شعر اشعار قاسم حسن نژاد

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 5,738
  • پاسخ ها 425
  • تاریخ شروع

*parisa*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/18
ارسالی ها
1,760
امتیاز واکنش
2,649
امتیاز
506
سن
25
محل سکونت
Khz_ahw
آفتاب اعتراض


هر جا به معنی خاصی جلوه گری می کند آفتاب اعتراض
جائی در اجتماع آرا
و زمانی در استقبال سرد
در این ترجمه ؛ زحمتکشان جلوه های حقیقی حقوق خود را بروشنی درک می کنند
آنان که بازو های رویش بهارند
به حقیقت چهره می گشایند خورشید را
حتی اگر به ابری غلیظ بر پوشانند آسمان و خورشید را
چپا ولگران رویش
 
  • پیشنهادات
  • *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    اجبار بیکاری

    بر پشت صندلی تبعید بیکاری دلم را روی میز روزگار سفره کرده ام
    بیاد آن ضرب المثل زیبا می افتم
    که با زبان بی زبانی می گوید:
    آفتابه و لگن صد دست شام و نهارهیچی
    ؛؛؛؛؛؛
    نمی دانم هنوز توانسته ام صدای غار غار دلگیر خودم را بر پشت درختان تابستان ساز کنم
    راستی ؛ پروردگارا ؛ چه باید کرد؟
    روی هر درختی که نشسته ام ؛
    صدای همین غار غار کور شعله می کشد
    من هرگز بر آن پرنده تهمت سخیف بیکاری نمی بندم
    هرگز ؛ اگر انسانم
    ؛؛؛؛؛
    چه تفاوتی دارداینجا یا آنجا و هرکجا
    اگر انسان باید بود ؛ پس باید گفت:
    باید گفت : به هر زبان بی زبانی
    شاید ریشه ی شر از جائی دیگر ریشه می گیرد
    نه آن کلاغ این را می داند نه من
    همین منی که ساعت ها روی صندلی تیره ی ملال می نشیند
    و فقط روزهای گرم سوزان را بدرون شب میبرد
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    اشک های الماس


    با همین غروب خاکستری ایمان
    با همین ساختمان های مانوس محبت
    با همین آسمان صاف صادق شجاع
    نرد زندگی می بازم
    اگر جرعه ای از شب عارف لبخند مرا می خواهی
    از غروبی دل انگیز پرواز کن
    و از کوچه ی سبزسکوت با تلالو تاریکی عبور نما
    تا جانب لطیف تو یک وسعت وسیع آسمانی بدرخشد
    آری
    همین لحظه ی سکوت ناب رودخانه دل در اذان رویائی زمستان می شکفد
    و ترا در پیوند خاکی دستان نیازمند من می آغازد
    بیا به اشکهای بلورستان الماس تو بپیوندیم
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    باران شبانه


    رقـ*ـص شبانه ی سبزه ها و درختان
    می گویند هدیه نبود ؛عین زندگی بود
    صاعقه های پی در پی ؛ لحظه ها ی نیلی روشن
    صدای آرام رعد و درختان پر محبت باران از ریشه های ابر
    ابری که آسمان را سراسر چراغانی کرد
    با مهتابی های امیدواری
    باران! باران!
    خطوط ممتد نان – هلهله ی گندم-تراکم بکر حیات
    ریزش خیس رشته های شادی از شیروانی
    صدای شر شر باران – زمین خیس – نفس زنده گیاه
    فردا که آفتاب بیاید
    همه خواهند گفت:
    بهتر از این نمی شد
    ما قلب ها یمان را دیدیم در پای مزارع که چگونه چراغانی به تپش نشست
    آب در خون ما ست
    در خون آبادانی
    و خورشید بی شک فردا خواهد آمد
    بر قلب سراسر سبز کو هستان و دره های مشرف به رگهایمان
    رودخانه در گل خرداد بود و خون عاطفه در رگ گندمزاران و عدس زاران
    امشب امیدواری متبلور زندگی است
    داسهای تراکتور را در تیزی آفتاب صیقل دهید
    تا خرمن شکوفه برلبهای غروب
    نسیم رهائی – موج در موج از کشتزاران تا آسمان
    باران مشابه حیات است ؛ هنوز هم ؛ مشابه امید ؛ در دیم زاران
    پس خشکسالی را بیدرنگ در مزارع ذهنمان دفن کنیم
    با سرود نان گرم باران
    پس از تلخ زارهای سایه افکنده بر انتظاری مایوس
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    بازوان آسمان


    ما خلاصه ی نشستن های بی حاصلیم
    روشن و رسا و بلند بگویم
    اگر در گوشه های قلبم و مغزم کنکاش کنی
    ضایعات زخمی روحم را آشکارا کشف خواهی کرد
    ما خلاصه ی گذران باطلیم
    اگر در پنجره های تنم بگردی
    روشنای تاریک را ملاحظه خواهی کرد
    ما خلاصه ی بیدرد پر دردیم
    اگردر زوایای اندیشه ام تعمق کنی
    عبور شفاف آنرا مرور خواهی کرد
    ؛؛؛؛؛؛
    همین جا بنشین
    روبروی همین سرمای مصنوعی
    و گذران لحظات بی ثمر را تجربه کن
    مرا در لیوانی خلاصه مکن
    روزی دیگر است
    طناب اندیشه در حوالی زجر تکان می خورد
    و مرا از چشیدن شربت شادمانی محروم می دارد
    مرا که همه ی علاقه ام بوستان همیشه سبز کار و دانش است
    ؛؛؛؛؛؛؛
    اگر ندانی کلمات را در رنگین کمان خیال می پرورم
    ودر کنار هم مرتب می چینم
    بیدرنگ نتیجه می گیری
    از حوالی بیدرد بازیم
    اما هیچکس را با چند لحظه دیدار نمی توان شناخت
    اگر میخواهی مرا نقد کنی
    همان چند لحظه را نقد کن
    آه ؛ از پیشداوری
    گمان نمی دارم تو از اهالی آنجا با شی
    اهالی آنجا همه سرد و سخت و گستاخند
    ؛؛؛؛؛؛
    مرا با نقد خویش در لیوانم بکار
    بی گمان از سرسبزی قلبم خوشنود خواهی شد
    و می توانم بازوان آسمان را بر روی کبوتر چشمانت بگشایم
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    بدون حصار


    با درختان تماشا در چشمهایشان
    آدمها و مغازه ها
    ماشینها و ساختمانها
    خیابانها و پیاده روها
    اندکی بعد بر می گردند
    دلشان از گرفتگی خلاصی می یابد
    تا غروبی دیگر
    توقعاتشان چه کوتاه و شیرین و زیباست
    مانند گلهای خوشبو
    که بدون حصار زندگی را میرویند
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    ترانه ی شرقی



    آن شب آمد به دیدار باران

    وقتی که سراب ترانه می خواند

    دستش توان رویش داشت

    و با آفتاب گذر می کرد

    در چشمش ستایش رویش بود

    اما نگاه آبی او لغزید

    بر تنگنای خیس درخت و نور

    اینها همه ترانه ی شرقی است
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    تنها خدا



    من اینجا با دلی تنها در آغـ*ـوش بی ریای سکوت نشسته ام

    درخت عـریـ*ـان توت غرق در جوانه شده است

    گنجشک های صبور الفت سبز همه رفته اند

    درخت سرفراز سرو در کنار درخت عـریـ*ـان توت با وقار ایستاده است

    چندین پرستو در آسمان پرواز جدید آبی خویشند

    گاه و بیگاه صدای انفجاری کوچک در جان گوش می نشیند

    ساختمان های بیرون در خانه ی چشمانم آرام می گیرند

    صدای پای غروب آرام آرام لبخند می زند

    یک لقمه نانم دامنگیر کرده

    هر ماه و هر روز همینگونه تکرار می شود

    ساعت شش بعد از ظهر سالها در خیابان تنهائی ام غوطه می خورد

    من دیگر اینجا را چون کف دست می شناسم

    وجب به وجب آرزوی درخشان باغ را می دانم

    در گوش غروب دل فریب نجواها دارم

    و در اندیشه ی نوزاد زیبای شب بارها و بارها متولد می شوم

    شاید مثل یکی از این روز های بیم و امید بود

    که نوح قومش را هشدار داد

    صالح قومش را راهنمائی کرد

    هود قومش را هدایت نمود

    مثل یکی از این روزهای مقدس

    که آنها همه ی امید شان تنها به آوای ملکوتی تابان خدا بود

    و تنها خدا بود

    که در رگ امیدواریشان ستاره نجات پاشید
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    تو می آیی




    آری ؛ ترانه بود نگاهت
    در شبنم و ترانه ی بلدرچین
    با دست پینه بسته چه نجوا کرد؟
    آن خاک آفتاب
    اینک همیشه تو می آئی
    با روشنای چشم پر آهنگت
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    حتی کلمه ای




    در این غوغای پر طمطراق جهان
    بدنبال معنای خویش در جستجویم
    ترانه به ترانه
    لبخند به لبخند
    بیکرانی جان عزیز را در آ سمان مقاوم تنهائی می کاوم
    در درک اعماق چشمان پر جذبه ی زیبائی
    بی دریغ داروی منت می پذیرم
    شعر من!
    تو نیز قدم به بهار گل افشان بگذار
    تا درچهره ی بیکران مهربانت اندکی بیاسایم
    در این سرسرای جهانی پر طمطراق چه جای ادعا می ماند؟
    حتی در گستره ی جانبخش همواره منور عدالت
    وقتیکه شعر من ؛ همه از اعماق درد و ناچاری می شکفد
    برق نگاهم را در سکوت هزار توی عمیق زمان منتشر می کنم
    کاشکی اینهمه ادعای تو خالی بر مسند سست میز زمین نمی نشستند
    تا آنکه همه را همواره مملو از برودت سوزان زمستان نمی دیدم
    و دستانم را در آتش تنک خورشید عالمتاب نمی یافتم
    ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
    ای دریغ!
    دریغ بر اینهمه چشمهای فروزان لایق
    در گوشه ی عزلت زمان
    در فراخنای جانهائی اینهمه تشنه
    می گویم :
    حتی کلمه ای باقی نمی ماند بر اینهمه درد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا