رمان شاهی | خزان70 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خزان70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/20
ارسالی ها
15
امتیاز واکنش
125
امتیاز
111
بسم الله الرحمن الرحیم

إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى‌ ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً
همانا، آنان كه اموال يتيمان را به ستم مى‌خورند، در حقيقت، جهنمی را در شكم خود فرو مى‌برند و بزودى در آتشى سوزان، وارد خواهند شد
نساء_۱۰



نام رمان:شاهی
نام نویسنده:خزان کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:اجتماعی،عاشقانه
نام ناظر: آرمیـbzـتا
خلاصه:
گاهی اوقت آدم هایی سرِ راهت قرار می گیرن که ممکنه از خانواده ات هم بیشتر دوستت داشته باشن.آدم هایی که وقتی یک مشکلی برات به وجود میاد،همه چیز رو رها می کنن و فقط و فقط به خودِ "تو" توجه می کنن.آدم هایی که الویت شون تو شرایطِ سخت زندگیت برگردوندن آسایش و خوشحالیتِ.آدم هایی که تو این لحظه ها نه به فکرِ آبرو و اعتبارِ خانواده ان و نه به فکرِ حرف و حدیث های مردم.آدم هایی که گاهی حاظرن جونشون رو هم پات بدن.
تو این روزگار،خیلی سخت میشه از این آدم ها پیدا کرد اما اگر با یکی شون روبه رو شدی،تو خیلی خیلی خوش شانسی!درست مثل بیتا.
برای بیتا،تابان یکی از همون آدم هاست.بیتایی که با همسرش به مشکل برخورده و برای فرار از دست اون به خونه ایی پناه می بره که سال ها ازش دور بوده.خونه ایی که داستان های زیادی رو براش رقم می زنه و توی این راه تابان همواره کنارش باقی می مونه.اما این همراهی تا یک جایی می تونه ادامه پیدا کنه.تا اون جایی که حرف از نامردی و بی معرفتی در میون نباشه.
در این میون،تابان مشکلات ریز و درشت خودش رو داره.با اینکه زندگی اش بی دردسر و "شاهانه" به نظر می رسه،اما تو یک دو راهی سخت گیر افتاده و نمی دونه که بینِ خانواده ایی که دنیاشون خلاصه شده تو قاعده ها، چارچوب ها و خطِ قرمز هاست و اون زندگی ایی که خودش دوست داره،کدوم رو انتخاب کنه.



پی نوشت:
بالاخره بعد از کلی دست دست کردن ها و این پا و اون پا کردن ها،تصمیم به انتشار نوشته هام کردم.خیلی خیلی مردد بودم،اما وقتی تاپیک رو ایجاد کردم به خودم قول شرف دادم که تا آخرین پست،پاش بمونم و اگر لازم شد،جونم رو هم فداش کنم.(البته نه تا این حد!)با این حال دوست دارم،یا بهترِ بگم آرزو دارم که شما عزیزانِ جان،از نوشته هام استقبال کنین و همراهم باشین.می دونم که بدون شما قطعا پژمره و افسرده می شم و شاید خدایی نکرده به دیار عقبی بشتابم!پس اگر می خواهید که تو این سن و سال جوون مرگ نشم و داغ روی دل بعضی ها نگذارم و به زندگیِ به درد نخورم ادامه بدم،پا به پام بیاین و اطمینان داشته باشین که پشیمون نخواهید شد.البته این خیلی حرفِ!نمی دونم شاید "شاهی" به دیدِ بعضی ها خوش نیاد،شاید به دیدِ خیلی ها و یا شاید زبونم لال،به دید همه.پس نمی تونم زیاد بازار گرمی کنم و ...اصلا بیخیال!اگر پشیمون شدین و احساس کردین که وقتتون به فنا رفته،بگذارین به حسابم تا روز قیامت،سرِ پلِ صراط جلوم رو بگیرین و جای وقت هدر رفته تون تو دنیا کمی از نیکی هام برای خودتون بردارین.با این حساب،خوندن شاهی اجر اخروی داره.نگین که نگفتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    .jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خزان70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/20
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    125
    امتیاز
    111
    قرار بود حسابی به خاطر دست‌دست کردن و تأخیرش غرغر کنم، اما حال‌ و روزش داغون‌تر از اونی بود که بخوام با حرف های بی ارزش،اعصابش رو به هم ریخته تر از اینی که بود کنم.برای همین دهانم رو بسته نگه داشتم و به بلند طبعیِ خودم "احسنت" گفتم.
    بلافاصله بعد از این‌که نشست داخل ماشین، دستمالی از روی داشبورد برداشت و مشغولِ پاک کردنِ اشک ها و آب بینی‌اش شد.
    ابروهام رو بالا دادم تا چشمام درشت‌تر بشه و لبخند محوی هم روی لب هام نشوندم تا حالت چهره‌ام کمی مهربون و دلسوزانه به نظر برسه. با خودم فکر کردم، میون بگومگوهایی که این چندروزه با خانواده‌اش داشته، شاید وجود یک هم زبون بتونه کمی بهش قوت قلب بده. دست‌های سرد گره کرده‌اش رو میون دست هام گرفتم:
    -بیتی! نگران نباش، می گذره...
    بیتا که خیره به روبه رو بود، با این حرفم روش رو به سمتم چرخوند و نگاهی بهم انداخت. انتظار هر عکس العملی رو داشتم به غیر اینکه دستش رو با سرعت از میون دست هام بیرون بکشه و با خشم بگه:
    -معلوم هست چیکار می‌کنی؟ برو الان هرجا باشه میرسه.
    اینم از بیتا! نه سلامی، نه علیکی، نه یک تشکر خشک و خالی ایی. من رو باش که به خاطرش از کار و زندگیم زده بودم و مثلاً می‌خواستم بهش خوبی کنم. نه، مثل این که مهر و محبت و نگاه دلسوزانه حالیش نمی‌شد و "حروم لقمه" حلالش بود:
    -حروم لقمه، من این همه اسیر و علیلِ ترافیک شدم و خودم رو رسوندم به تهِ شهر. نیم ساعتم که جلوی در معطلم کردی. با خودم قرار گذاشتم وقتی اومدی سرت رو ببرم و جاسویچی‌اش کنم. ولی دلم به حالت سوخت، بدبخت! خواستم مثلاً بهت لطف کنم، خواستم درد و دل کنم تا آروم بشی...
    تازه حرف هام داشت جون می‌گرفت. بیتا گویا برعکسِ همیشه، زمان رو برای بحث و جدل مناسب نمی‌دید. دستاش رو به نشونهٔ تسلیم بالا برد و تند تند و با اضظراب و عجزی که توی صداش مشخص بود گفت:
    -باشه، باشه، معذرت می خوام.هرچی تو بگی. فقط تو رو خدا زودتر برو!
    نگاه خشمگینم رو با گفتن "ایش"ایی ازش گرفتم. با آرامش خاصی آینه رو تنظیم کردم. بی خودی دست دست می‌کردم تا حرصش رو دربیارم و جوابی به نیم ساعت معطلیم بدم. خم شدم تا از داخل داشبورد عینک دودیم رو در بیارم که فریاد بیتا کنار گوشم مو به تنم سیخ کرد.
    -برو!
    یک لحظه از اون چشم‌های سرخی که قدر یک گردو ورم کرده بود و دادِ بلندی که تکمیلش می‌کرد،وحشت کردم:
    -باشه، چرا داد می‌زنی؟
    سریع صاف نشستم و از ترس جونم بعد از روشن کردن ماشین، به سمت انتهای کوچه حرکت کردم. رضا کنار کیوسک روزنامه فروشی ایستاده بود، سرعتم رو کم کردم و اون هم با دستش علامتی داد و به بیتا فهموند که گویا تا انتهای خیابون خبری ازش نیست. بیتا هم به نشونهٔ خداحافظی دستی برای برادر دوازده ساله‌اش تکون داد.
    با این که نگاهم به روبه رو بود اما بغض نشسته توی گلوی بیتا و اشک‌هایی که چشم‌های تیره‌اش رو تر کرده بودن، خوب می تونستم حس کنم.
    سری به نشونهٔ تأسف براش تکون دادم که از دیدش پنهون نموند. طلبکارانه و با خشم پرسید:
    -چیه؟ سر تکون میدی!؟
    خوب به دنبال یک بهونه می‌گشت تا حسابی تمومِ عصبانیتش رو سرش خالی کنه و به خیالش اون بهونه من بودم.
    -بیتا، سعی نکن اعصاب خوردی هات رو سرِ من خالی کنی، خوب میدونی که اگر بهم بر بخوره، همین جا پیاده‌ات می‌کنم.
     

    خزان70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/20
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    125
    امتیاز
    111
    -من چیزی رو سرت خالی نکردم، فقط پرسیدم چرا سر تکون میدی.
    همچنان که با سرعت حرکت می‌کردم، ناغافل از روی یک دست انداز عبور کردم که صدای سایش کف ماشین با زمین، به گوشم رسید. زیرلب "حروم لقمه" ایی نثار شهرداری کردم که به جای دست انداز، تپه وسط خیابون می‌گذاشت و به خودش زحمت رنگ کردنش رو هم نمی‌داد تا حداقل به چشم آدم بیاد.
    -سر تکون میدم به خاطر حرف گوش نکردنات، به خاطر "خودم میدونم خودم میدونم" کردنات. اون زمان که از هر سه تا کلمه ایی که به زبون می‌آوردی، دو تاش "سروش" بود من این روزها رو خوب می‌دیدم. این روزهایی که اینطور از ترسِ روبه رو شدن باهاش، سر به بیابون بذاری.
    از گوشهٔ چشم حالتِ مسخرهٔ نگاهش رو می‌دیدم. می‌دیدم که پوستِ سفیدش، سرخِ سرخ شده و بین ابروهای پهن و کشیده‌اش یک گره کور افتاده. نگاه از نیم رخم برداشت و سکوت کرد. معلوم بود که داره خود خوری می کنه. معلوم بود که حسابی خونش به جوش اومده اما نمی خواد و یا نمی تونه که جوابی بهم بده. ولی بعد از مدتی گویا نتونست تحمل کنه و خودش با پوزخند صدا داری سکوت بینمون رو شکست. همونطوری که موهای فر و وز وزی اش رو که از شال مشکی رنگش بیرون زده بود میون مشت هاش گرفته بود و با حرص می‌کشید، دهان باز کرد:
    -وای خدا! باورم نمیشه، باورم نمیشه که تو یکی این حرف رو بزنی. از وقتی که از خونهٔ سروش زدم بیرون تا همین الان، هر کی از راه می رسه همین حرفا رو میزنه."ما می دونستیم چی میشه"."ما این روزا رو می‌دیدیم."بیشتر از صد بار این جمله‌ها رو شنیدم تابان، اما اصلاً فکر نمی‌کردم که تو هم اینا رو بگی. می نمی‌فهمم، اگر همه می دونستن که چه اتفاقی قرار بود واسم بیافته چرا کسی جلوم رو همون روز نگرفت؟ چرا کسی چیزی بهم نگفت؟
    برعکسِ بیتا که صدای دورگه شده‌اش رو پس کله‌اش انداخته بود،من با بی خیالی به جاده چشم دوخته بودم:
    -همه رو نمی دونم اما من بارها و بارها بهت گفتم که این پسر به دردت نمی خوره. آخرین بارش رو هم خوب یادمِ. وقتی سرت رو تاب دادی، صدات رو کش داد و گفتی "تو حتماً چشمت دنبالِ سروش که اینطوری داری جلوم رو می‌گیری تا باهاش ازدواج نکنم." وقتی دیدم انقدر ابله ایی، با خودم گفتم "ولش کن، بذار هر شکری که می خواد بخوره. تو که مسئولش نیستی." یادت میاد بیتا خانوم؟
    وقتی که سکوت کرد و به پنجره خیره شد، فهمیدم که حرف‌های اون روز هنوز توی ذهنش هست. بعد از یک دعوای جانانه حدود سه ماه با هم قهر بودیم و وقتی که برای آشتی برگشت، کار از کار گذشته بود و قرار مدارهای ازدواج گذاشته شده بود.
    پنج سال پیش که با سروش خیلی اتفاقی آشنا شد به جز یکی دوبار اون هم از دور ندیده بودمش. بیتا جوری ازش تعریف می‌کرد که انگار پیامبرِ جدیدی مبعوث شده. اما من از همون اول حس خوبی نسبت به سروش نداشتم. بیتا زیاد خوشگل نبود، ننه بابای پولدار و درست و حسابی ایی هم نداشت. این که یک پسر همه چیز تموم در یک نگاه، اون هم توی خیابون عاشقش شد،خیلی عجیب و تخیلی به نظر می رسید. بارها بهش گوشزد کردم که حواسش رو جمع کنه، بدون تحقیق جلو نره، اما کو گوش شنوا؟ بیتایی که چشماش کور شده بود و گوشاش کر، به حرفِ من که هیچ، به حرف کل دنیا هم توجه ایی نمی‌کرد.
    صدای آروم گریه‌اش تو اتاقک ماشین می‌پیچید. دوباره دستمال دیگه ایی برداشت و به چشم هاش کشید.همینطور که از دید زدن بیرون دل نمی‌کند، با صدای خش داری که به خاطر بغض خونه کرده تو گلوش بود گفت:
    -اون روزهایی که تو یک پات دبی بود و یک پای دیگه ات ترکیه، من هنوز حسرت یک مسافرت درست و حسابی، نه اون ورِ آب، تو همین ایرانِ خودمون، به دلم مونده بود. شاید پنج سالی یکبار بابا هـ*ـوس یک تنوع به کلش می‌زدو هلک و هلک با پراید قراضه مون راهی شمال می شدیم .ترافیک جاده‌ها و گرما رو تحمل کردیم، تو مسافرخونه هایی که بوی سگ می‌داد اتراق می کردیم، یک هفته حموم نمی‌رفتیم و با یک عذاب خودمون رو به شهر دیگه ایی می رسوندیم و دلمون خوش بود که مسافرت رفتیم. این تازه یکی از حسرت‌های زندگیم بود...
    آهی کشید و چشم از درخت‌های کنار جاده که تند و تند از پی هم می‌گذشتن گرفت. سرش رو پائین انداخت و خیره به انگشت‌های بلند و کشیده‌اش ادامه داد:
    -اونوقت، تو این حال و هوا یکی میاد توی زندگیت که ساعت مچی تو دستش رو می تونه با کل دار و ندار بابات تاق بزنه. یک همچین آدمی که میخواد دنیا رو به پات بریزه. تو که نه، هر کس دیگه ایی هم که جای من بود با چشم بسته قبول می‌کرد. الان هم اصلاً پشیمون نیستم. هیچوقت دیگه ایی هم از انتخاب سروش پشمون نمی شم. من توی این پنج سال مثل ملکه‌ها زندگی کردم، به تموم حسرتای زندگیم پایان دادم. با پول اون جای خالی همهٔ نداشته هام رو پر کردم.عیبی نداره،هر خوبی ایی کنارش یک بدی هم داره.من تمام بدی ها رو به جون خریدم.حالا اگر صدبار دیگه هم به دنیا بیام،سروش انتخابم باقی می مونه.
     

    خزان70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/20
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    125
    امتیاز
    111
    روزی که می خواستم شروع به نوشتن رمان کنم هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر درگیرش بشم.هرگز به ذهنم خطور نمی کرد که چقدر تشکرهاتون می تونه برام مهم باشه.خیلی عجیبِ که از دو دونه تشکر قدرِ یک دنیا ذوق می کنم.نه؟


     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا