی گرفت
    گفت که ای دخترک با جمال تعبیه در نطقِ تو سِحرِ حلال
    با چه زبان از تو تقاضا کنم شر تو را از سر خو وا کنم
    گر به یکی بـ..وسـ..ـه تمام است کار این لب من آن لب تو هان بیار!
    گر بکشد مهر تو دست از سرم من سر تسلیم به پیش آورم
    گر شوی از من به یکی بـ..وسـ..ـه سیر خیز، علی الله ، بیا و بگیر
    عقل چو از عشق شنید این سخن گفت که یا جای تو یا جای من
    عقل و محبت به هم آو یختند خون ز سر و صورت هم ر یختند
    چون که کمی خون ز سر عقل ر یخت جست و ز میدان محبت گریخت
    گفت برو آن تو و آن یار تو آن به کف یار تو افسار تو
    رو که خدا بر تو مددکار باد حافظت از این زن بدکار باد
    زهره پی بـ..وسـ..ـه چو رخصت گرفت بـ..وسـ..ـه خود از سر فرصت گرفت
    همچو جوانی که شبان گاه مـسـ*ـت کوزه ی آب خنک آرد به دست
    جست و گرفت از عقب او را به بر کرد دو پا حلقه بر او چون کمر
    داد سرش را به دل سـ*ـینه جا به به از آن متکی و متکا
    دست به زیر زنخش جای داد دست دگر بر سر دوشش نهاد
    تار دو گیسوش کشیدن گرفت لب به لبش هشت و مکیدن گرفت
    زهره یکی بـ..وسـ..ـه ز لعلش ربود بـ..وسـ..ـه مگو آتش سوزنده بود
    بـ..وسـ..ـه یی از ناف در آمد برون رفت دگر باره به ناف اندرون
    هوش ز هم بـرده و مدهوش هم هر دو فتادند در آغـ*ـوش هم
    کوه صدا داد از آن بانگ بـ*ـوس نوبتی عشق فرو کوفت کوس
    داد یکی زان دو کبوتر صفیر آه که شد کودک ما بـ..وسـ..ـه گیر
    آن دگری گفت که شادیم شاد بـ..وسـ..ـه ده و بـ..وسـ..ـه ستان شاد باد
    یک وجب از شاخه بجستند باز بـ..وسـ..ـه که رد شد بنشستند باز
    خود ز شعف بود که این پر زدند یا ز اسف دست به هم بر زدند ؟
    گفت برو! کارِ تو را ساختم در رهِ لاقیدی ات انداختم
    بار محبت نکشیدی، بکش! زحمت هجران نچشیدی ، بچش!
    چاشنی وصل ز دوری بود مختصری هجر ضرور ی بود
    تاسخطِ هجر بیابی همی با دگران سخت نتابی همی
    زهره چو بنمود به گردون صعود باز منوچهر در آن نقطه بود
    مـسـ*ـت صفت سست شد اعصاب او برد در آن حال کمی خواب او
    از پس یک لحظه به خمیازه یی جست ز جا بر صفت تازه یی
    چشم چو زان خواب گران برگشود غیرِ منوچهرِ شبِ پیش بود
    دید کمی کوفتگی در تنش لیک نشاطی به دل روشنش
    گفتی از آن عالم تن در شده وارد یک عاَلم دیگر شده
    در دل او هست نشاط دگر دور و بر اوست بساط دگر
    جمله ی اعضای تنش تر شده قالبش از قلب سبکتر شده
    لحظه یی این گونه تصاریف داشت پس تنش آسود و عرق واگذاشت
    چشم چو بگشود در آن دامنه دید که جا تر بود و چه نِه
    خواست رود دید که دل مانع است پای هم البته به دل تابع است
    عشق شکار از دل او سلب شد رفت و شکار تپش قلب شد
    هیچ نمی کَند از آن چشمه دل جان دلش گشته بدان متصل
    همچو لئیمی که سر سبزه ها گم کند انگشتر ی پر بها
    گویی مانده است در آن جا هنوز چیزکی از زهره ی گیتی فروز
    بر رخ آن سبزه ی نیلی فراش رفته و مانده است به جا جای پاش
    از اثر پا که بر آن هشته بود سبزه چو او داغ به دل گشته بود
    می دهد اما به طریقی بدش سبزه ی خوابیده نشان قدش
    گفت که گر گیرمش اندر بغـ*ـل نقش رخ سبزه پذیرد خلل
    این سر و این سـ*ـینه و این ران او این اثر پای در افشان او
    گر بزنم بـ..وسـ..ـه بر آن جا ی پای سبزة خوابیده بجنبد ز جا ی
    حیف بود دست بر ا ین سبزه سود به که بماند به همان سان که بود
    این گره آن است که او بسته است بر گِرِهِ او نتوان برد دست
    بسته ی او را به چه دل وا کنم به که بر این سبزه تماشا کنم

    آه چه غرقاب مهیبی است عشق مهلکه ی پر ز نهیبی است عشق
    غمزه ی خوبان دل عالم شکست شیردل است آنکه ازین غمزه رست .
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ناله مرغ اسیر این همه بهر وطن است

    مسلك مرغ گرفتار قفس، همچو من است

    همت از باد سحر مى طلبم گر ببرد

    خبر از من به رفیقى كه به طرف چمن است

    فكرى اى هم وطنان در ره آزادى خویش

    بنمایید كه هر كس نكند مثل من است

    خانه اى كاو شود از دست اجانب آباد

    ز اشك ویران كنش آن خانه كه بیت الحزن است

    جامه اى كاو نشود غرقه به خون بهر وطن

    بدر آن جامه كه ننگ تن و كم از كفن است

    آن كسى را كه در این ملك سلیمان كردیم

    ملت امروز یقین كرد كه او اهرمن است
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا