رمان تریاق HLYW l کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HLYW

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/08
ارسالی ها
183
امتیاز واکنش
4,248
امتیاز
416
به نام او
نام رمان: تریاق
(تریاق به معنای پادزهر)*
نویسنده: HLYW کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه، جنایی_پلیسی، معمایی
ناظر رمان: @P_Jahangiri_R
خلاصه رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
رغوان،آدم روزهای سخت است با کوله باری از زخم های کهنه اش که پس از سال ها جان گرفته اند و سرباز زدند.از دنیا و زشتی هایش چیزی نمی خواهد جز آرامش که تا ابد بر او حرام است.


امیدوارم رمان رو دوست داشته باشید و حمایتش کنید،اگه رمان رو دنبال کردید و خوشتون اومد لطفا پیگری موضوع رو بزنید و از انتقاد کردن هیچوقت دریغ نکنید چون دوست دارم نظرات خواننده هام رو بدونم.سلامت و پیروز باشید
هلیا*م

*معجونی مرکب از داروهای مسکن و مخـ ـدر که به عنوان ضددردها و سموم به کار می‌رفته و در ترکيبش عصاره‌های گیاهان خانوادهشقایق و خشخاش به کار می‌رفته است.
 
  • پیشنهادات
  • P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مراحل الزامی است؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما (چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود

     

    HLYW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/08
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    4,248
    امتیاز
    416
    [HIDE-THANKS]مقدمه:
    نمی دانم ماهیت مرگ چیست؛از چیزی که بعد از مرگ انتظارم را می کشد هم چیزی نمی دانم.درد جان دادن راهم حس نکرده ام. اما این روز ها خیلی به مرگ فکر می کنم.شاید که مرگ مثل الهه ای که با جوخه اش برای کشتنم بالای سرم حاضر شده باشد.انگار که مرگ از هرچیزی به من نزدیک تر است.تیغ از میان دستم رها شده و کف زمین همراه با چند قطره خون غلط می خورد.افسوس، که ما ادم ها بی دل و جرئت تر از انیم که بمیریم،همان طور که در نهادمان ترس از ناشناخته ای مثل مرگ ریشه دوانده است.

    فصل اول:گل یا پوچ؟
    دستم را با تعلل روی زنگ می فشارم.خانم امر کرده وقتی در مطب است در را با کلید باز نکنم! در ذهن برایش شکلکی دراورده و منتظر می مانم تا خودش در را به رویم باز کند.بی ان که ایفون را جواب دهد در را باز می کند.به سرعت پله های کوتاه راهرو را تا خود کلینیک طی می کنم.در ورودی را برایم باز گذاشته.در را پشت سرم می بندم و به سردی سلام می دهم.
    چراغ های خاموش و فضای ناریکی که درست کرده چشمم را می زند و بوی نیکوتین سیگار در مشامم می نشیند.بی ان که جواب سلامم را بدهد از جایی که در تاریکی تشخیص نمی دهم صدایش بلند می شود:
    -تنهایی؟
    کلافه دستم را روی دیوار به دنبال کلید پریز برق می دوانم و بلاخره چراغ بالای سرم را روشن کرده و با کلافگی جواب می دهم:
    -خودت گفتی تنها بیام..هرچند لازم به گفتن نبود!
    چشم می چرخانم در فضایی که با دود سیگار و پنجره های بسته گرفته تر شده و روی میز شیشه ای خودم پیدایش می کنم.با ژستی خمیده روی میز نشسته و سیگار دود می کند.موهای شرابی اش از ریشه به طرز ناموزونی سفید و سیاه درامده و چین و چروک صورتش بدون ارایش بیشتر توی چشم می زند.کف پارکت های زمین از شدت کثیفی کرم رنگ شده و صندلی های پذیرش بدجور به هم ریخته شده.این حال و اوضاع را دوست ندارم.کلافه تر جلو می روم و حین گذاشتن کیف دستی ام سیگار را از گوشه لبش می کشم و در جاسیگاری پر از خاکستر خاموش می کنم.
    -چی می کنی با خودت گیتی؟
    سرش را در دستانش می فشارد.می دانم حالش خوب نیست و حالا حالاها هم خوب نمی شود.ارام تر صدایش می زنم:
    -گیتی؟
    سرش را بالا می گیرد و چشمان سبز غم گرفته اش همه چیز را بیرون می ریزد.قبل از ان که چیزی بگویم دست می اندازد به پاکت سیگار و با درد می خندد:
    -حالش چطوره؟
    پوفی می کشم و عاقال اندر سفیه نگاهش می کنم.
    -چی دوست داری بشنوی؟
    پوزخندی می زند و با مکث جواب می دهد:
    -دارم امارشو..می دونم کجاست..می دونم با کیه..می دونم چیکار می کنه می دونمو دارم مثل مرغ پرکنده اینجا بال بال می زنم
    انگار با به زبان اوردن حقایق تازه دلخراشی شان را می فهمد که قطره اشکش فرو می ریزد.پوفی می کشم:
    -وقتی بهم گفتی بیام مطب فکر کردم تصمیم گرفتی برگردی سرکار و یه فکری برای مریضای بیچاره ات کنی،اما انگارنه انگار!
    -دست خودت نیست،نمی فهمی..
    با بیخیالی می گوید و نگاهم می کند.دوطرف شانه هایش را می گیرم و با جدیت حرص درونی ام را سرش خالی می کنم:
    -ببین،تو چه از غصه دق کنی چه نکنی،ریه هاتو با این کوفتی به فنا بدی یا ندی،بمیری و بمونی هیچ فرقی برای سامی نداره..با واقعیت کنار بیا گیتی..قرار نیست چیزی به قبل برگرده..
    دست هایم را پس می زند و بی انعطاف می غرد:
    -بیخیال ارغوان..نمی خوام حرفای تکراری بشنوم..
    ازکله شقی اش حرصم می گیرد و ناخداگاه صدایم بالاتر می رود:
    -ببین سر و وضعتو..چند روزه خونه نرفتی؟ همش تو این مطب کوفتی خودت رو حبس می کنی،نه کار می کنی نه بیمارای قبلیت رو ویزیت می کنی..من فقط منشی مطبت نیستم گیتی..دوستانه بهت می گم با واقعیت کنار بیا
    عصبانی می شود.این را از تنگ کردن چشمهایش و بهم فشردن لب هایش می فهمم.با خشم هلم می دهد و داد می زند:
    -توی لعنتی که چیزی از عشق نمی فهمی حق نداری برای دیگران نسخه بپیچی..
    خسته و کلافه عقب می روم.برایم اهمیتی ندارد گیتی می خواهد چه بلایی سرخودش بیاورد اما این بیکارشدن موقتی هم برایم قابل قبول نیست.گیتی با همان حال نزارش از روی میز پائین می پرد و می نالد:
    -یه دستی به سرو روی مطب بکش..مانی داره میاد پیشم نمی خوام چیزی بفهمه
    مردد نگاهش می کنم.انگار واقعا عشق مادرانه اش بازهم احساساتش راپایمال کرده باشد.سمت اتاقش می رود و این بار با حرص بیشتری می گوید:
    -از فردا بیمارهم ویزیت می کنم..هماهنگ کن
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    HLYW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/08
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    4,248
    امتیاز
    416
    [HIDE-THANKS]بسته های خرید را کنار کفش هایم روی زمین می نشانم تا مجالی باشد برای یافتن دسته کلیدم در کیفی که از همیشه شلخته تر است. از حس لمس عروسک کوچک صورتی رنگ،دسته کلید را از پستوهای کیفم بیرون می کشم که همزمان با آن کیف پول و برگه های مطب هم بیرون می ریزند.به شانس و بختم لعنت می فرستم و با وجود خستگی زیاد خم می شوم تا وسایل افتاده را جمع کنم. اما همین که بدنه چرمی کیف پل را لمس می کنم از دیدن یک جفت کفش مارک واکس خورده و لوکس می فهمم امروزم مزخرف تر از ان چیزی است که انتظارش را داشتم.اخم هایم ناخداگاه درهم فرو رفته و حین بلند شدن سعی می کنم خیلی زود بروم داخل خانه و پشت در حفاظ دارش مفس عمیق بکشم اما دستی شانه ام را می فشار و موجب می شود گردنم 180 درجه به سمتش بچرخد.بهمن ابادی با یک دست کت و شلوار اتو کشیده و موهایی که با وجود کم پشتی شدیدش به اراستگی تمام مرتب شده اند مقابلم ایستاده و لبخند می زند.با حس مورمور شدن عضلات لمس شده شانه ام خودم را عقب می کشم.می خواهم برگردم به خانه امن و ایمنم اما این بار با گفتن"خوبی دخترم" حالم را بدتر می گیرد.
    از کلمه دخترم،از نسبت داده شدنم به این مرد می خواهم عق بزنم.دندان هایم به هم قفل می شوند و با حرص می غرم:
    -من دختر تو نیستم..خوب بودنمم ربطی به تو نداره
    ریز می خندد و دستی به ریش های شیو شده اش می کشد.
    -فکر می کنی بتونم یه استکان چایی رو مهمونت باشم؟
    حین کلید انداختن به در با لحنی که می خواهم بی تفاوت باشد می گویم:
    -لطفا،همین جا کارت رو بگو
    دست هایش را در جیب های کتش فرو می برد و با ژست جنتلمن مابانه اش می گوید:
    -ارغوان،به من نگو منو به خونه ات دعوت نمی کنی! دم در حرف زدن کار چیپ و بی ارزشیه،من این چیزا رو خوب یادت دادم!
    انقدر لب هایم را به هم می فشارم تا از فشار درونی ام کم شود.در را باز می کنم و بعد از برداشتن خریدهایم زمزمه وار می گویم:
    -بیا بالا حرفاتو بزن و برو
    -کمک نمی خوای؟
    جوابش را نمی دهم.حس سنگینی سایه اش بالای سرم به خودی خود عذاب بزرگی است.نمی توانم منکر بالا رفتن تپش های نامنظم قلبم باشم.هرچه باشد او همان مرد و من همان دخترم.یاداوری خاطرات باعث می شود ناخن هایم را بیشتر در گوشت دستم فروببرم و از هیاهوی درونم کم کنم.
    مسیرکوتاه راهرو تا واحد کوچکم به کسری از دقایق طی می شود و تا به خودم می ایم او خیلی راحت روی راحتی های پایه بلوطی پذیرایی نشسته و من هنوز با حال درونی ام کنار نیامده ام.صدایش این بار بلندتر می شود:
    -من چیزی نمی خورم،بیا بشین تا حرفامو بزنم و بعدش خیلی زود می رم
    خریدهایم را روی اپن رها کرده و شالم را مرتب می کنم.مقابلش روی مبل تک نفره می نشینم و منتظر نگاهش می کنم.طولی نمی کشد تا چشمان خاکستری رنگش را میخ چشمانم کند و با جدیت و صلابت حرف اخرش را اول بزند:
    -باید برگردی سرکار
    مکث می کنم.حرفش برایم قابل هضم نیست.من خیلی وقت است خودم را از هرچه حاشیه بوده دور کردم تا کمی،فقط کمی عادی تر زندگی کنم.می دانستم بلاخره خودش می اید و اخرین هشدار را رسا تر به گوشم می رساند.چیز جدیدی نیست من هیچوقت در مقابل این مرد حق تصمیم گیری ندارم.چشم های خاکستری رنگش استهزای پررنگی در خود نشانده دست خودم نیست که.پوزخندی می زنم تا ادامه دهد.
    -بهت نیاز دارم که اومدم سراغت
    هرچند می دانم جایی برای اصرار من نمانده اما به اخرین ریسمان چنگ می زنم و با لحنی طلبکارانه زبان باز می کنم:
    -چی با خودت فکر کردی؟که توی مرخصی بعد از زایمانم؟
    با تمسخر ریشه دوانده در نگاه و کلامم موجب خط افتادن بین دو ابرویش می شوم.پوفی می کشد:
    -چی می خوای بگی؟نکنه تو استراحت مطلق هستی و ما خبر نداریم؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    HLYW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/08
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    4,248
    امتیاز
    416
    [HIDE-THANKS]-تو دوست داری چی بشنوی؟ همون سه ماه پیش حرفامو بهت زدم..
    ریز و کوتاه می خندد.او می خندد و من از حرص دسته های چوبی مبل را می فشارم.با لحنی که از شدت خنده بریده بریده شده می گوید:
    -قوه تخیل و شوخ طبعیت رو دوست دارم،کلا خودت رو از فکر کردن راحت کردی؟شایدهم مغز کوچیکت همراهیت نمی کنه برای فکر کردن..هرچی باشه من باید بهت بفهمونم با این حرفا فقط خودتو گول می زنی..می دونی که اصلا لزومی نداشته من هلک هلک بیام سراغت و این حرفارو تحویلت بدم..
    کاسه صبرم لبریز می شود.بی فکر از جا می پرم وبا لحنی عاری از احساس لب می زنم:
    -حوصله این حرفا رو ندارم..اصل مطلب رو نمی گی؟
    نگاهی از بالا به پائین روانه ام می کند.حس حقارت بیشتر به به وجودم چنگ می زند.حق دارد،من بی ارزش تر از انم که بخواهم انقدر حرف روی حرفش بیاورم.قدمی عقب تر می روم و با صدایی کنترل شده می نالم:
    -چی می خوایی ازم؟ قبلا رک تر..
    میان حرفم می غرد:
    -تموم کن این مسخره بازیاتو..نیومدم اینجا برام سیرک اجرا کنی،حرفم رو زدم شاید تو نگرفتی
    بق کرده نگاهش می کنم.دم عمیقش را محکم فوت کرده و بی ان که کوچک ترین توجهی به من داشته باشد می گوید:
    -بحث من سامی حاتمیه..سامی حاتمی! اسمش زیادی برات اشناست مگه نه؟
    اشناتر از ان است که بخواهم زحمت یاد اوردی به خودم بدهم.چیزی که این وسط مجهول می شود رابـ ـطه بین این دونفر است.مکث می کنم:
    -بگو چی می خوای؟
    با شک و تردید زیر نظرش می گیرم.گوشه چشم هایش جمع شده و پوزخند می زند:
    -تو همیشه منظور منو خوب می فهمی!
    از طعنه وتیکه کلامش عصبی تر می شوم.حسی در درونم مثل ولتاژ برق فشار قوی می چرخد و همه تنم درد خفیفی را به خود می گیرد.قبل از ان که مجالی بدهد تا چیزی بگویم از جایش بلند می شودو سمت در خروجی خانه که فاصله کمی تا پذیرایی کوچکش دارد،راه گرفته و می گوید:
    -تو می تونی به این کار به چشم یه کمک نگاه کنی..به دوستت!
    می ترسم نکند برود و حرف های ناتمامم را نشنود.از این فکر ناخداگاه تن صدایم بالا می رود:
    -من به کسی کمک نمی کنم!

    نگاه حریصم را به او می دوزم که در استانه پیری با صلابت قدم برمی دارد.بی ان که حرفم او را از راهش باز دارد مسیرش را ادامه می دهد.
    -خودم می دونم تورو چطوری بار اوردم..
    قبل از ان که سایه شومش از درانه در خارج شود،برمی گردد و با مکث لب می زند:
    -این کمک به خودته..به زندگیت،به ارغوانی که الان هستی
    از گنگ حرف زدن خوشم نمی اید چون بخش بدبین مغزم را از اینی که هست اشفته تر می کند.خودم را به سرعت به او می رسانم و در نیمه باز شده را می بندم.چشمان منتظرش به من دوخته می شود و کلافه می پرسم:
    -سامی رو برای چیته؟
    یقه پیراهنش را مرتب تر کرده و با خونسردی تمام جوابم را می دهد:
    -عادت ندارم توضیحی راجب کارهام بدم..
    بازی با کلمات یا بازی با روح و روان من،فرقی ندارد در هرحال او اگر نخواهد حرفی بزند از خدا هم کاری ساخته نیست.بازویش را می کشم و این بار بی تعلل می گویم:
    -چی قراره این وسط گیر من بیاد؟
    نگاه سوزانش دست هرز رفته ام را نشانه می رود.انقدر این حتک حرمت برایش سنگین تمام می شود که با تلخ ترین لحن ممکن بگوید:
    -در عوض کاری که وظیفته چیزی هم می خوای؟
    درد تا مغز استخوانم را به رعشه در می اورد.این کلام زهرالود از هر شمشیری برانده تر به روح ناتوانم زخم می زند.مگر غیر از ان است که حکم اشغالی را دارم برای به طعمه کفتار شدن؟ خدای من چرا مغزمعیوبم با این واقعیت کنار نمی اید؟ کنار می کشم. حتی تا روی زبانم هم می اید که با خشم بیرونش کنم اما چنین جسارتی در وجودم نیست.

    لب ها قیطانی و کبودش جنبش خفیفی پبیدا کرده و به ارامی می گوید:
    -خیلیا هستن که قراره کیش و مات بشن! تو مراقب کلاه خودت باش که باد نبردش..
    می گوید و بعد در واحد محکم بهم کوبیده می شود.با خودم فکر می کنم مثل یک طوفان امد و به سرعت نور همه چیز را به هم زد!

    **
    [/HIDE-THANKS]
     

    HLYW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/08
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    4,248
    امتیاز
    416
    [HIDE-THANKS]
    -واحد شمارش سند؟
    کمی فکر می کند , شراخر با شک جواب می دهد:
    -به گمونم فقره باشه..چند حرفه؟
    خانه های جدول را پر کرده و با مکث می گویم:
    -اها خودشه..فقره! خب حالا پنج عمودی،پول قدیم ایتالیا؟سه حرفه!
    به فکر فرو می رود.من هم دست کمی از او ندارم که گیتی افه جدول را از زیر دستم می کشد و با پوزخند می غرد:
    -خوبه فیزیک کوانتوم نیستو یه جدول ساده است..خیلی رفتین تو بهرش
    مانی ریز می خندد و دست های بلندش را برای شکستن قلنج گردنش در راستای قائمه می کشد:
    -خب حوصلمون سر رفت..ولی خب جدول حل کردن هم عجب تفریح بامزه ایه..مگه نه ارغوان؟
    نگاهم را از گیتی کلافه به مانی می دهم که برعکس مادرش زیادی پرانرژی و خوشحال است.لبخند عمیقی به او می زنم و می گویم:
    -دیدی گفتم خوب ادمو سرگرم می کنه؟
    گیتی سوییچ ماشینش را سمت مانی می گیرد و مثل یک مادر سخت گیر با جدیت می گوید:
    -خیلی خب برو تو ماشین تا منم بیام
    مانی با لب هایی جمع شده سوییچ را می گیرد و به نشانه خداحافظی دستی در هوا برایم تکان می دهد.با رفتنش نق می زنم:
    -زیاده روی نمی کنی گیتی؟ این یکی دو روز که پیشته رو هم با اخم و تخم زهر کن،باشه؟
    پایم را از گلیمم درازتر کرده ام ولی چاره ای نیست حرفی که نباید می زدم را زده ام.نگاه گیتی رنگ دلخوری به خود می گیرد.شایدهم رنگی از خشم ونفرت.به راستی چرا نمی توانم چشم هایش را بخوانم؟
    دسته موهایش را با فشار زیر روسری اش هل داده و گره ش را محکم تر می کند.از لرزش دستانش پیداست خیلی چیزها هنوز سرجایش نیست.از داخل کیفش برگه چکی را بیرون می اورد و کلافه توضیح می دهد:
    -حقوق این ماه و ماه قبلته..وقت نمی کنم برم بانک خودت نقدش کن
    -گیتی !
    اهی می کشد.لابد با خودش فکر می کند عجب کنه ای هستم اما حقیقت چیز دیگری است.برای ارغوانی که همه چیزش را باخته رابـ ـطه مادر فرزندی این زن چه ارزشی می تواند داشته باشد؟ برای این ارغوان همه ادم ها وسیله اند!
    -می گی چی کار کنم؟دست خودم نیست خیلی بهم ریخته ام..همش می گم کاش زودتر این سفر لعنتی باباش تموم بشه و مانی برگرده خونه اش..انگار نه انگار تا همین ماه پیش ارزو می کردم چند روز بیشتر پیشم باشه..زندگیم رو زمین و هواست
    لبخند مطمئنی به رویش می زنم و با صمیمیت بیشتری می گویم:
    -مانی چقدر قد کشیده..دیگه کم کم وارد نوجونیش شده گیتی،غرورش از هرچیزی براش مهم تره..
    بی حوصله زمزمه می کند:
    -می دونم!
    می خواهد برود که زود از جا می پرم:
    -گیتی..صبرکن
    به سمتم برمی گردد و سوالی نگاهم می کند.به سختی نفس حبس شده ام را بیرون داده و می گویم:
    -می خوای با سامی حرف بزنم؟
    به وضوح خط هایی بین دو ابرویش می افتد.سوالی نگاهم می کند که دست پاچه ادامه می دهم:
    -حرف بزنم،پادرمیونی کنم..بلاخره تو دوست منی گیتی،نمی تونم حال بدتو ببینم..حرف می زنم شاید حل شد
    پوزخندش عمیق تر می شود و گوشه لبش چاک می خورد:
    -من دختر هیجده سالم یا اون پسر بچه؟ دلیلی نداره تو باهاش حرف بزنی،بعید می دونم اصلا چیزی مونده باشه که بخواد حل بشه
    دست های مرددم را درهم قلاب می کنم و رشته افکارم به اخرین ریسمان چنگ می زند:
    -خب من همه اینارو می دونم..ولی بزار شانسمو امتحان کنم..اگه نشدهم حدقعل خیالمون راحته که تلاشمونو کردیم
    عصبی می شود و صدایش رفته رفته اوج می گیرد:
    -چرا مثل دخترای دبیرستانی خیال پردازی می کنی؟ نمی خوام بیشتر از قبل غرورم خرد بشه..بیخیال ارغوان،همدردیت رو درک کردم!
    پوفی می کشم و کلافه حین برداشتن کیفم و برگه کوچک غرمی زنم:
    -صلاح مملکت خویش خسروان دانند!
    جلوتر از من سمت خروجی می رود و با لحن نزارش می نالد:
    -سامی همیشه می گفت وقتی راهی رو بره برنمی گرده پشت سرش رو نگاه کنه،احتمالا منم جایی تو مسیر پشت سرش جا موندم

    **
    [/HIDE-THANKS]
     

    HLYW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/08
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    4,248
    امتیاز
    416
    [HIDE-THANKS]درد یک سازو کار حفاظتی است؛انقدر به مغزت فشار می اورد تا از زیر فشارش خودت را نجات بدهی.این قانون طبیعت است که تخریب بیش از بیش انسانی را به کشتن ندهد.شنیده بودم درد سازش پذیر نیست؛شاید هم واقعا نیست اما من به ان سازش پیدا کرده بودم.انقدر درد در مغزواستخوان تنم فرو رفته بود که به ان عادت کرده بودم.بخشی از وجودم تاول متعفن و چرکینی بود که در داشت،خیلی هم درد داشت اما من دیگر ان را احساس نمی کردم.با ان تاول زندگی می کردم،انگاری که عضوی از بدنم بود و نبودنش به کشتنم می داد.شاید هم همه این فکرها تلقینی بود که مغزم به خودش می کرد.با دردی که تمامی ندارد باید ساخت!
    باورم نمی شود که برگشته باشم سرنقطه اغازی که فکر می کردم تمامش کرده ام.بهمن ابادی که پیش چشم موریل از زبان افتاده محکم بغلم می کند رعشه ایی وسواس وارانه درتنم می چرخد.با صمیمیت و لبخند دروغی اش می گوید:
    -خوش اومدی ارغوان..منتظرت بودیم!
    پوزخند می زنم و می خواهم فراموش کنم،مثل همیشه درد کشنده مغزم را فراموش کنم.نقشش را که بازی می کند قدمی عقب می رود. حال نوبت موریل است که با صورت استخوانی و بی جانش که انگار چیزی تا مردنش نمانده روی ویلچرش،مثل تکه ای گوشت درحال فساد رها شده روی اعصابم راه برود.پوفی می کشم و به سمتش می روم و بی ان که خم شوم دست بی جانش را محکم می فشارم تا صدای استخوانش را بشنوم.انگار همین که جمع شدن چشم هایش را می بینم لـ*ـذت وافری نصیبم می شود.ارم در گوشش زمزمه می کنم:
    -چیه؟چیزی می خوای بگی؟..ها؟..یادم نبود به کل از کار افتادی..
    لب هایش تکان می خورند و نامفهوم کلماتی را به زبان می اورد.پیرزن انگار نمی فهمد که من زبان مادری اش را بلد نیستم! دستم از پشت کشیده می شود و متعاقبش بهمن ابادی است که غز می زند:
    -نکنه برگشتی که این زبون بسته رو دق بدی؟
    چشم هایم را با فشار می بندم و سعی می کنم به اعصاب بهم ریخته ام مسلط باشم.راست می گوید حدقعل حالا به فکر کشتنش نیستم.به اتاق کارش اشاره می کند:
    -برو تو اتاق تا بیام
    مردد و کلافه دستش را می کشم و می غرم:
    -نیومدم برای رفع دلتنگی..یه دقیقه بیشتر تو این جهنم موندن برام عذابه..فکر نمی کنم وقت زیادی ازت بگیرم
    نگاه خاکستری رنگش را در مردمک چشمم قفل کرد.انگار فهمیده بود چیزی سرجایش نیست.ارغوان که بی دلیل به قصرپدری اش برنمی گشت! پوفی کشید و پرسید:
    -چی می خوای بشنوی؟
    بی ان که مکث کنم جوابش را می دهم:
    -چیزی که باید می شنیدم..و الان باید بهم بگی!
    هلم می دهد سمت اتاقش که بالای پله های مارپیچی سمت چپ سالن قرار گرفته و خودش هم پشت سرم راهی می شود.چیزی از درونم فوران می کند"وقتشه کمی صلح طلب باشم".مثل همیشه که سخت ترین و پراسترس ترین لحظات زندگی ام را در این اتاق نفرت انگیز گزرانده ام روی نزدیک ترین صندلی به میز نقشه کشی اش می نشینم و به خطوطی که با نظم و ترتیب و درجه بندی کنار هم شکل گرفته نگاه می کنم.درظاهر یک نقشه معماری ساده است اما حتی دیدنش هم اعصاب تضعیف شده ام را تحـریـ*ک می کند.اتاق کار مهندس،نقشه های مهندس،میز کار مهندس! عجب جلوه سازی خوبی.
    در اتاق که باز و بسته می شود ناخداگاه سیخ می ایستم.کلافه پشت میزش می نشیند:
    -خب..
    با ملایمت مقابلش می نشینم و با لحنی که به هیچ وجه مشابه دقایق قبل نیست لب می زنم:
    -می دونی که من مثل همیشه چاره ای جز تسلیم شدن ندارم،اما این دلیل نمیشه که نخوام بدونم ماجرا از چه قراره
    منتظر و با اشتیاقی خفه شده در چشمانش نگاهم می کند.نمی دانم چه چیزی بگویم تا وادار شود همه سوال هایم را جواب دهد.پوفی می کشم:
    -تلاشمو کردم..از سمت گیتی هیچ راه نفوذی بهش ندارم..
    پوزخند زده و با لحن فاتحی می گوید:
    -می دونم..
    ای کاش انقدر غیرقابل نفوذ نبود! هنوز هم پس از سال ها نمی دانم با این مرد چطور رفتار کنم.دستی به بارانی کرم رنگی که کمی برایم تنگ شده می کشم ودر مغز به دنبال دست اویزی برای ادامه این بحثم.مردد ادامه می دهم:
    -شما گیتی رو برای چیتونه؟
    ابروهایش بالا می پرند و با لحن کشیده ای جواب می دهد:
    -گیتی؟ من با اون زن کاری ندارم..
    متعجب می پرسم:
    -رپس سامی چه دخلی به این ماجرا داره؟
    ریز می خندد و میان خنده با طعنه و تمسخر می پرسد:
    -باید به تو توضیح بدم؟
    بدجوری به غرورم برمی خورد.شانه هایم را صاف کرده و با لحن حق به جانبی می گویم:
    -نباید بدین؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    HLYW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/08
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    4,248
    امتیاز
    416
    [HIDE-THANKS]می دانم جوابش چیست اما از پافشاری ام کم نمی کند.می دانم که چقدر راحت می تواند اصل قضیه را بپیچاند و مخفی کند اما اگر چیزی دستگیرم نشود قید ماجرا را می زنم.از کشوی میزش پیپ و توتونش را بیرون اورده و مشغول چاغ کردنش می شود.انگار اصلا حرفم را به حساب نیاورده است! مثل تمام مدتی که در این خانه فقط حرف حرف خودش بوده!مجددا با لحن نرم تری می پرسم:
    -با شمام..

    پک محکمی به پیپش می زند و من بینی ام از شدت بوی توتون جمع می شود.حس همان روزهایی را دارم که برای مواخذه شدن منتظر می ماندم تا تنبیه ای برایم درنظر گرفته شود.کیف دستی ام را محکم چنگ می زنم و قصد می کنم به همان لاک مغموم خودم بازگردم.در کمال ناباوری ام صلح جویانه جواب می دهد:
    -چیزی ندارم که جوابت باشه..جای اعتمادی برات نزاشتم پس تلاشت بی فایده است
    جای اعتماد؟حرفش برایم خنده دار است.او به من طعنه می زند؟این خودش خیلی درد دارد! سگرمه هایم در هم تنیده و حق به جانب می پرسم:
    -فکر می کنی نمی تونم جوابمو پیدا کنم؟
    این همان کمبودی است که دارم،کمبود تائید! ای کاش کمی جدی تر درنظرش می امدم.چشم هایش را در کاسه چشمش می چرخاند و
    عاقل اندر سفیه نگاهم کرده و لب می زند:
    -اگه تونسته بودی اینجا نبودی..هم من و هم تو ارغوان،خوب می دونیم چه چیزهایی رو پشت سرمون دفن کردیم و جلو اومدیم..سه ماهه که گذاشتم هرغلطی دوست داری بکنی..الان هم می خوام همون پدر ایده الی باشم که همیشه می خواستی..هرکاری دوست داری بکن!
    برایم قابل هضم نیست! ای کاش حرفش را چندین مرتبه دیگر تکرار کند.می خواهم لغت به لغتش را از بر باشم و هرلحظه یاداوری کنم.ناباورانه می پرسم:
    -یعنی می خوای بگی کنارم می زاری؟ اونوقت حالا که..
    بین حرفم می پرد و کلافه با دست ازادش درخروجی را نشان می دهد:
    -من حرف اخرمو زدم
    نمی توانم بپذیرم.ای کاش می فهمید که من دیگر ان دختربچه چهارده ساله نیستم که با ببخشش های ناچیزش شادشوم.یک جای کارش نمی لنگید؟ نگاه عصبانی اش حالی ام می کند مجالی برایم نمانده و تا قبل از ان که بخواهد از اتاق بیرونم کند خودم دست به کار می شوم.
    نمی فهمم با چه حالی از ان جهنم فرار می کنم.انقدر عصبانی ام که قدرت فکر کردنم تحلیل برود.او بیخود سراغم نیامده بود و حالا بیخود بیخیالم نشده.با حرص در اهنی بزرگ قصرش را به هم می کوبم و زیر نم نم ارام باران تازه جان گرفته از زیر شاخه های درختان راه فراری پیدا می کنم.سردی زیاد هوا در تنم می پیچد و باخم کردن گردنم در کلاه بارانی خودم را خم می کنم.گوشی مداما در جیب بارانی ام ویبره می رود و از فکر حرف های بی سر و ته و ضدونقیض او نجاتم می دهد.با دیدن اسم گیتی که روی صفحه گوشی ام نقش بسته اهی می کشم و زود جواب می دهم:
    -جانم گیتی؟
    صدایش عصبانی و کلافه است:
    -کجایی ارغوان؟این مطب از هروقت دیگه ای کثیف تره..مگه قرار نبود مستخدم بیاد تمیزش کنه؟
    لبم را محکم گاز می گیرم.الان باید در مطب می بودم نه؟ با شرمندگی می نالم:
    -ببخشید عزیزم من جایی گرفتار شدم..حتما مستخدم هم اومده و دیده کسی نیست رفته الان خودم میام تمیز می کنم
    با حرص و قبل از ان که قطع کند می غرد:
    -لازم نکرده..خدا میدونه خودت کی برسی خودم یکاریش می کنم..دیر نکنی
    و قبل از ان که جوابی بدهم گوشی را قطع می کند.مردد به صفحه خاموش شده گوشی زل می زنم.سوال مزاحمی به مغزم فشار اورد:"اونی که داره بازیم می ده کیه؟"

    [/HIDE-THANKS]
     

    HLYW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/08
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    4,248
    امتیاز
    416
    [HIDE-THANKS]در همین فکرم که بوق بلندی برایم زده می شود و اب از پشت گلگیر و لاستیک می جهد و کل هیکلم را خیس می کند.حینی می کشم و قدمی عقب می روم.اما عقب نشینی بی فایده است لکه های قهوه ای گل روی بارانی کرمی ام جا خوش کرده اند.منتظرم ماشین شاستی بلند سیاه که بی مانند به نعش کش نیست راهش را بگیرد و برود.مثل همه شهروندانی که کارشان را کرده و بی ان که کوچکترین زحمتی به خودشان بدهند برای یک عذرخواهی ساده،می روند.اما راننده جوان از ماشین پیاده شده و به گرمی می پرسد:
    -حالت خوبه؟
    با تعجب به مرد جوانی که لبخند دوستانه ای به لب دارد می نگرم.او را می شناسم اما سلول های خاکستری رنگ مغزم اراده می کنند او را ناشناخته بدانم.از چشمانش فرار کرده و به ارامی زمزمه می کنم:
    -مرسی،خوبم!
    پوفی می کشد.با خودم فکر می کنم حتما از عمد این همه گل و لایی را به رویم چکانده تا بازهم اراجیف همیشگی اش را تحویلم دهد.لب هایم را به دندان کشیده و می خواهم از کنارش بگذرم که مانعم می شود.دستما
    لی را به سمتم می گیرد و بی ان که لحن گرمش تغییری بکند می گوید:
    -همه لباس هات خیس شده..ماشین هم این طرفا پیدا نمیشه،ماشین نیاوردی؟
    حس بدی دارم.از فکر این که او به دقت همه کار های مرا زیر نظر داشته باشد منزجر می شوم.شاید امروز همه چیز دست به دست هم داده اند تا حالم را بگیرند.
    دستمال را گرفته و با تردید به ان نگاه می کنم.باران کمی جان دار تر می بارد و همه وجودم یخ می زند.زمزمه می کند:
    -صورتت خیس شده..پاکش نمی کنی؟
    متعجبانه دستمال را به خیسی صورتم می کشانم.حتما ارایشم به شکل بدی ماسیده و رغت برانگیز شده.منتظرم جملات همیشگی اش را به زبان بیاورد تا همه حرصم را حالا سر او خالی کنم.اما برخلاف انتظارم لب های قیطانی نازکش را به هم می فشارد و
    بر می گردد سمت ماشینش و بی توجه به من سوار می شود.موهای سیاه کم پشتش کمی خیس و نمدار شده در حالی که از سرو روی من اب می چکد و خیس خیس شده ام.از بین پنجره دودی پایین داده اش می گوید:
    -ماشین گیرت نمیاد..می خوای تا جایی برسونمت؟
    خودم هم می دانم.خریت بزرگی است که بدون ماشین در یک بعدازظهر بارانی هوای برگشتن به خانه به سرم زده است.او که نمی داند چه بلایی به سر ماشین نازنینم امده!
    سرما به قدری به سلول های قشر مخم فشار اورده که فقط به فکر هجوم به اتاقک گرم و نرم ماشینش باشم.
    -مزاحمت نمی شم؟
    به زحمت زیاد لبخند می زند:
    -نه!
    وتعارف بیشتری نمی کند.با وجود ان که به شدت برایم سخت ا
    ست اما در ان خیابان خلوت تنها ماشینی است که اگرهم سوارم کند به قصد بدی نیست. تا به خودم می اییم روی صندلی نرم و بلند ماشینش نشسته ام وخودم را به دریچه های بخاری نزدیک تر می کنم.بی ان که توجهی به من داشته باشد یا من را ببیند می پرسد:
    -مسیرت کجاست؟
    بی فکر ادرس را طوطی وار تکرار می کنم.برخلاف انتظارم
    چیزی نمی گوید.سرانگشتان یخ زده ام را که به دریچه های گرم می چسبانم از چشمش دور نمی ماند و می گوید:
    -تو این فصل و این هوا حتما باید چتر پیش ادم باشه..یاحدقعل اونجوری زیر شرشربارون نیایستده،بعید نمی دونم حسابی سرما بخوری
    نگاه گیجم را به نیم رخ جدی اش منعطف می کنم.چشم های
    گرد قهوه ایش که از همیشه دلخورترند توجهم را جلب می کند.انقدر چشم هایش درد دارد که توجهم را جلب کنند.
    در صورتش دقیق تر می شوم که قوز بینی استخوانی و لب های قیطانی رنگ پریده اش با ان پیشانی بلند که هیچوقت برایم جذاب نبوده و نیست را قالب شده.با خودم فکر می کنم هیچ چیز این مرد برایم جذاب نبود حتی حرف های عاشقانه اش که دلم را نلرزاند! لب هایش می جنبد و چیزهایی زمزمه می کند
    .صدایش را می شنوم اما نمی توانم به حرف هایش تمرکز کنم.انگار هیچ چیزی از گفته هایش نفهمیده ام.انگار به زبان دیگری حرف زده باشد.همه حواسم پی گذشته ای است که مثل زهرکام دهانم را تلخ و بدطعم می کند.

    با ناراحتی نگاهم می کند و زمزمه وار می گوید:
    -دلم برات تنگ شده بود ارغوان
    بی اختیار سرش داد می زنم:
    -فرزین! خواهش می کنم..

    پوزخند تلخی می زند و پاکت سیگارش را که طبق عادت در محفظه کنار صندلی اش می گذارد برداشته و سیگاری بیرون می کشد.پوفی می کشم:
    -اگه می خوای اون کوفتی رو بکشی ترجیح می دم زیر بارون پیاده ام کنی!
    دستش به دور پاکت مشت می شود و به ارامی می گوید:
    -قبلا که مشکلی نداشتی!
    -قبلا قبلا بود..
    با حرص فرمان را در بین پنجه هایش می فشارد و می غرد:
    -خوش به حال قبلا پس!
    چیزی نمی گویم.می خواهم ساکت بمانم تا او هم چیزی نگوید اما او قصد بیخیال شدن را ندارد:
    -برگشتی پیششون؟
    جوابش را نمی دهم.به او که ربطی ندارد!
    -سرکار می ری؟شنیده بودم منشی مطب شدی! این مسخره بازی هات دلیلی هم داره؟
    دست هایم را به عادت مشت می کنم تا ناخن های تیز دستم کف دستم را بخراشد.

    می توانمچیزی بگویم.چیزی که همه غیرممکن های واقعیت را یک پوشش دروغی بدهد.اما هم صحبت شدن با او اخرین چیزی است که می خواهم.خیلی زود با چشمانش مچم را می گیرد.ماشین پشت ترافیک یک روز سرد و شلوغ بارانی گیر افتاده و این مجال را به او داده که نگاه دقیقی به من بیاندازد؛انگار که قصد فاش کردن چیزی را داشته باشد! اما وقتی چیزی به ذهنم نمی رسد و نمی گویم اوهم بیخیال می شود.
    -قصد نداشتم برسونمت اما،دیدم تو این هوا و این وضعیت کوچیکترین کمکیه که می تونم بهت بکنم..
    درمقابل کمکش حتیسعی نمی کنم لبخند بزنم.در نزدیکی مطب به خودم امده و به تندی می گویم:
    -ممنون همین جا پیاده می شم..
    ماشین به ارمی کنار خیابان از حرکت می ایستد و من بی هیچ حرف اضافه ای از ان پیاده می شوم.فرزین هم
    چیزی نمی گوید و به سرعت در انتهای خیابان غیب می شود.خیلی زود با کلیدخودم در را باز می کنم و خودم را به مطب می رسانم.گیتی که در یک بافت بلند مشکی خودش را پنهان کرده با اخم به من زل می زند و می گوید:
    -چه عجب اومدی..
    از نزدیکی اش به پنجره و مشت شدن پرده در دستش می فهمم پیاده شدنم از ماشین فرزین
    را دیده.لبی می گزم و می خواهم توضیحی بدهم که پیش دستی می کند:
    -عیب نداره ولی لطفا سری بعد که قرار عاشقانه می زاری و می ری که زیر بارون قدم بزنی حواست باشه که کارهاتو انجام داده باشی
    حتی منتظر نمی ماند تا من بغ کرده به خودم بیایم و چیزی بگویم.با انزجار بارانی کثیف شده را از تنم دراورده و خودم را به شوفاژها نزدیک تر می کنم.انگار با کمی گرم تر شدن به یاد می اورم تا چه حد همه مصاعب زندگی ام باهم ادقام شده.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    HLYW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/08
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    4,248
    امتیاز
    416
    سلام عزیزان
    خوشحالم که تشکرات هرچند اندک ولی پرحمایت وجود داره و من رو تشویق به نوشتن می کنه.خوشحالم می کنید اگه نقد و نظرتونو برام بفرستید و در بهتر شدن رمان کمکم کنید
    مرسی از وقتی که می زارید و البته که منتظر هیجان باشید! و همراهی کنید

    [HIDE-THANKS]**
    -مهمون نمی خوای؟
    می گوید و خودش را از قاب در بیرون می کشد.با دیدن موهایش که به تازگی رنگشان کرده،خنده ام می گیرد.دستی به تیشرت لیمویی رنگش می کشد و کلافه نق می زند:
    -چقد خونه ات سرده ارغوان..
    خنده ام شفاف تر می شود.از خندیدنم کلافه و عصبی می شودسگرمه هایش درهم تنیده وپوفی می کشد:
    -خب از خنده نمیری..چته؟
    سرم را به شدت تکان می دهم و زمزمه وار می گویم:
    -اخه نمی فهمم تو این هوای سرد تیشرت پوشیدنت به چیه؟
    دستی در موهایش می کشد و غر می زند:
    -چه می دونستم خونه تو از سیبری هم سردتره؟
    لبخند کم رنگی بر روی لبم جا می گیرد.اخرین باری که انقدر بیخیال با دیگران وقت می گذراندم کی بود؟حافضه ام یاری نمی کند و بی ان که چیزی بگویم سمت شوفاژها می روم تا روشناش کنم.عرفان.بی وقفه خودش را روی راحتی ولو می کند و کنترل تلویزیون را به دست می گیرد.از این که هنوزهم در این خانه احساس راحتی می کند خوشحال می شوم.از مابین کانال های ماهواره یک مستند مهیج حیوانات را پیدا کرده و خسته تر می پرسد:
    -خب نمی گی افتاب از کدوم ور دروامده؟یاد ما فقیر فقرا کردی؟
    همه حواسش پی مستند راز بقایی است که ماهواره پخش می کند اما می دانم این سوال را نمی توانم بی جواب بگذارم.مردد به سمت تنها پنجره کوچک و دلگیر خانه رفته و زیرلب می گویم:
    -لوس نشو عرفان..اگه تو بی معرفتی من نیستم!
    دروغ به ان بزرگی را به زبان می اورم و این بار حق به جانب نگاهش می کنم.اوکه مغزم را نمی خواند! سنگینی نگاهش را حس می کنم که با اندکی تامل می گوید:
    - ببین منو خر نکن من خودم خرکن عالمم
    از خودم و همه دروغ هایم متنفرم! لب هایم را بهم فشرده و با مکث می گویم:
    -این بحثا بی فایده است..نگفتم بیای اینجا که دعوا کنیم
    نگاه مرددش بار دیگر از صفحه تلویزیون گرفته شده و به من زل می زند.لب هایش می جنبد:
    -خب؟
    دم عمیقی فرو می برم و حرف هایم را بیشتر در خودم حل می کنم.قبل از ان که چیزی بگوید می پرسم:
    -از خودت چه خبر؟چی کار می کنی؟

    پوزخند می زند.
    -زندگی من همونطور سگی پیش می ره..طبق معمول!
    با دقت بیشتری نگاهش می کنم.فقط من می دانم طلایی کردن موهایش فقط بهانه ای است برای پنهان کردن انبوه موهای سفیدش در اوج جوانی،و حالا که خوب نگاه می کنم چروک های پای چشمش هم رشد خوبی داشته و روی هم رفته نقابی که به صورت می زند چندان کار ساز نیست.عرفان تنها کسی است که در بخش تاریک گذشته ام روشن است.یک رفیق واقعی! سکوت منزجر کننده را این بار با خنده قطع می کند:
    -ولی خب هندیش نمی کنم،اگه بدونی چه پارتنری پیدا کردم!
    با تعجب نگاهش می کنم که حین گاز گرفتن لب هایش زمزمه می کند:
    -اسمش تیرداده..بدجوری تو نخشم!
    اخم هایم درهم می رود و غر می زنم:
    -عرفان! حواست به..
    ادامه حرفم را می خورم.دوست ندارم راجب این مسائل بیشتر صحبت کنم.انگار می فهمد که نگاهش را سرتاسر خانه کوچکم گردانده و سراخر بحث را عوض می کند:
    -تو چی می کنی تو این دخمه؟قصر به اون بزرگی رو ول کردی و چسبیدی به این سوراخ موش؟
    از تصورش خون در عروقم یخ می زند؛یاد زمانی می افتم که همکلاسی هایم به خاطر ماشین مدل بالایی که هر روز مرا تا مدرسه می رساند،قبطه می خوردند.ای کاش این افتاب بیرونی ان قصر از درون ابری نبود،کاش!
    در جوابش فقط می توانم بگویم:
    -تنهایی رو دوست دارم و ترجیح می دم..
    می دانم او هم نگران است.در این شرایط همگی نگرانیم! من ولی خسته و درمانده هم شدم.شاید در این مورد بیشتر از بقیه!
    -تنهایی اگه جواب بود همه تنها بودن ارغوان
    از پنجره به خیابان شلوغ و پر رفت و امد می نگرم.هرکدام به امیدی در تکاپوی به خانه رفتن است.نامردی نیست خودمان را با این مردم ساده و خوشبخت یکی کنیم؟ پرده چوبی را کشیده و به سختی بغضی که می خواهد زیر گلویم جمع شود را می شکنم:
    -ما مگه جزو همه ایم؟
    از پوسته سرد و بیخیالش بیرون امده و با کلامی الوده به خشم و حرص می غرد:
    -اینا همش حرفه..می دونم رها رفته،هاتف رفته، تو رفتی!..سخت اینه ارغوان..سخت اینه که ما خودمون داریم شرایطو سخت می کنیم وخودمون تیغ می زنیم رو زخم خودمون..نمی گم خوشبخت بودیم یا خوشحال..ولی هرگهی که بودیم تنها نبودیم،باهم بودیم!
    دست به سـ*ـینه و تکیه زده به دیوار خیره خیره نگاهش می کنم که بی توجه به من سیگار فندکش را از درون جیب های تنگ جین پاره پوره اش دراورده و نخی از داخل پاکت بیرون می کشد.پیش دستی می کنم و برای ارام تر شدن جو متشنج می پرسم:
    -چیزی نمی خوری؟چایی،کافی،ابمیوه؟
    فندکی به زیر سیگارش کشیده و بعد از دم عمیقی که از ان می گیرد زمزمه می کند:
    -زیاد نمی مونم..ترجیح می دم بری سر اصل مطلب
    با قدم های کوتاهی خودم را به او می رسانم.مردد می پرسد:
    -زیر سیگاری؟
    زیرسیگاری تمیز را از زیر پایه های عسلی بیرون اورده و مقابلش می گذارم.پوزخند می زند:
    -خوبه..تو تَرکی؟
    پرسشش انقدر انکاری است که جوابی نمی دهم.منتظر نگاهم می کند که بعد از مکث کوتاهی می پرسم:
    -حرفمم نمی افته اونجا؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا