شعر اشعار قاسم حسن نژاد

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,750
  • پاسخ ها 425
  • تاریخ شروع

*parisa*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/18
ارسالی ها
1,760
امتیاز واکنش
2,649
امتیاز
506
سن
25
محل سکونت
Khz_ahw
پنجره


پنجره افسرده سگوت را باز کن تا صدای روح بخش گنخشکان بی ریا را بشنوم
پنجره محبت را باز کن تا آسمان قلبم را نظاره کنم
روبروی باغ مرده دیروز
روبروی پنجره درختان خوابیده در زمستان چشم
پنجره ستارگان را باز کن تا درخت آفتاب را در گوشه های چشمانم جستجو کنم
پنجره ترنم را بگشای تا لبخند نسیم را در گذر آبی دستانم حس کنم
پنجره آفتاب تنفس را بگشای
تا سکوتی را که در قلب اتاق خسته می تپد
و در آنجا د رکتار مهربان پرواز نور بنشانم
مرا با پنجره شکفتن پیوندی دیرین بوده است
در این شهری که آفتابش پشت پرده ضخیم دود می تابد
و نور زندانی در دستان سال می درخشد
پنجره را بگشای
پنجره را ... ـ
پنجره ای که مرا لحظاتی در تلالو آفتاب به میهمانی زمستانی تابستان نما سوق می دهد
 
  • پیشنهادات
  • *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    کلام گرم زندگی


    تپه های سبز دور نما
    درخت کوچک آلبالو‏‏، غرق در آلبالوهای سبز ملاطفت
    درخت گلابی با شاخه های بریده بهار
    باغچه کوچک مادر با چند بوته گل گاوزبان
    کرت های سبزی خوردنی
    دو سه پروانه سفید پرواز کنان روی بوته های جوان سبز
    چند گلدان روی رف با گل های شاداب آفتاب
    گلدانی با گل های قرمز نگاه
    آواز ملایم باد دوشنبه
    سر و صدای مرغ کرچ با جوجه های زیبا
    قشقرق گنجشک ها
    درخت پیچده در آواز گنجشکان
    صدای گاه و بیگاه اردکی از پشت خانه دل
    درخت پر شکوه آفتاب صبحگاه با ریشه های شرقی زمردین
    تمام حیات را از خواب نوشین دی بیدار می کند
    آبادی کلام گرم زندگی را آرام آرام آغاز می کند
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    تردید


    اندیشه ی لطیف من دیری؛ خونین ز خارهای غریبی است
    هم در چنین سرای پر از غم
    هر سوی دشنه های حسودان
    زخمی زنند روح دلم را
    ؛
    لیک ازهمه کشنده تر دردی
    غول خیال سنگدلی هست
    که افسار کهنه بسته آهوی جانم
    ؛
    برخویش بستام در شادی
    دیوار انزوا شده بر پا
    بربوستان روح جوانم
    پژمرده می شود گل جانم
    در غفلتی عمیق ز تردید
    لیک همچنان خوشم به خیالی
    ؛
    همزاد من بوده تو گوئی
    دردی چنین کشنده و جانگیر
    یا سایه ای همیشه ام همراه
    ؛
    آخر وفای من به خیالی
    تا کی کشاندم ره چاهی؟
    ؛
    پندی به گوش جان دل من
    از سو خته گان راه نرود هیچ
    دل همچنان اسیر فسون است
    ؛
    زخم زبان هر کس و ناکس
    آتش کشیده کلبه ی دل را
    سوزانده ذره؛ذره ی جانم
    ؛
    وقتی مرا اسیر به دامی دیدند مردومان سیه کار
    بسیار دامها بگشودند
    هرسوی در مسیر عبورم
    ؛
    از دره های دام پریدم
    از چاه های کینه گذشتم
    افراختم بیدق این درد
    در پیشگاه مردم هرکوی
    ؛
    پیچیدم همچو مار شب و روز
    زین درد
    تا- وفای دل من
    ماند به استواری الوند
    ؛
    در کوی عشق او ؛ همه لحظه
    وحشی وبی قرار دویدم
    سرو محبتی بنشاندم
    از سیل اشک خویش سر راهش
    وحشی و بی قرار دویدم
    درجنگل محبت و پیمان
    ؛
    او را همیشه نیش زبان بود
    اورا همیشه با من شیدا
    آتش زدن به بیشه ی جان بود؛
    دل را اگر چه جای نمانده
    بی زخم دشنه زان گل زیبا
    اما هنوز این دل محزون
    امیدوار وصل بهار است
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    دعوت


    می دانی
    چرا به انده دیگران خوش حا لند
    زیرا دستهایشان را برای رهائی عادت نداده اند
    ؛
    دلمان درد می گیرد
    وقتی چشمی به غم می نشیند
    و اشکی از حسرت فرو می ریزد
    ؛
    هرگز در اندوه خویش
    جهانی را به تیرگی نخو ا سته ایم
    و در شادمانیمان؛
    دلی را به ماتم دعوت نکرده ایم
    ؛
    در شب تان؛آروزی طلوع صبحی داریم
    و در غم خویش؛
    دری به آسمان امیدواری می جوییم
    ؛
    می دانیم؛
    تشنگی تان؛ از بی آبی دشت نیست
    وخشکیدگی امیدتان را
    زمین ما نخواسته است
    ؛
    دستانی به غارت ابرها عادت دارند
    و سرافرازی پوسیده ی شان
    در فرو پاشی دیگران می روید
    ؛
    به باروری خاک مان ایمان داریم
    وآفتابی که همواره از آن خواهد رویید
    تا تداوم روشنائی را؛
    در گستره ی زمان جاودانگی بخشد
    ؛
    می دانیم
    روزی زمان ما را خواهد بلعید
    واز کا لبدمان؛
    جز خاک و استخوان نشان نخواهد ماند
    ؛
    در چشمک زیستن؛
    چگونه به آفتاب ایمان نیاوریم؟
    و زیبائی زیستن را؛
    در پیله ی درد؛افسردگی بخشیم
    اگر به زیبائی زیستن ایمان داریم
    بایسته است؛
    تا راهی به درون دلها و اندیشه ها بگشاییم
    و تداوم به زیستن را ؛ جاودانگی بخشیم
    ؛
    بیرون دیوارمان جهانی می تابد
    که ما را به اندیشیدن دعوت می کند
    به باروری خاک و اندیشه
    و از ما می خواهد
    در خاک حیات بپاشیم
    تا آنرا به مهمانی زیبائی؛ زیبائی و رویش ببریم
    ؛
    دستهای شما؛
    فروغی از نور در باغچه خواهد افروخت
    و ما را دعوت خواهد کرد
    تاخورشیدی در هر باغ برویانیم
    و سعادت خاک مان را جاودانگی بخشیم
    ؛
    ما به خاکمان ایمان داریم
    به خورشید
    نورو توانمان
    ؛
    دیواری که جدائی را در همت مان می کارد
    تیره گی در برادریمان می افشاند
    ودر پایداری نا میمونش
    بیگانگی ها یمان را استواری می بخشد
    ؛
    از فرو پاشی حصاری که ؛ جدائی می کارد
    و رهائی مان را غارت می کند
    آزادگی بشکوهمان خواهد رویید
    ؛
    شما را و ما را
    دعوت می کنیم
    به رویش سترگ رها ئی بخش
    به سعادت فرداها
    به جاودانگی زیبائی
    به اسطوره ی آینده ای متکامل
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    رهایی


    می خواهم نور باشم
    در صداقت روشن خو یش
    نه بذان سان
    که محبوس کنج خویش
    که خورشیدوار بر زمین خشک اندیشه ی تان بتابم
    آری بر زمین خشکتان
    که بر پای آورم رسا لت چگونه زیستن را
    در رهائی محض خویش
    که بر پای آورم
    رسالت اصیل رهائی را
    ازتاریکی قلبتان
    :
    نه بدان سان
    که بر لبانم جاری گردد امواجی دروغین
    که تهی بودن خویش را
    در خلوت خویش نیز نتوانم دید
    ؛
    ما را و شما را
    همیشه مجالی هست
    تا باران اندیشه ی مان را
    بردشتها ی تشنه ببارانیم
    وجنکلی انبوه بیافرینیم
    تا در هوای فحبخشش دمی بیاساییم
    ؛
    آه؛
    از عزلت تیره ی خویش گریزانم
    ودر تجمع بیدردان هم آن سان
    که نه در آن هموار راهیست
    و نه در این پناه امنی
    کز هر دو بیراه زخمها دارم
    ؛
    از عزلت تیره ی خویش بگریزید
    تا راهی بر فسرده گان بنمائید
    و چشمه ای در بیابان شان بگشایید
    کز مرگ حویش بدر آیند
    ؛
    ترنمی بر لبانت جاری ساز
    تا مرا
    از فرو ماندگی اندهگنانه ام برهاند
    وسرود پرواز را در من بسرائید
    ؛
    دری می جویم
    از زندان بسته ی تکرار پوسیده ی حروف
    تا رهائی آسمان
    تا وسعت انسان
    ؛
    می آئی؛
    به زیبائی آفتاب و آب بر زبان
    بی آنکه
    از خویشتن خویش بدرخشی
    تا خویش را و مرا رها سازی
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    رهایی


    غرقاب آفریده های خویشیم
    به رهائی خود پریدن
    پی افکن جهانی نو
    فرو ریزی حصارها
    و آرزوی تداوم متکامل آزادی
    آه
    سراسر راه همواره پر نشیب و فراز است
    تا بیکرانگی عشق و رهائی
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    شاعر


    پرواز پرندگان رنگین با ل هوا
    نگاهی عمیق و زلال
    تماشا گری اندیشناک
    پژوهشگری کنجکاو
    شاعر
    ؛
    آوازهای دل انگیز حیات بخش مرغان رنگارنگ فصول
    به زلالی از اعماق وجود
    در افقی سرشار از جریان تابناک موسیقی
    از گوش جان
    شاعر
    ؛
    غرق در اعماق وجود
    جاری در فضای لایتناهی
    سفر به بیکرانه های نا شناخته
    عبور از نور؛ نور؛نور
    غرق در شگفتی عمیق پروازی همیشه
    شاعر
    ؛
    علف های هرز و سمج دردهای آشکار و نهان
    از انبوه رنگین رفتارها؛ پندارها ؛ کردارها
    به صیقل صدیق اندیشه
    و ریشه ی سیاه انگلی شان در هر عبور
    شاعر
    ؛
    زیبا ئی گلها ی رنگارنگ باغستان های دل
    در نهایت پاکی
    درعمق خلوص
    به حریر اندیشه
    شتاب دیوانه وار به مهمانی شقایق ها ؛ نسترنها ؛ بنفشه ها ؛.........
    عبور از تپه های پروانه و ماهی
    شاعر
    ؛
    آبشار طراوت گلها و سبزه ها ی مخملین جلگه ها ؛ دشتها ؛ جنگلها؛کوهستان ها
    ریزش خاطرات آبی چشمه ها ؛رودها ؛ دریاهاو اقیانوسها
    جریان آینه سان نور
    درآفتاب و ستاره
    صبور شکوفای همیشه استوار
    دلربای ستارگان رزمنده ی صادق
    پروازهای رنگا رنگ جان افروز
    گیسوان معطر بهاران
    چشمه های صدیق عطوفت کوهساران زندگی
    با لبخندآفرینش مهربان آب
    آوازهای پر بار دشت ها ی تابستان
    خاطرات زرد برگ های پای درختان خزان
    در سرانشیب جنگل چشمان عادل عمر
    عکاس تاملات پر شکوه مناظر پر برف زمستان
    پرواز پر اشتیاق همیشه رهائی بخش
    شاعر
    ؛
    جنگل های بکر انبوه انسانهای کوچک وبزرگ اندیشه
    آهوان زیبای محبت
    صید تیزتکان گریزپای زمین افروز
    درحضور ظهور
    در بزرگ راه های نظم رهائی بخش فرهنگ
    شاعر
    ؛
    پرواز عقابان شنگرف صبح گاهان لطیف دلارام
    عبوراز سیاهی های مه آلود دره های پایانی شبانگاه
    استقبال بی درنگ شهر رنگین روز
    شهر همیشه تلاش و خلاقیت
    شاعر
    ؛
    شنا سائی دیو بدشگون کینه ها
    شناخت ریشه های سیاه نحس شان در برهنگی فریب
    تسخیرشبانگا هان ظلمانی درد و رنج
    روزهای روشن همیشه لبریز نور ایمانی رهائی بخش
    شاعر
    ؛
    نسیم دلکش رهائی
    باغهای سر سبز امید
    اقیانوسهای عظیم رهروان رهائی
    روح بی آلایش اسطوره
    نوازش دلپذ یر ناب آرامش آبی
    شاعر
    ؛
    قله های سر بفلک کشیده ی معرفت
    آسمانهای بیکران عشق وعرفان
    بهشت انسانیت در افقی نورانی وزلال
    شاعر
    ؛
    اندیشه های خلاق جاویدان
    جادوی ابدی عشقی همه جهانی
    ابدیت سیا ل روانبخش بی مدعا
    اندیشه های گلگون فروزنده ی زیبای عدالت
    عطردل انگیز همیشه جاری حیات
    امیدواری اسطوره های زاینده ی آینده
    در چشمان تابناک زمان
    شاعر
    ؛
    اگر کبوتر بودم یا عقاب
    به همه ی خانه ها سر می زدم
    اگر باران بودم یا برف
    برهمه ی کویرها می باریدم
    اگرخورشید بودم یا ماه
    به همه ی دخمه ها می تابیدم
    اگر امید بودم یا عشق
    در همه ی جان ها می روئیدم
    اگر محبت بودم یا خلوص
    در همه ی قلبها می جوشیدم
    ؛
    به انتظار رویش سبزینه هی انبوه همیشه ی حقیقت
    رویش آب؛نور؛عشق؛شعر و انسان
    به انتظار رویش تابناک همیشه سرافراز عدالت
    ریشه های رویاهایم را همواره آبیاری خواهم کرد
    خود را از بند کلمات رهائی خواهم بخشید
    شاعر خواهم شد
    انسانی که تنها قادر است زندگی را در سادگی نفس بکشد
    و به آن عاشق باشد
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    طرح


    پروانه ی سپید نگاهم
    هر لحظه
    بر کلاله ی گلهای آسمان
    چرخی زد و به روی زمین بستری گشود
    ؛
    صبح آمد و شمیم گل خورشید
    بربالهای قلبم
    آینه ها نشاند
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    عبور


    دیگر از کوچه های عطر اقاقیا نمی گذرد
    به خانه ی آرامش ارغوانی نمی روید
    از ترانه های آبی خیابان؛ ترانه ی عبور نور نمی گیرد
    گوئی هرگز سبز شادمانی را نروییده بود
    آن شقایق پر پر شده ی نسیم
    برگ زرد ستاره ی پاییزآن پیله ی باران به اشاره ی گوشه ی چشم آفتاب
    با خنده ی دریائی کوذکی بر سقف رفیع منشور سیال زمان
    با تقلای جادوئی جوانه ی خندان از دل سنگ
    سفینه ی نوری که از قلب باران به لبخند ناشکفته ها می روید
    پرواز رویائی پرندگان باران خورده ی فصول شکفته ی فردا
    بی تردید آب؛ آنکه از آبراه ی مسیر نم
    ی پروازد
    در دشت ستارگان؛ سبز می شود
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    آشتی


    اینهمه راه آمده ام
    که ترا ببرم؛
    آشتی منور سبز دلگشا
    نگو تا غروب زندگی دیروز کجابودی
    رفته بودم آب و آینه و باران بیاورم
    رفته بودم دشت کبوتر
    آسمان بچینم
    اینجا پیرمردی است که
    عاشق دکتر علی شریعتی است
    ولی طرفدار جدی میز محبت نیست
    کمی ؛ چه عرض کنم
    شاید خیلی عصبی است
    صبح باران آمده بود
    نمی دانم خیابان خیس را با خود به اداره بردی یا نه
    دیدی ایستگاه چه خبر بود
    دیدی سرما بگوئی نگوئی سوزشش را بر عمق پوست می گذاشت
    آن پیر زن را دیدی که گدائی می کرد
    اینهمه راه آمده ام
    که زندگی را شادمان باران و بـ..وسـ..ـه باران قناعت ببینم
    نگو چرا دیر به ساحت صندلی اداره وارد شدی
    راه دور بود
    جاده شلوغ
    و کسی هم از آفتاب سراغی نگرفت
    تا گرمی دستان آینه را بدو بنما یانم
    لبخند تو پیام شیرین انگور آشتی است
    بیا تا پرتقا لهای زمستان را
    در دستان تکیده و زحمتکش به تماشا بنشینم
    بیا تا لیمو های شیرین باران را بر بام همه خانه ها شکفته ببینم
    بیا میزها و صندلی ها را در کشتزار ها بکاریم
    ؛؛؛؛
    اینهمه راه آمده ام
    تا بتو بگویم
    آسمان وسعتش خیلی زیاد است
    ما خیلی کوچکیم
    و آفتاب چند روز دیگر از زیر ابرملا لت بیرون خواهد آمد
    ؛؛؛؛
    اینهمه راه آمده ام
    تا بگویم
    بالاخره رو سیاهی به ذغال می ماند
    ما از پیچ و تاب جاده گذشتیم
    و به شهر هزاران رنگ رسیدیم
    اینجا قلب باران تپش داشت
    و آرزوی گردو رسیده بود
    موج ناب دریا در چشمان عاشق ماهی سبز بود
    و کسی بر روی کسی پا نمی گذاشت
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا