شعر اشعار قاسم حسن نژاد

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,738
  • پاسخ ها 425
  • تاریخ شروع

*parisa*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/18
ارسالی ها
1,760
امتیاز واکنش
2,649
امتیاز
506
سن
25
محل سکونت
Khz_ahw
در دل کهکشان


بر روی شکوه میز زرد پاییزی صداقت می نشینم
تفکر عمیق سکوت سبزم را بر رویش پهن می کنم
احساس سرخ عمیقی از قلبم بر می خیزد
به نوازش سبز سبزه ها
دستانم را در میان سبزه ها ارغوانی می کنم
و چشمان عمیق باد را در این تنگنا بوزش وا می دارم
چهار رکعت نمازعشق بر شمیم پاک سبزمی گذارم
پاهایم برای رفتن زرد و آبی وخاکستری آماده اند
از پله های مومن تفکرزیبا پایین می آیم
و کناردل پاییزیم ترانه می خوانم
ترانه ی زرد دلتنگی را
دستانم را تا بیکران آبی می گشایم
دستانم را تا وسعت سبز ستایش
وتفکر عمیق زردم را بوزش وا می دارم
در کنار گلهای رنگارنگ چشمانم سکوت می کنم
و زیبائی پر شکوه آفتاب را به بزم لبریز ارغوانی فرا می خوانم
تا در کنار دلم آواز زیبای سکوت را زمزمه کند
پشت پنجره ی چشمانم سنگفرش خاکستری محبت می درخشد
که همواره مرا به تنفس بکر آزادی فرا می خواند
تمام روشنائی جانم را به او تقدیم می کنم
و با لبخندی بنفش سرا پایش را روشنائی می بخشم
می دانی از کجای روزگار ناسازگار می آیم
از دودمان ابرهای شنگرفی کوهستانی
از دل آسمان آبی مملو از ستاره و خنده
تا ترا از گذرکاه ظلمت اندوه رهائی بخشم
به همین انسان بسیار کوچک امیدوار باش
به همین موجودی که در دل کهکشانها به چشم نمی آید
مرا در وسعت نورانی آسمانها معنی کن
در وسعتی که شب های مسلح به دیدارم می آیی
 
  • پیشنهادات
  • *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    در زندگی برادر


    دیگر در سبزه زار چهل سالگی می روید
    وقتیکه مادرش لبخند اندوهناک مرگ را پذیرفت
    تمامی علاقه ی خانه را در پی اختلافی عمیق با پدرش
    در مسیرناجاری ترک گذاشت
    فرش آشنائی را در کوچه پس کوچه های جانگیر استثمارپهن کرد
    کاری جانفرسا با حقوقی اندک
    تا فقط درکی زنده بماند
    حتی اگر کبوترهای ملاطفت برادر نبود
    سرپناهی در شب محتوم روزنمی یا فت
    یک سال است که هر شب خود را در اطاق خود رائی بیمارزندانی میکند
    صبح همراه گنجشکها از خواب بی خوابی بر می خیزد
    دیگر کار است و کاراست و ناچاری زخم ها بر روح
    آنگاه سنگ شب را تا خانه بر گرده می کشد
    زندان ناگزیر خانه با نارضا یتی در انتظار اوست
    چون مهتاب اندوهگین پشت پرده ها
    اصلا نمی توان در قایق درک کنکاش کرد :
    جه نیروئی اورا به زیستی چنین دشوارمی کشاند
    شاید گنجشکها و جیر جیر ک ها بدانند
    شاید مورچه ها و کبوترها
    در این آفرینش به دیده حیرانی باید ریخت
    آیا در جهلی پیچیده و جانکاه حصار زندان نمی افرازد ؟
    تا دادار را چه ستاره ی منظوری بدرخشد
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    در سوک دوست شاعرم


    زنده یاد رضا دیلمی پور

    در دریاچه زود هنگام شب بود
    که صدای تپش نا بهنگام مرگ ترا شنیدم
    اکنون نیز چیزی شبیه ناباوری غلیظ
    در تپه های جانم سبز می شود
    آیا مرگ همه جا در تار و پود ما منتظر نشسته است ؟
    تو راه را تمام کرده ای
    و دیگربر نمی گردی
    اما قلب انتظار در برگ برگ اندام مان
    در آب های تپش نشسته است
    جز مرور اندوهناک مه آلود خاطرات
    چیزی بر در خیا ل نمی روید
    آیا کوهی نبود که راه را بر مسیر سبز آرزو های تو بست ؟
    بی گمان مرگ به چنین شکلی ناگهان می شکفد
    اما به معنی وسیع کلمه کوهستانی غریب بودی
    پر بار ولی در خاک های رنج – جنگلی انبوه
    این چنین روزگار بی وفا را ورق می زدی
    هنوز در انتظار مایوس تو
    همه جانم را امیدوار می سازم
    آیا همه وجودت را به خاک می بخشی ؟
    و ما را سال های سال چشم به راه می گذاری ؟
    می دانم _ فرهیخته ی گمنام
    ترا چاره ای جز پذیرش ناگهانی وداع ابدی در آن لحظه پرواز نمی کرد
    اما با هوای آبی اندوه که همه جا را در بر می گیرد چه کنیم ؟
    همچنان که بهار را منتظریم
    وشب را و روز را
    ترا نیز پی می گیریم
    تو در های ذهنت را تا ابد بسته ای
    مرور خویش تنها آوازی است
    که در خاک های زمان می کاریم
    شاید نورتسلائی بر درد اندوه مان بگشاییم
    بی شک همواره ترا در آبی ذهنمان مرور خواهیم کرد
    چندان که دیلمان را
    غربت نا خواسته را
    و خا ک پاک را
    گل های داغ تو غریبانه معطرند
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    درک آبدار حقیقت


    از این سمت سالن بزرگ اختیار به آن طرف دریای انتظارموج می زنم
    پنجره ای گشوده – نغمه ی سکوت شفاف می خواند
    گوئی دانش پاک رهائی در آسمان قلب و چشمانم به پرواز در می آید
    در نگاه دل گرم آفتاب عارفانه عشق می ریزم
    وسایه مومن نگاهت را بر روی فرحیختگی دیوار می بینم
    هیچ علف منظره ای از مرگ نا گزیرپاییزعاشق سخن نمی گوید
    آسمان یکپارچه غبارآلود – با موسیقی ناگهان در بطن درخشش می نشیند
    بیرون پنجره – سکوت رنگین ماشین های کهنه و نو چمنزار دیدار می گردد
    من تنفس روح بخش تمام وجودت را در اشک همه جا احساس می کنم
    بزرگراه زندگی با لبخند زیبا یش جاری است
    پاسخ می دهد که درزندان اندوه نیز می توان آزاد زیست
    و همه ی تراکم آسمانی آزادی را احساس کرد
    روی میز قانع تفکر زرد می نشینم
    و کلمات انبوه پاییزی را در کنار هم می چینم
    کلماتی که از عمق بی ریای جانت ریشه می گیرند
    کلماتی به زیبائی پاییز عارف
    آنجا نسیم صداقت و سادگی دریائی مواجند
    به آن طرف جریان یابیم
    تا درک آبدارحقیقت از قلب زمین و زمان بتپد
    بیا همواره در کنارت به آرامش نفس بکشیم
    می دانم – به حقیقت می دانم – طناب دار مرا نمی بافی
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    دل آبی


    درخت سبز عطسه های پی در پی باد افسونگر اندیشه
    دیگر تابستا ن فرحبخش کوله با رخود را بسته و رفته
    کودک دلاور زیبای پاییزچشم با ز کرده است
    باد نوباوه ی پاییزی از ورای پنجره بر من می وزد
    دل جنگلیم مملو از عطر دل انگیزپاییز است
    هوای خنک کودکانه مرا در شعف عطسه می پیچد
    عطسه های روح بخش پاییزی
    پرده های نجیب کرکره در باد آواز ناب آسمان می رقصد
    از لابلای آواز دل نشین آنها نور سرد آفتاب بر اشک شوق قلبم می نشیند
    سرم را بر می گردانم
    اثری از ابر های شنگرفی نمی بینم
    آسمان چونان دلم آ بی است
    با عشق پاییزی عهد می بندم
    با حلقه های برگهای زرد سکوت رهائی بخش
    که همواره عاشق او باشم
    کودک پاییزی در عمق چشمانم می نگرد
    و خنده های زرد دل چسبی بر لب می شکوفاند
    من او را نه تنها در کتابها –
    بلکه در جنگل ها و بیشه زارها به هنگام خرامیدن دیده ام
    و امواج قلب خویش را در زیر پاهایش مفروش کرده ام
    او را در پناه کوه ها و تپه ها عاشقانه نگریسته ام
    اکنون چهل و هشت پاییز را عارفانه بوسیده ام
    این تمامت قلب من است
    که بر گستره رنگین خا ک راهپیمائی می کند
    با ترانه و سکوت
    در غلظت پرتو زیبائی
    بیا همدم من باش ای یار
    ای عرصه ی ملکوت
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    دو روز پایان هفته


    دو روز مهربان درخشان آزادی
    در انتهای یک هفته ی کسل کننده ی پاییزی
    که صدای معطر خیابان خلوت را
    در مسیر خاکی گوش هایت روشن می سازند
    موسیقی یک روز بکر را با خود به کرج می بری
    در آنجا نیز سرو های نگاه وسیع شهر ترا مجاب نمی کند
    چشمان دیداری شیرین تازه می گردد
    از همان درخت جاده ای که رفته ای باز می گردی
    لبخند قامت جاده با خاطر دلت سازگارنیست
    از خیابانک های خلوت که در دو سوی آنها – ساختمان های آینده شکل می گیرند –
    عبور می کنی
    دوباره در را می گشایی
    و خودت – خودت را در قامت به اصطلاح زندانی می کنی
    اما وقتی در عمق ضمیرت کنکاش می نمایی
    می بینی در آنجا کسی ترا به آواز آبی بیدار می کند
    کدام زندان ؟
    اینجا خانه ی توست
    دیو مستاجری رخت بر بسته
    نرگس روحت گل می کند
    گل های شاداب ارغوانی
    آه – آزادی
    تنفس بکر
    هوای دلپذیر شادمانی
    و درختان انبوه سرو در انتهای رویای تو
    کتاب گوشه خلوت را روی قالی آرامش می گشایی
    می بینی پنجره ها پر از آواز اشتیاقند
    و تو احتیاجی به لامپ های روشن ناگزیری نداری
    ساعت مشکی دیواری !
    تیک تاک !
    تیک تاک !
    به گلستان دلگشای کتابی وارد می شوی
    تازه در مسیر یادت می روید
    که اگر وارد دالان های پر پیچ و خم پیچیده ی سیا ست وارد شوی
    همچنان باید در خیابان های احتیاط پرسه بزنی
    خیابان در خیابان – موج در موج
    چهار راه های مملو از دوگانگی و تضاد
    کو چه های پر پیچ و خم تناقض
    خیابان های ادعا های پر طمطراق
    و جاده های بزرگ خود بزرگ بینی
    دلت را بر قامت سالن آشنا خیاطی می کنی
    و منتظر می نشینی
    تا ستاره ای در کتابی بدرخشد
    در آن زمان شعف مرتع سر سبز در دلت می شکفد
    تو همواره در پی ستاره ها بوده ای
    آن زمان که لا یه های ضخیم ابر- آسمان دلت را پوشانده بود
    و آنگاه در پی منشا نور می گردی
    سرانجام در می یابی
    که همین خورشید به ظاهر کوچک
    قسمت وسیعی از زمین مان را –
    به مهمانی روز فرا خوانده است
    ---
    پسرت در کتاب های نا نوشته ی بازی غوطه می خورد
    و مدام در وزش پریدن از این طرف به آن طرف
    با ستاره های اسباب بازی نرد عشق می بازد
    تلویزیون جام جهان نماست
    و جان جهان را در دل همسرت می شکوفاند
    همچنان دو برگ سبز بی مرگی
    دو قطره ی شبنم زندگی
    و آینه ی درخت تنومند فصل و سا ل امید .
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    راه عبور اندیشه


    درک روشن جان تشنه را سنگ فرش میکنم
    تا عابران فروتن امید به آرامی از آفتاب قلبم بگذرند
    اما نگهبانی نا لایق و گستاخ می گمارند
    که کسی از آن مسیر عبور نکند
    هیچکس اما نمی تواند آسمان و ابر و خورشید را منع کند
    برف و باران عشق را هم
    در اطراف من گل های وحشی و علف های هرزرویید ه اند
    عطرنجیب آنها خاطره ای است ماندگار در جان جان نگاهم
    من پنجره های روبروی ساختمان زندگی را نیز دوست دارم
    کسی که همواره تلاش دارد قلبش را از پنجره به طرفم پرتاب کند
    دوست محض من است
    -
    درک روشن جان را سنگ فرش می کنم
    تا باد و چهار فصل – جان مرا در آغـ*ـوش بگیرند
    و از نگهبان نیزمی خواهم
    که حصار ش را بر دارد
    تا با عبورآزاد عابران
    آ فتاب و آسمان زیباتر بر من بتابند
    تا نفس پنجره ها قلب مرا به تپشی گرم و منور وادارد
    تا مروارید باران در خون گیسوانم بشکفد
    و شب با شکوه تمام از دریا ی جانم عبور گیرد
    -
    درک روشن جان را سنگ فرش می کنم
    تا راه عبوراندیشه ی شکفته ی سبز را هموارتر سازم
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    راه نو


    باد و باد وباد
    و ما
    وصبح
    همچنا ن ایستاده استوا ر
    در آینه لیاقت آفتابی روز
    چون خزانی که روز به روزپیر می شود
    به انتظاری به رنگ خزان عـریـ*ـان مرگ
    صدای دلاویز دم جنبانک بی قرار
    بر فراز تپه های بلند آپارتمان های زندگی آرام
    صبح خطیر دیگر روییده بود
    موج های روان خیابان زندگی
    آوازجاری مینی بـ*ـوس آ بستن
    در فضای ملاطفت سرویس
    اداره سنگی سنگین بطالت
    راه پرپیچ و خم عقیده
    رانندگی دقیق غرور پوچ
    ایستگاه های دوراجبار زیبا
    -
    بلاخره قلب مان در آبی آرامش قرار گرفت
    به مقصد عادت زندگی بی دوام رسیدیم
    و این درخت هر روزه ی زندگی کوچک ماست
    که هر روز شاخه ای از آن بر خاک پاک می افتد
    و مانند هر چیزی آرام آرام پیر می شویم
    اما ما همواره در آب های جستجوی زندگی بزرگیم
    در کنکاش ایمانی آسمانی
    چشمان عرفان همواره در پا یش ما ست
    بیا جریان آفرینش بی وقفه را بپذیریم
    بی تردید افسانه نمی شویم
    و مرگ آغاز راهی نوست
    همان گونه که هر سال بهار می آید
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    روز نهم مهر


    پشت آهنگ جاری آبشارخیالم ؛
    پرده ی کرکره ی مهربان باستانی ؛
    پنجره ی آسمان پرواز را مخفی می کند
    در عاطفه ی زرد روبرویم
    دری باز به سمت سالن اجبار
    در مجرای کناری ماه احساس
    گوشی خراب تلفن انتظار
    که با آن طرف آفتاب عشق می توان سخن گفت
    باد ؛ چشمان ادراک مدرن کرکره ها را در خاک خواب می آشفت
    از ورای چهره ی روشن آنها ؛
    نور خورشید تشنه ی محبت روی میز دراز می کشید
    یک مداد تراش قرمزقصه می گفت
    من مزرعه ی قلبم را در وسعت بکر شعرمی کارم
    سالن بزرگ سخنی برای گفتن ندارد
    منشی پر روی امروزمرا سر جایش می کارد
    تا مگس اتفاق به اتاق متفاوت رئیس وارد نشود
    من در لابلای غم اکنون با میز دلتنگی سر جایش می نشینم
    وبه کلماتی از روح نفوذ می کنم که مرا ازروان دلتنگی بعد از ظهربرهاند
    گل سا کت زیبا همه ی قصه ی بعد از ظهرهای آ بی خلوت را باز گو می کند
    من تمام خاک آبستن دلم کنارلطیف همین گل زیبا می روید
    و همه درک تشنه وجودم به قصه های دلپسند آن گوش می دهد
    پنجره تکرار پاییز چشمانش را برویم بسته
    فضای سنگینی از کویر بی خبری خود را بر ما تحمیل می کند
    من تمام داستان دلم در فضای بیرون کنار همان سنگی می جوشد
    که در برابر آفتاب شیرین عشق صبور خوابیده است
    کنار همان عرفان علف های خشک خود رو
    که در باد زمان می رقصند
    کنار همان تپه ای که پشت سر هم ترانه باران می خواند
    بیا کمی در خیابان لطیف مهربانی شنا کنیم
    در خط سیر حجم بکرپرنده و آزادی
    آواز بخوان پرنده !
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    زن میانسال


    درخت روشن زن میانسا ل
    در آینه ی یازده ماه دیگر
    وارد تالار بیوفای بازنشستگی می گردد
    جان زرد اجاقش
    مفهوم معنی دار کوری است
    و امشب لبریز خاموش تنهائی ست
    برخلاف حقیقت درخشان ماه بدر
    فروغ کوتاهی دارد
    تا آواز سپید چند جمله آ پارتمان آن طرف تر
    شوهرش بر خلاف تمایل آبیش
    هر از چند گاهی مسافرعاشق سبزینه های شما لی است
    مردی میانسا ل
    که سر و صورتش را در ترانه های خیس آسمان و ماه تنکابن شستشو می دهد
    کنارنسیم لبخند دلگشای دریا
    با انس درختان کیوی و ماه بی قرار گفتگو می کند
    زن – غروب دلگیر مهتابی را
    چند شبی است که پای جیر جیرک ها آواز می خواند
    صدای تنها یش در گلدان گوش خیابان کوتاه زندگی پیچیده
    و از حوالی صادق سبز مهربانی و صبر است
    به آسانی می شود آن سوی دیوار قلبش را جستجو کرد
    ساده در حجم خشک خواب فرو می رود
    در رویای صبحی به سادگی شن و علف
    به سادگی چشمان کبوتران وحشی
    از رویای ارغوانی خواب بر می خیزد
    هر روز مسافر خسته چشم بسته
    صبح و عصر خانه تا اداره است
    تمام لـ*ـذت خانه و اثاثیه اش به خوبی او را می شناسند
    شب ها گاه گاه ماه سان دو سه ساعتی بساط غربت ما را می شکند
    اگرچه ریسمان آشنائی ما روز به روز محکم تر می شود
    با این وجود رگه هائی ازابهام در سنگ آشنائی ما می درخشد
    رگه هائی قابل تامل
    وقتی فضای متلاطم سا ل های بعد را ورق می زنم
    مرگ همسرش را می بینم
    پس قرار بود او زودتر به خاک ملحق شود ؟ !
    امروز سال ها از آن تاریخ گذشته است
    پس قراربود او زودتر به خاک ملحق شود ؟!
    این را در آب های امروز در مرکز خاک سخن می کارم
    و در عصاره آن روز هیچ تابشی نداشت
    اصلا چه کسی جز خدا می دانست ؟
    و زندگی گوئی
    یک چشم بهم زدنی بیش نیست​
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا