تا وقتی نرگس ها در قلب درّه های بنفشه می وزند و پروانه ها جز گل ها معشـ*ـوقه ای نمی گیرند تا وقتی آفتابگردان ها خورشید را می جویند و پلیکان ها به دریا می روند تا وقتی دختری پشت پنجره عاشق می شود و قاصدک ها شایع می شوند تا وقتی عشق می رود و مردی در باران گریه می کند تا وقتی گیلاس ها همزاد به دنیا می آیند و آدم خواب سیب می بیند تو را من تا وقتی باران می زند و آغـ*ـوش ها به هم می رسند و بـ..وسـ..ـه ها اختراع می شوند من تو را دوست خواهم داشت
همیشه واژه هائی هست برای حفاظت از آنچه احساس می کنیم و من در اسم تو چون گلی در گلدان در گلبرگ های عاطفه باز می شوم همیشه واژه هائی هست برای مراقبت از لبخند و من در چشم تو چون شبنمی در گلوی گل پر از قهقهه می شوم سفر می کنم در تو به "گاهی" به نام آینده به "جائی" به نام خانه
لانۀ بهاریشان را داشته باشند اگر خدا می تواند بهشت داشته باشد پس محبوبم من هم می توانم تو را داشته باشم بیدار می شوم و روی میز شمعی روشن می کنم امشب کسی جز منُ تو روی زمین نیست تو می نشینی رو به رویم
و ما با همیم در لحظه ای که در زمان متوقف مانده است عشقی چنین را کسی نمی داند و این شبِ تولّد اوست تنها در دنیای کوچکمان تو و من در روشنای شمع ما آزاد می کنیم احساساتی را که می خواهیم تقسیم کنیم من اینجایم و خنده ات در هوا زبانم را بند می آورد افکار عاشقانه چون برگ های افتانِ رقصان در نسیم پائیزی در ذهنمان جاری می شود و در چشم هامان نگاهی لطیف و آه های اشتیاق پر می کشند ما لمس می کنیم و آتشی شعله می کشد که ما در قلبمان بر افروخته ایم دیگر زندگی ام را تنها سر نمی کنم در روح تو خانه ام را یافته ام ما می بوسیم بـ..وسـ..ـه های نفس گیر در تماس های آتشین در نجوای واژه های لطیف عاشقانه و فرشته ها را می شنویم که می خوانند وقتی بهشت را برایم هدیه می آوری در آرامش میان الفت بازوانت در رایحۀ گیسویت مهربانی لبخندت و قدرت نگاه خیره ات اسیر افسون تو و آرامش حضورت وعدۀ فردائی ست که ما هرگز جدا نمی شویم و من خوشحال برای تو می میرم اینجا، پشت این میز که برای دو نفر چیده ام
چه لحظۀ با شکوهی ست وقتی که آفتاب چشمانت بر تن شعر من می تابد و در نسیم گرمُ حوشایند نفس هایت صدای تو ترانه می شود موی تو سرگشته می شود در خیال شعر من گونه های خوش ترکیبت گل می اندازد و جشمان دلفریب تو دل شعرم را با یک نگاه آب می کند عطر مسموم کننده ات مرا نزدیک می خواند و به خود می کشد تا در تو گم شوم واژه هایم صورتت را نوازش می کنند شعر من دست در موی تو می برد اشک هایت به آرامی دور می شوند که دیگر هرگز برنگردند و دست خیالم دور اندام ظریفت تمام نگرانی و ترس هایت را می گیرد به نجوای واژه هایم گوش کن که از قلب من به تو می رسد دست هایم را بر شانه هایت تصوّر کن که به آرامی و نرمی می نوازند و به صدای نفس های عشق گوش بسپار که از اعماق قلب تو می آید همان جائی که من همیشه با تو خواهم بود چه لحظۀ با شکوهی ست وقتی تو مرا می خوانی و هر واژه یک شمع روشن می شود در چراغانی شب چشمانت !
اگر صدایم را بشنوم همه چیز را باور می کنم دست هایم اینگونه می خواست خالی بماند ؟! چشم هایم همیشه می خواست اینگونه در اشک باشند ؟! اگر صدایم را بشنوم همه چیز را باور می کنم می نویسم تا از آن همه کوه ها وُ دریاها که بینمان صف کشیده اند بگذرم اگر صدایم را بشنوم همه چیز را باور می کنم تو امّا نگران نباش حتّی اگر مرگ هم ما را از هم بگیرد در محشر ملاقات می کنیم صدایم را اگر بشنوم همه چیز را باور می کنم دست های خالی ِ خالی چشم های اشک بار و کوه ها وُ دریاهائی که بینمان صف کشیده اند و من برای از دست ندادنت هرگز به بغض هایم فرصت رهائی نخواهم داد اگر صدایم را بشنوم همه چیز را باور می کنم ! [COLOR=#eseses][COLOR=#eseses] [/COLOR][/COLOR]