رمان راگناروک:نبرد نامیرا (جلد دوم بازی قدرت) | sahar.s کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

saみaЯ.ⓢ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/04
ارسالی ها
110
امتیاز واکنش
2,576
امتیاز
416
سن
25
محل سکونت
شیراز
نام رمان: نبرد نامیرا(جلد دوم بازی قدرت)
نام نویسنده: sahar.s | کاربر انجمن نگاه دانلود
نام ناظر رمان : @سییما
ژانر: تخیلی_فانتزی
خلاصه:
نبردی سخت
جدالی نابرابر
به پا می خیزند برای نابودی
سلطه گرانی که به دنبال حاکمیت اند
و بار دیگر بازی بر سر قدرت!
بی شک اراده ای پولادین می طلبد
در برابر کینه ی زیاده خواهان.
و در نهایت ، جبهه ی عشق که همیشه پیروز است
آیا صبح با تمام روشنی اش خواهد رسید؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    به نام خدا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    saみaЯ.ⓢ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    110
    امتیاز واکنش
    2,576
    امتیاز
    416
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    مقدمه:

    شب فرا می رسد و نگهبانی من آغاز می شود.
    نگهبانی تا زمان مرگ ادامه خواهد داشت.
    هیچ تاجی بر سر نمی گذارم و هیچ پیروزی ای بدست نخواهم آورد.
    من در محل نگهبانی ام زندگی می کنم و می میرم.
    من نگهابانی بر روی دیوار هستم.
    من آتش هستم و در مقابل سرما می سوزم.
    نوری هستم که سحر را با خود می آورد.
    من شمشیری در تاریکی هستم.
    شیپوری که خواب آلوده ها را بیدار می کند.
    سپری که دشت های مردم را محافظت خواهد کرد.
    من زندگی ام را با افتخار به نگهبانان شب تقدیم می کنم.
    برای امشب و تمام شب هایی که در راه است.

    (بر گرفته از ترجمه آهنگ سریال « game of thrones»)
     

    saみaЯ.ⓢ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    110
    امتیاز واکنش
    2,576
    امتیاز
    416
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    روی تخت دراز کشیده و در حالی که به سقف اتاقش خیره بود، خاطراتش را مرور می کرد. خاطراتی که بعضی هایشان شیرین و بعضی تلخ بودند. انگار همین دیروز بود که بچه یتیمی بیش نبود. زمانی که زیر شلاق های بی امان زمانه، روزگار سختی را می گذراند. دنیای بی رحمی که برای بی خانمان هایی چون او، جایی نداشت. دنیایی که برای افراد ضعیف و بی پشتوانه،جایی نداشت. به یاد زمانی که چون شاخه ای شکسته
    که سعی داشت هر طور شده و با هر قیمتی خودش را به درخت متصل نگه دارد. حالا هرچند فشار زیادی را تحمل کند. اما برای همین زندگی لعنتی که دارد مقاومت کند. اما بادهای روزگار وقتی بر خلاف جهت اهداف و نقشه هاست بوزد و چون گرگ درنده خویی به جان جسم بی جانت بیفتد. آن وقت،است که می فهمی تو هر چقرد هم که بجنگی، سر سخت باشی، تلاش کنی و خم به ابرو نیاوری. باز هم روزگار کار خودش را انجام می دهد و به خوشایند های تو توجهی نمی کند و اینجاست که می فهمی رحمی در کار نیست. اما ناگهان این بین خواهی دید که روزنه ای هر چند کوچک در برابر دیوار بدبختی هایت باز شود و مسیر نور را به تو خواهد نشان داد. هر چند سخت باشد. اما اگر تلاشت را بکنی و به خودت ایمان داشته باشی. آن وقت بدون شک می توانی از کوچکترین شکاف ها هم می توانی برای نجاتت استفاده کنی. این ها را به خوبی در این چند سال یاد گرفته بود. پنج سال از آن ماجراها گذشته بود. ماجرا هایی که هر کدام به نوبت می توانست همه را به تعجب وادارد. بطوری که اگر پنج سال پیش کسی به او می گفت که قرار است ملکه سرزمینی شود. قطعا فکر می کرد که دستش انداخته اند و به شعورش توهین کردند. انگار همین دیروز بود که برای نجات سرزمین اش که حالا او را عاشقانه دوست داشت و برایش هر کاری می کرد، به اِرین رفت. سفری که کوله باری از تجربه را با خود به همراه داشت. همین تجربه ها بودند که انسان را می ساخت و محکم‌ اش می کرد و برای اهداف
    بزرگ تری آماده اش می کرد. و حاصل آن، آنِدیا یی عاقل و دانا تر از قبل بود. و چه بد تاوانی داده بود برای داشته های امروزش. روبیسا ی عزیزش دیگر نبود اویی را که مادر بود برایش. و چه زیبا مادری کردن را بلد بود. مادر نداشتن سخت است. مثل این بود که درختی بدون ریشه باشد. و آنگاه نتواند در برابر سیلاب و طوفان های سخت جان سالم به در ببرد. مگر درخت بی ریشه هم ممکن بود؟ اما سخت تر این است که برای دومین بار، باز هم مادرت را از دست بدهی. هنوز هم برای دیدارش به آرامگاه سری می زد. اصلاً از هر فرصتی برای دیدنش استفاده می کرد و هنوز هم بر سر مزارش گل های جادویی درست می کرد. باور نمی کرد که آن اتفاقات شوم با تمام بدی و خوبی هایش به پایان رسیده باشند. البته آرامش الانش را مدیون تمام آن سختی های پر فراز و نشیب، باپستی ها و بلندی هایشان بود. نمی گفت که الان هم همیشه اوضاع بر وقف مرادش می گذشت و به هیچ سر بالایی در مسیر زندگی اش بر نمی خورد. فقط الانش را دوست داشت با تمام چاله و چوله ها و بد و خوبش. از روی تخت خواب سلطنتی طلایی رنگش برخاست و به طرف آینه اش رفت. به نظر نمی‌رسید تغییر چندانی نسبت به آن دختر بچه یتیم خانه ای و کنجکاوی که تازه به این جا آمده بود کرده باشد. موهایش هنوز به سیاهی چادر شب بود. پوست سفیدش چون دانه های برف بود و چشمان آبی اش هنوز به پاکی و زلالی آب دریا بود. موهای بلندش را شانه زد و به آرامی آن را به یک طرف شانه اش رها کرد و لباس هایش را با لباس بلند آبی رنگی که با رنگ چشمانش هم خوانی جالبی داشت، تعویض کرد. و نگاه دوباره ای به آینه مقابلش انداخت. هنوز هم از بریز و به پاش های الکی و آن لباس های پر زرق و برق دار متنفر بود. مگر در مواردی خاص. مثلا در مراسم های برداشت محصولات و جشن های ملی، بالاجبار باید از رسومات پیروی می کرد. زیرا که این رفتارش باعث می شد که در چنین جشن های مقدسی بد یمن به نظر برسد و نباید اعتقادات مردمش را ندید می گرفت. اما همین پوشیدن لباس های ساده بود که باعث می شد در میان مردم به تواضع و فروتنی شناخته شود و از محبوبیت ویژه ای برخوردار باشد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا