رمان حماسه هشت قلمرو (جلد اول نبرد خدایان) | amir-fire کاربر انجمن نگاه‌ دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

amir-fire

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/26
ارسالی ها
28
امتیاز واکنش
232
امتیاز
121
سن
19
نام رمان: حماسه هشت قلمرو (جلد اول نبرد خدایان)
نویسنده: Amir-fire کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: فانتزی ، علمی تخیلی
ناظر: @Mahbanoo_A
خلاصه:
در سرزمینی که چندین ساله صلح در اون حاکمه پادشاه تازه به دوران رسیده قلمروی میانه انسان‌ها صلح رو بر هم میزنه و آشوبی میون سه قلمروی انسان ها شروع میکنه. الف های حریص از فرصت استفاده می‌کنند
و تهاجمی گسترده از غرب را آغاز می‌کنند ولی مهمتر از تمام اینها؛ تاریکی در حال قیام است و تنها امید تمام هشت قلمرو پسری پانزده ساله به نام آرتور است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    «به نام خدا»

    231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    amir-fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/26
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    232
    امتیاز
    121
    سن
    19
    پارت 1 از فصل اول
    آرتور
    باد به آرامی می‌وزید و برگ‌های درختان سالخورده را تکان می‌داد. تکان خوردن شاخه های بلند درختان پیر که مانند دستان گدایان رو به آسمان دراز شده بودند؛ ترس بر دل می‌انداخت. جایی در اعماق جنگل تاریک کورسویی از نور تاریکی را شکافته بود.
    پسربچه ای با موهای مشکی که قسمتی از آنها مانند هلال ماه سفید بودند، مشعل به دست در میان جنگل تاریک قدم میزد. نور مشعول سوسو می‌زد و پسر هر لحظه بر ترسش اضافه می‌شد؛ درختان در نظرش زنده بودند و با چهره‌هایی عبوس و ترسناک او را نگاه می‌کردند. صدای زوزه گرگ ها از دور شنیده می‌شد و چشمانی که برق می‌زدند از جلوی نگاهش رد می‌شدند.
    هوای جنگل سرد بود و پوست را بر تن پسرک که تنها نیم تنه ای پشمی و دامن پشمی بلندی او را می‌پوشاند؛ میخراشید. پوست پسر پر از گل شده بود و از جای خراش های ریز و درشتی که درختان با خنجر های چوبیشان ایجاد کرده بودند؛ خون بیرون زده بود.
    پسر آرام آرام و با احتیاط قدم بر میداشت. مشعل درون دستانش می‌لرزید و او از نگاه کردن به زیر پایش و برگ های خشک شده نیز می‌ترسید؛ می‌ترسید از آنکه استخوان مرد مرده ای را ببیند و یا لاشه جانوری که دریده شده ؛ ترجیح می‌داد اگر قرار بود بمیرد در حالی که خودش را از ترس خیس کرده نمیرد.
    پسر به حرکت ادامه داد تا به انتهای جنگل برسد ، اما افسوس که او نمی‌دانست که در حال چرخیدن به دور خودش است ؛ جنگل بسیار وسیع بود و درختانش برای رقابت بر سر نور قامت بسیار بلندی را یافته بودند و برگهایشان به دلیل نور گرم و خورشید پهن شده بود و اجازه نفوذ نور به خاک جنگل را نمی‌داد و همین موجب تاریکی ابدی جنگل شده بود.
    پسر در جایش ایستاد گویا فهمیده بود که در حال چرخیدن دور خودش است. بر روی زمین نشست و با نگاهی هراسان اطرافش را نگاه می‌کرد که ناگهان صدای خش خش برگ ها را شنید. چیزی در حال حرکت روی آنها بود؛ شاید ماری بود که به دنبال طعمه ای برای خوردن میگشت، شاید سنجابی بی نوا بود که در آن تاریکی به نور رو آورده بود ولی صدا برای هیچکدام از آنها نمی‌توانست باشد زیرا صدا متعلق به بیش از یک حیوان بود و تنها حیواناتی که در جنگل تاریکی گروهی زندگی می‌کردند دانجن ها بودند! موجوداتی که شباهت بسیار به پلنگ های سیاه، با اندازه ای دو برابر داشتند. با پوستی به سیاهی شب و چشمانی به سرخی آتش و دو دندان بزرگ نیششان که تا انتهای فک بلند و باریکشان می‌رسید. غذای آنها گوشت گرم بود و آنها بیش از هر چیز به انسان علاقه داشتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    amir-fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/26
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    232
    امتیاز
    121
    سن
    19
    «پارت 2 از فصل اول»
    پسرک از جایش بلند شد و مشعل را با حالتی تدافعی جلوی خودش گرفت و آنرا چرخاند، درس های اژدهای بزرگ را خوب به یاد داشت ! با خودش تکرار می کرد: مشعل رو به آرومی در یه مسیر صاف حرکت میدی ... سپس به آرامی مشعل را روبروی خودش حرکت داد. چشمان آتشین دانجن ها را دید.
    از ترس قدمی به عقب رفت ولی بلافاصله سخنان دیگر اژدها را به یاد آورد:« هرگز جلوی دانجن ها عقب نکش چون اگر عقب نشینی کنی ترست رو حس می کنن و با گله های پونزده تاییشون می‌پرن و تیکه تیکت می‌کنن!» بنابراین سرجایش استوار ایستاد. صدای غرش خفیف و خرناس دانجن ها بلند شد و آنها مشغول پخش شدن دور پسرک شدند.
    کمی بعد پسر در حلقه محاصره موجوداتی درنده قرار داشت که برای خوردن او لحظه شماری می کردند. پسر درس بعدی را به یاد آورد:« دانجن ها هر چقدر هم وحشی باشند ولی به همون اندازه ترسو هم هستند ! ترس اونا از روشناییه ، یعنی همون آتیش ! پس اگر دیدیشون هیچوقت از مشعلت دور نشو چون کلید زندگیت همون مشعله کوچیکته پسرم!»
    پسر مشعلش را بر روی برگ های خشکیده روی خاک گرفت ؛ برگها روشن شدند و کمی بعد آتش گسترده شد و به حلقه دانجن ها رسید . دانجن ها از سر عصبانیت غرش می‌کردند و عقب می‌رفتند ، روشنایی آتش آنها را مشخص می کرد. آنها از حد معمول بیشتر بودند ؛ تعداد آنها حداقل پنجاه تا بود که تقریبا غیر ممکن به نظر می‌رسید! چه چیزی موجب شده بود که آنها به این حد زیاد بشوند؟ هر چیزی که بود در آن لحظه برای پسر اهمیتی نداشت ؛ مهم این بود که بتواند از دست آنها فرار کند!
    حلقه آتش گسترده تر می‌شد و پسرک بدون اینکه بسوزد در میان شعله های آتش ایستاده بود و سعی در یادآوری سخنان پدرش که همان اژدهای بزرگ بود؛ می کرد . بلاخره درس آخر در مقابله با دانجن ها به ذهنش رسید :« وقتی حلقه آتیش رو درست کردی ، کنترلش کن تا از حدش فراتر نره و بعد از طلسمی که بهت یاد دادم استفاده کن !»
    پسر دستانش را از هم باز کرد و آتش در جایش توقف کرد ، هنوز دانجن ها اطراف حلقه می‌چرخیدند و غرش می‌کردند. سپس پسر چشمانش را بست و زمزمه کرد:
    - فِیِر تومو لوکومو
    سپس شعله های آتش به سوی او کشیده شدند و بدنش را پوشاندند. لحظه ای بعد گویا پسر خود آتش بود ! شعله های آتش از بدنش زبانه می‌کشیدند و فقط چشمان آبی رنگ او در میان آتش نمایان بود.
    شعله ها کم کم محو شدند و همراه با آنها بدن پسر نیز محو می‌شد و اندکی بعد پسر درون جنگل نبود و دانجن های مجبور بودند گرسنه بخوابند و یا یکی از اعضای گروهشان را بخورند.
     
    آخرین ویرایش:

    amir-fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/26
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    232
    امتیاز
    121
    سن
    19
    **********************************************************
    پارت 3 از فصل اول
    در غاری در شمال جنگل تاریک کوهستانی عظیم و بزرگ با سنگ هایی سرخ رنگ سر به فلک کشیده بود. کوهستانی
    که مردم دهکده جنوب آن ؛ به آن کوهستان خون میگفتند و همواره از آن به دلیل حیوانات ناشناخته اش میترسیدند.
    شیر دال ها، مانتیکور ها، خفاش های عظیم الجثه که طول بالهایشان از قد یک مرد بلند تر بود و مهم تر از همه
    افسانه وجود اژدهایی بزرگ درون غار های کوهستان بزرگ.
    مانتیکور و شیردال که بیش از یک داستان دروغی برای ترساندن بچه ها نبودند ولی افسانه اژدها حقیقت داشت و
    اژدهایی بزرگ درون غاری سرد و تاریک زندگی میکرد اما هیچ کس تا به حال از آنجا زنده برنگشته بود که بتواند
    داستان واقعی بودن اژدها را برای دیگران شرح دهد ولی مردم هنوز از کوهستان و افسانه اژدهای درونش میترسیدند.
    درون غار اژدها، سرد تر از همیشه بود و اژدهای بزرگ پوزه بلندش بر روی بالهای عظیمش که هرکدام به اندازه طول
    یک کشتی بودند ؛ گذاشته بود. او دم بزرگ و پهنش را نیز روبروی پاهای بلندش که در میان پنجه های بلند آنها
    استخوان حیوانات بسیاری بود؛ رها کرده بود.
    ناگهان شعله بزرگی از آتش میان غار روشن شد و نور و گرمایی به غار بخشید. از میان شعله نور، کم کم پیکری تیره
    و سایه مانند شکل گرفت و بعد کامل تر شد ؛ تا جایی که پسری که در جنگل بود، از میان آن شعله ها بیرون آمد.
    مشعلش در دستانش قرار داشت ؛ لباس پشمینش که افسون ضد آتش داشت، کمی سوخته بود و رنگ مشکی موهایش
    نیز با خاکستر پوشیده شده بود.
    اژدها با ورود پسر چشمانش را باز کرد و از میان مردمک چشم سرخ رنگش به پسر نگاه کرد. پسر به آرامی گفت:
    - سلام پدر... من برگشتم
    اژدهای از جایش بلند شد . وقتی که بلند شده بود ، عظمت و شکوهش بهتر دیده میشد . پوست سرخ و فلس دارش
    درخشید و شاخهای بلند نقره ایش که در دو طرف جمجمه بزرگ قرار داشتند نیز برقی نقره ای زدند.
    اژدها بالهایش را تکان داد و بادی شدید در غار طویل وزید و مشعل پسرک را خاموش کرد . سپس با صدایی بلند و
    محکم گفت:
    - خوش اومدی پسرم! تونستی چیزی که میخواستم رو برام پیدا کنی؟
    پسر دستان پوشیده از زخمش را درون نیم تنه اش کرد و کریستالی که مانند یک خنجر بود را بیرون آورد
     

    amir-fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/26
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    232
    امتیاز
    121
    سن
    19
    پارت 4 از فصل اول
    کریستال درخشید و تمام غار تاریک را مانند روز روشن کرد . پسر و اژدها چشمانشان را از شدت نور بستند . پس از چند دقیقه درخشش فرو کش کرد و کمتر شد. پسر و اژدها چشمانشان را به آرامی باز کردند و به کریستال خیره شدند.
    کریستال درست مثل خنجری بود که از شیشه آنرا ساخته باشند و بعد درونش را تهی کرده اند و ستاره ای درخشان از آسمان را درونش گذاشته باشند. پسر لبخندی زد و به اژدها گفت:
    - اشک ماه!
    اژدها سرش را تکان داد و فلس های کنار دهانش تکان خوردند و رو به عقب کشیده شدند و چیزی مانند لبخند به پوزه اژدها شکل گرفت.
    اژدها به سمت پسر حرکت کرد و به او نزدیک تر شد. زمین زیر قدمهایش لرزید و صدای بلند قدم زدنش در غار پژواک شد.
    او به نزدیکی پسرک رسید و پوزه اش را به او نزدیک کرد تا بتواند اشک ماه را بهتر ببیند. پوزه اش داغ بود گویی که درونش آتش روشن شده باشد و پسرک با اشتیاق از این گرما استقبال می کرد . اژدها مدتی به کریستال خیره شد و سپس گردن دراز و کلفتش را عقب کشید و پسر گفت:
    - آرتور پسرم...میدونی چرا به این شیء روشن میگن اشک ماه؟
    پسر که آرتور نام داشت به آرامی گفت :
    - نه پدر
    اژدها در جایش نشست و دودی از سوراخ های بینی اش بیرون داد و سپس گفت:
    - وقتی که تنها یه بچه اژدهای بدون شاخ بودم همیشه داخل غارمون که جایی بسیار بزرگ تر از اینجا بود می گشتم تا اینکه روزی یه اشک ماه رو داخل غار پیدا کردم. اون روز مادر مهربانم که فلس های آبی رنگی داشت و زیباییش زبان زد کل قلمرو اژدهایان بود؛ کنارم نشست و به من داستان اشک ماه رو گفت. روزی دو ماه در آسمان وجود داشتند و یکی مرد بود و دیگری زن؛ و اونها خدمتکار های خورشید بودند. روزی ماه مرد از دستوری که خورشید بهش داده بود ، سرپیچی کرد و در عوض خورشید اونرو به سنگ تبدیل کرد و به زمین انداخت.ماه دیگر که زن بود در فراغ و دوری و غم از دست دادن همسرش سالها گریه کرد و اشک های او ؛ در واقع اشک نبودند ، بلکه کریستال هایی درخشان بودند که بر روی زمین می چکیدند. اون اشک ها هر کدومشون مثل یه ماه سفید و نورانی بودند و به ما اژدهایان نیرو و انرژی می بخشیدند.
    و بعد از اون بهم گفت که میتونم اون اشک ماه رو برای خودم نگه دارم و البته به کمک نیروی اون بود که وقتی بزرگ شدم و بالهام ضعیف بود ، تونستم پرواز کنم ؛ اون به بالهام نیرو بخشید و قطعا روزی به دستان کوچک تو هم نیرو می بخشه و تو رو قوی و قدرتمند میکنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    amir-fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/26
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    232
    امتیاز
    121
    سن
    19
    پارت5 از فصل اول
    پسر سرش را پایین انداخت و با تاسف گفت:
    - اما من که اژدها نیستم.
    اژدها سـ*ـینه محکمش را جلو داد و با لحنی تند و حماسی گفت:
    - هرگز این حرف رو نزن! تو روح من و اژدهایان رو در بدنت داری و پسر من هستی ، وندیس بزرگ ، فرمانروای اژدهایان قلمرو آتشین!
    سپس لحن حماسی صدایش را پایین آورد و آنرا مهربانانه تر کرد و گفت:
    - شاید تو یک انسان باشی ، اما روح و قلبت یک اژدهاست پسرم! تو روزی تمام اژدهایان رو با هم متحد خواهی کرد و دوستی رو بین اونها و انسان ها برقرار می کنی تو هستی که قلمروی تاریکی رو فتح می کنی و سرزمین مقدس اژدهایان رو پس می گیری و تا ابد صلح رو به تمام هشت قلمرو هدیه می کنی!
    پسر چیزی نگفت و سکوت کرد سپس به سمت بیرون غار حرکت کرد. اژدها به آرامی گفت:
    - پسرم جایی میری؟
    آرتور به آرامی گفت:
    - آبشار کنار کوهستان ، خسته ام و به نظرم آب گرم می‌تونه خستگیم رو برطرف کنه!
    پسر از غار بیرون رفت، سخنان اژدها کمی به او قوت قلب بخشیده بود ولی ته قلبش می‌دانست که او یک اژدها نیست و هرگز نمی‌تواند کارهایی که پدرش گفت را انجام دهد، او تنها پانزده سال داشت که وقتی بیش از یک نوزاد کوچک نبود توسط اژدهای بزرگ در حالی که دانجن ها قصد خوردنش را داشتند پیدا شده بود . البته اژدهایی نیز وجود نداشت که او بخواهد میان آنها و انسان ها صلح برقرار کنید. سرزمین اژدهایان در جنگی بسیار قدیمی میان آنها و الف ها نابود شده بود و به دنبال آن تمام اژدهایان یا کشته شده بودند و یا از ترس به سرزمین های آنسوی جنگل تاریک کوچ کرده بودند. پدرش وندیس آخرین اژدهای باقی مانده در هشت قلمرو بود که هنوز باور داشت اژدهایان در هشت قلمرو پرسه میزنند و درون غارها برای خودشان قلمرو تشکیل داده اند و منتظر منجی هستند که بار دیگر اتحاد آنها با انسان هارا برقرار کند تا قوای متحدشان قلمروی الف های مغرور و پست جنوب را به آتش بکشند.
    هنوز از غار بیرون نرفته بود که صدای اژدها را شنید که او را صدا می‌زد:
    -امروز به دهکده نمیری؟
    آرتور بر روی پاشنه پا چرخید و گفت:
    - اسلوان گفته امروز نیازی نیست کار کنم.
    اژدها جلوتر آمد صدای تیز کشیده شدن پنجه هایش روی سنگ لرزی به تن آرتور انداخت ؛ اما او به این لرز ها و این صداها عادت کرده بود و تمام آنها برایش خوشایند بودند. اژدها سر بزرگش را از غار بیرون آورد و گفت:
    - پس از آبشار زودتر برگرد چون امروز میخوام درس مهمی رو بهت یاد بدم.
    آرتور سر تکان داد و گفت:
    - بله پدر!
    سپس پیشانی اش را بر روی پوزه فلس دار اژدها گذاشت و به آرامی گفت:
    - می بینمتون .
    سپس سرش را برداشت و به سمت دامنه کوهستان قدم برداشت. اژدها به داخل غار رفت و سر جای همیشگیش در انتهای غار ، بر روی سنگی که ارتفاعش از غار بالاتر بود، نشست و دست و پاهایش را جمع کرد و بالهای بزرگش را بر روی آنها پهن کرد و به خواب فرو رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    amir-fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/26
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    232
    امتیاز
    121
    سن
    19
    پارت6 از فصل اول
    ارتفاع کوه بسیار بلند بود و خاکش سرخش پوشیده از سنگ های بریده بریده و تیز بود و به ندرت گیاهی بر روی آنها سبز می‌شد، اگر هم گیاهی می‌رویید ، گیاه خارداری بود که خوراک گراز های وحشی می‌شد. آرتور خیلی آرام و با احتیاط قدم بر می‌داشت ، طوری که کف پاهای برهنه اش درست بر روی قسمت صاف سنگ ها قرار بگیرد ، اما بیشتر اوقات چند زخم بر روی پاهانش نقش می‌بست که برایش طبیعی شده بود.
    کمی که از غار پایین تر آمد بر روی مسیر خاکی همواری که خودش آنرا درست کرده بود قرار گرفت، مسیر خاکی را درست مانند مارپیچی از پایین غار تا قله سر به فلک کشیده ، طراحی کرده بود و اینگونه دسترسیش به آبشار و غار خفاش ها و چشمه جوشان نوک قله آسانتر می‌شد.
    همانطور که بر روی مسیر مار پیچ به سوی آبشار حرکت می‌کرد به جنگل تاریک و محاصره دانجن ها فکر کرد. به اینکه چگونه یک گله پنجاه تایی دانجن با یکدیگر زندگی می‌کردند ، آنها باید حداکثر پانزده عدد میشدند و این رقم برای آنها غیر ممکن بود. گله های دانجن ها همیشه با یکدیگر می‌جنگند و صلح برای آنها معنایی ندارد.
    در فکرهایش غرق شده بود و گذر زمان را حس نمی کرد که ناگهان سنگ های صاف و بزرگ کنار آبشار را احساس کرد. از افکارش بیرون آمد و به آبشار بزرگ که از چشمه آب گرم نوک قله جاری بود نگاه کرد. آبشار بسیار بلند بود ، بلند تر از هر آبشاری که فکرش را کنید. رنگ آبشار، آبی کم رنگی داشت که پدرش می گفت به دلیل سنگ هایی است که در زیر چشمه وجود دارند .
    ریختن آبشار رودی را ایجاد می کرد که تا دامنه کوه جاری بود و از آنجا به درون بیشه کوچکی میریخت که مردم دهکده در آنجا به شکار گله های انبوه آهو و گوزن قهوه ای می‌پرداختند.
    آرتور به آرامی بر روی لبه یکی از سنگ ها بزرگ نشست و پاهایش در آبگیر کوچک پایین آبشار فرو کرد ، گرمای لـ*ـذت بخشی وجودش را گرفت . چشمانش را بست تا آنرا بهتر احساس کند ، گرما وجودش را فرا گرفت و احساس کرد که باز در میان بالهای بزرگ اژدها خوابیده است . کم کم بیشتر در آبگیر فرو رفت تا جایی که کمی نمانده بود که آب به بینی اش برسد . آرتور سرش را زیر آب برد و چشمانش را باز کرد . از میان آب شفاف چشمه پایین آبگیر ، پیدا بود. او ماهی های کوچک قرمز رنگ را می دید که به دنبال هم شنا میکنند و به سوی رودخانه حرکت میکنند تا از آن به بیشه برسند و ماجراجویی کنند.
    سرش را از آب بیرون آورد تا نفسی تازه کند که ناگهان صدای جیغی گوش خراش او را از جا پراند. آرتور چشمانش گرد شدند و به سرعت از آبگیر بیرون آمد و به روبریش نگاه کرد . دختری با موهای بلند و طلایی رنگ ، با چشمانی درشت و طلاییش به او زل زده بود و کنارش کیف چرمینش افتاده بود
     

    amir-fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/26
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    232
    امتیاز
    121
    سن
    19
    پارت7 از فصل اول
    دختر دستانش را که در سـ*ـینه جمع کرده بود باز کرد و با لحنی آرام و متعجبانه گفت:
    - آرتووور...؟
    آرتور بلافاصله او را شناخت ، مگر کسی بود که زیباترین دختر دهکده یعنی الیزابت فرزند اسلوان آهنگر را نشناسد؟ تمام پسران دهکده شیفته زیبایی او بودند و آرزوی ازدواج با اورا در سر می پروراندند.
    آرتور هوفی عمیق کشید و گفت:
    - ترسیدی؟
    الیزابت پاسخ داد:
    - انتظار نداشتم اینجا ببینمت... اینجا چیکار می‌کردی؟ اینجا زندگی می‌کنی؟!
    آرتور با کلافگی پاسخ داد:
    - پدرت هفته پیش گفت این هفته کارهاش سبکه و به من نیازی نداره و من هم این آبشار رو چند ماه پیش پیدا کرده بودم و اومدم تا اینجا آروم بشم. در ضمن من تو کلبم درون جنگل زندگی می کنم نه این کوهستان پست.
    دروغ گفت . مردم اگر می‌دانستند که او در غارهای مخوف کوه زندگی می‌کند، هرگز اورا به جمع خود راه نمیدادند حتی اگر بهترین شکار چی دهکده بود. او با این دروغ که در کلبه ای از جنگل زندگی می‌کند خودش را به دهکده راه داده بود.
    - فکر می‌کردم فقط من اینجا رو بلدم، آرتور لعنت بهت ، حداقل فکر میکردم هر وقت بخوام تنها باشم میام اینجا و تو خیلی زیبا به این فکر من گند زدی!
    آرتور با لحنی تند پاسخ داد:
    - الیزابت الان حوصله جر و بحث های بچه گانه ندارم و ترجیح میدم اینجا رو ترک کنم و در ضمن مگه افسانه ها رو نشنیدی! شیردال ها، مانتیکور ها و خفاش های عظیم الجثه! در ضمن اژدهای بزرگ و آتشین.
    الیزابت با همان لحن تند پاسخ داد:
    - خودت چرا اینجایی ؟
    آرتور سـ*ـینه اش را جلو داد و با لحنی سرشار از غرور گفت:
    - اومدم تا اون اژدها رو شکار کنم!
    باز هم دروغ! الیزابت خندید و گفت:
    - دروغات قشنگ بودن آرتور ولی خودت بهتر می‌دونی که اینا همش یه مشت افسانه دروغینه! کی تا حالا مانتیکور و شیردال دیده؟ شاید مورگان پیر! در ضمن خفاش های عظیم الجثه ای که میگی فقط یه ذره از خفاش های معمولی بزرگترن و اون اژدها هم یه دروغه مثل بقیه من تمام این کوهستان رو گشتم ولی تا حالا غاری رو پیدا نکردم که توش اژدها باشه!
    بدن آرتور لرزید... چند وقت بود که او جرات قدم زدن در کوهستان را پیدا کرده بود؟ اگر آنقدر جراتش را داشته که تا آبشار و غار خفاش ها بالا بیاید بعید نبود که دیر یا زود اژدها را پیدا کند و قطعا پدرش رفتار دوستانه ای با یک مزاحم فضول نداشت!
    ناگهان چشم الیزابت به لباس های آرتور افتاد، نیم تنه پشمی با دامنی از همان جنس و پاهای برهنه. چشمانش گرد شدند و گفت:
    - لباس هات؟
    آرتور چشم هایش را چرخاند و گفت:
    - تو شکار پاره شدند و از دستشون دادم و لطفا ازم نخواه که برات توضیح بدم.
    الیزابت دست هایش را بر روی کمرش گذاشت و گفت:
    - توضیح بده.
    آرتور پاسخ داد:
    - می‌دونی من از تو شش ماه بزرگتر هستم و می‌تونم جوابت رو ندم!
    الیزابت اخم کرد و فریاد کشید:
    - توضیح بده!
    آرتور دستهایش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
    - بسیار خب، عصبانی نشو. بشین تا برات تعریف کنم.
    الیزابت همانطور که اخم کرده بود برروی تخته سنگ صاف آن طرف چشمه نشست و پای چپش را بر پای راستش انداخت و با چشمانش طوری به آرتور نگاه کرد که معنی می‌داد.
    - منتظرم؟!
    آرتور گلویش را صاف کرد و گفت:
    - هفته پیش که داخل بیشه گشت می‌زدم، چشمم به یه گراز افتاد و نتونستم از اینکه دنبالش کنم بگذرم، پس نیزه چوبی تیزم رو برداشتم و به سمتش پرتاب کردم و از شانس بد من، نیزه خورد به اون دندون بزرگ و پیچ خوردش. گراز روشو سمت من برگردوند و با سرعت خیلی زیادی شروع به دویدن به طرفم کرد. ترسیده بودم ، جلوش وایسادم تا اینکه نزدیک بود با دندون هاش شکمم رو پاره کنه و همونجا بود که یه جا خالی دادم. از بخت بدم لبه لباس پارچه ای که بابات بهم داده بود به دندونش گیر کرد و من به دنبالش تو جنگل کشیده می‌شدم. شلوارم پاره شد و کفشم از پام در رفت و گم شد و در نهایت پاهای اون عوضی رو گرفتم به عقب کشیدم و اون غلت خورد و منم غلت خوردم و لباسم پاره پاره شد ولی بلاخره شکستش دادم و کشتمش!
    الیزابت تمام مدت با علاقه به داستان آرتور گوش می‌داد، او عاشق داستان هایی بود که آرتور برایش تعریف میکرد؛ از ماجراجویی هایش ، از موجوداتی که در جنگل تاریک بودند و از شکارهایی که تا مرز مرگ او را پیش می بردند .
    آرتور لبخندی زد و گفت:
    - قانع شدی؟
    الیزابت از جایش بلند شد و گفت:
    - تقریبا! همینجا وایسا تا برات باز لباس بیارم!
    سپس بر روی پاشنه پا چرخید و از جاده آرتور پایین رفت تا به دامنه رسید و تمام این مدت آرتور تماشا می کرد که چگونه باد به لباس سفید و زیبای بلندش میزد و آنرا تکان میداد . الیزابت بهترین دوستی بود که او در تمام دهکده داشت. پیتر و فرد هر چند برایش مثل برادر بودند اما این الیزابت بود که همیشه و همه جا طرفدارش بود؛ الیزابت بود که مانند خودش نترس بود و از رفتن به بیشه در شب و شنیدن داستان های ترسناک کنار آتش نمی‌ترسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    amir-fire

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/26
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    232
    امتیاز
    121
    سن
    19
    پارت 8 از فصل اول
    سرانجام نگاهش را از الیزابت گرفت و به خورشید نگاه کرد. خورشید درست بالای سرش می تابید و ظهر شده بود. آب چشمه در ظهر داغ تر از همیشه بود. شاید دلیلش خورشید تابانی بود که مستقیم بر آن می تابید.
    آرتور از جایش بلند شد و مسیرش را به سوی چشمه آب گرم نوک قله کج کرد. بر روی جاده اش رو به بالا قدم میزد . لباسش هنوز خیس بود و قطرات آب از آن بر روی زمین می چکید و مسیر حرکتش را علامت میزد .
    از جلوی غار بزرگی که آنرا غار خفاش ها نام گذاشته بودند ؛ رد شد. مردم دهکده می گفتند که در آنجا خفاش های غول پیکر هستند که بالهایشان به اندازه یک مرد بالغ است . اما تمام این ها افسانه بود ، خفاش های غار تنها کمی از خفاش های معمولی بزرگتر بودند و بر خلاف باورم مردم گوشت نمیخوردند و از میوه های جنگل تاریک و یا بیشه کوهستان تغذیه میکردند.
    طولی نکشید که آرتور در بالای قله کوه ایستاده بود. از آن بلندی می توانست تا میانه های جنگل تاریک را ببیند . به سوی چشمه بزرگ و جوشان حرکت کرد. آب چشمه تیره تر از آبشار بود و البته بسیار داغ تر ! شب های زمستانی آرتور بشکه هایش را با آب چشمه پر می‌کرد و ماهی هایی که می‌گرفت را در آنها می انداخت و آنها را می پخت.
    در لبه چشمه نشست و پاهایش را آویزان کرد. پاهایش با آب عمیق چشمه فاصله زیادی داشتند اما گرمای زیادی را متحمل می شدند. نفس عمیقی کشید و به دهکده کنار بیشه چشم دوخت. «نیلز» از بالای کوه کوچکتر به نظر می‌رسید. آرتور می توانست خانه های چوبی چند طبقه که طاق هایشان در معرض پوسیدن بودند را ببیند همچنین مردانی را که در بازار اطراف میدان اصلی بر سر قیمت با هم چانه میزدند و یا جنس هایشان را با هم مبادله می‌کردند.
    بیش از همه چشمان آرتور به دنبال مغازه آهنگری اسلوان می گشتند. مغازه بزرگی که از سنگ و خشت ساخته شده بود. آرتور شاگرد اسلوان بود و از او آهنگری می آموخت.
    آهنگری برایش خوشایند بود زیرا گرما را دوست داشت و آن گرما پوستش را نمی سوزاند. داس هایی که می ساخت در تمام دهکده بی نظیر بودند و تبر هایی که میساخت از خود اسلوان نیز بهتر بودند . جدای از اینها او پاییز و زمستان ها با اسلوان و همسرش لیلی زندگی می کرد که از مهربانی برایش کم نمی گذاشتند و اورا مانند پسر نداشته خودشان دوست داشتند.
    همان طور که نیلز را می نگریست لکه ای سیاه در چند فرسخی آن توجهش را جلب کرد. ابتدا فکرکرد که آن یک روباه بی نواست که راهش را دشت گم کرده اما کمی که نزدیک تر شد به اشتباهش پی برد. چندین لکه دیگر نیز آمدند و آنها در واقع لکه نبودند و سوار هایی زره پوش و تحت پرچم لرد والدر فرمانروای خود سر مناطق شمالی بودند.
    ترس برش داشت و سریع شروع به پایین آمدن از کوه کرد باید به مردم خبر میداد . چند هفته پیش ماموران لرد والدر برای گرفتن مالیات آمده بودند و مردم دهکده آنها را بیرون انداخته بودند و مالیات را نپرداخته بودند . سرباز مسئول قسم خورده بود که بار دیگر با سربازان جنگجو باز میگردد و همه مردم دهکده را می کشد تا درس عبرتی برای دهکده های دیگر شوند.
    آرتور بر سرعت قدم هایش افزود چند باری سر خورد و روی سنگ به پایین کشیده شد. زخمی تازه بر ساعد دست راستش ایجاد شد که از آن خون میریخت. با هر سختی بود به دامنه کوه سرخ رسید.از کوه تا دهکده فاصله کوتاهی بود و با دویدن چند دقیقه دیگر در دهکده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا