وضعیت
موضوع بسته شده است.

اِلارا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/02
ارسالی ها
441
امتیاز واکنش
23,034
امتیاز
815
محل سکونت
لا به لای دفتر و مداد رنگی
257382_257245_afsanx.jpg
نام رمان: افسانه‌ی یاقو
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
سیاه
نام نویسنده: اِلارا | کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی، اجتماعی_عاشقانه
ناظر: rita.ros
طراح جلد: F.sh.76
تایپیست‌ها:
@*KhAtereh*
@*sahra_aaslaniyan*
خلاصه:
این افسانه‌ای کهنه از سرزمین‌هایی ناشناخته‌ است که ماجرای پسری نفرین شده را روایت می‌کند، پسری که بی‌خبر از دست تقدیر، در پی جریان خروشانی از دردسرها و اتفاقات عجیب و غریب کشیده می‌شود و خود سرنوشتش را متفاوت از خیالاتی که در سرش می‌پروراند، دچار تغییر و تحولی بزرگ می‌کند.
دنیایش امتحان بزرگی را برای او مقرر می سازد.
تیغه‌ی شمشیر‌ها خونین می‌شوند.
قومی عجیب با او هم پیمان می‌شوند.
جادو او را می‌خواند.

آدرس تاپیک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


پ.ن:
١_این رمان یک مجموعه هست و جلد دومی هم خواهد داشت.

خوشحال میشم نظرات، نقدها و پیشنهادات شما رو بدونم.
لطفاً توی نظر سنجی اینجا و تاپیک نقد هم شرکت کنین عزیزان، ممنون میشم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    اِلارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/02
    ارسالی ها
    441
    امتیاز واکنش
    23,034
    امتیاز
    815
    محل سکونت
    لا به لای دفتر و مداد رنگی
    پست۱
    مقدمه:
    اولین اتفاق نفرین بود.
    مرگ سراغشان آمد.
    سرگردان شد و بی‌هدف.
    تاریکی پنهانش کرد.
    بیداری به او فهماند هر چه را نمی‌دانست.
    به دنبال ماجرای دلدادگی‌اش، درد را یافت.
    و در آخر...

    روز تاج‌گذاری بود.
    پادشاهِ پیر، از سلطنت کنارگیری کرده و قرار بود، تنها پسرش به جانشینی از او، بر تخت سلطنت بنشیند.
    به دستور پادشاه پیر، همه‌ی اشراف‌زادگان به قصر دعوت بودند؛ اما نفرت دیرینه‌ای که سال‌ها درون وجود شاه پیر ریشه دوانده بود، نگذاشت هیچ یک از جادوگران بزرگ را دعوت کنند و همین شد دلیل خوبی برای جنگ و درگیری بین این دو قوم که رخ داد و آن جشن را به شبی پر از وحشت و نگرانی تبدیل کرد.
    ستون‌های بلند و تراش خورده‌ی زمردین انگار که از بلندی فریاد کسانی که بیرون از قصر، می‌جنگیدند، زخم برمی‌داشتند و می‌مردند می‌لرزید.
    بعد از حمله‌ی جادوگران به قصر و ساعات متداول جنگ و خونریزی، بلند شدن دود و خاکستر آتش‌هایی که از نفرت این دو قوم دور تا دور قصر شعله ور بود، یک نفر از جادوگران که پیر‌زنی فرسوده بود، موفق شد خودش را داخل قصر، تالار پر عظمت قصر همان مکانی که آن شب شاهد جشن و جنگ همزمان بود و به خانواده‌ی سلطنتی برساند.
    وقتی او به شاهزاده‌ی جوان که حالا پادشاه آن کشور بود و با لباس‌های فاخر و طلا دوزی شده‌اش بر روی تخت سلطنتش نشسته، پر سوال و با اخم به او خیره بود، نگاه می‌کرد، برق نفرت عجیبی در چشمانش می‌درخشید.
    لباس‌های جادوگر، کهنه و تیره رنگ بودند، طلا دوزی نداشتن و ردای بلند سیاه رنگی که روی شانه‌های خمیده‌اش بود، همه‌ی آن‌ها را می‌پوشاند، در برابر شاهِ جوان که بر روی تخت نشسته و با چندین سربازِ زره پوش، نیزه و شمشیر به دست محافظت می‌شد، هر ظاهر بینی با خود گمان می‌کرد که او پشیزی هم ارزش ندارد؛ اما همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شد پیرزن داغ جان سوزی که چند دقیقه‌ی پیش روی دلش گذاشته بودند را فراموش کند و حرفی نزد یا حتی نفرینی نکند.
    شاید آه و نفرین یک پیرزن سالخورده به نظر مهم نیاید و حتی عادی به نظر برسد؛ اما نفرین یک جادوگر موضوع ساده‌ای نیست.
    چهره‌ی چروکیده‌اش غم را فریاد می‌زد، چشمانش هنوز بر اثر اشک‌هایی که ریخته بود نمناک بود و دل هر جنبنده‌ای را به حال او می‌سوزاند؛ خطر کرده بود و با اینکه می‌دانست کاری که می‌کند سرانجام خوشی ندارد و چیزی را هم عوض نمی‌کند؛ اما حداقل گمان می‌کرد که خود در تحمل این داغ تنها نمی‌ماند، شاید این کارش روح عزیز کرده‌اش را آرام می‌کرد.
    با خودش فکر می‌کرد «پسر بیچاره‌ی من، اون که کاری نمی‌کرد، با کسی مبارزه‌ای نمی‌کرد، چرا باید می‌مرد؟» و بعد فقط به یک جواب می‌رسید، «شاه از ما جادوگرها متنفره، فقط به خاطر اون پسرک من کشته شد؛ باید تاوانش رو بده» و همین شد که این افکار قدرت اراده و عقل او را به دست گرفتند.
    پلک‌های خیسش را بر روی هم فشرد و به لرزش چانه‌اش اهمیتی نداد؛ بعد از چند دقیقه‌ی کوتاه که مشغول برانداز شاه جوان بود و توجهی به سوالات او و سربازهایش نمی‌کرد، بالاخره شروع به حرف زدن کرد:
    - به دستور پادشاه، سربازان قصر به فرزندان ما حمله کردن و اون‌ها رو به اسارت در آوردن؛ تو باعث شدی پسر من توی این درگیری کشته بشه. من تو رو نفرین می‌کنم، از تو هر نواده‌ای به وجود بیاد، محکوم به دردی طاقت فرسا، در نیمه شب نوزدهمین سالروز تولدش میشه و از اون لحظه به بعد هر سالگرد تولدش محکوم به مردن و زنده شدن خواد بود، این نفرین تا ابد پا برجا باقی می‌مونه.
    شاه جوان برافروخته و خشمگین از جا بلند شد؛ حالش آشفته و به زحمت پدر پیر خود را روانه‌ی اتاقش کرده بود تا بیشتر از آن با حرف‌های نیش‌دار خود به آتش آن جنگ خانه خراب کن دامن نزند؛ اما حالا آن پیرزن آمده و او را تهدید به گرفتن جان فرزندان آینده‌اش می‌کرد، چطور جرأت می‌کرد؟
    لحظه‌ای برافروخته به آن جادوگر پیر خیره شد، به نظر حالش واقعاً آشفته می‌آمد؛ شاید واقعاً تقصیر او بود که آن زن پیر و بیچاره عزیزش را از دست داده بود؛ اما چه باید می‌کرد؟ نمی‌توانست اجازه دهد شورشیان قصر را تصاحب و تاج و تختش را از او بگیرند.
    مگر قرار بود این قدر بی‌کفایت و ضعیف باشد؟
    سری به تأسف تکان داد و با کلافگی دستی به صورتش کشید، تهدید پیرزن را نادیده و حرف‌هایش را به پای غم و اندوه زیادش گذاشت؛ از تخت طلایی رنگ و جواهرنشانش فاصله گرفت، چند پله‌ای را آرام آرام پایین رفت و با دست به سمت در‌های خروجی اشاره کرد.
    - به خاطر این اتفاق واقعاً متأسفم خانم...من رو هم در غمتون شریک بدونین؛ اما من این جنگ رو شروع نکردم و سربازها فقط از قصر محافظت می‌کنن، فکر می‌کنم بهتر باشه که شما آروم باشین.
    پیرزن چند قطره اشکی که بر روی گونه‌های پر چین و چروکش راه گرفته بود را با سر آستین‌های کهنه‌اش پاک کرد و با صدایی رزان و بلند جواب داد:
    - به مرگ پسر من نگو اتفاق...اون فقط نوزده سالش بود، هنوز هیچی از زندگی نفهمیده بود، تو و اوه شاه بی‌انصاف پیر جونش رو گرفتین؛ هیچ وقت این خانواده‌ی بی‌رحم رو نمی‌بخشم.
    وزیر اعظم که چند قدم عقب‌تر از شاه جوان ایستاده بود، جلو آمد و خواست چیزی کنار گوش اون پچ‌پچ کند؛ اما بجای صدای او صدای شاه پیر در تالار پیچید:
    - شما جادوگرها همه یه مشت حقه باز و دروغگو هستین، به چه جرأتی پا به این قصر گذاشتی؟ چطور جرأت می‌کنی خانواده‌ی من رو تهدید کنی پیرزن؟ اگر نگران سرنوشت مردم بی‌گـ ـناه مملکتم نبودم همه‌ی شماها رو از دم تیغ می‌گذروندم...حالا هم بهتره زودتر خودت بری قبل از اینکه دستور بدم توی سیاه‌چال بندازنت.
    شاه جوان نگران از حضور پدرش نگاهی آشفته بین پیرزن و او رد و بدل کرد، اگر کمی دیگر ساکت می‌ماند و اجازه می‌داد پدرش برای آن پیرزن داغ دیده شاخ و شانه بکشد، باید منتظر اتفاقات بدتری می‌ماند؛ به همین خاطر با اشاره‌ی دست به سربازها دستور داد تا پیرزن را از قصر بیرون کنند؛ اما برای این کار دیر شده بود و نیش کلام پدرش آتش غم و اندوه آن پیرزن را بیش از پیش شعله‌ور کرده بود.
    بار دیگر صدای رسا و بلند پیر‌زن که وِردی را از ترس سربازان به سرعت زمزمه می‌کرد، در سرسرا پیچید و ناگهان او در میان دود سیاه و غلیظی از نظرها ناپدید شد؛ دوباره سکوت در تالار بزرگ پیچید و باد تندی که از درب‌های بزرگ و پر ابهت ورودی می‌وزید، پرده‌های سنگین قرمز رنگ را به آرامی تکان می‌داد.
    - حالا به چیزی که می‌خواستی رسیدی پسر...تاج حکومت روی سرت جا گرفته؛ اما بدون این قوم غریب و حیله‌گر بالاخره روزی سرزمین اجدادیت رو به ورطه‌ی نابودی می‌کشن و اون روز کسی مثل تو که به این شیاطین کثیف اعتماد داره بیشترین ضربه رو خواهد خورد.
    اخم‌هایش را در هم فرو برد و به قدم‌های سنگین پدرش که از تالار خارج می‌شد چشم دوخت؛ بعد از رفتن او، خود را با خستگی بر روی تخت سلطنتش رها کرد و با دست پیشانی‌اش را مالش داد تا کمی از سردردش کم شود؛ هر چند که بی‌فایده بود.
    می‌دانست بالاخره این جنگ‌های دردآور و کلافه کننده تمام می‌شود؛ اصلاً برای همین جای پدرش را گرفت، جانشین او شد تا نفرتش از جادوگران دامن سلطنت و مردم را نگیرد، جایش را گرفت تا آرامش به سرزمینش برگردد.
    از روی تخت بلند شد، نگاهی رنجور به جای خالی پدرش انداخت و در حالی که خسته و کلافه از تالار بزرگ و به هم ریخته خارج می‌شد، نگاهش را از جام‌های شکسته و میز و صندلی‌های واژگون شده گرفت و خطاب به وزیرش دستور داد:
    - می‌بینید که!؟ جشن کنسل شده؛ به مهمون‌ها بگید با تمام وجود ازشون عذر می‌خوام؛ اما دیگه جشنی وجود نداره.
    از تالار خارج شد و باز سکوتی عمیق آنجا را در بر گرفت.
    ***
    شاه جوان نفرین پیرزن را نادیده گرفت، ازدواج کرد و صاحب فرزند شد؛ جشنی به مناسبت نام گذاری شاهزاده‌ی کوچکش ترتیب داد و همه‌ی اشراف‌زادگان و جادوگران را دعوت کرد.
    بر خلاف پدرش، او یک اشتباه را دو بار تکرار نکرد و از جنگ دوباره جلو‌گیری کرد، اتفاقاً این تصمیم او بعد از مدت‌های مدید توانست کمی نظر جادوگران را درباره‌ی خاندان سلطنتی برگرداند، اوضاع سرزمین هم با وجود عدالت شاه ذره‌ذره رو به بهبودی می‌رفت.
    جشن برپا بود و در این بین شاهزاده‌ی کوچک میان گهواره‌ی طلا و ابریشم در خواب به سر می‌برد.
    پادشاه و ملکه در جایگاه خود نشسته بودند، مهمانان در سالن بزرگ در حال رقـ*ـص و پایکوبی بودند و گهواره‌ی نوزاد کمی آن‌طرف‌تر، کنار تخت سلطنتی ملکه قرار داشت.
    صدای موسیقی شادی که نوازندگان با شور و شوق می‌نواختند، در تمام قصر پیچیده و مهمانان را بر سر شوق می‌آورد؛ بر خلاف چند سال پیش، جشن پرشکوهی بود.
    ملکه و پادشاه با لبخندی بر لب همراه مهمان‌ها شادی می‌کردند؛ کمی که گذشت ساعت بزرگ قصر، به صدا درآمد و خبر از نیمه شب داد؛ همزمان با آخرین زنگ ساعت صدای گریه‌ی شاهزاده‌ی کوچک هم بلند شد، ملکه با نگرانی نوزاد را در آغـ*ـوش گرفت و سعی در آرام کردن او داشت.
    پادشاه برای اولین‌بار نگرانی و احساس عجیبی نسبت به نفرین آن پیرزن پیدا کرد.
    نوزاد آرام نمی‌شد و مهمانان ابراز نگرانی می‌کردند، چند نفر از ملکه‌های سرزمین‌های مجاور که دوستان صمیمی ملکه بودند هم سعی کردند نوزاد را آرام کنند؛ اما فایده‌ای نداشت و نوزاد همچنان جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد.
    شاه که نمی‌خواست باز هم شاهد اتفاق بدی در اولین جشن بعد از هزاران جنگ رخ بدهد، از مهمانان عذرخواهی کرد و همراه ملکه و فرزندش از تالار خارج شد.
    با امیدواری دنبال بهانه‌ای برای گریه‌های فرزندش گشت و زمزمه‌وار پرسید:
    - الینا چرا بچه این‌قدر گریه می‌کنه؟ مگه قبل از جشن غذا نخورده؟
    ملکه نگاه نگرانی به چشمان همسرش کرد و بیشتر بچه را در آغوشش تکان تکان داد تا شاید آرام شود، در همین حال جواب داد:
    - شاید صدای موسیقی بیش از حد براش بلند بوده عزیزم، من مطمئنم به خاطر غذا نیست...
    - مشکل نه صدای موسیقی و نه گرسنگی این بچه هست.
    هر دو با شنیدن صدای گرفته‌ی ناآشنایی چشم چرخاندن تا صاحب صدا را پیدا کنند و درست پشت سرشان جادوگر عجیبی را دیدند که به نظر پیرمردی مسن می‌آمد.
    جادوگر دستانش را به سمت ماکه دراز کرد و گفت:
    - نیروی طلسم اطراف این بچه جمع شده، بذارید ببینم دردش چیه!
    ملکه با نگرانی و تردید نگاهی به همسرش کرد، وقتی با تکان سر او اجازه‌اش را گرفت، جلو رفت و نوزاد را به جادوگر سپرد، او وردی را آرام زمزمه کرد، چندان طول نکشید و فقط چند لحظه بعد کودک آرام شد و به آغـ*ـوش ملکه بازگشت.
    جادوگر با لبخندی پر معنا که تنها بخشی از چهره‌ی او بود که به زحمت از زیر سایه‌ی کلاه شنل سیاهش دیده می‌شد نگاه از شاهزاده‌ی کوچک گرفت، رو به شاه و ملکه کرد و گفت:
    - پادشاه، جون بچه در امان نیست، نفرین درد زیادی رو وارد می‌کنه که برای نوزادی ضعیف کشنده‌ست...باید هر چه سریع‌تر این نفرین خاموش بشه.
    زمزمه‌ی ملکه که جمله‌ی «این ممکن نیست» را بهت‌زده نجوا می‌کرد باعث شد جادوگر حرفش را بعد از مکثی کوتاه ادامه بدهد:
    - من می‌تونم این کار رو برای شما انجام بدم؛ ولی به چهار تا گیاه کم‌یاب احتیاج دارم...الماس خورشید، شامیل قرمز، تکه‌ای از تاریکی و آگلاتا.
    آنقدرها هم عجیب نبود که در آن لحظه شاه فرمانده و پیک‌سلطنتی را خبر کرد، هر کسی که بود به او حق می‌داد.
    به دستور پادشاه تمامی اِرل‌ها¹ خبردار شدند و تمام سربازان حکومت به دنبال هر چهار گیاه تمام سرزمین را جست‌و‌جو کردند و به هر زور و اجباری که بود هر چهار گیاه را تا قبل از فرا رسیدن صبح، برای مرد جادوگر آوردند.
    جادوگر با مقداری از آن چهار گیاه معجونی ساخت، به گفته‌ی مرد معجون را همراه با شیر به شاهزاده‌ی کوچک خوراندند.
    نوزاد آرام گرفت و به خواب فرو رفت.
    جادوگر عجیب که مشخص نشد از کجا می‌دانست شاهزاده‌ی کوچک مشکلی غیرعادی دارد کمی بعد از پایان جشن، جمله‌ای به شاه و ملکه گفت و آنجا را ترک کرد.
    روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها پشت‌سر هم می‌آمدند و می‌رفتند، شاهزاده هر روز بزرگ‌تر و بازیگوش‌تر می‌شد و دیگر خبری از آن نفرین نبود؛ او محبوب همه بود؛ صفی از خدمه، همیشه برای خدمت‌گزاری آماده بودند؛ البته تا قبل از آنکه قلمرو شاهزاده کمی فراتر از محدوده‌ی اتاقش برود.
    درست از لحظه‌ای که شاه به پسرش اجازه‌ی رفت و آمد آزادانه در قصر را داد، دیگر یک خواب آسوده به چشمان اهالی و خدمه‌ی قصر نیامد؛ شیطنت‌های شاهزاده آن قدر زیاد و غیر قابل کنترل بود که گاهی حتی شاه و ملکه نمی‌دانستند به عنوان درس ادب و یا نصیحت چه به او بگویند؛ اما در کنار همه‌ی آن آزار و اذیت‌ها حضورش فضای قصر را از خشکی در می‌آورد و دست کم سربازها هیچ وقت حوصله‌شان سر نمی‌رفت.
    با همه‌ی این‌ها پادشاه و ملکه از عشق سرشارشان، برای شاهزاده‌ی کوچکشان کم نمی‌گذاشتند.
    ***
    صدای خنده‌های بلند شاهزاده، تمام بنای آن قصر عظیم را برداشت و باعث شد پادشاه و ملکه که در کتابخانه‌ی بزرگ قصر در حال کتاب خواندن بودند، سر بلند کنند و همزمان بگویند «خدا به داد برسه! باز چه بلایی سر ندیمه‌اش آورده؟»
    و بعد همزمان از جا بلند شدند، از داخل کتابخانه بیرون آمدند و به طرف اتاق شاهزاده حرکت کردند.
    هنوز چند راهروی دیگر با اتاق فاصله بود که صدای جیغ و داد آشنای ندیمه‌ی فلک‌زده و خنده‌های بلند شاهزاده به گوش رسید، هر دو با هم وارد اتاق همیشه آشفته‌ی شاهزاده شدند، با دیدن ندیمه که از ترس توله سگ قهوه‌ای رنگ و پشمالویی، روی چهار پایه‌ای که برای گرد‌گیری آورده بود ایستاده و جیغ می‌کشید، خنده‌شان گرفت و شاه با کمی تظاهر به جدیت، رو به پسرش کرد و گفت:
    - اذیت نکن بچه!
    شاهزاده خنده‌ای کرد و توله سگ کوچک را بغـ*ـل گرفت و رو به مادرش یا همان ملکه گفت:
    - این که ترس نداره، نگاهش کن چقدر بامزه‌ست!
    توله سگ بیچاره را که مدام واق‌واق می‌کرد روی زمین گذاشت، پادشاه او را بغـ*ـل کرد و همان طور که از اتاق بیرون می‌رفتند، مو‌های خوش رنگ و عجیب پسرش را با دست به هم ریخت و رو به او گفت:
    - درسته پسرم، اون سگ کوچولو خیلی بامزه‌ست؛ ولی تو که می‌دونی، خانم سالی ازش می‌ترسه!
    در حالی که سگ کوچک جست و خیز کنان دنبالشان راه افتاده بود و دم تکان می‌داد تا اندک توجهی هم به او بشود، شاه به همراه فرزند و همسرش به طرف سالن غذاخوری رفتند تا عصرانه‌ی آن روز را در کنار یکدیگر باشند.


    1- اِرِِل: نام و لقب حاکم هر شهر، مانند شهردار امروزه، ارل‌ها مستقیماً از شاه دستور می‌گیرند و تمام املاک خود را از شاه دریافت می‌کنند.
     
    آخرین ویرایش:

    اِلارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/02
    ارسالی ها
    441
    امتیاز واکنش
    23,034
    امتیاز
    815
    محل سکونت
    لا به لای دفتر و مداد رنگی
    پست۲
    ***
    سِن:
    صدای پر سوال بابا، من رو از فکر فضولی‌های اخیرم بیرون آورد:
    - سن، اتفاقی افتاده؟ خیلی ساکتی!
    سرم رو بلند و نگاهش کردم؛ چشم‌های مشکی و با نفوذش به زیرکی تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت.
    لبخندی دندون‌نما به روش زدم و همراه با نگاه پرشیطنت مخصوص به خودم، درحالی که خیره‌ به چشم‌های چاه مانندش زل زده بودم جواب دادم:
    - مثلاً چه اتفاقی؟
    بابا که قیافه‌ی شرارت بار من رو دید خنده‌ای آروم و مردونه تحویلم داد، سرش رو به معنی «هیچی» بالا انداخت و بی‌خیال، مشغول خوردن ادامه‌ی غذاش شد؛ من هم خنده‌ای ریز و خبیثانه کردم و بعد دوباره چنگال نقره رو برداشتم و مشغول خوردن باقی غذای داخل بشقابم شدم.
    ***
    بعد از صرف نهار، برای کمی وقت گذرونی توی راهرو‌های بی‌انتهای قصر قدم می‌زدم که خیلی اتفاقی خانوم سالی رو دیدم؛ مثل همیشه به قدم‌هایی که برمی‌داشت خیره بود تا نکنه پاش به جایی گیر کنه و زمین بخوره؛ توی این کار استاد بود و اون لحظه مخصوصاً که با سطل آب و چند تا جارو به سمتی می‌رفت، دقتش در راه رفتن بیشتر از همیشه بود، چون زمین خوردنش با اون سلطل آب می‌تونست لباس فرم آبی روشن و پیش‌بند بلند و سفید تازه شسته شده‌اش رو حسابی به گند بکشه.
    یه دفعه دلم خواست، یکم اذیتش کنم!
    البته که بعداً براش جبران می‌کردم؛ اما اون لحظه زور شیطنتم به صدای روی اعصاب وجدانم می‌چربید.
    خیلی سریع پشت یکی از ستون‌های زمرد و صیقلی نزدیک ورودی راهرو، قایم شدم و منتظر شدم تا از کنارم رد بشه؛ حالا فقط چند قدم با ستون فاصله داشت.
    نفسم رو با هیجان حبس کردم و به محض اینکه از کنار ستون قدم برداشت، با دست‌هام شونه‌هاش رو مثل یه گربه چسبیدم و با صدای بلندی کنار گوشش گفتم:
    - پخ!
    جیغی کشید و سطل آب و جاروها از دستش افتاد، همزمان خنده‌ی بلند من هم کل قصر رو برداشت.
    با شنیدن جیغی که منتظرش بودم، دویدم و فوراً از محدوده‌ی دسترسیش دور شده و فرار کردم؛ اما قبل از این که خیلی دور بشم صدای بلند و پر حرصش رو شنیدم:
    - سِن!؟ صبر کن ببینم. خدایا ببین این بچه چطور من رو می‌ترسونه...
    همون طور که مرتب از لیز خوردنم به واسطه‌ی چنگ زدن به در و دیوار جلوگیری می‌کردم، به دویدن ادامه دادم تا جایی که دیگه صدای خانوم سالی به گوشم نمی‌رسید؛ لبخند دندون نمای روی لب‌هام در اون لحظه به هیچ وجه قابل جمع شدن نبود و این رو مدیون جیغ گوش‌خراش خانوم سالی بودم.
    معمولاً اولین نفراتی که به تازگی به قصر می‌اومدن و برای اولین بار به طور اتفاقی با من مواجه می‌شدن، این سوال براشون به وجود می‌اومد که «این بچه دیگه کیه؟» و همین طور این سوال که «چطور این قدر راحت نظم قصر رو به هم می‌ریزه؟» و اکثر اوقات هم این جوابشون بود «من سن هستم، وارث تاج و تخت و البته سلطنت!»
    افکارم رو برای چند لحظه به خاطر نقشه‌ی شومم متوقف کردم و در حالی که می‌دویدم، راهم رو به سمت مرد پیش‌خدمتی کج کردم که با یه سینی بزرگ نقره، حاوی چند فنجون لب طلایی چای و مخلفاتش به سمت راهروی منتهی به کتابخونه می‌رفت؛ وقتی نزدیکش رسیدم دست دراز کردم، سینی گرد و پهنی رو که کف دستش گذاشته و کمی بالاتر از سرش اون رو نگه داشته بود با یه حرکت از دستش کشیدم و در حالی که با سرعت از اون محل دور می‌شدم تک خنده‌ای تحویل صدای شکستن فنجون‌های بخت برگشته دادم.
    به قدم‌هام سرعت بیشتری دادم و سینی رو زیر پاهام انداختم و بقیه‌ی راهروی طویل رو با سرعت چند برابری طی کردم که همه‌اش به لطف همون سینی نقره‌ی عزیز بود.
    اونطور که مامان هر بار بعد از یه عالم نصیحت و اخطار درباره‌ی کارهای من، که از نظر اون و تقریباً تمام خدمه‌ی قصر به شیطنت یا مردم‌آزاری معروف بود؛ می‌گفت «این قصر بعد از این همه سال اولین بار که وارثی مثل تو به خودش می‌بینه.»
    از قرار معلوم قبل از تولد من، به قول خانوم سالی «زمانی بود که خدمه‌ی این قصر آرامش داشتن.»
    شاهزاده بودن باعث می‌شد انجام دادن هر کاری برای من، بدون هیچ مانعی امکان پذیر باشه؛ از سرک کشیدن توی خزانه گرفته تا رفتن به پشت بوم قصر که معمولاً فقط جای کبوترها و کلاغ‌ها بود.
    آه خب، آره احتملاً پسر خوشبختی هستم، خوش به‌حالم!
    اما این فقط ظاهر قضیه بود؛ یاد آوری قوانین عجیب و غریب، دست‌و‌پا گیر و البته مزخرفی که باید تحملشون می‌کردم، باعث شد کمی حالم گرفته بشه، پوزخندی گوشه‌ی لب‌هام بشینه و بی‌خیال سینی نقره‌ی عزیز بشم.
    با ضربه‌ی پام سینی رو به هوا اندختم و اون رو بین زمین هوا قاپیدم؛ من عاشق این بودم که سر به سر بقیه بذارم یا همون کاری که همه بهش می‌گفتن شیطونی، مردم‌آزاری و... اگر دلیلش رو از من بخوان همیشه جوابم یه جمله‌است «این کار خیلی لـ*ـذت بخش و هیجان‌انگیزه.»
    سینی نقره رو داخل دست زره نقره‌ای و تو خالی که گوشه‌ی راهرو قرار داشت گذاشتم و مثل همیشه، خیلی زود بیخیال قوانین مسخره شدم و از کنار در اتاق جلسات دویدم و بقیه‌ی راه تا پیچ بعدی رو سر خوردم و با گرفتن نرده‌ی پله‌های بعد از پیچ، از سقوطم جلوگیری کردم؛ سرم رو به سمت دیوار راه‌ پله چرخوندم و داخل آینه کاری‌های روی دیوار به تصویر خودم زل زدم؛ اون قدرها هم که اطرافیانم می‌گفتن بچه نبودم!
    موهای قهوه‌ای مایل به قرمزم، قرمز مایل به قهوه‌ای، جگری یا شاید هم همون قرمز آتشی که مامان همیشه می‌گفت!
    اصلاً چه می‌دونم؟ هر رنگی که بود!
    چنگی به اون موهای عجیب که تمام مدت جلوی چشم راستم می‌ریختم زدم تا کمی مرتب بشن، فایده نداشت؛ اما از هیچی بهتر بود.
    با شنیدن صدای چند نفر از خدمه که به گمونم حسابی به خاطر فنجون‌های شکسته عصبانی بودن و حالا هم دنبال من می‌گشتن، نیشخندی تحویل چشم‌های مشکی داخل آینه دادم و با هیجان و البته عجله بقیه‌ی پله‌ها رو دو تا یکی، پایین دویدم و توی راهرو با ذوق و شوق همیشگیم که نمی‌دونستم از کجا میاد، شروع کردم به دویدن.
    همونطور که می‌دویدم چشمم از پنجره‌های بلند راهرو که تا سقف حلالی شکل می‌رسیدن به بیرون افتاد، منظره‌ی باغ گیلاس سر سبز قصر که برای مامان بود، چند لحظه‌ی کوتاه حواسم رو پرت و من رو محو شکوفه‌های سفید و صورتی خودش کرد؛ به روبه‌روم که نگاه کردم، با دیدن پیچ راهرو هول کردم، تعادلم بهم خورد و بقیه‌ی راه رو به حالت سر خوردن و در حالی که دست‌هام رو توی هوا برای حفظ تعادلم تکون می‌دادم‌، طی کردم و قبل از این که به دیوار رو‌به‌روم کوبیده بشم، نمی‌دونم از کجا دوک سر راهم سبز شد و متقابلاً با سر توی شکمش رفتم، جفتمون به شدت زمین خوردیم.
    از اون جایی که من روی ایشون افتاده بودم، هیچ اتفاقی برام نیفتاد و در عوض صدای ناله‌ی دوک بلند شد.
    از جا پریدم و با خنده، توی راهرو پیچیدم و با سرعت ازش دور شدم.
    دوک یکمی بد اخلاق بود و اگه برای عذرخواهی می‌موندم حسابی با حجم عظیمی از نصیحت‌های حوصله سر بر از خجالتم در می‌اومد.
    از کنار سربازهای جلوی در ورودی سر خوردم و قبل از این که پله‌های جلوی قصر رو سقوط کنم، روی پنجه‌ی پاهام نشستم و مثل گربه از روی پنج پله‌ی ورودیه قصر پایین پریدم.
    به سربازها که با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کردن، خندیدم و مسیر سنگ‌فرش شده‌ی وسط محوطه رو به طرف پرتگاه باغم نشون کردم.
    پاهام خودبه‌خود شروع به دویدن کردن و با آخرین سرعتی که می‌تونستم، می‌دویدم.
    باد خنک بهاری به صورتم می‌خورد و موهای قرمز و عجیب و غریبم رو از جلوی چشمم عقب می‌زد.
    از سر هیجان بی‌دلیل همیشگیم با صدای بلندی داد زدم:
    - یوهو!
    کم‌کم می‌رفتم توی سرازیری و سرعتم بی‌اختیار دو برابر می‌شد، سعی در کنترل سرعتم نداشتم و بیشتر داشتم به سرعتم اضافه می‌کردم.
    می‌دونم توی اون سرازیری که شیب تندی هم داشت، دیوانگی محض بود؛ ولی من عاشق این هیجان بی‌دلیل بودم!
    کم‌کم شیب از بین می‌رفت و از شدت سرعت من هم، کم می‌شد.
    این یه قانون بود که همیشه به همه می‌گفتم «وقتی توی شیب تند می‌دویی کنترل سرعت باعث مرگه؛ اما اگه باهاش همراه بشی همونطور که اومد خودش میره!» البته منظورم از همه، چند تا از دوست‌های نزدیکم بود که به زحمت تعدادشون به انگشت‌های یه دست می‌رسید.
    به فضای باز و مسطحی که پر از سبزه و علف‌های نسبتاً کوتاه بود رسیدم.
    به هیچ وجه نمی‌ذاشتم این قسمت از باغ قصر رو اون باغبون‌های بداخلاق با اون قیچی‌های آهنی یغورشون خراب کنن، ترجیح می‌دادم علف، چمن و سبزه‌ها بی‌نظم رشد کنن، همین بی‌نظمی منظم بود که یه طبیعت بکر رو می‌ساخت.
    از حرکت که ایستادم دقیقاً لبه‌ی پرتگاه بودم!
    یه محاسبه‌ی دقیق، یه منظره‌ی پر از هیجان!
    دست‌هام رو به طرفین از هم باز کردم، بلند و پر سر و صدا یه نفس عمیق کشیدم و بعد دو قدم عقب رفتم خودم رو بین انبوه از سبزه و گل‌های بنفشه رها کردم.
    قلمرو من کوچیک بود و محدود، دنیای من به بزرگی دنیای یه پسر کشاورز نبود!
    من نمی‌تونستم هر جا که می‌خوام برم، نباید هرجور که دلم می‌خواست لباس می‌پوشیدم یا هر چه قدر که دلم می‌خواست می‌خوردم!
    قلمرو کوچیک من محدود به باغ نسبتاً کوچیکم و هر جایی داخل دیوارهای قصر می‌شد، نه بیشتر و نه کمتر...
    هر چیزی که وسله‌ی ناجور برای همچین جایی بود برای من هم ممنوع بود.
    همون‌طور که روی زمین دراز کشیده بودم و دست‌هام رو هم همونطور باز گذاشت بودم؛ به آسمون آبی خیره شدم و اجازه دادم نفس نفس زدن‌هام یه فایده‌ای هم داشته باشن؛ نگاهم رو چرخوندم و مثل همیشه ابرها رو به شکل‌های مختلف برای خودم توصیف کردم و این بار، یه ابر بزرگ، شکل یه اژدهای بزرگ بود!
    اژدها‌ها، موجوداتی بودن که داستان‌های زیادی درباره‌ی اون‌ها توی کتاب‌های کتابخونه‌ی قصر نوشته شده بود، هر چند که گمون نمی‌کردم همچین موجودی با نفس‌های آتشین بتونه واقعیت داشته باشه؛ اما خب، خیلی خوب می‌شد اگه یه روز می‌تونستم یه اژدهای واقعی رو ببینم.
    بی‌خیال تصورات عجیب و غریبم شدم، از جا پریدم و به طرف دریاچه‌ی نسبتاً کوچیک باغ رفتم و لباس‌های اشرافی مزاحم رو از تنم کندم و توی آب شیرجه زدم.
    از خنکی آب یه لحظه به خودم لرزیدم، وقتی بدنم به دمای آب عادت کرد، نفس عمیقی کشیدم و توی سـ*ـینه‌ام حبس کردم و بعد داخل آب شیرجه زدم و به طرف ته دریاچه شنا کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    اِلارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/02
    ارسالی ها
    441
    امتیاز واکنش
    23,034
    امتیاز
    815
    محل سکونت
    لا به لای دفتر و مداد رنگی
    این‌ته، پر از الماس و یاقوت های بزرگ و قیمتی بود.
    راز بزرگ من!
    کمی بیشتر به جلو شنا کردم تا بهتر بتونم الماس و یاقوت‌ها رو ببینم، هرچند آب اونقدر زلال بود، که واقعا لازم به دقت کردن نبود.
    پاهام بالاتر از نیم تنه‌ام شناور بود و صورتم، رو به اون گنجینه‌ی فوق‌العاده بود. دست‌هام رو برای اینکه جریان آب تکونم نده، به صخره‌های نسبتا بزرگ کف دریاچه گرفته بودم. نگاهم رو از ماهی های ریز و کوچیک بامزه‌ای که با تکون‌های سریع و خنده‌دار، دُم به این طرف و اون طرف شنا می‌کردن، گرفتم و به جواهرات روبه‌روم زل زدم؛ انعکاس‌های رنگین‌کمان مانندشون رو، روی پوست سفید بدن و دست‌هام می‌تونستم به وضوح ببینم. برق خیره کننده‌شون مطمئاً آدم‌های سودجو رو سست می‌کرد، این‌ها رو هیچ وقت به هیچ‌کسی نشون نمیدادم؛ اگه حتی یک نفر از خاندان سلطنتی می‌فهمید، حتما همه‌ی این‌ها رو برای ساختن یه قلعه‌ی بزرگ و غول پیکر دیگه، توی یه شهر دیگه که احتمالا اونجا قلعه نداشتیم، خرج می‌کرد.
    ترجیح می‌دادم همیشه همین‌طوری دست نخورده و پر شکوه بمونن!
    زیر آب نیشخند دندون نمایی زدم و وقتی که آب از لای دندون‌هام داخل دهنم ریخت، هول کردم و شکل یه قورباغه‌ی عجول به طرف سطح آب شنا کردم؛ نزدیک سطح آب که رسیدم، دست‌هام رو به لبه‌های سنگی دریاچه که یکم بلندتر از سطح آب بود گرفتم و خودم رو به زور از دریاچه بیرون انداختم.
    با زانو روی سبزه‌ها نشستم و چند بار نفس عمیق کشیدم.
    جداً داشتم خودم رو به کشتن می‌دادم.
    بعد از گذشت چند لحظه، با فکر به چند ثانیه‌ی قبل از یادآوری حرکات خودم، زدم زیر خنده و پخش زمین شدم!
    دیوانه نبودم، فقط یکم همچین خوش‌حال بودم!
    درحالی که قطره‌های آب از روی پوست بدنم سر می‌خوردن و موهای خیسم به صورتم چسبیده بود، بی‌خیال زمین و زمان روی سبزه‌های بلند دراز کشیده بودم.
    همه چیز عادی بود و من داشتم نفس‌های عمیق می‌کشیدم؛ البته فقط تا وقتی که به تنها بودنم توی باغ شک کنم!
    حس اینکه یه چیزی با چند تا پای پشمالو و خارش آورش داشت، روی شکمم راه می‌رفت و باعث شد چشم‌هام رو به طرف شکمم بچرخونم؛ یه رتیل خوشگل داشت با آرامش روی شکمم راه می‌رفت و اگر کاری نمی‌کردم احتمالاً بدش نمی‌اومد همون‌جا لونه کنه.
    چشم‌هام با دیدن شیش تا چشمی که روی کله‌ش جا گرفته بودن گرد شد و آب دهنم رو به زور قورت دادم، احساس می‌کردم هر لحظه ممکن بود به سمت صورتم بپره و چشم‌هام رو از حدقه در بیاره.
    وقتی یکم به صورتم نزدیک‌تر شد، با ترس و هیجانی که نمی‌تونستم تخیله کنم، سرم رو بیشتر به زمین فشار دادم و به سبزه‌ها و گیاه‌های بیچاره‌ی نزدیک دست‌هام چنگ زدم؛ صبر کردم تا خودش رد بشه و بره، هر چند کار سختی بود، چون پاهای پشمالوش تمام پوستم رو به خارش انداخته بود!
    یکم که گذشت دیدم خیال نداره از روم تکون بخوره، کمی جرات به خرج دادم و یه تکون کوچیک به خودم دادم که سریع از روی بدنم رفت پایین و با حرکات عجیب پاهاش از من دور شد.
    از هر جونوری شبیه به اون به شدت می‌ترسیدم، اما چارلی همیشه می‌گفت «بهترین دفاع در مقابل موجودی که ازش می‌ترسی، اینه که خودت رو جای یه شیء بی‌جون، یا یه موجود مرده جا بزنی!»
    همین الان به صحت حرفش پی بردم!
    چارلی بهترین دوستم بود.
    یه پسر کشاورز با‌هوش از یه خانواده‌ی معمولی که توی یه مکان و زمان غیر عادی باهاش آشنا شدم؛ فقط هر یک ماه یه بار که برای سرکشی به امور کشور به همراه شاه و ملکه (پدر و مادرم) به شهر می‌رفتم و می‌تونستم ببینمش.
    اون هم به اندازه‌ی ده دقیقه...نه بیشتر و نه کم تر، این قانون بود، شاهزاده‌ها از نظر ملکه نباید بیش از اندازه با افراد خارج از دربار گرم می‌گرفتن!
    نفس راحتی کشیدم و وقتی خیالم از بابت نبودن یه حشره‌ی عجیب دیگه راحت شد، از جام بلند شدم و یه بار توی دریاچه خودم رو آب کشیدم و لباس‌هام رو دستم گرفتم، فقط شنل طلایی_سفید و کوتاهم که بلندیش تا نزدیک ساق پام می‌رسید رو پوشیدم.
    اگه سرما می‌خوردم مامان من رو می‌کشت!
    نفس کلافه‌م رو به بیرون پرت کردم و دوباره برای خودم یادآوری کردم که من نباید زیاد ملکه رو با اسم «مامان» یا چیزی شبیه به اون صدا کنم.
    به طرف ساختمون قصر راه افتادم و از پله‌هایی که کنار سرازیری بود، بالا رفتم. این مسیر سنگ فرش سرازیری برای درشکه، کالسکه، گاری و... بود تا بتونن مواد غذایی، وسایل، پارچه و سلاح‌ها رو راحت به پشت قصر که به انبار و یکی از درهای آشپزخونه می‌رسید منتقل کنن؛ ولی معمولاً من کسی بودم که بیشتر ازش استفاده می‌کردم!
    در حالی که هنوز کمی خیس بودم، از موهام قطره قطره آب می‌چکید، شلوار و شنلم به تنم چسبیده بود و اصلا شبیه آدمی که چند ساعت پیش به باغ می‌رفت نبودم، از جلوی نگهبان ها رد شدم؛ هرچند که دیگه دیدن من با این سر و وضع براشون چیز عادی محسوب می‌شد.
    بعد از این همه مدت که از تولد من می‌گذشت، دیدن همچین صحنه‌هایی توی راهروها و اطراف قصر، واقعا عادی بود!
    داخل قصر شدم و سرسرای طویل رو پشت سر گذاشتم و از وسط سالن رقـ*ـص خالی هم با چند قدم سریع و چند دور، دور خودم چرخیدن گذشتم و در آخر از بین درهای بلند و منبت‌کاری شده‌ی انتهای سالن که به تالار اصلی باز می‌شد، گذشتم.
    جارچی از یه گوشه‌ی سالن ورودم رو هوار کشید و دماغش رو بالاتر گرفت تا اصلاً به روی خودش نیاره که هر بار با این صدای نخراشیده‌ش شنوایی همه رو تا چند ثانیه مختل می‌کنه!
    غرغرهام رو برای وقت دیگه‌ای گذاشتم و فرش سرخ رنگی که توی تمام راهرو‌ها و بیشتر تالارها به چشم می‌خورد رو در پیش گرفتم؛ جلوی بابا یا همون «شاه» تعظیم کردم، در همون حال که نود درجه خم بودم چشمکی تحویل یکی از سرباز‌هایی دادم که پایین پله‌ها ایستاده و نگاهم می‌کرد؛ همون‌طور که انتظارش رو داشتم دستپاچه نگاهش رو گرفت و بی‌خود سرفه‌ای برای صاف کردن گلوش کرد.
    شاه مثل همیشه روی تخت سلطنتیش نشسته بود و منتظر این صحنه بود، کار هر روز من همین بود!
    لبخندی از زیر ریش و سبیل‌هاش به روم زد، همزمان به کنار دستش که تخت مخصوص من قرار داشت اشاره کرد و لبخند عمیق‌تری زد:
    - بیا اینجا بشین.
    با تعجب نگاهش کردم، ابروهام رو بالا دادم و نگاهی به تخت انداختم، بعد دوباره به شاه نکاه کردم و زیر لب گفتم:
    - ولی من که هنوز نوزده سالم نشده!
    لبخندش عمیق‌تر شد و تکیه‌اش رو از تخت گرفت و کمی به جلو خم شد، دستی به ریش‌های قهوه‌ایش کشید که قسمتیش به شکل نواری عمودی سفید شده و جذابیت جالبی به چهره‌اش داده بود؛ عاشق این بودم که حتی بالا رفتن سال‌های عمرش هم نمی‌تونست از قدرت و اقتدارش کم کنه.
    نیم نگاه حسرت‌باری هم به تخت سلطنتی کردم که قرار بود روزی برای من باشه.
    شاه نگاهم رو که دید خنده‌ای تحویلم داد و گفت:
    - می‌دونی؟ به نظرم اشکالی نداره...بیا، فقط دو سال دیگه به اون روز با شکوه باقی مونده پسرم!
    لبخند گشادی زدم و به طرف تخت‌ها از ده پله‌ی مرمرینی که به تخت‌های سلطنتی ختم می‌شدن بالا رفتم و آروم روی تختم جا گرفتم؛ سرم رو بلند کردم و لبخندی عمیق به تالار مجلل پیش روم زدم.
    از جایی که تخت‌های سلطنتی قرار داشت تا در دو لنگه‌ی غول پیکری که اینجا رو به سالن رقـ*ـص متصل می‌کرد و چندین متر جلوتر بود، دو ردیف طولانی ستون‌های زمردین قرار داشت.
    نگاه از ستون‌ها گرفتم و به بابا زل زدم:
    - این عالیه...اصلاً محشره!
    مثل هر وقت دیگه با هم تنها بودیم کمی رسمیت رو کنار گذاشت و متعجب دستش رو به دسته‌ی کنده کاری شده و جواهر نشان تخت پادشاهی تکیه داد و به سمتم خم شد:
    - ‌تو که هر روز اینجا رو می‌بینی هنوز به نظرت تازه و جالبه؟ چطور همچین چیزی ممکن!؟ من که دیگه بهش عادت کردم.
    خندیدم و باز به سالن خیره شدم، چهار تا پنجره بلند و بزرگ در دو طرف و پشت ستون‌ها قرار داشت که با پرده‌های ضخیم و قرمز رنگ تزئین شده بودن، بین هر پنجره از سقف پرچم سرزمینمون آویزون بود، یه پرچم به رنگ زمرد که با طلا نقش یه درخت بزرگ و پر بار روش دوخته شده بود، درخت طلایی نشان سرزمین ما بود.
    من همیشه عاشق سرزمینمون بودم؛ هیچ جای پیوس¹ از نظر من نبود که بتونه با زیبایی و آرامش اینجا رقابت کنه و این قصر نگین درخشان تمام این سرزمین بود.
    نزدیک در دو لنگه‌ی ورودی سرسرا چهار تا سرباز نیزه به‌دست و زره‌پوش ایستاده بودن، دو نفر برای داخل و دو نفر برای بیرون؛ پایین ده پله‌ای که به تخت ها ختم می‌شد و در دو طرف، دو تا در بود که به سالن‌های دیگه راه داشت، مثل سالن اجتماعات و کتابخونه که این آخری به نوعی اتاق دوم من حساب می‌شد.
    کتاب خوندن همیشه برام لـ*ـذت بخش بوده؛ البته به جز کتاب‌های درسی، اون‌ها قطعاً مضحک و بی‌مصرف هستن!
    نگاه خیره‌ی بابا باعث شد با خنده چشم از تالار بگیرم؛ این بالا، روی این تخت‌های سلطنتی حس قدرت به آدم دست می‌داد و به کل هوش و حواس آدم رو به یغما می‌برد.
    جارچی که حضور ملکه رو اعلام کرد، سریع از جا پریدم و به طرف راهروی منتهی به اتاقم دویدم؛ اما هنوز دو قدم بیشتر برنداشته بودم که با صدای ملکه سر جام خشک شدم:
    - شاهزاده‌ی جوان؟ برگرد ببینمت!
    وای حالا باید چه غلطی می‌کردم؟
    اگه من رو با این وضعیت می‌دید، دوباره می‌خواست اصول اخلاقی که یه شاهزاده باید بهشون عمل کنه رو دونه به دونه برام توضیح بده، این یه فاجعه بود؛ چون این اصول شامل سه جلد کتاب دویست برگی بود که وقتی بازش می‌کردی از شدت پر بودن صفحات سرگیجه می‌گرفتی!
    ناچار و با آهی عمیق بعد از مکث کوتاهی به سمتش چرخیدم.

    ***
    مامان دستش رو محکم کوبید روی صفحه صد چهل و پنج جلد دوم «اصول اخلاقی یک عضو سلطنتی» و با صدای بلند و حرص‌آلودی گفت:
    - اشتباهه. شاهزاده‌ی جوان! شما هفده سالتونه و تا دو سال دیگه باید به عنوان وارث سلطنت تاج به سرتون بذارین... همچین رسم و قانون ساده‌ای رو باید بلد باشین! یه شاهزاده هیچ وقت قبل از یه شاهدخت سوار کالسکه‌ی سلطنتی نمی‌شه.
    شونه‌هام رو به گوش‌هام نزدیک کردم و یکم عقب رفتم. زیر لب با صدای کمی غر زدم:
    - چه چیز مهمی واقعاً!
    هر سه جلد رو جلوم روی میز کوبید و دستور داد:
    - از شما شاهزاده، انتظار دارم که تا آخر این هفته، تمام این سه جلد رو حفظ باشن!
    همونطور که از کتابخونه‌ی بزرگ قصر بیرون می‌رفت، دست‌هاش رو توی هوا با کلافگی تکون می‌داد و غر می‌زد:
    - من نمی‌دونم خانم ویکتوریا اصلاً چیزی از اون کتاب رو به کسی آموزش داده؟!
    و از کتابخونه خارج شد.
    با بی‌حالی روی میز ولو شدم و کم کم از روی صندلی هم سر خوردم و روی قالیچه‌ی آبی رنگ و گرد وسط سالن، دراز کشیدم.
    نگاهم رو از دیوارهای قفسه مانند و مملو از کتاب گرفتم و به سقف بلند و گنبد مانندی که نقش اقیانوسی پهناور و چندین کشتی با بادبان‌های سفید رو نشون می‌داد خیره شدم؛ اگه خانوم سالی من رو با این وضع می‌دید، می‌گفت: «تمام عمرم، تو رو خندون و شاد دیدم! بلند شو خودت رو جمع و جور کن!»
    کاش فقط می‌تونستم چند تا از قوانین این قصر رو عوض کنم و اگه می‌تونستم اولین قانونی که عوض می‌شد همین رسمی حرف زدن اعضای یه خانواده بود؛ واقعاً مسخره‌س، چرا نباید مادرم رو «مادر» صدا کنم؟
    نفسم رو کلافه با شدت بیرون دادم که موهای روی صورتم به عقب پرت شدن.


    ۱_پیوس: نام دنیای داستان و شخصیت‌ها؛ تشکیل شده از سرزمین‌ها، دریاها و...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا