شصت و نه
-الان باید چکار کنیم؟
کیفش را به ایمان می دهد.
-شما هیچ کاری نمی کنید. منتظر خبر من میشید.
کاتیا با صدایی مملو از بغض می گوید
-بلوز خونی
-نگران نباشید احتمالش هم هست برای نگران کردن شما باشه من بررسی می کنیم.
ایمان همراه بردارش می رود من می مانم و بنفشه و کاتیا که فقط اشک میریزد. بنفشه قبل از من به سمت کاتیا می رود و اشاره می کند آرامش خودم را حفظ کنم. هنوز هم دست و پایم را گم کرده ام. نگاهم می چرخد میان کاتیا و در و پله هایی که مرا به اتاقم می رساند. به سمت کاتیا بروم و آن را دلداری بدهم یا به اتاقم بروم و همیشه در چنین مواقعی که کاری از دستم برنمی اید خودم را میان چهار دیواری حبس کنم؟ یا قبل از رفتن ایمان بروم با او صحبت کنم؟ متوجه لرزش دستانم می شوم چشمانم هنوز هم رد نگاهش بر روی پله ها است اما پاهایم مرا به سمت در هدایت می کنند دست هایم علی رغم میل من در را باز می کنند و زبان بدون خواسته ام نام ایمان را هجی می کند. در باز ماشین را می بندد و به سمتم می اید
-چیزی شده آوا؟
انگشت های دستم را در هم قفل می کنم و بعد از کمی مکث می گویم:
-می تونیم یکم حرف بزنیم؟
سری تکان می دهد و دستش را برای برادرش که در ماشین منتظر آن است تکان می دهد. ماشین دور می شود. ایمان چند قدم نزدیک تر می شود.
-البته.
در را می بندم و از چند پله های کوتاه پایین می ایم.
-به سمت نیمکت چوبی سمت راست حیاط می روم. پشت سرم ارام آرام راه می رود. می نشینم نگاهم را به افق می دوزم. نشستنش بر روی نیمکت را حس می کنم.
-تا حالا از فکر نبودن کسی به حال و روز کاتیا افتادی؟
رفتارهایش را نمی توانم ببینم اما سکوتش هم طولانی نمیشد.
-نه.
پوزخند خیلی تلخی میزنم که فکر نمی کنم از چشم او دور رفته باشد.
-همه چیزش رو رها کرد و اومد دنبال دخترش. اون فقط دخترش رو از دست نداده! همسرش، دخترش، زندگیش...
چشم از افق میگیرم و در چشمانش خیره می شوم. تا به حال به رنگ چشم هایش توجه نکرده بودم مگر می شود چشم هایش مانند چشمان ناهید باشد؟
-اگر دختر دزدیده شده چرا بعد از این همه مدت الان تصمیم گرفتن اون رو بکشن؟ باجگیر هم که نبودن!
بدون اینکه متوجه باشم می پرسم
-به نظرت این همه تشابه میتونه کاملا تصادفی باشه؟
تعجب می پرسد:
-متوجه نمیشم.
-رنگ چشماتون رو میگم.
با تعجب می گوید:
-رنگ چشمامون؟
از بهت بیرون می ایم و چشم از او میگیرم.
-توهم فکر میکنی که ممکنه ویات کشته نشده باشه؟
-خیلی وقته با کاتیا دوست هستین؟
-اره خی...
حرفم نصفه نیمه می ماند به فکر فرو می روم
-آوا
از جایم بلند می شوم و با هیجان به او نگاه می کنم.
-چی شد آوا؟
به راننده اشاره می کنم و رو به ایمان می گویم:
-فکر میکنم یه چیزی دارم که میتونه مارو کمک کنه.
از جایش بلند می شود
-چی هست؟
به سرعت پا تند می کنم.
-زود برمی گردم همین جا منتظرم بمون.
در را باز می کنم و با عجله به سمت پله ها می روم. دوتا دوتا آن ها را رد می کنم به اتاقم پناه می برم.
-باید همین جاها باشه
به سمت کمدم می روم و زیر رویش می کنم.
-نمیتونه جای دوری رفته باشه باید همین جا باشه به یادت بیار آوا
مضطرب به کمد و اشیای بهم ریخته نگاه می کنم. زمان زیادی می گذرد نمی دانم آن را کجا گذاشتم. نکند آن را؟ نه نه من آن رانگه داشته ام اما اگر همراه آن چیزها آن را محو کرده باشم چه؟ دست بر روی سرم می گذارم و سعی می کنم به خاطر بیاورم اما چیزی به ذهنم نمی رسد. ناچار به سمت در اتاق می روم و از پله ها با عجله پایین می ایم و به سمت کاتیا که دارد در آغـ*ـوش بنفشه گریه می کند و می روم.
-کاتیا بلند شو الان وقت گریه نیست.
کاتیا با تعجب سرش را بلند می کند و با چشمان اشکی اش مرا نگاه می کند.
-بلند شو کاتیا باید کمکم کنی.
به بنفشه نگاهی می اندازد و از جایش بلند می شود منتظر نگاهم می کند.
-اگر یادت بیاد پیش اون درختی که ویات عکس گرفته بود رفتیم و شماره ی ناشناس باهات تماس گرفت اون به ما یه چیزای عجیبی گفت.
رنگ نگاهش تغییر می کند.
-اونا رو توی دفتر ویات نوشتی هنوز اون رو نگه داشتی؟
سری تکان می کند.
-پس اون رو به من بده این شاید بتونه مارو کمک کنه.
لبخند محوی میزند و از کنارم می گذرد و پله هارا طی می کند. بنفشه به من نزدیک می شود و آرام می گوید:
-به درد میخوره؟
-اینطور فکر می کنم.
-میخوای به برادر ایمان بگی؟
-ایمان منتظره باهم میریم.
کاتیا به پله ها میرسد و می گوید:
-آوا
بنفشه هم سرش را بلند می کند.
رنگ چشمان کاتیا هنوز هم امیدواری دارد با چشمانی پز هز اشک و لبخند محوی بر روی صورتش می گوید:
- دیوار سنگی،علف های هرز،لاک پشت،رنگ قرمز،مستطیل،آسمانی که باران طلایی می بارد.
خوشحال می گویم
-خودشه.
کاتیا همراه دفتر با خوشحالی پایین می اید و دفتر را به دستم می سپارد.
-به دردی میخوره؟
-همین طور فکر میکنم حداقلش نمیتونه بی دلیل باشه.
دست بر روی دستم می گذارد و با خوشحالی بعد از گریه می گوید:
-حق با توه.
زنگ تلفن خانه به صدا در می اید. به سمتش می روم و رو به بنفشه می گویم:
-من با ایمان میرم اداره پلیس این نوشته رو به دست برادر ایمان برسونم.
گوشی را برمی دارم
-الو
صدای زمختی به گوشم می رسد. گوشی را از گوشم برمی دارم و به کاتیا نگاه می کنم و با تعجب می گویم:
-کاتیا با تو کار دارن.
متعجب به خودش اشاره می کند و می گوید:
-شکوفه؟
سری به علامت نه تکان می دهم. به سمت من می اید و گوشی را از دستم می گیرد و بر روی گوشش می گذارد.
بنفشه هم نزدیک می شود.
کاتیا بذون هیچ حرفی فقط گوش می دهد لرزش دستانش را می توانم حس کنم تنه ای به دیوار کنارش می دهد نگاهش را به زمین می دوزد. دست بر روی شانه اش می گذارم و می گویم:
-حالت خوبه کاتیا؟
گویا اصلا متوجه سوالم نمی شود. لب هایش می لرزد و اولیین قطره ی اشکش می چکد و با صدایی بغض دار ارام لب میزند
-ویات
بنفشه جا می خورد و سرش را به گوشی نزدیک می کند و سعی می کند مکالمه را بشنود اما ظاهرا موفق نمی شود. کاتیا بدون حرکت جا خورده باری دیگر لب میزند
-وو...وچئی؟
قطرات اشک یکی پس از دیگری از چشمانش سقوط می کند این بار با صدای بلند تری می گوید:
-کومونته الی وو؟
تکیه اش را از دیوار میگیرد و با گریه و التماس می گوید:
-ازویبی نه کوبپه پا
گوشی را به گوشش می فشارد و با دست دومش اشک هایش را از گونه هایش پاک می کند و می گوید:
ویات وو عه به با؟-
نگاهش را از افق میگیرد و چند بار پشت سرهم کلمه ی الو را هجی می کند.
-چی شد کاتیا کی بود؟
این سوال را بنفشه می پرسد و رو به روی کاتیا می ایستد.
سری تکان می دهد و باز اشک هایش بیشتر از قبل بر گونه هایش سرازیر می شوند.
-اون کی بود کاتیا تو با ویات حرف زدی؟
کاتیا سردرگم و نگران دور خودش می چرخد و دست به شقیقه اش میزند ظاهرا خودش هم نمی داند چه کاری را باید انجام دهد.
-کاتیا حالت خوبه؟
سری تکان ممی دهد و اشک هایش بر گونه هاش سرازیر می شوند نگاهش را در چشمانم می دوزد من این نگاه هارا خوب می شناسم. مانند بهت زده ها به چپ و راست نگاه می کند به فکر می رود دست به پیشانی اش می کشد.
-آبا...و ویات با من حرف زد.
با تعجب نزدیکش می شوم و دست بر بازویش می گذارم.
-تعریف کن کاتیا حالش خوبه؟
-الان باید چکار کنیم؟
کیفش را به ایمان می دهد.
-شما هیچ کاری نمی کنید. منتظر خبر من میشید.
کاتیا با صدایی مملو از بغض می گوید
-بلوز خونی
-نگران نباشید احتمالش هم هست برای نگران کردن شما باشه من بررسی می کنیم.
ایمان همراه بردارش می رود من می مانم و بنفشه و کاتیا که فقط اشک میریزد. بنفشه قبل از من به سمت کاتیا می رود و اشاره می کند آرامش خودم را حفظ کنم. هنوز هم دست و پایم را گم کرده ام. نگاهم می چرخد میان کاتیا و در و پله هایی که مرا به اتاقم می رساند. به سمت کاتیا بروم و آن را دلداری بدهم یا به اتاقم بروم و همیشه در چنین مواقعی که کاری از دستم برنمی اید خودم را میان چهار دیواری حبس کنم؟ یا قبل از رفتن ایمان بروم با او صحبت کنم؟ متوجه لرزش دستانم می شوم چشمانم هنوز هم رد نگاهش بر روی پله ها است اما پاهایم مرا به سمت در هدایت می کنند دست هایم علی رغم میل من در را باز می کنند و زبان بدون خواسته ام نام ایمان را هجی می کند. در باز ماشین را می بندد و به سمتم می اید
-چیزی شده آوا؟
انگشت های دستم را در هم قفل می کنم و بعد از کمی مکث می گویم:
-می تونیم یکم حرف بزنیم؟
سری تکان می دهد و دستش را برای برادرش که در ماشین منتظر آن است تکان می دهد. ماشین دور می شود. ایمان چند قدم نزدیک تر می شود.
-البته.
در را می بندم و از چند پله های کوتاه پایین می ایم.
-به سمت نیمکت چوبی سمت راست حیاط می روم. پشت سرم ارام آرام راه می رود. می نشینم نگاهم را به افق می دوزم. نشستنش بر روی نیمکت را حس می کنم.
-تا حالا از فکر نبودن کسی به حال و روز کاتیا افتادی؟
رفتارهایش را نمی توانم ببینم اما سکوتش هم طولانی نمیشد.
-نه.
پوزخند خیلی تلخی میزنم که فکر نمی کنم از چشم او دور رفته باشد.
-همه چیزش رو رها کرد و اومد دنبال دخترش. اون فقط دخترش رو از دست نداده! همسرش، دخترش، زندگیش...
چشم از افق میگیرم و در چشمانش خیره می شوم. تا به حال به رنگ چشم هایش توجه نکرده بودم مگر می شود چشم هایش مانند چشمان ناهید باشد؟
-اگر دختر دزدیده شده چرا بعد از این همه مدت الان تصمیم گرفتن اون رو بکشن؟ باجگیر هم که نبودن!
بدون اینکه متوجه باشم می پرسم
-به نظرت این همه تشابه میتونه کاملا تصادفی باشه؟
تعجب می پرسد:
-متوجه نمیشم.
-رنگ چشماتون رو میگم.
با تعجب می گوید:
-رنگ چشمامون؟
از بهت بیرون می ایم و چشم از او میگیرم.
-توهم فکر میکنی که ممکنه ویات کشته نشده باشه؟
-خیلی وقته با کاتیا دوست هستین؟
-اره خی...
حرفم نصفه نیمه می ماند به فکر فرو می روم
-آوا
از جایم بلند می شوم و با هیجان به او نگاه می کنم.
-چی شد آوا؟
به راننده اشاره می کنم و رو به ایمان می گویم:
-فکر میکنم یه چیزی دارم که میتونه مارو کمک کنه.
از جایش بلند می شود
-چی هست؟
به سرعت پا تند می کنم.
-زود برمی گردم همین جا منتظرم بمون.
در را باز می کنم و با عجله به سمت پله ها می روم. دوتا دوتا آن ها را رد می کنم به اتاقم پناه می برم.
-باید همین جاها باشه
به سمت کمدم می روم و زیر رویش می کنم.
-نمیتونه جای دوری رفته باشه باید همین جا باشه به یادت بیار آوا
مضطرب به کمد و اشیای بهم ریخته نگاه می کنم. زمان زیادی می گذرد نمی دانم آن را کجا گذاشتم. نکند آن را؟ نه نه من آن رانگه داشته ام اما اگر همراه آن چیزها آن را محو کرده باشم چه؟ دست بر روی سرم می گذارم و سعی می کنم به خاطر بیاورم اما چیزی به ذهنم نمی رسد. ناچار به سمت در اتاق می روم و از پله ها با عجله پایین می ایم و به سمت کاتیا که دارد در آغـ*ـوش بنفشه گریه می کند و می روم.
-کاتیا بلند شو الان وقت گریه نیست.
کاتیا با تعجب سرش را بلند می کند و با چشمان اشکی اش مرا نگاه می کند.
-بلند شو کاتیا باید کمکم کنی.
به بنفشه نگاهی می اندازد و از جایش بلند می شود منتظر نگاهم می کند.
-اگر یادت بیاد پیش اون درختی که ویات عکس گرفته بود رفتیم و شماره ی ناشناس باهات تماس گرفت اون به ما یه چیزای عجیبی گفت.
رنگ نگاهش تغییر می کند.
-اونا رو توی دفتر ویات نوشتی هنوز اون رو نگه داشتی؟
سری تکان می کند.
-پس اون رو به من بده این شاید بتونه مارو کمک کنه.
لبخند محوی میزند و از کنارم می گذرد و پله هارا طی می کند. بنفشه به من نزدیک می شود و آرام می گوید:
-به درد میخوره؟
-اینطور فکر می کنم.
-میخوای به برادر ایمان بگی؟
-ایمان منتظره باهم میریم.
کاتیا به پله ها میرسد و می گوید:
-آوا
بنفشه هم سرش را بلند می کند.
رنگ چشمان کاتیا هنوز هم امیدواری دارد با چشمانی پز هز اشک و لبخند محوی بر روی صورتش می گوید:
- دیوار سنگی،علف های هرز،لاک پشت،رنگ قرمز،مستطیل،آسمانی که باران طلایی می بارد.
خوشحال می گویم
-خودشه.
کاتیا همراه دفتر با خوشحالی پایین می اید و دفتر را به دستم می سپارد.
-به دردی میخوره؟
-همین طور فکر میکنم حداقلش نمیتونه بی دلیل باشه.
دست بر روی دستم می گذارد و با خوشحالی بعد از گریه می گوید:
-حق با توه.
زنگ تلفن خانه به صدا در می اید. به سمتش می روم و رو به بنفشه می گویم:
-من با ایمان میرم اداره پلیس این نوشته رو به دست برادر ایمان برسونم.
گوشی را برمی دارم
-الو
صدای زمختی به گوشم می رسد. گوشی را از گوشم برمی دارم و به کاتیا نگاه می کنم و با تعجب می گویم:
-کاتیا با تو کار دارن.
متعجب به خودش اشاره می کند و می گوید:
-شکوفه؟
سری به علامت نه تکان می دهم. به سمت من می اید و گوشی را از دستم می گیرد و بر روی گوشش می گذارد.
بنفشه هم نزدیک می شود.
کاتیا بذون هیچ حرفی فقط گوش می دهد لرزش دستانش را می توانم حس کنم تنه ای به دیوار کنارش می دهد نگاهش را به زمین می دوزد. دست بر روی شانه اش می گذارم و می گویم:
-حالت خوبه کاتیا؟
گویا اصلا متوجه سوالم نمی شود. لب هایش می لرزد و اولیین قطره ی اشکش می چکد و با صدایی بغض دار ارام لب میزند
-ویات
بنفشه جا می خورد و سرش را به گوشی نزدیک می کند و سعی می کند مکالمه را بشنود اما ظاهرا موفق نمی شود. کاتیا بدون حرکت جا خورده باری دیگر لب میزند
-وو...وچئی؟
قطرات اشک یکی پس از دیگری از چشمانش سقوط می کند این بار با صدای بلند تری می گوید:
-کومونته الی وو؟
تکیه اش را از دیوار میگیرد و با گریه و التماس می گوید:
-ازویبی نه کوبپه پا
گوشی را به گوشش می فشارد و با دست دومش اشک هایش را از گونه هایش پاک می کند و می گوید:
ویات وو عه به با؟-
نگاهش را از افق میگیرد و چند بار پشت سرهم کلمه ی الو را هجی می کند.
-چی شد کاتیا کی بود؟
این سوال را بنفشه می پرسد و رو به روی کاتیا می ایستد.
سری تکان می دهد و باز اشک هایش بیشتر از قبل بر گونه هایش سرازیر می شوند.
-اون کی بود کاتیا تو با ویات حرف زدی؟
کاتیا سردرگم و نگران دور خودش می چرخد و دست به شقیقه اش میزند ظاهرا خودش هم نمی داند چه کاری را باید انجام دهد.
-کاتیا حالت خوبه؟
سری تکان ممی دهد و اشک هایش بر گونه هاش سرازیر می شوند نگاهش را در چشمانم می دوزد من این نگاه هارا خوب می شناسم. مانند بهت زده ها به چپ و راست نگاه می کند به فکر می رود دست به پیشانی اش می کشد.
-آبا...و ویات با من حرف زد.
با تعجب نزدیکش می شوم و دست بر بازویش می گذارم.
-تعریف کن کاتیا حالش خوبه؟