رمان آوازه آوای آواره | zeinab_jokal کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeinab_jokal

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/17
ارسالی ها
964
امتیاز واکنش
12,422
امتیاز
714
سن
23
محل سکونت
پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
[HIDE-THANKS]

پست نوزدهم

سرم را مانند کودکی اسیر تکان دادم

با سر انگشت هایش فشار دستش را بر کتفم بیشتر کرد و گفت:

-آبا غم مخور ما مطمئن هستیم درست خواهد شد بیا همراهم.

بدون هیچ حرفی به دنبالش راه افتادم کسی را جز او نداشتم چه کسی را جز کاتیا داشتم که دردم را درک کند او می داند من چه میکشم او همان درد را می کشد می داند من حالم دیگر از این بغض به هم میخورد میخواهم بالا بیار تمام حرف هایی که گفته نشدن تمام دردهایی که کشیده شدن و هنوز مانده ان نمیخواهند آوا را رها کنند شاید حتی این بغض ها از او هم وفا دار تر باشند شاید. کاتیا در ماشین را برایم باز کرد با سری افکنده سوار شدم کنارم قرار گرفت چشمانم به رو به رو خیره بود قلبم حرف داشت گلویم بغض داشت چشمانم اشک داشت ولی صدایم خفه شده بود.

می لرزیدم او داشت بر میگشت تشنج، حمله عصبی،دیوانگی محض ،چه بود این درد بی درمانم چه بود که دارد حالا عود می کند این درد چه میخواهد؟ کاتیا با دیدن لرزش خفیف شانه هایم دستم را حصار دستان گرمش گرفت
و با صلابت رو به راننده شخصی اش گفت:

-برو جای همیشگی.
***
گیتار را از پاهایش برداشت به سمتم گرفت و با لبخندی که برایش جان می دادم گفت:

-حالا نوبت توه.برام اهنگ بغض رو بنواز

سرم را پایین انداختم گیتار را قشنگ بر دستم تنظیم کردم دستانم می لرزید استرس داشتم در کنار عشقم استادم حتی گیتاری که برایم شده است انگشتانم بر خلاف حرفایش که میگفت باید با صلابت بر تارهای نازک کشیده شود تردید داشتن از حرکت این شرم در رو به رویش چه می تواند باشد این دست و پا گم کردن ها چه می تواند باشد جز عشق! چشمانم را بستم دستانم برتارها شروع به حرکت کردن گویی قلبم بود که می نواخت نه دستانم صدایش آخ از صدایش که به احترامش بر تمام زیبایی های دنیا هنگام شنیدنش چشمانم را می بندم.



[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]
    پست بیستم

    بعد از تمام اهنگ بلافاصله دست در کتش میکند و پاکت سیار را در می آورد غم به دلم راه باز می کند غمگین نگاهش می کنم ولی او نگاهش را در همین لحظه از من دریغ می کند و بدون توجه به نگاه هایم که پر از التماس است از جایش بلند می شود سیگار را میان لب هایش می گذارد و آهسته زمزمه می کند

    -الان برم می گردم

    از من چند متر دور می شود دلم برایش میسوزد نمی دانم شاید هم برای خودم میسوزد دلم فشرده می شود وقتی اینگونه سیگار را در دستانش میگیرد و از آن کام میگیرد قلب دردمانده ام فشرده می شود و با خود می گوید:من که هستم پس این دود و دم سیگاری که وارد ریه هایش می کند برای چه کسی است؟از سوال قلبم در جا وحشت می کنم و مشتم را بر قلب نا آرامم مشت می کنم نمیخواهم هرگز فکر کنم که در میان ما نفر سومی وجود دارد اصلا نباید باشد قلبم باز فشرده تر از قبل می شود هنگامی که میبینم چگونه دستش را بر تنه ی درخت می گذارد و پشت به من از آن سیگار لعنتی کام میگیرد بغض تا چشمانم می دود و مرا ناچار به بارانی شدن چشم هایم می کند سرم را پایین می اندازم و اشک های متولد نشده را از گوشه ی چشمم محو می کنم او نباید اشک مرا ببیند او اشک هایم را دوست ندارد از اشک هایم اخم می کند غمگیم می شود حتی غمگین تر از حالا که سیگارش را در دستش گرفته است.با استشمام بوی سیگار سرم را ناخداگاه بلند می کنم و متوجه حضورش در صندلی رو به رویم می شوم با اخم نگاهم می کند چشمان عسلی رنگش جواب میخواهد از چشمان نم دارم از پلک های خیسی که قبل از تولد اشک هایش محو شدن نفس های بلندش خبر از عصبانیتش می دهد گویی میخواهد مرا به باد کتک بگیرد ولی من که او را می شناسم او مرا دوست دارد او هرگز مرا آزار نمی دهد
    از شرم چشمان خوشرنگش سرم را پایین می آورم که دستش را زیر چانه ام میگذارد و لب میزند:

    -آوا

    حتی شنیدن صدای مردانه اش بغض را به گلوی متورمم هجوم می اورد عقل منطقی ام باز می نالد:او که کنارت هست چرا مدام بغض را درکنارش اختیار می دهی؟ قلبم میگیرد دلم میخواهد به او بگویم این لعنتی را نکشد که با هر کامش نیمی از جانم پر پر می شود ولی نمی گویم نمیخواهم بر مرد زندگی ام حرف بزنم میدانم گوش نمی دهد و مانند قبل میگوید ترکش کار من نیست

    -آوا

    نامم را بار دیگر بر لبانش هجی میکند اختیاربغضم را در یک لحظه از دست می دهم و می گویم:

    -جان دلم

    صدای مرتعشم را که می شنود سرش را به طرفی دیگر از فرط عصبانیت می چرخاند نفس عمیق می کشد و دستش را از زیر چانه ام بر می دارد لبه های کتش را از هم باز می کند با چشمانی اشکی به او خیره می شوم که پاکت سیگارش را در می اورد بر زمین می کوبید و با پایش آن را له می کند باز نفس دیگری می کشد وبا چشمان عسلی رنگش را که حالا دورشان رگ های قرمز حلقه زدن نگاهم می کند از نگاهش اشک هایم به آرامی بر گونه هایم سُر می خورند و سرم را پایین می اندازم که می گوید:

    -دیگه نیستن گریه نکن


    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست بیست و یکم


    او می گوید نیستن ولی می دانم باز می کشد او هر بار این حرف ها را به من تکرار میکند هر بار می گوید نیستن ولی هر بار هستن و این مرا دیوانه می کند در برابر مردی که میبینم سیگار را می کشد ولی نمی دانم چرا می کشد همین ندانستن ها اخر مرا می کشد...

    بدون هیچ حرفی به رو به رو خیره است و رانندگی می کند سکوت میانمان جا خوش کرده است او نمی خواهد حرف بزند شاید از دست من و اشک های تکراری ام خسته شده است شاید دیگر مرا نخواهد نمی دانم قلبم برای خود هزیان می گوید و من زبانم نمی چرخد از او چیزی بپرسم مجبور می شوم انگشت هایم را به بازی بگیرم شاید او هم حجم ناراحتی ام را حس کند

    -آوا فردا برای تمرین آخر به جای خلوت تری میریم لباس گرم بپوش هوا سرده و ممکنه کارمون طول بکشه.

    باشه ای زیر لب می گویم همین من به این آسانی ساکت می شوم چرا که میدانم حال صحبت کردن را ندارد قلبم از هر چیزی که آخر باشد میگیرد حتی تمرین آخر...

    مانند همیشه در جای همیشگی توقف می کند آرنج دستش را بر شیشه پنجره ماشین می گذارد و با انگشتانش بر شقیقه هایش فشاری می آورد و بدون نگاهی می گوید:

    -عزیزم مواظب خودت باش.

    سعی می کنم بیان کنم چیزی نشده است و من حتی ناراحت نیستم من از مرد زندگی ام دلم نمی گیرد دستم را بر در می گذارم و می گویم

    -همچنین.خداحافظ

    با یک تکان دادن سر جواب خداحافظی که با دل کندن آن را بر زبان می آورم می دهد.از ماشین مدل بالای مشکی رنگش پایین می آیم و در را می بندم بدون تعللی تک بوقی میزند و دنده عقب می دهد و در چند لحظه از دیدگانم محو می شود.شال گردنم را بر گردنم می کشم تا جای این بغض را بگیرد که نمیخواهد مرا کمی رها کند با قدم های آهسته خیابان را طی می کنم و خیره به زمین راه می روم که از چند قدمی متوجه حضور نوا در کنار در خانه می شوم بر قدم هایم نیرو می افزایم و به محض نزدیک شدن به او می گویم

    -سلام نوا عزیزم چی...

    طلبکار دست به سـ*ـینه با چشمانی پر از حرف به من میتوپد:

    -آوا تا حالا کجا بودی؟

    نفس آرامی می کشم و لب های خشکیده ام را تکان می دهم و می گویم

    -ببخشید کار داشتم.

    نوا نیش خندی میزند تکیه اش را از دیوار میگیرد و با استهزاء دستش را در هوا چرخی می دهد و بدون حتی ذره ای اهمیت به وجودم به داخل می رود و با کنایه حواله ام می کند:

    -معلومه اونم چه کاری.




    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست بیست و دوم

    جوابش را نمی دهم او خواهرم است از من کوچکتر است بگذار هر چه میخواهد بگوید اشکالی ندارد من از او هرگز به دل نمیگیرم.

    به در سالن می رسد باری دیگر به طرفم می چرخد و می گوید:


    -به چی امیدواری آوا؟

    دستان سردم را از جیب پالتویم خارج می کنم و نزدیک چهره اش می برم که با اکراه خودش را عقب تر می کشد سعی میکنم کارش را نادیده بگیرم دستم را پایین می آورم و می گویم:

    -به آینده امیدوارم.هر چیزی که باعث بشه شما خوشبخت باشی...

    میان حرفم می پرد هه کشداری می گوید سپس پوزخند میزند و می گوید:

    -خوشبختی؟ واقعا فکر میکنی پول خوشبختی میاره؟

    با غم در چشمان میشی اش خیره می شوم و می گویم:

    -من چیزی براتون کم گذاشتم نوا؟

    سرش را با مسخره تکانی می دهد و با دستش شال گردنم را می کشد چهره اش را نزدیک چهره ام می کند و زیر گوشم می گوید:

    -من فکر میکنم لقمه بزرگتر از دهنته.تو آخر و عاقبتت چیه؟

    حرفش تمام غم های عالم را در وجودم سرازیر میکند جوابی برای حرفش ندارم نمی دانم چه بگویم سکوت را در این لحظه اختیار می کنم بهترین واژه سکوت است هنگامی که حرفی برای گفتن ندارم یا خودم هم جواب سوال را ندارم...

    سر افکنده از کنارش رد میشوم وارد خانه می شوم باز هم غرق در سکوت است و فقط صدای نازک روا از اتاق کوچک خانه شنیده می شود که دارد آرام برای خودش یاد آوری میکند چند چندتا می شود چندتا هی روزگار شاید تنها کسی که که نمیداند با خودش چند چند است فقط من باشم که چشم و گوشم را بر همه چیز بسته ام و به جای حرف هایی که باید گفته شود بغضم را به علامت ضعف نشان می دهم.

    شام را به آرامی به بابا می دهم ولی چشمانم در افق خیره شده است به او فکر میکنم میدانم از من و اشک های بی هدفم ناراحت است ولی من هم دلم برایش می سوزد وقتی میبینم دارد در کنارمن ذره ذره خودش را آب می کند و هرگز دردش را به من نمی گوید.دور دهان بابا را پاک می کنم دستمال را کنار سرش میگذارم و در یک لحظه تصمیم خود را میگیرم میدانم امشب بدون رفع دلخوری خواب به چشمانم نمی آید مرد من نباید با غم چشمانش برای خواب بسته شود این از مرگ هم برای بدتر است نه هرگز...

    پالتویم را بر تن کردم کیفم را برداشتم که نوا همانطور که به بر پهلو خوابیده و در حال بازی با موبایلش است از گوشه ی چشم به من نگاه می کند و می گوید:

    -باز کجا شال و کلاه کردی میخوای بری؟

    شال گردن را در دستم میگیرم و می گویم:

    -زود برمیگردم نگران نباش.




    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]


    پست بیست و سوم


    از پهلو بر شکم می چرخد برای چند لحظه صفحه موبایل را از چهره اش دور می کند گوشه ی لبش را بالا می برد و می گوید:

    -بازم کیوسک؟

    از حرفش سرم را پایین می اندازم خواهرم به من در دل می خندد من این را خوب میدانم،میدانم مرا مورد مسخره قرار می دهد ولی سعی می کنم به خودم نیاورم و تنها با یک سر تکان دادم اکتفا می کنم که دستانش را به علامت بیا به سمتم حرکت می دهد سپس میگوید:

    -حالا تو اون هوای سرد راه رفتن واقعا عذابه بیا با موبایل من بهش زنگ بزن.

    با تردید نگاهش می کنم و یک قدم به سمتش بر میدارم که موبایلش زنگ کوتاهی میخورد و نوا از جایش بلند می شود و می گوید

    -اوه معذرت میخوام نمیشه.

    دستانم را از حجم این ناراحتی میفشارم و سعی میکنم حرکتش را نادیده بگیرم و از خانه خارج می شوم هوای پاییز امسال حتی از زمستان پارسال هم سرد تر است پاتند می کنم که هر چه زودتر به کیوسک چند خیابان بالاتر برسم ولی سردی هوا باعث سستی پاهایم می شود دست به سـ*ـینه به راهم ادامه می دهم و حرف هایی که قرار است به او بگویم را در ذهنم ردیف می کنم.

    دستانم بر گوشی می لغزد و همراه با زمزمه شماره اش را میگیرم مانند تشنه ها گوشی را بر گوشم میگذارم لحظاتی می گذرد ولی صدایش را به گوشم نمیرساند دستانم می لرزد نه هرگز فکر نکنید از سرما است نبودنش دلم و تنم را می لرزاند با گفتن الو با همان صدای گیرایش نفس حبس شده ام باز میگردد خون در رگهایم جاری می شود بدون مکث می گویم:

    -الو

    لحظاتی سکوت می کند سپس می گوید:

    -جانم آوا قربونت برم این نصف شبی تو این سرما مگه دیوونه شدی دختر؟

    او چه می داند معشوقم چه می داند از نبودنش؟ نبودنش برایم زهر است زهری که من مجبور به نوشیدنش هستم نمی داند برای شنیدن صدایش سرما هم جلو دارم نمی شود نمی داند دیوانه شدن برای او هنر میخواهد

    -آوا عزیزم

    به خودم می آیم و بی درنگ گوشی را کمی بیشتر به گوشم میفشارم و می گویم:

    -جان دلم

    تک خنده اش را به گوشم می رساند چه لذتی دارد شنیدن صدایش برایم

    -آوا عزیز دل من خانمی هوا سرده برگرد خونه من دوست ندارم خانمم این وقت شب تنها باشه تو چرا به حرفم گوش نمیدی چرا میذاری این وقت شب دلواپست بشم؟

    لبخندی از حس نگرانی اش بر لب هایم نقش می بندد لب میگزم و با صدایی آرام تر از قبل می گویم:




    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست بیست و چهارم


    -ببخشید ولی دلتنگت بودم

    بعد از تمام حرفم بدون مکث می گوید:

    -منم دلتنگتم حتی وقتی پیشه منی دلتنگتم ولی ناراحت میشم آوا وقتی میبینم این وقت شب بیرونی اونم فقط بخاطر شنیدن صدام نکن این کارو با من نکن خواهش می کنم.

    بغض باز به گلویم راه باز می کند دندونم را بر لبم می فشارم سپس می گویم:

    -عصبی نشو ببخشید من دوستت دارم.

    صدای نفس هایش را مدت دار می شنوم بغضم بیشتر می شود من حتی نمیدانم چرا این حرف را زدم از خودم لجم می گیرد که حتی طرز صحبت کردن را بلد نیستم خودم را بار ها سرزنش می کنم ولی با شنیدن صدایش قلبم برای لحظاتی می ایستد

    -منم دوستت دارم آوا منم عاشقتم منم دیوونتم ولی حالا برو خونه منو عصبی نکن برو اینجا نمون.

    به جاده ای که نتهایش را نمی بینم خیره می شوم قطره ی اشک سمجی بر گونه ام سرازیر می شود این باز تلاشی برای محو کردنش نمی کنم آهسته لب میزنم:

    -باش شب بخیر


    منتظر شب بخیرش می شوم اما...

    احساس سرما بر پوست تنم بر میگردد چشم از جاده ای که انتهایش سیاهی است میگیرم گوشی را سر جایش میگذارم و باز راه خانه را در پیش میگیرم.

    یک قدم دو قدم از خیابان دور می شوم ولی چه کسی جز من و خدایم می داند که گوش هایم برای زنگ خوردن آن تلفن تیز شده است که بشنود ببخشید قطع شد شب بخیر آوایم.حس مسخره ای است و جالب تر از ان که از خیابان خارج میشوم و به افکارم که رویایی پیش نیست پوزخند میزنم دستان مشت شده از سرمایم را در جیب پالتویم نگه میدارم ولی قلبم را چه کنم؟او هم سرد شده است بیشتر درد دارد این روزها عجیب از هر حرفی میگیرد ولی دم نمیزند هیچ چیزی را نمی گوید گله ای نمی کند اوهم مانند زبانم سکوت را ترجیح می دهد.به خانه میرسم نمی دانم ساعت حتی از چندی گذشته است ولی پدر مثل همیشه درجایش خوابیده است.روای کوچولو با موهای آشفته اش بر دفترش خوابش بـرده است به سمت بابا میروم پتو را بر او مرتب می کنم سپس به سمت روا می روم با دستانم بلندش می کنم و آن را به رخت خوابش می برم روا با صدای آهنگی غلیظ در کنار سرش از موبایلش خوابش بـرده است به طرفش میروم شانه اش را تکان می دهم که چشمانش را خمـار باز می کند و باز علامت سوال نگاهم می کند که به موبایل کنار سرش اشاره می کنم و می گویم:







    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست بیست و پنجم

    -صداش رو کم کن روا خوابیده.
    خسته از تمام دنیا ولی در حین حال آرام از شنیدن صدایش به سمت کیف روا میروم برنامه ی فردایش را در کیفش قرار می دهم و با بـ..وسـ..ـه ای از گونه ی بابا به سمت خواب میروم.


    برای بار سوم به ساعت طلایی رنگم مچی ام نگاه می کنم دیر کرده است بر خلاف هر بار که دیر نمی کند ولی او را نمی بینم نگران می شوم و سعی می کنم قلب نا آرامم را آرام کنم رنگ مشکی را دوست ندارم ولی در آن لحظه برای اولیین بار با دیدن ماشین مشکی رنگش لبخند پهنی برای رهایی از دل نگرانی میزنم برایم تک بوقی میزند به ماشین او نزدیک می شوم خم می شود و در را برایم همانطور که نشسته است باز می کند لبخندم پر رنگ تر می شود و در همان لحظه تمام ناراحتی هایم را فراموش می کنم و در ماشین جای می گیرم و سلامی به او می دهم.آرنجش را بر فرمان ماشین می گذارد کمی خودش را به سمتم می چرخاند و می گوید:

    -سلام خب می شنوم

    با حیرت نگاهش می کنم و لب میزنم:

    -چی رو؟

    کلافه انگشتانش را میان موهای مشکی رنگ لختش می لغزاند عسلی هایش را در چشمان سوق می دهد و می گوید:

    -رفتار دیشب رو

    سرم را پایین می اندازم و می گویم:

    -دلتنگت بودم حس کردم از دستم ناراحت بودی

    از گوشه چشم او را زیر نظر دارم دستانش را از لای موهایش بیرون می کشد و بر شقیقه هایش می فشارد حتما میگرن او باز گشته است نگرانش می شوم ولی میترسم حرفی بزنم عصبی تر از آن چه هست بشود

    -آوا بفهمی من خبر مرگم مردم این وقت شب بیرون نمیری فهمیدی آوا؟

    از لحن عصبی اش میترسم سرم را مانند کودکی ترسیده فقط تکان می دهم و چیزی نمی گویم نفسی می کشد و ماشین را روشن می کند و مرا به جایی که نمی دانم کجاست می برد.

    تمام راه را با سکوت طی می کند حالش خوب نیست یا صحبت کردن با من او را خسته می کند؟به سمت پنجره سرد ماشین می چرخم گونه ام را بر شیشه ی سردش میگذارم تا خودم را رها کنم از طنابی که دو گردنم آویخته شده است طنابی که در گلویم مرا قصاص می کند طنابی به نام بغض که نفس را سخت می کند عجیب سخت...

    دو ساعت می گذرد از این نرسیدن به مقصد تعجب می کنم دلم می خواهد سکوت را بشکنم ولی عجیب این سکوت برای او دلچسب شده است که به جای حرف های تکراری ام آهنگ بی کلامی را به او ترجیح می دهد ساعت از دو بعد از ظهر هم گذشته است از این رفتن طولانی حالم تغییر میکند اولیین بار است به مدت طولانی در ماشین می مانم آب دهانم را قورت می دهم و سعی می کنم نفس بکشم باز چشمانم را به بیرون از پنجره می چرخانم که متوجه خارج شدن از شهر می شوم تعجبم دو چندان می شود به جاده به انتها خیره می شوم سوال های متعددی در سرم می چرخد که جوابشان را نمیخواهم بپرسم.

    سخت است در کنارش باشی ولی نتوانی حرف بزنی به او از حجم تمام محبت برایش بگویی سخت است...

    به ساعت باری دیگر خیره می شوم سه ساعت میگذرد حالم هر لحظه بدتر می شود اب دهانم را قورت می دهم ولی بی فایده است چهره ام داغ می کند لب هایم را بر هم میفشارم و آرام لب میزنم

    -رهام حالم داره بد میشه.

    بدون مکث ماشین را توقف می کند با نگرانی به سمتم می چرخد دستش را بر گونه ام می کشد و می گوید:

    -قربونت برم چی شده؟

    از محبتش دلم قنج می رود به پشت صندلی تکیه می دهم و می گویم:

    -حالت تهوع دارم.

    بی هیچ حرفی از ماشین پیاده می شود و به سمتم می اید در ماشین را برایم باز می کند دستم را میگیرد و من را پایین می آورد با حس هوا سرد تنم لرزه ی خفیفی می افتد برای رهایی از حال بدم چند نفس عمیق می کشم.

    چشمان عسلی رنگش نگرانی اش را دو چندان نشان می دهد همانطور که نفس های پی در پی میکشم لبخندی بر لب هایم می بندم و می گویم:

    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و شیشم
    -حالم خوبه نگران نباش.
    هنوز هم چشمانش غم دارد یک قدم جلوتر می آید شال بر سرم را جلو می کشد دستش را زیر چانه ام میگذارد چشم در چشم او می شوم آرام لب میزند:

    -آوایم حالت خوبه؟

    چطور می توانم در چشمان عسلی اش خیره باشم و خلاف واقعیت را بگویم؟ نگاهم را از چشمانش می گیرم و می‌گویم:

    -عزیزم خوب میشم.

    دستش را از زیر چانه ام بر می دارد بر گونه اش می کشد و می گوید:

    -برو استراحت کن یه خورده دیگه برمیگردیم.

    من این را نمیخواستم چرا بعد از سه ساعت برای دیدن مکان اخرین تمرین باز برگردم؟ ملتمس نگاهش می‌کنم و می گویم:

    -نه رهام باور کن حالم یه خورده دیگه خوب میشه باید اخرین تمرین رو انجام بدیم.
    دستش را در موهایش می کشد و پس از اندکی سکوت ناچار می گوید:

    -باشه فقط هوا سرده برو الان بشین تو ماشین.

    بدون هیچ حرفی سوار ماشین می شوم شال گردن را از دور گردنم باز می کنم و نفس می کشم چشمانم به آینه بغـ*ـل می افتد رهام باز همان سیگار را در دست گرفته است و ازآن کام میگیرد من تحمل دیدنش را ندارم دستان را مشت می کنم و از ماشین پیاده می شوم متوجه حضورم می شود آرام به طرفم بر میگردد و همانطور که سیگار را به لب هایش نزدیک می کند با ابرویش به من اشاره می کند و سپس می گوید:

    -حالت خوب شد آوا؟

    سرم را پایین می آورم چه بگویم چه بگویم از دردی که با هر لحظه دیدن سیگار میان انگشتانش تجدید می شود خلاص نمی‌شوم. من دردم را به چه کسی بگویم جز همان که درد را برایم به وجود آورده است!

    _آوا باتوام

    دلم از خودم میگیرد از این که نمیتوانم از او ناراحت شوم از اینکه حتی نمی توانم تظاهر کنم ناراحتم دلم فشرده می شود از اینکه در مقابلش اینگونه ناتوان میشم.

    -میدونی کم کم نابودت می کنه!

    سوالی در چشمانم خیره می شود سیگار را از لب هایش دور می کند و می گوید:

    -چی؟

    انگشتم را به سیگارش اشاره می دهم که به سیگار میان انگشتانش لحظاتی خیره می شود سپس پشتش را به من می کند چند قدمی دور می شود دود سیگار میانش را حصار می کشد و می گوید:

    -میدونم. منم عجله ای ندارم.

    حرفش برایم گران تمام می شود انگشتانم را فشار دهم حالم باری دیگر بدتر می شود حالت تهوع میگیرم از این همه سردی نه سردی هوا سردی رفتارش سردی حرفش همه چیز سرد است نه من نمیتوانم ببینم او این گونه خودش را نابود می کند نه من طاقت دیدن این لحظات را ندارم.با چشمانی مملُواز بغض به طرف ماشین می روم و در جایم پناه میگیرم آن لحظه برایم گنگ است رهام من سیگار می کشد رهام من کم حرف شده است رهام من دلش می خواهد نابود شود اما من تنها کسی هستم که نمی دانم چرا رهام من این کار ها را می کند.کف دستانم را بر چشمانم می گذارم تا سردی دستانم از سرازیر شدن اشک هایم جلوگیری کند ولی موفق نمی شوم و اشک ها لجوجانه یکی پس از دیگری سبقت میگیرن.با دیدنش دستانم را با عجله بر گونه هایم می کشم متوجهم نمی شود در ماشین را باز می کند و در جایش قرار می گیرد و بدون هیچ حرفی ماشین را به حرکت در می آورد.



    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست بیست و هفتم
    ربع ساعتی بر سکوت همیشگی ما می افزاید که صدای زنگ موبایلش مرا از خلسه ام دور می کند تعجب می کنم رهام از وقتی که او را شناختم موبایلش در کنار من زنگ نمیخورد این اولیین بار است این اتفاق پیش می آید به رفتارش زیر چشمی نگاه می کنم کلافه به صفحه موبایل نگاه می کند و آن را بی حوصله بر داشبورد جلویش پرت می کند ولی زنگ موبایلش قصد آرام شدن ندارد پوف کشداری می کشد و موبایل را بر گوشش می گذارد و پس از اندکی سکوت می گوید:

    -بله؟

    سرم را به سمت پنجره می چرخانم و به حرف هایش تمرکز می کنم

    -کار مهمی دارم بذارین برای فردا امروز نمیرسم

    سکوت بر قرار می شود باز از گوشه چشم نگاهش می کنم فرمان را رها می کند دستی به شقیقه اش می کشد و می گوید:

    -قرصام رو از دابشورد در بیار

    منظورش با من است؟ به او نگاه می کنم وقتی نگاهش را میبینم دابشورد را باز می کنم و قرص هایش را در می اورم که می گوید:

    -امروز حالم خوب نیست کار خیلی مهمی هم دارم من عجله ای ندارم حتی اگر فردا نشد مشکلی نیست

    قرص هایش را رو به رویش میگیرم که آرنجش را بر فرمان می گذارد و قرص ها را از دستانم می گیرد و باز ادامه می دهد

    -من گفتم قول نمیدم گفتم باش اگر کاری نداشتم که الان دارم لطفا بمونه برای یه وقت دیگه خدانگهدار

    موبایل را ا گوشش دور می کند و در یک لحظه به پشت پرت می کند از رفتارش ترسم می گیرد و آرام به او می گویم:

    -رهام حالت خوبه؟

    قرص هایش را بدون آب می بلعد و سرش را به علامت بله تکان می دهد آن لحظه مزه دهانم از طعم تلخ قرصی که در دهانش هست بیشتر می شود وقتی مرا شریک غم هایش می نداند آرام میسوزم و دیگر حرفی نمیزنم.سرعتش را بیشتر می کند ولی حرفی نمیزنم اگر اعصابش خراب ست مشکلی نیست بگذار خودش را آرام کند سرعتش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود از کنار ماشین ها لایی می کشد و دست بر شقیقه هایش می فشارد که با عجز اما آهسته می نالم

    -رهام خواهش می کنم آروم تر من میترسم.

    به حرفم توجهی نمی کند و به کارش ادامه می دهد دیگر حرفی نمیزنم فقط سکوت را مانند همیشه اختیار می کنم اهنگ بی کلامی در فضای ماشین می پیچد که به او حسادت می کنم که رهام در حال حاضر این اهنگ را بیشتر از من میخواهد من در آن لحظه حسادت حتی لحظه ای رهایم نمی کند از شما چه پنهان حتی به سیگارش حسادت می کنم به هر چیزی که رهام او را بیشتر می خواهد مرا رنج می دهد.

    حالا سرعتش کمتر شده است دو دستانش را بر فرمان می گذارد و با ماشین بر شن های کنار ساحل شمال حرکت می کند تازه میفهمم میخواست مرا به شمال بیاورد در یک لحظه لبخند بر لب هایم نقش می بندد و تمام حس های ان سه چهار ساعت قبل را فراموش می کنم و در دلم قربان صدقه اش میروم مهم نیست چرا این روز ها رهام سرد شده است مهم این است که او مرا میخواهد قرار نیست که هر لحظه در کنار گوشم دوستت دارم را زمزمه کند همین رفتارهایش برایم از عشق و گفتن دوستت دارم هر لحظه بیشتر است اصلا او فقط باشد فقط باشد و نام آوا را بر زبانش هجی کند کافی است و دیگر چیزی مهم نیست.سرش را به طرفم می‌چرخاند لبخند نمکینی به رویم می‌زند دستش را از روی فرمان برمی دارد و بر روی دستم گذارد و می‌گوید:

    -آوایم خوشت اومد؟



    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    23
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست بیست و هشتم
    از حجم این همه محبت اشک در چشمانم جمع شد چه به او بگویم که لایق این همه محبتش باشد؟برایم جمله ای بالاتر از عشق توصیف کنید به او بگویم بهم بگویید چگونه به او ثابت کنم او را میخواهم هزار بار بیشتر از عاشق شدن بیشتر از دوستت دارم بیشتر از وابستن بیشتر از شمال بیشتر از خودم

    -خیلی دوستت دارم

    لبخندش عمیق تر می‌شود فشاری به دستم می آورد به سمتم خم می‌شود شالم را با دوتا دستایش جلو می‌کشد در چشمانم قفل می‌شود و آرام لب می‌زند:

    -خانمم مواظب این تارهای ابریشم باش میدونی که خوشم نمیاد کسی جز من ببینشون دارایی من فقط برای منه کسی حق نداره بهشون چپ نگاه کنه.

    دستان را بر دستایش می‌کشم و شال را خودم بیشتر جلو می‌کشم و می‌گویم:

    -بخدا هر چی عشقم بگه من میگم چشم

    من مانند بچه ای بودم که محبت از کودکی از او دریغ شده او به محبت نیاز دارد عقده ی محبت دارد دلش میخواهد کسی دوستش داشته باشد کسی که رویش حساس شود کسی که مراقبش باشد من همان کودکی بودم همان...

    گیتار را دستم می‌دهد دستش را در دستم قرار می‌دهد و همقدم او می‌شوم به سمت ساحلی می‌رویم که بعد از عاشق شدن رهام فقط آرزو می کردم من در کنار رهام رو به رویش بشینم و بگویم دریا تو وسعت داری و من رهام را دارم ببین.ببین چگونه برایش جان می دهم ببین چگونه دوستش دارم دریا تو فقط ببین چگونه رهایم من را برای تو اورده است میبینی دریا میبینی ساحل؟ آسمان باورت شد که رهام مرا دوست دارد؟احساس درونم هزیان می گوید همه چی را بهم ربط می دهد به همه دلش می خواهد بگوید که رهام مرا دوست دارد آری او مرا دوست دارد و دارد و دارد.

    بر روی شن ها می‌نشیند دستانش را تکیه به پشت می‌گذارد یکی از چشمان خوشرنگش را می‌بندد و یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و می‌گوید:

    -آوا منتظر چی هستی بیا بشین

    به طرف ساحل بر‌میگردم خیره به آن، به رهام می‌گویم:

    -دوست دارم فقط به دریا نگاه کنم خیلی دوستش دارم باورم نمیشه من الان شمالم و بیشتر باورم نمیشه از اینکه تو منو اوردی رهام من تو منو اوردی

    تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:

    -گیتار رو بده

    تکیه اش را از زمین برمی‌دارد دستش را دراز می‌کند گیتار را به سمتش می‌گیرم که در یک لحظه گیتار را می‌گیرد و دستم را می‌کشید که کنارش می‌افتم. با دو انگشتش بینی سرخم را می‌کشد و می‌گوید:

    -جلوی من میگی دریا رو دوست داری نمیگی رهامت حسود میشه هان؟

    لبخندی می‌زنم شن را از مانتونم می‌تکانم و می‌گویم:

    -ببخشید رهامم دیگه تکرار نمیشه من فقط تو رو دوست دارم

    خودش را بر شن دراز می‌دهد دو دستانش را پشت گردنش می‌گذارد و خیره به من می‌گوید:

    -منم بیشتر خانمم.آوا بیا کنارم میخوام بهت یه چیز مهمی رو بگم.



    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا