رمان بازی شیطان صفتان | Edward کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Vladimir

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/04
ارسالی ها
305
امتیاز واکنش
14,627
امتیاز
716
محل سکونت
نامعلوم
نام رمان : بازی شیطان صفتان
نویسنده :ادوارد | کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:جنایی،معمایی
ناظر: @*سیما*

خلاصه
:پسری تنها ،غرق در باتلاق سیاه ای که برای او تنیده اند. محبوس در تاریکی مطلق. بی هیچ نوری، بی هیچ امیدی . دست های بی گـ ـناه که از سر ناچاری به خون آلوده شده. پسری که او را به حیوان وحشی مبدل ساخته اند تا وسیله ی بی ارزشی باشد، برای رساندن آن ها به اهدافشان.اما آیا اوضاع این گونه باقی خواهد ماند؟


((لطفا در صفحه نقد شرکت کنید
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
))


Screenshot_۲۰۱۹-۰۸-۰۵-۱۱-۴۲-۱۹-1.png
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    «به نام خدا»
    مشاهده پیوست 167100
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛

    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    پیوست ها

    • p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
      p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
      177.6 کیلوبایت · بازدیدها: 5

    Vladimir

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/04
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    14,627
    امتیاز
    716
    محل سکونت
    نامعلوم
    مقدمه
    در این دنیای سرد و تاریک
    چشمانم هرگز به ذره ای نور روشن نشد
    من گمشده ای غریب بودم
    با دستان خون آلود
    دنیایم تیره تر از سیاهی بود
    وجودم لبریز از عطش انتقام
    شبهایم انس گرفته با درد ها و ناله ها
    من زخم خورده بودم از گرگ های انسان نما
    از تاریکی خسته بودم
    منتظر بودم، منتظر یک دست
    دستی که سیاهی ها را کنار بزند
    دراز شود به سویم
    و به من روشنایی را نشان دهد



    فصل اول


    بوی خون، خاک و ماندگی در هم آمیخته بود. صدای ناله های یک مرد به گوش می رسید و در پس آن صدای خنده ها ی دیوانه وار یک زن چون ناقوسی شوم در فضای نیمه تاریک انبار طنین می انداخت.
    انباری کثیف با دیوار های خاکستری و مرطوب که ترک های متوالی در هر گوشه کنار آن دیده می شد و تنها رشته لامپ آویزان شده از سقف روشنگر این فضای نامطبوع بود.
    در زیر نور سوسو زن لامپ مردی خون آلود با لباس های پاره روی زمین افتاده بود. مو های بلندو مشکی مرد آغشته به خون شده بود و صورت اش پر از کبودی های ریز و درشت. به سختی نفس می کشید و می دانست دیگر زندگی اش به پایان خود رسیده ؛اما با این حال دو دست بی جان خود را ستون بدنش کرد، تا بتواند از روی زمین برخیزد. سر خود آهسته بالا گرفت و به زنی که جلوی او روی صندلی فلزی نشسته بود خیره شد.زن با دیدن وضعیت او لبخندی از سر لـ*ـذت زد و با پوتین های مشکی براق خود ضربه ی محکمی در صورت مرد بیچاره کوبید؛ خون او در هوا پخش شد و قطره ای از آن روی کت بلند و خاکستری زن ریخت، او با انزجار به لکه ی خون نگاه کرد.یکی از محافظ های درشت هیکل زن که در کنار بقیه پشت سر او ایستاده بود، از جیب کت مشکی خود یک دستمال سفید رنگ بیرون آورد ، با احترام لکه را از روی کت زن پاک کرده و عقب رفت.زن به صندلی تکیه داد و تره ای از مو های جعد و مشکی اش را پشت گوش زد.بعد لبخند شرارت باری بر لب های سرخ خود نشاند و ابروی چپش را بالا داد، به زبان آلمانی گفت:
    -ببین خودت رو به چه روزی انداختی فِرد؟ تو یکی از افراد مورد اعتماد من بودی اما کاملا ناامیدم کردی.
    مرد سرفه ای کرد، و از دهانش خون روی زمین پاشید.بریده بریده گفت:

    -تو یه عوضی به تمام معنایی. زود باش خلاصم کن، منتظر چی هستی؟
    برق شرارت در چشمان کهربایی زن روشن تر شد، کت خاکستریش را که زیر نور اندک انبار می درخشید عقب داد و یکی از پایش را روی دیگری انداخت. گفت:
    -پسر خوب، چرا فکر کردی من با کشتنت راضی می شم؟

    ترس همچون چنگالی تیز در قلب مرد نشست .زن دست راست اش را بالا آورد و در هوا تکان داد. یکی از محافظ های او که از بقیه بلند تر بود و پوست تیره رنگی داشت؛ از اتاق بیرون رفت و در زنگ زده انبار با صدای بدی پشت سرش بسته شد.زن با آرامشی بیش از پیش به صندلی خود تکیه داد و ناخون های سرخ رنگ خود را که انگار با خون رنگ آمیزی شده بود، برسی کرد.بعد نگاه گذرایی به مرد بی نوا انداخت و موزیانه گفت:
    -تا چند دقیقه ی دیگه حسابی سورپرایز میشی فرد.

    فرد توام با ترس و تعجب به زنی که همه او را بانو خطاب می کردنند خیره شد و به زور آب دهانش را قورت داد. وقتی بحث این موجود بی رحم بود، فقط خدا می توانست به داد کسی که از او کینه دارد برسد. دلش گواه بد می داد!
    در اتاق با صدای قیژ باز شد و محافظ همراه دختر بچه ای داخل آمد. دختری که از چشمان سرخ اش باران اشک می بارید و هر چند دقیقه یک بار اشک هایش را با آستین بلند پیراهن سفید رنگ خود پاک می کرد.فرد با دیدن او رنگ از رخش پرید فریاد زد:
    -سارا!
    با تمام توانش دستان خود روی زمین گذاشت، تا بلکه بتواند بلند شود؛اما یکی دیگر از محافظ های بانو خود را به او رسانید و لگد محکمی مهمان گیجگاه اش کرد.بعد پای خود را روی کمر او گذاشت، تا مهارش کند. بانو با تمسخر لبخند زد، گفت:
    -خوب حالا می خوام یه نمایش خیلی قشنگ با حضور سارای عزیز تو و ام2 نشونت بدم.
    فریاد التماس آمیز فرد برای نجات دخترش بلند شد. سارا تمام زندگیش بود. امید و آرزو هایش. نباید به خاطر حماقت او آسیب می دید:
    -التماس می کنم نذار اون وحشی نزدیک سارا بشه. بهش رحم کن.من رو بکش. التماس می کنم. من رو بکش.
    صدای هق هق درد آلوداش که از سر بیچارگی بود در فضای انبار پیچید.زن بی توجه به التماس های او ام2 را صدا زد.
    از تاریک ترین گوشه ی انبار، پسر نوجوانی آرام به داخل روشنایی قدم گذاشت.پسری با صورت کثیف ، مو های مشکی ژولیده و چشمان آبی رنگ که برق آن بی شباهت به برق چشمان یک موجود درنده نبود.
    او با خنجری که در دست داشت؛ همچون جلادی بی رحم آهسته آهسته به دخترک نزدیک و نزدیک تر شد.دختر گریان که گویا با دیدن ام2 به سرنوشت بدی که انتظارش را می کشید پی بـرده بود. مثل بره ای افتاده در دام گرگ آخرین تلاش های خود را برای نجات کرد و از بند محافظی که او را گرفته بود فرار کرد. صدای بی رحم بانو در گوش های پسر پیچید:
    -ام2 حالا
    در یک چشم بر هم زدن ام2 خود را به دختر گریزان رساند و مو هایش را وحشیانه گرفت. دختر از ته دل جیغ زد. فرد وحشت زده چشمان خود را از سر ناتوانی محکم بست.تا این که صدای آخرین فریاد جگر گوشه اش را شنید. نتوانست تحمل کند. چشمان خود را باز کرد و جنازه ی غرق در خون سارای خود را دید. دختر شیرین و کوچک اش که همیشه با خنده و به او نگاه می کرد. مرگ را در آغـ*ـوش گرفته بود و تن بی جان او در پیش چشمان فرد گواه این حقیقت تلخ بود. فرد با دستان اش سر خود را چنگ زد و ناتوان از درک حجم اتفاقات پیش آمده را در موهای بلندش فرو کرد و با صورتی خیس از اشک نعره کشید.
    ام2 نگاه خالی از احساس خود را از جنازه دخترک گرفت وبی آن که نیم نگاهی به آن پدر دل شکسته بی اندازد چشم به زنی دوخت که صاحب او بود.
    فرد زجه زنان فریاد کشید:
    -تو و این سگ وحشی رو خودم با دست های خودم به جهنم می فرستم تو
    قبل از اینکه بتواند جمله اش را به آخر برساند. ام2 چاقوی خونین خود را در دست چرخاند و بعد به طرف گردن فرد پرت کرد.
    فرد،خرخر کنان ساکت شد و خون او به آرامی روی کف انبار جاری گشت. بانو ، در حالی که شدیدا می خندید برای او دستی زد و گفت:
    -عالی بود ام2 مثل همیشه خیلی تمیز کار کردی
    بعد رو به بقیه افراد خود با سیاست ادامه داد:
    -دیدید چه بلایی سر فرد اومد؟ امیدوارم از اون درس گرفته باشید و فکر خــ ـیانـت به سرتون نزنه چون اگر بزنه به این سرنوشتی خیلی بدتر از اون دچار می شید.
    نفس ها در سـ*ـینه حبس شد. حتی فکر این که به وضعیت همکار قدیمی خود دچار شوند، رعشه بر اندامشان می انداخت. خودکشی کردن خیلی بهتر از این بود که در چنگ دست پروده اربـاب بی رحم خود یعنی ام2 بی افتاند. کسی که از کودکی برای کشتن تعلیم دیده بود و چیزی از رحم، احساس نمی دانست.
    بانو با لبخندی از سر رضایت به ام2 گفت:
    -به نظر می رسه بالاخره آمادگی ماموریتی که مدت زیادی انتظارش رو می کشیدی پیدا کردی. باید بهت تبریک بگم. فردا به لندن پرواز و اونجا ماموریت خودت رو شروع می کنی.
     
    آخرین ویرایش:

    Vladimir

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/04
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    14,627
    امتیاز
    716
    محل سکونت
    نامعلوم
    ****

    دکتر کاوه کیانی به پذیرش ـــــ دکتر کاوه کیانی به پذیرش

    کاوه میان ناله هایی که گاه گاه از داخل راه روی بیمارستان به گوش می رسید نام خود را شنید. دست هایش را داخل روپوش سفید پزشکیش فرو کرد و در حالی که صدای گام هایش در فضای راهرو اکو می شد به طرف پذیرش رفت و نگاه نقره فام خود را به پرستاری دوخت که او را پیج کرده. پرستار آب دهان خود را قورت داد و پرونده ی سفید رنگ بیمار جدید را با دستانی لرزان جلوی دکتر ترسناک بیمارستان گذاشت. کاوه پرونده را بی تفاوت از او گرفت و شروع به خواندن کرد، پرستار همان طور که با پایین لباس فرمِ، آبی، کوتاه و گشاد خود بازی می کرد، بریده بریده گفت:
    -دکتر کیانی،دکتر منفرد خواستن به شما،بگم به دفترشون برید.

    کاوه از جیب پیراهن خاکستر رنگش یک خودکاری آبی در آورد و چیزی در پرونده بیمار نوشت بعد از آن چشم گرفت و چند ثانیه به پرستار بلوندی که مدام آب دهانش را قورت می داد و چشمان عسلی لرزان خود را توام با ترس به او دوخته بود، نگاه کرد. چند ثانیه ای که برای پرستار بیچاره حکم مرگ را داشت.او گفت:
    -قبل از این که از هوش بری حتما یک لیوان آب بخور.
    بعد از این حرف با بی تفاوتی راه دفتر دکتر منفرد را در پیش گرفت. پرستار پاهایش سست شد؛اما در آخرین لحظه با گرفتن میز از افتادن خود جلو گیری کرد.
    کاوه بی در زدن، وارد دفتر منفرد یا همان سیاوش شد.مردی با چشمان قهوه ای و مو های تیره که حتی از پشت میز چوبی کارش هم قدِ بلند خود را به رخ می کشید.سیاوش به صندلی چرخ دار مشکی خود تکیه داده بود و طبق عادت دستان گره کرده اش روی میز گذاشته بود.
    او در حالی که لبخند بر لب داشت. چشم به دوست قدیمی خود کاوه دوخت. او فقط دو سالی از سیاوش کوچک تر بود، اما هر کسی کاوه را می دید،تصور می کرد بیشتر از بیست و هشت سال سن ندارد. کاوه قد بلند و چهار شانه بود و مو های کوتاه و تیره رنگی داشت. اما خاص ترین عضو چهره ی او را چشمان اش تشکیل می داد. چشمانی نقره فام، نافذ ، سرد و درنده که هر کسی را می ترساند و ناگزیر به اطاعت می کرد.اخم های کاوه در هم فرو رفت،گفت:
    -باز تو کاملا بی خود من رو صدا کردی؟! کی می خوای دست از این مسخره بازیات برداری؟
    سیاوش کلافه پیشانی خود را لمس کرد بعد جواب داد
    -مسخره بازی چیه کاوه! گفتم بیای اینجا تا بهت این رو بدم.
    سیاوش کشوی چوبی میز کار خود را باز کرد. پاکت زرد رنگی را از داخل آن در آورد و جلوی کاوه گذاشت. کاوه اول نگاهی به او بعد نگاهی به پاکت انداخت. در آخر پاکت را از روی میز برداشت و آن را باز کرد. دقایقی گذشت و کاوه محتویات آن را که شامل چند کاغذ بود خواند . بعد به وضوح اخم هایش بیش از پیش در هم فرو رفت.گفت:
    -توقع داری به این راحتی باور کنم این خزعبلات درسته؟!
    -معلوم که نه. اما اگر عکس ها رو ببینی شاید باورت بشه.
    کاوه داخل پاکت را نگاه کرد، و متوجه چند عکس شد که قبلا ندید بود،عکس ها را در آورد و به آنان نگاه دقیقی انداخت. لرزش نامحسوسی ناگهان دستان او را فرا گرفت و سرمایی عجیبی در وجودش پیچید.او در حالی که نمی توانست چشم از عکس ها بگیرد، از میان دندان های قفل شده اش، غرید:
    -چند درصد احتمال داره واقعا خود اون باشه؟
    -صد در صد خود اونه. اما عکس مال نه سال پیشه نمی دونیم حالا هم زنده
    کاوه حرف او قطع کرد:
    -اگر فقط یک درصد امکان زنده بودنش وجود داشته باشه ، من تا آخر دنیا دنبالش می رم، پس فقط بگو کجا می تونم پیداش کنم؟
    سیاوش کلافه دستی به ته ریش خود کشید. به خوبی این روی کاوه می شناخت.می دانست بحث پیدا کردن آن قاتل که به میاد آید؛ کاوه تا آخر جهنم هم می رود حتی شده با شیطان هم به خاطرش رو به رو می شود و خودش را در مقابل خطر بزرگی قرار می دهد. اما با تمام این ها نمی توانست پنهان کاری کند.
    چشمان خود را بست و نفسش را با آه بیرون داد، نگاه قهوه ای خود را به کاوه دوخت ، گفت:
    - تو لندن شاید بتونی سرنخی پیدا کنی؛ولی اگر اون واقعا زنده باشه خیلی خیلی خطرناکه تو باید
    کاوه بی توجه به حرف های سیاوش دفتر او را ترک کرد. تنها چیزی که او می خواست، فقط و فقط ،انتقام بود.هیچ چیز دیگری در این بین اهمیتی نداشت.

    *****

    غرش رعد در آسمان می پیچید و باران پاییزی بی رحمانه شلاغ تیز خود را بر باغ تاریک می کوبید. باد با قدرت می وزید و درختان را بی اراده به این سو و آن سو می برد.
    در میان این غوغا ام2 همراه با دو محافظ بانو قدم های سنگین خود را یکی پس از دیگری روی چمن های خیس بر می داشت. در حالی که پاهایش از سرما کرخت شده و بدنش زیر باران سرد و سیل آسا یخ بسته بود.
    با هر نفسی که می کشید بخار از دهانش خارج می شد و قطرات آب از لباس های پاره اش می چکید.
    رفته رفته با تند تر شدن شیون ابر ها، آنان به مسیری سنگلاخی رسیدند که در انتها به یک در ختم می شد. دری فلزی و زنگ زده که روی شیب یک تل خاکی قرار داشت.
    یکی از محافظ ها جلو رفت. از جیب کت مشکی رنگ خود یک کلید در آورد و به وسیله ی آن قفل قدیمی در را باز کرد.
    پشت در یک راه پله قرار داشت، که به قعر سیاهی می رفت. ام2 به داخل تاریکی گام برداشت.در پشت سر او محکم بسته شد و صدای بلند آن در زیرچرخیدن کلید داخل قفل به گوش رسید.
    ام2 روی پله های خیس پایین رفت تا این که به اتاقی در زیرِ زمین رسید. جایی تاریک که نه چراغی داشت، نه پنجره ای، ام2 به آرامی چند قدم از پله ها فاصله گرفت و درست در وسط اتاق از خستگی روی زمین افتاد.تمام استخوان هایش تیر می کشید، عضلاتش گرفته بود و درد جان کاه زخم هایش دقیقه ای او را رها نمی کرد.
    ام2 با احتیاط دست خود را روی زخم پهلویش گذاشت و بر روی کف سرد وسیمانی اتاق در خود جمع شد.
    از زمانی که به یاد می آورد. تمام روز هایش این گونه گذشته بود.با تمرینات سخت،تنبیهات دردناک ، سرما و گرسنگی.او در تمام طول زندگیش هیچ چیزی برای خود نداشت. نه اسمی نه هویتی و نه خانواده ای.
    تنها به این دلیل به او اجازه ی نفس کشیدن در این دنیا را داده بودند. تا یک وسیله باشد.یک وسیله ترسناک که با کشتن زنده است و برایش اهمیتی ندارد کسی که می کشد کیست.پیر است یا جوان و یا حتی بچه او فقط بی هیچ سوالی طبق دستور آن ها را می کشت.
    به گفته ی همه او فرزند یک خائن بود. یک خائن منفور که از ترس جان خود پا به فرار گذاشت و همسر آبستنش را در چنگال گرگ ها رها کرد.
    نتیجه ی فرار او مرگ مادر ام2 و تبدیل شدن او به موجودی بود که تنها هنرش گرفتن جان دیگران است. ام2 همیشه با خود می گفت: اگر فقط پدرش یک بزدل نبود. اگر فرار نمی کرد.و اگر به خاطر خانواده اش می جنگید او هرگز آلت دست فرست طلبان پستی چون بانو نمی شد.
    از فکر آن مرد گویا ماری زهرآگین قلبش را نیش زده باشد از درد به خود پیچید و واژه ی «انتقام» در ذهنش نقش بست. انتقام از آن به اصطلاح پدری که خود خواهانه زندگی ام2 را تباه کرد و سرنوشتش را با درد و رنج رقم زد.فقط یک سد میان او و انتقامش وجود داشت، آن هم عدم آگاهی از هویت پدرش بود؛ اما برای این سد، او از بانو یک قول داشت. قولی که می گفت اگر ماموریت بزرگ خود را به درستی انجام دهد. به عنوان پاداش مشخصات پدرش را از طرف بانو دریافت می کند.
     
    آخرین ویرایش:

    Vladimir

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/04
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    14,627
    امتیاز
    716
    محل سکونت
    نامعلوم
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    Vladimir

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/04
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    14,627
    امتیاز
    716
    محل سکونت
    نامعلوم
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    Vladimir

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/04
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    14,627
    امتیاز
    716
    محل سکونت
    نامعلوم
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    Vladimir

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/04
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    14,627
    امتیاز
    716
    محل سکونت
    نامعلوم
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    Vladimir

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/04
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    14,627
    امتیاز
    716
    محل سکونت
    نامعلوم
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    Vladimir

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/04
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    14,627
    امتیاز
    716
    محل سکونت
    نامعلوم
    [HIDE-THANKS]
    ام2 دست آزاد خود را داخل یکی از آستین ها کرد، کاوه دست دیگر او را باز و خود آن را داخل آستین کاپشن فرو کرد؛ بعد دستبند را به هر دو دست او زد.کاوه دسته ی چمدان را گرفت و دست دیگر خود را دور شانه ی ام2 انداخت ، گفت
    -برای اطمینان از این که فرار نمی کنی
    ام2 را به دنبال خود کشید.از هتل که خارج شدن. کاوه به طرف پورشه ای رفت، که یکی از کارکنان هتل کنار آن ایستاده بود؛ مرد مستخدم با دیدن کاوه کلید ماشین را به او داد. کاوه اسکناسی در دست مرد گذاشت. اول ام2 را سوار کرد و بعد خود سوار ماشین شد.
    در راه به ام2 گفت:
    -خوب بچه، هنوز مطمئنی نمی خوای حرف بزنی؟
    ام2 برگشت و به او نگاه کرد جواب داد
    - تو که گفتی می خوای صبر کنی؟
    - آره اما اگر حرف بزنی کارم رو جلو می ندازی. تازه میذارم بری
    -فکر کردی با کی طرفی؟ من اگر حرف بزنم می کشیم.
    با رسیدن به چراغ قرمز ، کاوه ماشین را نگه داشت.ام2 به سرعت در ماشین را باز کرد، تا فرار کند؛ اما تا یک پای خود را بیرون گذاشت، کاوه از پشت لباسش را کشید و به داخل ماشین پرتش کرد؛ بعد در ماشین را بست و مشت محکمی در صورت ام2 کوبید، گفت
    - احمق خودتی بچه، فکر کردی ندیدم وقتی قفل مرکزی رو موقع سوار شدن زدم به دستم نگاه کردی ؛و وقتی رسیدیم به چراغ قرمز به خیال خودت دور از چشم من غیر فعالش کردی، تا فرار کنی؟
    ام2 از عصبانیت دندان هایش را روی هم سابید. فکر نمی کرد به این راحتی دستش را خوانده باشد. کاوه دوباره قفل مرکزی را فعال کرد. ام2 با استیصال گفت
    -بذار من برم من اگر توی ماموریتی که بهم محول شده شکست بخورم همه چیز تموم میشه
    -به من ارتباطی نداره.فقط وقتی می زارم بری، که بهم بگی چرا؟ و به دستور کی؟ آدام رو کشتی
    ام2 زیر لب فحشی نثار کاوه کرد. اگر با بانو تماس نمی گرفت،بانو دستور قتلش را صادر می کرد و ام2 دیگر باید خواب اطلاعاتی، که از پدر عوضیش می خواست را می دید. به کاوه نگاه کرد. در ظاهر ، تمام حواسش را به رانندگی داده بود ؛ اما در واقع کوچک ترین حرکت ام2 را زیر نظر داشت. او با این کار ، فرار را برای ام2 به غیره ممکن تبدیل کرده بود.
    ام2 آهی کشید... واقعا نمی دانست ،چطور باید از دست این زندانبان کار کشته فرار کند.اصلا راهی برای فرار وجود داشت؟
    ***
    بانو روی مبل راحتی نشسته بود و به عکسی، در موبایل خود نگاه می کرد.عکسی، که به صورت اتفاقی ام2 گرفته، و برای او فرستاده بود. یک عکس مات که نشان می داد کسی به او حمله کرده.
    بانو لیوان نوشید*نی خود را از روی میز برداشت، جرعه ای از آن نوشید، بعد یکی از افراد خود را صدا زد
    -الکس
    الکس که دم در اتاق نگهبانی می داد وارد شد،گفت
    -بله بانو امری دارید؟
    -به ام1 بگو بیاد اینجا
    -چشم بانو
    الکس تعظیمی کرد و رفت.
    دقایقی گذشت،تا این که بالاخره در اتاق دوباره باز شد، و پسر جوانی وارد شد.
    پسری با مو های بلوند مایل به سفید، پوستی رنگ پریده و چشمان سبز زمردین. چهره اش زیبا بود، اما حالت بسیار بی روح داشت.
    بانو از دیدن او لبخند زد. بر خلاف ام2 که از آن نفرت داشت. ام1 برایش بسیار جذاب بود. ام2 و ام1 تقریبا هم سن بودند، اما ام1 دو سال بزرگ تر و چهر ه اش مردانه تر از ام2 بود. بانو رو به ام1 گفت
    -خوب ام1 حالت چطوره؟
    ام1 بی آن که حتی به او نگاهی بیندازد بالحن سردی جواب داد
    -کارت چیه؟
    اخم های بانو در هم فرو رفت ولی، گفت
    -برات ماموریت مهمی دارم ، ام1 . تو باید بری لند و ام2 رو پیدا کنی ،باید بفهمی تو لندن چه اتفاقی افتاده و بعد ام2 رو برای همیشه ساکت کنی فهمیدی؟
    -متوجه شدم
    پس از گفتن این حرف ، اتاق را بی درنگ ترک کرد.
    ****
    کاوه همان طور که دستبند ام2 را گرفته بود و به دنبال خود می کشید . وارد لابی یک برج شد و به طرف آسانسور رفت. ام2 گفت
    -من رو دقیقا داری کجا می بری
    کاوه جوابی نداد .در آسانسور باز شد.کاوه، ام2 را به داخل آسانسور هل داد. ام2 عصبانی لگدی حواله شکم کاوه کرد که کاوه جا خالی داد ، گفت
    -چه مرگته؟
    - از دیوار سوال نکردم از تو سوال کردم گفتم داری کجا می بریم؟
    -سوالت رو شنیدم، اما دلیلی نمی بینم که جواب بدم
    ام2 عصبانی با آرنج خود صورت او را نشانه گرفت اما کاوه هر دو دست او را گرفت ام2 در حالی که تلاش می کرد خود را از دست او نجات دهد پشت خود را به کاوه کرد کاوه همان طور که برای ثابت نگه داشتن او تلاش می کرد گفت
    - باز دوباره وحشی شدی
    ام2 با استیصال از بین دندان های خود غرید
    -حالا کجا شو دیدی
    با تمام شدن حرف اش سر خود را از پشت، توی صورت کاوه کوبید.خون از بینی کاوه جاری شد.


    [/HIDE-THANKS]



    جدا کسی این رمان رو دنبال می کنه:NewNegah (1)::NewNegah (1)::NewNegah (1):
    یا همگی فقط تشکر می زنیدHangheadSighSigh
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا