رمان بادیگارد اجباری | فائزه بهشتی راد کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

فائزه بانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/26
ارسالی ها
113
امتیاز واکنش
3,830
امتیاز
426
سن
26
محل سکونت
خرم آباد
بسمه تعالی
نام رمان: بادیگارد اجباری
ناظر:آرمیـbzـتا
نویسنده: فائزه بهشتی راد کاربرانجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، پلیسی و تراژدی

خلاصه
سروان علی رستاخیز با مادربزرگش زندگی می کند روزی به او ماموریت محافظت از نویسنده ای با محبوبیت جهانی داده می شود اما ماجرا به همین جا ختم نمی شود نویسنده شیرازی است که یعنی هیچ دوست و آشنایی در تهران ندارد و علی باید برای محافظت از او خانه اش را نیز با او سهیم شود، بادیگارد شدنش خود به تنهایی آزارش می دهد و حال باید یک دختر غریبه را به خانه اش جایی که با مادربزرگش در آن زندگی می کند ببرد و همین نگران و آشفته اش می کند.
بهار بزرگمهر نویسنده ای قهار، دختری خوش قلب اما با زخمی عمیق رو قلبش می آید و ناخواسته علی را به انجام کارهایی وامی دارد که حتی تصورش هم برای علی وحشتناک است و...


این رمان قبلاتوی یه انجمن دیگه منتشر شد ولی الان حذف شده و اینکه این رمان نسخه ی ویرایشی اون رمانه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    .jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فائزه بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/26
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    3,830
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    خرم آباد
    بنام خدایی که در این نزدیکیست

    بادیگارد اجباری

    نویسنده: فائزه بهشتی راد

    مقدمه
    ورودش اجبار بود
    حضورش اجبار بود
    پاسبانی از او اجبار بود
    همه چیزش اجبار بود
    من به خیال خود این اجبار را طاقت فرسا دانستم
    و ندانستم که عشق در کمین این اجبار است.

    بادیگارد اجباری

    چنگی به موهای پرپشت قهوه ای اش زد و نفسش را فوت کرد سپس شروع به دویدن در دور تا دور حیاط کوچک خانه ی شان کرد، پاهایش را طوری محکم روی زمین می کوباند که انگار می خواست با این کارش حرصش را روی زمین خالی کند.
    خودش کم بدبختی دارد که حال باید دختری غریبه را در خانه اش راه بدهد؟
    به چه اعتمادی؟
    اگر بلایی سر عزیز بیاورد چه؟
    اصلا چرا او را برای این کار انتخاب کرده بودند؟
    مگر فقط او مامور قابل اعتمادی بود؟
    این همه مامور پلیس در این کشور ریخته بود آخر چرا او باید از یک دختربچه نگهداری می کرد؟
    اصلا معلوم نیست چه ریگی به کفش این دختر است که با این همه محبوبیتی که در کشور و جهان دارد حتی یک عکس هم از خود انتشار نداده است حال باید به خانه ی او بیاید؟
    آخر چرا او؟
    با صدای زنگ در سرجایش ایستاد نفس نفس می زد، چند نفس عمیق کشید که با هر بار نفس کشیدنش پره های دماغ کشیده اش بزرگتر می شد.
    عزیز که روی تخت قدیمی گوشه ی حیاط نشسته بود و مشغول سبزی پاک کردن بود به علی نگاه کرد و خطاب به او گفت:
    - علی مادر برو درو باز کن فکر کنم مهمون مون رسید.
    دست های علی با شنیدن کلمه مهمان مشت شد، نفسش را محکم فوت کرد و بی توجه به صدای زنگ در سمت عزیزش رفت و با صدایی که سعی در پایین نگه داشتن و آرام جلوه دادنش داشت گفت:
    - مهمون نه مزاحم!
    عزیز نوچ نوچی کرد و ملامت آمیز گفت:
    - علی مادر مهمون مهمونه فرقی هم نداره دعوتش کرده باشی یا خودش اومده باشه باید احترام شو نگه داری!
    لبخندی زد و با لحن ارامبخشی ادامه داد:
    - می دونم به اون دختر اعتماد نداری و از اینکه داره میاد نگرانی ولی مادر مهمون مونه سعی کن مودب باشی و بهش اعتماد کنی.
    علی چندین بار پشت سرهم به موهایش چنگ زد که چند تار مویش در دستش ماند، پوست سبزه اش درحال قرمز شدن بود و بدون آنکه تلاشی در پنهان کردن غیض و عصبانیتش بکند گفت:
    - عزیز اعتماد خریدنی نیست که برم از بقالی سر کوچه دو کیلو اعتماد به این جوجه نویسنده رو بخرم، چندسال طول می کشه تا اعتمادی به دست بیاد که اجازه بدی یه نفر تو خونه ات بمونه من حتی تا حالا این دختره رو ندیدم حالا پاشه بیاد اینجا؟
    پوزخند صداداری زد و با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد:
    - مسخره ست.
    عزیز به نوه ی بیست و هشت ساله اش چشم دوخت، در این لحظه درست همانند دوران کودکی اش شده بود همان زمان هایی که پایش را روی زمین می کوبید تا مخالفتش را بیان کند، پس لبخند زد و با نرمش خاصی که فقط در صدای او بود و با آن همیشه علی را تسلیم خود می کرد لب به سخن گشود:
    _ علی چقدر سختش می کنی قراره چند وقت مهمون مون باشه، مهمونم حبیب خداست.
    علی ضربه ی محکمی به پیشانی بلندش زد و مشتش را به پیشانی اش فشرد. آخر به چه زبانی باید بگوید دلش نمی خواهد او مهمانش باشد؟ مافوق هایش او را آنطور تحت فشار گذاشته بودند بس نبود حال عزیز هم به جمع آن ها پیوسته است، نوبر است به خدا.
    با صدایی که حال کمی بلند تر از حد معمول بود و نشان از خشم کنترل شده اش داشت گفت:
    - عزیز من، مادر من، وقتی به کسی اعتماد نداری دعوتش می کنی بیاد خونه ات؟ خب نه، منم ندارم به این دختره اعتماد ندارم.
    عزیز نگاهی از سر تاسف به علی انداخت، با لحنی که نشان از دلخوری اش داشت گفت:
    - علی ازت انتظار نداشتم، حالا هم این بحث و تموم کن و برو درو باز کن، دختر مردم و پشت در منتظر نزار دست مون امانته، امانت که می دونی چیه؟
    علی دندان هایش را روی هم سایید و در حالیکه سعی در انکار حرف عزیزش را داشت پاسخ داد:
    - اصلا هم امانت نیست هیچکس این دختره رو دست من امانت نداده اگه منظورتون مافوقامه که اونا مگه چکارشن که بخوان دختره رو دست من امانت بدن، اصلا کدوم آدم عاقلی میاد یه دختر مجردو دست یه پسر مجرد امانت بزاره؟ مگه امانتی کشکیه؟
    عزیز دستش را چند بار در هوا تکان داد و همزمان گفت:
    - خبه خبه چه بخوای چه نخوای دختره دستت امانته، حالا هم هی مثل پیرمردا غر غر نکن و برو درو باز کن تا علف زیر پای مردم سبز نشده.
     
    آخرین ویرایش:

    فائزه بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/26
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    3,830
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    خرم آباد
    علی دهانش بسته شد اما خشمش هنوز هم پا بر جا بود.
    دندان هایش را روی هم فشرد چند ثانیه ای در همان حالت ماند سپس به سختی از لای دندان های کلید شده اش غرید:
    - چشم، الان درو باز می کنم.
    روی برگرداند و با گام های محکم به سمت در چوبی قدیمی خانه شان به راه افتاد، چند نفس عمیق کشید تا کمی آرام شود که مبادا درشتی بار ضعیف تر از خودش کند، زمانی که حس کرد می تواند خود را کنترل کند دستی به موهایش کشید و در را باز کرد.
    با دیدن جناب سرگرد رحیمی که پشت در ایستاده بود چشم هایش گرد شد، مگر قرار نبود آن دخترک بیاید؟ پس چرا به جای او جناب سرگرد رحیمی آمده است؟ با یادآوری تاخیری که در باز کردن در داشت در دل لعنت به منی نثار خودش کرد و به سرعت احترام گذاشت.
    سرگرد رحیمی که دلیل دیر باز شدن در را می دانست چیزی نپرسید و دستش را به نشانه ی آزادباش بالا آورد.
    علی از آن حالت خارج شد و درحالیکه نمی دانست چگونه تاخیرش را توجیح کند با تته پته گفت:
    - س... سلام... جناب...
    سرگرد رحیمی که انگار عجله داشت اجازه نداد علی ادامه حرفش را بزند بی درنگ از جلوی در کنار رفت که با کنار رفتنش دختر ریز جثه ای که پشت سرش ایستاده بود نمایان شد، علی با دیدن دخترک چشم های مشکی درشتش را ریز کرد، یعنی این دختر که نهایتا بیست یا بیست و یک سالش باشد همان نویسنده معروف است؟
    با صدای سرگرد رحیمی نگاهش را از او گرفت و به سرگرد رحیمی داد.
    - ایشون خانم بزرگمهر هستن قبلا درموردشون باهات صحبت کردم و یه چندماهی مهمون تو و مادربزرگته، راهنمایی شون کن داخل!
    علی به دخترک نگریست که چشمانش نگاه عسلی دخترک که روی خودش بود را شکار کرد گویی دخترک تمام مدت نگاهش را به او دوخته بود.
    دخترک نگاهش را زیر انداخت و پوست سفیدش به سرخی زد اما طولی نکشید لبخند شیرینی به لبان غنچه ای صورتی اش راند که لب هایش حالت هفت باز زیبایی گرفتند و همانطور سر به زیر آرام گفت:
    - سلام من بهارم!
    علی زیرلب جواب سلامش را داد و از جلوی در کنار رفت سپس نفس عمیقی کشید تا آرامش خود را حفظ کند، لب های متناسبش را کش داد و تمام تلاشش را کرد تاجمله ای که از بیانش بیزار بود را بر زبان بیاورد.
    - بفرمایید داخل!
    و این بفرمایید داخل را آنقدر سرد گفت که بی میلی اش به ورود بهار به خانه را برای بهار عیان ساخت.
    بهار شال مشکی اش را کمی جلوتر آورد و موهای خرمایی اش را پوشاند، دسته چمدانش را محکم فشرد سپس داخل خانه شد.
    علی نگاهش را به سرگرد رحیمی داد لبخندی به لب آورد و به رسم تعارفات معمول ایرانیان لب گشود.
    - جناب سرگرد بفرمایید داخل یه چای در خدمتتون باشیم.
    اما سرگرد رحیمی آنقدر بی میل و بی تفاوت جوابش را داد که علی را از تعارفی که زده بود پشیمان کرد.
    - نه صرف شده...
    لبخند روی لب های علی ماسید که ادامه داد:
    - حواست به خانم بزرگمهر باشه تا دو ساعت دیگه هم ستوان یوسفی و ستوان سلاحورزی می رسن تا اون موقع چشم ازش برنمی داری مفهومه؟
    علی احترام گذاشت و مطیعانه رو به مافوقش گفت:
    - بله قربان!
    سرگرد رحیمی دستش را به نشانه آزادباش بالا آورد.
    - من دیرم شده باید برم یادت نره بهت چی گفتم چهار چشمی مواظبش باش.
    و بدون آنکه خداحافظی کند عقب گرد کرد و سمت ماشینش به راه افتاد.
    علی بلاتکلیف دم در ایستاده بود، مانده بود که احترام بگذارد یا نه؟
    سرگرد رحیمی سوار ماشینش شد و نگاهی گذرا به علی انداخت که او بلافاصله پا جفت کرد، سرگرد رحیمی خنده اش گرفت و با دستش اشاره به آزاد باش کرد سپس ماشین را روشن کرد و به سرعت حرکت کرد.
    علی که خیلی شیک ضایع شده بود ریشخندی به خود زد و در را بست سپس به سمت تخت به راه افتاد و روی آن نشست.
     
    آخرین ویرایش:

    فائزه بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/26
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    3,830
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    خرم آباد
    و به تماشای بهار نشست، بهاری که روی لبه ی حوض کوچک شان نشسته بود و با ذوق کودکانه به ماهی های حوض می نگریست، دقیقه ای گذشت که تاب نیاورد و دستش را در آب فرو کرد و تکان داد که در پی آن ماهی ها متفرق شدند.
    دهان علی برای چند ثانیه از تعجب باز ماند سپس لب زد:
    - این دختره دیوونه ست تو این چله ی زمستون دست کرد تو آب حوض؟
    حتی فکر به سرمای آب لرز بر تنش می انداخت.
    بهار ناگهانی از جایش بلند شد و برگشت نگاهی به علی و عزیز انداخت سپس ذوق زده گفت:
    - چه خونه قشنگی دارید.
    علی فقط نگاهش کرد اما عزیز لبخند پر مهری بر لبش نقش بست و با نرمشی که فقط در صدای مادران خطاب به فرزندان شان یافت می شود گفت:
    - چشمات قشنگ می بینه مادر!
    علی با شنیدن کلمه مادر اخم هایش را درهم کشید، عزیز مادربزرگ او بود نه آن جوجه نویسنده، چه معنایی داشت که به او هم بگوید مادر؟ قادر به بیان حسادتش نبود، نمی خواست بهار را عددی به حساب آورد و اگر حسادتش را ابراز می کرد به این معنا بود که نه تنها او را عددی به حساب آورده بود که او را نیز به توان هم رسانده بود پس سکوت کرد و فقط نگاه اخم آلودش را حواله بهار کرد.
    بهار در حال نشستن کنار باغچه شان با آن گل های سینره سفید و گل های زرد همیشه بهارش بود که پایش لیز خورد و محکم زمین خورد، روی لب های علی لبخندی از سر رضایت شکل گرفت و در دل گفت:
    - حقته!
    اما عزیز با دستش به صورتش کوبید و به سرعت سمت بهار رفت و کمکش کرد تا از جایش بلند شود و همزمان گفت:
    - خدا مرگم بده چی...
    که رنگ از رخ علی پرید و نفسش به شماره افتاد، به سختی می توانست نفس بکشد اما تمام توانش را جمع کرد و با ابراز ترس و نگرانی اش حرف عزیز را قطع کرد.
    - خدا نکنه!
    حرف عزیز نصفه ماند، برگشت و به چهره ی رنگ پریده ی علی چشم دوخت. لبخند آرامش بخشی به لب راند تا اینگونه او را به آرامش دعوت کند اما به طولی نیانجامید که دوباره نگاهش را به بهار دوخت و از او پرسید:
    - خوبی مادر؟
    بهار دماغ کوچک سربالایش را چین داده بود که همین نشان از درد کشیدنش داشت، نفسی گرفت و به سختی لب به سخن گشود:
    - خوبم!
    عزیز که وضعیت بهار را می دید و آگاه به حال بدش بود اورا سمت تخت برد و روی تخت نشاند سپس با ایما و اشاره به علی فهماند که از جایش برخیزد، علی نفسش را فوت کرد و از جایش بلند شد سپس دست به سـ*ـینه روبروی بهار ایستاد اما لرزش نامحسوس دست هایش خبر از حال خرابش می داد حال خرابی که پس از آن حادثه ی شوم با شنیدن کلمه مرگ سراغش را می گرفت.
    عزیز هم سرجای علی نشست و رو به علی گفت:
    - علی مادر یه دوتا چایی میاری؟
    نه تنها حواسش به حال زار نوه اش نبود که حتی رسما او را از قلم انداخته بود و درخواست دو تا چای را می کرد سه تا نه دوتا.
    علی لب هایش را روی هم فشرد، عقب گرد کرد و به سمت در کرمی خانه به راه افتاد سپس وارد خانه شد، به سرعت به آشپزخانه رفت و دو استکان کمر باریک برداشت و آن هارا محکم روی سینی کوبید و در استکان ها چای ریخت قندان را روی سینی گذاشت و سینی را برداشت سپس نگاهی به چای ها انداخت و لب زد:
    - من که راضی نیستم این دختره این چایی رو بخوره.
    اما خودش هم می دانست این حرص خوردن ها و حسادت های بچگانه فقط برای انحراف جهت افکارش از آن کلمه شوم یعنی مرگ است.
    سینی به دست از خانه خارج شد، سمت تخت رفت و سینی را روی تخت گذاشت که بهار لبخند دلنشینی بر لب آورد.
    - مرسی.
    اما جوابش چیزی نبود جز اخم های درهم علی، پس نگاه به زیر انداخت که عزیز چشم غره ای به علی رفت.
    علی که خوب می دانست اگر جواب تشکر بهار را ندهد تا چند روز عزیز نگاهش را هم از او دریغ می کند ناگزیر لب زد:
    - خواهش می کنم نوش جون تون.
    اما در دل تصحیحش کرد و کوفتت بشودی نثارش کرد.
    بهار لبخند نصفه و نیمه ای زد و چای را برداشت و داغ داغ نوشید که علی بی درنگ گفت:
    - داغه!
     
    آخرین ویرایش:

    فائزه بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/26
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    3,830
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    خرم آباد
    و همین یک کلمه به او ثابت کرد که نمی تواند بد کسی را بخواهد.
    بهار که به خاطر دستپاچگی ناشی از هم صحبتی با علی چای داغ را سر کشیده بود و زبانش گز گز می کرد اشک در چشمانش حلقه زد، لب به دندان گرفت و به سختی با صدایی که می لرزید گفت:
    - حواسم نبود.
    علی زبانش را گاز گرفت تا دیگر چیز بی ربطی نگوید سپس برای
    رفع عذاب وجدانش گفت:
    - آب بیارم؟
    بهار نگاه اشک آلودش را به او دوخت و سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
    علی به سرعت به خانه رفت و لیوانی آب برای بهار آورد و به دستش داد .
    بهار هم کمی از آن نوشید و قدرشناسانه گفت:
    - ممنون جناب سروان خوشتیپ.
    که چشم‌ های علی گرد شد اما بهار بی توجه به او لبخند بر لب داشت و همین باعث شد عزیز هم لبخند بزند و بگوید:
    - اسمش علیه.
    بهار که تازه متوجه حرفش شده بود لپ هایش گل انداخت و برای اینکه حرفی که زده بود را ماست مالی اش بکند بی درنگ با دستپاچگی گفت:
    - آهان... بله... یعنی چیزه... آخه پسرتون خیلی خوشتیپه!
    که علی به سرفه افتاد و بهار هم لب گزید و سر به زیر شد سپس نفسی گرفت و با صدای خفه ای گفت:
    - ببخشید منظوری نداشتم.
    عزیز به لبخندی اکتفا کرد و چیزی نگفت.
    علی هم به سرعت از تیررس نگاهش دور شد، تقریبا کنار در رسیده بود که نفسش را فوت کرد و گفت:
    - یکم شرم و حیا بد نیستا، اونوقت می گن پسرا هیزن والا من هنوز نمی دونم چی تنشه که...
    با صدای بهار که از فاصله ی نزدیکی از پشت سرش بلند شد حرفش نصفه ماند.
    - شال مشکی، مانتوی صورتی، ساپورت مشکی و کیف و کفش صورتی، اینارو پوشیدم.
    علی پلک هایش را روی هم فشرد نفسی گرفت بی صدا لب زد:
    - این اینجا چکار می کنه؟ یعنی همه شو شنید؟
    نفسش را فوت کرد سپس چشم گشود، لبخند نصفه و نیمه ای زد و برگشت.
    - منم ست لباس ورزشی مشکی پوشیدم خب که چی؟
    بهار چشم هایش را درشت کرد سپس شیطنت را چاشنی کلامش کرد و گفت:
    - هیچی! فقط می شه اتاقم و بهم نشون بدید؟
    علی متفکر نگاهش کرد و پاسخ داد :
    - بزار فکر کنم بهت خبر می دم.
    بهار لپ هایش را باد کرد و منتظر به علی چشم دوخت.
    علی سرش را به نشانه تاسف تکان داد و در حالیکه سمت چمدان می رفت متلکی بارش کرد.
    - بچه جون اینجارو با مهد کودک اشتباه گرفتی.
    و ریشخندی زد سپس دسته چمدان را گرفت که صدای نسبتا بلند و ذوق زده ی بهار از پشت سرش بلند شد.
    - مامان‌بزرگه خونه تون واقعا خوشگله، اصلا بوی زندگی می ده.
    علی پوزخندی زد و گفت:
    - مامان بزرگه نه پریدخت خانم!
    بهار لبخندی زد و گفت:
    - من با مامان بزرگه راحت ترم.
    علی نفسش را فوت کرد و غرید:
    - ولی من ناراحتم مادربزرگ شما که نیست مادربزرگ منه.
    لبخندی که روی لب های بهار بود روی صورتش یخ بست، با صدایی که تحلیل رفته بود گفت:
    - بله حق با شماست.
    و لب هایش را روی هم فشرد که عزیز چشم غره ای حواله علی کرد .
    - علی این بچه بازیا چیه؟ تو که اینجوری نبودی.
    بعد هم روی سمت بهار کرد و به قصد دلجویی گفت:
    - دخترم هرچی دوست داری صدام کن...
    به علی اشاره کرد و ادامه داد:
    - هیچوقت اینجوری نبوده نمی دونم چرا امروز مثل بچه ها شده.
    بهار لب هایش را کش داد و لب زد:
    - باشه پس همون مامان بزرگه خوبه...
    کمی مکث کرد و برای تغییر جهت گفتگوی شان لب به سخن گشود.
    - آهان! داشتم می گفتم که خونه تون بوی زندگی می ده.
    عزیز لبخندی زد و چیزی نگفت. علی با خود فکر کرد چقدر این جمله را تکرار می کند اما همین جمله برای لحظه ای اورا به فکر فرو برد، نگاهی به دورتادور خانه ی شان انداخت خانه ای قدیمی با حوضی وسط حیاطش، باغچه ای گوشه سمت راستش، تختی گوشه ی سمت چپش و در چوبی قدیمی ای هم وسط دیوار بود و در آخر ساختمان خانه که هم آجر نما بود و هم دارای اتاق های پنج دری. راست می گفت خانه ی شان بوی زندگی می داد، چرا تا به حال به این موضوع دقت نکرده بود؟
    با یادآوری گفتگوی عزیز و بهار نفسش را فوت کرد سپس به بهار و عزیز نگاهی انداخت آهی کشید و زیرلب گفت:
    - نو که میاد به بازار کهنه می شه دل آزار.
    و بعد بدون آنکه به بهار نگاه کند به سردی گفت:
    - بیا تا اتاق تو بهت نشون بدم!
    چمدان بهار را برداشت و سمت در ورودی خانه به راه افتاد، بهار هم باشه ای گفت و خود را به علی رساند.
    علی در را باز کرد و خود کنار ایستاد تا بهار اول داخل شود، درست است که از این وضعیت چندان راضی نبود اما درست هم نبود که بی احترامی کند.
    روی لب های بهار لبخند عمیقی نقش بست سپس داخل خانه شد.
    علی هم صندل های مشکی اش را در آورد و پشت سرش داخل خانه شد و به بهار چشم دوخت.
     
    آخرین ویرایش:

    فائزه بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/26
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    3,830
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    خرم آباد
    بهار مسخ شده وسط حال ایستاده بود و به خانه می نگریست. خانه ای قدیمی که در حالش فرش های قرمز با طرح های سنتی بود، چهار پشتی هم با همان طرح فرش ها در آن بود و پنج در چوبی قدیمی نیز به چشم می خورد همچنین روی دیوار هایش هم دو طاقچه کوچک بود که یکی گوشه ی سمت راست و دیگری گوشه ی سمت چپ دیوار کناری حال بود روی طاقچه سمت راست قرآنی روی رحل بود و دو سجاده هم کنارش گذاشته بودند. روی طاقچه دیگر هم عکس زن و مرد مسنی بود و ربان مشکی ای که گوشه ی هر دو عکس زده بودند نشان از فوت شدن شان داشت، بین دو عکس هم گلدان سفالی آبی ای بود که در آن گل های سفیدی که در باغچه دیده بود اما نامش را نمی دانست خودنمایی می کرد. بهار که کنجکاوی اش گل کرده بود و می خواست بداند نام آن گل زیبا چیست درحالیکه سمت علی می چرخید پرسید:
    - اسم این گلا چیه؟
    و با دست به گل ها اشاره کرد علی نگاه خیره اش را سمت گل ها منحرف کرد و پاسخ داد:
    - گل سینره!
    بهار آهانی گفت. دقیقه ای ساکت ماند و فقط نگاهش را در خانه چرخاند و وقتی کارش تمام شد لبخند عمیقی روی لب هایش شکل گرفت و ذوق زده رویش را سمت علی کرد و گفت:
    - اینجا چقدر قشنگه! تا حالا چنین خونه هایی رو از نزدیک ندیده بودم.
    و دست هایش را باز کرد و وسط حال چند بار دور خود چرخید. اما علی بی اعتنا به حرفش فقط نگاهش کرد که چشمش به کفش هایش افتاد، ناخودآگاه اخم هایش را در هم کشید دندان قروچه ای کرد و نفسش را محکم فوت کرد سپس کفری لب زد:
    - خونه رو به نجاست کشید.
    بهار از حرکت ایستاد و همانطور ذوق زده رو به علی گفت:
    - خیلی خونه تونو دوست دارم، خیلی.
    علی که از حرصش لب هایش را به دندان گرفته بود تا چیزی به او نگوید به سختی با صدای کنترل شده ای گفت:
    - ممنون نظر لطف شماست فقط کفشاتون...
    و حرفش را ادامه نداد و به کفش های بهار خیره شد.
    بهار که حال متوجه کفش هایش شده بود گونه هایش سرخ شد، به سرعت کفش هایش را از پایش درآورد، کفش هارا به دست گرفت و سمت در رفت، کفش هارا دم در گذاشت سپس کمر راست کرد و به علی که حال طوری لبخند زده بود که انگار می خواست با لبخندش سرش را تنش جدا کند نگاه کرد ناخودآگاه لب به دندان گرفت.
    - ببخشید حواسم نبود، شرمنده!
    و سر به زیر شد، لبخند علی پررنگ تر شد و با لحنی که انگار داشت برای بهار خط و نشان می کشید گفت:
    - خواهش می کنم، دشمن تون شرمنده، چیزی نشده که...
    بهار چشم هایش را روی هم فشرد که علی با همان لحن ادامه داد:
    - بیاید تا اتاق تونو بهتون نشون بدم.
    و در دل ادامه داد:
    - ای کاش می تونستم همینجا زنده زنده چالت کنم؛ تازه فرشارو از قالی شویی گرفته بودیم.
    سپس سمت در اول از سمت راست به راه افتاد، در را باز کرد و بدون ورود به اتاق چمدان را در اتاق گذاشت و رو به بهار با همان لحن قبل گفت:
    - این اتاق مشترکا مال شما و عزیزه البته شبا هم یکی از همکارای خانم بالای سرتون کشیک می ده...
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    - آخه خونه سه تا اتاق بیشتر نداره یکیش که ورود غریبه ها بهش ممنوعه یکیشم مال شما و عزیزه اون یکی هم که تا زمانی که شما اینجا هستید مال من و یکی از همکارام می شه ، مشکلی که نیست؟
    بهار لبخند زد و قدرشناسانه گفت:
    - نه چه مشکلی خیلی هم خوبه فقط...
    خنده ی شیطنت آمیزی کرد، علی نگاهی به بهار انداخت و با دیدن لبخندش اخم کرد که بهار ادامه داد:
    - نیازی نبود اینقدر توضیح بدید.
    و دوباره خندید. گره اخم های علی محکم تر شد سپس بی اعتنا به حرف های بهار با لحن سردی گفت:
    - با اجازه!
     
    آخرین ویرایش:

    فائزه بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/26
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    3,830
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    خرم آباد
    و به سمت در کناری رفت در را باز کرد و داخل اتاقش شد، به در چوبی قهوه ای تکیه داد سپس به موهایش چنگ زد و آن هارا طولانی کشید، نفسش را محکم فوت کرد.
    اگر به این جوجه نویسنده اعتنایی می کرد می خواست دستش بیاندازد؟
    نفسی گرفت.
    یک بچه در فکر دست انداختنش بود؟
    درحالیکه اخم بین دو ابرویش جاخوش کرده بود خندید از آن خنده هایی که می توان به آرامش قبل از طوفان تشبیهش کرد.
    دستش را از موهایش جدا کرد، سرش را چند بار به در کوبید سپس دستگیره ی در را گرفت تا در را باز کند و برود با آن جوجه اتمام حجت کند اما با یادآوری اینکه نباید او را عددی به حساب آورد منصرف شد و چند قدم سمت پشتی قرمز با طرح هخامنشی برداشت سپس روی زمین نشست و به آن تکیه داد، چشمانش را بست و پی در پی نفس عمیق کشید آنقدر این کار را ادامه داد تا دیگر چیزی از آن حرص و عصبانیتش باقی نماند.
    چشم گشود و مثل تمام روز های بعد از آن اتفاق شوم به قاب عکس چهار نفره ای که روی میز کامپیوتر فلزی اش بود خیره شد قاب عکسی که در آن خندان بین پدر و مادرش ایستاده بود و عزیز هم با لبخند نگاهشان می کرد، آن عکس را در آخرین مسافرت چهار نفره ی شان در جاده چالوس گرفته بودند و علی آنقدر از آن عکس خوشش آمده بود که روز بعدش وقتی در ویلایی که در ساری اجاره کرده بودند مستقر شدند به عکاسی رفت و عکس را ظاهر کرد.
    یادش بخیر چه روزهایی بودند آن روز های خوشبختی مطلقش، روز هایی که برای خندیدن دنبال دلیل نمی گشت و لبخند یار همیشگی اش بود، همان لبخندی که مادرش به آن تبسم بهاری می گفت و پدرش هم همیشه مخالف بود و می گفت:( اشتباه می کنی، بهار تو لبخند منه بانو.) و همیشه مادرش حسود خانی نثار پدرش می کرد و قهقهه سر می داد. با یادآوری آن روزها خندید از آن خنده هایی که در سه سال اخیر کمتر سراغش را گرفته بودند اما حال کجا بود آن پدری که مادرش آنگونه خطابش می کرد و او هم برایش ابرو بالا می انداخت؟ ای کاش بود تا علی در آغوشش بگیرد و بگوید:(( آری بهار در لبخند شماست نه لبخند من.))
    ای کاش مادرش بود تا به او هم بگوید:(( چقدر عاشق این تشبیه زیبایش است.))
    و ای کاش هر دو بودند تا هردو را تنگ به آغـ*ـوش بکشد و بگوید که چقدر دلتنگ شان است و چقدر لمس بودن شان خوشایند است و چقدر طعم لحظاتی که با آن ها می گذراند شیرین است.
    اما نبودند و او نمی توانست حرفهای ناگفته اش را به آنها بزند، نمی توانست دلتنگی اش را ابراز کند، نمی توانست بودن شان را لمس کند و نمی توانست طعم شیرین لحظات با آن ها بودن را بچشد حتی نمی توانست خنده اش را که با یادآوری خاطراتش سر داده بود را کمی بیشتر نگه دارد.
    عمر خنده اش طولانی نشد حال دیگر پدر و مادرش نبودند تا خنده را بر لبانش بیاورند دیگر نبودند و او مثل هرروز در پی شادی کوتاهش که ناشی از یادآوری خاطرات شیرینش بود بغض سمجی گلویش را به تصرف خود در آورد سپس بالا آمد و بالا آمد و بالا آمد و آنقدر بالا آمد تا به نم اشکی بدل شد و در چشمان علی نشست.
    اما چه مثل جانکاهی است این مثل مرد که گریه نمی کند، این مثل همچو پتکی بر سرش نازل شد و جلوی بارش چشمانش را گرفت. نفس های عمیق و پی در پی کشید تا بغضش را پس بزند کمی زمان برد که بغض مغلوب اراده ی علی شد و به مقصدی نامعلوم کوچ کرد و اثری از خود به جای نگذاشت.
    علی از جایش برخاست پاهایش را روی فرش های قرمز با طرح سنتی فشرد ابتدا به قصد خروج قدمی سمت در برداشت اما با قدم بعدی راهش را به سمت کمد مشکی اش که گوشه سمت راست اتاق بود کج کرد از کشوی اول تسبیحی برداشت سپس برگشت و دوباره سرجایش نشست.
    شروع به خواندن صلوات نثار روح پدر و مادرش کرد. یک ساعتی همانطور صلوات می فرستاد که صدای زنگ در بلند شد تسبیحش را بوسید و سرجایش گذاشت و شتابان از اتاق و سپس از خانه خارج شد که با دیدن بهار که در را باز کرده است و مشغول سلام و احوالپرسی با امیر و ستوان سلاحورزی است سرجایش ایستاد که بهار گفت:
    - بفرمایید داخل!
    علی بهار را هدف نگاه خیره اش قرار داد ، چقدر زود صاحب خانه شد!
    امیر و ستوان سلاحورزی داخل شدند و به محض اینکه نگاه شان به علی افتاد دوان دوان به سمتش آمدند و احترام گذاشتند علی دستش را به نشانه آزاد باش بالا آورد، لبخندی به لب راند و رو به امیر گفت:
    - سلام رفیق!
    امیر که با دیدن طرز برخورد علی خیالش راحت شده بود که اینجا مثل محل کارشان با او برخورد نمی کند بادی به غبغب انداخت و پاسخ داد:
    - وعلیکم، روبراهی؟
    علی دهان باز کرد تا پاسخ احوالپرسی امیر را بدهد که ستوان سلاحورزی دختر عبوس و بداخلاق اداره اجازه ادامه‌ گفتگوی شان را نداد و گفت:
    - سلام جناب سروان!
    علی که چندان دل خوشی از سلاحورزی نداشت اخم ریزی بین ابروانش نقش بست سپس با رسمی ترین حالت ممکن جواب سلامش را داد.
    - سلام!
     
    آخرین ویرایش:

    فائزه بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/26
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    3,830
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    خرم آباد
    سلاحورزی چشم های قهوه ای کشیده اش را روی هم فشرد، لب قلوه ای اش را به دندان گرفت چند ثانیه ای در همان حالت ماند سپس دماغ کوچک غوزدارش را چین داد و چشم گشود و من من کنان گفت:
    - جناب سروان می تونم ازتون یه درخواستی بکنم؟
    یک تای ابروی علی بالا پرید، درخواست بکند؟! آن هم نه هرکسی سلاحورزی ملکه ی غرور کاذب؟!
    کنجکاوی زبانش را به حرکت در آورد.
    - چه درخواستی؟
    سلاحورزی مضطرب دست هایش را در هم پیچید و با صدایی که به سختی قابل شنیدن بود گفت:
    - راستش من پدرم اجازه نمی ده شب بیرون بمونم اما جناب سرگرد این ماموریت و بهم دادن و هرچقدر هم خواهش کردم تصمیم شونو عوض نکردن اگه امکانش هست می شه من فقط روزا از صبح تا غروب باشم؟
    گره سختی بین ابروهای علی افتاد، این دختر فقط برای کشیک شبانه بالای سر آن جوجه نویسنده لازم بود و باید شب ها مراقبش می بود آن وقت درخواست غیبت در شب ها را می کرد؟ هه خنده دار است.
    به سختی خود را کنترل کرد تا بر سر ضعیف تر از خودش فریاد نکشد اما عليرغم تمام تلاشش برای حفظ آرامشش صدایش کمی از حالت معمول بالاتر رفت.
    - نه نمی شه، پدر شما هم اگه اجازه نمی دادن شب بیرون بمونید از همون اول نباید اجازه می دادن پلیس بشید.
    سلاحورزی با وجود اینکه می دانست علی از حرفش بر نمی گردد گفت:
    - ولی آخه...
    علی که حوصله شنیدن اصرار های غیرمنطقی سلاحورزی را نداشت اجازه نداد حرفش را تمام کند و وسط حرفش پرید و با تحکم گفت:
    - همین که گفتم، اگر شبا نمیاید می تونید برید و تعلیق از کار چند ماهه تونو از جناب سرگرد بگیرید، مفهومه؟
    سلاحورزی که دیگر از تجدید نظر علی ناامید شده بود آهی کشید سپس احترام گذاشت.
    - بله قربان!
    علی به زور دستش را بالا آورد و آزادباش داد سپس عقب گرد کرد تا داخل خانه شود که امیر دستش را گرفت.
    - حالا علی نمیشه یکم بیشتر درموردش فکر کنی؟
    علی به شدت دست امیر را پس زد و بدون آنکه برگردد غرید:
    - ستوان یوسفی شما دخالت نکن.
    لبخندی که در حال شکل گرفتن روی لب های امیر بود محو شد سپس بی درنگ احترام گذاشت و گفت:
    - بله قربان!
    علی بدون آنکه آزادباش بدهد داخل خانه شد که عزیز به سمتش آمد و روبرویش ایستاد و توبیخ گرانه گفت:
    - علی!
    کاملا مشخص بود که عزیز هم می خواهد طرف سلاحورزی را بگیرد، پوفی کشید و بی رمق گفت:
    - جانم!
    عزیز اخمی بر پیشانی نشاند و خشم را چاشنی رفتار و کلامش کرد و گفت:
    - چرا نمی زاری دختر مردم شب بره خونه؟
    علی چشم هایش را بست و پلک هایش را روی هم فشرد سپس لب هایش را کش داد و گفت:
    - نمی شه! به خدا نمی شه!
    عزیز با همان اخمش پرسید:
    - چرا نمی شه؟
    علی درمانده شده بود تا به حال درخواست عزیز را حتی اگر به زبان هم نیاورده بود رد نکرده بود حال به خاطر این ماموریت مسخره باید خلاف میل عزیزش رفتار می کرد، سر به زیر شد و آرام و شمرده پاسخ داد:
    - چون این خانم فقط به خاطر اینکه شب بالای سر خانم بزرگمهر کشیک بدن اومدن وگرنه روز که خودمم می تونم مراقب شون باشم نیازی به این خانم نیست!
    صدایش را پایین آورد و ادامه داد:
    - نمی شه که من شب بالا ی سر یه دختر کشیک بدم.
    عزیز با شنیدن پاسخ علی سکوت کرد اما علی می دانست که این سکوت همان دلخوری خاموش عزیز است، در دل به خود لعنتی فرستاد که نگاهش به امیر و سلاحورزی افتاد که کنارش ایستاده بود به آنی برآشفت و صدایش را بلند کرد.
    - چرا اینجا وایسادید؟ برید سرکارتون.
    امیر و سلاحورزی که انتظار این برخورد را از او نداشتند هر دو یکه ای خوردند اما چون خبر از عاقبت معطل کردن علی در زمان عصبانیتش داشتند به سرعت تکانی خوردند و احترام گذاشتند سپس رفتند و مشغول کارهای شان شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    فائزه بانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/26
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    3,830
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    خرم آباد
    عزیز بدون آنکه به علی نگاهی بیاندازد از کنارش رد شد و به حیاط رفت. علی که می دانست دلخوری های عزیز همین گونه است پشت سرش به راه افتاد که با دیدن بهار که بلاتکلیف به زمین چشم دوخته بود توقف کرد و لب به سخن گشود:
    - خانم بزرگمهر چرا اینجا وایسادین؟ تشریف ببرید داخل!
    پوست سفید بهار به سرعت سرخ شد و دست هایش شروع به لرزیدن کردند، علی با مشاهده ی حالش لب گشود تا بپرسد حالش خوب است یا نه؟ که بهار غرید:
    - بهار!
    علی درحالیکه دهانش نیمه باز بود جاخورد چند ثانیه ای بدون تغییر در حالتش فقط نگاه خیره اش را به بهار دوخته بود سپس صدایش را صاف کرد و پرسشگرانه گفت:
    - بله؟!
    ابروان بهار در هم گره خوردند و صدایش را کمی بیشتر از حد معمول بالا برد.
    - اسمم بهاره!
    علی که گیج شده بود خنده ای کرد و گفت:
    - آهان بله بهار خانم!
    که بهار صدایش را روی سرش انداخت و داد زد:
    - بهار خالی نه چیزی بیشتر نه چیزی کمتر!
    علی هم اخم هایش را در هم کشید و توبیخگرانه گفت:
    - صداتو بیار پایین!
    که رنگ نگاه بهار تغییر کرد و جای آتش خشمی که در چشمانش شعله ور بود گرد پشیمانی نشست سپس با پایین ترین صدای ممکن لب زد:
    - ببخشید نمی خواستم اونطوری باهاتون صحبت کنم.
    علی ریشخند زد.
    - ولی حرف زدید...
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - این نخواستن تون بود و اینجوری داد زدید...
    دوباره مکث کرد و ادامه داد:
    - هه حتما وقتی بخواید نعره می کشید؟
    و بهاری که سر به زیر شد و چیزی نگفت.
    علی با دیدن سکوتش بی اراده قدمی به عقب برداشت، سکوتش و سر به زیر شدنش به گونه ای بود که مهر تایید را بر حرفش می کوبید، ممکن است تا این اندازه پرخاشگر باشد؟
    دقیقه ای همانطور گذشت که علی خسته شد و راهش را سمت عزیز که روی تخت نشسته بود کج کرد چهارمین قدمش را هنوز روی زمین نگذاشته بود که صدای ضعیف بهار به گوشش رسید.
    - خواهش می کنم من و فقط بهار صدا بزنید.
    علی بلافاصله روی پاشنه پا چرخید و به بهار توپید:
    - می شه این بحث مسخره رو تمومش کنید؟ شما چه نسبتی با من دارید که اسم تونو بدون پسوند خانم صدا کنم؟
    نم اشک در چشمان بهار نشست و طولی نکشید که چشمانش شروع به بارش کردند و در حالیکه به خاطر گریه نفس هایش مقطع شده بود لب زد:
    - خوا... خواهش می کنم!
    علی حیران ماند، به خاطر اینکه با او تندی کرده بود اینگونه می گریست؟ چقدر زودرنج است. نمی دانست چه بگوید تا به حال هیچ دختری را به گریه نیانداخته بود چند باری دهانش را باز و بسته کرد اما نتوانست چیزی بگوید.
    خدارا صد هزار مرتبه شکر که جلوی دید عزیز را گرفته بود و او نمی توانست گریه ی بهار را ببیند. دو قدم سمت بهار برداشت و آرام گفت:
    - ببخشید، غلط کردم اونجوری حرف زدم، باشه بهار صدات می زنم فقط این گریه رو تموم کن اگه عزیز ببینه دیگه جواب سلامم و هم نمی ده.
    بهار دماغش را بالا کشید با لب های برچیده به علی چشم دوخت اشک هایش هم همانطور جاری بود، علی با دیدن حال بهار به یک آن برآشفت و پلک برهم نهاد. بهار که خودش خوب می دانست دلیل گریه کردنش حرف های علی نبوده و نیست و به خاطر چیز دیگری گریه می کند پس اشک هایش را پاک کرد سپس لب های زیبایش را کش داد می خواست شبیه لبخند باشد اما بیشتر شبیه دهن کجی بود تا لبخند.
    - به خاطر شما گریه نکردم ولی ممنون که قبول کردید منو به اسمم صدا بزنید.
    برگشت و داخل خانه شد.
    علی چند ثانیه ای سرجایش ماند و به جای خالی بهار چشم دوخت، اینکه او را به گریه انداخته بود عذابش می داد در واقع وجدانش به درد آمده بود. حال نمی دانست برود و از او دلجویی کند یا تا دیر نشده دلخوری عزیز را رفع و رجوع کند.
    عزیز صدایش زد:
    - علی!
    جوابش را گرفت پس به سرعت سمت عزیز چرخید.
    - جانم!
    و به سمت عزیز رفت و کنار تخت ایستاد، عزیز لبخندی به لب راند تا خیال نوه اش را راحت کند سپس لب گشود:
    - علی مادر حالا که نمی تونی اون دخترو بفرستی خونه اش لااقل به مافوقت بگو خودش به باباش بگه که باید شب اینجا بمونه....
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    - مثل تو که پسر نیست دختره اجازه اش هم دست باباشه.
    علی با شنیدن حرف های عزیز به خاطر طرز برخوردش با سلاحورزی شرمنده شد و سر به زیر انداخت.
    - چشم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا