رمان آوازه آوای آواره | zeinab_jokal کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeinab_jokal

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/17
ارسالی ها
964
امتیاز واکنش
12,422
امتیاز
714
سن
23
محل سکونت
پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
شصت و نه



-الان باید چکار کنیم؟

کیفش را به ایمان می دهد.

-شما هیچ کاری نمی کنید. منتظر خبر من میشید.

کاتیا با صدایی مملو از بغض می گوید

-بلوز خونی

-نگران نباشید احتمالش هم هست برای نگران کردن شما باشه من بررسی می کنیم.

ایمان همراه بردارش می رود من می مانم و بنفشه و کاتیا که فقط اشک میریزد. بنفشه قبل از من به سمت کاتیا می رود و اشاره می کند آرامش خودم را حفظ کنم. هنوز هم دست و پایم را گم کرده ام. نگاهم می چرخد میان کاتیا و در و پله هایی که مرا به اتاقم می رساند. به سمت کاتیا بروم و آن را دلداری بدهم یا به اتاقم بروم و همیشه در چنین مواقعی که کاری از دستم برنمی اید خودم را میان چهار دیواری حبس کنم؟ یا قبل از رفتن ایمان بروم با او صحبت کنم؟ متوجه لرزش دستانم می شوم چشمانم هنوز هم رد نگاهش بر روی پله ها است اما پاهایم مرا به سمت در هدایت می کنند دست هایم علی رغم میل من در را باز می کنند و زبان بدون خواسته ام نام ایمان را هجی می کند. در باز ماشین را می بندد و به سمتم می اید

-چیزی شده آوا؟

انگشت های دستم را در هم قفل می کنم و بعد از کمی مکث می گویم:

-می تونیم یکم حرف بزنیم؟

سری تکان می دهد و دستش را برای برادرش که در ماشین منتظر آن است تکان می دهد. ماشین دور می شود. ایمان چند قدم نزدیک تر می شود.

-البته.

در را می بندم و از چند پله های کوتاه پایین می ایم.

-به سمت نیمکت چوبی سمت راست حیاط می روم. پشت سرم ارام آرام راه می رود. می نشینم نگاهم را به افق می دوزم. نشستنش بر روی نیمکت را حس می کنم.

-تا حالا از فکر نبودن کسی به حال و روز کاتیا افتادی؟

رفتارهایش را نمی توانم ببینم اما سکوتش هم طولانی نمیشد.

-نه.

پوزخند خیلی تلخی میزنم که فکر نمی کنم از چشم او دور رفته باشد.

-همه چیزش رو رها کرد و اومد دنبال دخترش. اون فقط دخترش رو از دست نداده! همسرش، دخترش، زندگیش...

چشم از افق میگیرم و در چشمانش خیره می شوم. تا به حال به رنگ چشم هایش توجه نکرده بودم مگر می شود چشم هایش مانند چشمان ناهید باشد؟

-اگر دختر دزدیده شده چرا بعد از این همه مدت الان تصمیم گرفتن اون رو بکشن؟ باجگیر هم که نبودن!

بدون اینکه متوجه باشم می پرسم

-به نظرت این همه تشابه میتونه کاملا تصادفی باشه؟

تعجب می پرسد:

-متوجه نمیشم.

-رنگ چشماتون رو میگم.

با تعجب می گوید:

-رنگ چشمامون؟

از بهت بیرون می ایم و چشم از او میگیرم.

-توهم فکر میکنی که ممکنه ویات کشته نشده باشه؟

-خیلی وقته با کاتیا دوست هستین؟

-اره خی...

حرفم نصفه نیمه می ماند به فکر فرو می روم

-آوا

از جایم بلند می شوم و با هیجان به او نگاه می کنم.

-چی شد آوا؟

به راننده اشاره می کنم و رو به ایمان می گویم:

-فکر میکنم یه چیزی دارم که میتونه مارو کمک کنه.

از جایش بلند می شود

-چی هست؟

به سرعت پا تند می کنم.

-زود برمی گردم همین جا منتظرم بمون.

در را باز می کنم و با عجله به سمت پله ها می روم. دوتا دوتا آن ها را رد می کنم به اتاقم پناه می برم.

-باید همین جاها باشه

به سمت کمدم می روم و زیر رویش می کنم.

-نمیتونه جای دوری رفته باشه باید همین جا باشه به یادت بیار آوا

مضطرب به کمد و اشیای بهم ریخته نگاه می کنم. زمان زیادی می گذرد نمی دانم آن را کجا گذاشتم. نکند آن را؟ نه نه من آن رانگه داشته ام اما اگر همراه آن چیزها آن را محو کرده باشم چه؟ دست بر روی سرم می گذارم و سعی می کنم به خاطر بیاورم اما چیزی به ذهنم نمی رسد. ناچار به سمت در اتاق می روم و از پله ها با عجله پایین می ایم و به سمت کاتیا که دارد در آغـ*ـوش بنفشه گریه می کند و می روم.

-کاتیا بلند شو الان وقت گریه نیست.

کاتیا با تعجب سرش را بلند می کند و با چشمان اشکی اش مرا نگاه می کند.

-بلند شو کاتیا باید کمکم کنی.

به بنفشه نگاهی می اندازد و از جایش بلند می شود منتظر نگاهم می کند.

-اگر یادت بیاد پیش اون درختی که ویات عکس گرفته بود رفتیم و شماره ی ناشناس باهات تماس گرفت اون به ما یه چیزای عجیبی گفت.

رنگ نگاهش تغییر می کند.

-اونا رو توی دفتر ویات نوشتی هنوز اون رو نگه داشتی؟

سری تکان می کند.

-پس اون رو به من بده این شاید بتونه مارو کمک کنه.

لبخند محوی میزند و از کنارم می گذرد و پله هارا طی می کند. بنفشه به من نزدیک می شود و آرام می گوید:

-به درد میخوره؟

-اینطور فکر می کنم.

-میخوای به برادر ایمان بگی؟

-ایمان منتظره باهم میریم.

کاتیا به پله ها میرسد و می گوید:

-آوا

بنفشه هم سرش را بلند می کند.

رنگ چشمان کاتیا هنوز هم امیدواری دارد با چشمانی پز هز اشک و لبخند محوی بر روی صورتش می گوید:

- دیوار سنگی،علف های هرز،لاک پشت،رنگ قرمز،مستطیل،آسمانی که باران طلایی می بارد.

خوشحال می گویم

-خودشه.

کاتیا همراه دفتر با خوشحالی پایین می اید و دفتر را به دستم می سپارد.

-به دردی میخوره؟

-همین طور فکر میکنم حداقلش نمیتونه بی دلیل باشه.

دست بر روی دستم می گذارد و با خوشحالی بعد از گریه می گوید:

-حق با توه.

زنگ تلفن خانه به صدا در می اید. به سمتش می روم و رو به بنفشه می گویم:

-من با ایمان میرم اداره پلیس این نوشته رو به دست برادر ایمان برسونم.

گوشی را برمی دارم

-الو

صدای زمختی به گوشم می رسد. گوشی را از گوشم برمی دارم و به کاتیا نگاه می کنم و با تعجب می گویم:

-کاتیا با تو کار دارن.

متعجب به خودش اشاره می کند و می گوید:

-شکوفه؟

سری به علامت نه تکان می دهم. به سمت من می اید و گوشی را از دستم می گیرد و بر روی گوشش می گذارد.

بنفشه هم نزدیک می شود.

کاتیا بذون هیچ حرفی فقط گوش می دهد لرزش دستانش را می توانم حس کنم تنه ای به دیوار کنارش می دهد نگاهش را به زمین می دوزد. دست بر روی شانه اش می گذارم و می گویم:

-حالت خوبه کاتیا؟

گویا اصلا متوجه سوالم نمی شود. لب هایش می لرزد و اولیین قطره ی اشکش می چکد و با صدایی بغض دار ارام لب میزند

-ویات

بنفشه جا می خورد و سرش را به گوشی نزدیک می کند و سعی می کند مکالمه را بشنود اما ظاهرا موفق نمی شود. کاتیا بدون حرکت جا خورده باری دیگر لب میزند

-وو...وچئی؟

قطرات اشک یکی پس از دیگری از چشمانش سقوط می کند این بار با صدای بلند تری می گوید:

-کومونته الی وو؟

تکیه اش را از دیوار میگیرد و با گریه و التماس می گوید:

-ازویبی نه کوبپه پا

گوشی را به گوشش می فشارد و با دست دومش اشک هایش را از گونه هایش پاک می کند و می گوید:



ویات وو عه به با؟-
نگاهش را از افق میگیرد و چند بار پشت سرهم کلمه ی الو را هجی می کند.
-چی شد کاتیا کی بود؟
این سوال را بنفشه می پرسد و رو به روی کاتیا می ایستد.
سری تکان می دهد و باز اشک هایش بیشتر از قبل بر گونه هایش سرازیر می شوند.
-اون کی بود کاتیا تو با ویات حرف زدی؟
کاتیا سردرگم و نگران دور خودش می چرخد و دست به شقیقه اش میزند ظاهرا خودش هم نمی داند چه کاری را باید انجام دهد.
-کاتیا حالت خوبه؟
سری تکان ممی دهد و اشک هایش بر گونه هاش سرازیر می شوند نگاهش را در چشمانم می دوزد من این نگاه هارا خوب می شناسم. مانند بهت زده ها به چپ و راست نگاه می کند به فکر می رود دست به پیشانی اش می کشد.
-آبا...و ویات با من حرف زد.
با تعجب نزدیکش می شوم و دست بر بازویش می گذارم.
-تعریف کن کاتیا حالش خوبه؟​
 
