رمان جدال خاموش (جلد اول مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 4,666
  • پاسخ ها 231
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661

پیوست ها

  • جدال-خاموش.jpg
    جدال-خاموش.jpg
    73.3 کیلوبایت · بازدیدها: 316
  • logo.png
    logo.png
    55.7 کیلوبایت · بازدیدها: 89
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک‌ جامع درخواست ها و پرسش و پاسخ های رمان نویسی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
    پارت دوم

    -حواسم هست لیزا!
    مطمئنم صدای ضربان قلبم از صدایی که با آن حرف زده‌ام بلند تر است، آنقدری بلند که بقیه هم بتوانند آن را بشنوند! اوه، حالا فکر می‌کنم که بدانم آن صدا دقیقا مال چه است. صدای قلب خودم که با بی‌تابی خودش را به سـ*ـینه‌ام می‌کوبد!
    لیزا بالاخره حواس همه رو به خودش فراخوانده و می‌گوید:
    -کارخونه سه راه ورودی داره که دو تاش در ضلع شمالی ساختمونه و اون یکی ضلع جنوبی!
    دست راستش را پیش بـرده و موهای خرمایی کوتاهش را ازجلوی چشم‌های خاکستریش که برق عجیب و ترسناکی داشت، کنار می‌زند.
    -پیتر، لارا، مایکل؛ شما با من به ضلع شمالی میاین. مارِِتا و فردریک؛ شما دوتا به ضلع جنوبی برید.
    خب. جالب شد. معمولا من و فردریک رو توی ماموریت‌ها دور از هم نگه می‌دارند چون اصلا وقت و زمان خوبی برای جناب فردریک پاتر نیست تا اخم و عقده‌هایش را سر من خالی کند! در همین حین صورت کشیدۀ پاتر از شنیدن اسم کوچکش بر زبان لیزا در هم می‌رود. لیزا با اینکه متوجه واکنش پاتر شده است اما اهمیتی نداده و با لحن قاطعانه‌ای ادامه می‌دهد:
    -یادتون باشه که، "ما اون رو زنده می‌خوایم!" به هیچ وجه، هیچ توجیهی برای کشتن یهوییش وجود نداره! نه دستم سر خورد و یهو کشتمش، نه داشت من رو می‌کشت و مجبور شدم و نه هیچ چیز دیگه‌ای! مفهومه؟ لازم شد خودتون بمیرین و اون رو زنده بیارین اینجا!
    در مواقع عادی می‌توانستیم به این حرف بخندیم و سرش بسیار لیزا را اذیت کنیم؛ ولی اکنون، همه می‌دانیم که کارمان شوخی نبوده و تنها با تکان دادن سرهایمان، حرفش را تایید می‌کنیم.
    از هم جدا می‌شویم و به خودم جرات نمی‌دهم تا برگشته و نگاهی کوتاه به گروهی که از ما دور می‌شوند بیاندازم؛ دولا و خمیده همراه فردریک جلو رفته و با احتیاط زیاد قدم هایم را برروی زمین سنگلاخی تنظیم می‌کنم. کارخانه را که بوی خون گندیده‌ای دور تا دورش پیچیده و مایع سیاه رنگی از روی دیوارهایش چکه می‌کند، دور می‌زنیم.
    -مي‌دونستی خون حیوونا رو دور کارخونه می‌ریزن تا این شکل و شمایل رو به خودش بگیره؟ خیلی ها فکر می‌کنن خون انسانه؛ ولی از بوش مشخصه مال آدم نیست.
    با حرص دندان به دندان سابیده و می‌گویم :
    -حالم به هم نمی‌خوره، پاتر! تلاش الکی نکن.
    اسید معده‌ام که تا حلقم بالا اومده را به سختی قورت می‌دهم و سعی می‌کنم مثل همیشه باشم. این حالم مال حقیقت مسخره‌ای که توسط پاتر آشکار شده بود، نیست؛ مال چیزی‌است که بسیار پریشانم می‌کند. این دفعه با دفعه های قبل فرقی دارد که نمی‌دانم چه فرقی است؛ و همین نگرانم می‌کند!
    به خودم نهیب می‌زنم؛" خودت رو جمع کن مارتا!" و تلاش می‌کنم دوباره حواسم را پرت کنم:
    -چرا من فکر می‌کردم ما دیگه مثل قبل نیستیم؟ چرا باید اینکار رو بکنی؟
    همانطور خمیده سر جایش متوقف شده و از روی شونه‌اش صورتش را در زاویه دیدم قرار میدهد. نگاهش شاید اندکی متعجب و ناراحت است اما به این نتیجه می‎‌رسم که من اشتباه تشخیص داده‌ام زیرا با بی‌رحمی چانۀ نوک تیزش را بالا داده و جواب می‌دهد:
    -شاید چون فکر می‌کنی با نجات دادن جونم و دادن اون افتخار بهت مدیونم و مجبورم رفتارم رو عوض کنم.
    و با پایان دادن به کلامش پوزخندی را تقدیمم می‌کند.
    لعنتی! اصلا عوض نشده است. او بهتر از هرکسی می‌داند من چه احساسی نسبت به او دارم و هیچوقت برای جبران، کاری را برای کسی انجام نمی‌دهم. آماده‌ام که سرش داد بزنم و اعتراض کنم، اما با توجه به موقعیتمان، مانند خودش ساکت ‌مانده و دوباره پشت سرش به حرکت در می‌آیم.
    سکوت ما برای فرو بردن فضا در سکوت کافی نیست. صدای برخورد کف چکمۀ چرمی‌ام با سنگ ریزه‌های روی زمین حس بدی را در وجودم سرازیر می‌کند، حسی فراتر از حس مرگ! اگر بمیری دیگر همه چیز تمام است؛ ولی مرگ آنقدرها هم ترسناک نیست، حداقل نه برای من که چیزی برای از دست دادن ندارم!
    خودم را به پاتر که بی توجه به من، دَرِ پشتِ عمارت را برسی می‌کرد رسانده و اطراف را از نظر می‌گذرانم. همانند جاهای دیگر عمارت اینجا نیز بوی خون می‌آمد ولی بیشتر! خونی که همراه با گندیدگی شدیدی به نظر می‌رسید و بویش گلو و چشمانم را ‌سوزانده و آزار می‌داد. نفس کشیدن نیز با وحود پارچه‌ای که جلوی بینی‌ام را پوشانده بود، سخت و دشوار جلوه می‌کرد. با دیدن جایی از دیوار آجری که بطور کامل فروریخته بود به پاتر که مشغول باز کردن قفل در بود، می‌گویم:
    -اونجا رو!
    همانطور خمیده، دست هایش روی قفل خشک می‌شوند. سرش را بالا گرفته و به من نگاه می‌کند. ته‌ریش طلایی‌ای را که همیشه مرتب و یکدست نگه می‌دارد، در نور چراغ های نیمه شکسته برقی زده و میزانی از سفیدی پوستش می‌کاهد. اخمی که برچهره نهاده، از جوانی چهره‌اش زده و او را کارکشته تر از آنچه هست، نشان می‌دهد.
    با سر اشاره‌ای به سوراخ درون دیوار می‌کنم که رد اشاره ام را دنبال کرده و به دیوار می‌رسد. با دیدنش چند لحظه ای روی آن ثابت مانده و درنهایت نگاهش را مجددا به من می‌دهد.
    -احتمالا یه فرو ریختگی سادس...
    پوزخندی زده و همانطور که دوباره با قفل مشغول شده است، ادامه می‌دهد:
    -البته بهتره اینجا بمونی و مراقب باشی!
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
    پارت سوم

    درنهایت از بازی‌اش با قفل کوچک خنده‌ام گرفته و هرچه که تلاش می‌کنم، نمی‌توانم آن را از چشم فردریک دور نگاه دارم. او نیز با دیدن خنده من، بی خیال قفل شده و عصبی، همراه با لگدی به در، آن را با صدای بلندی باز می‌کند. نگاهی آمیخته به غرور به چشمانم انداخته و بی‌درنگ به داخل آن می‌دود! مردد نگاهم را میان در و سوراخ گردانده و احساس می‌کنم که این فروریختگی،برخلاف نظر پاتر، بی‌جهت نبوده و نباید به سادگی آن را رها کنم.
    دست هایم را برروی سـ*ـینه‌ام صلیب کرده و با قدم های آهسته دور خودم، دایره‌وار می‌چرخم. درحالت عادی یا باید به دیوارتکیه می‌کردم یا خودم را روی زمین پهن! اما هم اکنون، با وجود سروصدای چکمه‌هایم در خونی که با ارتفاع کم بر روی زمین جریان داشت و منشااش آبشار های جاری برروی دیوارها بود، نشستن یا تکیه دادن حماقت محض بود!
    ارتفاع دیواره کارخانه به چند صد یارد می‌رسید و از اینجا، میشد لوله های دودکش مانند و استوانه‌ای شکل بالای آن را دید. اما روی سقف مشخص نبود چه چیزی کار گذاشته‌اند که خون، همچون رودی مدام در حال جریان بود و روی زمین پیشروی می‌کرد. وحود لخته خون های کوچک و بزرگی که زیر چکمه ام می‌لفزیدند دلم را به هم زده و در آن لحظه، برای اولین بار دلم به حال کارگرانی که بعد از ماموریت باید اینجا را تمیز می‌کردند، سوخت.
    دوباره حواسم را جمع میکنم که صدای زوزه کشیدن باد و صدای ذهنم هردو سرزنش گرانه در گوشم می‌پیچند:
    -تو یه احمقی مارِتا یه احمق که بیخودی اینجا برای هیچ و پوچ وایساده و داره به کارگرهای شهر فکر می‌کنه!
    با حرص نفسم را به بیرون فرستاده و با پای چپم روی سطح خونین زمین ضرب می‌گیرم.
    امروز روز خوبی نیست، اصلا روز خوبی نیست!
    لعنتی‌ای زیر لب زمزمه کرده و تسلیم می‌شوم. اما همین که به سمت در راه می‌افتم سوزشی را روی‌ پوست شکمم احساس می‌کنم؛ گرمایی که از ریه هایم به شکل فریادی بالا می‌آمد را با آهی خفه کرده و بر خودم لعنت می‌فرستم که چرا آن را آنجا نهادم!؟ از درد به جلو خم شده و درحالی که دست هایم بی حس شده اند به سختی دکمه ردای شنل مانندم را باز می‌کنم. کمربندم را از بدنم فاصله داده و در یک حرکت لبه داغش را که میزانی به پوستم چسبیده بود بیرون میکشم. قسمتی از پوستم همراه با آن کنده شده و روی زمین پرت می‌شود. افتادن خنجر بر روی زمین سر و صدای زیادی را درسکوت نفسگیر منطقه جاری می‌کند. از درد ناله کرده و تمام تلاشم را می‌کنم تا بی‌توجه به سوختگی درحال خونریزی شکمم، لباسم را بسته و قدرتم را بازیابم.
    همزمان با باز و بسته کردن دستم برای از بین رفتن بی‌حسی‌ای که درونش ایجاد شده بود، به درخشش دریاییِ خنجر چشم می‌دوزم. یک نفر اینجاست! همانی که به دنبالش آمده بودیم؛ اما کجا؟
    با دقت اطراف را تحت نظر می‌گیرم؛ لوله آبی در کنار قسمت فرو ریخته شکسته بود. آب قطره قطره از آن فرو می‌چکید و سطح کم شیبِ زمین را از مخلوط آب و خون پُر می‌کرد. چراغ قرمزی که در بالای سقف جلوی در، قرار داشت شروع به لرزش کرده، در نهایت سوسو زنان با صدای انفجار کوچکی، خاموش می‌شود. جرقه های طلاییِ برق از میان درزهای سَرپیچِ چراغ، با شور و شوق به زمین سقوط کرده و درپلک برهم زدنی درخشش خود را از دست می‌دهند!
    چشم هایم را بسته و نفس هایم را آرامش می‌بخشم. درد را از یاد بـرده و نیرویم را در ماهیچه‌هایم ذخیره می‌کنم.
    فقط گوش بده!
    صدای چکه کردن آب و خون؛ صدای چراغی که هنوز از وجود الکتریسیته در شریان های خود وز وز می‌کرد؛ صدای وزش باد؛ و درنهایت شاید از دور دست‌ها... صدای دویدن قدم هایی بی‌ثبات!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا