خدا می داند
پشت پنجره ؛ کنار دل مشغولی آبی ؛ آسمان را تجربه می کنم
آفتاب صبح کنار پنجره های دلم آرام نشسته است
مرا اکنون دلی شادمان ؛ قلقلک می دهد
پشت پنجره های حواسم تمام گلها مرده اند
و تمام شاخه ها به خوابی زمستانی رفته اند
آن طرف تر درختان عـریـ*ـان در کنار برکه ی چشمانم در سکوت نشسته اند
شعر ناتمام من ؛ چون درختی عـریـ*ـان انتظار دیدار آفتاب را دارد
من همه ی دلم را در گرمای لذیذ صبح در سفره ی پهن آفتاب می ریزم
و در جستجوی بنای شعر با زمستان گفتگو می کنم
و چون خود را می کاوم در حوالی پنجر ه های شعر می یابم
در پنجره های سرد بیرون از کنار خیابان ملول عبور می کنم
دوباره پشت دیدار روزمرگی ؛ بر تکرار صندلی می نشینم
و تمام صبح را تجربه می کنم
صبحی آفتابی که بر پوست قلبم ؛ درخت انجیر می رویاند
کسی وارد می شود
با دوربین کوچک فیلمبرداری همه ی روزمره را با شعف ثبت میکند
مرا هیچ تصویر سطحی ارضـ*ـا نمی کند
تمام شعر در فراز و فرود زندگی به کنکاش می نشیند
آیا هیچ ماندگارئی می ماند؟
زندگی و مرگ جاودانه در راهند
تا کجا ؟
خدا می داند
آفتاب صبح کنار پنجره های دلم آرام نشسته است
مرا اکنون دلی شادمان ؛ قلقلک می دهد
پشت پنجره های حواسم تمام گلها مرده اند
و تمام شاخه ها به خوابی زمستانی رفته اند
آن طرف تر درختان عـریـ*ـان در کنار برکه ی چشمانم در سکوت نشسته اند
شعر ناتمام من ؛ چون درختی عـریـ*ـان انتظار دیدار آفتاب را دارد
من همه ی دلم را در گرمای لذیذ صبح در سفره ی پهن آفتاب می ریزم
و در جستجوی بنای شعر با زمستان گفتگو می کنم
و چون خود را می کاوم در حوالی پنجر ه های شعر می یابم
در پنجره های سرد بیرون از کنار خیابان ملول عبور می کنم
دوباره پشت دیدار روزمرگی ؛ بر تکرار صندلی می نشینم
و تمام صبح را تجربه می کنم
صبحی آفتابی که بر پوست قلبم ؛ درخت انجیر می رویاند
کسی وارد می شود
با دوربین کوچک فیلمبرداری همه ی روزمره را با شعف ثبت میکند
مرا هیچ تصویر سطحی ارضـ*ـا نمی کند
تمام شعر در فراز و فرود زندگی به کنکاش می نشیند
آیا هیچ ماندگارئی می ماند؟
زندگی و مرگ جاودانه در راهند
تا کجا ؟
خدا می داند