#پارت_ پنجاه و هفتم THANKS]هستی گیج از رفتن اشکان به سمت پلهها پایین راه پله ایستاد و خیره به او گفت:
- می شه بگید چرا الان شما دارید بالا میرید؟!
اشکان بدون آن که به سمت هستی بچرخد و به او نگاهی بیندازد، پا روی پله آخر گذاشت و در جواب به او خونسردانه گفت:
- یکی از دوستام طبقه بالا رو اجاره کرده، دارم میرم دیدنش. از نظر شما ایرادی داره؟!
با پایان یافتن حرفش از حرکت ایستاد و به عقب برگشت. هستی از جواب او ناخودآگاه اخمهایش درهم رفت. حس این را داشت که اشکان به او گفته باشد فضولی؟!
دلخورانه پشت چشمی نازک کرد و بدون آن که جوابی به اشکان بدهد، بند کیف روی شانهاش را جا به جا کرد و هرچه حرص از رفتار اشکان داشت را با فشردن موبایل در حصار انگشتانش خالی کرد.
در همان هنگام در باز شد و صدف با سری حوله پیچ از پشت در نمایان شد. تا چشم صدف به هستی افتاد لبخندی دندان نما زد و با خوشرویی او را به داخل دعوت کرد. هستی هم از خدا خواسته وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.
هستی از همان لحظه ورود بند کیفش را گرفت و از شانه اش جدا کرد. آن را به همراه شال و مانتواش آویزان جا لباسی درون راهرو کرد و با چهرهای پکر وارد نشیمن شد. صدف که جلوتر از او وارد آشپزخانه شده بود و در حال آماده کردن قهوه بود، از همان جا با صدایی بلند گفت:
- ببخشید هستی جون که پشت در معطل شدی. حسام که مطبه و منم توی حموم بودم.
هستی همانطور که روی مبل نشسته بود و صورتش را با دستانش پوشانده بود در جواب به صدف تنها زیر لب زمزمه کرد:
- مهم نیست.
صدف در حالی که دو فنجان قهوه را در سینی گذاشته بود، از آشپزخانه بیرون آمد و با حفظ لبخندش سینی را روبروی هستی روی میز گذاشت. آنگاه خودش یک فنجان قهوه برداشت و در حالی که پایش را به روی پای دیگرش انداخته بود جرعهای از قهوه داغ را در دهانش مزه کرد. در تمام لحظات ، چشم از هستی نمیگرفت. با پایین آوردن فنجان قهوه در دستش با ابروهای بالا رفته خطاب به هستی زیر لب گفت:
- چیه؟! مثل همیشه شاد و سرزنده به نظر نمیای!
هستی در حالی که بی حوصله در کنج مبل نشسته و پایش را در بغلش جمع کرده بود زیر لب در جواب به صدف نالید:
- چیزی نیست...خوبم.
صدف جرعهای دیگر از قهوه داغ در دستش را خورد و در همان حال سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نه به خوبی یه دختر بیستساله.
هستی کلافه چند تار از موهای فرش را پشت گوشش فرستاد و خیره به صدف به تندی گفت:
- مگه دخترای بیستساله چطورین؟! بیحوصلگی که سن و سال نمیشناسه.
صدف وقتی لحن تند او را دید متاسف سرش را تکان داد و به صورت تسلیم دستانش را بالای سرش گرفت.
- ببخشید، حق با توئه. من زیادی جدی گرفتم چون واقعا این اولین باره که تو رو اینجوری میبینم. حالا نمیخواد شلوغش کنی.
کم کم انگشتان هستی در کف دستش جمع شد. ناگهان از جا برخاست و در حالی که از خونسردی صدف حرصش گرفته بود از لای دندانهای چفت شدهاش غرید:
- من دیگه میرم خونه؛ فقط وقتی حسام اومد بهش بگو یه زنگ بهم بزنه.
صدف با نگاهی پرسشگر و گیج به تبعیت از هستی بلند شد و روبرویش ایستاد. خیره به او که دست به سـ*ـینه نگاهش را به نقطهای نامعلوم دوخته بود، به آرامی گفت:
- دختر چرا یهو ترش کردی؟! من که حرف بدی نزدم؛ انگاری توپت از یه جای دیگه پره.
هستی پوزخندی به حرف صدف زد و بدون آن که چیزی بگوید به سمت راهرو گام برداشت و با برداشتن وسایلش بیخداحافظی از خانه بیرون زد. در حالی که بند کیفش را در دستش میفشرد و زیر لب غرغر میکرد به طرف آسانسور رفت که با دیدن یادداشتی به روی در آسانسور پوفی کرد و همانجا به آسانسور تکیه داد.
نگاهش به روی راه پله ثابت ماند. ناگهان با فکری آنی، تکیهاش را از در آسانسور گرفت. راه رفته را برگشت و روبروی راه پلهای که به طبقه بالا ختم میشد ایستاد. آب دهانش را با صدا قورت داد و با کشیدن نفسی عمیق بی وقفه و سریع از پلهها بالا رفت.
مصمم و کنجکاو روبروی دری که روی آن عدد هشت خود نمایی میکرد، ایستاد. خیره به در، آرام دست مشت شدهاش را بالا آورد و پس از مکثی کوتاه چند ضربه به در زد.
کمی در همان حالت ماند که با شنیدن صدای ظریف زنانهای رعشی بر اندامش افتاد. ناخواسته نفسهایش به شماره افتاد و قدمی به عقب برداشت اما همچنان نگاهش به در بود...
***
- تو کار و زندگی نداری همش اینجایی؟!
اشکان با حفظ لبخند همیشگی بر لبانش وارد آشپزخانه شد و با جای گرفتن بر روی صندلی پشت کانتر بزرگ میان آشپزخانه به ریحانه که در حال درست کردن شام بود خیره شد. دستش را دراز کرد و گلدان کوچک تزیینی روی کانتر را برداشت و با بازی گرفتن آن در دستش زیر لب خطاب به ریحانه گفت:
- چی کار کنم دیگه ... باید چهار چشمی حواسم بهت باشه تا دست از پا خطا نکنی.
ریحانه در حالی که سبزیجات روی تخته را با چاقویی تیز خرد میکرد بدون آن که به اشکان نگاهی بیندازد گفت:
- همچین میگی باید چهار چشمی حواسم بهت باشه انگار راست راست تو خیابون راه میرم و آدم میکشم!
اشکان گلدان در دستش را به روی کانتر گذاشت و با اخمی محو بر پیشانی ناخودآگاه زیر لب زمزمه کرد:
- بعید نیست...هر چی باشه برای آدم کشی توی ماموریت هستی.
ریحانه با شنیدن حرف اشکان دستش بی حرکت ماند. نگاه مات بـرده اش را از تخته روبرویش گرفت. فک منقبض شدهاش را تکان داد و در همان حال سر به زیر از زیر مژههایش به اشکان نگاه کرد. اشکان بی تفاوت به دور و برش چشم میانداخت و بی خبر از حال آشفته درون ریحانه بود.
ریحانه همچنان با اندیشیدن به کاری که در آن مامور شده بود تا به انجام برساند، رعش به تنش میافتاد و ذهنش را مغشوش میساخت. از یک طرف، فکر این که او با گرفتن جان شخصی قاتل شناخته میشود، باعث میشد تا بی توجه به گذر زمان ساعتها به نقطهای خیره بماند و عکس العملی جز پلک زدن انجام ندهد؛ اما از طرفی دیگر به این امید داشت که این کار به صلاح خود و خانواده کوچکش است. تا آخر عمر در آسایش و رفاه...
ریحانه برای رهایی از این افکار چشمانش را به روی هم گذاشت و نفسش را پوف مانند بیرون فرستاد. با حالتی جدی و مصمم تر از قبل تخته را از روی میز برداشت و با دو گام بلند پشت به اجاق گاز ایستاد. در حالی که سکوت خانه را احاطه کرده بود، سبزیجات خورد شده را درون قابلمه روی شعله ریخت و در همان حال سکوت را با سوالی که از اشکان پرسید، شکست.
- عکسش همراهت نیست؟!
اشکان گیج از سوال ریحانه آرنجش را به میز تکیه داد و با متمایل شدن به سمت ریحانه زیر لب ناخودآگاه نالید:
- ها؟!
ریحانه که پشت به اشکان ایستاده بود، به عقب برگشت و خونسردانه تکرار کرد:
- می گم عکسش همراهت نیست؟!
- عکس کی؟!
- همین یارو دیگه.
- یارو؟!
- بابا همین که به خاطرش الان توی این وضعیتیم دیگه. [/THANKS]