  • پیشنهادات
  • zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    هفتاد

    بنفشه پیش دستی می کند و کاتیا را از دستش می گیرد و به سمت مبل می کشاند و آن را می نشاند. منتظر به سویش می روم و رو به رویش می ایستم. بنفشه از ما دور می شود و ادنکی بعد با یک لیوان اب در دستش به ما نزدیک می شود و آن را به دست کاتیا می دهد.
    -حرف بزن کاتیا
    در تقه ای می خورد و ایمان وارد می شود.
    -آوا زیر پام علف سبز شد کجا موندی؟
    وقتی نگاهم را بر روی خودش می بیند کمی سکوت می کند و نگاهش را از من می گیرد و به سمت کاتیا که با هق هق ارامی جرئه جرئه اب می نوشد، سوق می دهد.
    -اتفاقی افتاده؟
    بنفشه این بار حرف میزند.
    -با ویات حرف زد
    ایمان با تعجب به کاتیا نگاه کوتاهی می اندازد و باز به بنفشه نگاه می کند
    -چطور؟ ویات حالش خوبه؟
    بنفشه به کاتیا اشاره می کند و می گوید:
    -می بینی که خودش هم نمیتونه هضم کنه فعلا حرفی نمیزنه.
    ایمان آرام از کنار بنفشه می گذرد و به سمت کاتیا می اید.
    -کاتیا حالت خوبه؟
    کاتیا لیوان اب را پایین می آورد آن را از دستش می گیرم.
    -ویات با من حرف زد.
    با چشمانی اشک در آن ها می رقصد به چشمانم نگاه می کند. نگاهش را به سمت دستم هدایت می کند و خیلی ارام دفتر را از دستم می کشد.
    -نمیتونیم کاری کنیم.
    با تعجب از رفتارش می گویم:
    -چی میگی کاتیا؟
    کاتیا اشک های روی گونه اش را با پشت دستش پاک می کند و می گوید:
    -نمیتونم به پلیس چیزی بگم.
    به ایمان چشم می دوزد.
    -شکایتم رو پس میگیرم.
    ایمان با تعجب کاتیا را سپس به من نگاه می کند هردویمان از تعجب زبانمان بند امده است اما ایمان به خودش می اید.
    -تهدیدتون کردن؟
    کاتیا از جایش بلند می شود و همانطور که زیر لب با خودش حرف میزند می گوید:
    -اگر به پلیس خبر ندم خطری اون رو تهدید نمی کنه. اون حالش خوبه.
    نمی دانم چه حرف هایی بارش کرده اند که نمی داند دارد چکار می کند مارا در عالمی از بهت می گذارد و کرمال کرمال به سمت پله ها می رود و خودش را مانند یه جسم مرده و بی روح بالا می کشد و حرف میزند. بنفشه مرا صدا میزند
    -آوا فکر کنم تهدیدش کردن.
    از جایم بلند می شوم و رو به ایمان می گویم:
    -الان چکار کنیم؟
    ایمان سردرگم دستی به موهایش می کشد و می گوید:
    -فعلا تنهاش نذارید تا حرف بزنه.
    باشه ای می گویم و به سمت پله ها می روم. در اتاقش نیمه باز است بر روی تختش نشسته است و دارد با عکس شیش سالگی ویات حرف میزند. غمگین تکیه به دیوار می دهم و با ناراحتی نگاهش می کنم. من دارم دردش را درک می کنم چون دردش را کشیده ام دردی که بخاطر فراموش کردنش آوای قبلی را طرد کردم و از خودم بتی ساختم که دیگر زندگی نمی کند او فقط می بیند و می شنود و هیچ کاری هم از او بر نمی اید. وقتی متوجه حالم می شوم که اشک هایم گونه هایم را پوشانده است کاتیا هنوز هم دارد با عکس حرف میزند. دستی به گونه هایم می کشم و تقه ای به در میزنم متوجه ورودم می شود اما دست از نگاه کردن از ان قاب عکس نمی کشد.
    -کاتیا وقتشه حرف بزنیم.
    لبخندی میزند که از صدبار گریه کردن بدتر است عکس را به رویم می گیرد و می گوید:
    -اینجا شیش سالش بود
    به او نزدیک می شوم و کنارش می نشینم.
    -اینجا بعد از مراسم تئاتری که در مدرسه برگذار کرده بود همراه من و بهزاد به سینما رفتیم.
    اشک هایش را با پشت دست پاک می کند و ادامه می دهد.
    -به پیرهنش نگاه کن یه لکه ی بستنی جا مونده. از بستنی توت خیلی خوشش می امد کاملا به بهزاد رفته است.
    دستش را در دستم میفشارم و لبخندی غمگین به رویش میزنم.
    -همه به ما می گفتن اخلاقش به بهزاد رفته اما ظاهرش به من.
    اینجا نمی دانم چه بلایی سر احساساتش می اید که عکس را بر روی پایش می گذارد و چهره اش را با دو دست می پوشاند و با صدای بلندی شروع به گریه می کند. اولیین باری است که کاتیا را با این وضع می بینم. من در آن لحظه خیلی از خودم بدم می اید که نمی توانم کاری بکنم. به او نزدیک تر می شوم و او را در آغـ*ـوش میگیرم.
    صدای گریه اش کل اتاق را بر می دارد.
    -کاتیا اروم باش.
    ارام نمی گیرد اصلا نمی تواند که آرام بگیرد این گریه هایش مرایاد کسی می اندازد یاد حماقتم شاید سادگی ام نمی دانم شاید هم مرا یاد آوای عاشقی می اندازد که رهامش را گم کرده است. قلبم فشرده می شود صدای آن آوایی که درونم حبس کردم لحظه به لحظه بیشتر می شودو نمیخوام صدایش را بشنوم نمیخواهم نمیخواهم نمیخواهم...
    کاتیا را از آغوشم جدا می کنم و با عصبانیت می گویم:
    -کاتیا به من بگو چی در اون مکالمه رد و بدل شد
    از تن صدایم تعجب می کند و اشکش بند می اید.
    -حرف بزن کاتیا
    یادم نمی اید یا این حد عصبی شده باشم من فقط برای اینکه صدای آن آوا را نشنوم دارم حرصم را بر سر کسی که دارد از رنج می نالد خالی میکنم.
    -کاتیا
    نگاهش را به زمین می دوزد اندکی سکوت می کند اما بلاخره تن صدایم جواب می دهد و او حرف میزند.
    -فهمیدن که پلیس رو وارد ماجرا کردیم.
    -خب چی میخوان؟
    -اگر شکایت جدی بشه جون ویات در خطر است آبا.
    -با ویات حرف زدی؟
    -حرف زدم اره اره من باهاش حرف زدم.
    -چی میگفت کاتیا؟
    -اون من رو مامان صدا زد آبا اون من رو مامان صدا زد.
    با دست هایم دو طرف صورتش را میگیرم.
    -کاتیا به من نگاه کن از بهت بیا بیرون به من توجه کن.
    به من نگاه می کند.
    -اونا از کجا فهمیدن ما به پلیس خبر دادیم؟
    سری تکان می دهد
    -نمی دانم.
    -تو که نمیخوای دست بکشی؟
    نگاهش را از من میگیرد.
    -جان ویات در خطر است نمی توانم ریسک کنم.
    از جایم بلند می شوم.
    -میخوای تمام عمرت فقط با امید اینکه ویات زندس زندگی کنی اما هیچوقت اون رو نبینی؟
    سرش را تا اخرین حد ممکن پایین می اورد و با صدای ضعیفی می گوید:
    -می ترسم
    تن صدایم ناخوداگاه بالا می رود.
    -ویات هم میترسه ما نمیتونیم دست روی دست بذاریم فراموش نکن کاتیا.
    با صدایی که دوباره رنگ بغض گرفته است می نالد.
    -کاری از دستم بر نمی اید ویات را می کشند.
    به او نزدیک می شوم و دستانش را میگیرم.
    -کاتیا ویات به تو نیاز داره بهزاد... او همسرته اون نمیدونی الان کجاس مرده اس یا زنده تو نمیخوای که تمام عمرت اینطور زندگی کنی؟
    باز اشک هایش بر گونه اش می چکند.
    -راه دیگه ای هست ابا؟
    خشم درونم را کنترل می کنم و نفسی می کشم.
    -کاتیا
    سرش را بالا میگیرد و به چشمانم خیره می شود.
    کاتیا از معدود آدم هایی است که طاقت دیدن اشک هایش را ندارم این زن رو به رویم برایم کارایی کرد که نزدیک ترین فرد زندیگ نتوانست این زن دردم را می داند درمانم را می داند این زن مرا از فلاکت درونم بیرون کشید این زن مرا آوای دیگری کرد نمی توانم در برابر اشک هایش اینگونه ارام باشم و ساده از همه چیز بگذرم.
    -ویات رو میخوای؟
    سری تکان می دهد.
    اشک های روی گونه اش را با دستم پاک می کنم.
    -ویات رو برمی گردونیم.
    -اما چطور؟
    این بار مطمئن تر از چند لحظه پیش می گویم.
    -قول میدم برش می گردونیم بدون پلیس بدون تهدید بدون هیچ چیزی.
    -آبا
    -آروم باش کاتیا ویات برمیگرده.
    هنوزم هم با بهت مرا نگاه می کند. دفتر کنارش را می کشم و از جایم بلند می شوم.
    -با ایمان صحبت می کنم شکایتمون پس بگیریم ما باهم حلش می کنیم.
    ...
    شاید تنها کسی که در این روزهای سخت می تواند حتی برای چند لحظه درد کاتیا را به فراموشی بسپارد کل کل های ناتمام بنفشه با شکوفه است که هیچوقت تمام نمی شود و هرگز هم به سرانجام نمی رسد. همه دور هم جمع شده اند و دارند اخرین شب مجردی شکوفه و سهیل را جشن میگیرن. دور از آن ها هستم صداهایشان برایم مبهم به نظر می رسد چون فکرم جای دیگری است. به کاتیا که لبخند تلخی به لب هایش بسته است و تحویل همه می دهد تا از درد درونش با خبر نشوند خیره می شوم. باید ویات را پیدا کنم اما چگونه اش را نمی دانم چگونه می توانم ویات کاتیا را پیدا کنم چگونه؟ افکارم مرا به دور دست ها می برن به کاتیا قول داده ام بعد از عروسی شکوفه و سهیل دست به کار می شوم و تمام ریسک هارا به جان می خرم و ویات را پیدا می کنیم. از صدای جیغ و دادشان از افکارم دور می شوم و بهت زده به شکوفه که لیوان را به سمت سهیل گرفته است و تهدید امیز به او می گوید: جرئت یا حقیقت، نگاه می کنم.
    -امشب نمیتونی از دستم قسر در بری
    سهیل یک آن از جایش بلند می شود و با خنده می گوید:​
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    هفتاد و یک


    -همه حلقه بزنید ببینم کی داره کی رو میترسونه
    شکوفه دقیقا همانجایی که ایستاده است خودش را حتی برای یک قدمی هم خسته نمی کشد و مستقیم می نشیند و میگوید:
    -حالا بهت نشون میدم دست کم گرفتن شکوفه چه عواقبی میتونه داشته باشه.
    از جایشان بلند می شوند و روی زمین می نشینند کاتیا منتظر مرا نگاه می کند لبخند محوی میزنم و دستش را میگیرم و از جایم بلند می شوم. از این کارها اصلا خوشم نمیاد و از شلوغی هم به شدت بدم می اید نمیخواهم خودم را در هیاهوی دوساعته گم کنم چون شب که می شود فقط من می مانم و آن آوای لعنتی که صدایش قطع نمی شود. کنار کاتیا می نشینم حلقه جمع شده است سهیل آخرین قطره ی دلستر را می نوشد و شیشه اش را در وسط قرار می دهد.
    -خب خب الان وقتشه.
    شکوفه دست هایش را از هیجان به هم می کوبد.
    سهیل شیشه را می چرخاند. به طرف سوگند و سهیل می افتد.صدای شکوفه بالا میگیرد.
    -بخشکی شانس.
    این را میگوید و سریه چیزی را در گوش سوگند که کنارش نشسته است پچ پچ می کند.
    سهیل رو به شکوفه می گوید:
    -حداقل بذار وقتت برسه صبر می کردی جر زنی نداریم یادت باشه.
    -سوگند کمی متفکر به ما نگاه می کند سپس رو به سهیل می گوید:
    -جرئت یا حقیقت؟
    شکوفه بازار را گرم می کند و می گوید:
    -مرد فقط اونیه که تو بازی فقط جرئت انتخاب میکنه.
    سهیل تهدید امیز رو به شکوفه می گوید:
    -به حسابت میرسم.
    رو به سوگند می کند و می گوید:
    -جرئت.
    شکوفه لبی می گزد و با خنده ای که سعی در قورت دادنش را دارد می گوید:
    -اون عکسی که وقت خواب شکوفه آرایشت کرده بود رو به همه نشون بده.
    سهیل از جایش بلند می شود و می گوید
    -هرگز... شکوفه من تورو می کشم
    ایمان بلاخره بعد از این سکوت طولانی زبانش باز می شود
    -بازی بازیه دیگه باید نشون بدی.
    بنفشه به جان سهیل می افتد وای از بنفشه اگر دهانش باز شود دیگر ساکت کردنش حتی از خودش هم بر نمی اید.
    -مگه اینجا مسخره بازیه وقتی تیریپ شجاع هارو برداشتی باید فکر اینجاشم می کردی جرئت انتخاب کردی خربزه خوردی باید پای لرزشم بشینی باید هم نشون بدی نشون ندی...
    سهیل چشم غره ای به شکوفه که دارد مرموز به او میخندد نگاه می کند می رود و می گوید:
    -خدا اون روز رو لعنت کنه. شکوفه تو من رو پیر می کنی آخرش.
    موبایلش را از جیبش در می آورد و با اکراه عکسش را نشان می دهد.
    تصور نمی کردم تا این حد خنده دار شده باشد اخر کدوم دیوانه ای جز شکوفه می تواند برای سهیل سایه ی سبز و رژ قرمز و رژگونه ی قرمز بزند؟ صدای شلیک خنده ها بالا می رود اما چهره ی سهیل هر لحظه سرخ تر و سرخ تر می شود.
    این بار ایمان شیشه را می چرخاند و قرعه به نام من و شکوفه می افتد.
    شکوفه که شک ندارم از قبل افکارش را برنامه ریزی کرده است.
    -جرئت یا حقیقت؟
    از افکار خبیث و شیطانی این دختر می ترسم.
    -حقیقت.
    کمی مکث می کند.
    -فراموش کردن سخته یا منتظر موندن؟
    سکوت همه جارا فرا میگیرد نگاهم را از چشمانش می دزدم می توانم خشم بنفشه را حس کنم شاید هم به شکوفه حق بدهم او از زندگی ام از آوای درونم خبر ندارد او نمی داند من چقد سختی کشیدم تا به اینجا رسیدم.
    -اینکه ندونی باید فراموش کنی یا منتظر بمونی سخت تره.
    هیچکس لام تا کام حرف نمیزند این مرا معذب تر می کند حس می کنم فضا متشنج تر می شود. شکوفه سکوت میانمان را می شکند و ادامه می دهد.
    -تا حالا یکیشون امتحان کردی؟
    حس می کنم دست هایم مشت می شود. من همه دردها را امتحان کردم فراموش کزدن فراموش شدن از دست دادن انتظار کشیدن...
    بنفشه مرا از این سوال مزخرفی که از او در حال فرار هستم نجات می دهم
    -پررو نشو شکوفه فقط حق یه سوال داری.
    حس می کنم زیر نظر دیگران هستم و همه به شکلی دارن مرا در ذهنشان تجزیه و تحلیل می کنند. مشغول بازی کردن با انگشتانم می شوم یک حسی درونم تغییر می کند گویا آن آوا دارد در وجودم برمی گردد به انگشتانم فشار می آورم اما فایده ای ندارد خیلی می ترسم احساس عاجز بودن می کنم ترس و اضطراب و خجالت و هرچیزی که در آن لحظه می شد حالم را بد کند را من احساس می کردم.
    -باید بری مجبوری این کارو بکنی
    صدای جیغ جیغوی شکوفه و فریاد های سهیل نمی تواند مرا نگه دارد هنوز هم چیزی مرا نگه می دارد که به جان انگشتانم بیفتم هنوز هم حس می کنم در شکی هستم که نمیتوانم خودم را از آن خارج کنم.
    -اونم جلوی همه
    -این کار نمی کنم.
    -می کنی حتما هم باید اون فولاد زره هم بشنوه
    -عمرا
    دستی را بر شونه ام حس می کنم حس می کنم کل تنم یخ بسته است فقط چشم هایم حرکت می کنند
    -آبا
    دلم میخواد آن لحظه جیغ بزنم و از آن جایی که هستم فرار کنم و دیگر هیچوقت خودم را نشان ندهم احساس شرم تا مغز استخوانم نفوذ می کند این کار اینطور پیش نمی رود اگر بخاطر کاتیا نبود عمراه حالا اینجا نبودم این آوای بیچاره نمیتواند در کنار دیگران باشد نمی تواند.
    -آبا
    چقد تحمل جنگیدن با خودم را دارم؟ اخر چه کسی را دیده اید با خودش با درونش می جنگد و هربار موفق نمی شود!
    صداها خیلی بیشتر می شود نمی دانم چه می شود که بلاخره موفق می شوم و دست های بیجانم به حرکت می افتد و آن را بر گوش هایم می گذارم.
    -حالت خوب است آبا؟
    چشم هایم را باز می کنم و به اطرافم نگاه می کنم کسی نیست فقط کاتیا است. سرم را به پشت می گردانم همه در حال معرکه بودن قضیه چی بود؟
    -چی شده؟
    صدای بنفشه به گوش می رسد
    -کاتیا...آوا نمیخواید بلند بشین؟
    مبهم به کاتیا نگاه می کنم لبخند محوی میزند و از جایش بلند می شود. همراه او از جایم بلند می شوم و به سمت آن ها می روم دارند از پله بالا می روند اما قرار است چکار کنند؟
    -کاتیا میخوان چکار کنن؟​
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    هفتاد و دو

    -امروز شانس با شکوفه است میخواهد داماد را فراری دهد فکر میکنم موفق هم می شود.
    -متوجه نمیشم!
    از پله ها بالا می رویم و به سمت اتاق بزرگی که ظاهرا باید اتاق شکوفه و سهیل باشد وارد می شویم اتاق خیلی بزرگی است. سهیل با عصبانیت از دست شکوفه در تراس را باز می کند.
    -شکوفه میکشمت.
    -اگر تونستی.
    بنفشه بعد از ما وارد اتاق می شود اما دستش یک...یک بلندگو است! با تعجب نگاهش می کنم ظاهرا تنها کسی که از غافله جدا مانده من هستم.
    سهیل را می توان تشخیص داد که دارد از حرصش می ترکد اما در زبان شکوفه او یک زنذلیلی است که مثل چی از شکوفه می ترسد و فقط عصبانی می شود. صندلی در تراس را می کشد و و از آن بالا می رود. بنفشه هم امروز کمی عجیب شده است آن را ببین چه آتش بیار معرکه هم شده است با خوشحالی به سمت سهیل می رود و بلندگو را دستش می دهد.سهیل تردید دارد نگاه اخری با التماس به شکوفه می اندازد و می گوید:
    -بیا از خره شیطون بیا پایین ابروی این مرد فلاکت زده رو نبر.
    -مرد و حرفش باید انجامش بدی.
    سهیل باری دیگر بلندگو را تا نزدیک دهانش می برد و بار آن را پایین می آورد و با حرص رو به شکوفه می گوید:
    -آقا حرفم پس میگیرم من مرد نیستم.
    صدای شلیک خنده می اید حتی من هم توجه کردم که دارم می خندم. اصلا این ها می توانند بدون هیچ مشکلی کنار هم زندگی کنند؟ شاید هم دلیل اصلی باهم بودنشان مشکل باشد که آن هارا نگه داشته است در واقع نمی دانم چه بر سر من هم آمده حس میکنم زیادی دارم بزرگش میکنم و ژست مشاور خانواده را گرفته ام.
    سهیل بلندگو را نزدیک دهانش می کند و می گوید
    -یک دو سه یک دو سه
    بنفشه با خنده می گوید
    -مشکلی نداره تست شدس میتونی بی حاشیه بری سر اصل مطلب.
    کمی این پا و آن پا می کند تا بلاخره رو به روی خونه ی بزرگی رو می کند و می گوید:
    -فولادزره شیطون صفت بیا بیرون ببینم.
    رو به شکوفه می کند و با استرس می گوید:
    -ابرومون رفت الان با تیپا پرتمون می کنند خدایا حیثیتم...
    نزدیک تر می شوم و به آن خانه نگاه می کنم در تراس رو به رو باز می شود و یک پیرزن رنگین سرتا پا در می اید.
    -اره اره باتوام فولادزره پری جون چطوری رنگین کمون
    صدای آن پیرزن از فاصله ی زیاد شنیده نمی شود اما می دانم شکوفه برای چی دارد می خندد.
    سهیل بدون اینکه بلند گو را از دهانش کنار ببرد با التماس رو به شکوفه می گوید:
    -شکوفه خواهش می کنم حداقل اینجاش رو نگم ببین صدامم خوب نیست.
    وای این شکوفه چه لجبازی از اب درامده است و من خبر نداشته ام. سهیل صدایش می لرزد.
    -حنا اینجوری به من نگاه نکن
    با چشات قلب من صدا نکن
    حنا بسه من رو دیوونه نکن
    موهاتو تو دست باد شونه نکن
    پری پریا، آی حنا
    گل پریا، آی حنا
    تاج سریا، آی حنا
    دل بریا، آی حنا
    تورو دیدنا دل تپیدنا ناز کشیدنا
    آی حنا
    روز روشنا روی چمنا بـ..وسـ..ـه زدنا
    آی حنا
    دلبر بلا اون قد و بالا جیـ*ـگر طلا
    آی حنا
    حنا به خدا بده یه ندا تا بشم فدا
    آی حنا

    بیشتر از اهنگ و دست تکان دادن های آن خانم از صدای سهیل که گویا بر روی لرزشی رفته است می خندیدم. بنفشه که دیگر بر زمین ولو شده بود و شکوفه مانند دیوانه ها میخندید و در جایش لرزه می رفت.صدای سهیل متوقف شد و با همان صدای بلند بلندگو گفت:
    -اون کیه؟
    اشک گوشه ی چشمم که از خنده زیاد بود را پاک کردم و چشمانم را باز کردم.
    -عه عه صبر کن ببینم...
    بلند گو را بر زمین پرت می کند و از صندلی پایین می رود و با عجله بدون توجه به ما از تراس خارج می شود. بهت زده نگاهش می کنیم.
    شکوفه دست از ته خنده اش بر می دارد و با صورت کش آمده می گوید:
    -چی شد؟
    ایمان باری دیگر خم می شود و پایین را می پاید و می گوید:
    -کسی رو دید.
    کاتیا دستم را می فشارد شاید هم می ترسد نمی دانم.
    -کی رو دید؟
    ایمان شانه ای بالا می اندازد و از تراس بیرون می رود. با یک عالمه سوال مبهم از پله ها پایین می رویم.سهیل وارد خانه می شود. شکوفه با عجله به سمتش می رود
    -چی شد؟
    -فرار کرد لعنتی
    بنفشه می گوید:
    -مطمئنی کسی رو دیدی؟
    -اره بابا داشت قشنگ مارو نگاه می کرد.
    شکوفه با نگرانی می گوید:
    -شاید یه رهگذر بوده یا شاید کسی از همسایه های دور و اطراف.
    سهیل سری تکان می دهد و سپس با صدای ملایم تری گویا دارد با خودش حرف میزند می گوید:
    -خب پس چرا وقتی صداش زدم فرار کرد!؟
    نمی دانم چگونه کنترلم را از دست می دهم و یکباره رو به سهیل می گویم:
    -پس تو هم دیدیش.
    از بهت بیرون می اید و می گوید:
    -متوجه نشدم.
    چشم همه بر روی من زوم شده است. دست و پایم را گم می کنم.لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.آخر این آوای بی عرضه از هیچ کاری بر نمی اید حالا چطور میخواهد گندی که بالا آورده را جمع کند؟
    -چی..چیزه میگم دیدیش دیگه اخه منم انگار دیدم.
    سری تکان می دهد کمی سکوت می کند و در یک لحظه آنگار چیزی یادش امده دست بر سرش می کوبد و می گوید:
    -ای وای حنا جون...آبروم! حیثیتم، همش رفت اون رو چکار کنیم.
    شکوفه باز با صدای بلند می خندد و می گوید:
    -فکر کنم سمعکش نذاشته بود حالا تو نگران نشو.
    سهیل که انگار بهشت را به او داده اند لبخند عمیقی میزند و رو به شکوفه می گوید:
    -یعنی بخدا اگر سمعکش نزده باشه مرد نیستم اگر شام دعوتت نکنم.
    این ها را ببین رسما دنیا را به بازی گرفتاه اند. من که دیگر می ترسم زیادی در کنارشان باشم و مانند آن ها شوم.
    ...
    به ساعت نگاه کوتاهی می اندازم هنوز هم وقت زیادی است. کاتیا حاضر و آماده در سالن نشسته است و دارد با روا حرف می زند. از اتاقم خارج می شو و به سمت اتاق نی نی کوچولویم می روم. در را که باز می کنم می بینم دست بر تختش گذاشته و بر روی پاهایش ایستاده است و تمام مشتش را در دهانش گذاشته و با صدای نامفهمومش که گویا گله دارد کل اتاق را برداشته است.
    -ای جانم عزیزم چی داره غر غر میکنه. مامان خوشکلم چی داره میگه هان؟
    آمده بودم آماده اش کنم اما به لطف نسیم می بینم نی نی کوچولویم از من هم حاضرتر است. بـ..وسـ..ـه ای بر روی موهای ابریشمی اش میزنم و آن هرا بلند می کنم و از اتاق خارج می شوم.
    -عزیز دل من، فنچ کوچولوی آوا میدونی امروز عروسی اون جیغ جیغو شکوفه است اره مامان؟ امروز میخواد عروسی کنه گفته باید نی نی کوچولوت بیاری باید تو عروسی من برقصه عزیز دلم.
    به کاتیا می رسم. از جایش بلند می شود و با لبخند ان را از من میگیرد و مشغول بازی با آن می شود. روا از جایش بلند می شود و به من نزدیک می شود.
    -آبجی موهام خوبه دیگه؟
    -خیلی خوبه عزیزم.
    -می تونیم بریم کاتیا؟
    -من که اماده ام.
    -پس بریم.
    سوار ماشین می شویم و به سمت باغی که شکوفه برایش عروسی اش را یک ماه به تعویق انداخت تا فقط مراسم عروسی اش در آن باغ صورت بگیرد حرکت کردیم.
    خدای من امشب را چطور با این صدای موزیک بلندی که از دور هم شنیده می شود را تحمل کنم؟ این شکوفه مرا عذاب می دهد یا خودش را؟
    -کاتیا کاش بچه رو پیش نسیم میذاشتیم اینجا بچه اذیت میشه.
    -عزیزم به روحیه نیاز داره نمیشه که همش دست نسیم باشه.
    سکوت می کنم و با توقف ماشین پیاده می شوم و همراه روا و کاتیا وارد باغ می شوم. سلام مختصری به مهلا خانم مادر شکوفه می کنم و وارد می شوم. همه در تاب و تب رقـ*ـص هستن و و اندک کمی بر سر جاهایشان نشسته اند.
    -کاتیا دور ترین میز رو انتخاب کن من تحمل این شلوغی رو ندارم.
    کاتیا خوبی اش این است که همیشه با من هم فکر است. مرا به دورترین میز می برد. به ساعت دور مچم نگاه می کنم ساعت هفت را نشان می دهد هوا رو به تاریکی است. صدای موسیقی رفته رفته بیشتر می شود و هر لحظه جمعیت بیشتر می شود.بنفشه را از دور می بینم که دارد به سمت ما می اید.
    -کاتیا بگو بخاطر بچه رفتیم دور.
    کاملا به ما نزدیک می شود و می گوید
    -کجایین شما دوساعته کل باغ رو چرخیدم.
    -خیلی وقته اینجاییم.
    کاتیا لبخندی به رویش می زند.
    -زیبا شده ای.
    فکر می کنم کاتیا یک جورایی بنفشه را بیشتر از حتی شکوفه دوست دارد ایا دلیلش می تواند بخاطر شباهت اسمی با دخترش باشد؟ با دیدن نی نی کوچولویم دست دراز می کند و آن را از من می گیرد و به جان لپ هایش می افتد.
    -الاناس که شکوفه و سهیل برسن.
    آن را به من بر می گرداند و می گوید:
    -باز برمی گردم برم یکم صفا کنم.
    از ما دور می شود و به سمت افرادی که با این صدای دیوانه کننده می رقصند می رود.خسته از این فضا فقط به دو ورم نگاه می کنم. صدای بوق ممتد و جیغ و سوت خبر از اومدن شکوفه و سهیل می دهند. از جایم بلند می شوم و از دور تماشایش می کنم این دختر هیچ جا بند نمی شود ظاهرا عروس به نظر می رسد اما تمام رفتارهایش داد میزند که که نیست! همانطور که یک دستش را دور بازوی سهیل قفل کرده و دست دیگرش را با دست گلش تکان می دهد با خنده وارد می شود و به سمت جایگاهشان می روند. البته من به شکوفه حق میدم این رفتارهارا بکند چون شوهری مانند خودش گیرش آمده ست که دلقک تر از ان است. سرم خیلی گیج می رود و حس می کنم دیگر بیشتر از این نمی توانم طاقت بیاورم این صدا دارد ذهن مرا منفجر می کند.
    از جایم بلند می شوم و رو به کاتیا می گویم:
    -میرم ابی به دست روم بزنم حس می کنم گرمم شده.
    از جایش بلند می شود و دستانش را دراز می کند
    -بچه رو به من بده.
    -نه نه میخوام برم وضعیتش چک کنم ببینم کوچولوی من عشق من در چه حالیه.
    سر جایش می نشیند. دستی به موهای روا میزنم و به سمت سرویس بهداشتی ته باغ که یکی از مزیت هایش می تواند فاصله ی نزدیکش با ما باشد، می روم.
    دستم را خیس می کنم و بر روی موهایش می کشم.
    -ای جونم باز تمیز شدیم خوشکل شدیم الان برمی گردیم پیش اون مراسمی که صداش رو مخه...
    همانطور که با کوچولویم شوخی می کنم از سرویس خارج می شوم​
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    هفتاد و سه

    -آوا
    شنیدن صدا که دور از موسیقی است مرا وادار به ایستادن می کند این صدا یک چیزی دارد که مرا در جایم میخکوب کرده است. نه می توانم قدم بردارم نه می توانستم سرم را بچرخانم صدای موسیقی را دیگر نمی شنیدم فقط صدای آوا بود که بارها و بارها در گوشم می پیچید.
    حس می کنم کسی از پشت سرم دارد به من نزدیک می شود. دست هایم می لرزد پاهایم هم می لرزد. درست رو به رویم می ایستد دور از بقیه دور از همه ی نگاه ها فقط دیدنش به این سرعت اشک را به چشمانم هجوم می اورد هنوز هم میخکوب شده ام سرجایم و عرضه ی جمع کردن خودم را ندارم.
    -حالت خوبه؟
    مزخرف ترین سوالی را از من می پرسد و مزخرف تر از آن این است که او از من می پرسد او...
    چه زمانی اشک هایم از پرتگاه چشمانم سقوط می کنند را نمی دانم اما وقتی به خودم می ایم که اشک هایم به پهنای صورتم است. بلاخره این دهان باز می شود بلاخره...
    -چی میخوای؟
    نگاهش را از من میگیرد و در جایش تکونی می خورد.
    صدای بغض دارم که می لرزد را می شنوم من دیگر حتی بر زبانم هم تسلط ندارم همه چیز از اراده ام خارج شده است حتی این چند سانتی بی استخوان!
    -اومدی به حالم بخندی؟
    مضطرب است و حس می کنم دلش میخواهد خودش را فقط پنهان کند.
    -من...من واقعا نمیخواستم اینطور بشه در واقع...
    کوچولویم را در دستم جابه جا می کنم و می گویم:
    -به تصادف تا این حد اعتقاد نداشتم.
    بدون مکث جوابم را می دهد.
    -تصادفی نبود. یعنی بعد از اون چند روز پیش فهمیدم قراره اینجا ببینمت.
    خدای من دیگر این کشیدن پوست لب با دندان از کجا در آمد؟ اصلا نمی توانم خودم را کنترل کنم همه چیز دارد از من بدبخت خارج می شود فکر کنم تنها وفاداری را در این لحظه می تواند به من شود، فقط پاهایی است که هنوز هم مرا ایستاده نگه داشته است؛ ثابت کرده اند.
    -خب اشتباه فکر کردی نباید الان اینجا بودی باید فرار می کردی باید مثل همیشه فرار می کردی چرا هنوز اینجایی؟
    دستی به موهایش می کشد. و به کتش تکانی می دهد احساس می کنم گرمش شده است یا حرف هایش را نمی تواند بگوید.
    -من تقصیری ندارم مجبور بودم. باور کن آوا مجبور شدم تحت فشار بودم توانایی رو در رویی با تورو نداشتم توان گفتن خیلی چیزا رو نداشتم.
    -الان چرا اینجایی؟
    -چند روز پیش که دیدمت وقتی نگاهت دیدم نمیدونم چی شد خیلی از خودم خجالت کشیدم ولی باز هم نمیخواستم بگم اما من خیلی ضایع نگات کردم ظاهرا.
    عصبی تک خنده ای می کند.
    -نیلوفر فکر کرد بین ما چیزی وجود داره.
    کمی مکث می کند و باز ادامه می دهد.
    -نیلوفر نامزدمه. وقتی دیدم نمی تونم هیچ جوره اون نگاه های که بین من و تو رد بدل شد رو براش توضیح بدم مجبور شدم همچی رو بهش بگم.
    -حرفایی که داری به من میزنی دردی رو دوا نمی کنه.
    -اومدم حرفایی که هربار ازشون فراری بودم و نمی تونستم تو چشمات نگاه کنم رو بهت بگم.
    -چرا الان؟
    -چون نیلوفر مجبورم کرد.
    با صدایی که کم رنگ عصبانیت گرفته بود داد زدم
    -چرا مجبورت کرد؟
    صدای گریه بچه مرا از بالا رفتن صدایم پشیمان می کند.
    -حرف نمیزنی باز میخوای طفره بری مثل هربار؟
    ارام ارام به پشت بچه میزنم و سعی در ارام کردنش را دارم.
    -مادر شدی آوا؟
    سری تکان می دهم.
    -دختر نازیه اسمش چیه؟
    چشم ازش میگیرم و می گویم:
    -انتظار
    دستی به گونه اش می کشد و سعی مرتب کردن ته ریشش دارد.
    -خیلی اسم خاصیه
    جوابش را نمی دهم. باز می گوید:
    -اگر تحمل شنیدن حقیقت رو هنوزم داری همه چی رو بهت میگم.
    دنیا برایم می ایستد دستم در هوا می ایستد به سختی خودم را از عالم بهت برمی گردانم و با چشمانی که اشک در آن موج میزند می گویم:
    -اگر بپرسم کجاست جوابم رو میدی؟
    به هم میریزد و آنقدر این پا و آن پا می کند و حرف را در دهانش مزه مزه می کند تا بلاخره صدایش در می اید.
    -هنوزم دنبالشی؟
    این بار من سکوت می کنم اما آن اوای لعنتی که دارد گوشم را کر می کند فریاد میزند و می گوید اری اری من همیشه دنبالش بودم همیشه...
    -آوا اون...اوا رهام...
    -هنوزم میخوای من رو معطل کنی.
    -آوا اون الان پیش زنشه.
    بیاید برایتان از یخبندان بگویم یا مثلا برق گرفتگی که اگر هم منجر به مرگ نشود قلبت را به تپش می اندازد یا صدای رعد و برقی که وحشت به دل می اندازد یا سوختن کاخ ارزوهایی که سال ها است آن را از دور تماشا می کنی. من همه ی این هارا در ان لحظه تجربه کردم.
    -من فقط قربانی رفتن یهویی رهام شدم نتونستم بهت بگم بخاطر همین ازت فراری بودم. اون روز رهام که از پیشت رفت ازدواج کرد و کاملا از ایران خارج شد. نخواستم داغ دلت رو بیشتر کنم اصلا نمیدونستم چطور باید بهت بگم چطور باید شروع کنم ترجیح دادم سکوت کنم با خودم فکر کردم نفهمیدن بهتر از فهمیدن است. ببین آوا الان خیلی زمان گذشته دیگه اون الان پیشت نیست برات فرقی نمی کنه متاهل باشه یا مجرد چون به هر حال اون الان پیشت نیست به نبودنش عادت کردی ذاتا به زندگی ات رسیدی و خانواده تشکیل دادی و الان بچه داری.
    می گفت و می گت و می گفت و برای خودش همه چیز را تجزیه و تحلیل می کرد و به من بدبخت بخت برگشته راهکار فراموشی می داد چقد ساده بود که من می توانستم رهام را فراموش کنم.
    -ازدواج کرد؟
    جانم به لبم رسید تا توانستم این جمله را سرهم کنم و تحویلش دهم.
    -خیلی متاسفم آوا. چندباری بهش گفته بودم زیاد در رابطتون اغراق نکنه چون از اولش هم معلوم بود آخرش چی میشه.
    از افق خیره شدن و اشک ریختن را در حال حاضر کنار انتظار را اصلا دوست ندارم اصلا.
    -خیلی دوستش داشت؟
    فقط نگاهم می کند و چیزی نمی گوید. ادامه می دهم
    -خیلی دوستش داشت که یهو تصمیم گرفت من رو با هزار جور سوال بی جواب تنها بذاره و بره و هیچی نگه؟​
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    هفتاد و چهار

    -آوا دوتاتون الان زندگی تشکیل دادین دیگه حقیقت چیزی رو عوض نمی کنه.
    -اون موقعی که من داشتم از درد نبودنش با در و دیوارا حرف میزدم اون موقع هایی که نبود و من خودم رو مقصر میدونستم اون موقع هایی که تمام شهر رو برای پیدا کردنش قدم میزدم و خیال می کردم برمیگرده اون ازدواج کرده بود؟
    اولیین بار است از سکوت کسی که تایید حرف هایم است بدم می اید و دلم میخواهد جوابم را بدهد و بگوید نه آوا اینطور نیست اما سکوتش دردم را تازه می کند و آوایی که حالا صدایش به خوبی شنیده می شود دارد برایم بلبل زبانی می کند.
    صدای ناز و زنانه ای در نزدیکی ام شنیده می شود که دارد نام نوید را صدا میزند.
    نزدیک نوید می شود و ارام لب میزند
    -بهش گفتی؟
    دلم برای خودم می سوزد از عاجز بودنم از اشک های ناتمامم برای خریتم برای عشقی که هنوز فراموش نکردم.این لحظه از دخترم هم خجالت می کشم چه مادر ضعیفی داشته و خبر نداشته است و این اشک های لعنتی بند نمی اید رهام یکی یکی چرا اینگونه مرا به بار گلوله دوست نداشتنت بستی ارام باش رهام اینی که دارد خبر ازدواج کردنت را می شنود همان آوایی هست که با دنیا عوضش نمی کردی.
    با اخرین توانی که برایم مانده بود در جایم تکان خوردم و رو به نوید گفتم:
    -الان میفهمم چرا نامزدت مجبورت کرده. من خودم که داستانم از زبون تو شنیدمم دلم برای خودم کباب شد اون که جای خودش رو داره.
    از نگاه هایی که ترحم می بارد بدم می اید از اینکه در کنار دختر کوچولویم با ترحم به من نگاه می کنند متنفرم من جان کندم تا انتظار دردی که من می کشم را نداند حسش نکند بویی از آن نبرد این اخرین حیثیتی هم که داشته را در مقابل یک بچه دادم دیگر چیزی ندارم. میخواهم دور شوم حس می کنم همه جای این باغ دارد خبر فجیع ازدواج رهامم را می دهد. چقد ساده بودم که هنوز هم برایش میم مالکیت میگذارم اما خیلی وقت است مال دیگری است خیلی وقت است...
    دستشان درد نکند پاهای بی جانم را می گویم از من دست و پاچلفتی که کار درست و حسابی بر نمی اید اما دمشان گرم مرا تا میزکاتیا رساندن. دلم میخواهد فقط انتظار را به کسی بسپارم و دور شوم فرار کنم از این احساس بدی که دارم تجربه می کنم.
    -آبا حالت خوبه؟
    دستانم خیلی می لرزد اما قلبم را چکار کنم حس می کنم دارد از جایش کنده می شود. صدای گریه ی انتظار کوچولو را می شنوم اما هیچ تلاشی برای ساکت کردنش نمی کنم. فراموش می کنم من الان کی هستم و باید چکار کنم. انتظار را در آغـ*ـوش کاتیا می گذارم و مانتویم را تنم می کنم و به سمت در خروجی می روم
    -آبا آبا داری کجا میری؟
    پایم بر روی دور تند می روند دست بر روی گوش هایم می گذارم و از آنجا دور می شوم هیچکس متوجه حال خرابم نمی شود دور می شوم از آنجا خیلی دور می شوم. فقط تاریکی را می بینم من کجا هستم و چطور به اینجا رسیدم را نمی دانم. حس و حال کسی را دارم که از پرتگاه پرتش کردن. هیچ حسی ندارم جز اینکه بوی سوختگی قلبم را فقط حس می کنم. پاهایم شل شده است نفس کم می آورم هیچکس نیست اینجا نیست.خلوترین جایی است که می توانم فرار کنم از همه چیز و همه کس. کم کم صدایم بالا می رود و می شکنم این بغض خفه کننده را و با تمام عشق و دلتنگی که به رهام دارم جیغ میزنم و به سـ*ـینه ام چنگ میزنم جیغ میزنم و تمام خاطرات باهم بودنمان را مرور می کنم جیغ میزنم و نام رهام را فریاد میزنم. گلویم می سوزد دستانم می سوزد اما قلب هم می سوزد نمی توانم با هیچ چیز ارامش کنم. من دیوانه هنوز هم منتظرش بودم هنوزم دوستش داشتم هنوز هم آن را می خواستم. من هنوز هم فکر می کردم گمش کرده ام هنوزم. شده ام مرده ی متحرکی که دارد فقط قدم بر می دارم در این تاریکی اخر این راه به کجا منتهی می شود را فقط خدا می داند. این اولیین بار است که از تاریکی نمی ترسم اولیین بار است که از تنهایی نمی ترسم اولیین بار است رهام را در قلبم حس نمی کنم.من خیلی احساس تنهایی می کنم پس رهام کجاست؟ رهای که تمام زندگی من بود! رهامی که هنوز هم دارم به خودم می گویم گمش کرده ام. دیگر احساستم هم از کنترل خارج می شود نمی دانم دارم گریه می کنم یا میخندم نمی دانم من هیچی نمی دانم.
    صدای بوق ممتد ماشین ها هم نمی تواند مرا به توقف وا دارد من دیوانه شده ام همان دیوانه ای که برای پیدا کردن رهام تمام شهر را می چرخید. ماشین جلوی پایم با صدای بدی توقف می کند. نمی ایستم نمیخواهم بایستم.
    -آوا آوا صبر کن.
    از صدای بنفشه خوشم نمی اید چرا من بدبخت را تنها نمی گذارد چرا نمیگذارد به درد خودم بسوزم چرا این مریض روانی را رها نمی کند؟
    دستم را می گیرد تمام زورم را به کار میگیرم تا پسش بزنم اما موفق نمی شوم.
    -آوا صبر کن.
    این کاتیا کجا رفته است که نتوانسته تا بحال انتظارم را ساکت کند. صدایش سرم را به درد می آورد دست بر روی گوش هایم می گذارم.
    -ساکتش کنید. میگم ساکتش کنید
    بنفشه دست پاچه برای اروم کردنم بدون اینکه دستم را رها کند می گوید
    -باشه آوا اروم باش.
    کاتیا را می بینم که در این تاریکی سرش را در کیفم کرده و به دنبال چیزی می گردد. به من نزدیک می شود.
    قرص هایم را در می اورد ولی دیگر تحمل دیدنشان را ندارم با یک حرکت آن هارا از دست کاتیا پرت می کنم و فریاد میزنم.
    -بسه دیگه از این کوفتی ها به خوردم ندین. من دیوونه نیستم. نیستم. هق میزنم و سرجایم زانو میزنم و بر زمین می نشینم صدای گریه ایم فقط می اید.
    -من دیونه نیستم من مریض نیستم من فقط ترک شده ام من فقط عاشق شدم همین من فقط فراموش شدم من دیوانه نیستم.
    هق هقم در کل فضا می پیچد.کاش بشود گفت همه ی این ها یک کابوس بود و من بیدار شوم و ببینم که نوید هنوز هم که هنوز است از من فراری می کند و من هنوز هم با خودم فکر می کنم رهام را گم کرده و و هنوز هم دوستش دارم.
    بنفشه درست رو به رویم می نشیند و سرم را در اغوشش می گیرد میخواهد مرا اروم کند اما هم خودش هم کاتیا سخت در اشتباه است امشب نه آغوشی که حتی این قرص ها مرا آرام نمی کند. سرم را ازآغوش او بیرون می اورم.
    -همیشه سربارتون بودم چرا من رو ول نمی کنید برین؟
    کاتیا بلاخره سکوتش می شکند اما به جای حرف بزند صدای گریه اش می اید.
    -آبا چی شده؟
    این اشک های من امشب تمامی ندارد با پشت دست آن هارا پاک می کنم.
    -میشه من رو ببری همون جایی که حرف از انتظار زدی؟
    جلویم خم می شود و با صدایی مملو از بغض می گوید:
    -بله آبا می برم فقط بلند شو عزیزم.
    شده ام بچه ای که حتی کوچکتر از انتظار است دیگر حالم از این همه سادگی ام بهم میخورد. کرمال کرمال تکیه به بنفشه و کاتیا سوار ماشین می شوم. یک ماشین دیگر هم آمده است.انتظار را نمی بینم.
    -انتظار کجاست؟
    کاتیا موهای خیس روی گونه ام را کنار میزند و می گوید:
    -دست سوگند تو ماشین بنفشه
    بنفشه در را باز می کند و رو به کاتیا می گوید:
    -ما پشت سرتون هستیم.
    راننده حرکت می کند من فقط نگاه می کنم.به تاریکی که شباهت زیادی به زندگی ام دارد.
    -یه سیگار میدی کاتیا؟
    -آوا به خودت بیا.
    -سیگار میخوام.
    شیشه پنجره ی کماشین را پایین می آورم و منتظر به کاتیا نگاه می کنم. با تردید دست در کیفم می کند و پاکت سیگار و فندک را به من می دهد. این بار روشن کردن سیگار برایم خیلی متفاوت است اولیین بار است مزه ی سیگار را طور دیگری حس می کنم. پکی از ان میگیرم و چشمانم را می بندم من حالا با این بندی پرتگاه فقط یک قدم فاصله دارم که می افتم. می روم انقد غرق در خاطره ها می شوم تا سر از ان جایی در می آورم که رهام سیگار می کشد. ان جایی از سیگار کشیدنش اشک می ریختم آن جایی که نمی دانستم برای چی سیگار می کشد و دارد خودش را داغون می کند. چقد احمق بودم که حضور نفر سوم را احساس نکردم. و احمق تر از آن هستم که حالا هم نفهمیدم که آن نفر سوم من بودم. من آخرش چه به حساب می ایم؟ یک بازیچه ی کوتاه مدت که حتی ارزش خداحافظی را هم نداشت؟ حرف های نوید خیلی سنگین است هضم کردنش سخت است او از کنارم رفته است ازدواج کرده است و من فکر می کردم گمش کرده ام.
    ته مانده ی سیگار را از پنجره به بیرون پرت می کنم و دومی را روشن می کنم.
    -بسه دیگر آبا خودت خفه کردی.
    جوابش را نمی دهم و باز به بیرون خیره می شوم چقد دورم از خودم حس می کنم دارم آن آوایی که مدت زیادی خفه اش کردم تا صدایش در نیاید را برمی گردانم دارد برمیگردد و این آوایی که جان کندم تا ساختم را از بین می برد.
    -نمیخوای حرف بزنی آبا؟
    تک سرفه ای می کنم و باز پک دیگری به سیگار میزنم.
    ماشین توقف می کند چشمانم را باز می کنم. خودش است همان جایی که من همه چی ام را باختم. چهارمین سیگار را از پنجره پرت می کنم. کیفم را برمی دارم در ماشین را باز می کنم یک پایم را بیرون می گذارم و رو به کاتیا می گویم:
    -کسی دنبالم نیاد.
    منتظر جوابش نمی شوم و خودم را در خاطره ها غرق می کنم هر قدم گویا تیری است که درون قلبم شلیک می شود گویا تفنگدار این بار رهام است. هر چه به نیکمت نزدیک می شوم حس می کنم اشک هایم دارد آماده ی سقوط می شود. گیر می افتم میان دو نیمکت های رو به رو شده چشم می بندم و به یاد می اورم من روی این نیمکت نشسته بودم و رهام روی آن کدام را اتنخاب کنم؟ چشم هایم را باز می کنم و به دختری که روی آن نیکمت نشسته و ویولنش کنارش است نگاه می کنم آن دختر را دیگر دوست ندارم ضعیف ترین دختری بود که در عمرم دیدم آن دختر زندگی مرا نابود کرد آن دختر بخت برگشته ی ناهید است که نمی تواند هیچ وقت رنگ خوشبختی را ببیند. قدم بر می دارم به سمت نیمکتی که رهام بر روی ان نشسته است و دارد به ان دختری که حالا می فهمم بازیچه اش بوده نگاه می کند. بغضم می ترکد و می گویم:
    -نگاش نکن خواهش میکنم وقتی دوستش نداری نگاهش نکن. وقتی نمیخوای باهاش بمونی نگاش نکن رهام نگاش نکن. دستی به نیکمت می کشم و با صدای بلندی گریه می کنم. روی نیمکت می نشینم. رهام دارد آرام ارام پشت سر ان دختری که می ترسد راه می رود گریه ام بیشتر می شود می نالم.
    -دنبالش نرو وقتی قراره ولش کنی و بری نرو برگرد اذیتش نکن اون تحمل نداره تنهاش بذار. به حرفام گوش نمیده! جلوی چشمام رو میگیرم. کاش برگردم به اون روزهایی که تنها دغدغه ام شکستن ویولنم بود و او می رفت و دیگر خودش را به من نشان نمی داد. کاش...
    پاهایم را جمع می کنم و روی نیمکت دراز می کشم اشک هایم یکی پس از دیگری مسابقه ی فینال دوندگی راه انداخته اند. دست به نیمکت می کشم و با هق هقی که جانم را به لبم رسانده است می نالم.
    -نبودنت برام یه دنیا درده، تموم قرصام باهم میخورم. حتی یه دونشم اثر نکرده!
    جایی نمونده دنبالت نگردم، هر جا میرم عطر تو که پخشه.
    به هرکسی که تو رو دیده میگم، یه لحظه چشماش به من ببخشه.
    با اینکه دنیای تو سهم من نیست، خواستن تومن رو رها نکرده...
    تو حق داری نخوای با من بمونی، دنیا به هیچ کسی وفا نکرده...
    بنفشه امشب نمیخواهد دست از سر این آوای قبلی که دارد جان میدهد بردارد.
    -تنهام بذار.
    دستی به سرم م کشد و مرا از جایم بلند می کند و کنارم روی نیمکت می نشیند.
    -آوا چه شده چرا حالت بد شد؟
    اشک هایم را این بار رها می کنم به حال خودشان دست های من دیگر خسته شدند از پاک کردن این قطره های ناتمام.
    -یادته یه بار بهم گفتی اونی که رفته دیگه نباید بهش فکر کرد؟
    نگاهش را روی خودم حس می کنم اما من فقط خیره به ان نیمکت رو به رویی هستم که آوا آنجا نشسته بود.
    -چی میخوای بگی آوا؟
    -من دروغ گفتم بنفشه من نتونستم بیخیالش بشم.
    دستش را بر روی دستم حس می کنم.
    -چرا الان داری این رو بهم میگی؟
    بغض گلویم را کاملا تصاحب می کند میخواهم حرف بزنم اما صدایی از دهانم بیرون نمی اید از خودم از این بغضم متنفر می شوم.
    آوا چی شد یاد رهام افتادی؟-
    -نمیتونم فراموشش کنم.
    فشار ارامی به دستم می آورد.​
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    هفتاد و پنج


    -میدونم که تمام این مدت هم تلاش نکردی فراموشش کنی.
    از دور کاتیا را می بینم که به سمت ما می اید بیشتر از بنفشه ای که کنارم نشسته است و ادعا می کند همه چیز را می داند فقط کاتیا می داند چه بر سر این دختری که حالا در این بحبوحه ی بی کسی دارد بر روی یک نیمکت تمام این دلتنگی هایش که خرج کسی که از عمد رفته است و برای دیگری شده است را خرج می کند. درست رو به رویم می ایستد این اولیین بار است که هر دو با چشمانی اشکی به هم دیگر خیره می شویم هربار او بوده که چشمای اشکی مرا به ارامش بعد از طوفان وا می دارد یا من بودم که اشک هایش را پاک می کردم اما این بار کاتیا چشم هایش برای دختری که گول زندگی را خورده است، اشکی شده است. بغضم می ترکد و از جایم بلند می شوم و در آغـ*ـوش کاتیا خودم را پرت می کنم. دست هایش را دورم حلقه می کند این زن می داند در این لحظه چه مرا ارام می کند. می داند درد بی درمان این آوا فقط رهامی اشت که حالا فهمیده است که مال دیگری شده است.
    -آرام باش آبا
    از اغوشش دل می کنم صدای گریه هایم بیشتر شده است.آشفته است و نمی داند برای ارام کردن این آوایی که طعم زندانی شدن را چشیده است چه کاری باید بکند نمی داند این آوایی است که به گوشش رسیده رهام ازدواج کرده است و دیگر برای او نیست. دست بر روی دهانم می گذارم و صدایم را خفه می کنم. درونم جیغ و فریاد میزند این بار...
    -بیا بشین آوا
    بنفشه از پشت مرا می کشد و بر روی نیمکت می نشاند. پاهایم را در شکمم جمع می کنم و سرم را بر روی زانوهایم می گذارم هنوز هم خیره به انجایی هستم که آوا ترسیده است و رهام دنبالش است هنوز هم میتوانم احساسی که دارد را درک کنم. خوشبحال آن آوا اینجا رهام را دوست نداشت.
    کاتیا هنوز هم رو به رویم ایستاده است و کوچکترین حرفی هم نمی زند.
    بنفشه با کلافگی می گوید:
    -کاتیا تو میدونی چه اتفاقی برای آوا افتاد؟
    کاتیا نگاهش را از بنفشه می دزدد و باز به چشمانم خیره می شود نگاهش عجیب است گویا چیزی را می داند. در چشم هایش دقیق تر می شوم.
    -کاتیا تو میدونی؟
    بنفشه گیر داده است به کاتیا میخواهد بداند چه بر سرم آمده است اما اگر بداند همه چیز درست می شود؟ مگر رهامم بر می گردد؟ می شود بیدارم کنید من این کابوس را دوست ندارم.
    -آوا عزیزم چی شده ببین خیلی مارو نگران کردی حتی انتظار رو هم نگران کردی بگو چی شده.
    اشک هایم را پس میزنم.
    -انتظار..انتظار رو میخوام
    -پیش سوگند تو ماشینه نگران نباش به ما بگو چی شده.
    -فقط میخوام انتظار رو بغـ*ـل می کنم.
    کاتیا دست در جیبش می کند و دستمالی را جلوی رویم میگیرد.
    -اشک هات پاک کن انتظار نبینه.
    دستمال را از دستش میگیرم و گونه های خیسم را پاک می کنم. بنفشه ناچار از جایش بلند می شود و از ما دور می شود. کاتیا کنارم در جای بنفشه می نشیند و دو دستم را در دستانش می گیرد.
    -آبا نوید رو دیدی؟
    دستمال را در مشتم می فشارم و می گویم:
    -تو هم دیدیش؟
    -دیدم اما فکر می کردم حتما کسی دیگر باشد.
    -نه خودش بود.
    دست زیر چانه ام می گذارد.
    -او که هر بار فرار می کند چرا به این حال دچار شدی؟
    نفس عمیقی برای مهار کردن اشک هایم می کشم.
    -چون این بار فرار نکرد.
    -توانستی با او حرف بزنی؟
    چشمم به بنفشه که انتظار کوچولویم را در آغـ*ـوش گرفته است افتاد.
    -بعدا حرف میزنیم کاتیا.
    از جایم بلند می شوم و آغوشم را برای نیمه ی وجودم این موجود کوچولو انتظارم باز می کنم. به جانش می افتم ترس از دست دادنش مرا به مادری نچسب تبدیل می کند از هر طرف او را می بوسم و نازش را می کشم سعی می کنم با قربان صدقه هایم بغضم را کتمان کنم.
    ناچار می شوم برای پنهان کردن این درد لعنتی از انتظار کوچولویم دل از نیمکت بکنم و خیلی ارام و بی صدا سوار ماشین شوم. از نگاه های حتی راننده هم واهمه دارم دلم خیلی برای خودم می سوزد. دخترم را در آغوشم می فشارم با چشمان گردش به من نگاه می کند ناچار لبخندی به رویش میزنم دست به گونه هایم می کشد. این دختر چقد شبیه به من است امیدوارم فقط بختش به مادرش نرفته باشد. کاتیا دیگر مرا خوب می شناسد انتظار را در اتاق خوابم می گذارد تا نتوانم خودم را بیشتر ازآن چه هستم داغون کنم. می داند نمی توانم در مقابل دخترکم گریه کنم. من در هر شرایطی مجبورم اشک هایم را دفن کنم پشت پلک هایم...
    یک شب بدون یک لحظه خواب می گذرد، می گذرد و رهام برایم کسی است که دیگر نمی توانم برایش میم مالکیت بگذارم دو روز است که تنها جایی که مرا ارام می کند آن پارکی است که وقتی گمش کرده بودم پیدایش کردم و به او اعتراف کردم که دوستش دارم. زمان زیادی می گذرد به این پارک نیامدم. اما امروز بدون هیچ هدفی آمدم چون قطعا انتظار ندارم اینجا پیدایش کنم.این موبایل لعنتی نمیخواهد صدایش را خفه کند می دانم کاتیا از نگرانی اش دست از سر موبایل برنمیدارد. موبایل را از کیفم در می آورم و آن را خاموش می کنم. دل بریده ام از همچی حتی از خودم. اندکی خیره به موبایل می شوم پوزخند تلخم را احساس می کنم. کارم به جایی میرسد که حتی از سر بیچارگی با موبایل حرف میزنم.
    -وقتی رهام رو داشتم همیشه بهم میگفت دوست نداره تورو داشته باشم. البته من خیلی دوست داشتم برای اینکه بتونم هر وقت دلم خواست صدای رهام رو بشنوم دست به دامنت بشم اما ، خب رهام رفتارهای خاص خودش رو داشت مثلا با یه چشم غره این کسی که الان رو به روته رو خفه می کرد دیگه جیکش هم درنمیومد یعنی در این حد دوستش داشتم و از اینکه از من ناراحت نشه ترس داشتم. من بخاطر شنیدن صداش چه تو سرما چه گرما حالا بخواد طوفانو سیلاب و زلزله باشه هم شال و کلاه می کردم. یه کیوسک بود دوتا خیابون اون طرف تر از خونمون بود پاتوق همیشگی من بود هر وقت بهانه گیری رهام رو می کرد این دل بی صاحابم تا چشم باز می کردم می دیدم رو به روشم و دارم شماره ی رهام رو میزنم. گاهی جواب می داد گاهی نمی داد گاهی هم عصبی می شد که چرا وقت و بی وقت پامیشم میرم اونجا زنگ میزنم. فکر کنم اینی که الان رو به روته هیچ ادعایی هم نداره تمام این مدت قشنگ لحظه به لحظه اش که گذشت رو من فکر می کردم رهام از روی ترس روی من عصبی می شد و برای اینکه اتفاقی برام نیفته واکنش نشون می داد چرا زنگ زدم. قبول دارم چقد قبول یک واقعیت سخته اما من یکی زیر بار نمیرم .اصلا نمیتونم قبول کنم که رهام تمام اون مدت ها برای اینکه من تورو نخرم تقلا میکنه و بدخلقی هاش برای این بود که تورو نداشته باشم و بهش زنگ نزنم تا همسرش از نفر سومی که من باشم خبردار نشه.
    با صدای بلندی میخندم و ادمه میدهم.
    -جالبش این جاست که شاید خیلی از آدم های مثل من الدنگ پیدا بشن که روحشون هم خبر دار نشه اونا نفرسوم هستن.مثلا من! خیلی جالبه که بعد تمام این مدت بفهمم رهامی در قلبم ساختم خودش نبود یعنی خیلی تفاوت داشت ولی این عشق خیلی عجیبه آدم هارو کور میکنه مثلا من با همه ی اینا کور به حساب میام چون هنوزم دوستش دارم.
    نگاه اخری به موبایل می اندازم و آن را در گوشه ی کیفم پرت می کنم و از جایم بلند می شوم. ارام ارام قدم بر می دارم خیال رفتن به خانه را ندارم تنها کسی که در حال حاضر می تواند مرا درک کند فرهادی است که خبر ازدواج ناهیدش را من به او دادم من! آهی می کشم و از آن پارک بیرون می ایم دستی برای تاکسی تکان می دهم و سوار می شوم.
    -بهشت زهرا
    ماشین که حرکت می کند چشم هایم را می بندم و به نبودنش فکر می کنم. من در تمام این نبودنش فکر می کردم او بوده است همچین دیوانه ای مانند من پیدا می شود؟
    دقیقا الان به این نتیجه رسیده ام که از هرکسی که انتظار نداره ام خیلی راحت مرا تنها می گذارد و مرا محکوم به ماندن می کند من اخر میترسم که در تنهایی خود از شدت بغض بمیرم. یک روز می آید که آسمان خاکستری شده است بغض دارد مانند آوا، هر کسی یک روزنامه می خرد و مشغول خواندش میشد تیتر اول روزنامه می شود دختر به نام آوا که از شدت بغض در حال جان دادن بود تکه تکه شد. امضای من می شود آخرش آن را دیوانه می نامیدن.
    پوزخند تلخی به افکارم میزنم و کرایه تاکسی را حساب می کنم از ماشین پیاده می شوم. قدم هایم را برای رسیدن به فرهاد را شمرده ام می دانم هر قدمی که برمی دارم را برای اولیین بار چه جانی کندم تا درست کنارش ایستادم. سنگی قبرش خیلی سرد است حتما فرهاد از عشقی که هرگز برنگشت سردش شده است. بر روی قبرش خم می شوم و بـ..وسـ..ـه ای بر روی آن میزنم.
    -دلم خیلی برات تنگ شده.
    دیگر من عادت کرده ام چون بابا از اول هم جواب مرا نمی دهد حالا دیگر یکطرفه حرف زدن کاملا طبیعی است. دستم را نوازش گونه بر روی قبرش می کشم.
    -میدونی بابا این زندگی با بعضیا لج میفته چراش رو هم نتونستم بفهمم گویا ما خانوادگی باید زجر عشق رو بکشیم. من... آخه بابا خودت بگو عادلانه است؟ چند بغض به یه گلو؟! گاهی دلم میخواد به آدما دل نبندم اما نمیتونم.عمو دومین مرد زندگیم بعد از تو بود اما از دستش دادم. سخت بود اما سعی کردم قویی باشم. برام یه خاطره گذاشت که هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم آسمم رو انتخاب کرد به من موسیقی رو یاد داد. هر وقت با من تمرین می کرد آهنگ "سلطان قلب ها" رو میخوند. فکر کنم اونم عاشق بود. یا بریم سر بحث ناهید آسمونت که وقتی رفت پشت سرشم نگاه نکرد ولی برای من یه چیز رو توی اون خونه نگه داشت اونم تو بودی اون خودش رو ازم گرفت بابام رو ازم گرفت. من تو حسرت یه بار شنیدن صدام از زبونت بودم اون این رو هم از من گرفت. خیلی سخت بود اما تونستم زندگی کنم ببین نمردم هنوزم زندم نفس میکشم. یه شبه یکی اومد تو زندگیم و چند روز بعدش ویولنم رو شکست کاش میدونستم اونی که اوایل ویلنم رو میکشنه بعدها قلبم رو میکشنه و خیلی بعدها استخونام میشکنه. من خیلی بهش دلبستم می گفت بمیر می مردم حتی بیشتر از تو که ناهید دوست داشتی من دوستش داشتم، اما اخرش چی شد؟ یه روز برگشتم خونه فقط یه نامه بود که ساعتش گذشته بود نرسیدم بهش رفتم بابا نمیدونم با این دو پا خودم به کیوسک رسوندم اما دو کلمه برام سرهم کرد و دیگه صداش رو نشنیدم. حقم نبود من دوستش داشتم.از اون پس متوجه شدم با کیوسک حرف میزنم متوجه شدم تمام شهر رو گشتم. خودم گول زدم گفتم گمش کردم ولی نکرده بودم نمیخواستم در واقع این حقیقت تلخ رو قبول کنم. من باز هم تحمل کردم باز هم گفتم میتونم اون برمیگرده اما چی شد وقتی که دقیقا...
    -آوا
    سکوت میکنم. من حتی وقتایی که یه تکه سنگ پیدا میکنم با او حرف بزنم کسی نمیگذارد دهن باز کنم.
    -مرا از بازویم می گیرد و بلندم می کند صدایش کمی بالا رفته است و رنگ عصبانیت دارد.
    -میدونی چه بر سر کاتیا اومده از صبح تا حالا؟
    بازویم را از دستش می کشم و دستی به گونه ام می کشم. این اولیین بار است گریه نمی کنم آری اولیین بار است.
    -مگه با تو نیستم آوا؟​
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا