رمان باژگون | zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
آزمایشی.jpg

نام رمان: باژگون
نام نویسنده: zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه:
زمانی که لیلی دل در گرو پسردایی خود، امین می‌گذارد و همه‌چیز بر وفق مراد به پیش می‌رود، درست در روز یکی‌شدنشان اتفاقی جبران‌ناپذیر می‌افتد. اتفاقی که زندگی خانواده‌ای را باژگون می‌سازد.
اما آیا چرخ روزگار بیکار می‌نشیند یا آن‌قدر می‌چرخد و می‌چرخد، تا دوباره زندگی را باژگون سازد؟
* لطفا زود قضاوت نکنین!
تشکر و نظر هم فراموش نشه:)
تاپیک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    مقدمه:
    بوم!
    چه بود؟
    که بود؟
    تصادف!
    جیغ‌های لاستیک گوش خراش‌تر بود،
    یا ضجه‌های در گلو خفته لیلی؟!
    کدامشان خراش بر قلب می‌انداخت؟
    دریای خون روی آسفالت عمیق‌تر بود،
    یا دریای اشک اسیر شده بر پشت پلک‌های لیلی؟
    صدای شکستن آمد!
    صدای شکستن شیشه‌های عینک مجنون بود،
    یا صدای شکستن قلب شیشه‌ای لیلی؟
    آسمان سیاه شده بود،
    یا چشمان لیلی دنیا را سیاه می‌دید؟
    بار دنیا زیاد شده بود،
    یا کمر لیلی خم شده بود؟
    ‌رزهای قرمز پژمرده شده بودند،
    یا بخت لیلی به سیاهی نشسته بود؟
    ستاره‌ها راهی سفر شده بودند،
    یا آسمان شب را ابرهای سیاه دربرگرفته بود؟
    ابرها کنار می‌روند، یا سفر ستاره‌ها همیشگیست؟
    همه‌جا
    آتش گرفت!
    باد، خاکسترهای نشسته بر قلب لیلی را خواهد برد،
    یا باد هم چمدان‌ها را بسته و رفته است؟
    سرگشته راه را پیدا می‌کند،
    یا در پیچ و خم‌های زندگی، گم می‌شود؟


    «بسم الله الرحمن الرحیم»


    صدای جیغ لاستیک اون ماشین سیاه، مثل ناقوس تو گوشم زنگ زد. سیاه بود؛ درست مثل بخت من!
    چشم‌هام ضعیف شده بود که تار می‌دیدمش؟ من
    داشتم جون می‌دادم یا اون عزیزکرده؟ حتماً من، که قلبم خون رو به سلول‌هام نمی‌رسوند. حتماً من بودم که نفس کشیدن فراموشم شده بود. من داشتم جون می‌دادم که مغزم دیگه فرمان نمی‌داد!
    ‌جز اون عزیزدلی که توی دریای سرخ داشت غرق می‌شد، چیز دیگه‌ای نمی‌دیدم و صدایی نمی‌شنیدم! مگه می‌شد جز اون به چیز دیگه‌ای نگاه می‌کردم؟
    صداها گنگ بودن و صدای «به اورژانس زنگ بزنین!» تو سرم اکو می‌شد. برای چی باید به اورژانس زنگ می‌زدن؟ مگه کسی طوریش شده؟
    فقط یه قدم فاصله داشتم، یه قدم! چرا این یه قدم رو طی نمی‌کردم تا توی آغـ*ـوش گرمش فرو برم؟ چرا مغزم ساکت نشسته و کاری نمی‌کنه؟ می‌خواستم جلو برم؛ برم و یه قدم فاصله بینمون رو پر کنم و از اون دریای خون، نجاتش بدم. دریای خون وسط خیابون چه‌طور به وجود اومده بود؟ لابد به‌خاطر اون رزهای قرمزه که کنار عزیزکرده‌ی دلم افتاده بودن و ساتن سفیدرنگش، به سرخی می‌زد و روبان‌های آویزون شده ازش به‌خاطر اون دریای خون، کاملاً خیس شده بودن. آره! به‌خاطر همون رزهای قرمزه. رز قرمز؟ دسته گل رز قرمز؟ حس کردم قلبم تیکه‌تیکه شد. این‌ها که مال منن!
    علی رو دیدم که از اون‌طرف خیابون به سمت اون دریای خون می‌دوید. خواستم صداش بزنم و بگم نرو، توهم اون‌جا غرق می‌شی! اما دهنم باز نمی‌شد که چیزی بهش بگم.
    می‌دیدم که کنار عزیزم روی اون دریای خون نشست و لب‌هاش تکون می‌خورد؛ اما نمی‌فهمیدم چی میگه.
    بازوم کشیده شد و سریع به سمت دیگه‌ای برگشتم. چشم‌های بهار، بهاری شده بود. بهت‌زده بهش خیره شده بودم. لب‌های اونم مثل علی تکون می‌خورد؛ ولی صدایی ازش خارج نمی‌شد. چرا این زن و شوهر امروز این‌طوری شده بودن؟
    فقط چشم‌هام به چشم‌های قهوه‌ای بهار خیره بود که مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. چرا به فکر آرایشش نبود؟ یعنی نمی‌خواست تنها خواهر عروس، خوشگل به‌نظر برسه؟
    با سیلی محکمی که به گونم زد، از بهت در اومدم. انگار دستگاه شوک رو بهم وصل کرد و من رو از جون‌دادن نجات داد‌. قلبم به خودش اومد و شروع به پلمپ‌کردن خون کرد. مغزم تونست نفس کشیدن رو به یاد بیاره.
    صدای پر بغض بهار به گوشم رسید:
    - لیلی؟ صدام رو می‌شنوی؟
    بدون توجه به بهار، به سرعت به سمت همون دریای خون برگشتم.
    قفل زبونم باز شد و با بهت اسمش رو صدا زدم:
    - امین؟
    چند لحظه بعد، با صدای بلندتری فریاد کشیدم:
    - امین؟!
    چادرم رو روی زمین انداختم و دامن سفیدم رو بالا کشیدم و به سمتش پرواز کردم. دو زانو کنارش روی زمین نشستم. مهم نبود که لباس سفیدم، رنگ خون به خودش می‌گیره. مهم نبود که این لباس، انتخاب امینم بود. مهم نبود که لباس عروسم کثیف بشه.
    آروم دستم رو به موهاش نزدیک کردم و با بهت گفتم:
    - امینم؟ امین جان؟
    صدای آژیر آمبولانس، گوشم رو خراش می‌داد. دو مرد از اون‌جا پیاده شدن و خواستن عزیزم رو ببرن، که با درد گفتم:
    - کجا می‌برین عزیزکرده‌ی دلم رو؟
    صدای علی از کنارم به گوشم رسید:
    - بذار ببرنش لیلی.
    به سمت علی برگشتم و با عجز لب زدم:
    - پس عروسی چی؟
    دست یکی روی شونم قرار گرفت و بعد صدای بهار به گوش‌های زخم خوردم رسید:
    - قربونت برم من! پاشو ابجی گلم، پاشو!
    به سمت بهار برگشتم که اون دو مرد امین رو روی برانکارد گذاشتن و توی آمبولانس، با اون آژیرهای گوش‌خراش بردنش.
    با بهت لب زدم:
    - امینم رو دارن می‌برن!
    بهار با چشم‌های اشکیش به من خیره شد و گفت:
    - بلند شو بریم.
    با درموندگی گفتم:
    - با تو کجا بیام؟ داماد باید عروسش رو ببره، نه خواهر عروس!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    صدای بهار بیشتر لرزید:
    - عزیز دلم! بلند شو می‌ریم پیش امین؛ خب؟
    با عجز نالیدم:
    - مهمون‌ها تو باغ منتظرن؛ زشته عروس و دوماد نباشن!
    بهار دست‌های یخ‌‌زده‌م رو تو دستش گرفت و بلندم کرد. صدای پچ‌پچ‌های مردم به گوشم می‌رسید:
    - الهی! ببین روز عروسیش چه بدبخت شد... این دختر چه سیاه‌بختی بود!
    بهار بی‌توجه به مردم جمع شده‌ی دورمون، دستم رو کشید و به سمت ناکجا‌آباد هدایتم کرد.
    صداش رو شنیدم:
    - علی؟ بیا بریم.
    و صدای علی هم به گوشم رسید:
    - الان میام خانم.
    با یادآوری رز قرمزم، خواستم دستم رو از دست بهار دربیارم که به سمتم برگشت و گفت:
    - چی‌شده لیلی؟
    به دسته گلی که وسط خیابون افتاده بود، اشاره‌ای کردم و با صدای آرومی لب زدم:
    - دسته گلم!
    بهار کلافه نگاهی به اون رز‌ها انداخت و من رو سوار ماشین کرد و گفت:
    - چشم! میارمش.
    نمی‌دونم چند ثانیه یا چند دقیقه گذشت و من همین‌طور به صندلی ماشین خیره بودم که با دیدن دسته گل رز قرمز روبه‌روی صورتم، به خودم اومدم. آروم دستم رو دراز کردم و دسته گل خونی رو تو دستم گرفتم و به اون گل‌برگ‌هایی که از برخورد با آسفالت خراب شده بودن، خیره شدم.
    ***
    نفهمیدم چه‌جوری و کی به اون بیمارستان رسیدیم و چه‌طور از راه‌روهای پیچ‌‌در‌پیچ بیمارستان گذشتم‌.
    زن‌دایی و مامان رو دیدم که جلوی در اتاق عمل نشسته بودن و زن‌دایی ضجه می‌زد و مامان سعی داشت آرومش کنه.
    این‌جا چه‌خبر بود؟ چرا بزرگترا نرفتن استقبال مهمون‌ها؟ دایی رو دیدم که به سمتم قدم برمی‌داشت. کت و شلوار سرمه‌ایش خیلی بهش می‌اومد. یادمه من و امین برای هدیه‌ی روز پدر براش خریده بودیم.
    دایی محکم من رو توی آغوشش گرفت. بوی امینم‌رو می‌داد! مثل خودش آرام‌بخش بود. نمی‌دونم چه‌قدر تو آغوشش بودم که منو از خودش جدا کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم نشوند.
    با بهت صداش زدم:
    - دایی؟!
    چشم‌های به رنگ شبش رو به چشم‌هام دوخت و مهربون گفت:
    - جان دایی؟
    مبهوت چشم‌های دایی شدم که بی‌اندازه شبیه چشم‌های امینم بود!
    آروم لب زدم:
    - چرا نرفتین باغ؟ مهمون‌ها منتظرن. من و امین نیستیم. حداقل بزرگترا باید باشن.
    زن‌دایی گریه‌هاش بیشتر شد. مامان دست از دل‌داری‌دادن به زن‌دایی برداشت و به سمتم اومد و من رو تنگ تو آغوشش گرفت.
    بعد از چند دقیقه که حسابی تو آغوشم گریه کرد، از من جدا شد. چادر گل‌دارش رو روی سرش مرتب کرد و دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
    - بیا بریم اون‌جا بشین مادر.
    به گل‌های ریز فیروزه‌ای رنگ چادرش نگاه کردم و با درموندگی صداش کردم:
    - مامان؟!
    نگاهی به لباس سفیدم که بعضی جاهاش به‌خاطر خون قرمز شده بود و بعضی‌ قسمت‌هاش کثیف شده بود، انداخت و اشک‌هاش بیشتر سرازیر شدن.
    بازوم توسط یکی کشیده شد. نگاهم رو معطوف اون فرد ناشناس کردم که با تنها خواهرم مواجه شدم. مثل یه عروسک کوکی، به دنبالش کشیده شدم و روی یه صندلی نشستم.
    با شنیدن صدای بابا، سرم رو به سمتش برگردوندم:
    - خبرش رو به مهمون‌ها دادم.
    تو صداش غم بود؛ یه غم خیلی بزرگ! با غم توی صداش قلبم شکست.
    با عجز گفتم:
    - بابا؟!
    به سمتم برگشت. علاوه بر صداش، تو نگاهش غم موج می زد.
    مردد ادامه دادم:
    - خبر چی رو به مهمون‌ها دادی؟
    بابا نفس عمیقی کشید و دستی به ته ریشش کشید و با صدای آرومی گفت:
    - خبر تصادف امین‌رو.
    صداش تو مغزم اکو می‌شد. تصادف امین! تصادف امین؟ تصادف! خبر تصادف امین؟!
    اون یه کابوس نبود؟ حقیقت
    بود؟ نه نه! حقیقت نداره. این یه کابوس تلخه؛ خیلی تلخ! وقتی هم که از خواب بیدار شم، این کابوس تلخ تموم می‌شه!
    نمی‌دونم چند ساعت جلوی در اون اتاق کذایی نشستم و منتظر موندم تا هرچه زودتر این کابوس لعنتی تموم شه.
    با بازشدن در اتاق عمل و خروج دکتر، همه بلند شدن. اما من نمی‌تونستم؛ در واقع توانش رو نداشتم که روی پاهام بایستم.
    دکتر عینکش رو از روی چشم‌هاش برداشت و به خونواده‌ای که با نگرانی دورش تجمع کرده بودن، نگاهی انداخت و گفت:
    - شما خونواده‌ی آقای امین رضایی هستین؟
    دایی حسین سریع گفت:
    - بله خودمون هستیم. حال پسرم خوبه، درسته؟
    نگاه دکتر رنگ غم گرفت. چرا این‌قدر ناراحت بود؟ مگه چی‌شده که با این حجم از غم به خونواده‌ نگاه می‌کرد؟
    دکتر سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
    - متاسفانه بیمارتون دچار مرگ مغزی شدن!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آروم به سمت صدا برگشتم و با فرد آشنایی مواجه شدم. نفس عمیقی کشیدم و با صدای آهسته‌ای گفتم:
    - سلام!
    سبحان از شیشه‌ی ماشین به دور و برش نگاهی انداخت و گفت:
    - تو این بارون جایی می‌خواستین برین؟
    بدون اینکه از جام تکون بخورم، با کلافگی گفتم:
    - داشتم می‌رفتم بیمارستان.
    سبحان نگاهی به من انداخت و گفت:
    - بشینید‌‌. می‌رسونمتون.
    کلافه نگاهم رو از ساختمون رو‌به‌روم گرفتم و گفتم:
    - خیلی ممنون! مزاحمتون نمیشم! ترجیح میدم قدم بزنم.
    خواستم برم که دوباره بوق زد و با لج‌بازی گفت:
    - این چه حرفیه لیلی خانم؟ منم می‌خوام برم بیمارستان با دکتر امین صحبت کنم. شما رو هم می‌رسونم همون‌جا.
    مکثی کرد و به آسمون نگاهی انداخت و ادامه داد:
    - لطفاً سوار شید. نمی‌تونم بذارم شما تو بارون پیاده برید.
    با بی‌میلی به سمت سمند سفیدش قدم برداشتم و در رو باز کردم و سوار شدم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
    نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
    - خوبین؟
    بدون توجه بهش، از شیشه ماشین به آدم‌ها و ساختمون‌هایی که سریع از جلوی دیدم محو می‌شدند، خیره شدم.
    دلم برای امین یه‌ذره شده بود و این باعث می‌شد که مچاله شدن قلبم رو احساس کنم. دستم‌رو روی قلبم گذاشتم‌. ضربان‌های نامیزونش رو تو کف دستم حس می‌کردم.
    حس می‌کردم دارم خفه میشم. انگار که هیچ اکسیژنی به بدنم نمی‌رسید و من رو لحظه به لحظه بیشتر می‌کشت. شیشه‌ی ماشین رو پایین کشیدم. هجوم باد سرد به صورتم، مثل برق از صورتم گذشت و من رو از شوک درآورد.
    خواستم نفس عمیقی بکشم، که صدای سبحان به گوشم رسید:
    - در مورد امین فکر کردین؟
    نفس عمیقم تبدیل به بازدم کلافه‌ای شد. پر حرفیش اذیتم می‌کرد. از خونه زده بودم بیرون که حرف‌ها دست از سرم بردارن. ولی بازم هرجا که می‌رفتم، حرف‌ها با من بودن‌. اگه دوست صمیمی امین نبود، هیچ‌وقت سوار ماشینش نمی‌شدم.
    وقتی سکوتم رو دید، با صدای نه چندان مطمئنی گفت:
    - مطمئنید حالتون خوبه لیلی خانم؟
    چشم‌هام رو باز و بسته کردم و با صدایی که انگار از ته چاه در می‌اومد، گفتم:
    - ممنون میشم اگه این گوشه نگه‌دارین.
    سبحان متعجب و دست‌پاچه لب زد:
    - خیلی عذر می‌خوام لیلی خانم! اگه ناراحت شدین، دیگه چیزی نمیگم.
    کلافه دستی به پیشونیم کشیدم و به نقطه نامعلومی خیره شدم. از اینکه تا بیمارستان هیچ حرفی نزد، خیلی خوش‌حال و ممنونش بودم.
    تو پارکینگ بیمارستان ماشینش رو پارک کرد و گفت:
    - حالا می‌تونین پیاده شین لیلی خانم.
    تشکر زیر لبی کردم و در رو باز کردم و بدون توجه به سبحان، به سمت بیمارستان قدم برداشتم. نمی‌دونم این‌کارم بی ادبی محسوب می‌شد یا نه، ولی اون موقع به هیچ چیزی جز اون تصادف فکر نمی‌کردم!
    ‌نمی‌دونستم امین کجا بستریه‌. چون می‌ترسیدم بیام و ببینمش، تو این دو روز نیومده بودم اینجا و نمی‌دونستم الان تو کدوم یکی از این اتاق‌هاست.
    با کلافگی تو راه‌روهای بیمارستان قدم برمی‌داشتم که صدای سبحان رو درست از پشت سرم شنیدم:
    - من می‌دونم امین کجاست. بیاین با هم بریم.
    نگاهم رو به سمت صدا برگردوندم که سبحان رو کنارم دیدم.
    با صدای آرومی گفتم:
    - خیلی ممنون!
    خودش زودتر از من قدم برداشت و من پشت سرش راهی شدم. از پله‌ها بالا رفت و از راه‌روهای بیمارستان گذشت و جلوی یه اتاق ایستاد.
    به سمتم برگشت و گفت:
    - این‌جاست‌.
    عینک گردش رو روی بینی استخونیش تنظیم کرد و مکثی کرد و ادامه داد:
    - منم میرم پیش دکترش.
    زیرلب زمزمه کردم:
    - ممنون.
    لبخندی به روم زد و از کنارم دور شد. دست‌های لرزونم رو روی دست‌گیره‌ی در گذاشتم و خواستم بازش کنم، ولی نتونستم. انگار یه‌چیزی مانعم می‌شد؛ یه‌چیزی مثل حس ترس! ترس از اینکه اون حرف‌ها حقیقت داشته باشن و امینم دیگه برنگرده، مثل خوره به وجودم افتاده بود. می‌ترسیدم این در رو باز کنم و خودم حقیقت رو ببینم. حقیقت، چیز ترسناکیه!
    دستم رو از روی دست‌گیره کشیدم و وحشت‌زده به عقب قدم برداشتم. پاهام سست شده بودن و تحمل بدنم رو نداشتن. هجوم عرق سرد به پیشونیم رو احساس کردم. دست‌هام می‌لرزیدن.
    اون‌قدری عقب رفتم که به دیوارهای سرد بیمارستان برخورد کردم. سرگیجه‌ی عجیبی به بدن ترسیدم حمله‌ور شده بود. حس می‌کردم دنیا دور سرم می‌چرخه.
    جلوی چشم‌هام سیاهی رفت و فقط صدای گنگی به گوشم رسید:
    - لیلی خانم؟!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا