رمان عروسک شیشه‌ای(جلد اول) | آرمیـbzـتا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*ArMita

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/30
ارسالی ها
717
امتیاز واکنش
17,139
امتیاز
717
محل سکونت
تهران
نام رمان: عروسک شیشه‌ای
نویسنده: آرمیـbzـتا کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @سمانه امينيان
بررسی شده توسط:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: عاشقانه، اجتماعی
سطح رمان: حرفه‌ای
ویراستاران: @_mah_ و @niloofar.zng

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


http://s6.picofile.com/file/8385774068/Arosake_Shisheye.png
خلاصه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ین قصه از اول شروع نمیشه. من از جایی شروع می‌کنم که دختر جوانی با آرزوهای بزرگ پا می‌ذاره در دنیایی غریبه‌تر از دنیای قبلیش!
ادامه میدم با زنی که شجاعتش کمتر میشه چون ریحانه قربانی اعتماد اشتباه به فردی میشه که براش حکم فرشته‌ی نجات رو داره. مجازات اعتماد غلطش زیادی سنگینه.
این رمان روایت انتخاب‌هاست، روایت اشتباهات... اگر بخوام ساده‌تر بگم، میگم روایت یک زندگیه! یک زندگی پر پیچ‌وخم... و شاید علاقه‌ای اشتباه که زندگی خیلیا رو عوض می‌کنه.


سخنی از نویسنده:
سلام، می‌خواستم قبل از شروع رمان چند نکته رو بگم.:aiwan_light_heart::aiwan_light_girl_witch:
اول: خواهشاً با خوندن چندتا پارت قضاوت نکنید، سیر رمان آرام پیش میره و سعی کردم از چیزی سریع رد نشم. آروم‌آروم با شخصیت‌ها آشناتون می‌کنم. هیجانش کم‌کم شروع میشه و تا پایان سعی دارم ادامه‌ش بدم.
دوم: موضوع رمان جدیده و حداقل خودم تابه‌حال ندیدم کسی نوشته باشدش، بنابراین تا اونجا که تونستم اطلاعاتم رو بالا بردم.
زود قضاوت نکنید، بهتون قول میدم داستان قابل حدس نیست!
 
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    مقدمه:
    اولین توصیفت از شنیدن کلمه‌‌‌ی عروسک چیست‌‌‌‌‌؟
    شاید بگویی زیبایی منحصربه‌فرد! عروسک یعنی زیبا، یعنی موهای طلایی‌رنگی که پریشان روی پیراهن زیبایش را پوشانده است. چشم‌‌‌‌های رنگی و درشت!
    من آن عروسک زیبا نیستم! من عروسک شیشه‌ای هستم.
    همان‌قدر شکننده،‌‌‌‌‌ همان‌قدر صاف.
    از اول هم قرار نبود که عروسکی عجیب‌غریب باشم. آدم‌‌‌‌های اطرافم هم‌‌‌‌‌ این‌طور نیستند.
    من و عروسک‌‌‌‌های شیشه‌ای اطرافم خاکستری هستیم.
    شیشه نشان‌‌‌‌‌ می‌‌دهد طبیعت پشتش را اما امان از شیشه‌‌‌‌هایی که کدر باشند! کدربودن ذاتشان باشد و با هیچ نوع پاک‌کننده‌ای پاک نشوند!
    تو‌‌‌‌‌ نمی‌توانی ببینی پشتشان چی پنهان شده است. شخصیتی مهربان یا ماری حیله‌گر‌‌‌‌‌؟
    عروسک‌‌‌‌های شیشه‌ای زیاد دور نیستند. اطراف را بنگر،‌‌‌‌‌ می‌‌توانی صد‌‌‌‌ها عروسک ببینی از جنس شیشه!
    ***
    فصل اول، پارت یک
    تنفس عمیق...
    واردشدن پودر‌‌‌‌های سفیدرنگ به بینی‌ام...
    درونم پر‌‌‌‌‌ می‌‌شود از حس رهایی. رها‌‌‌‌‌ می‌‌شوم از همه‌چیز غیر از تو! همان تویی که‌‌‌‌‌ می‌خواهی وجودت را برایم کم‌رنگ کنی؛ مرا تنبیه‌‌‌‌‌ می‌کنی! خودت را هم‌‌‌‌‌؟
    خلسه‌‌‌ی شیرینم از همین حالا آغاز‌‌‌‌‌ می‌‌شود. صدای جذاب و گیرایش در گوشم‌‌‌‌‌ می‌‌پیچد؛ «اما هیچ‌وقت از تو فرار‌‌‌‌‌ نمی‌کنم، از حسم. این رو به خاطر بسپار.»
    دهانم باز‌‌‌‌‌ می‌‌شود و حجم عظیم اکسیژن فضا را‌‌‌‌‌ می‌بلعد. صدای خنده‌‌ام بلندترین صدایی است که در این لحظات تلخ به گوشم‌‌‌‌‌ می‌‌رسد.
    زیر لب زمزمه‌‌‌‌‌ می‌کنم یا داد‌‌‌‌‌ می‌زنم‌‌‌‌‌؟ توهم است‌‌‌‌‌؟
    - پس کجایی ببینی من رو‌‌‌‌‌؟ فرار کردی؟
    خنده، پلک‌‌‌‌‌ می‌‌زنم، روبه‌رویم نشسته است با همان چشم‌‌‌‌هایی که دنیای من درونش حبس شده. قهقهه‌‌‌‌‌ می‌‌زنم، بین تمام درد‌‌‌‌هایم! با جیغ‌‌‌‌‌ می‌گویم:
    - اومدی‌‌‌‌‌؟ اوه عزیزم ببخشید من باید واسه‌ت قهوه درست کنم. با شیر دوست داشتی نه‌‌‌‌‌؟
    قهقهه... از جایم بلند‌‌‌‌‌ نمی‌شوم، نگاهش را از من‌‌‌‌‌ می‌‌گیرد و سرش به پایین خم‌‌‌‌‌ می‌‌شود. چرا سر پایین انداخته‌ای مرد من!‌‌‌‌‌؟ مرد من‌‌‌‌‌؟ دقیق‌‌‌‌‌ نمی‌دانم هنوز هم مرد من است یا نه‌‌‌‌‌؟ پلک‌‌‌‌‌ می‌‌زنم، نیست! کجا رفت‌‌‌‌‌؟ می‌دانم و‌‌‌‌‌ نمی‌دانم که تأثیر همان مواد لعنتی است!‌‌‌‌‌ می‌‌دانم و‌‌‌‌‌ نمی‌خواهم درک کنم برای همیشه از دستش داده‌ام. توهم‌‌‌‌‌ می‌زنم دوباره و دوباره. رفت‌‌‌‌‌؟ به‌خاطر آنکه قهوه برایش نیاوردم یا سرش داد کشیدم‌‌‌‌‌؟ بدن بی‌جانم را روی مبل رها‌‌‌‌‌ می‌‌کنم و دوباره‌‌‌‌‌ می‌خندم. بلندبلند برای مرد خیالی‌‌ام صحبت‌‌‌‌‌ می‌‌کنم.
    - دیگه داد‌‌‌‌‌ نمی‌زنم، فقط نرو! تنهام نذار،‌‌‌‌‌ می‌دونی چقدر تنهام لعنتی! ببخشید. همین الان هر کار تو بگی‌‌‌‌‌ می‌‌کنم. فقط دیگه نرو.
    صاحب این صدای پر عجز من هستم یا ارواح خانه‌‌‌‌‌؟ من نیستم! باور کن من نیستم. بین خنده‌‌‌‌های بی‌رمق‌شده‌‌ام اشک‌‌‌‌‌ می‌ریزم و طعم گس خنده‌‌‌‌های دیوانه‌وارم در حلقم‌‌‌‌‌ می‌‌پیچد. کم‌کم گریه‌‌‌‌های بی‌صدایم به هق‌هق تبدیل‌‌‌‌‌ می‌‌شود و‌‌‌‌‌ می‌‌شکنم برای بار صدم. بی‌رحمی تا کجا‌‌‌‌‌؟ می‌دانست که وابسته‌ام،‌‌‌‌‌ می‌‌دانست و رفت! پلک‌‌‌‌های متورمم‌‌‌‌‌ می‌‌خواهند بسته شوند،‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌نشینم و اجازه‌‌‌‌‌ نمی‌دهم.
    پودر سفیدرنگ روی‌‌‌‌‌ میز چشمک‌‌‌‌‌ می‌زند. اگر‌‌‌‌‌ می‌‌کشیدم او باز هم‌‌‌‌‌ می‌‌آمد و روبه‌رویم‌‌‌‌‌ می‌‌نشست، من هم این بار حتماً برایش قهوه درست‌‌‌‌‌ می‌‌کردم تا نرود، تا بماند. جلو کشیدم. فقط یک نفس عمیق لازم بود تا دوباره آن رؤیای شیرین ایجاد شود و شاید دیگر ترکم نکند. پس کشیدم.
    حرارت، ضربان قلبی اوج‌گرفته، لـ*ـذت‌‌‌‌‌؟ اگر دوباره آن رؤیا را ببینم لـ*ـذت را با تمام وجود حس‌‌‌‌‌ می‌‌کنم. چشم باز‌‌‌‌‌ می‌‌کنم تا شاید باز هم ببینمش؛ نیست، نیست، نیست. گریه‌‌ام بند‌‌‌‌‌ نمی‌آید، وضعم خراب است، ویران شده‌ام، معتاد شده‌ام. صدایت‌‌‌‌‌ می‌‌پیچد در گوشم:
    «اینا چیَن‌‌‌‌‌؟ این عوضی چی‌‌‌‌‌ میگه‌‌‌‌‌؟ »
    صدای خودم گم شده است در افکاری که فقط تو را به یاد‌‌‌‌‌ می‌‌آورند.
    «می‌کشمت الکس»
    «کوکائین‌‌‌‌‌؟ باورم نمیشه این‌قدر کثافت شده باشی»
    رفتی! مرد من با تمام ادعای عاشقی‌ات رفتی.
    «درکم کن، هر بار فکر به تو یعنی خیـ*ـانت به اون زن»
    نکند حالا هم کنار همانی‌‌‌‌‌؟ همان زن!
    من معتاد نیستم! نه حداقل به این مواد کوفتی. من معتادم به تو، به وجودت کنارم.
    مایعی گرم خارج‌شده از بینی‌‌ام نشانگر زیاده‌روی‌‌ام است؛ تابه‌حال این‌قدر غرق نشده بودم.
    صدای بی‌حس شخصی که نباید در این توهم‌‌‌‌ها دخیل باشد، گوشم را درگیر‌‌‌‌‌ می‌‌کند.
    «سقوط کردی پرنده کوچولو»
    بیب‌بیب، صدای بازشدن این در کوفتی هم خوش‌آهنگ است اما اگر تو آن را باز کرده باشی!
    ***
     

    *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    پارت دو
    در آخرین روز‌‌‌‌های ماه نوامبر زمانی که خورشید رو به غروب است از دفتر کار مردی که حس‌‌‌‌‌ می‌‌کنم دنیا را به من هدیه کرد، بیرون‌‌‌‌‌ می‌‌آیم.
    سرمای موزی‌اش هیچ تأثیری روی منی که از درون داغ و خوشحالم ندارد. من صاحب چیزی شدم که اکثراً نمی‌توانستند صاحبش شوند.
    همراه نفس عمیقی هوا را داخل‌‌‌‌‌ می‌‌دهم. با لبخندی از ته دل خیره خیابان پُرهیاهو مقابلم‌‌‌‌‌ می‌‌مانم. زیباست!
    باران خیسش کرده و زمینش برق‌‌‌‌‌ می‌‌زند، درست مانند چلچراغ چشم‌‌‌‌های من! منی که از همان اوایل که خودم را شناختم هیچ‌گاه نخواستم دکتر یا مهندس باشم، همیشه با تمام وجود خواستم بازی کنم.
    تا رسیدن به آپارتمانم لبخند از روی لب‌‌‌‌هایم پاک نشد. چه حس قشنگی بود.
    در دلم غوغایی برپاست که تمامی ندارد. کیفم را بی‌قید روی تخت‌‌‌‌‌ می‌‌اندازم و بعد از خارج‌کردن سویی‌شرتم کنارش‌‌‌‌‌ می‌‌افتم.
    من به سختی جایگاه نه چندان بالای الانم را به دست آورده بودم.‌‌‌‌‌ نمی‌خواهم به‌خاطر غرور یا احتیاط از دستش بدهم. اگر کارولاین اینجا بود‌‌‌‌‌ می‌گفت احمق نباش بببین اول ازت چه‌‌‌‌‌ می‌خواهد.
    دوست عاقل و مهربانم، چقدر بودنش در لحظات سخت برایم نعمت بود. در تمام عمرم دوستان زیادی داشتم اما هیچ‌کدام ماندگار نبودند، مانند عطر‌‌‌‌های ارزان‌قیمتی بودند که به‌سرعت از لباس‌‌‌‌‌ می‌پرند! دخترک چشم‌سبزی که تمام یک سال گذشته‌‌ام را پر کرده بود با تمام دوستان ارزان‌قیمت پیشینم فرق دارد. وادارم‌‌‌‌‌ می‌‌سازد تا روی تخت بنشینم و موبایل را از کیفم بیرون بکشم.
    - الو کارولاین‌‌‌‌‌؟
    - سلام چطور پیش رفت‌‌‌‌‌؟ به نظرت قبولت‌‌‌‌‌ می‌کنن‌‌‌‌‌؟
    لب‌‌‌‌‌ می‌‌گزم، چشم داخل اتاق ساده‌‌ام‌‌‌‌‌ می‌‌گردانم.‌‌‌‌‌ نمی‌توانم بگویم حقیقت چیست، هرچند به زودی‌‌‌‌‌ می‌فهمید. او مشاور و مدیر برنامه‌‌‌‌هایم است. از وقتی هم را شناختیم قرار شد کمکم کند و من هم قدمی بدون مشورت با او برندارم.
    از او خواسته بودم که بعد از تست به خانه‌اش بازگردد تا کمی با پسر کارگردان فیلم خلوت کنم. دوست عزیزم فکر‌‌‌‌‌ می‌‌کرد، این ملاقات یک قرار ساده‌ست.
    - در واقع فکر کنم قبولم کنن.
    صدای متعجبش با چاشنی جیغ در گوشم‌‌‌‌‌ می‌‌پیچد:
    - واقـعا‌‌‌‌‌ً؟ این عالیه ری‌ری! تو محشری. اگه بتونی تو این نقش ظاهر بشی مطمئنم خونواده‌ت بهت افتخار‌‌‌‌‌ می‌کنن.
    اسم خانواده‌‌ام که‌‌‌‌‌ می‌‌آمد ناخواسته تلخ‌‌‌‌‌ می‌‌شدم. کدام خانواده‌ای دخترش را در غربت رها‌‌‌‌‌ می‌کرد‌‌‌‌‌؟ کدام مادری‌‌‌‌‌ می‌گفت تو مایه‌‌‌ی ننگ منی چراکه در لجن‌زاری به نام سینما مشغول به کار شدی. کدام پدری‌‌‌‌‌ می‌گفت حتی اگر بلیت هم بفرستی پاره‌اش‌‌‌‌‌ می‌‌کنم و حاضر به دیدن دختری مانند تو نیستم.
    می‌گفتند مانند زنان هرجایی لباس‌‌‌‌‌ می‌پوشی، بین فامیل و همسایه آبرویمان رفته.
    مگر تفکر احمقانه‌‌‌ی آنان چقدر مهم بود که به‌خاطرش طردم کرند‌‌‌‌‌؟ تفکر پوسیده‌شان با آن قضاوت‌‌‌‌های بی‌جایشان برایم ذره‌ای مهم نبود اما انگار برای آن دو نفر بود. مهم بود که به‌خاطرش پا گذاشتند روی مهر پدر و مادریشان. همان که نامش پدر بود، با خشم پشت تلفن گفته بود:
    «بشکنه این دست که نمک نداره! ‌ای تف تو تربیتت. تف تو روحه من که فرستادمت کلاس زبان، تف به قبر من که مار تو آستینم پرورش دادم. خدا من رو لعنت کنه که موافقت کردم بری اونجا که بشی مایه ننگم. که بشی یه نگرانی که مبدأ هر روز صبح که پا‌‌‌‌‌ میشم جایی از کسی خبر زشتی ازت بشنوم.»
    و بعد صدای بوق اشغالی که نشان‌‌‌‌‌ می‌داد تماس را قطع کرده و من حتی نتوانستم برایشان از علاقه‌‌ام به شغلم بگویم که بگویم‌‌‌‌‌ می‌خواهم باعث سربلندیتان شوم. بگویم‌‌‌‌‌ می‌خواهم هرگاه تصویرم را جایی دیدید با افتخار بگویید این دختر من است! بگویم! من چقدر بیچاره‌ام! اشک که در چشمانم‌‌‌‌‌ می‌‌جوشد، یادم‌‌‌‌‌ می‌‌آید که قرار نیست به‌خاطرشان بگریم. من به خودم قول داده بودم.
    - الو‌‌‌‌‌؟ ری‌ری‌‌‌‌‌؟
    عمیق نفس‌‌‌‌‌ می‌‌کشم و اشک را به پشت پلکم هدایت‌‌‌‌‌ می‌‌کنم.
    - بله‌‌‌‌‌؟
    صدایش محزون شده، دل‌‌‌‌‌ می‌‌سوزاند‌‌‌‌‌؟
    - می‌دونم سخته اما تو نباید اون‌قدر بهشون فکر کنی. تو الان تو یه کشور دیگه با مردمای دیگه‌ای. تو جایی هستی که خیلیا دوستت دارن و تو نمی‌شناسیشون. تو الان جایی هستی که بهش تعلق داری. خونه‌ت اینجاست.
    آه عمیقی از ته ته دلم‌‌‌‌‌ می‌‌کشم. این را هم باید اضافه‌‌‌‌‌ می‌‌کرد که خیلی‌‌‌‌ها از تو متنفرند و باز هم‌‌‌‌‌ نمی‌شناسیشان.
    کارولاین متولد همین شهر، از هجده سالگی به بعدش مانند اکثر دختر‌‌‌‌های اینجا مستقل شده بود.
    مانند من وابستگی به خانواده‌اش نداشت. برادر کوچک نه‌ساله‌ای داشت و مادر و پدرش معمار بودند.
    - تو نمی‌تونی من رو بفهمی کارولاین! من نمی‌تونم به همین راحتی بگم به درک که من رو نمی‌خوان. من هنوز هم دوست دارم مامانم نگرانم باشه، دوست دارم بهم افتخار کنه. دوست دارم کمک خرجشون باشم. من... نمی‌تونم. من آدم خودخواهیَم کارولاین آره‌‌‌‌‌؟ اونا‌‌‌‌‌ میگن که هستم. ‌‌‌‌‌میگن با اومدنم به اینجا مهر بی‌آبرویی زدم به خونواده‌مون. فقط یه سؤال چرا بهزاد نزد‌‌‌‌‌؟ اون که...
     

    *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    پارت سه
    حدس آنکه اشک از چشم‌‌‌‌هایش‌‌‌‌‌ می‌‌آید، سخت نیست. روحیه حساسش را شناخته‌ام. تصورش‌‌‌‌‌ می‌‌کنم که مانند همیشه بینی‌اش سرخ شده و چشمان سبزرنگش در رگه‌‌‌‌های قرمزرنگ گم شده. فین‌فین کوتاهش باعث‌‌‌‌‌ می‌‌شود یقین پیدا کنم که باز دلش برایم سوخته.
    - کارولاین‌‌‌‌‌؟ گریه‌‌‌‌‌ می‌کنی‌‌‌‌‌؟ به خاطر من‌‌‌‌‌؟ همیشه بهم ترحم‌‌‌‌‌ می‌کنی.‌‌‌‌‌ میشه بس کنی‌‌‌‌‌؟ قرار نیست هروقت باهات دردِدل‌‌‌‌‌ می‌کنم اشکت جاری شه دختر. پوف...
    صدایش کمی گرفته اما زبانش خوب کار‌‌‌‌‌ می‌‌کند.
    - خفه شو! من هرجا دوست داشته باشم از اشکام استفاده‌‌‌‌‌ می‌کنم. تو حق نداری این‌طوری با سوز ازشون حرف بزنی. من قلبم درد‌‌‌‌‌ می‌گیره. تو الان دیگه قراره‌‌‌ یه بازیگر معروف بشی دوست عزیزم. من همیشه پیشتم.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌تونی فکر کنی من خواهرتم. همیشه همین رو گفتم.
    خواهری که به یک زبان دیگر صحبت‌‌‌‌‌ می‌‌کند‌‌‌‌‌؟ حتماً! باز به یاد آن قرارداد‌‌‌‌‌ می‌‌افتم و این بار به طور جد تنم مورمور‌‌‌‌‌ می‌‌شود. چطور به این راحتی قرارداد را امضا کرده بودم‌‌‌‌‌؟ صدایی‌‌‌‌‌ می‌‌گوید «مگه درخواست بی‌شرمانه‌ای ازت کرد که نگرانی‌‌‌‌‌؟» جواب‌‌‌‌‌ می‌‌دهم نه! دوباره‌‌‌‌‌ می‌‌گوید «پس خیالت راحت، بهترین کار همین بود ریحانه! کار بدی نکردی. تو یک نقش عالی به دست آوردی با دستمزدی بالا!»
    - باشه. من باید برم فردا تونستی بیا ببینمت تو باشگاه!
    - اُکی! بای.
    موبایل را روی تخت رها و به‌سمت آشپزخانه قدم بر‌‌‌‌‌می‌‌دارم. حس بدی که گاهی نسبت به خودم پیدا‌‌‌‌‌ می‌‌کنم قابل انکار نیست. گاهی فقط با تمام وجود‌‌‌‌‌ می‌خواستم این من نباشم که باعث شرمساری خانواده‌‌ام هستم. گاهی دلم‌‌‌‌‌ می‌خواست من کسی باشم که خانواده‌‌ام به او افتخار‌‌‌‌‌ می‌کنند نه اینکه با دیدنم در تلویزیون با اخم شبکه را تعویض‌‌‌‌‌ می‌کنند. دختر بودم دیگر! به نظرشان باید در خانه‌‌‌‌‌ می‌ماندم و منتظر خواستگار‌‌‌‌‌ می‌‌نشستم. از آن آقابالاسر‌‌‌‌ها گیرم‌‌‌‌‌ می‌‌آمد و مرا به دستش‌‌‌‌‌ می‌سپردند. انگار که افسار حیوانی را از صاحبی به صاحب دیگر بدهی. منظورم این نیست که ازدواج این‌گونه است اما من ازدواجی را که محدودم کند و شوهرم مانند صاحبم رفتار کند، حالم بهم خورد. مشکل من از جای دیگری هم بود، خانواده‌‌ام دیگر به من اعتماد ندارند. واقعیت تلخ زندگی من و امثال من همین است. یک عمر با کسی نباشی، پرونده‌‌‌ات را پاک نگه داری برای چنین روزی که تهش بهت بگویند تو گرگی در لباس بره بودی و ما نفهمیده بودیم! به همین راحتی تمام پرونده‌‌‌ی پاکت را زیر سؤال ببرند. یک بار محض رضای آن خدایی‌‌‌‌‌ که می‌پرستیندند، نپرسیدند که دخترم اوضاعت چطور است‌‌‌‌‌؟ نمی‌گفتم که از غم دوری و غربت دارم جان‌‌‌‌‌ می‌دهم. نه نمی‌گفتم تا ناراحتشان نکنم.‌‌‌‌‌ می‌گفتم خوب است، از خوبی‌‌‌‌هایش‌‌‌‌‌ می‌گفتم.‌‌‌‌‌ نمی‌گفتم تابه‌حال چند کارگردان به من، به دخترشان پیشنهار رابـ ـطه جنـ*سی داده‌اند. من خفه‌‌‌‌‌ می‌‌شدم. در فضای خفه‌‌‌ی سینما باید گاهی خفه شوی. تمام یک سال گذشته و دویدن‌‌‌‌هایم حاصلش بازی در سریالی سی قسمتی شد. توانم روی‌هم‌رفته همین بود. خواستم پاک بمانم تا شرمنده نکنمشان. نگاه جنـ*ـسی بعضی‌‌‌‌هایشان درد داشت، برای منی که در این عمر بیست‌ساله‌‌ام دوری کرده بودم از مردان، درد داشت.
    می‌ترسیدم‌‌‌‌‌؟ جواب تنها کلمه‌‌‌ی دو حرفی بود؛ بله!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌ترسیدم از جنسشان که‌‌‌‌‌ می‌توانست هرکاری کند.
    من بی‌دفاع بودم، از دختر تازه‌واردی مانند ریحانه چه انتظاری است‌‌‌‌‌؟ جیگرم در آمد تا اقامت گرفتم، تمام مدت بدو بدو‌‌ام در ایران چیزی به اسم خانواده در گوشم آیه یأس‌‌‌‌‌ می‌‌خواند!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌گفت ولش کن، بشین همین جا درست را بخوان!‌‌‌‌‌ می‌گفتند خل شده‌ای‌‌‌‌‌؟‌‌‌‌‌ می‌گفتند همین جا تست بده و به رؤیایت برس.
    من هیچ‌وقت نفهمیدم که چرا نمی‌دانند من از مرد‌‌‌‌های کشورم بیزارم‌‌‌‌‌؟ مرد‌‌‌‌هایی که‌‌‌‌‌ می‌توانستند سه زن بگیرند، چهل صیغه داشته باشند! در آخر بگویند حقمان است. چرا‌‌‌‌‌؟ چون من مردَم و تو زنی! اصلاً نفهمیدم فرق من و پسرعمویم در چیست‌‌‌‌‌؟ چطور او راحت آمد اینجا در این قاره درس خواند و هر روز با دختری عکس گرفت و در صفحه‌اش گذاشت. چطور لُخت کنار هر زنی در ساحل دریا عکس گذاشت‌‌‌‌‌؟ همه‌‌‌ی فامیل دیدند و مادرش گفت قربان قدوبالایش!
    مادرم مانند پسر ندیده‌‌‌‌ها گفت داماد آینده‌‌ام را ببین! پدرش با افتخار لبخند زد، پدرم نگاه خونسردی انداخت و روی گرفت. حال به من که رسید، شده بودم هـ*رزه! شده بودم دختره‌‌‌ی چشم‌سفید که تنها در غربت معلوم نیست چه‌کارها‌‌‌‌‌ می‌کند. بهزاد نورچشمی خانواده‌ست و من‌‌‌‌‌؟ روزی دختر خوشبختی بودم که بر حسب قرار باید مانند بـرده بعد از اینکه از یو.اس بازگشت با او ازدواج کنم! اما آن‌قدر نمک‌نشناس بودم که قبل بازگشتش تندتند برنامه‌‌‌ی رفتنم را چیدم و حال اینجا هستم. با تمام وجودشان سعی کردند که نگذارند بروم؛ اما چیزی درون من بود به اسم بی‌پروایی‌‌‌‌‌؟ شاید! گستاخی‌‌‌‌‌؟ نمی‌دانم. وقتی گفتم این کار را خواهم کرد پس دیر یا زود انجامش دادم.
    ***
    با صدای زنگ موبایلم خمیازه‌ای‌‌‌‌‌ می‌‌کشم. گاهاً این ساعات کارولاین تماس‌‌‌‌‌ می‌‌گرفت.
    دست پیش‌‌‌‌‌ می‌‌برم و موبایل را به چنگ‌‌‌‌‌ می‌‌گیرم.
    - هوم‌‌‌‌‌؟
    سکوت و بعد خنده‌‌‌ی کوتاه مردانه‌ای خواب را از سرم پرانده و مانند فنر روی تخت‌‌‌‌‌ می‌‌نشینم.
    - سلام خانوم رادمنش!
    او را نمی‌شناسم. اما با لحجه‌ی جالبی فامیلی‌‌ام را ادا کرده بود. لحنم رنگ احمقانه به خود‌‌‌‌‌ می‌‌گیرد.
    - تو کی هستی‌‌‌‌‌؟
    - یادم رفت خودم رو معرفی کنم. من هری رودریگز هستم.
    چشم‌‌‌‌هایم در یک ثانیه گرد‌‌‌‌‌ می‌‌شود. این چه وضع صحبت با اوست‌‌‌‌‌؟ تو کی هستی یعنی چه‌‌‌‌‌؟ به ادبیات ضعیف‌شده‌‌ام فشار‌‌‌‌‌ می‌‌آورم. او برای من حکم قله‌ی صعود را دارد.
    - اوه! سلام آقای رودریگز، من واقعاً متأسفم! من... من فکر کردم دوستم باهام تماس گرفته. حالتون چطوره‌‌‌‌‌؟
    تک‌سرفه‌‌‌ی کوتاهی‌‌‌‌‌ می‌‌زند و صدایش که در سکوت اطرافش غرق است به گوشم‌‌‌‌‌ می‌‌رساند:
    - من خوبم. زنگ زدم بهت بگم اگه وقت داری شام رو باهم صرف کنیم. پدرم هم‌‌‌‌‌ میاد که درباره‌‌‌ی کار باهم صحبت کنیم.
    چشمان پف‌کرده از خوابم برقی از شعف‌‌‌‌‌ می‌‌زند! شام! من و او. کار! موفقیت!
    - حتماً‌‌‌‌‌ میام! این باعث افتخاره آقای رودریگز.
    - هری صدام کن ری‌ری. این‌جوری راحت‌تره. من آدرس رو واسه‌ت‌‌‌‌‌ می‌فرستم.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌بینمت.
    - منم!
    لبخند پهن‌شده روی لب‌‌‌‌هایم هیچ‌گونه پاک‌‌‌‌‌ نمی‌شود. با همان لبخند برخاستم و دست و صورت را شستم. حاضر و سوار ماشین شدم.
    سایه‌بان ماشین را پایین و رژ کرم‌رنگم را محکم روی لب‌‌‌‌های کوچکم‌‌‌‌‌ می‌‌کشم.
    با رسیدنم به باشگاه پیاده‌‌‌‌‌ می‌‌شوم. درحالی‌که کوله صورتی‌رنگ را به دوش انداختم؛ داخل‌‌‌‌‌ می‌‌شوم. نگاهی به پیشخوان‌‌‌‌‌ می‌‌اندازم. روز زوج، طبق معمول خانم فیلیپ پشت پیشخوان نشسته. او زنی نسبتاً تپل با موها و چشم‌‌‌‌های عسلیست.
    جواب سلامم را مانند همیشه با خوش‌رویی‌‌‌‌‌ می‌‌دهد. تنها نگاهی کوتاه متوجهم‌‌‌‌‌ می‌‌کند، امروز از آن روز‌‌‌‌های خلوت است.
    لباس‌‌‌‌هایم را تعویض و مشغول گرم‌کردن‌‌‌‌‌ می‌‌شوم. کارولاین را‌‌‌‌‌ می‌بینم که نفس‌نفس‌زنان روی تردمیل‌‌‌‌‌ می‌‌دود.
    - سلام!
    نشنید که به طرفم برنگشت. محکم به کمرش ضربه‌‌‌‌‌ می‌‌زنم که شتاب‌زده درحالی‌که اخم ظریفی بر پیشانی‌اش افتاده، طرفم باز‌‌‌‌‌ می‌‌گردد. دهانش آماده است تا هرچیزی بارم کند اما فقط‌‌‌‌‌ می‌‌گوید:
    - تو دیوونه‌ای ری‌ری!
    لبخند ملیحم جوابش‌‌‌‌‌ می‌‌شود. با نگاهش سرتاپایم را از نظر‌‌‌‌‌ می‌‌گذراند.
    - چی شده‌‌‌‌‌؟ انگار حالت خیلی خوشه! دیشب خبری شد بین تو و رودریگز‌‌‌‌‌؟
    با شنیدن دیشب و اسم رودریگز، لبخند بی‌آنکه متوجه باشم از صورتم رخت‌‌‌‌‌ می‌‌بندد. تغییر حالتم از نگاه تیزش دور‌‌‌‌‌ نمی‌ماند. فکر‌‌‌‌‌ می‌‌کنم که همیشه که‌‌‌‌‌ نمی‌توانم پنهانش کنم. پس دل به دریا‌‌‌‌‌ می‌‌زنم.
    - اوم خب! ببین کارولاین من واسه نقش قبول شدم!
    دوباره لبخند را روی لب‌‌‌‌هایم پهن‌‌‌‌‌ می‌کنم، او هم.
    - چرت نگو! تازه دیشب تست دادی.
    موهایم را پشت گوشم بند‌‌‌‌‌ می‌‌کنم.
    - نه ببین من... من یه چیزی امضا کردم، یه قرارداد. اون نقش مال من شد.
    دهانش باز‌‌‌‌‌ می‌‌ماند.
    - تو، تو چی‌کار کردی‌‌‌‌‌؟
    - من...
    صدایش رنگ خشم و ناراحتی به خود‌‌‌‌‌ می‌‌گیرد.
    - ریحانه باید اون قرارداد رو نقض کنی.
    - نمیشه! نمی‌خوام!
    صدایش را پایین‌‌‌‌‌ می‌‌آورد. به نظرم مسخره‌ست، من کار غلطی انجام نداده بودم.
    - احمق! توی احمق چرا این کار رو کردی‌‌‌‌‌؟ چرا باید چنین آدمی بیاد و ‌‌‌یه نقش خیلی خوب رو به تو بده‌‌‌‌‌؟ ببخشید این رو‌‌‌‌‌ میگم اما واسه این نقش بهتر از تو کم نیستن!
    شنیدن کلمه‌ی «احمق» از زبانش ناراحتم‌‌‌‌‌ می‌‌کند اما عصبی نه.
    - کارولاین آروم باش! من کار بدی نکردم. اون مرد خوبیه، هیچ‌وقت خودش رو زیر سؤال نمی‌بره. با منم کاری نداره.
    خشمش را با نفس عمیقی کنترل‌‌‌‌‌ می‌‌کند.
    - فقط‌‌‌‌‌ می‌خوام بهت یه چیز رو یادآوری کنم. تو‌‌‌‌‌ می‌دونی جایی که توش کار‌‌‌‌‌ می‌‌کنی، همون‌قدر که زیبا و پر زرق‌وبرق هست، گاهی‌‌‌‌‌ می‌‌تونه کثیف باشه.
    پلک بر هم‌‌‌‌‌ می‌‌زنم،‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌دانستم! اما همه‌‌‌ی ما زیاد‌‌‌‌‌ می‌‌دانیم.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌دانیم سیگار بد است اما‌‌‌‌‌ می‌‌کشیم.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌دانیم تقاص دزدی چیست،‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌کنیم.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌دانیم و‌‌‌‌‌ می‌‌دانیم! اما گاهی دلمان ریسک‌‌‌‌‌ می‌‌خواهد از آنهایی که با خود‌‌‌‌‌ می‌‌گوییم شاید مشکلی پیش نیاید و همه‌چی به خوبی پایان یابد. من هم آن شب به همان فکر کردم.
    ***
     

    *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    پارت پنجم
    - نگران نباش یه‌کم کسی رو مـسـ*ـت‌‌‌‌‌ نمی‌کنه.
    - من هیچ‌وقت نخوردم. باهاش سازگاری ندارم.
    به چشم‌‌‌‌هایم خیره‌‌‌‌‌ می‌‌شود، انگار که‌‌‌‌‌ می‌‌خواهد حرفش را این بار با چشمانش بهم بزند. این بار‌‌‌‌‌ نمی‌توانم دست رد به آبی چشمانش بزنم. جام را برداشتم و آرام به جامش برخورد دادم. با لبخند تمام جام را بالا کشید اما من فقط کمی از آن را خوردم. چند لحظه‌ای خیره نگاهم کرد و تمام وجودم از این نگاه خیره، معذب شده بود.
    - از خودت بگو ریانا. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌خوام یه‌کم بیشتر بدونم.
    دست‌‌‌‌های یخم را در هم قلاب‌‌‌‌‌ می‌‌کنم. بیشتر یعنی تا کجا‌‌‌‌‌؟
    - خب من ریحانه رادمنشم، بیست سالمه. تک‌فرزندم، خونواده‌م از محیطی که توش کار‌‌‌‌‌ می‌‌کنم یا بهتر بگم سعی دارم بکنم، متنفرن؛ اما من عاشق این فضائم.
    با آمدن گارسون حرفم را قطع‌‌‌‌‌ می‌‌کنم. هری برای جفتمان سفارش‌‌‌‌‌ می‌‌دهد و سپس منتظر، خیره‌‌ام‌‌‌‌‌ می‌‌ماند.
    - خب ادامه بده.
    زیر لب به فارسی غر‌‌‌‌‌ می‌زنم:
    - چه ادامه‌ای‌‌‌‌‌؟ همین دیگه.
    برخلاف انتظارم‌‌‌‌‌ می‌‌شنود و لبخندش عمق‌‌‌‌‌ می‌‌گیرد.
    - چی گفتی‌‌‌‌‌؟ به زبون مادریت گفتی‌‌‌‌‌؟ یعنی فارسی‌‌‌‌‌؟
    خشنود از اینکه از آنچه گفتم ذره‌ای نفهمیده‌‌‌‌‌ می‌‌خندم.
    - بله! گفتم ادامه نداره.
    نگاهش با اشتیاق صورتم را از نظر‌‌‌‌‌ می‌‌گذراند و لحنش صادقانه به گوشم‌‌‌‌‌ می‌‌رسد:
    - بی‌شک چهره‌ت یکی از زیباترین چهره‌‌‌‌هاییه که دیدم! نمونه‌‌‌ی کامل از یک چهره‌‌‌ی کاملاً شرقی.
    این بار از تعریف صریحش گونه‌‌‌‌هایم داغ می‌شود و لبم را‌‌‌‌‌ می‌‌گزم، سرم پایین‌‌‌‌‌ می‌‌افتد. چند دفعه‌ای تعریف درباره‌ی چهره‌‌ام را شنیده بودم، مخصوصاً مادر بهزاد! دوستان مادرم و از فامیل فقط چند نفرشان اما هیچ‌گاه پسری این‌چنین با صداقت درباره‌ی چهره‌‌ام نظر نداده بود، یعنی در واقع فکر کنم، چهره‌‌‌ی من بی‌اهمیت‌ترین چیز بود در‌‌‌‌‌ میان آن چیزی که آنها به دنبالش بودند. در دلم پوزخند‌‌‌‌‌ می‌‌زنم؛ آن پسر‌‌‌‌های بیچاره فقط هیکلم را‌‌‌‌‌ می‌‌دیدند.
    سرم را که بالا‌‌‌‌‌ می‌‌آورم، چهره‌اش را سرگرم از خجالتم‌‌‌‌‌ می‌‌یابم.
    - دارم به اینکه چقدر جالبی فکر‌‌‌‌‌ می‌‌کنم. اسمت ایرانیه‌‌‌‌‌؟
    نفس عمیقی‌‌‌‌‌ می‌‌کشم.
    - نه، عربیه. معنیش گل خوشبوئه. مادرم این اسم رو واسه‌م انتخاب کرده.
    در دلم اعتراف‌‌‌‌‌ می‌‌کنم دلم برای آن زن که نامش مادر است، تنگ شده.
    دلم برای همه‌چیزش تنگ شده. بحثمان کم‌کم به‌سمت کار کشیده و چند دقیقه بعد شام سرو‌‌‌‌‌ می‌‌شود.
    شام در سکوت عجیب هری صرف شد، در دلم برای با حوصله غذاخوردنش غبطه خوردم. جوری لقمه‌‌‌‌های ریزریز به چنگالش‌‌‌‌‌ می‌زد که انگار قرار نیست هیچ‌وقت این غذا را تمام کند. انگار تا آخر دنیا برای تمام‌کردنش وقت دارد.
    سعی کردم مانند او تکه‌‌‌‌های ریزتری به چنگالم بزنم اما در آخر این من بودم که اول غذایم تمام شد و مشغول دیدزدن اطرافم شدم. هری با حوصله انگار که من وجود ندارم غذایش را‌‌‌‌‌ می‌‌خورد و حتی نگاهی هم به سوی من که کم‌کم صبرم کم و حوصله‌‌ام کمتر‌‌‌‌‌ می‌شد، نمی‌انداخت.
    همان‌طور که دست زیر چانه‌‌ام گذاشته، مشغول دیدزدن اطرافم‌‌‌‌‌ می‌‌شوم با دیدن چهره‌‌‌ی آشنایی که همراه دختر قدبلندی داخل و چند‌‌‌‌‌ میز آن طرف‌تر را اشغال‌‌‌‌‌ می‌‌کنند، چشم تنگ‌‌‌‌‌ می‌‌کنم.
    مرد را با ریزبینی از نظر‌‌‌‌‌ می‌‌گذرانم. مشغول دیدزدنشان هستم که صدای هری از جا‌‌‌‌‌ می‌‌پراندم. مانند دزدی که موقع سرقت مچش را گرفته باشند، سر‌‌‌‌‌ می‌‌چرخانم.
    او هم مانند من دست زیر چانه گذاشته اما به‌جای دیدزدن آن دو، با چشم‌‌‌‌هایی سرشار از خنده به من خیره‌ست. با چشم و ابرو به آن دو نفر اشاره‌‌‌‌‌ می‌‌زند.
    - لیام ساموئل هِنری و دختر روبه‌روش مدل معروف آمریکایی-اسپانیایی، ترسا نورمن. اون دوتا پرنده‌‌‌ی عاشقن. هنوز نامزد نکردن اما خیلیا‌‌‌‌‌ میگن ممکنه به زودی خبر نامزدیشون برسه.
    لب‌‌‌‌هایم به لبخند کج‌وکوله‌ای باز‌‌‌‌‌ می‌‌شود. اصلاً برایم مهم نیست که آنها کی هستند یا قرار است چی‌کار کنند.
    هرچند چندین بار آهنگ‌‌‌‌های لیام هِنری را در تلویزیون دیده بودم. دلیل این‌همه آشنابودن چهره‌اش هم همین بود. با دیدن نگاه بی‌تفاوتم اضافه‌‌‌‌‌ می‌‌کند:
    - می‌دونم برات مهم نیست اما اینا اطلاعات و شناختاییَن که بد نیست داشته باشی، مخصوصاً وقتی تو جایی کار‌‌‌‌‌ می‌‌کنی که اونا هم دارن توش کار‌‌‌‌‌ می‌‌کنن. شاید کاراتون یکی نباشه اما‌‌‌‌‌ میشه گفت همکارین.
    درست‌‌‌‌‌ می‌گفت، من باید کمی شناخت راجع به این آدم‌‌‌‌های معروف داشته باشم.‌‌‌‌‌ نمی‌شد چون برایم مهم نیست چشم ببندم روی آنها.
    - خب فکر کنم چیزای زیادی وجود داره که بخوای بهم یاد بدی هری. منم خوشحال‌‌‌‌‌ میشم از تجربیاتت استفاده کنم.
    لبخندش رنگ غرور‌‌‌‌‌ می‌‌گیرد.
    - حتماً! من خوشحال‌‌‌‌‌ میشم بهت کمک کنم.‌‌‌‌‌ می‌خوای الان اولین گام رو برداریم‌‌‌‌‌؟
    می‌خندم.
    - چرا که نه‌‌‌‌‌؟
     

    *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    پارت ششم
    سرش را تکان‌‌‌‌‌ می‌‌دهد.
    - خب شروع‌‌‌‌‌ می‌کنیم. فکر کنم تا پدرم بیاد نیم ساعت وقت داریم.‌‌‌ یه نگاه کلی به اطرافت بنداز، چند نفر رو‌‌‌‌‌ می‌شناسی‌‌‌‌‌؟
    کاری که گفت را انجام دادم و تا آنجا که‌‌‌‌‌ می‌توانستم نگاهی به سالن انداختم. مردی روی صندلی نشسته بود‌‌‌‌‌ میز روبه‌رویی، کله‌‌‌ی کچل و صورتش چروک داشت. شناختمش، همان نویسنده‌‌‌ی معروف نیکولاس ریچل بود. چند چهره‌‌‌ی آشنای دیگر دیدم و بقیه برایم ناآشنا بودند.
    - چند نفری رو‌‌‌‌‌ می‌شناسم. نیکولاس ریچل، ‌‌‌‌‌ میشل بلک، کامیلیا ‌‌‌‌هادسون.
    به صندلی تکیه زد و دست‌به‌سـ*ـینه براندازم کرد.
    - همین‌‌‌‌‌؟
    - خب آره! تو اینجا همین چند نفر رو‌‌‌‌‌ می‌شناسم. نباید همه رو بشناسم مطمئناً!
    بی‌حوصله نگاهم‌‌‌‌‌ می‌‌کند.
    - اینجا چندتا کاگردان معروف هم بودن که نشناختی! به علاوه من‌‌‌‌‌ نمیگم همه، اما اطلاعات بالا‌‌‌‌‌ می‌تونه بهت قدرت بده. تو هر شغلی که باشی فرق نداره.
    شروع به نام‌بردن چند نفری‌‌‌‌‌ می‌‌کند. واقعاً فکر‌‌‌‌‌ می‌‌کند من نام‌‌‌‌هایشان را به خاطر‌‌‌‌‌ می‌سپارم‌‌‌‌‌؟ امکان ندارد. با رسیدن جیمی رودریگز دست از صحبت‌‌‌‌‌ می‌‌کشیم. جیمی رودریگز مردی خوش‌پوش و با همان رنگ زلال چشم‌‌‌‌های هریست. به محض نشستن سر اصل مطلب‌‌‌‌‌ می‌‌رود.
    - هری ازم خواست که تو حتماً این نقش رو بازی کنی چون استعداد خاصی رو درونت دیده و من به حرفش اعتماد کامل دارم. درباره‌‌‌ی دستمزد و اینا با منیجرت صحبت‌‌‌‌‌ میشه. فقط‌‌‌‌‌ می‌خوام بدونی این فیلم قراره جزء کارنامه‌‌‌ی خوبم باشه، ازت‌‌‌‌‌ می‌خوام تمام توانت رو به کار بگیری.
    - من حتماً موفق‌‌‌‌‌ میشم، نگران نباشین.
    صدای هری توجهم را جلب کرد:
    - فیلم‌برداری چندتا سکانس، ماه دیگه شروع‌‌‌‌‌ میشه، فیلم‌نامه رو هرچه زودتر بهت‌‌‌‌‌ می‌‌رسونیم. باید این چندتا سکانس رو خوب تمرین کنی. از اونجا که فیلم ژانر خیالی-درام داره تخمین زدیم، فیلم‌برداری یک سالی طول بکشه. پلانا برای بازی مختلفن.
    متفکرانه سرم را تکان دادم، من نقش اول بودم، این یک موفقیت بود. خیلی چیز‌‌‌‌ها بود که هنوز نداشتم اما به دست‌‌‌‌‌ می‌‌آوردم، مطمئن بودم.
    ***
    کنار کارولاین قدم‌زدن همیشه روانم را آرامش‌‌‌‌‌ می‌‌بخشد. حرف‌‌‌‌هایش پر است از امید و موفقیت. دردِدل‌‌‌‌هایم را با عشقی خواهرانه گوش‌‌‌‌‌ می‌‌داد و نمی‌گذاشت زیاد در گذشته و خانواده‌‌‌ی بی‌رحمم گم شوم.
    گاهی دلم برای دوستان دبیرستانم هم تنگ‌‌‌‌‌ می‌شد، بهترین نبودند اما خیلی چیز‌‌‌‌ها از همین بی‌وفا‌‌‌‌ها یاد گرفته بودم.
    باران نم‌‌‌‌‌‌نمی که‌‌‌‌‌ می‌بارید پارک گیریفت را از همیشه زیباتر کرده بود. گاهی دلم‌‌‌‌‌ می‌خواست برای همیشه در این پارک بمانم و ساعت‌‌‌‌ها قدم بزنم. فضای سبز و بوی خوش گل‌‌‌‌هایش مستم‌‌‌‌‌ می‌‌کند. حتی راه سنگی‌ای که درش قدم می‌زنم هم به نظرم زیبا‌‌‌‌‌ می‌‌آید.
    پر لـ*ـذت نفس‌‌‌‌‌ می‌‌کشم و عطر خاک و گل را به ریه‌‌‌‌هایم‌‌‌‌‌ می‌‌فرستم.
    هر دو خیس شدیم، اما مسرانه به قدم‌زدن ادامه‌‌‌‌‌ می‌‌دهیم. پانزده روزی از قرارم با هری‌‌‌‌‌ می‌‌گذرد. فیلم‌نامه به دستم رسیده و سخت مشغول تمرین همان سه سکانسم، کارولاین هم گاهاً کمکم‌‌‌‌‌ می‌‌کند. اشکال‌‌‌‌های کارم را‌‌‌‌‌ می‌گیرد. اغلب برای تمرین دیالوگ‌‌‌‌ها از ضبط صوت استفاده‌‌‌‌‌ می‌‌کنم. دیالوگ‌‌‌‌های طرف مقابل را قبلاً ضبط کردم. ضبط‌‌‌‌‌ می‌‌گوید و من پاسخ‌‌‌‌‌ می‌‌دهم.
    صدای زنگ موبایلم قدم‌زدنمان را متوقف‌‌‌‌‌ می‌‌کند. تماس متعلق به ایران است.
    - الو بله‌‌‌‌‌؟
    کارولاین که چیزی از زبان فارسی غیر از چند کلمه سرش‌‌‌‌‌ نمی‌شود اما باز هم برای راحتی‌‌ام کمی دورتر‌‌‌‌‌ می‌‌رود، با اینکه‌‌‌‌‌ می‌داند قرار نیست هیچ‌چیز مهمی بین من و شخص پشت خط ردوبدل شود! گاهی از این‌همه درک و فهم در او متعجب‌‌‌‌‌ می‌‌شوم! صدای زن پشت خط حواسم را معطوف به خودش‌‌‌‌‌ می‌‌کند.
    - سلام، ریحانه‌‌‌‌‌؟
    مادرم! آب را در گلوی خشک شده‌ام، پایین‌‌‌‌‌ می‌‌فرستم. در یک لحظه آدرنالین خونم بالا و هیجان‌زده؛‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌خواهم فریاد بزنم دلم برایت تنگ شده!
    - مامان! خوبی‌‌‌‌‌؟ خودتی واقعا‌‌‌‌‌ً؟
    سرفه‌‌‌ی خشکی‌‌‌‌‌ می‌‌کند.
    - آره، حالت خوبه‌‌‌‌‌؟ چه خبر‌‌‌‌‌؟
    توقع این‌همه سردی و بی‌انعطافی در صدایش را نداشتم. به همان سرعت که هیجان‌زده شده بودم؛ هیجانم فروکش‌‌‌‌‌ می‌‌کند.
    پس دلش تنگ نشده؛ زنگ زده بود تا دوباره اعصابم را به هم بریزد. لحظه‌ای دلم برای دخترک تنها در باران سوخت. دلم برای خودم که اینجا سعی‌‌‌‌‌ می‌‌کنم با همه‌چیز کنار بیایم،‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌سوزد. مانند خودش سرد‌‌‌‌‌ می‌‌شوم، یخ.
    - خوبم، خبری هم نیست. شما چه خبر‌‌‌‌‌؟ این بار زنگ زدی چی بگی‌‌‌‌‌؟
    مانند آتش زیره خاکستر شعله‌ور‌‌‌‌‌ می‌‌شود. مثل اینکه منتظر جرقه‌ای از سوی من بود.
    - خاک تو سر بی‌لیاقتت! زنگ زدم چی بگم‌‌‌‌‌؟ زنگ زدم بگم که سریع برگرد اینجا. دیگه خوش‌گذرونی بسه. یک سال و خرده‌ای کمت بود‌‌‌‌‌؟ خون به جیگرمون کردی برگرد. بابات دیگه جلو دوست و همکار آبرو نداره؛ خجالت‌‌‌‌‌ نمی‌کشی اون عکسا رو‌‌‌‌‌ می‌ذاری تو اون صفحه‌ی‌‌‌‌‌ نمی‌دونم چیه کوفتی همه ببینن‌‌‌‌‌؟ همه‌جات بیرون، چرا عـریـ*ـان نمیشی‌‌‌‌‌؟ دختره‌ی چشم‌سفید آبرو نذاشتی واسه‌مون جلوی عموت اینا، باید از بهزاد بشنوم که مردم‌‌‌‌‌ میان درباره‌ت چیا‌‌‌‌‌ میگن‌‌‌‌‌؟ بیچاره بهزاد که به خاطر تو برگشت! نمی‌خوای این مسخره‌بازیا رو تموم کنی‌‌‌‌‌؟
    تمام مدت با درد عمیقی که حرف‌‌‌‌هایش روی قلبم ایجاد‌‌‌‌‌ می‌‌کند، چشم‌‌‌‌هایم را بسته بودم و به هم فشارشان‌‌‌‌‌ می‌دادم.
    جوش بهزاد را‌‌‌‌‌ می‌‌زند‌‌‌‌‌؟ همان بهزاد هـ*رزه‌ای که هر شب با یکی اینجا و آنجا سر‌‌‌‌‌ می‌‌کند‌‌‌‌‌؟
    جوش مردمی را‌‌‌‌‌ می‌‌زند که هرکار کنی باز دهنشان باز است‌‌‌‌‌؟ خدایا! ما دخترا چقدر بدبختیم!
    پس لعنتی آن بهزاد بی‌شعور چه‌‌‌‌‌؟ چرا‌‌‌‌‌ نمی‌گویی که او چه کارا کرد‌‌‌‌‌؟ چرا هیچ‌کس‌‌‌‌‌ نمی‌گفت بهزاد این هـ*رزه‌بازی‌‌‌‌ها را در نیاور‌‌‌‌‌؟ چرا‌‌‌‌‌؟ با جیغ بلندی حرف‌‌‌‌هایم را بیرون‌‌‌‌‌ می‌‌ریزم.
    - مامان بسه! بسه زنی که مثلاً مامانمی! جوش چی رو‌‌‌‌‌ می‌زنی‌‌‌‌ هان‌‌‌‌‌؟ مـن‌‌‌‌‌؟ من‌‌‌‌‌؟ مگه چی‌کار کردم‌‌‌‌‌؟ لعنتنی من اینجا پول در‌‌‌‌‌ میارم! چرا نمی‌فهمی ‌‌‌‌هان‌‌‌‌‌؟ جوش اون مرتیکه رو‌‌‌‌‌ می‌زنی مامان‌‌‌‌‌؟ مادر‌‌‌‌‌؟ دیگه بهت اجازه نمیدم زنگ بزنی و تمام وجودم رو ببری زیر سؤال. . .‌‌‌‌‌ می‌فهمی‌‌‌‌‌؟ دیگه بهم زنگ نزن. نمی‌خوام هیچی بشنوم! بس کن! خسته‌م مامان. . . از سر کوفتات خسته‌م. تا ایران بودم سر کوفت این رو بهم‌‌‌‌‌ می‌زدی که بهزاد با اینکه پسره رشته‌‌‌ی ریاضی-فیزیک خوند و الان آقای مهندسه! تو چی‌‌‌‌‌؟ تو رفتی هنرستان واسه قرتی‌بازی، به‌خاطر اینکه تو درس‌بخون نیستی. مامان گـ ـناه من چیه که طرز فکرت این‌جوریه‌‌‌‌‌؟ هـان‌‌‌‌‌؟
    اشک‌‌‌‌هایم برخلاف خواسته‌‌ام ریخته بودند. باران شدید شده و با اشک‌‌‌‌هایم مخلوط. آسمان رعد و برق بلندی‌‌‌‌‌ می‌‌زند که از ترس کمی در جا‌‌‌‌‌ می‌‌پرم. انگار زئوس هم از دست مادرم شاکیست. انگار‌‌‌‌‌ می‌خواست همدردی کند، شاید!
    - برگرد ریحانه! این‌جوری همه خوشحال‌ترن. خودت هم راحت‌‌‌‌‌ میشی. به خدا به خاطر خودت‌‌‌‌‌ میگم. با این حرفات هم به جایی‌‌‌‌‌ نمی‌رسی الکی قبرستون کهنه نشکاف.
    ناباور به درخت‌‌‌‌های روبه‌رویم خیره‌‌‌‌‌ می‌‌مانم. جواب تمام داد و فریادم همین بود‌‌‌‌‌؟ برگرد‌‌‌‌‌؟ همراه خشمی که در قلبم زبانه‌‌‌‌‌ می‌‌کشد، آتش‌‌‌‌‌ می‌‌گیرم. فریاد فایده ندارد‌‌‌‌‌؟ تصمیم گرفته بود سنگ باشد‌‌‌‌‌؟
    - دیگه بهم زنگ نزن مامان.
    تماس را قطع‌‌‌‌‌ می‌‌کنم. به کل کارولاین را فراموش کرده بودم، نگاهی به اطراف‌‌‌‌‌ می‌‌اندازم. زیر درختی ایستاده و به تنه‌‌‌ی چوبی‌اش تکیه کرده. با دیدن نگاه غمگینش انگار تازه به خودم‌‌‌‌‌ می‌‌آیم.
    پاهایم شل و روی زمین آوار‌‌‌‌‌ می‌‌شوم. دست‌‌‌‌هایی پر مهر زیر کتفم‌‌‌‌‌ می‌‌نشیند. صدایی خواهرانه، هرچند با زبانی بیگانه به گوشم‌‌‌‌‌ می‌‌رسد.
    - بلند شو ری‌ری، سرما‌‌‌‌‌ می‌خوری عزیزم. خیس شدی. پاشو بریم بارون شدید شده.
    گوشم به این حرف‌‌‌‌ها بدهکار نیست، زیر لب طوری که بشنود، زمزمه‌‌‌‌‌ می‌‌کنم:
    - من کار بدی‌‌‌‌‌ می‌کنم‌‌‌‌‌؟ شغل من اشتباهه‌‌‌‌‌؟ من چی‌کار‌‌‌‌‌ می‌کنم کارولاین‌‌‌‌‌؟
    بالاخره زورش به توان بدنی‌‌ام‌‌‌‌‌ می‌‌چربد. کنارش قدم بر‌‌‌‌‌می‌‌دارم.
    - حالت خوب نیست بهتره بریم خونه.
    تا رسیدنمان به ماشین هیچ نگفتم، کارولاین هم ناراحت بود و هم عصبی. داخل ماشین نشستیم. سریع بخاری را روشن کرد.
    گرمایش تن یخ زده‌‌ام را التیام‌‌‌‌‌ نمی‌بخشد، انگار از درون یخ زده‌ام.
    به ناخن‌‌‌‌های کاشت‌شده‌‌ام خیره‌‌‌‌‌ می‌‌شوم، همین‌‌‌‌هایی که مادر‌‌‌‌‌ می‌‌گفت نباید بکاری چرا که غسلت غلط‌‌‌‌‌ می‌‌شود.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌گفت وضویت قبول‌‌‌‌‌ نمی‌شود، من که نماز‌‌‌‌‌ نمی‌خواندم! پس چرا‌‌‌‌‌ نمی‌گذاشت ناخن بکارم؟ اصلاً مگر او خدا بود‌‌‌‌‌؟
    سرم را پایین انداخته و هنوز هم مشغول بازی با ناخن‌‌‌‌هایم، فنجان قهوه‌ای مقابلم قرار‌‌‌‌‌ می‌‌گیرد.
    - بسه!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌خوای بکنیشون‌‌‌‌‌؟ تموم راه مشغول ور رفتن باهاشون بودی. قهوه بخور گرم شی.
    سرم را بالا‌‌‌‌‌ می‌‌گیرم و به دوست که نه، به خواهرم نگاه‌‌‌‌‌ می‌‌کنم. تنها دوست و همدمی که اینجا دارم. اگر نباشد آن‌وقت من. . . نه همیشه باید باشد.
    - نمی‌پرسی چی گفت‌‌‌‌‌؟
    قلپی از لیوان قهوه‌اش‌‌‌‌‌ می‌‌نوشد، لبخندی‌‌‌‌‌ می‌‌زنم. همیشه لیوانی قهوه‌‌‌‌‌ می‌‌خورد برعکس من! او به تلخی‌اش عادت داشت اما من نه، برای همین هم یک فنجان برایم کافیست.
    - نه! نیازی هم نیست بپرسم، با اون جیغایی که زدی و مردمی که از دور دیدنت، چی بپرسم‌‌‌‌‌؟ واقعاً خوبه که هنوز زیاد بازیگر شناخته‌ای نیستی وگرنه. . . امیدوارم فیلمی چیزی نگرفته باشن.‌‌‌‌‌ می‌دونی که این روزا همه دنباله سوژه‌ن. تو هم که با اون دیوونه‌بازیات خیلی سوژه‌‌‌ی خوبی بودی! مطمئنم اگه فیلمی باشه،‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌تونه همه رو شاد کنه. اصلاً متوجه نبودی که بهت‌‌‌‌‌ می‌‌گفتم آروم باش. باید حواست رو جمع کنی، این پروژه‌ای که گرفتی از یه کارگردان معروف با فیلمای موفق هست، نباید تو خیابون یا مکان عمومی این کارا رو کنی. هم وجه‌‌‌ی اون خراب‌‌‌‌‌ میشه هم خودت. متوجهی‌‌‌‌‌؟
    حرف حق که جواب ندارد.
    - متوجهم!
    باز در افکار مالیخویایی خودم غرق‌‌‌‌‌ می‌‌شوم، مادرم مرا دوست ندارد‌‌‌‌‌؟ پدرم چه‌‌‌‌‌؟ فقط امیدوارم از من متنفر نباشند!
    دستی نرم به شانه‌‌ام ضربه‌‌‌‌‌ می‌‌زند تا بودنش را یادآوری کند، شاید در این اتاق و در کنار این دختر مهربان تنها نباشم اما در افکارم من تنهای تنهایم.
    در افکارم من هستم و آدم‌‌‌‌هایی که قصد کردند مرا قورت دهند، یک لحظه صبر کنید، آدم که آدم را قورت‌‌‌‌‌ نمی‌دهد! پس اینان که در افکار من هستند هیولایند.
    - هی ناراحت نباش، اونا به زودی‌‌‌‌‌ می‌فهن تو چقدر‌‌‌‌‌ می‌تونی براشون مایه‌ی افتخار باشی. شاید هم هیچ‌وقت نفهمن اما ببین شاید اونا افتخار رو تو چیزی که تو‌‌‌‌‌ می‌‌بینی، ‌‌‌‌‌نمی‌بینن. شاید هر روز به این فکر‌‌‌‌‌ می‌‌کنن که اگر طراح یا نقاش یا مهندس و دکتر و معلم‌‌‌‌‌ می‌شدی چقدر‌‌‌‌‌ می‌‌تونستی واسه‌شون مایه افتخار باشی. اونا خونواده‌تن درسته اما از وقتی که تصمیم گرفتی بیای اینجا یعنی تونستی به خودت و بقیه بگی که تو‌‌‌‌‌ می‌خوای به آرزوت برسی. منظورم اینه که تو آرزو و افکار خودت رو به افکار و آرزو‌‌‌‌های اونا ترجیح دادی. پس نباید از اینکه گهگاهی زنگ و زخم زبون‌‌‌‌‌ می‌‌زنن ناراحت باشی.
     

    *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    پارت هفتم
    درست، من خودم را به آنها ترجیح داده بودم. پس چه مرگم شده‌‌‌‌‌؟ کارولاین چند دقیقه‌ای صحبت کرد و آرام شدم، فقط کمی! اما بالاخره ذهنم را دور کرد. کمی از قهوه‌‌‌‌‌ می‌‌نوشم. تلخ بود، زهرماری لعنتی! چگونه یک لیوان از گلویش پایین‌‌‌‌‌ می‌‌رود‌‌‌‌‌؟
    - اوم راستی، یه برنامه‌‌‌ی غذایی از طرف پروژه بهم دادن که بدمش بهت. از اونجا که فیلم‌برداری یک سال طول‌‌‌‌‌ می‌کشه. . .
    اجازه‌‌‌‌‌ نمی‌دهم ادامه دهد. برنامه غذایی‌‌‌‌‌ می‌‌خواهم چی‌کار‌‌‌‌‌؟ علاقه‌ای ندارم تا طبق برنامه غذا بخورم. معمولاً هرچه‌‌‌‌‌ می‌‌خواستم‌‌‌‌‌ می‌‌خوردم.
    - بهشون‌‌‌‌‌ می‌گفتی خودم حواسم به هیکلم هست.
    - نمیشه،‌‌‌‌‌ می‌ذارمش رو‌‌‌‌‌ میز ‌‌‌یه نگاهی بهش بنداز.
    بی‌حال به روبه‌رویم خیره‌‌‌‌‌ می‌‌شوم. از وضعیتی که برایم پیش آمده، راضی نیستم، دوباره یاد مادرم‌‌‌‌‌ می‌‌افتم. بی‌دلیل به این فکر‌‌‌‌‌ می‌‌کنم که خانواده‌‌‌ی من فقط ادعای روشن‌فکری داشتند، پایش که برسد از هر جاهلی، جاهل‌ترند.
    - کارولاین‌‌‌‌‌!
    کنارم‌‌‌‌‌ می‌‌نشیند.
    - بله عزیزم‌‌‌‌‌؟
    - چرا این‌جوری‌‌‌‌‌ می‌‌کنن‌‌‌‌‌؟ فکر‌‌‌‌‌ می‌کردم بیام اینجا، همه‌چی تمومه! از دستشون خلاص‌‌‌‌‌ میشم. فکر‌‌‌‌‌ می‌کردم دیگه عذاب‌‌‌‌‌ نمی‌کشم؛ ولی دارم عذاب‌‌‌‌‌ می‌‌کشم.
    دست حمایتگرش حلقه‌ای ‌‌‌‌‌می‌‌شود برای شانه‌‌‌‌هایم. هموطن نبود، خواهر خونی نبود، فقط دوستی بود در این غربت!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌گفتند خارجی‌‌‌‌ها بی‌عاطفه‌اند!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌گفتند سردند و کانون خانواده را حفظ‌‌‌‌‌ نمی‌کنند! اما خودم با چشم‌‌‌‌هایم عشق بین مادر پدر این دختر را دیده بودم. تلاششان برای حفظ بچه‌‌‌‌هایشان را دیده بودم. سرد نبودند! خشک هم نبودند! آدم‌‌‌‌هایی مانند ما بودند، کمی فرهنگشان متفاوت بود اما مانند تمام فرهنگ‌‌‌‌ها زیبایی داشت، زشتی هم داشت؛ اما ما که باشیم که درباره‌‌‌ی فرهنگ کشوری نظر بدهیم و قضاوتش کنیم‌‌‌‌‌؟ در هر کشوری بد و خوب است.
    - نگران نباش ریحانه، منم روزای سختی داشتم. همه‌مون داشتیم؛ این دنیا بیشتر روزای سخت داره تا روزای راحت. روزایی رو داره یکی اون‌ور دنیا داره به خاطره‌‌ یه تیکه نون جون‌‌‌‌‌ میده، زنایی هستن که از کتک و آزار و اذیت شوهرشون به ستوه اومدن اما ساکتن بخاطر ترس یا شاید هم بچه‌‌‌‌هاشون.‌‌‌‌‌ می‌خوام بگم مشکلات رو همه دارن این من و توییم که باید حلشون کنیم. ترسو نباش، تو‌‌‌‌‌ می‌تونی به خودت کمک کنی.
    - گاهی اوقات حس‌‌‌‌‌ می‌‌کنم اونا خونواده‌م نیستن، انگار غریبه‌ن. نگران مردیه که. . . چرا‌‌‌‌‌؟
    - کاش بتونم آرومت کنم ریانا!
    ***
    با صدای زنگ در که پشت‌سرهم و تندتند فشرده‌‌‌‌‌ می‌‌شود؛ از خواب‌‌‌‌‌ می‌‌پرم. گیج به اطراف و تاریکی اتاق نگاه‌‌‌‌‌ می‌‌اندازم. دم‌دم‌‌‌‌های صبح، ساعت کنار تخت پنج و نیم را نشان‌‌‌‌‌ می‌‌دهد. صدای آزاردهنده‌ی زنگ بار دیگر تکرار و اعصاب ضعیفم، بیشتر تضعیف‌‌‌‌‌ می‌‌شود. از تخت دل کنده و بدون توجه به پوششم که تاپ نازک و شلوارک قرمزش است؛ در را باز‌‌‌‌‌ می‌‌کنم. مرد قدبلندی پشت به در ایستاده.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌غرم:
    - این چه وضع در زدنِ آقا‌‌‌‌‌؟ اون هم تو این ساعت!
    زمانی که به طرفم باز‌‌‌‌‌ می‌‌گردد؛ نفس‌کشیدن را از یاد بـرده و چشم‌‌‌‌هایم درشت‌‌‌‌‌ می‌‌شوند.
    به فاجعه‌‌‌ی روبه‌رویم زل زدم. او هم به من! اینجا چه‌‌‌‌‌ می‌‌کند‌‌‌‌‌؟ لبخندی به پهنای صورتش مهمانم‌‌‌‌‌ می‌‌کند. بوی شیطانی‌بودن این لبخند زیر بینی‌‌ام‌‌‌‌‌ می‌‌پیچد و حالم را به هم‌‌‌‌‌ می‌‌زند.
    خیرگی بیشتر جایز نیست. سریعاً برای بستن در اقدام‌‌‌‌‌ می‌‌کنم اما پاهای مزاحمش مانع‌‌‌‌‌ می‌‌شوند.
    - نمی‌خوای بهم یه چایی بدی دخترعمو‌‌‌‌‌؟ خوشم اومد زبان انگلیسیت هم عالی شده!
    لب‌‌‌‌هایم را به هم‌‌‌‌‌ می‌‌فشارم تا لیچار بارش نکنم.
    - پات رو بردار گم شو برو هتل!
    بی‌توجه به حرفم با دستش در را هل محکمی‌‌‌‌‌ می‌‌دهد. درست مانند عروسک به عقب پرتاب و با کمک دیوار، مانع از سقوطم‌‌‌‌‌ می‌‌شوم. داخل‌‌‌‌‌ می‌‌شود و در را در کمال آرامش‌‌‌‌‌ می‌‌بندد.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌دانم آرامشش ماندگار نیست.
    شکم زمانی به یقین تبدیل‌‌‌‌‌ می‌‌شود که روبه‌رویم‌‌‌‌‌ می‌‌ایستد و چانه را به چنگ‌‌‌‌‌ می‌‌گیرد.
    - اینجا اومدی پررو شدی یا از قبل بودی‌‌‌‌‌؟ بذار فکر کنم. . . خب نه! از اول پررو و گستاخ بودی! منم تا اونجایی که یادمه حسابت رو کف دستت‌‌‌‌‌ می‌ذاشتم! یادته کوچولو‌‌‌‌‌؟
    تلخ است، یادآوری اینکه همیشه به قول خودش حسابم را کف دستم‌‌‌‌‌ می‌‌گذاشت. یادم‌‌‌‌‌ می‌‌آید. تک‌به‌تک لحظات باهم بودنمان را. یادم بود آن روز نحس را. پرت شدم به گذشته‌ای نه چندان دور. ده سالم بود.
    به خانه‌یشان رفته بودم، هدیه‌ای که روی‌‌‌‌‌ میزش بود را برداشتم. کاغذ کادو قرمزی روی جعبه برای بازکردنش وسوسه‌‌ام کرد. درونش ساعت مردانه‌‌‌ی لوکسی بود که با دیدنش برق چشم‌‌‌‌هایم خوابید.
    خواستم به زن‌عمو نشانش دهم، بپرسم این ساعت برای کیست اما پایم به لبه‌‌‌ی فرش گیر کرد. بومب! ساعت روی زمین پرتاب شد. به کمک زن‌عمو سریع داخل جعبه‌اش گذاشتیم اما بهزاد وقتی آمد گفت که کار‌‌‌‌‌ نمی‌کند. وقتی به درخواست زن‌عمو ملیحه برای عذرخواهی به اتاقش رفتم؛ به عقب هلم داد. وقتی حرصش خالی نشد، توپ بسکتبال را پر شدت طرفم پرت کرد و نیمی از صورتم به سری کامل رسید.
    نمی‌فهمید که خراب‌شدن آن ساعت دو‌‌‌‌‌ میلیونی فقط یک اتفاق بوده.
    - گم شو از خونه‌م بیرون! الان من اون بچه ده ساله نیستم. تو هم بیست ساله‌ت نیست.
    نیشخندش پُررنگ‌تر و چشم‌‌‌‌های سیاهش برق‌‌‌‌‌ می‌‌زند.
    - آره، الان تو بیست سالته اما واسه من همون بچه‌‌‌ی عوضی‌ای هستی که ساعت رو شکوند. همیشه از گستاخیت بدم‌‌‌‌‌ میومده؛ الان هم از طرف بابات اومدم از اینجا ببرمت.
    خودم را عقب‌‌‌‌‌ می‌‌کشم اما چیزی جز دیوار پشتم نیست.
    - دست از سر من بردارین! فکر کردی اینجا شهر هرته‌‌‌‌‌؟ جرئت داری بهم دست بزن زنگ‌‌‌‌‌ می‌زنم پلیس.
    نگاهش به پایین کشیده، جایی اطراف پایین تنه‌‌ام را دید‌‌‌‌‌ می‌‌زند.
    - این چه وضع لباس پوشیدنه!‌‌‌‌‌ می‌دونم چطوری آدمت کنم.
    چه جالب است منطق نداشته‌اش! من زنی تنها در یک آپارتمان، آن‌وقت حق ندارم حتی در خانه‌‌‌ی خودم این‌گونه لباس بپوشم!
    برای فاصله‌گرفتن از مرد کثیف مقابلم، دستش را پس‌‌‌‌‌ می‌‌زنم. خواب شیرینم را زهرم کرده بود. از راهروی کوتاه ورودی خارج‌‌‌‌‌ می‌‌شوم و روی مبل پذیرایی‌‌‌‌‌ می‌‌نشینم. چند لحظه بعد کنارم را اشغال‌‌‌‌‌ می‌‌کند. خنده‌دار است این نفهمیدن. اینکه‌‌‌‌‌ می‌‌خواهم از او فاصله بگیرم. بی‌حوصله‌‌‌‌‌ می‌‌گویم:
    - کی‌‌‌‌‌ میری هتل‌‌‌‌‌؟
    دست از دیدزدن خانه‌‌ام‌‌‌‌‌ می‌‌کشد و خیره در چشم‌‌‌‌های خسته‌‌ام پاسخ‌‌‌‌‌ می‌‌دهد:
    - هیچ‌وقت! تا برت نگردونم جایی‌‌‌‌‌ نمیرم. من نیومدم اینجا خوش بگذرونم، قبلاً حال‌وحولم رو کردم! در جریانی که. . . ‌‌‌‌‌؟
    می‌خواهد حرصم دهد. خونسرد ازجا بر‌‌‌‌می‌‌خیزم.
    - واسه‌م مهم نیست واسه چی اومدی، سریعاً گورت رو گم‌‌‌‌‌ می‌‌کنی. وگرنه فردا زنگ‌‌‌‌‌ می‌زنم بیان لشت رو از خونه‌م جمع کنن.
    مانند اسپند روی آتش از جا‌‌‌‌‌ می‌‌پرد و مشتی از موهایم را به چنگ گرفته و‌‌‌‌‌ می‌‌کشد. از درد جیغ بلندی‌‌‌‌‌ می‌‌کشم. صدای خشمگینش گوشم را پر‌‌‌‌‌ می‌‌کند:
    - دختره‌‌‌ی خیره‌سر به چه جرئتی با من این‌طوری حرف‌‌‌‌‌ می‌زنی‌‌‌‌‌؟ یک کلمه دیگه بگو تا خونت رو بریزم.
    به چشم‌‌‌‌های سرخ از خشمش، تیز خیره‌‌‌‌‌ می‌‌شوم.
    - فکر کردی از جنس کثافت تو‌‌‌‌‌ می‌ترسم‌‌‌‌‌؟ از خونه‌م گم‌‌‌‌‌ میشی بیرون چون نگاه‌کردن بهت هم کفاره‌‌‌‌‌ می‌‌خواد!
    گونه‌‌‌ی راستم که‌‌‌‌‌ می‌‌سوزد، خوی حیوانی‌اش را به یاد‌‌‌‌‌ می‌‌آورم. صدای سیلی‌اش در مغزم اکو و گوشم سوت‌‌‌‌‌ می‌‌کشد. مانند جسمی بی‌ارزش روی مبل پرتم‌‌‌‌‌ می‌‌کند.
    - الان فهمیدی اینجا زور کی بیشتره دخترعمو‌‌‌‌‌؟ هوم‌‌‌‌‌؟
    نیشخند زهرداری رو لبم‌‌‌‌‌ می‌‌کارم که اخمش غلظت‌‌‌‌‌ می‌‌گیرد. او جزء آن دسته مرد‌‌‌‌هاییست که دوست دارند با زن‌‌‌‌ها مانند بـرده رفتار کنند. به زن توسَری‌خور‌‌‌‌‌ می‌‌گوید زن مطیع و وفادار! فکر‌‌‌‌‌ می‌‌کردم با آمدنش به اینجا و درس‌خواندن، این افکار پوسیده و حال به هم زنش عوض‌‌‌‌‌ می‌‌شوند اما زهی خیال باطل! مرتیکه عوض که نشده هیچ، عوضی‌تر هم شده. آن‌قدر که دست روی من بلند‌‌‌‌‌ می‌‌کند! به چه جرئت‌‌‌‌‌؟
    - نمی‌دونستم این‌قدر بیچاره‌ای که‌‌‌‌‌ می‌خوای جلو زبونم رو با کتک بگیری! خاک تو سرت که آبروی هرچی مرده بردی، ننه بابات‌‌‌‌‌ می‌دونن دست بزن داری‌‌‌‌‌؟ واقعاً فکر‌‌‌‌‌ می‌کنی من زن توی کثافت‌‌‌‌‌ میشم‌‌‌‌‌؟ احمق!
     

    *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    در‌حالی‌که انگشتش را تهدیدوار جلوی صورتم تکان‌‌‌‌‌ می‌‌دهد، خشم نگاهش را در صورتم‌‌‌‌‌ می‌‌کوبد.
    - اگه... اگه همین‌الان خفه نشی قول نمیدم اون‌ور صورتت سالم بمونه، دارم بهت هشدار‌‌‌‌‌ میدم.
    لبم را برای تهدید توخالی‌اش کج‌‌‌‌‌ می‌‌کنم. جلویم مردی‌‌‌‌‌ نمی‌بینم، او عروسکی بادیست.
    وقتی کش‌دادن این بحث مسخره را خارج از حیطه‌ی حوصله‌ام،‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌بینم؛ از جا برخاسته و قبل از اینکه فرصت کند حرفی بزند سمت اتاق‌‌‌‌‌ می‌‌روم.
    چشم که برهم‌‌‌‌‌ می‌‌گذارم، صحنه‌‌‌ی سیلی‌خوردنم از بهزاد جلوی چشمم رژه و غرور زخم‌خورده‌‌ام به جوش‌وخروش‌‌‌‌‌ می‌‌افتد.
    منی که تابه‌حال پدر مادرم هم کتکم نزده‌اند، حال از پسرعموی نامردم کتک خوردم.
    مردانی هم چون بهزاد جنس ظریف را ضعیف‌‌‌‌‌ می‌‌دانند و شکنندگی‌اش را پای ضعف و ناتوانی‌اش‌‌‌‌‌ گذاشته و از برتری واهی خودشان لـ*ـذت‌‌‌‌‌ می‌‌برند.
    برتری‌ای که همان زن به ایشان داده، زنی به اسم مادر! حال قد عَلم‌‌‌‌‌ می‌‌کنند مقابل زنانشان و دستور‌‌‌‌‌ می‌‌دهند، این را بپز، آن را نپز، این‌گونه لباس بپوش، این‌گونه نخند و بعد،‌‌‌‌‌ می‌دانی چه کسانی اجازه‌‌‌ی این رفتار را به آنها‌‌‌‌‌ می‌دهند‌‌‌‌‌؟
    همین زنان توسَری‌خور و بیچاره‌ای که‌‌‌‌‌ می‌‌خواهند با بحث‌نکردن و بدون مجادله خواسته‌‌‌‌های نادرست و ناعادلانه‌یشان را بپذیرند. نامش را عشق و وفاداری‌‌‌‌‌ می‌گذاری‌‌‌‌‌؟ عشق نیست. ترس و ضعف است.
    غیرت که نه مریضی پارانوئیدش را حساسیت معنی‌‌‌‌‌ می‌‌کنی‌‌‌‌‌؟ کجای دنیا حساسیت‌‌‌‌های بی‌مورد مانند صحبت یا خنده با مردان دیگر را غیرت معنی‌‌‌‌‌ می‌‌کنند‌‌‌‌‌؟ غیرت یعنی حفـاظت، یعنی آن‌قدر مردی که‌‌‌‌‌ نمی‌گذاری آب در دل زنت تکان بخورد، آن‌قدر مردانگی داری که قبل قضاوت سؤال بپرسی.
    آن‌قدر فهیمی که پوشش را جزئی از خودش بدانی، اگر چادری است نگویی بردار، اگر مانتویی است نگویی بذار.‌‌‌‌‌ می‌فهمی مرد‌‌‌‌‌؟ غیرت یعنی این! یعنی حفاظت در کنار حمایت! نه اسارت.
    ***
    - کات!
    متعجب سرم را بالا گرفته و به هری و آقای رودریگز چشم‌‌‌‌‌ می‌‌دوزم. از خیرگی نگاهم سؤالم را‌‌‌‌‌ می‌‌خوانند.
    - امروز اصلاً نمی‌تونی خوب حس بگیری ریحانه! ببین این قسمت تو باید ‌‌‌یه عصبانیت پنهانی و لبخندای موزی بزنی اما انگار تو هپروتی که بازیگر مقابل رو مثل قاتلا نگاه‌‌‌‌‌ می‌‌کنی.
    امروز همه‌ش در حال گندزدن هستم. نمی‌توانم در نقشم فرو روم؛ اعصاب خرابم را سر بازیگر مقابل آوار‌‌‌‌‌ می‌‌کردم.
    به دستور آقای رودریگز فیلم‌برداری را به تأخیر‌‌‌‌‌ می‌‌اندازند. شرمنده به درختی خیلی دورتر از گروه تکیه‌‌‌‌‌ می‌‌زنم.
    از اینجا‌‌‌‌‌ می‌‌توانم کارولاین را که در حال صحبت با آقای رودریگز و توضیح حالم است را ببینم. امروز فیلم‌برداری امتحانیست اما حس‌گیری‌‌‌‌هایم باید درست و به جا ‌‌‌‌‌ می‌‌بود.
    - اجازه هست مزاحم خلوتت شم‌‌‌‌‌؟
    سمتش سر‌‌‌‌‌ می‌‌چرخانم. چشم‌‌‌‌های زلالش برق عجیبی‌‌‌‌‌ می‌‌زند. دیگر به این لحن صحبت و لفظ قلم حرف‌زدنش عادت کرده‌ام. مسکوت، سرم را به نشانه‌‌‌ی مثبت تکان‌‌‌‌‌ می‌‌دهم.
    - خب انگار زبون هم نداری!
    - بفرمایین!
    لبخند زیبایی‌‌‌‌‌ می‌‌زند. همان‌طور که فاصله‌‌‌ی بینمان را کم‌‌‌‌‌ می‌‌کند، می‌پرسد:
    - چیزی شده‌‌‌‌‌؟ گونه‌ت رو دیدم، حتی با اون کرم‌‌‌‌ها هم هنوز ردش هست یه‌کم. با کسی برخورد فیزیکی داشتی‌‌‌‌‌؟
    خجالت‌زده، غرورم بار دیگر فریاد‌‌‌‌‌ می‌‌کشد. بینی‌‌‌ قرمزشده از سرمایم را بالا‌‌‌‌‌ می‌‌کشم.
    - نه خورد به در کابینت!
    لبخندش رنگ دیگری‌‌‌‌‌ می‌‌گیرد. قدم دیگری جلو‌‌‌‌‌ می‌‌آید.
    - اوه! یعنی هم نوک کتاب خورده و هم کابینت‌‌‌‌‌؟ این افتضاح عزیزم!
    تعجب صورتم را پر‌‌‌‌‌ می‌‌کند. من کی گفتم نوک کتاب‌‌‌‌‌؟
    - نوک کتاب‌‌‌‌‌؟
    لبش را خیس‌‌‌‌‌ می‌‌کند و تسمخرآمیز‌‌‌‌‌ می‌‌گوید:
    - خانوم بیکر‌‌‌‌‌ این‌طور گفتن! البته قبل شروع فیلم‌برداری.
    بدجور آبرویم رفته. لب‌‌‌‌‌ می‌‌گزم و مانند بیچاره‌‌‌‌ها نگاهش‌‌‌‌‌ می‌‌کنم. حرکت چشم‌‌‌‌هایش‌‌‌‌‌ میخ گونه‌ام خجالتم‌‌‌‌‌ می‌‌دهد. خواستم تسلیم شوم و حقیقت را بگویم اما غرورم تحمل زخمی دیگر را ندارد.
    سرم که پایین‌‌‌‌‌ می‌‌افتد، صدایش نرم در گوشم‌‌‌‌‌ می‌‌پیچد:
    - هیچ‌چیزی واسه خجالت وجود نداره! قرار نیست به‌خاطر کاری که یکی دیگه باهات کرده، خجالت بکشی، این رو همیشه یادت باشه.‌‌‌‌‌ می‌خوام به علاوه‌‌‌ی اینکه تو این فیلم با هم رابـ ـطه‌‌‌ی کاری داریم، دوست هم باشیم.
    با وجود صداقت نهفته در صدا و نگاه آرامش، هنوز هم دلم نرم نشد، هیچ‌وقت‌‌‌‌‌ نمی‌توانم سریعاً با کسی مخصوصاً مرد‌‌‌‌ها گرم بگیرم و از زندگی‌‌ام بگویم.
    همیشه خط قرمز‌‌‌‌هایی دارم.
    - تو کاملاً درست‌‌‌‌‌ میگی هری، من نباید بابت این کبودی روی گونه‌م که خوب فهمیدی کار یکی دیگه‌ست خجالت بکشم. پس ازت‌‌‌‌‌ می‌خوام بیشتر از این نپرسی.
    عقب‌‌‌‌‌ می‌‌کشد و من راحت‌تر اکسیژن را‌‌‌‌‌ می‌‌بلعم.
    - حتماً ری‌ری! من دیگه‌‌‌‌‌ نمی‌پرسم.
    باید از اینکه دیگر سؤال‌جوابم‌‌‌‌‌ نمی‌کند تشکر‌‌‌‌‌ می‌‌کنم‌‌‌‌‌؟ سکوتم، لبخندش را عمق‌‌‌‌‌ می‌‌بخشد. گاهی با تمام وجود‌‌‌‌‌ می‌‌خواهم بدانم، ‌‌‌‌‌میان این‌همه تلخی من و صورت بی‌حالتم به چه چیز لبخند‌‌‌‌‌ می‌‌زند‌‌‌‌‌؟
    دستش را به‌سمتم دراز و چشمی در درختان اطراف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌گرداند.
    - چند ساعتی اینجاییم، چطوره یه‌کم با من قدم بزنی تا از این چهره‌‌‌ی عبوس فاصله بگیری‌‌‌‌‌؟ بینش بهت یه‌کم نکته راجع به این قیافه‌ت هم‌‌‌‌‌ میگم. چطوره خانوم اخمو‌‌‌‌‌؟
    لبخند زورکی‌ای روی لبم‌‌‌‌‌ می‌‌نشانم، قسمت بی‌حوصله‌‌‌ی وجودم فریاد‌‌‌‌‌ می‌‌زد، قبول نکن!
    اما خواستم برای اولین بار به خواسته‌‌‌ی نیمه‌‌‌ی دیگرم گوش کنم.
    دست دستکش‌پوشم را داخل دست‌‌‌‌های بدون دستکشش‌‌‌‌‌ می‌‌گذارم.
    قدم‌‌‌‌‌ می‌‌زنیم. هوای سرد باعث‌‌‌‌‌ می‌‌شود، بخواهم به او که بی‌خیال سرما روی برف‌‌‌‌ها قدم‌‌‌‌‌ می‌زند؛ بچسبم،
    چند دقیقه‌ای در سکوت مشغول قدم‌زدن بر فرش سپیدرنگ زیر پایمان،‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌گذرد،
    انگار در خاطراتی دور غرق است که دهانش قفل شده.
    کم‌کم دهانم برای اعتراض باز‌‌‌‌‌ می‌‌شد. قبل از بازشدن دهانم صدایش با آرامش در گوشم‌‌‌‌‌ می‌‌نشیند. انگار تمام این مدت من وجود نداشتم و تنها روی برف قدم‌‌‌‌‌ می‌‌زده و حالا تازه یادش افتاده است که دختری مانند عروسک کوکی به دنبالش کشیده‌‌‌‌‌ می‌‌شود.
    - یادمه اولین بار که پدرم من رو سر صحنه آورد؛ سیزده ساله‌م بود. علاقه‌ای به اینکه بازیگر یا کارگردان بشم نداشتم. هنوز هم ندارم اما کاری نمیشه کرد فعلاً که پولم رو از اینجا در‌‌‌‌‌ میارم؛ اما هیچ‌وقت نمی‌تونم قبول کنم که به حرف زور بابام اینجام! همیشه دوست داشتم پزشک بشم یا‌‌‌ یه چیز تو همین مایه‌‌‌‌ها. . . اما خب پدرم آدم مستبدی بود. یادمه از همون موقع‌‌‌‌ها به مامانم‌‌‌‌‌ می‌گفت دوست داره منم مثل خودش وارد دنیای سینما شم.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌گفت دوست داره من رو ببینه درحالی‌که دستم دور کمر یه خانوم بازیگر معروفه و رو فرش قرمز به دوربین لبخند‌‌‌‌‌ می‌زنم.
    من همیشه گوش خوبی برای شنیدن دردِدل‌‌‌‌های دوستانم داشتم اما راهی برای آرام‌کردنشان بلد نبودم! نفس عمیقی‌‌‌‌‌ می‌‌کشد و بازدمش را در هوای سرد فوت‌‌‌‌‌ می‌‌کند.
    - اون هیچ‌وقت موفق نشد من رو با همچین زنی ببینه! حداقل‌‌‌‌‌ می‌تونم به این فکر کنم که یه‌کم تونستم ناراحتش کنم. اجازه نداد به دبیرستان برم و به جاش رفتم دنبال هنر، متنفر بودم از هنر اما لیزا گفت تو پسر منی و تو همه کار موفق‌‌‌‌‌ میشی. اون زن خوب و مهربون بود اما هیچ‌وقت مامان صداش‌‌‌‌‌ نمی‌کنم. اون واسه من لیزاست! لیزا کسی که دوستم بود. وقتی واسه اولین بار به طور رسمی اومدم کنار بابام به‌عنوان دستیار کارگردان، هیچ حسی نداشتم جز تنفر از کسی که مجبورم کرد اینجا باشم تا کمکش کنم تا زیر دستش باشم. کنار زنی بایستم که اون روزی آرزو داشت کنارش باشه! اولین روز مثل امروز تو عصبی بودم. سر همه داد زدم، حتی به چندتا بازیگر فحش دادم! چهره‌م عبوس بود هیچ‌کس جرئت نداشت نزدیکم شه. نه تنها اون روز بلکه سه ماه بعدش هم این‌طوری بودم. اما‌‌‌‌‌ می‌دونی چی نسیبم شد‌‌‌‌‌؟
    ناباور به این فکر‌‌‌‌‌ می‌‌کنم که او به شغلش علاقه نداشته یا شاید ندارد!
    - نتیجه‌ش شد دو سال کارنامه کاری بد! شد اینکه بابا سرزنشم کنه و همه‌ش از نفوذش برای کار دادن بهم استفاده کنه. اما تو‌‌‌‌‌ نمی‌تونی عبوس بمونی،‌‌‌‌‌ نمی‌تونی گند بزنی، چرا‌‌‌‌‌؟ چون کسی نیست که گندات رو جمع کنه، کسی نیست که از نفوذش استفاده کنه. اگه بابام بگه که‌‌‌‌‌ نمی‌خواد که تو این نقش رو بازی کنی، کی‌‌‌‌‌ می‌خواد بیاد جلو و بهش بگه این کار رو نکن‌‌‌‌‌؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا