رمان تیامسیش | م.عبدالله زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م.عبدالله زاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/30
ارسالی ها
738
امتیاز واکنش
36,910
امتیاز
845
سن
26
به نام آفریننده ی قلم
نام رمان : تیامسیش
نام نویسنده :مهسا عبدالله زاده کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر :عاشقانه، اجتماعی
نام ناظر : دختران من

خلاصه : دختری با روحی
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
رام و رویایی از نشدن ها! دختری که از ایل به دنیا آمده و حال محکوم به زندگی در جایی است که از حد تصور او خارج است ، آیا می تواند خود را با این شرایط وفق دهد ؟ آیا می تواند از طبیعت زیبایش دست کشد و به مکانی پا گذارد که با زندگی اش فاصله ای دارد از بی نهایت ها؟ آیا می تواند با این احساس بجنگد ؟ حسی از گمراهی و سردرگمی...
------------------------------
سخن نویسنده:
سلام به خواننده های عزیز و همراه، خوشحالم که همراهی شما رو برای رمان دارم
رمان قراره روایتگر زندگی دختری بختیاری و کوچ نشین باشه که بر حسب اتفاقاتی که براش میفته زندگی متفاوت و سختی رو تجربه میکنه
بی صبرانه منتظر انتقادات و نظراتتون هستم ، نظرسنجی رو فراموش نکنید
تیامسیش اسم شخصیت اول رمان هست و در زبان بختیاری تیامسیش به «چشم هایم برایش» معنا میشه!
با سپاس فراوان * روزگار به کام*
 
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    121375


    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    , تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    [HIDE-THANKS]
    مقدمه:
    هرگز خود را
    او را
    و خدا را
    نخواهم بخشید...
    چرا که او رفت و من ماندم
    او فراموش کرد و من
    فراموش شدم
    و در بازی سرنوشت ساز و رو در روی اعتماد
    او برد و من
    باختم...
    قسمت من و او در عشق هرگز
    مساوی نبود...
    او چشم هایم را می خواست و من...
    زندگی هدر رفته ام را...
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    گوش کن ! این صدای آواز پرندگانی است که از پس کوه بر فراز آسمان اوج گرفته اند تا آوازشان سمفونی آرامی باشد برای آدم هایی که در کوهپایه ای آرام گرفته اند و روزگار می گذارنند .
    این صدای هوهوی بادی است که دل کوه را شکافته و با سرعتی چون غزالی تیز پا راهی میان گیسوان دخترکان پیدا می کند و گاه مانع بازی پسر بچه هایی است که با مشتی سنگ و چوب ، آشیانه ای ساخته اند تا پناهگاه کودکی شان باشد .
    این صدای جوشش چشمه ای است که سرمای دستان برف را به گرمای دستانمان آنگاه که برای نوشیدن جرعه ای آب ، تصویر خود را همچون آینه ای شفاف در می یابیم ، پیوند می زند . شاید همین حالا دانه‌های کریستالی برف را بنشاند به گرمای صورت و بعد راهی جایی دور شود . گیرم که باد به‌ اندازه زوزه‌ای در حریم کوه‌ها قدرت نمایی کرد اما آوازش سمفونی آرام برف را در دامان کوه‌ها تکمیل می‌کند آنگاه که سرمای سخت زمستان از راه می رسد و لحظه ی وداع فرا می رسد ، وداع از کوهی که ظاهری چون دیو دو سر دارد اما آنگاه که چون کودکی دستانت را به دستان پناهگاهش برسانی ؛ برایت مادری می شود مهربان ، تو را در آغـ*ـوش سختش می کشاند ، جرعه ای آب به دهان خشکیده ات می رساند ، صدای پرندگان را برایت می فرستد تا آرام شوی و شکوفه ی درختان را تقدیمت می کند تا دل رنجوده ات ، برای لحظه ای آرام شود.
    با مادرت که زیر پوششی از برف پنهان شده و گویا به خواب زمستانی اش رفته ، وداع می کنی ، اما دلت برایش تنگ میشود تا روزی که دوباره به آغوشش باز گردی، چادر سیاهت را برپا کنی ، به بازی کودکان بنگری و باز زندگی کوچ نشینت را مدیون او باشی...
    مادرم ... زردکوه سپید...آنگاه که فرزندانت نیازمند یاری دستانت اند ، یاری شان رسان .
    دفتر کاهی رنگش را که دیگر به آخرین برگه های خود رسیده بود و آقای معلم به او قول داده بود که اگر دوباره آن انشاهای قشنگش را بنویسد و در برابر چشمان کودکانی که هیچ از کلمات سنگینش را متوجه نمی شدند ، بخواند . از شهر دفتری برایش تهیه کند تا روح بی تابش آرام گیرد ؛بست .
    روحش بی تاب نوشتن بود ، بی تاب آن که قلم به دست گیرد و بنویسد ، از کوه و دشت شروع کند و به خانواده اش برسد ؛ خانواده ای که چون جان بیشتر دوست می داشت ... حتی آن زمانی که مادرش با شماتت گوشش را می پیچاند که چرا روسری از سر برداشته و گیسوان بلند و قهوه ای رنگش را آزادانه در هوا تاب می دهد ، از آن روسری بلند و رنگی نه آنکه بدش بیایید اما از گیسوان خود بیشتر لـ*ـذت می برد ... دوست داشت تا ابد گیسوانش را به دست آزاد باد بسپارد ، چشمانش را روی هم بگذارد و مثل پسرکان آزادانه نوای خوشحالی سر دهد .
    به چشمان خیره ی دختر و پسرانی که روی زیلو زوار در رفته ای نشسته بودند ، خیره ماند ؛ همه شان با چشمانی غم بار و بی حوصله به او خیره نگاه می کردند و سهراب که دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و در رویای کودکانه ی خود چنان فرو رفته بود که گویا برایش قصه ای خوانده اند تا به خواب رود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    [HIDE-THANKS]
    هنوز هم حرف های معلم شان را باور نداشت ، باور نمی کرد جملاتی که از پس ذهن شانزده ساله اش می آید می تواند کسی را به وجد آورد ، هنوز هم نمی توانست باور کند تمام کلمات سنگینی که هر بار در وصف طبیعتش به زبان می آورد چیزی باشد که از یک دخترک شانزده ساله ای که تا به حال به جز شاهنامه ای که هر شب پدربزرگش شروع به خواندن می کرد و تمام دختر و پسران را اطرافش جمع می کرد تا شب تاریک را با وهم و ترس نگذرانند ، هیچ کتاب دیگری نخوانده بود، ادا می شد.
    چشمان آبی اش را از سه چهار نفری که روبرویش نشسته بودند گرفت و به چشمان پر از اشتیاق معلمش گره زد ، آقای فهیمی دستش را بهم کوباند و چرت سهراب پاره شد ، گیج و منگ به اطراف خیره نگاه کرد ، لبخندی بر لبش آورد گویا خوابی شیرین می دید و حال ادامه ی آن را با دستانش همراهی می کرد.
    بچه ها نیز با معلمشان همراه شدند و او را تشویق کردند ، او نمی دانست چرا مورد تشویق قرار گرفته است اما خوب می دانست که اگر نوشته هایش آن گونه که معلمش واقعا می گوید ، خوب و سنجیده باشند ، هیچ گاه نمی تواند به آرزوهای طول و درازی که هر شب قبل از خواب عمیق با خود می بافد و سرانجام لبخندی بر لب های خوش فرمش می آورد و با رویایی شیرین سر بر بالشت پر از پشم خود می گذارد و ملحفه ی سنگین خود را تا زیر گردنش بالا می آورد تا از هجوم سرمای شب که تن ظریفش را هدف گرفته، محافظت کند. دست یابد.
    با اشاره ی معلم ، کنار فریبا نشست و به چشمان مشتاق دخترک خیره شد ، دختری که از بدو تولد تنها او را کنار خود یافته بود و حال از خواهر به او نزدیک تر بود، درد و دل های بچه گانه شان را به هم می گفتند و گاه به دور از چشم مادرانشان ، از کوه بالا می رفتند تا به برف های روی قله نزدیک شوند ، کمی از برف را در دستان گرمشان بگذراند و سرمای برف را در آن فصل از سال احساس کنند ، گویا که با برف زاییده شده بودند و نبود برف برایشان عذاب آور تر از هر چیزی بود .
    فریبا ضربه ای به بازوی او کوبید و از انشایش تعریف کرد اما حتی تمجید های نزدیک ترین دوستش هم چراغ امیدی در دلش روشن نکرد .
    با اشتیاق به تابلوی گچی که ماه قبل آقای معلم برایشان آورده بود و همه ی بچه ها از شوق سر از پا نمی شناختند و با ذوقی وصف ناپذیر به آن خیره نگاه می کردند و هر کدام با گچ های سفید بر رویش شکل می کشیدند تا از واقعی بودنش مطمئن شوند ، نگاه کرد.
    آقای معلم گچ دستانش را تکاند و بچه ها را با گفتن آن که کلاس تمام شده خوشحال کرد ، اما حتی رگه ای از خوشحالی در پوست تیامسیش دویده نشد ، او بیشتر از هر چیز به درس علاقه داشت و از کلاس درس لـ*ـذت می برد ، آن چنان با اشتیاق به سخنان معلمش گوش میداد که گویا قرار است از او امتحانی سخت گرفته شود ، تمام کلمات معلم را به ذهن باهوشش می سپرد و در روز بارها برای خود تکرار می کرد تا به گفته ی معلم ملکه ی ذهنش شود .


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    [HIDE-THANKS]
    دامن چین دارش را بالا گرفت و از روی زیر انداز سفتی که تنها مانع خاکی شدن لباس هایشان می شد ؛بلند شد .دستان فریبا را در دستان ظریف و کشیده اش گرفت و با خود کشاند.
    همچون پرنده ای آزاد از دشت پایین می آمدند و نغمه ی خوشحالی سر می دادند . دامن چین دار و آبی رنگش با آبی آسمان یکی شده بود و روسری بلندش آنقدر بلند بود که تا زانوهایش برسد . هنوز نتوانسته بود از مادر یاد بگیرد که چگونه باید روسری اش را ببندد و هر بار مادر یادآور میشد « باعث سرافکندگی است که دختری به این سن نتواند لچک بر سر بگذارد و مینا* را روی آن بپیچاند .»
    اما هر آنچه که او به آن علاقه ای نشان نمی داد ، هرگز در ذهنش باقی نمی ماند تا بتواند بار دیگر آن را به خاطر بیاورد . دستانش در دستان فریبا گره خورده بود و دفترش را آن چنان به قفسه ی سـ*ـینه اش نزدیک کرده بود که گویا اطلاعات مهمی در آن نوشته شده است و هر لحظه ممکن بود سر از فرمول سری اش در بیاورند.
    ضربه ای به سرش خورد و فریبا دستان سبزه اش را تا دهان خوش فرمش بالا آورد و با چشمانی گرد شده به تیامسیش خیره ماند و آنگاه صدای شلیک خندیدن ها به هوا رفت و این فریبا بود که مثل همیشه ، چون خواهری دلسوز به سمتشان برگشت و با فریادی به آسمان رفته ، خواستار سکوتشان شد .
    دستان تیامسیش به پشت سرش رفت و سرش را نوک انگشتانش مالش داد و با دیدن گِل های چسبیده به دستان سفید و بلوری اش ، خشمگین شد و به پشت سرش نگریست تا باعث و بانی این اتفاق را بیابد و مثل هربار لهراسب بود که با لخندی کج به او خیره بود و حتی از کرده ی خود ذره ای احساس پشیمانی نمی کرد .
    چشمان آبی دریایی اش را به چشمان قهوه ای پسرک گره زد و با پیشانی چروک خورده که حاصل اخم های در همش بود به او خیره نگاه کرد و پسرک برای لحظه ای از آن چشم ها وحشت کرد و به دوستانش اشاره کرد تا از مهلکه بگریزند .
    فریبا با چهره ای عصبی و نگران به آن ها خیره نگاه می کرد و همچنان سرزنش ها را نثارشان می کرد تا بلکه ذره ای به خود بیایند.
    به تیامسیش که مشغول باز کردن مینا بود چشم دوخت و دست برد تا به او که ناشیانه سعی داشت سر از راز پیچاندن روسری بفهمد ، کمک کند و زیر لب گفت:
    -وای سی دا بگوم ، ای کرکه چندی مانه اذیت ایکنه(باید به مادر بگم که این پسره چقد اذیتمون میکنه)
    اما تیامسیش مانع شد ، نمی خواست به بازی بچگانه ی آن پسرکان ذره ای اهمیت دهد و تنها به گفتن مهم نیست اکتفا کرد و مینا را که از روی لچک باز کرد ، توی دستانش پیچاند و با فریبا به سمت رودخانه رفتند تا قبل از رفتن به خانه آن را بشوید و بخشکاند تا بار دیگر مورد شماتت مادر قرار نگیرد.
    *مینا=مِینا، یک روسریِ بلند از پارچهٔ نازکِ حریر مانند به رنگ‌های آبی، سبز، زرد، سرخ یا بنفش است. دختران از رنگ‌های روشن و زنان میان‌سال، از رنگ‌های تیره استفاده می‌کنند.

    [/HIDE-THANKS]
     

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    [HIDE-THANKS]
    کنار رودخانه ی پرتلاطم رسیده بودند ، صدای شر شر آب از روی سنگ ها به هوا بر می خواست و با ضرب به سنگ دیگری می خورد و گویا برای رفتن عجله داشت ، رفتنی که شاید به پای درختی منتهی شود و شاید خوراک پرندگان تشنه شود و یا زمین خسته آن را ببلعد ، اما پدر به او گفته بود که این رودخانه آن قدر امتداد می یابد تا به رودخانه ی دیگری منتهی شود و زمانی که تیامسیش با آن چشمان گیرایش خواستار توضیح بیشتر از پدر شد ، لب هایش را با زبان تر کرد و گفت :«رودخانه می رود ، حرکت می کند تا به دست روستائیان برسد » تیامسیش با عجله پرسیده بود : همان هایی که تمام فصل را یکجا می مانند؟ و پدر با حرکت سر حرف هایش را تایید کرده بود اما تیامسیش دست بر دار نبود و سوال هایش هیچ گاه پایان نمی یافت .
    -پدر ! تمام این رودخانه که به دست روستائیان نمی رسد ، پس بقیه اش به کجا می ریزد؟ و پدر به چشمان بی تاب دختر کنجکاوش خیره نگاه کرد و گفت: «می رود تا به دیگر شهر ها برسد»
    و تیامیسش با شوق فریاد زد: همان هایی که از روستا خیلی بزرگتر اند؟ و پدر که خسته از کار روزانه اش بود ، روی فرش پاره شان دراز کشید و پاهایش را تا رفتن به زیر کرسی دراز کرد و بالشت سفت پشمی اش را زیر سر گذاشت و با چشمانی بسته و تنی خسته به سوال های پی در پی دخترش جواب های سرسری می داد تا زمانی که دیگر صدایی از پدر در نیاید و بفهمد که پدر خسته است و به خواب عمیق فرو رفته! آنگاه به آسمان پر ستاره خیره می شد و به این فکر می کرد که ستاره ها چگونه این قدر درخشان اند ؟ آیا کسی بر روی ستاره ها زندگی می کند؟ آیا ما هم بر روی یک ستاره زندگی میکنیم؟
    سوال هایی که هیچ گاه پایان نداشت!
    دستانش از آب سرد روددخانه یخ کرد و آن ها را به دهانش نزدیک کرد تا با نفسش گرمایی به انگشتان ظریفش هدیه دهد ، اما حواسش به کل از روسری فیروزه ای اش که حال آب رودخانه نوازشگرانه به تار و پودش نشسته بود ، به کل پرت شد و جریان آب آن را با خود می برد ، درست شبیه تکه برگی که در دستان باد می رقصد و پایین می آید ، اما می دانست که اگر سریعاٌ روسری بلندش را از چنگال آب بیرون نکشد ؛ تا روستا و شهر کناری باید به دنبالش رود تا فقط از فریاد های مادرش نجات پیدا کند.
    حال فریبا هم با او هم قدم شده بود و کنار رودخانه می دویدند و با اضطراب و خواهش به روسری فیروزه ای رنگ که اینک خود را به دستان رهای آب سپرده بود نگاه می کردند ، گویا هرچه التماس کنند افاقه ای دارد و رودخانه کمی از سرعتش می کاهد!
    دستان مضطرب تیامسیش برای گرفتنش دراز شد اما روسری چون ماهی از زیر دستانش غلطید و دوباره به راهش ادامه داد ؛ روسری جلوتر از آن ها می رفت و تیامسیش آرزو می کرد که یکی از آن سنگ های بزرگ مانع شود حتی اگر در آخر به پاره شدن روسری بینجامد . روسری حرکت می کرد و ناگهان ایستاد ... اما به خودی خود نبود !
    دستی آن را از میان آب نجات داد ، دستی که تیامسیش به آن خیره بود ...

    [/HIDE-THANKS]
     

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    [HIDE-THANKS]
    سرش بالاتر آمد تا با چشمانش برخورد کند، شاید او را بشناسد و با قدردانی روسری را از دستانش باز پس گیرد اما هر چه به چشمانش نگاه می کرد ، او را جایی ندیده بود. حتی لباس هایش هم شبیه هیچ کدام از مردان ایل نبود !
    نگاهش رنگ ترس گرفت و به خود جرئت نداد تا قدم دیگری به سمتش بر دارد ، همیشه ترس دیدن غریبه ها به جانش می افتاد ، ترسی که حتی زوزه ی شبانه گرگان و واق واق سگ های گله برایش نداشتند .
    لب هایش را با خیسی زبانش تر کرد تا شاید جرئتی در درونش شعله افکند و برای بدست آوردن روسری اش هم که شده ، قدمی بر دارد و یا سخنی بگوید اما مرد روبرویش پیش قدم شد و همان طور که به سمتش قدم بر می داشت گفت:
    -این مال شماست؟
    مانند آقا معلم سخن می گفت اما کلمات را غلیظ تر بیان می کرد و همچون دختران به جملاتش ناز می بخشید ، شاید هم لهجه اش این گونه بود. کلاس درسش را مرور کرد ، زمانی که آقا معلم گفته بود هر شهری لهجه و گویشی دارد که با آن شناخته می شود، فکری در سرش جرقه زد ، یعنی ممکن است از روستای کنار باشد؟
    نتوانست جوابی بدهد، ترس مواجهه با غریبه ها همچنان به وجود نازکش چنگ می انداخت ، تنها به اشاره ی سری اکتفا کرد و دستش را به سمت غریبه ی روبرو دراز کرد تا طالب روسری فیروزه ای رنگش باشد. اما مرد با چشمانی فریبنده و شیدا هر لحظه به او نزدیک می شد و لحظه ای از چشمان آبی اش دست نمی کشید ، شاید قصد داشت او را اغواگر چشمان مشکی خود کند.
    تقابل آبی دریا در برابر سیاهی بی امان شب!
    چشمانش را پایین انداخت، تا به الان هم بیش از حد به غریبه ای خیره مانده بود که تا به عمرحتی شبیه او را هم ندیده بود .
    لبخند گوشه ی لب پسر جوان پررنگ تر شد ، به لپ های گل انداخته ی دختر روبرویش خیره نگاه می کرد و از زیبایی اش لـ*ـذت می برد ، لحظه ای دست از صورتش نمی کشید تا مبادا ثانیه ای را هدر دهد .
    تا به حال دختری به زیبایی او در تمام عمرش ندیده بود ؛ اگر جای دیگری بود حتم داشت که دستی در صورت خود بـرده و اجزایی از صورتش را به دست تیغ جراحان سپرده ؛ اما زیبایی چشم گیر او تنها اثر هنری از جانب خدا بود که مانند تابلویی هنری چشم را می فربید.
    فاصله ی زیادی بینشان نبود و دخترک قصد داشت قدمی به عقب بر دارد اما دستان دراز شده ی غریبه مانع شد ، دستان ترسیده اش را برای به چنگ گرفتن روسری دردسر ساز فیروزه ای اش بلند کرد اما روسری که همچنان آب ازش چکه می کرد ، در دستان غریبه پیچ و تاب خورده بود و شاید این فشار دستان غریبه بود که مانع به چنگ آوردنش میشد .
    روسری را به سمت خود کشاند و بعد از آنکه از گرفتنش نا امید شد به چشمان غریبه چشم دوخت ، هنوز هم اغوا کننده نگاهش می کرد . تیله ی مشکی چشمانش در آبی دریایی اش غرق می شد و لحظه ای دست بر نمی کشید.
    روسری را به سمت خود کشید و دخترک کمی به سمت غریبه متمایل شد و با وحشت از افتادن در آغـ*ـوش غریبه ؛ محکم خود را به زمین چسباند و با دهانی باز و تعجبی که در دریای چشم هایش موج می زد ، به غریبه خیره شد و دست از گرفتن روسری کشید .
    به همراه فریبا از آنجا دور میشد که صدای سوت ابوطالب را شنید، این صدا را خوب می شناخت ؛ صدایش برایش آشنا ترین چیزی بود که دوست داشت هر لحظه آن را بشنود . از ترس آنکه او را با غریبه ببیند به فریبا اشاره داد .
    دامن چین دارشان را بالا گرفتند و همچون آهویی تیزپا ، از سـ*ـینه ی کوه بالا رفتند تا جایی که دیگر می توانستند چادر های برپا شده شان را ببینند و دستشان را بر روی سـ*ـینه ی لرزیده شان بگذارند که از تپش قلب بالا و پایین می پرید .



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    سلام به همراهان گرامی
    نظرسنجی رو فراموش نکنید !!ممنونم

    [HIDE-THANKS]
    روی زمین پوشیده از علف های سبز رنگ با گل هایی که تیامسیش عاشقانه می پرستیدشان نشستند و به پاببن کوه نگاه کردند. خبری از مرد غریبه نبود ؛ نه از او و نه از آن روسری فیروزه ای اش!
    با یادآوری روسری از کف رفته ، آه از نهادش بلند شد و سرش را بر شانه های فریبا گذاشت که مثل همیشه آرام و بی صدا تنها به منظره ی روبرو خیره می نگریست.
    صدای مادرش را شنید و با ترسی که به جانش افتاده بود ، بی مهابا بلند شد و پشت دامن چین دارش را از خاک تکاند و به چهره ی مادر چشم دوخت که با خشم به لچک روی سرش نگاه می کرد ؛ مادر بر پشت دست خود می کوبید و گوشه ی لب خود را به دندان گرفته بود از آنکه دختر شانزده ساله اش هنوز عادت بد کودکی را از یاد مبرده و هر گاه که چشم مادر را پنهان می بیند ، روسری از سر بر می دارد و در برابر چشم های دیگران گیسوانش را آزاد و رها به اطراف شانه اش می ریزد و در افکار کودکانه ی خود مانده است و نمی خواهد درک کند که زمان ازدواج او هر لحظه نزدیک می شود .
    تیامسیش از چشمانی که چشمان خود را به ارث بـرده بود هراس داشت ؛ آن چنان که با وحشت به دریایی اش نگاه می کرد و برای فرار از آن نگاه های گیرا چنان سرش را در گریبان فرو بـرده بود که گویا هرگز قصد نگاه کردن به مادر خود را ندارد. یعنی هیچ گاه جرئت دیدن آن چشمان خشمگین را نخواهد داشت.
    بازویش به دنبال مادر کشیده شد و فریبا که از اخلاق مادر تیامسیش با خبر بود نیز جرئت آوردن کلمه ای بر زبان نداشت ؛ هردو آرام و مغموم به دنبال مادر به داخل سیاه چادر کشیده شدند و با حالتی خجالت زده و پشیمان وسط چادر ایستاده بودند ومنتظر مجازاتشان از جانب مادر شدند .
    مادر مَشک قهوه ای رنگ را از گوشه ی چادر برداشت و ماست سفیدی که به تازگی از شیر بز محبوبش دوشیده بود و حال به ماستی شیرین و کش دار تبدیل شده بود را با دقت تمام به داخل مشک ریخت ، مشک کم کم پر می شد و همچون بزی تازه متولد شده بزرگ و بزرگتر میشد. تیامسیش به مشک خیره نگاه می کرد و به یاد می آورد که در کودکی چقدر از آن جسمی که همیشه در دست زنان می دید ، وحشت داشت و آنگاه که فهمید همان پوست گوسفندانی است که هر روز به همراه برادرش آن ها را به چراگاه نزدیکشان می بردند و تا عصر کنارشان می ایستادند و هدایتشان می کردند تا شکم سیری از عزا در آورند ، بیشتر وحشت کرد و تا حد زیادی متنفر شد. گویا قلب آرام و پاکش به او اجازه نمی داد که حتی ذره ای به حیوانات آسیب برساند.
    مادر از از صندوق چوبی کنار چادر ، روسری دیگری بیرون آورد و به دستان تیامسیش سپرد و با ابروانی در هم که گویا برای به هم رسیدن تلاش زیادی می کردند ؛ از او خواست تا موهایش را زیر روسری بلندش پنهان کند !
    تیامسیش که همچنان در فکر غریبه ای بود که روسری دلخواه فیروزه ای اش به چنگال او گرفتار است ، ناراحت و خشمگین بود از آنکه غریبه ای چون او به خود جرئت داده بود تا نوه ی ایلخان را این گونه بیازارد.
    روسری بنفش رنگش را به کمک فریبا بست و فریبا به این فکر می کرد که هر رنگی در کنار این چشمان آبی بنشیند نمی تواند ذره ای مانع زیبایی منعکس کننده آن باشد.
    مشک را با زوری که در بازوان تیامسیش بیشتر خودنمایی می کرد به بیرون از چادر بردند و به چوب های نگه دارنده اش وصل کردند ، دوطرف مشک نشستند و آن را به سمت خود تکان دادند تا کره ی ماست سفید درونش جدا شود و به دوغ خوشمزه ای که هر بار بر سر سفره می نوشیدند ، تبدیل شود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    [HIDE-THANKS]
    تیامسیش هم چنان در افکار خود غرق بود و نمی توانست لحظه ای به آن تیله های مشکی و براق که پر از شرارت بود فکر نکند . به فریبا که نگاهش جای دیگری بود خیره شد.
    رد نگاهش را دنبال کرد تا به نیم رخ پسر عمویش رسید. ابوطالب ، پسر نوزده ساله ای که به درشتی اندامش می شناختنش ، زور بازویش حریف گرگی شده بود که سال پیش قصد هجوم به گله ی گوسفندانش را داشت و از آن پس درمیان مردم ایل جایگاه دیگری یافته بود، خوشحال بود.
    از آن که نشان کرده اش این چنین پر قدرت است و اخلاق و مرامش نقل مجلس بزرگانی است که هر شب در چادر ایلخان جمع می شدند تا از مشکلات روزانه شان سخن به میان آورند و او چون عادت ترک نکردنی کودکی اش ، پشت چادر ایلخان می ایستاد و گوش هایش را تیز می کرد تا از مسائل روزشان با خبر شود، آرزو می کرد که یک پسر بود تا بتواند همچون پدرش به روستای اطراف برود ، تا همچون برادرش تیام آزاد و رها به کوه و دشت سفر کند و یا چون پدربزرگش ایلخان ، وظیفه ی رهبری و تصمیمات مهم ایل را داشت.
    تیامسیش نگاهش به مَشکی بود که میان دستان او و فریبا تکان های محکمی میخورد ، چشمان آبی رنگش را از مشک گرفت و به روبرویش خیره شد؛ لپ هایش از شدت خجالت به قرمزی گل های سرخ سر کوه مانند شد و چشمانش از دیدن او برق زد.
    با دستش ، طره ای از موهایی که از روسری اش بیرون زده بود را به داخل هدایت کرد و هول شده ، دست از مشک کشید ؛ دامنش را جمع کرد و حتی به گله و شکایت های فریبا هم اعتنایی نکرد.
    مادر بیرون از چادر دامن چین دار مشکی رنگش را اطرافش پهن کرده و روی زمین نشسته بود ، با چوب بلند و ترکه ای مانندی؛ محکم و حرفه ای به پشم های ریخته شده روی پارچه ی پهن شده ضربه وارد می کرد.
    به محض دیدن تیامسیش ، به کوزه ی کنار چادر اشاره کرد و با ته مانده ی دلخوری که ازش داشت گفت:
    -باید بری آب بیاری! آب واسه ی خوردن نداریم
    تیامسیش چَشمی گفت و کوزه را از روی زمین بلند کرد و خوشحال به سمت چشمه ای که بر فراز کوه جا خوش کرده بود راهی شد.
    از طبیعت اطرافش لـ*ـذت می برد .صدای پرندگان را با تمام وجودش می شنید؛ بوی خوش سبزه هایی که تازه از دل خاک بر آمده بودند ، روحش را نوازش می داد و صدای شر شر آب ، لبخند پهنی به روی چهره ی شاداباش می آورد .
    کنار چشمه ، بر روی زانوهایش نشست ، کوزه را کنار دستش گذاشت و کمی از آب چشمه را داخل دستان ظریف و سفیدش گرفت ؛ آب خنک چشمه از میان انگشتانش فرو می ریخت و تا لب های برجسته اش باقی ماند .
    نفسش را با صدا بیرون داد و از سردی آب به وجد آمد ، کوزه را داخل آب زلال و شفاف چشمه فرو داد و با چشم ، به قطراتی که بی امان وارد کوزه ی گلی می شدند ، چشم دوخت.
    به نظرش همه چیز زیبا و متحیر کننده بود ؛ حتی حرکات قطرات آب ، حتی کوزه ی گلی داخل دستش، حتی لاله های واژگون کنار چشمه و حتی سنگ ریزه های داخل آب که هر کدام با طرحی متفاوت خودنمایی می کردند .
    کوزه ی پر از آب را با زحمت از آب بیرون کشید و بر روی شانه ی سمت راستش گذاشت! دستش را هائل کوزه گرفت تا مانع سر خوردنش شود ؛ عقب گرد کرد تا راهش را به سمت سیاه چادر ها در پیش گیرد و بیشتر از این خشم مادر را به همراهش نداشته باشد .
    هنوز چند قدمی برنداشته بود که چشمان دریایی اش به پسرکی خورد که روی تپه ای نشسته بود و برای گله ی گوسفندانش آواز می خواند.
    پاهایش یاری رفتن نمیداد و مسخ شده همانجا ایستاد. گوش هایش تنها صدای خوش پسرک را می شنید و چشم هایش خیره به شانه های پهن او بود که از پشت سر برایش جذاب و مردانه می آمد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    [HIDE-THANKS]
    لبخند زیبایی روی لبانش جا خوش کرد و فکر آن که شاید مخاطب آوازش او باشد ، سر ذوق آمد و دیگر به چیزی جز او فکر نمی کرد. دوست داشت تا ابد آنجا بماند و از ابوطالب بخواهد برایش آواز بخواند ؛ آوازی که تنها برای او باشد.
    ***
    وای چه خوبه مال بار كنه يارت وابات بو
    كوميتچال زين مخملي به زير پات بو

    چه خووه مال بار ونه به دشت شيمبار
    دست گل منه دستم بو چي پار و پيرار

    واي عزيزم مينا بنوش دسمال هف رنگ
    چي تيات پيدا ندا به ايل چارلنگ

    ويدم بي كه بينمت ديدم نبيدت
    خاطرم جا نگري كندم ز دينت

    مو اويدم كد ره ري كردم آپشت
    غم خم كم سيم نبي سهديت مونه كشت

    عاشقم ديوونه يم بيوين بكشينم
    بوندينم كهد گل هيچ مگشينم

    معنی:
    (چه خوبه مال كوچ بكنه يارت هم باهات باشه
    اسب زين مخملي به زير پات باشه


    چه خوبه مال بار بندازه (مستقر بشه) به دشت «شيمبار» (نام منطقه‌اي)
    دست گل، توي دستم باشه مثل پارسال و پريسال

    عزيزم روسري بنفش، دستمال هفت رنگ
    مثل چشمات پيدا نشد توي ايل چهارلنگ

    اومده بودم كه ببينمت، ديدم نبودت
    خاطرم جا نگرفت (دلم طاقت نياورد) رفتم به دنبالت

    من اومدم وسط راه؛ رو كردم پشت سرم (برگشتم)
    غم خودم كم برام نبود، پيغام تو منو كشت

    عاشقم! ديوونه‌ام! بياين بكشينم
    ببندينم به ستون هيچ بازم نكنيد (هيچ نگشاييد من را))

    ***
    نگاهش به رنگ روسری اش خورد و تا به حال به این حد از رنگ بنفش روسری اش خرسند نبود ، گویا به قله ی زردکوه پا گذاشته بود و از میان ابر های بالای کوه پرواز می کرد و دشت زیر پایش را خریدارانه نگاه می انداخت ، چنان خوشحال بود که می توانست تمام دشت را بدود و از خوشحالی بر روی زمین سفت و سنگلاخ کوه غلط بزند .
    با دستش دامنش را کمی بالا گرفت و به راهش ادامه داد که سنگ ریزه ای لجوج از زیر پایش سر خورد و همان طور که به سنگ بزرگی بر خورد می کرد ، صدایش را آزاد کرد.
    سر ابوطالب به سمت صدا برگشت و با دیدن یارش چنان خرسند شده بود که نمی دانست چه کند ، از روی زمین بلند شد و با چشمانی بی تاب و براق به دریای خروشان روبرویش زل زد ؛ سرش را آرام پایین آورد و لبخند پنهانی بر لب هایش آورد .
    صدای تیامسیش را با جان و دل گوش می داد و با سخنش به عرش رسید.
    -صدای قشنگی دارید
    نمی دانست چه باید بگوید ، انگار زبانش قفل شده بود و شاید به این فکر می کرد که دختر روبرویش از زیبایی چیزی کم ندارد، شاید هدیه ای است از طرف خدا که باید او را پرستید.
    -ممنون
    تیامسیش ماندن را بیش از این جایز ندانست و قدمی برداشت اما روح بی قرار ابوطالب او را سر جایش نگه داشت و همان طور که پشتش به ابوطالب بود ، گوش هایش را آماده ی شنیدن کرد.
    -هفته ی دیگه قراره گله ی گاو خان میرزا رو بخرم ، بعد از اون با ایلخان صحبت میکنم که...صحبت میکنم که ازدواج کنیم
    لب تیامسیش رفته رفته به لبخند باز شد ، تا جایی که به لبخندی دندون نما تبدیل شد و توی دلش شوقی بود وصف ناپذیر، رویای کودکانه اش تنها ازدواج با پسر عمویش ابوطالب بود، تقدیری از پیش تعیین شده که بیشتر از هر چیز با این اجبار موافق بود .
    دوستش داشت و این را از کودکی فهمیده بود ؛ زمانی که ابوطالب مانعی میشد برای دیگران تا مبادا به نشان کرده اش حرفی بزنند و یا باعث دلخوری اش شوند. اگر زمین می خورد ، دستش را می گرفت و از روی زمین بلند می کرد؛ زخم پایش را با دستمال بسته به کمرش می بست و با لحن کودکانه اما غد خود می گفت«بیشتر مواظب خودت باش».
    مگر میشد این پسر مغروری که به جز تیامسیش به دختر دیگری نگاه نمی کرد و با آن ها همکلام نمیشد و قلبش تنها به عشق تیامسیش می تپید و نگران حال و روزش بود تا غم به قلب مهربانش نفوذ نکند را دوست نداشت!
    تیامسیش در دنیای کودکانه ای عاشق رفتار مردانه و حمایت های او شده بود ، کسی که این چنین مراقبش بود و از دور هوایش را داشت تا مبادا کسی او را اذیت کند.
    به چشم خود دیده بود زمانی که لهراسب در بازی کودکانه شان ، تیامسیش را هل داده بود و او با صورت به زمین خورده بود؛ ابوطالب ، چگونه حقش را کف دستش گذاشته بود و از آن زمان بود که کینه ی لهراسب گرفتار تیامسیش شده بود و دست از سرش بر نمیداشت و هر بار به ترفندی خواهان آن بود که او را بیازارد اما از ابوطالب می ترسید و جرئت آن را نداشت تا زمانی که ابوطالب به چراگاه نرفته است ، آسیبی به تیامسیش بزند .


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا