رمان اروند | پگاه کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پگـاه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
60
امتیاز واکنش
1,004
امتیاز
357
نام رمان: اروند
نویسنده: پگاه کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تراژدی، عاشقانه

ناظر: @*LARISA*
خلاصه:
آغاز این حکایت با گیسویی است که در بدو جوانی محکوم به نشستن بر صندلی چرخدارش می شود.
او که تنها تفریح روزهایش نوشتن است؛ تصمیم می گیرد حکایت عشق آتشین و یک طرفه اش به همسرش"اروند" را بنویسد.
در این میان بروز احساسات جدید گیسو و بازگشت فردی که پیوند مشترکی با گذشته هردویشان دارد، اروند را با چالش جدیدی رو به رو می کند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    به نام خالق کاغذ و قلم
    پست اول.jpg
    نویسنده ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    (گروه کتاب نگاه دانلود)
     

    پگـاه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    60
    امتیاز واکنش
    1,004
    امتیاز
    357
    به نام خداوند لوح وقلم
    حقیقت نگار وجود و عـدم
    خدایی که داننده راز هاست
    نخستین سر آغاز آغاز هاست
    ***
    پارت اول

    از کودکی در گوش هایم خوانده شد که بارگاه عدل الهی نمی گذارد، دست تعدی هیچ ظالمی تا ابد بر زندگی کسی سایه بی اندازد. تناقض میان این جمله و زندگی واقعی به حدی زیاد بود که گاهی به وجود خدا شک می کردم و بعضا به درستی حرف های مادرم که تمام عمرش را با اعتقادی راسخ به او سپری کرد.
    اما آنچه به من چشانده شد، مبین این بود؛ حقیقت های زندگی به حدی تلخ اند که بعد از سال ها هم می توان مزه گس و زننده شان را حس کرد. روزگار من غرق در تلخی ها و شیرینی هایی بود که همانند یک آونگ مدام در حال نوسان بودند. حال که انزجار از وجود ضعیف و ناتوانم در خط به خط چین های صورتم نمایان بود، می فهمیدم مقابله با تقدیر ناممکن است.
    این من بودم که بر روی این صندلی چرخدار نشسته و تنها کاری که از وجود نحیفش بر می آمد، زل زدن به دیوار سفید و خالی از هر نقش رو به رویش بود. تاوان دوست داشتن برای من بیشتر از یک دل شکستگی ساده بود. عشق در زندگی بی نور من چنان تابید که غرق در وجودش شدم و صدای شکسته شدن تلألو غرورم را نشنیدم.
    با باز شدن در رشته افکارم پاره شد و مردمکان خشک شده بر دیوار سفیدم کمی تکان خوردند. صدایش را می شنیدم که مدام به ملی سفارش می کرد، دارو هایم را به موقع بدهد و اگر حالم بد شد فورا او را باخبر سازد. این سفارش ها را هم من و هم ملی از بر شده بودیم اما او اصرار داشت، هر روز رد حرفش را پر رنگ تر بکند. باور نگران شدن هایش برایم غیر ممکن بود. مردی که در پشت این در داشت سفارش من را می کرد، در سال حتی یک بار هم به دیدنم نمی آمد. در حضور من از اتاقش خارج نمی شد.آن اوایل به خاطر رفتار هایش از خود بیزار می شدم و تنفر وجودم را فرا می گرفت اما بعد ها فهمیدم آن قدر ها هم مهم نیست که او من را ببیند. اگر نمی خواست موجود ضعیف و بی مصرفی مثل من را ببیند من چه اصراری به نمایش خود در مقابل دیدگان بی احساس و خالی از عشق او داشتم؟!
    ماه ها بود در این اتاق می ماندم. در اصل جایی را برای رفتن نداشتم، تمام این خانه برای من زندانی اجباری بود. حال چه فرقی می کرد من در این اتاق بنشینم یا در حال یا در تراس یا در هر جای دیگر؟!
    مگر کار من غیر از نشستن بود؟!
    قلم نقاشی را کلافه روی میز انداختم که باعث شد یکی از قوطی های رنگ بر زمین بی افتد و کف پوش کرم رنگ اتاق را سیاه کند.
    زیر لب غریدم:
    _اه لعنتی!
    به منظره نیمه کاره رو به رویم خیره شدم. تمام تابلو هایی که کشیده بودم، تلفیقی از دو رنگ سیاه و سفید بودند.
    ملی وارد اتاق شد. با دیدن قوطی رنگ فورا در را بست و به سمتم دوید. با دیدن چشمان هوشیارم لبخند بزرگی زد و گفت:
    _خانم فدای او صورت ماهتون بشم! فدای سرتون الان پاکش می کنم!
    در جوابش سرتکان داده و به سمت تخت دو نفره و بزرگ اتاق رفتم. دستم را مشت کرده و سعی کردم با یک حرکت خودم را بر روی تخت بی اندازم. ملی با دیدن من از جایش کنده شد و نگران لب زد:
    _فداتون بشم من، بزارید کمکتون کنم.
    دستش را پس زده و منقطع از شدت نیرویی که به دسته ویلچر وارد می کردم، گفتم:
    _خودم باید یاد بگیرم!
    مستاصل نگاهم کرد و ناچار دستش را عقب کشید. دست انداخته و گوشه تخت را گرفتم اما دستانم ضعیف تر از آن بودند که بتوانند وزن پاهای لمس و بی جانم را تحمل کنند. عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود و من همچنان در تلاش بودم که یک کار ساده را انجام بدهم. نفس هایم به شماره افتاده ام برای من چیزی بیشتر از خطر محسوب می شدند. ملی با بغض نظاره گر حقارت من بود و این کفری ترم می کرد.
    حین چنگ انداختن به رو تختی طلایی رنگم، فریاد کشیدم:
    _گمشو بیرون! از اتاق من گمشو بیرون!
    اشک هایش سرازیر شدند و به دنبالش زیر کتم را گرفت.
    _گیسو خانم تو رو خدا با خودتون این جوری نکنید.
    آرنج هایم در مرز خم شدن بودند و خون در انگشتان باریک و کشیده ام مرده بود.
    _بــه من دست نزن !
    تمام قوایم را خرج غرور در مرز نابودی ام کرده و در یک حرکت نیم خیز شده و بر تخت افتادم. ملی با ناباوری نگاه آغشته به اشکش را بر من، تخت و ویلچر چرخاند.
    با بهت لب زد:
    _تونستین !
    لبخند بی جانی زدم و زمزمه کردم:
    _تازه نصف راه رفتم.
    در همان حالت اغما نگاهش را به من دوخت. گویی متوجه حرفم نشده بود.
    _گیسو خانوم شما تونستین! متوجهین؟! بدون کمک کسی ...
    با آستین کوتاه تیشرت آبی رنگی که چندروزی بود، برتن داشتم؛ عرق پیشانی ام را کنار زدم.
    _ملی تعجب بسه دیگه !
    _آقا اگر بفهمن خیلی خوشحال میشن.
    لبخند بی رنگ روی لب هایم محو شد و ابروانم در هم گره خوردند.
    _اصلا ! اروند نباید چیزی بفهمه ! فهمیدی؟
    تعجبش بیشتر شد. بی تامل دهان بازکرد.
    _اما خانم این پیشرفت خیلی بزرگیه. آقا گفتن حتی یه پیشرفت کوچیک رو هم بهشون گزارش کنم ...
    کلافه نگاهش کردم. آب دهانم را فرو داده و چندنفس عمیق و پی در پی کشیدم.
    _ملی دیگه نمی گم، اروند نباید بفهمه !
    این بار مطیعانه سر تکان داد و گفت:
    _هر طور صلاح می دونید.
    با دست پا های آویزانم را بلند کردم و آرام روی تخت گذاشتم. ملی سینی صبحانه را روی تخت گذاشت و آرام و بی صدا از اتاق خارج شد. می دانستم محال است به اروند چیزی نگوید. اروند قمار باز حرفه ای بود که می دانست در چه زمانی کدام ورق را رو کند و حرف را از زیر زبان آدم ها بکشد. ملی که جای خود را داشت و یک دختر بی سواد و ساده بود.
    چشمانم شروع کرده بودند به سوختن و این نشان از جهش خون بعد از یک تقلای جانانه بود. جرعه ای از آب پرتقال را خوردم و باقی مخلفات را به همراه سینی کنار گذاشتم. دست دراز کرده و موسیقی بی کلامی را پخش کردم. چشمان خالی از هر گونه احساسم را بسته و دفتر گذشته را باز کردم.
     

    پگـاه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    60
    امتیاز واکنش
    1,004
    امتیاز
    357
    پارت دوم

    دو سال قبل
    ماشین را در محوطه دانشگاه پارک کرده و برای اطمینان دور تا دورش را از نظر گذراندم. این ماشین را به تازگی و به مناسبت تولد 20 سالگی ام از بابا کادو گرفته بودم. تقریبا در دانشگاه رقیبی نداشت و یکه تاز خیابان ها بود. کوله ام را روی دوش انداختم و وارد شدم. لیست کلاس ها را از نظر گذارنده و بشکنی زدم. امروز برای من روز شانس بود . تخته شاسی بزرگم را به زیر بغـ*ـل زدم و به دو پله ها را بالا رفتم. رو به روی کلاس ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. استرس باعث شده بود دستانم به یخی بزند و نفس هایم به شماره بی افتد. بعد از سه ماه انتظار دیدن دوباره اش داشت من را به مرز جنون می کشاند.
    زیر لب زمزمه کردم:
    _برو ببینم چند مرده حلاجی گیسو خانوم !
    با آرامش ساختگی قدمی برداشتم و وارد کلاس شدم.
    در کسری از ثانیه نگاهم یخ بست. جای خالی اش در کلاس داشت با وقاحت به من دهن کجی می کرد. خدا می دانست چقدر برای این صحنه رویا بافی کرده بودم. با دیدن جای خالیش خیل افکار منفی به ذهنم جاری شدند.نکند او دیگر دانشگاه نیاید؟ نکند حرف هایش راست بوده باشند و او برای ادامه تحصیلاتش به خارج رفته باشد؟ نکند... خشک شده در جایم، تلاش می کردم، حلقه اشک سمج پایش را از مرز مژگان پایینی چشمم فراتر نگذارد و من را مضحکه دست این جماعت نکند.
    با نشستن دستی بر شانه ام، جیغ خفه ای کشیدم و به سمت مخالف برگشتم. با دیدن روی خندان شادان نفسی از سر آسودگی کشیدم. اشک را در نطفه خفه کرده و سعی کردم همانند صد و یک بار گذشته تلاطم درونی ام را نادیده بگیرم تا مبادا شادان بویی ببرد از این عشق آتشینی که پیش او "خوش آمدن" تعریف شده بود. ضربه ای آرام بر سرش زدم و گفتم:
    _ترسوندی منو !
    ابروانش را بالا انداخت و گفت:
    _می بینم که نیومده.
    بی حوصله روی یکی از صندلی ها نشستم.
    _به درک!
    شادان خنده ای سر داد و چشمان سبزش را تنگ تر کرد. دستش را دور شانه هایم حایل کرد و گفت:
    _مطمئنی؟! آخه انگار تو بوفه دیدمش.
    سر بلند کردم و با نا باوری پرسیدم:
    _اومده؟!
    _والا تا جایی که چشمای من دیدن، بله!
    با استرس کیفم را روی صندلی پرت کرده و از جایم بلند شدم.
    _پاشو، میریم بوفه!
    شادان باز هم تخس نگاهم کرد و گفت:
    _گیسو بشین سرجات! با این جلف بازیا بیشتر اون و دور می کنی!
    خنده ام گرفته بود. روزی خود تمام این حرف ها را نثارش می کردم و حال روزگار چنان من را در دام انداخته بود که شادان داشت به من گوشزد می کرد با این سبک سری ها او از من دور خواهد شد. بی قرار سرجایم نشستم و نگاهم را به تخته دوختم. شادان بسته کوچک بیسکوییت را باز کرد و رو به رویم تکان داد. بی توجه به او فکرم را به سمت اروند شیخی منحرف کردم. درست روز اول دانشگاه با او آشنا شدم. پسری با قد بلند، چشمان عسلی رنگ و موهای خرمایی رنگ یا شاید هم قهوه ای، تمام چیزی که دیگران را جذب او می کرد؛ ظاهر و چهره جذابش بود اما من دل باخته خود او شده بودم. دل باخته هر آن چه که بود. با صدای شادان چشم از تخته برداشتم و به صورت گرد و بامزه اش دوختم.
    _گیسو؟!
    _بله؟
    _نیم ساعت دارم قصه حسین کرد شبستری می گم برات؟
    دستی بر چشمانم کشیدم و گفتم :
    _حواسم نبود.
    _میگم امتحان تافلت چجوری دادی؟
    با شنیدن نام امتحان صورتم جمع شد و نالیدم:
    _شادان انقدر بد بود که روم نمیشه به کسی بگم!
    شادان تکه ای از بیسکوییت را در دهانش گذاشت و گفت:
    _ باورم نمیشه! باز دست انداختی من رو؟
    به علامت نفی سر تکان دادم و لب زدم:
    _انقدر بلد بودم که مطمئن بودم با نمره بالا قبول میشم ولی..
    _ولی؟
    تک خنده ای کردم و گفتم:
    _شدم حکایت این شعره " تا سحر با کتب و جزوه بجنگی آخر، فکر او صبح جلو دار نوشتن باشد "
    شادان خیره در صورتم نگاه کرد و گفت:
    _گیسو تو واقعا انقدر دوسش داری؟
    از جدیت آنی شادان جا خوردم.
    _معلومه که نه!یکم روز امتحان بی حوصله بودمـ...

    ابروانش را درهم کشید و خواست باز سیم جیم کند که اروند وارد کلاس شد. با ورودش چشم از شادان گرفته و بر او دوختم. بی توجه به تمام کلاس سرش را پایین انداخت و به سمت انتهایی ترین صندلی رفت. به نظر من تنها این هیجان هاست که درد دلتنگی، دوری و عشق را قابل تحمل می کند. این تپش پرهیاهوی قلب که روح را از بدن جدا می کند. گاه تنها با یک دیدار از راه دور، روح از تنم در می آمد، به سمتش پرواز می کرد و رویش را می بوسید. دستش را می گرفت و نفسش هایش را می بلعید. این بود که اروند ندانسته بارها روحم را نوازش کرده بود. پوزخند محوی کج لب هایش جا خوش کرده و تمام حواسش منعطف به آرش بود. همیشه همین گونه بود، مغرور و بی اعتنا !
    دنیا را آب می برد اروند با لبخند نظاره اش می کرد ، چگونه بود که به این حد از بی خیالی رسیده بود؟!
    بهتر از احساس آن روز هایم سراغ ندارم. به مانند دختر بچه ای بودم که در تلاش برای رسیدن به یک عروسک حاضر است از همه چیز بگذرد اما در عوض مرادش را به چنگ بیاورد. کاش در آن اثنا کسی گوشم را می پیچاند و این را یاد آور می شد که همه چیز ارزش گذشتن از خود و غرورم را ندارد. اما از قدیم الایام گفته اند که عاشق کور است و من هم از این قانون مستثنی نبودم.
    شادان با ورود اروند نگاهش را به زیر انداخت و با آرنج به پهلویم کوبید. من که محو تماشای اروند بودم و بی هیچ واهمه ای داشتم او را از بر می کردم با سقلمه های پی در پی شادان چشم از او گرفته و بر تخته دوختم. آن حجم از دلتنگی را در زندگی ام حس نکرده بودم، انگار با تجدید دیدارمان آتش فروخفته ام دوباره سر به فوران گذاشته بود و داشت از داخل جانم را می سوزاند. شادان نگران نگاهم کرد و دستانش را همزمان بر گونه هایم گذاشت، تازه متوجه التهاب درونی ام شدم. شادان با نگرانی زمزمه کرد:
    _گیسو چقدر قرمز شدی؟انگار تب داری...
    دستانش را کنار زدم و به احترام ورود استاد در جایم نیم خیز شدم. نگاهی گذرا به کلاس انداختم، طوری که انگار برایم مهم نیست، اروند در کدام گوشه از کلاس نشسته است. بی توجه به استاد داشت همچنان به زمزمه های آرش می خندید. با بالا آوردن نگاهش خیره در چشمانش نگریستم. نگاه گذرای من با لمس نگاهش ثابت ماند و تمام معادلاتم را بهم ریخت. از این الحاق ناخودآگاه چشمی مان قلبم شروع به تپیدن کرد؛ نه تپیدن این گونه نیست چیزی که من درباره اش حرف می زنم، یک کوبش دیوانه وار بود که صدایش در تمام وجودم منعکس می شد. به سرعت نگاهم را از او گرفتم و به استاد چشم دوختم. شاید این حجم از احساسات و هیجان برای یک علاقه دو را دور کمی اغراق گونه بنظر می رسید اما من عشق تمامی سال های زندگانی ام را که از خانواده ام دریغ کرده بودم، خرج پسری می کردم که محتملا حتی در خلوتش به یاد من هم نمی افتاد.
    شادان مشغول نوشتن چند نوت از تخته بود و من هم به تبعیت از او نوشته ها را می نوشتم اما هیچ تمرکزی بر درس نداشتم و مدام در پی آن بودم، سربرگردانم و او را با دیدگانم در آغـ*ـوش بکشم.
    با شنیدن جمله "خسته نباشید" از زبان استاد نفس حبس شده ام را به بیرون پرتاب کردم. شادان همچنان مشغول نوشتن بود. کلافه نگاهی به او انداختم.
    شادان لبخند بزرگی زد و گفت:
    _می خوای جور کنم برات؟
    بی حوصله نگاهش کردم.
    _چی رو؟
    _چی رو نه بگو کی رو، همین شیخی دیگه انقدر به خودت فشار میاری یه نگاه خشک و خالی بکنی، برو ببین سال بالایی ها چه کارهایی که نمی کنن!
    چشم هایم را در در حدقه چرخاندم و گفتم:
    _برو بابا!
    _به خدا راست می گم، دختر جون دو روز دیگه هوسش می پره از سرت! فکر کردی چه جوری این همه پسر اومدن تو زندگی من رفتن؟!
    کوله ام را برداشتم و همزمان پرسیدم:
    _ چه جوری؟
    _خب من اول از همشون خوشم می اومد ولی بعد از یه مدت دیدم زیادم مال نیستن!
    از جایم بلند شدم و به اروند نیم نگاهی انداختم. سرش در گوشی اش بود. دست شادان را کشیدم و از کلاس خارج شدم . شادان با کوله اش درگیر بود و متوجه نگاه های خیره اروند هنگام خروجمان نشد. این نگاه های او را باید پای چه می گذاشتم؟ پای کنجکاوی؟پای علاقه یا هر چیزی که نشان از علاقه باشد؟
    _اروند با اون پسرایی که تو میگی تومنی سنار فرقشه!
    _ اینم می بینیم گیسو خانوم!
    با اتمام آخرین کلاس از شادان خداحافظی کردم و به سمت خانه به راه افتادم. آه از این هوای بارانی که تمام وجودم را به آتش می کشید، آه از این بوی نم لعنتی که روانم را بهم می ریخت. دروغ نیست بگویم این هوای لعنتی برای نخستین بار من را در برابر اروند قرار داد. هر بار که باران می آمد، من به یاد او می افتادم و این ترس عجیبی را به وجودم می انداخت. اگر تقدیر من و او یکی نبود؛ چگونه می توانستم بعد از او باران را با لـ*ـذت تماشا کنم ؟ یعنی من محکوم به عشق یک طرفه می شدم ؟ از این همه افکار ضد و نقیض به سطوح آمده و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم. دست بردم و صدای موزیک را بلند تر کردم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا