رمان تمکین تباهی | Parinaz_rasouli کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Parinaz_rasouli

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/09
ارسالی ها
147
امتیاز واکنش
4,695
امتیاز
416
سن
20
[به نام گرداننده سپهر]

نام رمان: تمکین تباهی

نویسنده: کاربر انجمن نگاه دانلودParinaz_rasouli

ناظر:آرمیـbzـتا

ژانر: عاشقانه، تراژدی، جنایی_پلیسی

a7kp_تمکین.jpg




خلاصه: پریماه چکاوک نژاد، تک دختر فرنام چکاوک نژاد؛ دختری
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ز لا به لای قصه‌های آشفته‌ی کتاب زندگی!
زندگی‌ای سخت، پر درد، بدون پدر، بدون حامی!
اما آرام و بی صدا!
و حال چه شد که آن زندگی ملموس، به یک باره آ‌شفته شد و زندگی ورق خورد و آن دختر شکننده، تبدیل به هیولایی از درد شد و دو انسان را به مرز تباهی کشاند؟
دو انسان، دو عاشق؛
از نسل آدم و حوا.
از تبار لیلی و مجنون.
از جنس شیرین و فرهاد.
و اما چه کسی گفته بود همیشه سفیدی بر سیاهی پیروز است؟
چه کسی می‌داند که اسلحه‌ی مرگ، زندگانی کدام یک را نشانه می‌گیرد؟
مگر نه این‌که شیطان، دشمن قسم خورده‌ی انسان بود؟


نکته:
*دوستای عزیز، اسم رمان، روند رمان و تمامی پست‌ها ویرایش شده!
*ژانر جنایی_پلیسی در طول رمان بسیار کم دیده می‌شه ولی در پایان یافتن رمان نقش بسزایی داره
ممنونم از همراهی و نگاه های گرمتون❤
و سپاس فراوان از @kianick به خاطر کمک‌های سازنده‌ش!


تاپیک نقد رمان:

Please, ورود or عضویت to view URLs content!



کلیپ شخصیت‌های رمان تمکین تباهی:

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Parinaz_rasouli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/09
    ارسالی ها
    147
    امتیاز واکنش
    4,695
    امتیاز
    416
    سن
    20
    سلام دوستای عزیز:biggfgrin:
    این اولین تجربه نویسندگی من هست و خوشحال میشم بخونین و هر انتقاد و نظری که داشتین از طریق خصوصی بهم اطلاع بدین.
    ممنون
    ***

    مقدمه:
    خود به دیوارهای محدود قفس کوبیدن
    پنجه بر خاشاک زمان سائیدن
    سر به سنگ تجربه ها
    دل به دریای هواهای محال زدن
    شهر به شهر،زمین به زمین گز کردن پی هیچ
    فریاد و فغان، ناله و آه
    صوت به اوج عدالت شوراندن
    موج وجدان بر سر بی سپر گـ ـناه فرود آوردن
    سبد دل از سیب آرزوها انباشتن
    سیب آرزو به آفت آزها آلودن
    سـ*ـینه از غم،سـ*ـینه از آه سوزاندن
    ریشه ها را با تیشه ها خشکاندن
    غرق تردیدها واماندن
    از آفتاب و مهتاب جا ماندن
    سفر به نیستی به اعماق نابودی کردن
    خانه ویران کردن،دل شکستن
    پای رفتن را رهرو کردن
    جاده های جدایی را هموار کردن
    چشم بر نور، دل به روی حقیقت بستن
    سـ*ـینه بر دردها،ذروغ ها گشودن
    کار ما آدمهاست،زندگی بیهوده کردنهای ماست...


    ---------------------------------------------------------
    #پارت_یک

    *حال*
    گلبرگ‌های گل نرگس سفید را روی آرامگاه ابدی‌اش، پرپر کرد؛ گل مورد علاقه‌اش!
    چه قدر بوی او را می‌داد؛ انگار هنوز هم کنارش بود!
    شیشه‌ی گلاب را از کیف مشکیِ ساده‌اش، بیرون کشید؛ بازش کرد و سنگ قبرِ باارزش‌ترینش را شست؛ دستش گز گز می‌کرد از برخورد با سنگ مشکیِ یخ زده‌اش!
    قطره‌ی مروارید گونه‌ی اشکش، لیز خورد و روی خاک سردش فرود آمد.
    _می‌دونستی امروز پنج ماه و شیش روزه که رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی تنها کسم؟ من بدون تو چیکار کنم زندگیم؟ چرا انقد زود رفتی آخه همه کسم؟ من هنوز از بوی تنت سیر نشده بودم.
    شیشه‌ی گلاب، از دستش رها شد؛ هق زد و بدن نحیف و ضعیفش، روی خاک یخ زده‌اش فرود آمد.
    _چرا سرنوشت تو رو ازم گرفت؟ من هنوز بهت نگفته بودم عاشق شدم! هنوز به خاطر کارایی که برام کردی، ازت تشکر نکرده بودم! هنوز به خاطر تموم فداکاریات، محکم بغلت نکرده بودم!
    ضجه زد و صدایش بلندتر شد و مشت‌های بی‌رمقش، روی خاک فرود آمد.
    _تروخدا بلند شو! بلند شو و چشمای مهربونت رو باز کن برام! من با نبودنِ تو چیکار کنم؟ جای خالیت رو با چی پر کنم؟ بلند شو! بلند شو!
    شنیدن اکوی صدایش، در خلوتیِ بی‌کرانِ بهشت زهرا، فریادهایش را برید و به ناله‌ی ریزی تبدیل کرد.
    سرش را روی خاک فشار داد و مشتش را از خاکی که عزیزترینش را در بر گرفته بود، پر کرد.
    _خسته‌ام! از نبودنت خسته‌ام! تموم زندگیم درد می‌کنه؛ دلم تو رو می‌خواد، نوازش‌های تو رو می‌خواد، وجودت گرمت رو می‌خواد. اما نیستی!
    هق زد و صدایش تحلیل رفت.
    _کاش تنهات نمی‌زاشتم! کاش قلم پام به اون شهر لعنتی نمی‌رسید! کاش می‌موندم و مواظبت می‌بودم! کاش...!
    دستانش را بی‌رمق، به خاک یخ زده‌اش تکیه داد و بلند شد. یعنی او سردش نمی‌شد؟
    نگاه گرفت و لباس‌های سر تا پا مشکی‌اش را تکاند. کیفش را برداشت و راه افتاد و بدنش را روی سنگ ریزه‌های بهشت زهرا، به یدک کشید؛ رفت! بدون خداحافظی! همانند خودش!
    نزدیک ماشین که رسید، چشمان و صورت خیسش را با آستین خاکی‌اش پاک کرد. پیاده نشده بود تا او راحت با دردانه‌اش درد و دل کند!
    پسر فهمیده‌ای هم بود؛ کاش می‌توانست کمی دوستش داشته باشد! کاش...
    دستگیر‌ه‌ی در جلو را فشرد و باز کرد و نشست.
    پرهام، با نیم نگاهی به چشمان و بینی سرخ شده‌اش، بدون هیچ حرفی راه افتاد. آهی کشید و دنده را جا به جا کرد.
    چه کار باید می‌کرد تا باز هم خنده‌های قشنگش را می‌دید؟ یعنی باز هم می‌توانست بخندد؟
    _سردت نیست؟
    پریماه، باز هم نگاهش نکرد.
    _نه!
    یعنی کاری که می‌خواست بکند، درست بود؟
    این کار فقط به خاطر پریماه بود و بس! فقط برای این که دلبرکش را از این حال و هوا در بیاورد؛ همین!
    _اگه سردته، شیشه رو بکش بالا، بخاری رو روشن کنم.
    پریماه سرسختانه، بدون نگاه به او، سرش را به ستون پنجره تکیه داد.
    _سردم نیست.
    چرا سردش بود. اما این سرما لازم بود؛ تا بلکم هوایی به کله‌اش بخورد و دست از افکار مزخرفش بردارد!
    هیاهوی خیابان‌ها و کوچه‌ها، ذهن خسته‌اش را بیش از پیش خراش می‌داد. یعنی کسی هم به اندازه‌ی او درد داشت؟
    پرهام، روبروی خانه‌ی نقلی‌شان، خانه‌ای که جز به گریه چیزی به خود ندیده بود، ترمز دستی را کشید و به دنبالش، قفل مرکزی را فشرد و به پریماه خیره شد.
    پریماه با توقف ماشین، شال مشکیِ ساده‌اش را مرتب کرد و بند کیفش را در دست گرفت. دستش را سمت دستگیره برد و فشار داد. اما باز نمی‌شد!
    به سمت پرهام چرخید و منتظر نگاهش کرد؛ اما زهی خیال باطل!
    _پرهام! باز کن این کوفتی رو!
    حتی اخم‌های گره خورده و چشمان پر از خشمش هم، تاثیری در پرهام نداشت.
    به سمت پریماه چرخید و به در ماشین تکیه داد و با حالتی کاملا مصنوعی و با شیطنت، ابروهایش را بالا انداخت و خبیث خندید.
    _نوچ! تا نگی دوسم داری، باز نمی‌کنم.
    پریماه چشمانش را در کاسه چرخاند و لبانش را روی هم فشار داد و با انزجار به فرد بی فکر روبرویش که خودش را مرد می‌دانست، خیره شد. از پنجره‌ی دودی رنگ سمند سفید پرهام، بیرون را نگاه کرد و با حسرت، به در خانه‌ی نقلی‌ای که نحس بود چشم دوخت.
    خدایا خودت صبر بده!
    _پرهام؟ به نظرت من الان تو شرایطی‌ام که بتونم با تو این حرفای مسخره رو بزنم؟
    دستش را روی دستگیره فشار داد تا کمی از شعله‌های خشم درونش را خاکستر سازد.
    دوباره به سمتش چرخید و اشک پهنای صورتش را پوشاند.
    _منی که داغ دار مادرمم! منی که تازه از سر خاک تنها عزیزم برگشتم، حال این رو دارم که با کسی که ازش متنفرم خنده و شوخی کنم؟
    هق زد و نفس گرفت و خیره به چشمان سیاه رنگش فریاد کشید.
    _اصلا تو می‌دونی دوست داشتن چیه؟ تو از دوست داشتن چی می‌فهمی؟ اصلا چیزی از احساس سرت میشه؟
    بلند تر از قبل، بی خبر از قصد و غرض پاکش، بر سرش فریاد زد.
    _اصلا تو آدمی؟ به موجود نفهم و بی فکر و بچه‌ای مثل تو هم میگن مرد؟
    انزجار لحنش، خشم آن چشم‌های آسمانی، کلماتی که با اکراه روی لبانِ قلوه‌ایِ همیشه سرخِ خدادادی‌اش می‌آمد، خنده‌ی لبانِ خوش فرم گوشتیِ پرهام را خاموش کرد. چشمان به رنگ شبش، کم سو شد؛ پلک زد و خیره ماند. او مشمئز کننده بود یا پریماه وسواسی؟
    عرق، روی پیشانی کوتاهِ گندمگون مردانه‌اش نشسته بود؛ از ترس بود یا درد؟
    آب گس دهن خشک شده‌اش را قورت داد.
    صدایش، با بغضی که فقط خودش می‌دانست و خدایش، بم تر از همیشه از ته گلویش درآمد.
    _پریماه! من... من فقط... فقط می‌خواستم...
    باز هم فریاد و همان چشمان پر از خشم و لحن پر از نفرت!
    _می‌خواستی چی؟ فقط می‌خواستی عذابم بدی؟ بفرما...
    مشتش را جلوی چشمان ترسان و پر بغض پرهام، روی سـ*ـینه ماشین کوبید و باز هم فریاد!
    _موفق شدی!
    با حالتی هیستریک وار صورت خیسش را با دستان یخ زده‌ی لرزانش پاک کرد.
    _دوسِت ندارم؛ می‌فهمی؟ ازت متنفرم! هیچ وقت هم نمی‌تونم دوسِت داشته باشم. ازت چندشم میشه؛ وقتی می‌بینمت حس انزجار بهم دست میده!
    و بلند تر داد زد.
    _می‌فهمی؟
    چشمانش لبالب از اشک و صدایش آرام تر شد.
    _چطور می‌تونم کسی رو که نابودم کرد، دوست داشته باشم؟ چطور می‌تونم کسی که نفسم رو بریده دوست داشته باشم؟ یادته چقد التماست کردم و تو گذشتی؟ تو زندگیم رو ازم گرفتی پرهام!
    انگشت سبابه‌اش بلند شد و روی سـ*ـینه‌اش، درست سمت چپ، روی همان قلب تپنده‌ی عاشقش نشست و از زور بغض و هق هق صدایش تحلیل رفت.
    _آه این وامونده هم، همیشه پشت سرت می‌مونه!
    پرهام یخ زد و خشک شد؛ چونان کسی که در قطب شمال یخ زده باشد! و پریماه ندانسته، تمام بی فکری‌های بچگانه‌ی مرد عاشقِ روبرویش را به رخ می‌کشید.
    تاثیر هوای زمستانی بود یا چشمان بی روحِ سرد و یخ زده‌ی پریماه؟
    پلک پایینش پرید؛ تند پلک زد تا اشک از چشمانش جاری نشود. چشمان سرخ شده‌اش را از پریماه گرفت و چرخید و صاف نشست.
    دستان سِر شده‌اش، روی قفل نشست و فشرد و صدای تیک باز شدن درها همزمان شد با جاری شدن اشک چشمش و فرودش روی شلوار پارچه‌ایِ مشکیِ خوش دوختش!
    پریماه، خیره نگاهش کرد و دلش سوخت. شاید مقصر او هم نبود!
    مقصر رویا بود، مقصر آراد بود، مقصر دلش بود، مقصر سرنوشت بود!
    مقصر تلخی روزگار و بخت سیاهش بود!
    دستش را روی دستگیره قرار داد و در را باز کرد و نگاه از مردی که حال شوهرش به حساب می‌آمد، گرفت؛ شوهری که از شوهرش بودن، فقط اسمش را یدک می‌کشید!
    در را به سمت بیرون هل داد و پای راستش، روی سنگ فرش پیاده روی ولیعصر تهران نشست و دوباره به سمتش چرخید. حتی تکان هم نخورده بود!
    پیاده شد و بسته شدن در ماشین همزمان شد با صدای جیغ لاستیک‌ها و بوی سوختگی!
    قدم برداشت و جلوی در کرمی رنگ خانه‌شان ایستاد. دسته کلید را با سستی از جیب کیفش درآورد و قفلش را باز کرد. قفلی که قرار بود روی در خانه‌ی او و آراد باشد؛ نه او و...
    سرش را بلند کرد و نمایی که به خواست خودش ساده بود را از نظر گذراند؛ سنگ‌های ساده‌ی مرمر و دو پنجره‌ی کوچک طبقه‌ی دوم، نمای کلی خانه‌ی نحسش بود!
    در را به داخل هل داد؛ کفش‌های اسپورت مشکی‌اش را از پاهای خسته‌اش درآورد و از راهروی کوچک سرامیکی سفیدش، رد شد.
    هال ساده و در عین حال شیکش که کار به اصطلاح شوهرش بود و دکوراسیونی ساده تر، با پارکت‌های چوبی و دیوار سفید رنگ و مبلمان ده نفره‌ی کرمی و قهوه‌ای رنگ؛ وسط مبل‌ها را جلو مبلی‌های چوبی و قالی‌ای کوچک و سنتی، با ترکیب رنگ سفید، قهوه‌ای و کرمی پر کرده بود و از راهرو، سمت چپ را آشپزخانه و انتهای آشپزخانه را راهروی کوچکی که شامل اتاق او و پرهام بود، تشکیل می‌داد. خانه‌ای که به جای آرامش، بوی غم می‌داد!
    یکی از مبل‌های تک نفره‌ی نزدیک را انتخاب کرد و نشست.
    کیفش را روی زمین رها کرد و زانوهایش را در شکمش جمع کرد؛ دستانش را دور زانوهایش پیچید و چانه‌اش را به آن تکیه داد.
    چه شد که زندگی آرامی که تنها دغدغه‌اش عشق بود، چنان راحت تباه شد و هاله‌ای از مه خوشحالی‌اش را پوشاند؟
    چه شد که به اینجا رسید؟
    از کجا شروع شد؟
    از آن روزی که عاشق شد؟
    یا روزی که رویا را دید؟ یا روزی که آراد به عشقش اعتراف کرد؟
    یا از روزی که پایش را به تهران گذاشت؟
    نه!
    از همان روز نحس کنکور شروع شد!
    از همان ۱۴ تیر!
    ***

    *گذشته*
    روی صندلی چوبی و کرمی رنگ تک نفره‌اش، جا به جا شد و سعی کرد کمی راحت تر بنشیند تا فکرش را آزاد کند.
    از بس سرش را روی برگه خم کرده بود، حس می‌کرد گردنش قفل شده!
    تند تند تست‌هایی که از نظرش آسان بود را رد می‌کرد و به خودش دلداری می‌داد.
    «پریماه! زود باش تو می‌تونی؛ دیگه چیزی نمونده!»
    از روی مقنعه‌ی مشکی رنگش، دستی به گردنش کشید و ماساژ داد و چشمان آبی‌اش، با سرعت روی دفترچه‌ی سوال و پاسخنامه در حرکت بود.
    ۱۰سوال اختصاصی به اضافه‌ی ده پانزده سوالی که سخت بود و جا گذاشته بود، مقدار سوال‌های باقیمانده‌ بود!
    _کریمی؟ سرت تو برگه‌ی خودت باشه!
    با صدای تذکر یکی از مراقبین، سرش را بالا آورد و نا محسوس نگاهش را دور تا دور سالن بزرگ با دیوار و سرامیک‌های ساده‌ی کرمی رنگ چرخاند.
    شخص متقلب را از نظر گذراند؛ به ریخت و قیافه‌اش نمی‌آمد درس خوان باشد!
    پوفی کشید و نگاهش را به ساعت دیواری سفید ساده با عقربه‌های سیاه در حال حرکت، سوق داد.
    فقط ۱ ساعت از وقتش مانده بود!
    پس به سرعت طوری که صدای خرد شدن استخوان‌هایش را حس کرد، دوباره سرش را در برگه‌های روبرویش فرو کرد.
    باور نمی‌کرد سوالات کنکور تا این حد ساده باشند؛ البته اگر چند تا از سوالات زیست را نادیده می‌گرفت!
    طی پانزده دقیقه، ۱۰سوال باقیمانده را حل کرد و برگشت به سوال‌هایی که نتوانسته بود با یک نگاه حل کند!
    چک نویسش را جلوی دستش گذاشت و تند تند فرمول‌های مربوط به سوال را یادداشت کرد.
    و چنان راحت ۲۵سوال باقیمانده هم به پایان رسید و تمام!
    خودکار و مداد و لاک پاک‌کنش را به جیب کیف کولیِ مشکیِ ساده‌اش برگرداند. مقنعه‌اش را مرتب کرد و با اعتماد به نفس بلند شد!
    همراه با نفسی عمیق و چهار صلوات، برگه‌اش را تحویلِ مراقبِ اخمو و عبوس داد و از حوزه خارج شد.
    حال استرسش کمتر شده بود و آسان بودن سوال‌ها و مطمئن بودنش از جواب‌هایش، خیالش را تا حدی راحت کرد و به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برداشت.
    شروع کرد به مرور کردن و تجسم سوال‌ و جواب‌ها در ذهنش.
    عاقبت دستانش را به سرش فشار داد و سرش را بلند کرد تا از فکر کنکور بیرون بیاید؛ به هر حال او طی این ۱۲ سال همه‌ی تلاشش را کرده بود و از این به بعدش را فقط به خدا توکل می‌کرد!
    از دور اتوبوس را دید و به قدم‌هایش سرعت بخشید. جلوی در که رسید دستش را به میله‌ی آهنین کنار در اتوبوس زرد رنگ گرفت و از سه تا پله‌اش بالا رفت. نزدیک‌ترین صندلی به در را انتخاب کرد و روی آن لم داد و همزمان اتوبوس به آرامی حرکت کرد.
    حس درد و خستگی تک تک اعضای بدنش را حس می‌کرد. کیفش را بغـ*ـل گرفت و خیره به پنجره سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
    یعنی نتیجه‌اش چطور از آب درمی‌آمد؟
    با دیدن خیابان آشنای «دانشگاه» و در انتها کوچه‌ی «خسرو حیدری»، صاف نشست و دستش را به میله‌ی آهنی و مشکی رنگ جلوی صندلی گرفت.
    _آقا؟ نگه دارین لطفا!
    با توقف شدید اتوبوس، زیر لب فحشی رکیک نثار راننده و دست فرمانش کرد و با در دست گرفتن بند کیفش و حساب کردن کرایه، پیاده شد.
    از سراشیبیِ کوچه‌ی قدیمی و پر خاطره‌شان، نفس نفس زنان بالا رفت.
    چه روز‌هایی که اینجا نداشت!
    روبروی در برزگ و آهنیِ خاکستری رنگش ایستاد. دستش را روی دستگیره‌ی سیاه رنگش کشید؛ جای دست‌های پدرش!
    سرش را بلند کرد و با عشق به درخت بزرگ گردوی واقع در حیاطشان که با دستان پر مهر پدر عزیزش کاشته شده بود، نگاه کرد.
    دستش را روی برگ‌هایی که از دیوار سرازیر شده بود کشید. پدرش چقدر این درخت را دوست داشت!
    «هعی روزگار! یادش بخیر.»
    کلیدش را از جیب پشتی کیفش درآورد و در قفل در زنگ زده‌ی خانه‌ی قدیمی‌شان فرو کرد.
    هوای سوزان تابستان گونه‌های گوشتی‌اش را بیش از پیش سرخ می‌کرد.
    با دست کمی خودش را باد زد تا حرارت درونش را کم کند.
    _مامان؟ من اومدم!
    با دستان عرق کرده‌اش، کفش‌های کمی کهنه‌اش را از پا درآورد و در ورودی را به داخل هل داد.
    کلید را بر جا کلیدی کنار در آویزان کرد و به هال کوچک و جمع و جور روبرویش که شامل دو فرش سه و چهار و پنج پشتی دورش می‌شد، چشم دوخت که مادرش از سمت چپ و از آشپزخانه، با نگاهی نگران پیدایش شد.
    _خوش اومدی دختر نازم!
    کیفش را از دستش گرفت و از روی مقنعه، موهایش را بوسید و در آغوشش فشرد.
    _چطور بود مادر؟ چی شد؟ امتحانت رو خوب دادی؟
    پریماه با ذوقی که مهرانگیز را به خنده وا می‌داشت دستانش را به هم کوبید.
    _وای آره مامان جون! به نظر خودم که خیلی خوب بود؛ ببینیم خدا چی می‌خواد!
    مهرانگیز خندید و دستش را در دست گرفت و به سمت آشپزخانه کشاند.
    _باشه مادر؛ ان شالله که خدا خودش جواب زحمت‌هات رو میده. حالا بیا یه چیزی بخور دخترم! برات قورمه سبزی پختم!
    با شنیدن اسم قورمه سبزی آب دهانش راه افتاد و قدم‌هایش را سرعت داد.
    وارد آشپزخانه‌ی پنج متری با کاشی‌های کرمی رنگ دورش و کف موکت کاری‌اش شد و روی یکی از صندلی‌های میز چهار نفره‌ی ساده‌ی قهوه‌ای رنگ وسط آشپزخانه، نشست و به مادرش که مشغول غذا ریختن بود چشم دوخت.
    دستش را زیر چانه‌اش گذاشت؛ چقدر این زن قد کوتاه و گردالی با موهای مشکیِ فرفری‌ و صورت گرد و سفید و چشم‌های درشت آبی‌اش دوست داشت.
    مژه‌های بلند و مجعد و گونه‌های همیشه گل انداخته‌اش، با وجود چین و چروک‌های ریز و درشت، هنوز هم عجیب دلبری می‌کردند!
    _بیا دخترم! نوش جونت!
    بشقاب حاوی برنج و قورمه سبزی را جلوتر کشید و شروع به خوردن کرد.
    _دستت درد نکنه مامانم؛ عالی شده!
    و مهرانگیر از ته دل «نوش جانی» نثار خوش اشتهاییِ تک دخترش کرد و به هال رفت.
    خواست قاشق آخر را در دهانش بگذارد که با شنیدن صدای زنگ گوشی‌اش ناکام ماند.
    زیپ کیفش را که روی میز بود کشید و گوشی سامسونگ ساده‌ی سفیدش را درآورد.
    «زی زی»
    لبخندی زد و انگشت اشاره‌اش را روی صفحه حرکت داد و تماس را برقرار کرد.
    _الو؟ جانم؟
    و همزمان قاشق آخر را هم مزه مزه کرد.
    _سلام پریماه! خوبی؟
    شنیدن صدای گرفته‌اش، به مزاقش خوش نیامد؛ اما به روی خودش نیاورد و دلش را با این فکر که ممکن است به خاطر خواب باشد، آرام کرد.
    _قربونت من خوبم.
    و با نگرانی و کمی شک ادامه داد.
    _ولی تو انگار خوب نیستی!
    زهرا با آه خفه‌ای آرام و بی حال جوابش را داد.
    _نه زیاد! کنکور چه طور بود؟ بگو ببینم؛ چیکار کردی؟
    اما پریماه هنوز هم نگرانی چاشنی لحنش بود.
    _خوب بود؛ یعنی خودم که راضی بودم حالا ببینیم چی می‌شه! بگو ببینم تو چت شده؟
    _خوب خدا رو شکر!
    به دنباله‌ی نفس عمیقش آه دیگری کشید.
    _راستش...خونوادم پریماه؛ خونواده‌ی من و آراد! دیگه خسته شدم ازشون؛ آرادم داغونه. نمیدونم تا کی می‌خوان به این مسخره‌ بازیاشون ادامه بدن. آخه آدم تا این حد وقیح؟ دو سال از مرگ آقاجون گذشته اینا هنوز سر ارث و میراث به جون هم میفتن! دیگه خسته شدم پریماه. آراد رو که نگو...
    آراد! باز هم همان پسری که چهارسال بود زهرا از او حرف می‌زد و چهار سال بود رغبت پریماه برای دیدنش بیشتر می‌شد!
    _کاری از دستت ساخته نیست که زهرا. ولشون کن. آخر سر آبروی خودشون میره! توام که چیزی به باز شدن دانشگاه نمونده؛ میری تهران، راحت میشی.
    زهرا با این فکر لبانش کش آمد.
    _میری نه؛ میریم!
    پریماه هم نرم خندید و همزمان بشقاب و قاشقش را روی سینک ظرف شویی گذاشت.
    _من که از خدامه دانشگاه تهران قبول شم! حالا ببینم رتبم می‌رسونه یا نه.
    به کابینت تکیه داد و موهای مواجش را در انگشتان سفید و کشیده‌اش پیچید.
    _توکلت به خدا باشه. ان شالله که میشه!
    و بعد از صحبت‌های معمولِ این چند ماه که شامل ناامیدیِ پریماه و دلداریِ زهرا می‌شد، تماس را قطع کرد.
    تکیه‌اش را از کابینت گرفت و گوشی را روی اپن گذاشت و مشغول شستن ظرف‌ها شد.
    ***


    باز هم انتظار رسیدن ۱۵ مرداد و آمدن نتایج کنکور و یک روز خسته کننده‌ی دیگر!
    از طرفی آمدن خاله‌اش از صبح هم، خود بلایی دیگر بود.
    پوفی کشید و بالاخره شستن ظرف‌ها تمام شد. دستش را با حوله‌ی مخصوصِ آشپزخانه که بالای سینک آویزان بود، خشک کرد.
    تار‌های سیاه موهای فرفریِ بیرون افتاده‌اش را به داخل شال کرمی رنگش فرستاد.
    با اینکه دستانش را با حوله خشک کرده بود، اما طبق معمول بر حسب عادت، پشت و روی دستانش را به گوشه‌ی دامن کرمی رنگش که خال‌های ریز سفید داشت کشید.
    دستی به سردامن سفید رنگش هم کشید و استکان ‌ها را روی سینی چید.
    قوری سفید چای را از روی سماور برداشت و یکی یکی استکان‌های کمر باریک قدیمی را پر کرد و سینی به دست به سمت هال رفت.
    یکی یکی به مادرش و خاله‌ مهرانه‌اش و شوهرخاله‌اش عباس، چای تعارف کرد و...
    به منفور ترین بخش کار رسید!
    تعارف کردن چای به پسرخاله‌اش پرهام!
    نگاهش را به سینی دوخت و با گونه‌هایی که حدس می‌زد گل انداخته باشد، سینی را جلوی پرهام گرفت و او به تشکری کوتاه اکتفا کرد.
    _ممنون.
    _نوش جان!
    سینی را روی اپن گذاشت و کنار مادرش، تکیه به پشتی‌های سنتی که ترکیبی از رنگ‌های سرمه‌ای و سیاه، هم طرح با فرش‌ها بود نشست.
    نگاه‌های خیره‌ی پرهام و در پی‌اش، نگاه و لبخند‌های معنی دار و خریدارانه‌ی خاله مهرانه روی ذهن مغشوشش صلابه می‌کشید!
    مهرانه با اکراه، استکان کمر باریک چای را به لبان آرایش شده‌ی سرخش نزدیک کرد و چند قلوپ از آن نوشید. صورت گندمگونِ گریم شده‌ی غرق آرایشش که به زور صدها ضد چروک و جوان کننده شاداب بود، سر زنده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید؛ و هیکلی که به زور چندین بار لیپوماتیک و لیزر لیپولیز روی فرم بود، در آن کت و دامن شیک و مجلسیِ زرشکی رنگ، جلوه‌ی خاصی داشت.
    نگاه به ساعت دیواری سیاه رنگ ساده دوخت و در انتظار پایان این میهمانیِ به اصطلاح خانوا‌گیِ مزخرف نشست.
    _والا خواهر! تو این دور و زمونه کو دختر خوب و نجیب؟ ماشالا هزار ماشالا تو بازار هم که می‌بینیشون یه وجب رنگ و لعاب رو صورتشونه! آخرالزمونه به والله!
    و مهرانه با اشاره‌ای به پسرش پرهام، دنباله‌ی حرف ناتمامش را گرفت.
    _هر چی به این شیر پسر میگم زن بگیر ازدواج کن ۲۴ سالته داره از سن ازدواجت می‌گذره؛ ولی کو گوش شنوا؟ فردا پس فردا نه شوقی برا تشکیل خانواده می‌مونه، نه دختر اصیل برای ازدواج. یا باید دست بزاری رو یه پیر دختر یا یه زن بیوه؛ بد میگم خواهر؟
    روی زانوهایی که دراز کرده بود را با کف دستانش ماساژ داد و ادامه داد:
    _ولی به حرفم گوش نمی‌کنه که!
    و به دنبالش نگاهی به پریماه انداخت.
    باز هم همان بحث همیشگیِ مهرانه! انگار که در دنیا کسی جز او پسر نداشت!
    متنفر بود از این بحث و نگاه‌های متوالیِ معنی دار!
    اما شوهرخاله‌اش را مانند پدرش دوست داشت؛ هیچ گاه در چنین بحث‌هایی شرکت نمی‌کرد و سرش به کار خودش بود.
    مهرانگیز در جواب خواهرش خندید و نگاهش را به زمین دوخت.
    _توکل به خدا! ان شالله که قسمتش، یه دختر خوب و با کمالات باشه!
    و مهرانه با نگاهی که خریدارانه‌تر از همیشه بود، رو به پریماه گفت:
    _ان شالله که پریماه قسمت پرهامم بشه!
    و پریماه آب شد و پر از شرم!
    مهرانگیز اما همان آرامش همیشگی را داشت.
    _هرچی قسمت بشه خواهر؛ تقدیر رو نمیشه عوض کرد!
    و کاش زمینِ تقدیر نمی‌لرزید و بر سر یکدانه دخترکش، آوار نمی‌شد!

    اما پرهام در پوست خود نمی‌گنجید و چشمانِ مشکی رنگی که از مادرش به ارث بـرده بود، در صورت سفیدش می‌درخشید و لبخند از روی لبان خوش فرمش، کنار نمی‌رفت! ‌دستی به کت سرمه‌ای رنگش کشید و گره‌ی کراوات سفیدش را کمی شل کرد.
    سخت بود با حضور پریماه آرام بودن!

    بالاخره زمان پایان میهمانی رسید و هم چنین آزادی پریماه از زیر بار نگاه‌های خیره!
    و کاش این پنج روز لعنتی هم زودتر می‌گذشت و نتیجه‌ی تلاش‌های چند ساله‌اش برملا می‌شد!
    ***


    دستش را به نرده‌های راه پله‌ای که به اتاقش منتهی می‌شد، گرفت.
    _پریماه؟ پریماه دخترم؟ بیدار شو!
    نه! فایده نداشت.
    هن و هن کنان از پله ها به سمت اتاق دخترکش بالا می‌رفت و در همان حال صدایش می‌زد.
    این بار بلندتر و با کمی عصبانیت فریاد زد: پریماه؟
    و در اتاق را باز کرد.
    اما دخترکش حتی تکان هم نخورده بود و با دهان باز که بزاقش از دو طرف بیرون زده خوابیده بود.
    مهرانگیز با عشق، به صورت یکدانه دخترش که غرق در خواب معصوم تر شده بود، چشم دوخته بود. تصمیم گرفت بگذارد چند ساعتی دیگر هم بخوابد؛ دلش نیامد آن صورتِ معصومِ نازِ غرق آرامش را با بیدار کردن، ناآرام کند!
    نزدیک تختش رفت. پتو را کمی بالاتر برد و با محبت دستی روی موهای مشکی‌اش کشید و به سمت بیرون رفت و به آرامی در را بست و خودش به تنهایی مشغول خوردن صبحانه شد.
    همین که صدای جیر جیرِ لولای در و به دنبالش صدای به هم خوردنش را شنید، با چشمان بسته، کش و قوسی به بدنش داد؛ عادت همیشگی‌اش بود و این صدا بیدارش می‌کرد!
    با همان چشمان بسته، خمیازه‌ای بلند بالا کشید و پتو را بیشتر دور خودش پیچید؛ این هم یکی از عادت‌های همیشگی‌اش بود و بدون پتو خوابش نمی‌برد!
    سرش را در بالش فرو کرد وخواست چندی دیگر نیز بخوابد که با یادآوریِ این که امروز نتایج کنکور اعلام می‌شود، از جا پرید و چشمانش را تا اخرین حد باز کرد و به ساعت روبرویش خیره شد.
    ساعت دوازده ظهر بود!
    عجیب بود که مادرش بیدارش نکرده بود!
    پتو را به سرعت کنار زد و دست و صورتش را شست و با صورت و دستان خیس به سمت آشپزخانه، از پله ها پایین رفت و در همان حال مادرش را صدا زد.
    _مامان؟ مامانی؟ مهرانگیزم؟!
    _جانم مادر؟ بیا! آشپزخونم.
    مادرش را بوسید و دستانش را دور گردن تپل و نرمش حلقه کرد.
    _سلام مامانی! صبح بخیر.البته دیگه باید بگم ظهر بخیر!
    که با یادآوردیِ چند لحظه پیش و بیدار شدنش، سراسیمه از مادرش فاصله گرفت و لبخند از روی لبان همیشه سرخِ گوشتی‌اش پر کشید.
    _وای! پس چرا بیدارم نکردی مامان؟ امروز نتایج کنکور رو اعلام می‌کنن. قرار بود برم پیش لاله تا با هم ببینیم نتایج رو. بخدا پوستم قلفتی کندست. حالا چیکار کنم؟ دیگه باید عصر برم! هنوز حمومم نرفتم؛ ن...
    مادرش میان حرفش پرید.
    _اِ اِ مادر؟ یکم نفس بگیر؛ چقد حرف می‌زنی. دلم نیومد بیدارت کنم. دست و صورتت رو چرا خشک نکردی؟
    نگاه دریایی‌اش را مظلوم کرد و به مادر همیشه مهربانش چشم دوخت.
    _ خب... گشنم بود، وقت نکردم! خودش خشک میشه دیگه.
    و لبخندی مظلوم‌تر به رویش پاشید و مثل همیشه، آن نگاه معصوم کار خودش را کرد!
    مهرانگیز خندید و پنیر و کره را از یخچال درآورد و روی میز کوچک آشپزخانه گذاشت.
    _از دست تو دخترم. بیا بشین یه چیزی بخور، یکم جون بگیری مادر!
    و پریماه راضی از کارش، محکم گونه‌ی گوشتی و نرم مهرانگیز را بوسید و سریع پشت میز نشست. کارد را در دست گرفت و با میـ*ـل، مشغول خوردن شد.
    لقمه‌ی آخر نان و کره و پنیر سفید پاستوریزه‌ی «کاله» را در دهانش گذاشت و هم زمان که محتویات دهانش را می‌جوید، از جایش بلند شد و میز را جمع کرد.
    درجه‌ی آب گرمکن قدیمیِ ایستاده را تا آخر برد و بعد از برداشتن حوله‌ی صورتی‌اش که نقش‌ خرس پو داشت، به سمت حمام رفت و دوش مختصری گرفت.
    با عجله موهای کوتاهِ فرفریِ مشکی‌اش را آب کشید. بوی شامپوی صحت در فضای کوچک و سفید حمام پیچیده بود و گونه‌های پریماه، از برخورد با آب گرم و بخار حمام، سرخ‌تر از همیشه بود.
    شیر آب را بست و با عجله حوله‌ی صورتی‌اش را دور خودش پیچید و از حمام خارج شد.
    شلوار راحتیِ آدیداس مشکی و تاپ دو بندیِ ساده‌ی سیاهش را پوشید و شانه را از روی میز آرایش ساده‌ی سفید و کوچکش که همرنگ با دکوراسیون اتاقش بود، برداشت.
    موهایش را به آرامی و با حوصله، شانه کشید و از آینه به اتاق کوچکش خیره شد.
    اتاقی کوچک و ساده با دیوار‌های گچ خاک ساده و بدون گچ بری!
    گوشه‌ی اتاق را تختی یک نفره با بالش و لحاف ساده‌ی نارنجی، گرفته بود و روبروی تختش میز آرایش سفید و کوچک ساده‌ با آینه‌ی نیم قد رویش و کمد دیواریِ دو درِ سفید، خودنمایی می‌کرد.
    سمت راست تخت، پنجره‌ای دو تکه با پرده‌ی سفید و والان نارنجی رنگ ساده، و سمت چپ تخت، درِ رنگ و رو رفته‌ی قدیمی چوبی قرار داشت.

    نگاهش را از دکوراسیون ناچیزِ اتاقش گرفت و شانه را روی میز گذاشت و سشوار را از کمد بیرون آورد و مشغول خشک کردن موهای کوتاهش شد و در همان حال با خودش فکر می‌کرد که آیا نتیجه ی تلاش هایش خوب از آب در آمده؟
    آیا امروز به آرزویش می‌رسید؟
    آیا همه چیز، همانطور که می‌خواهد پیش می‌رود؟
    و هزاران فکر و خیال دیگر!
    کار‌های تجملاتیِ بعد از حمام که تمام شد، با لاله تماس گرفت و با هم هماهنگ کردند و برای ساعت پنج قرار گذاشتند و تماس با غرولند و شماتت های لاله، به خاطر دیر کردن پریماه، خاتمه یافت.
    چیزی به ساعت پنج نمانده بود و این یعنی مثل همیشه، حدود یک ساعت را در حمام گذرانده بود!
    پوفی کشید و جلوی آینه ایستاد و به فکر پوشیدن لباس‌هایش افتاد.
    طبق معمولِ همیشه که وقتی زیاد استرس و هیجان داشت دلشوره می‌گرفت، ناآرام بود و و مدام زیر لب، صلوات می‌فرستاد و ذکر می‌گفت.
    مانتوی زرشکی، با شال و شلوار کرمی اش را از کمدش بیرون کشید و پوشید و در آینه به خود نظری انداخت.مثل همیشه؛ ساده و شیک!
    آرایشی هم لازم نبود. چون خودش پوست سفیدی داشت؛ پوستی به سفیدی برف و چشمانی به آبی آسمان؛ صورتی گرد و لبانی خوش فرم و برجسته و هیکلی توپر و دخترانه!
    شال کرمیِ ساده‌اش را مرتب کرد و کمربند مانتوی مدل «پیله‌دار» زرشکیِ ساده‌اش را زیر سـ*ـینه‌اش کمی محکم‌تر کرد.
    کیف و گوشی‌اش را به دست گرفت و به حالت دو، از پله‌های واقع در راهروی منتهی به اتاقش سرازیر شد.
    صدایش را بلند کرد تا به گوش مهرانگیز که مثل همیشه در پاتوقش، آشپزخانه به سر می‌برد، برسد.
    _مامان جون، من رفتم. یه ساعت دیگه برمی‌گردم؛ مواظب خودمم هستم و سرمم میندازم پایین! خداحافظ.
    _باشه باشه دخترم. برو به سلامت. خوش خبر باشی به حق الله!
    دستگیره‌ی آهنی در خروجی هال که به حیاط سرسبزشان راه داشت را فشرد؛ اما با یادآوری چیزی، در نیمه‌ی راه متوقف شد و دوباره صدایش را بلند کرد.
    _راستی مامان، نیم ساعت دیگه وقت خوردن قرص فشارته ها! یادت نره. خداحافظ.
    مهرانگیز دوان دوان از آشپزخانه به سویش آمد و پیشانی‌اش را بوسید.
    _ «اللَّهُمَ‏ نَوِّرْ بِكِتَابِكَ قَلبی، وَ اشْرَحْ لی مِن صَدْرِي، وَ أَطْلِقْ بِهِ لِسَانِي بِحَوْلِكَ‏ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ‏ الْعَلِيِ‏ الْعَظِيمِ‏» برو مادر، خدا پشت و پناهت.

    و مهربان‌تر از همیشه با فوت کردن دعای خیر به پهنای صورتش، دخترکش را بدرقه کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Parinaz_rasouli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/09
    ارسالی ها
    147
    امتیاز واکنش
    4,695
    امتیاز
    416
    سن
    20
    #پارت_دو
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    بند کفش‌های اسپورت سیاه نایکش را محکم کرد و در حیاط را با نفسی عمیق بست.
    _بسم الله الرحمن الرحیم! خدایا به امید تو.
    و قدم اول را برداشت؛ اما سست! انگار که نامطمئن بود. ترس داشت! از رفتن و رو به رو شدن با آینده‌ای که ۱۲ سال انتظارش را می‌کشید!
    کوچه‌ی اول را رد کرد؛ حال قدم‌هایش استوارتر از قبل بود. کوچه‌ی دوم را هم با طمانینه، رد و کرد و جلوی در چوبیِ ساده و در عین حال شیک خانه‌ی لاله ایستاد.
    خانواده‌ی لاله، به نسبت کمی وضع مالی‌شان بهتر از آن‌ها بود و به تبع خانه‌شان هم شیک‌تر!

    دو ضربه‌ی آرام و متوالی به در کوبید و منتظر شد.
    و طولی نکشید که لاله با چهره‌ای که استرس و نگرانی در آن موج می‌زد، در را باز کرد.
    _وای پریماه! خدا مرگت نده دختر؛ مُردم از استرس! خوش اومدی، بپر بیا تو، بریم نگاه کنیم.
    پریماه، وارد شد و در را پشت سرش بست و از خوش آمد گویی هول هولکیِ لاله خنده اش گرفت.
    _سلام که هیچی، اصلا بحثشو نمی‌کنم؛ ولی حداقل بزار بیام تو یه نفسی تازه کنم، بعد نفرینم کن!

    و لاله به پشت چشم نازک کردنی اکتفا کرد. صورت کشیده و استخوانی‌اش، رنگ پریده‌تر از همیشه به نظر می‌آمد. اما چهره‌ی نمکینش، در هر حال مهربان و دلنشین بود. صورتی کشیده با بینی‌ای که همانند مادرش، قلمی بود و لبانی باریک و قیطانی!
    چشمانی کشیده به رنگ مشکی و مژه‌های بلند و مجعدش، در صورت گندمگون با موهای سیاهش، هارمونی جالبی داشت.
    از آنالیزِ لاله، دست کشید و کفش‌هایش را گوشه‌ای از جا کفشی جفت کرد.
    _خوش اومدی دخترم. لاله کچلم کرد از صبح انقد غر زد. برین نگاه کنین که ما هم از نگرانی دربیایم. خوش خبر باشین ان شالله!
    پریماه خندید و با خوش رویی و مودبانه جواب خوش آمدگوییِ مادر لاله را داد.
    _ممنونم خاله جون. چشم، ان شالله.
    و کشیده شدن دستش توسط لاله مجال حرف دیگری را نداد و از پله‌های دوبلکس خانه‌ی شیکشان که به اتاق لاله منتهی می‌شد بالا رفت.
    _میگما لاله... بیا نگاه نکنیم اصلا؛ اگه خیلی بد باشه چی؟ اگه سراسری قبول نشیم چی؟
    و وسط پله‌های مارپیچ، ایستاد و وحشتزده لاله را نگاه کرد.
    _آقا اصلا من پشیمون شدم؛ برمی‌گردم!
    اما لاله سمج‌تر و کنجکاو تر از این حرف‌ها بود.
    _زر نزن ببینم! بیا بریم.

    و کشان کشان پریماه را به اتاقش برد؛ اما وقتی نگاهشان به کامپیوتر افتاد، هردو با استرس، نگاهی به هم انداختند. حتی لاله هم انگار کم آورده بود!
    _پریماه؟ میگما... مطمئنی؟ روشن کنم؟
    دو دل بود؛ اما باید با واقعیت رو به رو می‌شد!
    _آره. زود باش تا منم پشیمون نشدم و نزدم به چاک!
    و جوابش، به قدری مصمم بود که لاله را وادار به انجامش کند. کامپیوتر را روشن کرد؛ سایت را باز کردند و از کندی‌اش معلوم بود که شلوغ است.
    _پریماه... اول مال تو رو بزنم؛ خب؟
    پریماه، هول کرده آیت الکرسی‌اش را قطع کرد.
    _هر کاری می‌کنی فقط زود باش!
    و دوباره شروع کرد از اول خواندن!
    که با داد هیجان زده‌ی لاله، باز هم آیت الکرسی‌اش نصفه ماند.
    _پریماه! پریماه! وای خدا! مامان!
    تب و تاب قلبش، امانش را بریده بود.
    _بسم الله! چی شده لاله؟
    و به صفحه‌ی شیشه‌ایی که قرار بود آینده‌اش را مشخص کند، چشم دوخت.
    _وای پری... باورم نمی‌شه! اسممون تو لیست قبولیای میاندوآبه!
    اما پریماه، انگار هنوز هم منگ بود. انگار چیزی که می‌دید را قبول نداشت! خواب نبود؟
    _یعنی قبول شدیم؟ واسه پزشکی؟
    که با تکان دادن سرِ لاله، گل لبخند روی لبان قلوه‌ایِ گوشتی‌اش تراوید و بار دیگر صفحه‌ی کامپوتر را نگاه کرد.
    رتبه‌ی ۳۲۱!
    پریماه چکاوک نژاد...
    _خدایا شکرت!

    صدای بلند و شاکر پریماه، لاله را هم از بهت و تعجب درآورد.کم مانده بود از خوشحالی گریه کنند!
    از هیجان، دست و پایش می‌لرزید و بلند بلند، خدا را شکر می‌کرد. همان چیزی که می‌خواست! دانشگاه علوم پزشکیِ تهران!
    و لاله، دانشگاه علوم پزشکی شیراز!
    هردو با خوشحالی و چشمانی پر از اشک شوق، همدیگر را بغـ*ـل گرفتند و آهنگی که مدت‌ها قبل، هنگام رویا بافی و فکر کردن به این لحظه ساخته بودند را یک صدا و با خنده خواندند و هیکل‌های ظریف دخترانه‌شان را هم ریتم با صدایشان، می‌رقصاندند.

    _من و این همه خوشبختی محاله محاله! خانوم دکتر شدن چقد باحاله باحاله! من و...
    اما یک آن پریماه با یاد آوردیِ چیزی، از حرکت ایستاد و لبخند از لبانش گریخت و با حیرت، لاله را صدا زد.
    _لاله؟! من تهران قبول شدم! تو... تو شیراز!
    اما لاله، چیزی که می‌شنید را باور نداشت و ناباور صفحه‌ی سفید کامپیوتر را نگاه کرد. مگر می‌شد؟
    برای هر دویشان جدا شدن سخت بود. دیگر خبری از آن همه سر و صدا و خوشحالیِ چند لحظه پیش نبود و فقط ناباور همدیگر را نگاه می‌کردند. کابوس بود؟
    _چی شد دخترم؟ نگاه کردین؟
    با صدای مادر لاله نگاه از هم گرفتند و هر دو در سکوت به فرزانه خانم چشم دوختند.
    _چی شده؟ چرا خشکتون زده دخترم؟
    لاله هنوز متحیر بود و پریماه با صدای آرامی جواب داد.
    _من تهران قبول شدم... لاله شیراز!
    و فرزانه با چشمانی پر از اشک و خوشحالی دستانش را رو به آسمان بلند کرد.
    _خدا رو شکر. خدایا شکرت! خدایا صد هزار مرتبه شکرت!
    اما با نگاه به صورت‌های وا رفته و فاقد خوشحالیِ آن دو، لبخندش جمع شد.
    _پس شما دوتا چتونه؟
    _یه شهر قبول نشدیم مامان! یعنی...
    و نگاهی به پریماه انداخت و پریماه آه کشید و تلخ خندید.
    اما فرزانه، مادرانه هر دو را به آغـ*ـوش کشید و خندید.
    _خب این که ناراحتی نداره دخترای گلم. مگه سفر قندهار می‌رین؟ فوقش بعد سه چهار سال برمی‌گردین پیش هم. الان باید خدا رو شکر کنین و خوشحال باشین که دانشگاهای به این خوبی قبول شدین. پاشین پاشین ببینم. کلی کار داریم. مگه قرار نبود مهمونی بگیرین؟
    _خب کلی رویا بافته بودیم مامان!
    فرزانه پس گردنی‌ای نثار دخترک عجولش کرد و با عصبانیت نگاهش کرد.
    _ناشکری نکن دختر!

    و پریماه فکر کرد که راست می‌گفت. بالا رفتن از نردبان زندگی که عار نبود. پس خندید و غم را کنار زد و بار دیگر، لاله را عمیق در آغـ*ـوش گرفت.سخت بود دل کندن از صمیمی ترین و تنها همدم و سمیع تمام درد‌ها و ناهمواری‌های زندگی‌اش. سخت بود که از او دل بکند و دنبال آرزوهایش برود.اما خب مجبور بودند!
    صورتش را بوسید و از او خداحافظی کرد و راه خانه را در پیش گرفت.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Parinaz_rasouli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/09
    ارسالی ها
    147
    امتیاز واکنش
    4,695
    امتیاز
    416
    سن
    20
    #پارت_سه
    [HIDE-THANKS]
    دسته کلید را از جیب کیف مشکیِ ساده‌اش بیرون کشید و با عجله در را باز کرد؛ برای خبر دادن به مادرش عجله داشت و برای دیدن واکنشش دل در دلش نبود.
    _مامان؟ مامان من اومدم با خبرای خوب!
    از در ورودیِ هال رد شد و مهرانگیز سراسیمه به استقبالش آمد.
    _چی شد دخترم؟ قبول شدی مادر؟ کجا قبول شدی؟ کدوم شهر؟ چه رشته‌ای؟
    پریماه خندید و با صدایی که از فرط ذوق بم شده بود و لبانی که از لبخند کش می‌آمد گفت:
    _«آره مامان جونم، آره! قبول شدم. دانشگاه تهران. رشته‌ی پزشکی!»
    اما مهرانگیز همین که اسم «تهران» را شنید لبخند از لبانش گریخت و با حیرت به پریماه نگاه کرد.
    _تهران؟!
    اما حتی صدای وا رفته و صورت حیرت زده‌ی مهرانگیز هم ذره‌ای از ذوق پریماه کم نکرد.
    _آره. تهران. وای خدا جونم شکرت.
    _ولی آخه دخترم، تهران دور نیست؟ کاش ارومیه‌ای تبریزی چیزی قبول می‌شدی مادر. دلم آروم نمی‌گیره این طوری.
    پریماه با لحنی پر از التماس جواب مادر دل نگرانش را داد.
    _مامان جون تورو خدا انقد نگران نباش. من ۱۸ سالمه می‌تونم مواظب خودم باشم؛ قول می‌دم هر روز بهت زنگ می‌زنم خب؟ هر تعطیلی هم که بتونم برمی‌گردم؛ باشه؟
    مهرانگیز نتوانست در مقابل لحن و چشمان پر التماسش تاب بیاورد و پر محبت، دخترش را به آغـ*ـوش کشید. کمی فاصله گرفت و دستی روی گونه‌های گو‌شتی‌ پریماه کشید.
    _باشه مادر. من که نمی‌گم نرو! فقط یه لحظه ناراحت شدم یه کم. خیلی دوره خب مادر. دل نگرون میشم! حالا اینا به کنار. نذر کرده بودم اگه توی اون رشته‌ای که می‌خوای قبول بشی، شب بعدش یه مهمونی غذای نذری بگیرم! حالا هم باید نذرمو ادا کنم.
    پریماه، مجدد مادرش را محکم‌تر در آغـ*ـوش کشید.
    _الهی قربون نگرانیاتم برم مامان جونم! موفقیت من به لطف دعاهای شما بود!
    مهرانگیز خندید و آرام روی گونه پریماه زد!
    _بجمب. بجمب دختر که کلی کار داریم‌! الان یه لیست برات می‌نویسم، بی زحمت تو برو بخرشون؛ منم برم به مهمونای فرداشب زنگ بزنم و دعوتشون کنم!
    و با خنده، اضافه کرد:
    _می‌خوام چشم دختر عمه‌هات رو دربیارم دختر!
    با خنده به سمت تلفن رفت؛ روی مبل نشست و شروع کرد، یکی به یکی زنگ زدن و دعوت کردن! و پریماه زیر لب، با خنده غر زد.
    _فک کنم کل حقوق این ماهه بابا رو باید واسه قبض تلفن بدیم!
    که یک آن، با دیدن تلفن، یادش آمد که به زهرا خبر نداده!
    سریع از پله‌های اتاقش بالا رفت و گوشی را از روی عسلی برداشت و اسم «زی زی» را از بین مخاطبینش لمس کرد که اولین بوق نخورده زهرا تماس را وصل کرد.
    _چی شد پریماه؟ نتیجه چی شد؟ قبول شدی؟ پزشکی؟ تهران؟
    _آره زهرا؛ آره. تلاشام نتیجه داد!
    و قهقهه‌های از سرِ خوشیِ زهرا را به جان خرید.
    خوش و بش‌ها و تبریک و قربان صدقه رفتن‌هایش که با زهرا تمام شد، طبق دستور مادرش به سوپرمارکت کوچک سر کوچه رفت و وسایل‌ مورد نیازشان برای میمانی‌ای که مادرش تدارک دیده بود، خرید و به خانه برگشت.
    روی میز چهار نفره‌ی ساده‌ی وسط آشپزخانه نشست و برای این که کمی از حجم کارها و به تبع غرهای مادرش کم شود، نخود‌هایی که برای آش خریده بود را وسط سینی پهن کرد تا آن را پاک کند.
    صدای قرچ قروچ برخورد نخود با سینیِ دایره‌ای فلزی، گوشش را خراش می‌داد.
    باز ذهنش سمت آراد، پسر داییِ زهرا رفت.
    چه قدر این پسر نشناخته و ندیده ذهنش را به خود مشغول می‌کرد!
    دکمه‌ی پاور گوشیِ سامسونگ سفیدش را فشرد و دوباره به عکسی که زهرا فرستاده بود نگاه کرد. عکسی از او و آراد که روی تخت‌های کافه سنتیِ «بوی گندم» کرج، مشغول کشیدن قلیان دو سیب بودند.
    زهرا دختری خنده رو و زیبا با چشمان کشیده‌ی بزرگِ سبزآبی و لبانی صورتی و خوش فرم و صورتی گرد و سفید و گونه‌هایی گوشتی که لکه‌های کرمیِ رویش، صورت دلنشینش را نمکین می‌ساخت.
    و آراد...
    چرا این مرد، ندیده برایش انقدر جذاب بود؟
    نافذیِ چشمان عسلی‌اش حتی از روی آن صفحه‌ی شیشه‌ای هم معلوم بود و لبخند جذابش حتی از پشت دوربین هم دلبری می‌کرد!
    تارهای کوتاه موهای عسلیِ تیره‌ی براق و عـریـ*ـان مردانه‌اش، روی پیشانیِ بلند و سفیدش افتاده بود و با چشمانِ عسلی و کشیده‌اش، جلوه‌ی جذابی داشت و لبخند جذابِ مردانه‌اش ردیف دندان‌های سفیدش را به نمایش گذاشته بود.
    ناخودآگاه لبخندی روی لبانش نقش بست اما سریع به خودش آمد؛ پلک زد و لبخندش را جمع کرد و با خودش فکر کرد: «این لبخند دیگه از کجا اومد؟ به چی میخندی دختره‌ی هیز؟!»
    توجیهی برای لبخند ناگهانی‌اش نداشت!
    پس سریع گوشی‌اش را کنار گذاشت و نخود‌ها را پاک کرد و بعد از گفتنِ شب بخیر به مادرش، به رخت خواب گرم و نرمش پناه برد و زودتر از همیشه خوابید. بعد از شنیدن حرف‌های زهرا در مورد آراد، رفتارهایش عجیب شده بود!
    به عکس‌هایش نگاه می‌کرد؛ می‌خندید و از این که زیاد به او فکر می‌کند، کلافه می‌شد!
    بالاخره بعد از کلی فکر کردن سیاهی شب، پرده‌ی خواب را بر دیدگانش گستراند و چشم‌هایش سنگین شد و خوابش برد.
    (شبیه همه‌ی کار‌های غیر ارادی‌ست
    به تو فکر کردن؛
    مثل نفس کشیدن، مثل تپیدن دل.
    اگر جلویش را بگیرم
    مرده‌ام!)
    صبح شد و روز میهمانی فرا رسید و مهرانگیز از هشت صبح، پریماه را بیدار کرده بود!
    دوتایی صبحانه‌ی مختصری خوردند و بکوب، پخت و پز و نظافت را شروع کردند.
    پریماه کلِ هال و اتاق‌ها را جارو کشید و مرتب و گردگیری کرد.
    دو ساعت بعد، کف و در و دیوار خانه، از تمیزی برق می‌زد!
    روپشتی‌های سفید با طرح‌های گل رز قرمز را روی پشتی‌های دور هال انداخت و وقتی کارش تمام شد، دور تا دور خانه را با لبخندی رضایت بخش نگاهی انداخت.
    _ چه تمیز شد ها. هوف ستون فقراتم!
    و در حالی که کمرش را ماساژ می‌داد، به سمت آشپزخانه رفت تا به مادرش کمک کند که در دو قدمیِ آشپزخانه، جلوی در بوی معطر غذا را استشمام کرد. اوم! بوی دو غذای مورد علاقه‌اش، دلمه و آش در هم آمیخته بود.
    وارد آشپزخانه شد؛ گونه‌ی مهرانگیز را، که پشت گاز مشغول هم زدن دیگ بزرگ آش بود، بوسید.

    _خسته نباشی مامانم! کاری هست که انجام بدم؟
    مهرانگیز، با محبت نگاهش کرد.
    فقط خدا می‌دانست چه‌قدر عاشق نگاه‌های مادرش بود!
    _زنده باشی دخترم. خودتم خسته نباشی مادر! همین دلمه‌ها مونده؛ بیا کمک کن با هم بپیچیم دخترم! دیگه تمومه الان مهمانا هم می‌رسن.
    پریماه "چشمی" گفت و پشت میز کوچک نهارخوری، نشست و مشغول شد.
    پیچیدن دلمه‌ی برگ مو، آن هم از دلمه‌های مادرش، یکی ازکار‌های مورد علاقه‌اش بود!
    به خصوص وقتی گاه و بی‌گاه یکی از دلمه‌ها کاملا اتفاقی، خراب می‌شد و او با میـ*ـل آن را می‌خورد!
    آخرین برگ مو را هم از برنج و مخلفاتش پر کرد و آن را لوله‌وار پیچید و در قابلمه کنار دلمه‌های دیگر گذاشت.
    ساعت چهار بود و فقط یک ساعت به آمدن مهمان‌ها مانده بود و کار‌های پریماه، تازه تمام شده بود‌. بوی پیاز و عرق و غذا کل تنش را در بر گرفته بود!
    _دستت درد نکنه دخترم. پاشو مادر. پاشو الان می‌رسن آماده شو.
    و پریماه بعد بوسیدن مادرش به سرعت به سمت اتاقش رفت. سریع و مختصر، دوشی گرفت و لباس‌هایش را که از قبل آماده کرده بود، به تن کرد.
    کت و شلوار آبی فیروزه‌ای ساده که با چشمانش، هارمونی زیبایی به وجود آورده بود!
    چون طایفه‌ی پدری‌اش از طایفه‌های حساس بودند، شال نازک سفیدش که رگه‌های آبی فیروزه‌ای داشت را روی موهای خوش حالتش کشید و با در آوردن قسمتی از موهایش به حالت فرق کج، صورت مهتابی‌اش را مزین کرد.
    صندل‌های آبیِ بند انگشتی‌اش را پا کرد و مشغول مرتب کردن شال روی سرش بود که زنگ خانه به صدا درآمد و اولین مهمان از راه رسید!
    از پله‌های اتاقش به حالت دو سرازیر شد و بر خلاف همیشه، توجهی به جیر جیر تخته‌های چوبی پلکان‌ها نکرد و به همراه مادرش، به استقبال اولین مهمان که عمه‌اش بود، رفت.
    _سلام عمه جون! خیلی خوش اومدین.
    _خوش آمدین تهمینه بانو.
    و پریماه سریع برای این که عمه‌اش حرف درنیاورد، کت پشم مشکی‌اش که گران قیمت به نظر می‌رسید، گرفت و دستان کمی چروکیده‌ی بزرگ‌ترین عضو باقی مانده‌ی طایفه‌ی پدری‌اش، عمه تهمینه‌اش را بوسید.
    تهمینه زیر لب با لحنی گزنده و در حالی که مثل همیشه به بینی‌ کمی عقابی‌اش چین داده بود زیر لب با اکراه «ممنونی» گفت و با طمانینه و قدم‌هایی که با وجود سن بالایش، هنوز هم استوار و پر ابهت بود به سمت بالاترین گوشه‌ی هال قدم برداشت و در بالاترین نقطه نشست.
    به دنبال تهمینه بانو، سر و کله‌ی مابقیِ مهمان‌ها نیز پیدا شد و تمام خاله زنک‌های فامیل دور هم جمع شدند و کم کم سیل متلک‌ها به سوی پریماه، شروع شد.
    _خب؟ به سلامتی چه رشته‌ای قبول شدی پریماه جون؟ حتما معماری‌ای گرافیکی چیزی دیگه... ولی عزیزم این رتبه‌ها که نیازی به این همه ندید بدید بازی درآوردن نداره که!
    و با نگاهی به خواهر و دختردایی‌هایش قهقهه‌ای سر داد.
    پریماه و مادرش با غیض نگاهی به «پروانه» بزرگ‌ترین نوه‌ی خانواده و دختر تهمینه بانو کردند و پریماهِ همیشه خجالتی، به احترام جمع سکوت کرد و جواب را به مادرش واگذار کرد.
    مهرانگیز در حالی که چشمان آبیِ پر چین و چروکش از خوشحالی برق می‌زد، سرش را با غرور بالا گرفت و رو به پروانه با تحکم گفت:
    _نه پروانه جان... دخترم پزشکیِ تهران قبول شده!
    و با نگاهی پر از موفقیت و لبانی پر از لبخند، به حرص خوردن پروانه چشم دوخت.
    بدون شک تمامیِ دختر‌های حاضر در جمع از بخیلی در حال خون دل خوردن بوند و این به راحتی هویدا بود و از چشمان پر اشتیاق مهرانگیز و پریماه دور نماند.
    با جواب پر تحکم مهرانگیز، دیگر صدایی از متلک‌های کسی شنیده نمی‌شد و میهمانی به خوبی و خوشی تا آخر پیش رفت و در این بین، نگاه‌های پر غرور تهمینه به پریماه، برایش تازگی داشت و در تعجب بود.با نزدیک شدن عقربه‌های ساعت به هشت، کم کم تمامی مهمان‌ها برای رفتن شال و کلاه کردند و مهرانگیز و‌ پریماه خسته و کوفته، آخرین مهمان را نیز بدرقه کردند.
    از فرط خستگی هردو، بعد از بـ*ـوس و شب بخیر، به آغـ*ـوش گرم تخت خواب پناه بردند!
    پریماه زیر پتوی گلبافت زرشکی‌اش خزید و تن خسته‌اش را روی تخت گرم و نرمش رها کرد.
    _خدایا شکرت. امروزم به خیر گذشت!
    اما با به یاد آوردن فردا، استرس به جانش افتاد و دلش ناآرام شد.
    _وای یعنی فردا چطور پیش میره؟ یعنی فردا باید مامانم رو تنها بزارم؟!
    و با این فکر، بغضی غمناک به جان گلویش افتاد که فردا را بیش از پیش برایش ملالت بار می‌ساخت؛ اما خستگیِ طول روز مجال افکار بیم آور فردا را نداد و خواب چشمان خسته‌اش را در بر گرفت.
    با طلوع خورشید و نمایان شدن سپیده دم، صبح شد و...
    بالاخره رسید!
    روزی که باید به سمت تهران به راه می افتاد رسید. چمدانش را با ذوق و شوق از یک هفته پیش آماده کرده بود.
    بار و بندیل و تمام زندگی هجده ساله اش را در یک چمدان جای داده بود و آن روز، دیارش را باید ترک می‌کرد!
    خوشحالی اش وصف شدنی نبود؛ اما دلش گرفته بود و چه سخت بود خندیدن در حالی که غم عالم دلش را گرفته بود!
    سخت بود خب؛ سخت بود دل کندن از مادر و سرزمین کودکی هایش.
    پدرش چند سال پیش، وقتی که او دوازده سالش بود در اثر سکته قلبی فوت کرده بود و شش سال بود که با حقوق بازنشستگیِ پدرش، خرج و مخارج زندگی را فراهم کرده بودند و چه خوب و چه بد پیچ و خم روزگار را پشت سر گذاشته بودند.
    و حال مادر مهربانش باید در خانه تنهایی چند سال را زندگی می‌کرد!
    چه طور تنها بگذارد آدمی را که به سان فرشته شش سال برایش جز مادری، پدری کرده بود و نگذاشته بود آب در دلش تکان بخورد؟
    چگونه نشنیدن خنده‌های خسته اما قشنگش را تحمل کند؟
    چه طور ندیدن هر روزِ نگاهش را تاب بیاورد؟ او با چشمان براق آبی و پر درد مادرش زنده بود!
    چمدان بزرگ سرمه‌ای رنگش را دنبال خود کشید و راننده‌ی تاکسی که مردی میان سال بود، از دستش گرفت و در صندوق عقبی پراید زرد رنگش جای داد.
    بغض کرده، با چشمانی که نم اشک داشت به سمت مادر مهربانش برگشت؛ چشمان او هم مالامال از اشک بود و سینی‌ِ حاوی قرآن و کاسه‌ی آب، در دستان پیر و چروکیده‌ی سفیدش می‌لرزید.
    قرآن را بوسید و از زیرش رد شد و آن را به روی سینی برگرداند. هیچکدام حرفی نمی‌زدند که مبادا بغضی که آماده‌ی ترکیدن بود، فوران کند.
    سینی را از دست مادرش گرفت و آن را روی صندوق ماشین گذاشت و مادرش را، این بار محکم‌تر از همیشه در آغـ*ـوش فشرد. عمیق تنش را بویید؛ خدایا چطور زنده بماند؟
    طوری همدیگر را در آغـ*ـوش می‌فشردند که گویی قصد دل کندن ندارند اما، پریماه باید میرفت؛ باید!
    _مامان؟ مامانم! دلم خیلی برات تنگ میشه زندگی من.
    صدایش از فرط بغض بم شده بود و مهرانگیز محکم دخترک نازش را در آغوشش می‌فشرد.
    _الهی دورت بگردم دختر نازم. منم دلم تنگ میشه مادر.
    دستش را از روی شال سفیدش نوازش گونه روی موهایش کشید و بغض مادرانه‌اش فوران کرد و شانه‌هایش در آغـ*ـوش پریماه، مادرانه لرزید!
    پریماه هق زد و محکم‌تر مادرش را فشرد.
    _قربونت برم من مامانم. اصلا پشیمون شدم من! نمیرم. تنهات نمی‌زارم عمر من.
    هق می‌زد و در آغـ*ـوش مادری که باید از او دور می‌شد، بی‌قراری می‌کرد. مهرانگیز اشک‌هایش را پاک کرد و به خاطر دل نازک دخترکش، بغضش را قورت داد.
    _‌نه مادر؛ یعنی چی نمیرم؟ برو سوار شو ببینم، برو.
    پریماه با عجز خیره‌اش شد.چطور نبوسیدن هر روزِ چشمان دریایی‌اش را تاب بیاورد؟
    _مامان؟ قول میدی مواظب خودت باشی؟
    مهرانگیز خندید و گونه‌اش را بوسید.
    _آره مادر؛ توام مواظب خودت باشیا مادر. تو شهر غریب تنها می مونی باید خیلی مراقب باشی. به کسی رو نده، در رو رو غریبه‌ها وا نکن، هر کیم مزاحمت شد با کیفت بزن در دهنش مادر.
    پریماه خندید و «چشمی» گفت.
    _راستی مادر. تا چن روز دیگه سوز هوا شروع میشه. لباسای گرم بپوشیا. مواظب باش لاغر نشیا! نری تنبلی کنی غذا درست نکنی و هیچی نخوری! ضعف می‌کنیا. من برای چن روزتون غذا گذاشتم تو چمدونت. اونارم بخورین. باشه مادر؟
    پریماه خندید به دل نگرانی‌های مادرانه‌اش و بار دیگر محکم مادرش را بغـ*ـل کرد.
    _چشم. چشم مامان عزیزم. بخدا مواظب خودم هستم. نگرانم نشیا فشارت بره بالا! من هر روز بهت زنگ میزنم قرصاتم یادت میارم باشه؟ تو رو خدا یادت نره قرصات رو بخوری مامان؛ باشه؟
    بالاخره با گریه از مادرش دل کند و با او عهد بست که هر روز با او تماس می‌گیرد و در اولین فرصت به مادرش سر می‌زند.

    تا به حال آن قدر از هم دور نشده بودند و حال دوری هم دیگر را برای این مدت طولانی، تاب نمی‌آوردند.
    سوار تاکسی شد و از پنجره‌ی ماشین، به مادرش خیره شد و مادرش به او...
    که با به راه افتادن ماشین، رشته نگاهشان پاره شد. پریماه بغض کرده، مانند بچه‌هایی که برای اولین بار به مدرسه می‌روند و از مادرشان دور می‌شوند، سرش را برگرداند و از شیشه‌ی عقب ماشین به مادرش که پشت سرش آب می‌ریخت خیره شد.
    از کف برون شد، صبرو قرارم
    دانی که بی تو، طاقت ندارم
    از دوری تو، جان می سپارم
    دارم هوایت مادرم، مادر کجایی
    از درد هجران، خاموش و سردم
    تویی به عالم، دوای دردم
    باز آ به پیشم، دورت بگردم
    افتم به پایت مادرم، وای از جدایی
    و اما بالاخره با تمام شادی و غمش، خنده و گریه اش، قطار زندگی پریماه به سمت تهران به راه افتاد. در میان راه در رستوران مسافران، با زهرا و مادرش تماس گرفت و خاطرشان را آسوده کرد؛ زهرا گفته بود که در ایستگاه راه آهن تهران، منتظرش می‌مانَد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Parinaz_rasouli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/09
    ارسالی ها
    147
    امتیاز واکنش
    4,695
    امتیاز
    416
    سن
    20
    #پارت_چهار
    [HIDE-THANKS]
    *حال*
    _پریماه؟ پریماه؟
    صدای دادش رشته‌ی افکارش را پاره کرد و از جا پرید و سراسیمه به سمتش برگشت.
    _چی شده؟
    پرهام با دیدنش نفس راحتی کشید و انگار که بغض کرده باشد، دستی در موهای خوش حالت مشکی‌اش کشید.
    _هیچی. هیچی. فک کردم رفتی!
    پریماه با تعجب نگاهش کرد که پرهام توضیح داد.
    _یه ساعته در می‌زنم! نشنیدی؟ فک کردم اتفاقی برات افتاده... فک کردم...
    چشمانش را محکم روی هم فشار داد. از نگرانی نمی‌دانست چه می‌گوید که با یادآوردی چیزی، دوباره با دقت به پریماه خیره شد. نزدیک تر رفت و دستش را تا روی گونه‌هایش بالا آورد و خواست رد اشک‌های خشک شده‌اش را پاک کند که پریماه با عصبانیت صورتش را عقب کشید.
    _چی کار می‌کنی؟
    _تو...تو گریه کردی پریماه؟
    گریه؟ گریه کرده بود؟ کی؟ دستی روی صورتش کشید و گونه‌های خیسش را لمس کرد. کی گریه کرده بود که نفهمیده بود؟ حتما از یادآوری گذشته و...
    _نه! چیزی نیست.
    پرهام با قدمی فاصله‌ی بینشان را پر کرد و روبرویش ایستاد اما بدون تماس!
    _بازم به گذشته فک می‌کردی، آره؟
    پریماه نگاهش نکرد و صورتش را برگرداند و چیزی نگفت. جوابی نداشت.
    پرهام کلافه کنترل تلویزیون را برداشت و روی کاناپه‌ی کرمی و قهوه‌ای رنگ نشست و بی هدف، کانال‌ها را بالا و پایین کرد و با حرص دکمه‌ی کنترل را فشرد.
    پریماه نفس عمیقی کشید و قدم برداشت و آرام به سمت آشپزخانه رفت تا برای به اصطلاح شوهرش، ماکارونی درست کند؛ ماکارونی با چاشنی اشک!
    اشکی که به خاطر زندگی‌ شیرینی بود که چند روزه نابود شد.
    ***
    زهرا قابلمه‌ی بزرگ آش را روی شعله‌ی کوچک گاز رومیزیِ خانه‌ی آراد گذاشت و زیر گاز را کم کرد تا سرد نشود.
    و صدای زنگ در، خبر از آمدن آراد، پسردایی‌ای که از برادر به او نزدیک‌تر بود، می‌داد.
    به سمت در قدم تند کرد و در را باز کرد که...
    صورت رنگ پریده و چشمان سرخ شده و شانه‌های وا رفته‌ی آراد، بند دلش را پاره کرد.
    _آراد؟ چی شده؟ چرا اینجوری شدی تو؟
    اما آراد انگار صدایی نمی‌شنید. با قدم‌هایی سست و بی حال به سمت اتاقش رفت و گوشه‌ی دیوار، کنار پنجره چمباته زد و زهرا هم به دنبالش...
    _آراد؟ با توام! چی شدی تو؟
    آراد سرش را روی زانوهایش گذاشت تا زهرایی که خواهرانه نگران بود، نم اشک چشمانش را نبیند.
    _دیدمش زهرا. دیدمش! با اون؛ تو ماشین. دیدمش زهرا!
    صدایش بم بود و بغض دار...
    و زهرا با چشمانی که از نگرانی و اشک برق می‌زد، کنارش نشست و قطره‌ی اشک، لجوجانه از چشمانش پایین چکید.
    _باشه، باشه. آروم باش آراد.
    _نمی‌تونم زهرا. نمی‌تونم. هم دیدنش درده، هم ندیدنش.
    صدایش، با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، بلندتر می‌شد و آخر سر به فریاد زدن کشید...
    _لعنتی نمی‌تونم فراموشش کنم!
    زهرا هم حرص می‌خورد و هم ناراحت بود؛ ناراحت بود برای عشقی که شروع نشده تمام شده بود! و حرص می‌خورد از بی عرضگی‌های آراد که نتوانست به دستش بیاورد.
    _مگه دوسش نداشتی آراد؟ پس چرا نجنگیدی؟ پس چرا دوست داشتنت اینقدر زود تموم شد؟
    آراد تلخندی زد و با صدایی که از آن غم میبارید جوابش را داد.
    _دوس داشتن تموم نمیشه فقط از یه جایی به بعد دیگه زیاد نمیشه! خودش نذاشت زیاد بشه، خودش نخواست، میفهمی؟!
    زهرا به یاد تمام دوست داشتن‌هایی که در لحظه ی ابرازشان متوقف شدند، به تمام دوست داشتن‌هایی که بدونِ ذَره‌ای جنگیدن نیمه ی راه ماندند و بال و پر نگرفتند که اگر میگرفتند تهِ تهِش آنقدر قشنگ بودند که رنگِ عشق دنیا را پٌر کند و آدم‌های بلاتکلیفِ نیمه ی راه مانده را از انتظار نجات بدهد، پوزخندی به این همه حماقت آراد زد و سرش را به طرفین تکان داد.
    _خودش نخواست؟ تو چه می‌دونی از خوشحالیاش، وقتی فکر می‌کرد دوسش داری؟ تو چه می‌دونی از بدحالیاش که تا یه نه ازش شنیدی، رفتی و تموم! دوست داشتن واسه آدمایی مثلِ تو، شبیهِ تیر تو تاریکیه، که پرت می‌شه و مهم نیست به هدف بخوره یا نخوره ... متأسفم که نجنگیدی و از دستش دادی، متأسفم که اون با کسی ازدواج کرد که دوسش نداشت اما مثلِ تو ترسو نبود! آدمی که واسه دوست داشتنش می‌جنگه هیچ وقت شرمنده‌ی خودش نیست؛ چون تلاشش رو کرده اما تو...
    کلافه دستش را به سرش گرفت و این بار با صدای بلند سرش فریاد کشید تمام بی عرضگی‌هایش را!
    _آراد تو...تو چطور تونستی؟ چیکار کردی؟ چرا انقد احمقی؟! ببین! وقتی یکی رو دوسش داری باید انقدر جرات داشته باشی که بری بهش بگی. نه اینکه یواشکی نگاش کنی؛ عکساشو برداری، خیلی نرم و زیر پوستی باهاش رفتار کنی و فکر کنی که چیکار کنی؟! دوست داشتن گفتن می‌خواد، جرات می‌خواد، دوست داشتن دل می‌خواد! وقتی این حس در تو به وجود میاد، یعنی توانایی این رو داری که اون رو به طرز شگفت آوری، ورای تمام آدمای روی زمین دوست داشته باشی... پس باید دوست داشتنت رو فریاد بزنی! اونقد بلند که گوش خودش که هیچ، گوش فلک رو هم کر کنه! وقتی دلت تنگ می‌شه، بی دلیل و بی چشم داشت از هرکسی و هر نفری زل بزن تو چشماش و بگو دلم برات تنگ شده خنگ و احمق من! دوست داشتن نگهداری می‌خواد، دلیل می‌خواد، مرد می‌خواد! وقتی نمی‌تونستی به دستش بیاری، نباید امتحان جنگیدن رو از خودت می‌گرفتی؛ باید برای بدست آوردنش می‌جنگیدی! نه مثل آدمای بزدل و ترسو، یه گوشه مثل بچه‌ها برای از دست دادنش گریه کنی...!
    صورت هر دو خیس اشک بود و زهرا نفس نفس می‌زد از گفتن تمام درد‌های چندین ساله‌اش! و حال به آراد التماس می‌کرد که کار او را، کار کسی که چندین سال به پایش سوخت را تکرار نکند!
    و آراد...دستش را روی زانویش گذاشته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و اشک، بی محابا از چشمان عسلی خوشرنگی که همیشه مغرور بود، سرازیر می‌شد!
    چه کرده بود با او آن دختر چشم آبیِ ریز نقش؟
    چه کرده بود که آرادِ همیشه مغرور را طوری از پا درآورده بود، که صدای هق هق مردانه‌اش سکوت دلگیر اتاق را می‌شکست؟
    زهرا با گونه‌هایی خیس از اشک آرام و با بغض ادامه داد:
    _بعدشم آراد. می‌دونی که... درست نیست این کارت! خب...خب هم تو نامزد داری و هم اون... آراد به خودت بیا. خواهش می‌کنم!
    اما گوش آراد به این حرف‌ها بدهکار نبود! انگار هرچه می‌گذشت بیشتر غرق می‌شد؛ انگار فقط جسمش این جا بود و روحش... جایی لا به لای یکی از خانه‌های نقلی و نحسِ خیابان ولیعصر!
    _می‌دونی؟ یه جوری بود که نمی‌شد دوسش نداشته باشم! رفتارش خیلی دلنشین بود.
    و به یاد خنده‌های آرام و ملیحش، تلخ خندید و صدایش بم تر و مملو از بغض شد!
    _خنده هاش قند تو دلم آب می‌کرد. شوخی هاش رو که نگو! آخ از نگاش! مث اون نگاه رو هیچ جایی ندیده بودم. حس می‌کردم همه عاشقشن! با خودم می‌گفتم مگه می‌شه کسی تو دنیا باشه که دوسش نداشته باشه؟ کسی هست که از شوخی هاش از ته دل نخنده؟ کسی هست که نخواد ساعت‌ها چش به صورت نازش بدوزه؟ اصن این صورت دلنشین رو مگه می‌شه نخواست؟ صداش که بهترین موزیک دنیا بود. آهنگی که تو بدترین وضعیتم اگه می‌شنیدم امکان نداشت حالم رو خوب نکنه! به همه حسادت می‌کردم؛ به همه‌ی آدمایی که وقتی نبودم از کنارش رد می شدن، تموم کسایی که حتی یه کلمه باهاش حرف می زدن. حتی بعضی وقتا نفرین می‌کردم کسی رو که اون رو تنها می‌بینه و من کنارش نیستم!
    دماغش را بالا کشید و مردانه هق زد و زهرا پا به پایش اشک ریخت؛ برای تمام عاشقانه‌های زیر پوستی آرادِ همیشه پشتوانه‌اش!
    _ می‌دونی زهرا؟ همیشه حسرت دوسِت دارم شنیدنا نیست که به دل آدم می‌مونه. بعضی وقتا حسرت اینکه بپرسه «دوسم داری؟» آدم رو پیر می‌کنه! دلم می‌خواست یه بار بپرسه؛ تا بهش بگم الان که جوونی، قشنگی، جذابی، خوش صدایی، همه دوسِت دارن! من وقتی که چروک زیر چشات بیفته هم دوسِت دارم! وقتی سرعتت تو راه رفتن کم بشه، وقتی غروبا چشم منتظرت رو به در می‌دوزی تا بهت سر بزنن، وقتی دستت بلرزه و لیوان آب از دستت بیفته هم دوسِت دارم. اصن من آدم دوسِت داشتن تو روزای تنهایی و سختیتم! اما نپرسید! هیچ وقت!
    سرش را پایین انداخت و با انگشت شست و سبابه‌اش چشمانش را فشرد و شانه‌هایش مردانه در زیر بار بازی سرنوشت لرزید!
    دوستش داشت؛ اما نتوانست کاری بکند. دوستش داشت و عالم و آدم سنگ شدند و مانع جلوی عشقشان!
    و او غمگین ترین شعر دنیا بود که سروده نشد!

    ★★★
    با سوت قطار و توقف تندش، چمدانش را برداشت و دنبال خود به سمت در خروجی قطار کشید و از کوپه‌ی کوچک و قشنگش خارج شد که گوشی اش زنگ خورد؛ زهرا بود.تماس را وصل کرد.
    _پری! کو؟ کجایی؟ پس چرا نمی‌بینمت؟
    _صبر کن دختر. دارم پیاده می‌شم!
    _ای وای! حالا بین این همه آدم چجوری تویه قلقلی رو پیدا کنم؟
    پریماه خنده اش گرفت از صفت قلقلی!
    _قلقلی عمته! در ضمن، پیدا کردنم که خیلیم راحته. من بین اون همه آدم تکم؛ راحت می‌تونی پیدام کنی!
    زهرا با صدایی که رگه هایی از خنده داشت، پشت چشمی نازک کرد.
    _ایش! گمشو بیا ببینم!
    و تماس قطع شد.
    پریماه، گوشی را پایین آورد و به جیب مانتوی نازک زرد رنگش برگرداند. چمدانش را به زحمت و با دو دست بلند کرد و از قطار پیاده شد. دسته چمدانش را در دست گرفت و روی سنگریزه‌های راه آهن تهران به دنبال خود کشید. صدای خر خر سنگریزه‌ها زیر چرخ‌های چمدانش و هیاهوی آدم‌های انبوه و منتظر حاضر در ایستگاه، مانع تمرکزش می‌شد. سرش را بلند کرد و به قصد پیدا کردن زهرا، کلِ ایستگاه را از نظر گذراند که نگاهش در نقطه ای ثابت ماند! زهرا را دید که دنبال او می‌گشت.با هیجان از همان‌جا داد زد:
    _زهرا!
    زهرا پریماه را دید و به سمتش دوید و محکم همدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند.زهرا دوست و همدم چند ساله‌ی پریماه که کمتر از خواهر به گردنش حق نداشت و بلکه بیشتر هم بود، محکم پریماه را در آغـ*ـوش می‌فشرد و پریماه از دیدار پر ذوق صمیمی‌ترین دوستش، قاه قاه می‌خندید. بی‌خبر از آن که کسی آن سوی تهران در هول و ولای دیدن اوست و چشمان آبی‌اش دلیل زندگی برای اوست و او کسی نبود جز پرهام!
    پرهام از چند روز پیش برای آن روز هیجان داشت!
    خوش دوخت ترین کت و شلوارش، از چند روز پیش روی تخت اتاقش بود و هر شب تنش می‌کرد و جلوی آینه ژست می‌گرفت و قشنگ‌ترین ژست‌ها را برای دیدن پریماه انتخاب می‌کرد!
    سوییچ ماشینش را از روی عسلی کنار تخت برداشت و به سمت حیاط رفت؛ سوار شد و ماشین را حرکت داد و پیش به سوی ایستگاه و دیدن پریِ ماهش!
    پریماه بیشتر از همیشه ذوق داشت و دستش را دور کمر زهرا فشار می‌داد.
    _وای پریماه! چقد دلم هـ*ـوس له کردن تو بغلتو کرده بود. قربون اون چشمای آسمونیت بشم من!
    _فدات شم خواهری. منم خیلی دلم تنگ شده بود!
    مشغول قربان صدقه رفتن یکدیگر بودند که با صدای تک سرفه ای به خود آمدند.
    _اهم اهم! خواهرا رعایت کنین مجرد اینجاس!
    زهرا و پریماه به منبع صدا چشم دوختند و هردو خندیدند. پریماه به پسر جوانی که حدس می‌زد آراد باشد، چشم دوخت.
    صورتی کمی کشیده و مردانه، لب های گوشتی و خوش فرم، چشمانی به رنگ عسلی تیره که هر آدمی را مسخ می‌کرد، و هیکلی ورزیده و چهار شانه که آن پیراهن مردانه‌ی جگری رنگ ِ شطرنجی و شلوار کتان مشکی، بر جذابیتش می‌افزود! و از ذهن پریماه گذشت که چشمان عسلی آراد از نزدیک خیلی جذاب‌تر بود!
    زهرا نگاه پریماه و آراد را روی هم که دید به حرف آمد تا همدیگر را با چشمانشان قورت ندهند!
    _پریماه جان! ایشون پسرداییم آراد، و آراد، بهترین دوستم پریماه.
    پریماه مودبانه سلام و احوال پرسی کرد و در دل آن روی هیزش، قربان صدقه جذابیِ آراد می‌رفت!
    سعی کرد به گونه‌های گر گرفته‌اش و حس ناشناخته‌ای که ناگهانی به سراغش آمد، توجهی نکند و به سفارش مادرش، خانم باشد!
    زهرا، قبلا از آراد برایش گفته بود؛ گفته بود که با خانواده دایی اش، به دلیل یک خصومت خانوادگی، هیچ ارتباط و رفت و آمدی ندارند؛ اما زهرا و آراد که از اول هم باهم صمیمی بودند، حتی بعد از آن کدورت بزرگ هم، نتوانستند از هم دل بکنند و حال هردو برای ادامه تحصیل، به تهران آمده بودند.
    گرم صحبت و آشنایی بودند که...
    _پریماه؟
    لبخند روی لب پریماه ماسید و با حیرت، به سمت صدای آشنا برگشت.پرهام بود!
    و پریماه پیش خودش فکر کرد که این دیگر از کجا پیدایش شد؟ از کجا فهمید که پریماه امروز به تهران آمده؟
    پرهام پسر خاله ی پریماه بود که چند سال پیش فهمیده بود که به پریماه، علاقه دارد.
    اما پریماه ناخودآگاه از آن پسر و رفتار و کردارش خوشش نمی آمد و بعد از سال ها هنوز هم مهرش به دل پریماه نیفتاده بود!
    پرهام جذابترین ژستش را روی هیکل ورزیده و مردانه‌اش پیاده کرد؛ دستانش را داخل جیب‌های شلوار کتان سفیدش کرد و قدم برداشت و روبروی پریماه ایستاد. دستش را به سمتش دراز کرد و لبخندی پر مهر روی لب نشاند.
    _سلام. خوش اومدی؛ رسیدن بخیر!
    پریماه سرد با او دست داد و تشکر مختصری کرد و نگاهش را گرفت تا برق چشمان مشکیِ معصومش روزش را خراب نکند.
    اما پرهام محکم‌تر از آن بود که با رو گرفتن از رو برود؛ او همان کسی بود که سال‌ها برای به دست آوردن پریِ بداخلاق لجبازش، تلاش می‌کرد بدون اینکه نتیجه‌ای ببیند! و دست از پا دراز‌تر پس از هر شکست، مصمم‌تر می‌شد و باز هم برای عشق نافرجامش تلاش می‌کرد! دستی به پیراهن خوش دوخت مشکی‌اش کشید. سرش را کمی پایین آورد تا هم قد پریماه شود و لبخند نرم مردانه‌اش، جذابیتش را دو چندان می‌کرد.
    _خب پریماه خانوم؟ معرفی نمی‌کنی؟
    پریماه با غیظ سرش را عقب کشید و کمی فاصله گرفت.

    _زهرا؟ پسرخالم. و آقا پرهام؟ بهترین دوستم زهرا و پسرداییشون، آقا آراد.
    پرهام به صدای آرام و پر خشم پریماه توجهی نکرد و مردانه با آراد دست داد و مودبانه با زهرا سلام و احوال پرسی کرد.
    خوش و بش‌ها با پرهام که تمام شد، پرهام سرش را به سمت پریماهِ بغ کرده برگرداند و نگاهش کرد؛ از همان نگاه‌های خاصی که فقط مخصوص چشمان آبی و صورت سفید و لبان غنچه‌ای و هیکل ریز نقشِ ماه پیشانی‌اش بود.
    _خب خب. خانم خانما؟ حالا بی خبر میای و میری؟ که این‌طور!
    اما پریماه حتی از آن لبخند لعنتی و جذاب پرهام هم خوشش نمی‌آمد و سعی کرد کوتاه و با سرد ترین لحن ممکن، جواب آن همه صمیمیتش را بدهد.
    _الآن رسیدم!
    و لبخند پرهام خشک شد و بی‌حرف گوشه‌ای کنارش ایستاد.
    قبلا از پرهام و کارهایش که به هر دری زده بود که پریماه را عاشق خود کند، برای زهرا حرف زده بود و زهرا تمام مدت پرهام را زیر نظر داشت!
    از نظر او پرهام مردی بی عیب بود و دلیل آن همه مخالفت پریماه را درک نمی‌کرد.
    پرهام پسری قد بلند با هیکلی مردانه و بی نقص، موهایی پرپشت و مشکی رنگ که به سمت بالا، مرتب و شیک شانه زده شده بود، ابروانی کمانی و پرپشتِ هم رنگِ موهایش، و چشمان ریز و کشیده‌ی مشکی که در صورت سفیدش می‌درخشید.
    البته که از نظر زهرا پسری بی نقص بود اما با یک بار دیدار که نمی‌شد قضاوت کرد!

    زهرا صورت دمغ پریماه را که از نظر گذراند، سعی کرد جو سنگین جمع را کمرنگ کند.
    _بچه ها؟ نظرتون چیه بریم همین کافه نزدیک؛ یه چایی چیزی بخوریم؟ هم پریماه خستگیش دربره، هم یکم بیشتر آشنا شیم.
    هر چهار نفر موافقتشان را که اعلام کردند بدون حرفی، به سمت کافه به راه افتادند.
    پریماه تمام مدت سنگینی نگاه آراد را روی خودش حس کرد و حتی چندباری نگاه خیره‌اش را روی پرهام دید؛ اما جواب نگاهش را نداد!



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Parinaz_rasouli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/09
    ارسالی ها
    147
    امتیاز واکنش
    4,695
    امتیاز
    416
    سن
    20
    [HIDE-THANKS]#پارت-پنج[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    پریماه آرام و عقب‌تر از همه راه می‌رفت و به فکر فرو رفته بود؛ فکر این که کی می‌شود از دست پرهام یک روز خوش داشته باشد؟ کی می‌شود که دست از سرش بردارد؟ تا کی از پرهام اصرار و از او انکار؟
    چرا چشمان لعنتی مشکی‌اش، به جای آرامش تمام حس‌های بد دنیا را در قلبش می‌ریخت؟ چرا صدای بم و جذاب مردانه‌اش آرامَش نمی‌کرد؟
    اما آراد... چرا این مرد به چشمش تا آن حد جذاب بود؟ چرا لبخند نرم و جذاب هنگام آشنایی دلش را آب کرد؟ چرا رنگ چشمانش آنقدر خاص بود؟
    نگاهش کرد؛ هیکلش به نسبتِ پرهام ورزیده‌تر و درشت‌تر بود و جذاب‌تر! و لحظه‌ای از ذهنش گذشت«پیراهن چهارخونه بیشتر از پرهام بهش میاد!»
    او داشت چه کار می‌کرد؟ اصلا چرا پرهام را با آراد مقایسه می‌کرد؟
    پوفی کلافه کشید و ورودش به کافه و دیدن فضای دل‌انگیز و دکوراسیون گرمش، فرصت فکر کردن بیشتر و سرزنش کردن خودش را گرفت.
    دور تا دور دیوار‌های کافه‌ی بزرگ و شیک، کاغذ‌ دیواری‌هایی طلایی و طرحدار بود که با میز و صندلی‌های طلایی هارمونی زیبایی به وجود آورده بود و پرده‌‌های یفید با طرح‌های طلایی بر زیبایی‌اش می‌افزود.

    دنج ترین جای کافه را انتخاب کردند و دور میزی چهار نفره نشستند.
    پریماه صندلیِ کنار زهرا را عقب کشید و آراد روی صندلی روبرویش جای گرفت. هنوز کامل ننشسته بود که صدای پرهام روی ذهنش صلابه کشید.
    _پریماه؟ زود یه چیزی بخور بریم. مامانم از صبح چشم به راهه. کی تدارک دیده برات!
    و لبخندی به چشمان درشتِ متعجب آبی‌اش زد و گارسون را صدا زد.
    پریماه با چشمان گرد به پرهام نگاه کرد و عصبی پلک زد.

    ببخشید؟ کجا بریم؟!_
    _خونه ی ما دیگه
    چه انتظاری داشت؟
    که پریماه بیاید و در خانه ای بماند که پرهام هم آن‌جاست؟
    محالِ ممکن بود!

    پس اخم ریزی روی صورتش نشاند و به پشتی صندلی تکیه داد و دستانش را بغـ*ـل گرفت.
    _من نمیام! مزاحم نمی‌شم؛ با زهرا یه خونه گرفتیم دوتایی،اونجا می‌مونم بمونه برای یه وقت دیگه..
    پرهام خواست چیزی بگوید؛ مطمئنا می‌خواست، ناراحتی مادرش را بهانه کند که پریماه مجال نداد.
    _خودم، بعدا با خاله حرف می‌زنم و از دلش درمیارم.
    پرهام دهانش بسته شد! می‌دانست که اگر پریماه نخواهد، غیرممکن بود، بتواند راضی‌اش کند

    بفرمایید قربان چی میل دارید؟_
    با صدای گارسون نگاه‌های خیره از رویشان برداشته شد و هرکدام چیزی سفارش دادند و پریماه به قهوه‌ای اکتفا کرد.
    دستش را روی بخارش گرفت و به آن چشم دوخت. همیشه بخار چای و قهوه را دوست داشت. بی خبر از آن که زندگی‌اش به سان همین بخار دود می‌شود به هوا می‌رود!
    فنجان سفید و کوچک قهوه را دستش گرفت و قلوپی از آن را خورد که نگاهش با نگاه خیره‌ی آراد تلاقی پیدا کرد.
    همین که چشمان آبی‌اش در عسلی چشمانش افتاد، انگار فرو ریختن چیزی را درونش حس کرد و آراد لبخندی زد که دلش را آب کرد؛ و پریماه جوابش را با لبخندی مصنوعی داد و نگاهش را گرفت و دیگر نگاهش نکرد تا رسوایی به بار نیاید.
    قهوه‌اش را نصفه روی میز گذاشت و دستپاچه دستان سفید و یخ زده‌اش را در هم قفل کرد و نفسی عمیق کشید.
    _زهرا؟ بریم؟ من خستم. کلی تو راه بود. تازه وسایلمم هست. کلی خرت و پرت هست که باید جا به جا کنم. بریم؟
    و آراد لرزش صدای پازک و ظریف دخترانه‌اش را که حس کرد نامحسوس خندید
    _ باشه عزیزم. پاشین بریم!

    پریماه دزدکی نگاهش را به سمت آراد سوق داد که در سکوت آن‌ها را نگاه می‌کرد.
    کاش چیزی می‌گفت..پس چرا هیچ حرفی نمی‌زد؟
    آهنگ صدایش، عجیب مردانه و دلنشین بود!
    و پریماه در کمال تعجب دوست داشت باز هم آن صدا را بشنود؛ اما آراد، انگار قصد حرف زدن نداشت!
    به ناچار بلند شد و چمدانش را به سختی دنبال خود کشید و به سمت در خروجی کافه

    تند تند قدم برمی‌داشت و چمدانش را با زحمت دنبالش می‌کشید که صدایی از حرکت متوقفش کرد.
    _پریماه خانوم؟ بدین به من. سختتونه، من می‌برم.
    باز هم آن صدا!
    بی اختیار، دستش سست شد و مخالفتی نکرد و "ممنون" آرامی گفت.

    نگاهشبه پرهام افتاد که حسادت به وضوح در چهره اش نمایان بود.!.با عصبانیت و حرص به سمتشان آمد و روبروی آراد ایستاد و نگاهی غضبناک حواله‌ی پریماه و چشمان دریایی‌اش کرد.
    _نمی‌خواد داداش. زحمتت می‌شه. بده، من خودم می‌برمش.
    و بر خلاف لحن دوستانه و آرامَش، با حرکتی تند چمدان را از دستش قاپید و شانه به شانه ی پریماه به راه افتاد.

    آراد که وضع را این گونه دید دستانش را داخل جیبش فرو برد و از آن دو دور شد و شانه به شانه‌ی زهرا به سمت ماشین حرکت کرد. کاش نمی‌رفت.
    _پریماه؟
    انگار دست بردار نبود چشمانش را کلافه در کاسه چرخاند و بی حوصله جوابش را داد..

    _ بله؟
    حس کرد صدایش بم شد!
    _ چرا انقد با من سردی؟!
    پریماه تعجب کرد و سرجایش ایستاد.به طبعیت از او، پرهام هم روبرویش ایستاد.اما انگار محکم نبود.مگر می‌شد به چشمان پریماه، نگاه کرد و محکم هم بود؟ نه نمی‌شد!
    _ سرد نیستم؛ ولی دلیلی هم نمی‌بینم که گرم بگیرم و باهات صمیمی باشم!
    لعنتی!
    چرا امروز حس می‌کرد، صدای هیچ مردی، به دلنشینیِ صدای آراد نیست؟
    _ از من متنفری؟

    _نه!
    نتوانست جلوی ذوقش را بگیرد و با صدایی که هیجان در آن آشکارا بود، از پریماه پرسید:
    _ یعنی دوسم داری؟
    پریماه چشمانش گشاد شد!
    مگر هر کسی که از طرف مقابل متنفر نباشد، به معنیِ این بود که او را دوست دارد؟ دیگر از دست بچه بازی‌های مرد کودک سان روبرویش خسته شده بود.

    _نه. اصلا!
    لحنش، به قدری قاطع و سرد بود که باد پرهام را بخواباند.چمدانش را از دستش گرفت.

    _من دیگه برم.سلامم رو به خاله اینا برسون؛ خداحافظ!
    و قبل از اینکه به پرهام، اجازه حرف زدن بدهد به سرعت دور شد و به سمت ماشین آراد رفت. زهرا و آراد، منتظرِ پریماه در ماشین نشسته بودند.
    در عقب را باز کرد و کنار زهرا نشست و ماشین به راه افتاد لعنتی. باز هم پرهام روزش را خراب کرده بود.
    سرش را چرخاند و به زهرا نگاه کرد؛ دستش را گرفت و زیر گوشش، طوری که آراد نشنود زمزمه کرد.
    _ توی اون خونه ای که گفتی، پسرداییتم هست؟
    زهرا هم به همان حالت، زیر گوشش پچ پچ کرد.
    _ نه بابا؛ من و تو، یه واحد جدا داریم. اونم، واحد روبروییمونه؛ خیالت تخت!
    لبخندی زد. و زهرا هم متقابلا جوابش را با لبخندی شیرین داد.
    ماشین توقف کرد و انگار که به آپارتمان مورد نظر رسیدند.

    پیاده شدند و آراد چمدان پریماه را از صندوق عقب درآورد و از پله‌های ساختمان بالا رفت و پریماه و زهرا هم به دنبالش.
    پریماه با دقت همه جا را آنالیز می‌کرد و با محیط جدید زندگی‌اش آشنا می‌شد.
    ساختمانی کوچک و ساده‌ی چهار طبقه‌ی هشت واحدی، که واحد آن‌ها در طبقه‌ی همکف بود و طبقه‌ی زیر زمین پارکینگی کوچک و تاریک و بدون چراغ بود.
    پله‌های بلند و کثیف و نرده‌های فرسوده و زنگ زده‌ی خاکی!
    بالا رفتن از پله‌های پر از گرد و غبار که تمام شد، آراد چمدان را جلوی در گذاشت و بدون این که به پریماه فرصت تشکر بدهد با خداحافظیِ کوتاهی وارد واحدش شد و در را بست.
    پریماه با تعجب و ابروانی بالا رفته شانه‌ای بالا انداخت و دسته‌ی چمدان را در دست گرفت و زهرا در را باز کرد.
    و از همان بدو ورود پریماه شروع به آنالیز کردن واحد کوچک و جمع و جورشان کرد. واحدی تقریبا چهل متری و دو خوابه، آشپزخانه‌ای کوچک و پذیرایی نقلی و راهرویی تنگ و باریک که به پذیرایی منتهی می‌شد؛ اما چیدمان زهرا، واحد کهنه‌ی رنگ و رو رفته را دلنشین کرده بود!
    آشپزخانه‌ی کابینت کاری شده‌ی های کلاس سفید و مشکی، گلیمی با ترکیب رنگ‌های سفید و مشکی و طرح بته جقه و میز چهار نفره‌ی مشکی.
    و دکوراسیون هال، کاناپه‌ی ال هفت نفره‌ی کرمی رنگ و پرده‌های سفید و کرمی رنگ ساده که پنجره‌های کوچکش را پوشانده بود، پارکت‌های قهوه‌ای چوبی و ال ای دی پنجاه اینچ روبروی کاناپه‌ها را شامل می‌شد.
    سمت راست پذیرایی آشپزخانه و رهاروی منتهی به خروجی بود و یمت چپش راهرویی باریک دیگر که به اتاق‌ها راه داشت. قدم برداشت و به سمت اتاقش رفت؛ زهرا گفته بود که وسایلش را با آراد خریده و او کنجکاو بود که هر چه زودتر سلیقه‌اش را ببیند.
    در کرمی رنگ چوبیِ کمی کهنه را باز کرد و وارد اتاقش شد.
    روبروی در کنار پنجره تختی یک نفره با روتختی بنفش بود که با پرده و کمد‌های یاسی رنگ هارمونی زیبایی داشت، و وسط اتاق روی پارکت‌های چوبی سفید گلیم بنفش و سفید و یاسی رنگ بر زیبایی اتاقش می‌افزود.
    لبخندی روی لبش نقش بست و چشمانش برق زد. اتاق کهنه و رنگا و رنگ خودش کجا و این اتاق کجا!
    اما هنوز هم شب‌های همان اتاق درب و داغان که در بغـ*ـل پر مهر و گرم مادرش می‌خوابید را با هزار اتاق شاهانه عوض نمی‌کرد.
    از یادآوری بوی آغـ*ـوش مادرش لبخنذی تلخ زد که صدای زهرا او را از اعماق افکارش بیرون کشید.
    _پری گشنته؟ اگه گشنت نیست فعلا بریم وسایلارو مرتب کنیم بعد بیایم شام؛ هوم؟
    پریماه موافقتش را اعلام کرد و با کمک زهرا لباس هایش را جابه جا کرد.
    آخرین مانتو را به چوب رختی سفید فلزی آویزان کرد..
    _پریماه؟
    در کمد را بست و کنارش روی تخت نشست و منتظر به چشمان سبزآبی پر سوالش نگاه کرد.
    _جانم؟
    پرهام رفتنی چی می‌گفت؟_
    پریماه نگاهش را از زهرا گرفت و پوفی کلافه و عصبی کشید.
    _مزخرف! می‌گفت چرا باهام سردی و... اینا. واسه چی می‌پرسی؟
    زهرا نگاهش کرد و پوست لبش را جوید.
    _آخه آراد از پیش شما که اومد یکمی عصبی بود؛ گفتم شاید چیزی شده... بگذریم، پاشو بریم شام بخوریم.

    و بلند شد و دستش را کشید و به سمت آشپزخانه‌ی کوچک و میز چهار نفره‌شان برد.
    و شام در محیطی صمیمی و دوستانه خورده شد؛ و بعد خواهرانه در آغـ*ـوش یکدیگر خوابیدند[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Parinaz_rasouli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/09
    ارسالی ها
    147
    امتیاز واکنش
    4,695
    امتیاز
    416
    سن
    20
    [HIDE-THANKS]#پارت_ شش[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    صبح با صدای گنجشک‌های دم پنجره بیدار شد و خمیازه‌ای کشید؛ کمی بدنش را کش داد و بلند شدو پنجره را باز کرد تا نفسی تازه کند. پیچیدن باد خنک در فر موهای کوتاهش حس خوبی می‌داد!
    نفس عمیق دیگری کشید و پنجره بست و پرده را کشید و از اتاق بیرون رفت. دست و صورتش را شست و از سرویس زهداشتی سفید و کوچکشان که روبروی اتاقش بود بیرون رفت. به سمت آشپزخانه رفت و کتری‌ای که روی کابینت سمغور بود را پر از آب کرد و روی شعله گاز گذاشتو از همان جا پشت گاز داد زد.
    _زهرا؟ زهرا بیدار شو، عین خرس تنبل خوابیدی!
    مشغول چیدن میز بود که صدای بم و خواب‌آلود زهرا از داخل اتاق، نشان از بیدار شدنش می‌داد.
    _خیله خب، اومدم.
    و پریماه پشت میز نشست و مشغول خوردن شد.
    _سلام پری!
    خمیازه‌ای کشید و بدنش را کش داد و روبروی پریماه نشست.
    _صُبِت بخیر.
    پریماه با دیدن موهای آشفته و به هم ریخته‌ی پف کرده‌ی زهرا و لباس‌های گل و گشاد به هم ریخته و صورت پف کرده‌اش، پقی زیر خنده زد!
    زهرا با حرص و خونسرد نگاهش کرد و با حرص کاردش را به پنیر زد و نگاهش کرد.
    _مرگ! چته؟
    پریماه دستش را به شکمش گرفت و خنده‌اش شدت گرفت.
    _‌چرا این شکلی شدی تو زهرا؟
    زهرا دستی به لباس و موهایش کشید و با تعجب جواب داد:
    _چمه مگه؟ چم شده؟ چجوریم مگه که خنده‌ی کوفتیت بند نمیاد؟
    پریماه قهقهه‌ای زد و سرش از شدت خنده عقب رفت.
    _شبیه گاومیشای خونه‌ی مامان بزرگ بابام شدی!
    _زهرمار!
    و صبحانه با خنده و شوخی و حرص خوردن‌های زهرا تمام شد.

    _ پریماه می‌خوای تو برو خرید؛ منم تا تو میای، خونه رو یه گردگیری بکنم و جارو بکشم.
    پریماه کمی فکر کرد؛ خرید کردن را دوست داشت.
    _ ولی آخه من این‌جا هارو بلد نیستم؛ من به کارای خونه می‌رسم، تو برو خرید.
    زهرا "باشه"‌ای گفت و به سمت اتاقش رفت تا آماده شود. چند دقیقه بعد، حاضر و آماده از اتاق بیرون آمد و دستی تکان داد و خداحافظی کرد و رفت.
    زهرا و پسردایی اش، حدود چهارسالی بود که برای تحصیل،چ به تهران آمده بودند و به همین خاطر زهرا تهران را کامل می‌شناخت.
    نگاهی به اطرافش انداخت.واحد نقلی و قشنگی بود، که شامل پذرایی و آشپزخانه ای کوچک و دوتا اتاق کوچک و مناسب بود که برای دوتا دختر، کافی و مناسب بود.
    هرچه باشد، از خانه‌ای که پرهام در آن حضور داشت که بهتر بود!
    دستانش را به هم مالید و اولین کاری که کرد روشن کردن تلویزیون و گذاشتن یک آهنگ شاد بود!
    روسری گل گلیِ سفیدش را بالای سرش گره زد و کمربند تونیک ساده‌ی صورتی‌اش را محکم کرد.
    جارو برقی را از اتاقی که زهرا گفته بود و بیشتر شبیه به انباری بود، آورد و شروع کرد به مرتب کردن، جارو زدن، و گردگیری.
    هم‌ریتم با آهنگ می‌رقصید و زیر لب، هر آهنگی که پخش می‌شد و بلد بود را تکرار می‌کرد!
    خوشحالی‌اش حد نداشت.چرا نباید خوشحال باشد؟
    دیگر چه میخواست؟
    به آرزویش که رسیده بود؛ صمیمی ترین دوستش را بعد از چهار سال، دیده بود. بهترین دانشگاه قبول شده بود.
    یک‌آن، آن‌قدر احساس خوشحالی کرد که تصمیم گرفت با صدای بلند آهنگ بخواند و انرژی‌اش را تخلیه کند. کار همیشگی‌اش، موقع خوشحالیِ زیاد!
    دسته ی جارو را در دستش گرفت و هم ریتم با آهنگ می‌خواند:

    ♬♭ دنیا میشه رویایی وقتی تو اینجایی ♬♭
    ♬♭ یه زیبایی احساسی چه احساس زیبایی ♬♭
    ♬♭ تو تنهام نمیزاری با اون چشات داری ♬♭
    ♬♭ میگی که دنیامو چه چشمای گیرایی ♬♭
    ♬♭ تو اینجایی پس میشه دنیام عوض میشه ♬♭
    ♬♭ عشق تو نزدیکه خوشبختی چه نزدیکه ♬♭
    ♬♭ بیا عشقم مثل بارون رو من ببار آروم ♬♭
    ♬♭ منو دیوونه تر کن سر رو شونم بزار آروم ♬♭
    ♬♭ بیا عشقم مثل بارون رو من ببار آروم ♬♭
    ♬♭ منو دیوونه تر کن سر رو شونم بزار آروم ♬♭

    ★★★

    درِ واحدش را باز کرد و به در واحد روبرویی چشم دوخت. تعجب کرده بود!
    _آی آی! زهرا خانومو ببین. اونقدرا هم که فک می‌کردم بی‌بخار نیستا! پایس به خدا.
    سابقه نداشت زهرا صدای آهنگ را تا این حد بلند کند!
    انگار امروز زیادی خوشحال بود!
    لبخندی زد و در دل، برادرانه قربان صدقه ی زهرا رفت.
    تصمیم گرفت او هم برود و با خواهرش خوشحالی کند. اما هرچه در می‌زد باز نمی‌کرد.
    خب معلوم بود که باز نمی‌کند؛ با وجود صدای بلند آهنگ صدای در را که هیچ، صدای بمب را هم نمی‌شنید.
    کلید زاپاسش را از جیبش در آورد و در قفل انداخت و در را باز کرد.
    به سمت هال به راه افتاد و دهانش را باز کرد که زهرا را صدا بزند؛ اما با چیزی که دید، سر جایش میخکوب شد.
    پریماه! هنگ کرد. به کل یادش رفته بود که او هم این‌جا می‌ماند.
    خنده‌اش گرفت. دخترک پاک دیوانه شده بود!
    دسته ی جارو را در دست گرفته بود و ادای خواننده‌ها را در می‌آورد و آهنگ می‌خواند؛ و موزون با ریتم، موهایش را تکان می‌داد و هیکل ظریف و صد البته تپلش را می‌رقصاند.
    دستی در موهای عسلیِ براقش و تا امتداد گردنش کشید و خندید و خیره‌اش شد.
    پریماه متوجه حضورش نشده بود؛ و آراد با لبخندی که ناخودآگاه روی لبانش آمده بود، پریماه را نگاه می‌کرد.
    اما... یک‌آن به خودش آمد. او داشت چکار می‌کرد؟
    سریع رویش را برگرداند و چشم هایش را محکم روی هم گذاشت و پلک هایش را روی هم فشار داد وبه سرعت برق و باد از واحد خارج شد!
    تپش قلبش روی هزار که هیچ، دیوانه وار خود را به سـ*ـینه می‌کوبید!
    این تپش قلب دیگر برای چه بود؟
    حتما به‌خاطر هیجان بود! بدون شک. فقط به‌خاطر هیجان بود. نه چیز دیگر!
    سریع داخل واحدش شد و در را محکم بست. همزمان، چشمانش هم بسته شد و به اتفاقات چند لحظه پیش و چیزهایی که دیده بود فکر کرد و باز هم همان تپش قلب و لبخند بی اختیارِ روی لبش!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Parinaz_rasouli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/09
    ارسالی ها
    147
    امتیاز واکنش
    4,695
    امتیاز
    416
    سن
    20
    #پارت_هفت
    بعد از کلی عرق کردن و نظافت و تمیزکاری، حال مشغول بار گذاشتن قرمه سبزیِ خوش بر و بویش بود که صدای کلید انداختن، در قفل در را شنید و پشت بندش صدای بلند زهرا را.
    _ سلام؛ من اومدم!
    به طرف زهرا رفت و صورتش را بوسید و خرید‌ها را از دستش گرفت و به سمت آشپزخانه‌ی جمع و جورشان برد.
    _خوش اومدی ریفیق. بشین یه چایی بیارم برات. خب؟ خوش گذشت؟
    زهرا بدون توجه به وراجی‌های پریماه با لـ*ـذت و چشمان بسته، بو کشید هوای اتاق را.
    _ اوم، بوی قرمه سبزی!
    و چشمانش را پر هیجان و دستانش را به هم کوبید باز کرد.
    _قرمه سبزی پزیدی؟
    پریماه خندید و سری به معنای مثبت، تکان داد.
    _جون !پس برم آرادم صدا کنم بیاد. بیچاره بلد نیست درست و حسابی غذا درست کنه که؛ گـ ـناه داره!
    و بدون اینکه به پریماه اجازه‌ی حرفی بدهد، به سمت در رفت.
    پریماه نفس عمیق و پر‌استرسی کشید.
    چرا از این ‌که آراد طعم غذایش را بچشد، اضطراب و واهمه داشت؟
    خودش هم نمی‌دانست!
    «آروم باش دختر! چیزی نیست که. یه خوش اومد ساده میگی و تموم»
    و با حرص نیشگونی از بازوی سمت چپش گرفت که با "یاالله" بلندی به خود آمد و به آراد نگاه کرد.
    _سلام!
    _ سلام! خوش اومدین.
    که خود دختری زودجوش و اجتماعی بود زهرا ناراضی از فعل جمع و مکالمه‌ی سرد و غریبانه‌ی بینشان پریماه گفت:
    _عه! اومدین چیه پریماه؟ از این به بعد پشت‌بند حرفاتون پسوند و پیشوند و هر کوفت و زهرمار دیگه‌ای نبینما! راحت باشین بابا!
    پریماه کمی معذب بود ولی دوست نداشت، اولین خواهش رفیقش را زمین بیندازد؛ و صد البته، خودش هم نمی‌دانست چرا ته دلش خوشحال بود که به خواست زهرا باید با آراد صمیمی شود!
    _خوش اومدی آ...آراد!
    آراد، که تا آن لحظه لبخند می‌زد و با دکوراسیون خانه خود را مشغول کرده بود، بی اختیار سرش به سمت پریماه چرخید و لبخند از لبانش گریزان شد.
    ته دلش از لفظ "آراد" از زبان پریماه، لرزید. اما چرا؟
    چرا فقط به‌خاطر یک کلمه، آن هم از جانب یک دختر دلش لرزید؟
    دلش لرزید؟
    برای پریماه؟
    یعنی...؟
    دستپاچه نگاهش را دزدید و خود را مشغول دید زدن اطراف نشان داد و زیر لب، "ممنون" آرامی گفت.
    پریماه حس کرد از طرز حرف زدنش خوشش نیامده که اینطور خصمانه جواب داد. اما خبر نداشت که جواب خصمانه‌ی آراد، حاصل از جدال درونش بود که عامل برپایی‌اش خود او بود.
    جدال عقل و احساس!
    با زهرا شروع به چیدن میز کردند. پریماه برنج را در دیسی بزرگ و خورشت را هم در کاسه‌ی مخصوص، ریخت و با زهرا روی میز بردند.
    آراد تمام مدت غرق افکار بی سر و تهش بود که نتیجه‌ی مجهول آن، کم کم داشت او را کلافه می‌کرد. نمی‌دانست... نمی‌دانست چرا نسبت به آن دخترک ساده‌ی بی‌آلایش رفتارش این‌گونه است؟
    چرا دل کندن از نگاه آبی و معصومش سخت است؟
    مگر پریماه برای آراد چه جایگاهی داشت؟
    چه جایگاهی داشت که با حرف‌ها و حرکاتش دلش می‌لرزید و تمام آن‌ها برایش شیرین بود؟
    چرا؟
    چرا؟
    و "چرا"، اکو وار در سرش تکرار شد.
    واقعا چرا؟
    با سقلمه‌ای از جانب زهرا به خود آمد.
    _ وا آراد؟ کجایی؟ دو ساعته صدات می‌کنم!
    گیج نگاهشان کرد و قاشقش را برداشت.
    _ببخشید! تو فکر کار و بار شرکت و اینا بودم، نشنیدم! چیزی گفتی؟
    زهرا مشکوک ابرویی بالا انداخت.
    باشه. هیچی بابا! می‌گم بخور دیگه!_
    زیر لب "باشه"ای گفت و شروع کرد به کشیدن غذا در بشقابش.
    چند کفگیر برنج و کمی خورشت قرمه‌سبزی روی آن ریخت. سعی کرد از فکر پریماه بیرون بیاید و با آرامش، غذایش را بخورد.
    قاشقش را پر کرد و در دهانش گذاشت. طعم فوق‌العاده‌ای داشت. یاد غذاهای خوش طعم مادرش افتاد؛ و یاد مادرش، او را به یاد پدرش انداخت!

    پدری که...!
    و عاقبت طعم عالی غذا باعث شد آراد نتواند جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Parinaz_rasouli

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/09
    ارسالی ها
    147
    امتیاز واکنش
    4,695
    امتیاز
    416
    سن
    20


    [HIDE-THANKS]#پارت_هشت[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    _ کی این غذا رو درست کرده؟
    پریماه قاشقش را که نزدیک دهانش بـرده بود، تا مزه‌ی نامعلوم غذایش را بچشد، بین زمین و هوا رها کرد و سریع گفت:
    _ اِ ز...زهرا؛ زهرا درست کرده!
    چشمان زهرا گرد شد و به آراد نگاه کرد. پریماه سوال آراد را پیش خودش به بد بودن مزه ی غذا تعبیر کرده بود و برای اینکه جلوی آراد دسته گل آب ندهد، اولین چیزی که به ذهنش رسید را به زبان آورده بود.
    زهرا خواست دهان باز کند و بی نقشی‌اش را در درست کردن غذا اعلام کند که آراد مجال نداد.
    _ زهرا مزش فوق‌العادس دختر!
    و با لحن لات منشی ادامه داد:
    _خارمون همچی کدبانویی بوده و ما خبر نِداشیم!
    و حال، چشمان پریماه هم گرد شده بود؛ هم تعجب کرده بود و هم هیجان زده از اینکه آراد غذایش را پسندیده.
    پس با هیجان از صندلی‌اش تقریبا نیمخیز شد و داد زد:
    _نه! من! من درست کردم!
    نگاه های گرد شده از تعجب به سمت پریماه چرخید و پریماه، لب گزید.
    گیج و منگ و پر تعجب به هم نگاه می‌کردند که صدای قهقهه‌ی زهرا بلند شد. از شدت خنده اشک از چشمانش جاری شده بود و گـه گاه، محکم روی زانویش می‌کوبید و خنده‌اش را شدت می‌داد!
    آراد هم به خود آمد و قهقهه‌ ای سر داد.
    و پریماه با اخم و دلخوری چپ چپ به زهرا و آراد نگاه می‌کرد.
    زهرا که خنده‌اش ته کشید، با سر انگشت اشک جاری از فرط از خنده ‌اش را پاک کرد و محکم به پشت پریماه کوبید:
    _عالی بود دختر!
    و با صدایی که رگه‌هایی از خنده داشت، ادامه داد:
    _آخه من چند‌بار بگم، جلوی اینو اون مواظب باش خنگولیت گل نکنه!
    و دوباره قهقهه ها از سر گرفته شد.
    پریماه حرصش گرفت و دستش را به لبه میز گرفت، بلند شد و کودکانه پا روی زمین کوبید: نخندین! هل شدم خب. مگه چیه؟!
    آراد و زهرا هردو خنده‌شان را خوردند. آرا، لبانش را محکم روی هم فشار می‌داد تا خنده‌اش نگیرد؛ و زهرا سرش را در یقه‌اش فرو بـرده و شانه هایش می‌لرزید.
    پریماه اخم کرد و به عادت همیشگی، لبانش را جمع کرد و خود را روی صندلی کوبید و نشست. و بدون نگاه کردن به آن دو مشغول خوردن غذایش شد. خب تقصیر آراد بود که پریماه دستپاچه شد و سوتی داد.
    دست خودش که نبود؛ جلوی آراد کنترل حرکاتش از فرمان او رها می‌شد.
    شام صرف شد و زهرا جمع کردن میز و پریماه، شستن ظرف‌ها را به عهده گرفت.
    آراد هم بعد از خوردن یک چای دبش، زحمت را کم کرد و به واحد خود بازگشت.

    پریماه پس از جمع و جورکردن آشپزخانه، حوله‌ی صورتی‌اش با نقش خرس پو را برداشت و به حمام رفت. همین که خواست وارد اتاقک کوچک حمام سفیدشان شود، با یادآوری فردا صبح از همان جا فریاد زد.
    _زهرا؟
    صدای زهرا که از داخل اتاقش بلند شد پریماه ادامه داد:
    _ها؟ چیه؟
    _فردا صبح باید بریم دانشگاه برای انتخاب واحد. یادت نره‌ها! به خدا صبح دیر بیدار شی خفت می‌کنما زهرا!
    زهرا کله‌اش را از لای در بیرون آورد و رو به پریماه روبروی اتاقش، یک پایش داخل حمام بود و یک پایش بیرون، چشمانش را نازک کرد و با حرص گفت:
    _چشم! امر دیگه سرکار خانوم؟!
    پریماه قری به گردنش داد و کامل وارد حمام شد و درش را بست.
    _فعلا هیچی عزیزم. کاری داشتم صدات می‌کنم نوکر خوشگلم!
    و زهرا پرحرص‌تر از قبل مشتی روی در آلمینیومیِ سفید حمام کوبید.
    _منم عر عر، نفهمیدم که از ترست رفتی چپیدی اونجا آره؟ ولی بالاخره که میای بیرون عنتر خانوم!
    و داخل اتاقش شد و در بست و پریماه قاه قاه خندید.
    دوش سریعی گرفت و بعد از خشک کردن موهای فرفریِ خرمایی کوتاه و خوش حالتش، لباس‌هایش را پوشید و تنش را به آغـ*ـوش خواب سپرد.

    صبح شد و آن روز، قرار بود با زهرا برای انتخاب واحد به دانشگاه بروند.
    اما ساعت هشت بود و زهرا، هنوز حاضر نشده بود.
    _وای زهرا! گور به گور شی الهی. یه گونی بپوش، بیا بریم دیگه، دیر شد! بابا به پیر، به پیغمبر، به قرعان خوشگلی! آخه م...
    زهرا حرصی شد و در اتاق را به تندی باز کرد.
    _ آی زهرمار! بیا، آماده شدم دیگه!
    و کمی ملایمتر، چرخی زد.
    _ خوب شدم حالا؟
    پریماه زیر لب"لا اله الله" ی گفت و پر حرص، کمی بلند گفت:
    _ آره! خاک عالم تو سر شوهرت! انگار می‌ره عروسی!
    زهرا پشت چشمی نازک کرد و راه افتاد و پریماه، به دنبالش!
    از راهروی باریک و کوچک رد شدند و از در قهوه ای رنگ و کمی کهنه و رنگ و رو رفته‌ی واحد بیرون آمدند و زهرا، قفلی به در زد. فقط برای این‌ که پریماه پولش برای اجاره برسد، این‌جا را انتخاب کرده بودند؛ وگرنه که زهرا و آراد از نظر مالی مشکلی نداشتند. پریماه هم چون با زهرا اجاره را نصف نصف می‌دادند، مشکلی برایش پیش نمی‌آمد.
    چون کمی دیر شده بود، با حالت دو از پله های مارپیچی‌ای که به سمت پارکینگ راه داشت رد شدند و خوشبختانه چون طبقه‌ی هم کف بودند زود رسیدند.
    _ بیا! اینجاست ماشینم!
    پریماه به "باشه"‌ای آرام اکتفا کرد و بعد از باز شدن در توسط زهرا، هردو سوار ماشین شدند.
    پدر زهرا به‌خاطر قبولی‌اش در کنکور، برای دخترش یک ام وی ام سفید خریده بود؛ هم به پاس زحماتش برای قبولی در کنکور، و هم برای این‌که در شهر غریب رفت و آمدش آسان‌تر باشد.
    دروغ چرا!
    پریماه در دل به زهرا غبطه خورد. پس پدر او کجا بود که از این کار‌ها برایش بکند؟
    به دانشگاه رسیدند و کار کاغذ و کاغذ‌بازی را هم تمام کردند و اولین کلاس پریماه نُه روز دیگر شروع می‌شد.
    اواخر تابستان بود و هوا گرم و سوزان و پریماه متنفر از گرما!
    زهرا به سمت پریماه که روی نیمکت واقع در حیاط، درحالی که کلافه و با چشمانی جمع شده نشسته بود رفت.
    _هوی پری؟ پاشو، پاشو ببرمت خونه پختی اینجا.
    پریماه کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید و عرقش را پاک کرد و کمی شال مشکی‌اش را شل کرد.
    _آخه پس خودت چی؟
    _من خودم برمی‌گردم بعدا. انگاری کارم به این زودیا تموم نمیشه. پاشو بریم دیگه

    هر دو سوار شدند و به سمت آپارتمان به راه افتادند.
    . جلوی در پارکینگ ماشین را از حرکت نگاه داشت.
    _کاری نداری؟ مرسی زهرا جون! دستت درد نکنه؛ ببخشید به زحمت انداختمت!
    و دستش را به سمت دستگیره‌ی در برد که با صدای زهرا به طرف او برگشت.
    _ اشکال نداره عزیزم! زحمتی نیست پری، آبجی قربون اون دست و پنجه‌ی خوشگلت برم! تا برمی‌گردم، یه غذایی چیزی دست و پا کن که جون پری دارم هلاک می‌شم از گشنگی!
    پریماه خندید و مجدد دستش را طرف دستگیره برد و در حالی که پیاده میشد گفت:
    _باشه! پس من برم مشغول شم. مواظب خودت باش؛ فعلا!
    دستی در هوا تکان داد و در رابست و زهرا با تک بوقی از آن‌جا دور شد.
    خسته و کوفته پله های سیاه شده از گرد و غبار را بالا رفت. نگاهی به سالن کوچکش انداخت؛ کسی نبود. نگاهش را سوق داد به سمت واحد آراد.
    حس عجیبی داشت!
    انگار دوست داشت صدایش بزند تا بیرون بیاید و یک دل سیر، نگاهش کند!
    غرق شود در عسلی خوش رنگ چشمانش، و سـ*ـینه‌ی تپنده‌اش را از عطر مردانه‌ی خوش بویش پر کند.
    کاش اسم عطرش را می‌دانست تا آن را بخرد و هر روز بویش کند...!
    سرش را تکان داد و پوفی کلافه کشید.

    _یعنی من دلم براش تنگ شده؟!
    نفسش را آه مانند از سـ*ـینه خارج کرد. جلوی در ایستاد و کلیدش را از کیفش بیرون آورد و در را باز کرد و هل داد به سمت داخل. جلوی جا کفشی ایستاد و خم شد تا بند کفش اسپرت سفید و ساده‌اش را باز کند که با چیزی که دید، چشمانش از تعجب و انزجار گرد شد و جیغ بنفشی کشید![/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]


     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا