- عضویت
- 2019/01/26
- ارسالی ها
- 28
- امتیاز واکنش
- 232
- امتیاز
- 121
- سن
- 19
پارت 9 از فصل اول
آرتور بی توجه به منظره اطرافش می دوید تا اینکه به ابتدای ورودی دهکده و خانه چوبی مورگان پیر رسید. خانه ای کوچک و چوبی که نرده هایش را پیچک ها پوشانده بودند و وقتی واردش میشدی چوبهای کفش جیر جیر می کردند .
آرتور نفس زنان رو به پیر زن چروکیده که بر روی پله های خانه اش نشسته بود گفت:
- مامورا!... مامورا دارن میان...
پیر زن جاخورد و گفت:
- پس چرا وایسادی و به من پیر زن اینو میگی !؟ برو به مغازه دار ها بگو! پسرک احمق!
آرتور با همان سرعت به سوی میدان اصلی که درست در وسط دهکده قرار داشت و دورتادورش را مغازه ها و دستفروش ها پوشانده بودند ؛ دوید. ادویه فروشی برادران ریگوری ، آهنگری اسلوان ، نانوایی مارگارتا ، نجاری دیکن پیر و جواهر فروشی روگین و روگز . در سر راهش خانه ها را با سرعت پشت سر گذاشت و بوی خوش نان و سوسیس های گوشتی پر از سیر را استشمام کرد . اگر عجله نداشت حتما می ایستاد و چند سوسیس می خرید ولی الان وقتش نبود ، باید می دوید وگرنه ماموران همه را می کشتند حتی اسلوان که برایشان شمشیر و زره می ساخت.
از خانه ها که گذشت میدان نمایان شد . دایره ای بزرگ که در میانش مجسمه مردی پتک به دست قرار داشت و مغازه دورتادورش را پوشانده بودند. بازار شلوغتر از همیشه بود .آرتور به میدان رسید و از دو پله سنگی کم ارتفاعش بالا رفت و فریاد زد :
- مامورای سگ پیر دارن میان! فرار کنید!
سگ پیر اسمی بود که مردم شمال لرد والدر را با آن میشناختند. مردی چاق و حریص که همیشه جام شرابش در دستش بود و خدمتکار هایش بادش میزدند. آرتور تنها یکبار آنهم وقتی هفت ساله بود سگ پیر را دیده بود و از همان موقع فهمیده بود که چرا مردم از او متنفر هستند. آن روز بود که والدر پنج نفر را به جرم مالیات ندادن اعدام کرده بود.
بلافاصله مردم با چشم هایی گرد شده شروع به فرار به خانه هایشان کردند. دستفروش ها با عجله بساطشان را جمع میکردند و برخی از اقلامشان بر روی زمین می ریخت ولی برایشان مهم نبود. مغازه دار ها به سرعت پولهایشان را بر میداشتند و اجناس مهمشان را مخفی می کردند.
در این میان چشم آرتور به اسلوان افتاد که بی تفاوت مشغول چکش کاری تیغه داسی بود. آرتور به سمتش دوید و وارد مغازه شد و به اسلوان گفت:
- مگه نشنیدید چی گفتم؟! مامورا دارن میان و همه رو می کشن !
اسلوان که مردی عضلانی و بلند قد بود رو به آرتور برگشت. قدش از چهار قدم میگذشت و عضلات بازویش هرکدام به کلفتی ساقه درختی حداقل سه ساله بودند. اسلوان دستی بر سر طاسش که پراز عرق بود کشید و متفکرانه زبانش را بر روی سبیل های بلندش کشید. سپس با صدای بم و مهربانش گفت:
- خب ؟
آرتور از خشم سرخ شد و گفت :
- مامورا دارن میان مردم رو بکشن و تو میگی خب؟!
اسلوان پشت به آرتور کرد و تیغه داس را درون تنور سنگیش که به شدت گداخته بود ؛ گذاشت و سپس گفت:
- میگی چیکار کنم؟ اونا اگر بخوان مارو بکشن حتی اگر تو خونمون هم باشیم در رو میشکنن و مارو میکشن پس چه فرقی میکنه تو مغازم بمیرم یا تو خونم؟ در ضمن اونا هنوز بیست تا شمشیر دست من دارن و من رو بخاطر طلبشون هم که شده نمی کشن پس تو پسر فکر جایی باش که فرار کنی تا نکشنت.
آرتور با لحنی تند گفت:
- تو منو کسی میشناسی که فرار کنه؟
اسلوان گفت:
- نه! ولی اگر اونطور که تو میگی جونت در خطر باشه مجبوری فرار کنی!
اسلوان راست می گفت ؛ او با آن هیکل و زور بازوی میتوانست با هر دستش یکی از آن ماموران را بگیرد به گوشه پرت کند و یا با یک مشت قفسه سـ*ـینه شان را حتی از پشت زره خورد کند! و البته سربازان به شدت کمبود سلاح داشتند و تنها شمشیر های اسلوان بود که بیش از شش ماه دوام می آوردند و نمی شکستند! ولی آرتور پسری پانزدهساله بود و تنها شجاع بود ؛ البته دیگران به کارهایی که او اسمشان را شجاعت می گذاشت حماقت می گفتند ولی به نظر خود آرتور او شجاع بود نه احمق!
آرتور بی توجه به منظره اطرافش می دوید تا اینکه به ابتدای ورودی دهکده و خانه چوبی مورگان پیر رسید. خانه ای کوچک و چوبی که نرده هایش را پیچک ها پوشانده بودند و وقتی واردش میشدی چوبهای کفش جیر جیر می کردند .
آرتور نفس زنان رو به پیر زن چروکیده که بر روی پله های خانه اش نشسته بود گفت:
- مامورا!... مامورا دارن میان...
پیر زن جاخورد و گفت:
- پس چرا وایسادی و به من پیر زن اینو میگی !؟ برو به مغازه دار ها بگو! پسرک احمق!
آرتور با همان سرعت به سوی میدان اصلی که درست در وسط دهکده قرار داشت و دورتادورش را مغازه ها و دستفروش ها پوشانده بودند ؛ دوید. ادویه فروشی برادران ریگوری ، آهنگری اسلوان ، نانوایی مارگارتا ، نجاری دیکن پیر و جواهر فروشی روگین و روگز . در سر راهش خانه ها را با سرعت پشت سر گذاشت و بوی خوش نان و سوسیس های گوشتی پر از سیر را استشمام کرد . اگر عجله نداشت حتما می ایستاد و چند سوسیس می خرید ولی الان وقتش نبود ، باید می دوید وگرنه ماموران همه را می کشتند حتی اسلوان که برایشان شمشیر و زره می ساخت.
از خانه ها که گذشت میدان نمایان شد . دایره ای بزرگ که در میانش مجسمه مردی پتک به دست قرار داشت و مغازه دورتادورش را پوشانده بودند. بازار شلوغتر از همیشه بود .آرتور به میدان رسید و از دو پله سنگی کم ارتفاعش بالا رفت و فریاد زد :
- مامورای سگ پیر دارن میان! فرار کنید!
سگ پیر اسمی بود که مردم شمال لرد والدر را با آن میشناختند. مردی چاق و حریص که همیشه جام شرابش در دستش بود و خدمتکار هایش بادش میزدند. آرتور تنها یکبار آنهم وقتی هفت ساله بود سگ پیر را دیده بود و از همان موقع فهمیده بود که چرا مردم از او متنفر هستند. آن روز بود که والدر پنج نفر را به جرم مالیات ندادن اعدام کرده بود.
بلافاصله مردم با چشم هایی گرد شده شروع به فرار به خانه هایشان کردند. دستفروش ها با عجله بساطشان را جمع میکردند و برخی از اقلامشان بر روی زمین می ریخت ولی برایشان مهم نبود. مغازه دار ها به سرعت پولهایشان را بر میداشتند و اجناس مهمشان را مخفی می کردند.
در این میان چشم آرتور به اسلوان افتاد که بی تفاوت مشغول چکش کاری تیغه داسی بود. آرتور به سمتش دوید و وارد مغازه شد و به اسلوان گفت:
- مگه نشنیدید چی گفتم؟! مامورا دارن میان و همه رو می کشن !
اسلوان که مردی عضلانی و بلند قد بود رو به آرتور برگشت. قدش از چهار قدم میگذشت و عضلات بازویش هرکدام به کلفتی ساقه درختی حداقل سه ساله بودند. اسلوان دستی بر سر طاسش که پراز عرق بود کشید و متفکرانه زبانش را بر روی سبیل های بلندش کشید. سپس با صدای بم و مهربانش گفت:
- خب ؟
آرتور از خشم سرخ شد و گفت :
- مامورا دارن میان مردم رو بکشن و تو میگی خب؟!
اسلوان پشت به آرتور کرد و تیغه داس را درون تنور سنگیش که به شدت گداخته بود ؛ گذاشت و سپس گفت:
- میگی چیکار کنم؟ اونا اگر بخوان مارو بکشن حتی اگر تو خونمون هم باشیم در رو میشکنن و مارو میکشن پس چه فرقی میکنه تو مغازم بمیرم یا تو خونم؟ در ضمن اونا هنوز بیست تا شمشیر دست من دارن و من رو بخاطر طلبشون هم که شده نمی کشن پس تو پسر فکر جایی باش که فرار کنی تا نکشنت.
آرتور با لحنی تند گفت:
- تو منو کسی میشناسی که فرار کنه؟
اسلوان گفت:
- نه! ولی اگر اونطور که تو میگی جونت در خطر باشه مجبوری فرار کنی!
اسلوان راست می گفت ؛ او با آن هیکل و زور بازوی میتوانست با هر دستش یکی از آن ماموران را بگیرد به گوشه پرت کند و یا با یک مشت قفسه سـ*ـینه شان را حتی از پشت زره خورد کند! و البته سربازان به شدت کمبود سلاح داشتند و تنها شمشیر های اسلوان بود که بیش از شش ماه دوام می آوردند و نمی شکستند! ولی آرتور پسری پانزدهساله بود و تنها شجاع بود ؛ البته دیگران به کارهایی که او اسمشان را شجاعت می گذاشت حماقت می گفتند ولی به نظر خود آرتور او شجاع بود نه احمق!
آخرین ویرایش توسط مدیر: