رمان اسرار فوق محرمانه‌(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.زارعپور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/16
ارسالی ها
881
امتیاز واکنش
96,880
امتیاز
1,003
سن
26
محل سکونت
شیراز
سلنا به سمت اتاقی که نشونش دادن رفت. بعد از اینکه در رو بست، قیافه و صداش رو تغییر داد و ادای دختر ترِوِر رو در آورد:
- این به خودم و شاهزاده مربوطه!... .
بعد به حالت عادی برگشت و با حرص ادامه داد:
- بین ویلیام و یه سیب‌زمینی نپخته چی می‌تونه باشه؟!
بینی‌اش رو زیر بغلش برد و بو کشید. چینی به صورتش انداخت و چرخید تا بره سوال کنه؛ اما همین که برگشت با قیافه‌ی عصبانی دختر ترور رو به رو شد که توی چهارچوب در ایستاده و با چشماش تیر پرتاب می‌کنه! اول کمی جا خورد؛ چون متوجه ورودش نشده بود؛ ولی زود بی‌خیال شد. حتی ذره‌ای هم براش اهمیت نداشت اگر از حرفاش ناراحت شده باشه. خیلی عادی پرسید:
- برای شست و شوی بدنم کجا برم دنبال آب؟
- می‌تونم به گنداب فاضلاب دعوتت کنم!
- ممنونم؛ اما نگفتم جایی که خودت حمام می‌کنی. لکسی گفت باید بوی خوش بدم.
دستش رو جلو برد و لپ گل انداخته‌‌اش رو گرفت. دختره با اخم عقب کشید. سلنا خندید و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- خودت رو توی دردسر ننداز سیب‌زمینی!
- از این کارت پشیمون میشی.
این رو گفت و با خشمی بی‌نهایت در اتاق رو پشت سرش بهم کوبید. مغلوب و شکست خورده شونه‌هاش فرو افتادن و درحالی که نفسش رو بیرون می‌فرستاد لنگ لنگون به سمت تنها تخت اونجا برگشت و آهسته روش نشست. دستی روی ملحفه‌های رنگ و رو رفته‌اش کشید و با لبخندی دندون‌نما روی تخت رها شد و چشم به سقف چوبی دوخت. دستاش رو توی موهاش لغزوند و پاشنه‌ی دستاش رو روی پیشونیش ستون کرد. تخت اونقدرا هم نرم نبود؛ ولی از چیزی که خودشون توی کلبه داشت و پنج نفری روش می‌خوابیدن راحت‌تر بود. استرلینگ انقدر بزرگ درستش کرده بود که همگی جا بشن. اگر نرم نبود هم راضی بود. از قیافه گرفتن‌های اون دختر هم گله‌ای نداشت. با وجود ویلیام فکر می‌کرد هیچ‌کس و هیچ‌چیز حریفش نیست و نمی‌تونه ناراحتش کنه. به جز دوری از کالین. همونطور که نقشه می‌کشید تا صورتش رو جایی طراحی کنه و هر از گاهی بهش خیره بشه، چشماش روی هم رفت و خوابش برد.
انقدر خسته بود که مدت زیادی رو به خواب فرو رفت.
***

با صدای آروم و محتاطی که دزدکی به در کوبیده می‌شد چشم باز کرد. بعد از اینکه اطرافش رو شناخت، با کوبش دوباره در متعجب سر جاش نشست. از پنجره‌‌ی مربعی و کوچیک روی دیوار دیگه هیچ نوری به داخل تابیده نمی‌شد و نشون می‌داد شب فرارسیده؛ اما چرا یکی باید اینطوری در بزنه؟!
چون پاهاش رو روی تخت نگذاشته بود، کمرش حسابی تحت فشار قرار داشت و وادارش کرد یه دستش رو روش بذاره و بلند شه. هنوز هم شنلش روی دوشش بود. با خوشحالی از حدسی که می‌زد به طرف در رفت و بازش کرد. با دیدن چهره‌ی بی‌نظیر و چشمایی که از خوی حیوانی وجودش به رنگ طلایی می‌درخشید و با هر پلک و چرخشی بیشتر نمایان می‌شد، هیجان‌زده صداش زد:
- ویلیام!
ویلیام بلافاصله دستی روی دهنش گذاشت و کمی هلش داد تا راهش رو باز کنه و وارد بشه. دست دیگه‌اش رو پشت سرش فرستاد تا از افتادنش جلوگیری کنه و بگیردش و همزمان با گفتن:
- ششش! ساکت باش!
با پشت پاش در رو بست. سلنا از زیر دستش خنده‌ی ریزی کرد که باعث شد اونم تک‌خنده‌ای بزنه و دستش رو برداره و بعد از وقفه‌ای بگه:
- برات یه چیزی آوردم.
- کسی متوجهت نشد؟
- معلومه که نه! من تو این کار حرفه‌ایم... هنوز لباسات رو عوض نکردی؟

می‌دونست که با چشمای یه تروا خیلی هم سخت نیست توی تاریکی راحت‌تر ببینی؛ ولی نباید لو می‌داد خودش هم می‌تونه!
 
  • پیشنهادات
  • س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز

    - یه بحث کوچیک با دختر ترِوِر داشتیم که اون تصمیم گرفت کمکی نکنه! منم انقدر خسته بودم که خوابم برد.
    اخم کمرنگی کرد و گفت:
    - منظورت تریساست؟
    با کراهت در جوابش گفت:
    - فکر کنم آره. چرا اون انقدر، از خود راضی و... حال بهم زنه؟... .
    هنوز حرفش تموم نشده بود که ویلیام با خنده‌ی آرومی به سمت میز کوچیک و زهوار در رفته‌ای که روش چند تا شمع قرار داشت رفت و در حالی که برای روشن کردنشون انگشتش رو شعله‌ور می‌کرد با طعنه توضیح داد:
    - حسودی می‌کنی!
    سلنا به طرفش رفت و گفت:
    - معلومه که می‌کنم!... اون، احساس مالکیت میکنه!
    بعد از روشن شدن شمع‌های نیمه ذوب شده‌ی کوتاه و بلند چرخید و خودش رو توی اون فاصله‌ی کم دید. لحنش شیطنت آمیز شد و زمزمه‌وار گفت:
    - نمی‌دونم تریسا چه احساسی داره؛ اما نمی‌بینی من الان کجام؟... نمی‌بینی این رابـ ـطه‌ای که در این حد ممنوعه‌ست چطور من‌ رو از پیش استفانی به اینجا کشونده؟... نمی‌بینی که چجوری مسموم شدم؟... اونی که توی وجودش یه مار زنده داره ویلیامه؛ ولی خودش زهر خورده!
    جملاتش مثل آتش وجودش رو شعله‌ور می‌کرد. اون انقدر خوب کلمات رو می‌چید که قادر بود سلنا رو دیوونه کنه و در برابرش کاملاً بی‌دفاع بشه. اون می‌تونست جوّ بینشون رو اونقدر از احساسات پر کنه که تو فکر کنی داری خواب می‌بینی! دستی روی صورت رنگ گرفته‌اش گذاشت و خیره به لبخند حقیقی روی لباش گفت:
    - بشین روی تخت.
    اونم کاملاً رام حرفا و خواسته‌هاش روی تخت نشست و منتظر موند بیاد و مقابلش بشینه. ویلیام جلوش نشست و به آرومی پارچه‌ی دور ساق پاش رو باز کرد. نگاهی به زخمش انداخت:
    - برات یه پودر مخصوص آوردم که زخما رو به سرعت بهبود می‌بخشه. فقط هم خونواده سلطنتی ازش استفاده می‌کنن.
    - درموردش شنیدم.
    - اما قراره دردناک باشه.
    - به زود خوب شدنش می‌ارزه.
    دامنش رو کمی از روی زخم بالاتر کشید و دست توی گریبان برد و کیسه‌ی کوچیکی بیرون کشید.
    - آماده‌ای؟
    سلنا سری تکون داد و اون مشتی از پودر خاکستری رنگ رو روی پاش، پاشید. از شدت سوزش ناله‌ای کرد که ویلیام به سرعت صورتش رو قاب گرفت و گفت:
    - به پات نگاه نکن!
    رگ پیشونی سلنا از درد برآمده شده بود؛ اما به شدت تلاش کرد جلوی صداش رو بگیره. یه دستش رو روی دهنش گذاشت و پلکاش رو محکم بهم فشار داد. درد بدی داشت؛ ولی نه به اندازه وقتی که با سنگ شکوندش!
     

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    ویلیام برای اینکه حواسش رو پرت کنه به حرف اومد و گفت:
    - سلنا!... من رو ببین! وقتی تا ده بشماری همه چیز تموم شده. من رو نگاه کن. ده، نه، هشت،... هی! بذار یه خبر بد بهت بدم. نمی‌دونم خبر داری یا نه، ولی وقتی تو رو به عنوان نقاش معرفی کردم یعنی بیشتر از همه با ملکه درگیرت کردم و معنی‌اش اینه که حسابی توی دردسر افتادی!
    سلنا در حالی که هر لحظه سوزش پاش کمتر می‌شد چشماش رو باز کرد و دستش رو پایین آورد. صورتش حسابی قرمز شده بود و کمی نفس‌نفس می‌زد.
    - منظورت چیه؟
    توی چشمش با حلقه‌ای اشک نم‌دار شده بود. ویلیام توضیح داد:
    - مادرم دیوانه‌وار عاشق نقاشیه! هرگز ازشون خسته نمی‌شه حتی پیش میاد که ساعت‌ها رو توی تالار تابلوهاش می‌گذرونه و خودش رو با اونا آروم می‌کنه. اون تالار یه دنیای جداگونه‌ست. قبلاً نشونت ندادم؛ اما فردا حتماً نشونت می‌دن... .
    - در و دیوار قصر هم پر از نقاشیه.
    - آره، ولی اون تالار یه چیز دیگه‌ست. ملکه باهاشون خیال پردازی می‌کنه و واقعاً اگر حتی یکیشون هم آسیب ببینن یا خراب بشن یا اونطوری که می‌خواد نشن حسابی توی دردسر میافتین.
    - یعنی کارم ساخته‌ست؟!
    ناامیدی توی صدای سلنا، تو صدای ویلیام هم منعکس شد و در حالی که درجه‌ای از شرمندگی هم از چشاش می‌بارید جواب داد:
    - آره!... زیادی وسواس داره و متاسفانه مدتیه بیشتر هم شده. فقط خیلی حواست باشه که طراحی‌هاشون رو درست انجام بدی؛ چون ممکنه بخاطر یه نقطه مجبورت کنه از اول بکشی!
    - لعنتی!
    - به همین دلیل می‌خوام یه سوال جدی ازت بپرسم... کار دیگه‌ای نیست که بتونی انجامش بدی؟
    سلنا کمی فکر کرد و بعد ناامیدتر از قبل چشماش رو بهم فشار داد:
    - نه!
    لحظه‌ای بعد هر دو به خنده افتادن. دست ویلیام رو گرفت و اطمینان داد:
    - اصلاً مهم نیست! من برای اینجا موندن هر کاری می‌کنم. هر کاری که بتونم پیش تو باشم. هیچ شکی در این مورد نداشته باش.
    ویلیام با لبخندی رضایت‌بخش پای بهبود یافته‌اش رو بررسی کرد و گفت:
    - پس بلند شو! می‌خوام باهام جایی بیای.
    - کجا؟
    خودش زودتر از سلنا بلند شد:
    - زود باش!
    سلنا با رضایت کامل ایستاد و اونم دستش رو گرفت و هشدار داد:
    - با پنجه‌هات راه برو تا صدایی نیاد کسی نباید ما رو ببینه.
     

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز

    @s.j19981
    بچه‌ها این آیدیمه:)
    قراره یه داستان دیوونه بخونین،منتظر اتفاقات هیجان انگیز باشین*_*
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا