سپیده دمید
پنجره ای رو به آسمان باز شد
شاخه های نور از زمین رویید
چشمه جوشید
آهو بچه ای رقصید
غنچه خندید و گل باز شد
درختی شکوفه هایش را دید
خرگوشی سر از خواب برداشت
زاغچه ای از روی دیوار
اولین بار پرید
کوه ، هاله ی خورشید را دید
رود ، زمزمه ی صبح را شنید
ماهی رود با شور و شوق
نغمه ی هستی را سرود
غریبه ی زمان
به نوزادی که
تازه از خواب تولد برهاسته
بنگر
بنگر به نگاه پاک و غریبش
و صدایی که با ملائک هم نواست
و تپش قلبش چون
تیک تاک ساعتی
که تازه کوک شده
تازه
برای
دنیایی که
با همه کس
حتی ، زمان غریبه است
كوره ی درون
.
سفالینه هایم
و تمام طرح های ذهنی ام
شکلی می گیرند
در بعد وجودم
و در کوره ی درونم
می سوزند و می سازند
و ذره
دره
حیات می گیرند
در تمام لحظه های من
و اوج می گیرم
چون آن دمی که از دم دیگری متولد شدم
می دانم می آیی
به سرعت نور
چون رود ، زلال و پر غرور
می دانم
همین حالا نیز
یا هر زمان که بخوانند تو را
چاره ساز نیازمندانی
از راه دور
می سازی برای آنان پل های عبور
با دریچه های امید و سرور
می دانم می آیی
در بارش خیال
و در تبسم نسیم
تو را در فراسوی آسمان ها
و بالاتر از
نور خورشید و ماه دیدم
و تو در
عطشناکی کویر
نگاه مرا سبز کردی
اما در بارش خیال
گاهی از زردی گل یخ
سردم می شود
شبی خواب دیدم
دست هایی چون فرشتگان
اما آدمیزادگان
آسمان را چراغانی می کنند و کودکان روی زمین
برای آنان
دست افشانی می کنند
خواب دیدم آن شب
چه شبی بود
شبی سخت و عجیب
پاره های ظلمت
ذره ذره می پوسید
شاخه های نور بود
که از زمین می رویید
شاخه های نور
.
من جانماز کودکی را دیدم
که شاخه شاخه نور بود
گلبرگ های آن ذره ذره
مظهر حضور بود
همان روز
کودکی دیگر
از لب باغچه گل بر می داشت
و در درون بافته های ذهنش می کاشت
و چه صمیمی
لبخند عشق می زد
بدون آنکه نگاهش کنم
نگاهم می کرد
خواب مروارید ها
.
شبی خواب دیدم
کنار دریا
با مرواریدها
خانه ای ساخته ام
مرواریدهای ریز و درشت
دست مهربانی
جدا
می کرد ازهم
هزاران مروارید
بوی نم می آمد
و صدفی که هنوز تشنه ی قطره آبی بود
آرام ، آرام پلک زدم
سقف آبی آسمان
وصله ی خوابم شد
و دگرگونی آن خواب قشنگ
قطره های باران بود
که از سقف اتاقم میچکید