شعر اشعار قاسم صرافان

  • شروع کننده موضوع *فریال*
  • بازدیدها 1,005
  • پاسخ ها 39
  • تاریخ شروع

Es_shima

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/13
ارسالی ها
2,751
امتیاز واکنش
29,248
امتیاز
846
سن
27
محل سکونت
ناکجا
یه روزی یه مرد تشنه رو به دریا میومد
با یه مشک خالی از دور تک و تنها میومد

موج می‌زد سـ*ـینه‌ی دریا تا که زلفاشو می‌دید
ابرواش چقدر به اون چشمای زیبا میومد

با تعجب می‌دیدند نخلا به جای آسمون
ماه این مرتبه داشت از دل صحرا میومد

می‌دونستم آخرش کوفیا چشمت می‌کنند
علمت بس که به اون قامت رعنا میومد

گمونم دستای تو عرشو بنا کرده رو آب
رو همون آبی که با دست تو بالا میومد

چشمای اهل حرم بسته به دستای تو بود
کاروانی به امید تو به اینجا میومد

روی خاک وقتی می‌افتادی چی گفتی زیرلب
که از اون دورا صدا ناله‌ی ‌زهرا میومد

تا برادر رو صدا کردی کمی دیر رسید
آخه با دستی به پشت و کمری تا میومد

میشه دختر، پدرش بیاد ولی جا بخوره
سکینه اینجوری شد بابا که تنها میومد
 
  • پیشنهادات
  • Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    عشق یعنی یکی درون دو تن
    عشق یک روح رفته در دو بدن

    عشق زهراست روبروی علی
    نظر آنهم فقط به سوی علی

    عشق راهی بدون خاتمه است
    آخر، این راه، راهِ فاطمه است

    فاطمه قاب روبروی علی است
    فاطمه غرق در وضوی علی است

    فاطمه در کنار حیدر نه
    فاطمه دختر پیمبر نه

    خلق احمد به نور فاطمه بود
    نور حیدر ظهور فاطمه بود

    خلق عالم به خاطر زهراست
    مادر ما و مادر باباست

    دل شد از این حماسه بی‌پروا
    حسبنا الله و حسبنا زهرا

    یازده ماه دور گردن اوست
    یازده گل به روی دامن اوست

    یازده نور و یازده ساغر
    یازده جوی جاری از کوثر

    یازده عاشق از تبار علی
    یازده عکس یادگار علی

    یازده قبله یازده قرآن
    یازده کهکشان بی پایان

    یک دل او دارد و ازآن علی ست
    فاطمه زور بازوان علی‌ ست

    یا علی بر لبش که جاری شد
    برق زد عشق و ذوالفقاری شد

    ذوالفقاری که خواهر زهراست
    سختیش برق باور زهراست

    ذوالفقاری که حق به لب دارد
    روح از مشرکان طلب دارد

    ذوالفقاری که برق تا می‌زد
    لشکری صف نبسته جا می‌زد

    شکل لا بود و از فنا می‌گفت
    با علی بود و از خدا می‌گفت

    تا که در دستهای حیدر بود
    صحنه‌ی رزم، روز محشر بود

    تیغ در پنجه‌های حیدر گشت
    یک نفر آمد و دو تا برگشت

    تیغش از بس سبک رها شده بود
    تن دوان بود و سر جدا شده بود

    تن دوان بود و بی خبر که چه شد؟
    در هوا گیج مانده سر که چه شد؟

    تا علی عزم سر زدن کرده
    ملک الموت هم کم آورده

    ضربدر بین ضربه‌ها می‌زد
    اینچنین سر دو تا دو تا می‌زد

    با هم افتد دو سر، نگو لاف است!
    کمترش پیش حیدر اسراف است

    شیر مـسـ*ـت است و تیغ در دستش
    جام در دست و عشق سر مستش

    شور مولاست این ولی از توست
    فاطمه! مـسـ*ـتی علی از توست

    با تو تیغ علی دو دم دارد
    با تو حیدر بگو چه کم دارد؟

    دل شد از این حماسه بی‌پروا
    حسبنا الله و حسبنا زهرا

    آه! این قصه آخری هم داشت
    عاشقی روی دیگری هم داشت ..
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    خون چرا از دوری خاکت نبارم؟ کربلا !

    مانده‌ام من بی تو از دنیا چه دارم کربلا !

    گفته‌اند از آسمان‌ها، من ولی از کودکی
    در هوای بوی خاکت بی‌قرارم کربلا !

    روزها را هی شمردم تا که شد وقت سفر
    تا بیایم لحظه‌ها را می‌شمارم کربلا !

    دست خالی آمدن سوی تو خوش اقبالی است
    دارم آه و تشنگی در کوله بارم کربلا !

    خاک ما گِل کرده‌اند از روز اول با فرات
    زاده‌ی عشق تواند ایل و تبارم کربلا !

    بی‌قرار از دیدن سقای تشنه پیش آب
    اشک ریزان تا قیامت روزه دارم کربلا !

    من کبوتر نیستم - حالا بماند چیستم -
    هر چه هستم، بسته بر این در مهارم کربلا !

    با ملائک‌ روضه می‌گیریم بگذارند اگر
    ذره‌ای از تربتت را در مزارم کربلا !

    «عاقبت خاک گِل کوزه گران» هم گر شوم
    با نسیم آید به سوی تو غبارم کربلا !

    آمدم، رفتم، چه می‌شد برنگردم یک سفر
    مثل حر روزی بگیری در کنارم کربلا !
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
    چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی

    شبیه کشتی نوحی، نه! مهربان تر از اویی
    که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی

    چنان به سـ*ـینه فشردی مرا که جز تو اگر بود
    حسین فاطمه! می‌گفتم اشتباه گرفتی

    من آمدم که تو را با سپاه و تیر بگیرم
    مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی

    بگو چرا نشوم آب که دست یخ‌زده‌ام را
    دویدی و نرسیده به خیمه‌گاه گرفتی

    چنان تبسم گرمی نشانده‌ای به لبانت
    که از دل نگرانم مجال آه گرفتی

    رسید زخم سرم تا به دستمال سفیدت
    تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    رد نشو از میان قبرستان، مرده‌ها را تو بی‌قرار نکن
    چادرت را به روی خاک نکش، روحشان را جریحه دار نکن

    از قدمهای نرم تو بر خاک، تنشان توی قبر می‌لرزد
    دست بر سنگها نزن بانو! به تب و لرزشان دچار نکن

    عطر تو بوی زندگی دارد خطر جان گرفتگی دارد
    مرده‌ها خوابشان زمستانی است، زودتر از خدا، بهار نکن

    دلبری را به بید یاد نده، گوشه‌ی زلف را به باد نده
    جان من! جان من به مو بند است قبض روح مرا دوبار نکن

    عینک دودیت پر از معناست، چهره‌ات با خسوف هم زیباست
    پشت آن تاج گل نشو پنهان، ماه من! با گل استتار نکن

    ظرف حلوا به دست می‌آیم، چای و خرما به دست می‌آیم
    روح دیدی مگر که جا خوردی؟ روح من! از خودت فرار نکن

    به خودش هی امید داده کسی روبروی تو ایستاده کسی
    به سلامش بیا جواب بده، مرد را پیش مرده خوار نکن

    باز کن لب که وقت خیرات است ذکر، شادی روح اموات است
    زندگان هم نگاهشان به تو است، شکر و قند احتکار نکن

    در نگاهت غرور می‌بینم اینقدر بد نباش شیرینم!
    سوی فرهاد هم نگاهی کن خسروان را فقط شکار نکن

    دل به چشم تو باختم اما، با غرور تو ساختم اما
    آه مظلوم دردسر دارد سر این یک قلم قمار نکن

    روز من هم شبی به سر برسد، صبح شاید به تو خبر برسد
    «تا توانی دلی بدست آور» اعتمادی به روزگار نکن

    شعرِ بر روی سنگ را دیدی؟ قبر کن با کلنگ را دیدی؟
    چشم روشن! دو روز دنیا را پیش چشمم بیا و تار نکن
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    منتظر مانده زمین تا که زمانش برسد
    صبح همراه سحر خیز جوانش برسد

    خواندنی تر شود این قصه از این نقطه به بعد
    ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد

    پرده چاردهم وا شود و ماه تمام
    از شبستان دو ابروي کمانش برسد

    لیله القدر بیاید لب آیینه‌ی درک
    سوره فجر به تاویل و بیانش برسد

    نامه داده ست ولی عادت یوسف اینست
    عطر او زودتر از نامه رسانش برسد

    شعر در عصر تو از حاشیه بیرون برود
    عشق در عهد تو دستش به دهانش برسد

    ظهر آن روز بهاري چه نمازي بشود
    که تو هم آمده باشی و اذانش برسد
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    می‌دونید رفتن دلبر یعنی چی؟
    معنی لحظه آخر یعنی چی؟

    باغ بی غنچه چه معنایی داره؟
    آشیون بی کبوتر یعنی چی؟

    جلوی چشم یه دختر، نیمه‌شب
    بردن تابوت مادر یعنی چی؟

    بره یار و نشه فریاد بکشی
    چه می‌‌فهمیم ما که مضطر یعنی چی؟

    پاهاش انگار نای حرکت نداره
    بدون فاطمه حیدر یعنی چی؟

    اشکای نم نم ساقی می‌دونن
    وقتی که بشکنه ساغر یعنی چی
    درِ علمه علی و خوب می‌دونه
    وقتی آتیش بگیره در یعنی چی؟

    اونی که پر زده یار جوونش
    می‌دونه غنچه پرپر یعنی چی

    کی می‌دونه جای دستای تبر
    روی برگای صنوبر یعنی چی؟

    اولین باره که سلمان می‌بینه
    لرزش زانوی حیدر یعنی چی

    بعد از این بی فاطمه، پیش علی
    می دونید خوندن کوثر یعنی چی
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    می‌خواهد آسمان به زمین افتد وقتی جدا کنند دو عاشق را
    وقتی که بی بهانه بگیرد مرگ از مردِ عشق یار موافق را

    در یک نگاه غربت وخواهش بود، در یک نگاه شرم و سفارش بود
    طاقت نداشت واژه در این معنا تا بشکند سکوت دقایق را

    تنها نگاه بود که می‌پرسید تنها نگاه بود که می‌فهمید
    تنها نگاه بود که در خود داشت تصویری از تمام حقایق را

    دل کند از صدف تنِ مروارید، دریا کشید درد و به خود پیچید
    وقتی که موج با کمک صخره درهم شکست قامت قایق را

    عطر گلاب پر شده در آفاق، یک باغ بود لیلی ما یک باغ
    یاسی کبود داشت به رخسارش، بر سـ*ـینه داشت داغ شقایق را

    صورت به اشک شسته گل شب بو، از رنگ ارغوان زده بر بازو
    بر دست بسته مرد، طناب آن‌سو، تا رو کنند دست منافق را

    با گریه‌هایشان هم اگر قهرند، مثل غریبه در دل این شهرند
    باهم خوشند با همشان بگذار این قلبهای از همه فارغ را

    این شهر داد دست که بیرق را ؟ وقتی نخواست فاتح خندق را
    وقتی شکست آینه‌ی حق را، باید ببیند آینه‌ی دق را

    حیفند این دو پرچم بی‌رنگی، بر بام این مدینه‌ی دل سنگی
    شاید به سِحر، «هر چه که لایق‌«ها رنگی کنند روح خلایق را

    بر آتش به در زده نازیدند، بستند دست میر و نفهمیدند
    سیلی به روی عشق نخواهد کرد، با آبرو فراری سابق را

    این درد بی کرانه تر است از میخ، این درد مانده در بدن تاریخ
    پیدا کنید در سحری روشن، یاران! طبیب عاشق حاذق را

    اِلّا المطهرین مسیحا دم! با مریم شکسته‌ی ما مَحرم!
    با مرهمی بیا و تو درمان کن، قرآنِ خون گرفته‌‌ی ناطق را
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    زندان رواق روشنی شد غرق نورت
    دیوارها نمناک از شرم حضورت
    دهلیزها مستند هنگام عبورت
    زنجیر تسبیحی به دستان صبورت

    این بندها در بند زلف دلپذیرت
    موسای دربندی و هارون ها اسیرت

    یوسف که ترس از تنگی زندان ندارد
    جان جهان است او غم کنعان ندارد
    سیمرغ عاشق فکر آب و نان ندارد
    زندان توان بستن مردان ندارد

    عاشق دلش دریاست، حتی کنج زندان
    تصویری از دنیاست، حتی کنج زندان

    ای هفت دریا خیره در پهنای صبرت
    هفت آسمان یک برکه در دریای صبرت
    ای هفت شهر عشق در معنای صبرت
    زانو زدند ایوبها در پای صبرت

    آقا! به این حجم بلا عادت ندارم
    باید بگویم شاعرم، طاقت ندارم

    سنگینی شلاق و آن بازو!... خدایا
    زنجیر بر آن قامت دلجو!... خدایا
    چنگال زندانبان و آن گیسو! ... خدایا
    خون و شکست طاق آن ابرو!... خدایا

    هر چند در دستان او جام بلا بود
    از تشنگی یکریز یاد کربلا بود

    معصومه دلتنگ است چشمانش به راه است
    فهمیده‌اند انگار یوسف بی‌گـ ـناه است
    بر صورتش اما چرا ردی سیاه است
    پایان این قصه گمانم اشتباه است

    یوسف می‌آید روی تابوت است اما
    از اشک یاران دجله مبهوت است اما

    موسای ما از طور سینا بی عصا رفت
    تخت سلیمان باز با باد صبا رفت
    این نوح روی موجی از اشک و دعا رفت
    تا پر کشید اول دلش پیش رضا رفت

    بی او اگر چه عشق مشکی پوش می‌شد
    نور خدا بود او مگر خاموش می‌شد

    در بند بود و عالمی دربند اویند
    سادات جمله نوری از پیوند اویند
    شهزادگان اینجا همه فرزند اویند
    هر گوشه فرزندان دانشمند اویند

    وا می‌کند بر روی ما بن بست‌ها را
    باب الحوائج شد بگیرد دست‌ها را
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    حتي به جرعه‌اي شده مهمانِ‌مان کنيد
    زلفي نشان دهيد و پريشان‌ِمان کنيد

    اين اشک‌ها به محضر دريا نمي‌رسند
    اي برق‌هاي عاطفه! باران‌ِمان کنيد

    «دي شيخ با چراغ» نفهميد، گِرد شهر
    هي چرخ مي‌زنيد که انسان‌ِمان کنيد

    درياي باده‌ايد ولي جام ما کم است
    آيينه بسته‌ايد، فراوان‌ِمان کنيد

    در فاطميه بود که ما سينه زن شديم
    از اين در آمديم که درمانِ‌مان کنيد

    از ما مسافرانِ قدم دور خود زدن،
    سلمان شدن گذشت، مسلمانِ‌مان کنيد

    يک نور واحديد که در چارده افق
    تکرار مي‌شويد که حيران‌ِمان کنيد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا