رمان خاتمه خستگی | ریحانه.چ (Kaila) کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kaila

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/05
ارسالی ها
166
امتیاز واکنش
3,941
امتیاز
416
محل سکونت
مشهد..
gy8k_%D8%AE%D8%A7%D8%AA%D9%85%D9%871.jpg


نام رمان : خاتمه خستگی
نویسنده: ریحانه.چ ( kaila) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه. اجتماعی
ناظر: ^M_A_K_I_A^
خلاصه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
استان سیر تحول باور ها ، اعتقادات و افکار دختری می گذرد که بعد از ازدواج اولش با مشکلاته زیادی مواجه می شود. دختری که خیلی چیز ها یاد می گیرد و خیلی چیز ها از دست می دهد و برای مقابله با تمام درد هایش بی خیالی را انتخاب می کند و سعی می کند نشان دهد که چقدر قوی مانده است؟ اما واقعا بیخیالی راه حل درستی است؟ درست همین جاست که دختر داستان با فردی اشنا می شود که نشان می دهد همیشه راه دیگری هم وجود دارد... و دست خوش این تغییرات شاید عشقی بسازد ابدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    120663

    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Kaila

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/05
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    3,941
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    مشهد..
    به نام خدا
    مقدمه :
    وقتی از تمام روز های زندگیم در خستگی های اشکار شانه هایم ، به دیوانگی زیر این اسمان پرسه می زدم وقتی انقدر خنده هایم احمقانه اوج می گرفت که مرا مجنون می خواندند .. امدی و قد علم کردی جلوی تمام ان حرف ها ، امدی و شانه هایم را تکاندی لبخند زدی و خستگی را یکسره کردی ..من اینروز ها مجنون شده ام و شاید اینبار مجنون تو ..مجنونی که اینبار افتخارش را به دوش می کشم نه ازدحام خستگی اش را ، بمان تا تمام روز هایم، نه سالهایم ، مجنون بودنت را به دوش بکشم و اینبار با چاشنی عشق شیرینش کنم..
    و تو از هر دری سخن بگشا و من از خاتمه خستگی هایم نفس تازه کنم و عطرت را در مشامم پذیرا شوم ..


    (دوستان عزیزم قبل از هر کاری ممنونم که این رمان رو انتخاب کردید ! به دلیل تغییرات سایت متاسفانه بیشتر پارتها از حالت مخفی خارج شدن ، خواهش من از شما اینکه لطفا دکمه تشکر رو بعد از مطالعه هر پارت فشار بدید تا از رمان خودتون حمایت کنید!)

    پارت اول :
    دفتر را می بندم و از اتاق بیرون می روم فایده ندارد این دل حواسش پرت نمی شود که نمی شود به یک لیوان چای داغ خودم را مهمان می کنم و سمت پنجره ی اشپزخانه می روم . پنجره را باز می کنم و تازه می فهمم باران می بارد؛ هوا عجیب عالی ست و من خودم را به کوچه ی علی چپ می زنم؛ الحق که کوچه ی خوبی ست . رهگذران را نگاه می کنم ، دست های قفل شده ، شانه های همراه شده و لبخند های گره خورده شان تظاهرم را به هم می ریزد.دلم مچاله می شود ؛ نگاه می گردانم که نگاهم روی پدر و دختره کوچکش خشک می شود چقدر دلم می خواست جای ان دخترک سرمستانه بخندم و هیچ وقت تظاهر و کوچه ی علی چپ را یاد نمی گرفتم. از کنار پنجره می روم. دلم بهانه هایش را شروع می کند و بچگانه پا می کوبد؛ بلند می شوم، لباس تن می کنم ،این روز ها بهانه هایش بیشتر شده است . بهانه ی یک اغوش ، کفش هایم را می پوشم ،بهانه ی یک خنده ی بی اجبار ، روسری سر می کنم ،بهانه ی ارامش، بهانه ی زندگی بی تظاهر ،بهانه ی یک محبت گرم خانواده ، بهانه ی یک دوستت دارم ، بهانه ی...
    حاضر شدم می خواهم کمی بیرون زیر این باران این دل را شست و شو دهم تا دم به دقیقه برای من بهانه به راه نیندازد . قبل از رفتن بین برداشتن چتر مردد می شوم که صدای سهیل دوباره در ذهنم پیاده روی می کند ؛باز طعنه هایش ! چتر را بر می دارم و بیرون می زنم خودش رفته است اما حرف ها و طعنه هایش ، بد زخم هایی شده اند و روی تنم جا مانده اند.
    قدم بر می دارم . باران را همیشه دوست داشتم بابا می گفت زیر این قطره های باران از ته قلب بخواه اینجا خدا نزدیک تر است . نفسم را رها می کنم، شاید ارامشی بخواهم ابدی اما تا می ایم به زبان بیاورم صدای گریه ای چشمهایم را می گشاید.
    نگاه می کنم دختر بچه ای کوچک گوشه ای گریه راه انداخته به سمتش می روم و روبه رویش روی دو پایم می نشینم :
    _چرا اینجا نشستی خانوم کوچولو؟
    لحظه ای گریه اش را قطع می کند :
    -مامانمو گم کردم...
    لبخند می زنم :
    -این که گریه نداره پاشو با هم پیداش می کنیم
    بلند می شوم دستم را سمتش می گیرم و او با تردید دستهایم را می گیرد ، دستهایش یخ بسته بود دست می برم تا دستکش هایم را دستش کنم که تازه یادم می اید نیاوردمشان قدم برمی دارم:
    -اخرین بار مامانتو کجا دیدی خانوم خوشگله؟
    کمی فکرمی کند:
    _نمی دونم فقط فروشگاه زیاد داشت می تونی پیداش کنی؟
    حدس می زنم راسته ی خیابان را می گوید لبخند می زنم.ترسیده بود:
    - معلومه با هم پیداش می کنیم بعدم کلی دعواش می کنیم که شما رو گم کرد.
    اطمینانم را که دید خیالش اسوده شد و چه حس خوبی دارد این خیال اسوده بخشیدن . به راستای خیابان که رسیدیم، نگاه می گردانم :
    _مامانت چه شکلی ؟
    فکر می کند:
    -خب ... آ....
    هنوز حرفش را کامل نکرده که انگشتش را به رو به رو می دوزد و خوشحال می گوید:
    -مامانمه اوناهاش...
    قبل از فرصت به من می رود نگاه می کنم با سرعت در اغوش زنی جوان می پرد، زن با عشق بغلش می کند و می بوسد اش.
    خاطرم اسوده می شود دست در جیب هایم می اندازم و می روم . چند وقت می شد که یادم رفته بود کمک به دیگران چه طعمی دارد . درست از همان وقتی که با سهیل ازدواج کردم طعم خیلی چیز ها را یادم رفت .
     
    آخرین ویرایش:

    Kaila

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/05
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    3,941
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    مشهد..
    پارت دوم
    تلفنم زنگ می خورد جواب می دهم سحر بود:
    _ سلام کجایی تو دختر چرا این چند وقت تلفنتو جواب ندادی؟ خوبی؟
    نفس عمیقی می کشم و با تمام توانم لبخند می زنم :
    - معلومه عالیم...
    انگار باورمی کند شاید هم خودش را به بیخیالی می زند :
    - ریحانه ، مامان اینا اسرار دارن بیای پیش خودشون ، حرف بدیم نمی زنن هم تو تنها نیستی هم اونا...
    خسته از این مکالمه که می دانم آخرش به کجا می رسد می گویم:
    - باشه سحر روش فکر می کنم من دیگه باید برم خداحافظ
    و گوشی را بی توجه قطع می کنم . دوباره ادرس محل کار را نگاه می اندازم و نگاهی به کیف پولم ، خواسته ام را دود می کند مجبور می شوم با اتوبوس راهی شوم و شاید تا چند وقتی این اجبار پابرجا بماند. منتظر اتوبوس می مانم و فکر می کنم بعد از ان ازدواج خیلی از اجبار هایم پابرجا مانده است و خبر ندارم فکر می کنم به همان روز ها و سرم را از حجم جاهلیت هایم به شیشه ی ایستگاه تکیه می دهم
    ( - ما بدرد هم نمی خوریم چرا رو این ازدواج پا فشاری می کنی؟
    - چون من دوست دارم
    - دروغه!
    راست می گفت دروغ بود اما ان روز ها تمام فکر و ذکرم انقدر پر شده بود که جایی برای فکر کردن به این چیز ها نمانده بود
    پافشاری کردم ، با همان منطق ان روز هایم...
    - نه هیچم دروغ نیست می تونم ثابت کنم!
    چشمهایش را مالید و نگاه خسته اش را از این جنگ دو سر باخت به من دوخت
    نگاه هایی که این روز ها با کابوس هایم گره خورده اند :
    - پس باید با همه چی کنار بیای با اینکه چادر بپوشی ، با اینکه عروسیم رقـ*ـص و اواز نداشته باشه ، با اینکه ساده بگزار بشه ، با اینکه زن محجبه می خوام، با اینکه رو نماز و روزه حساسم ، با اینکه باید با مراسمای تعذیه هر سال بسازی با اینکه...
    نفسی گرفت : می دونی خودت بهتر از هر کسی منو خونوادمو می شناسی می تونی کنار بیای؟
    ومن خوش خیال خندیدم و حرفهای نازنین را بارها با خودم گفتم انقدر گفتم که ، درست می شود، گفتم مرد ها زود خر می شوند، گفتم چند وقت بعد یادش می رود ،گفتم چادر و حجاب همه اش بهانه است انقدر گفتم که ..
    - اره من هیچ مشکلی ندارم.. )
    صدای ترمز اتوبوس هوشیارم کرد پنج سال از ان روز ها می گذرد و خواب و بیداری ام را کابوس کرده اند.
    اتوبوس شلوغ بود انقدر شلوغ که احساس می کردم هر ان کمرم می شکند. اما چاره ای نبود باید فکر دخل و خرجم را می کردم بالاخره کمی زود تر از ان اتوبوس پیاده می شوم و ادرس را برای بار هزارم دوره می کنم روبه رویم ساختمان پزشکان مجللی می بینم و در دلم هلهله را می افتد اما طولی نمی کشد که عزا می شود
    اسانسور خراب است و مجبور می شوم تمام راه را با پله طی کنم از نفس افتاده بودم با خودم می گفتم اگر این بساطه هر روز باشد که نمی شود می خواستم بیخیال شوم که بالاخره رسیدم برخلاف تصورم سالن خالی بود یک دختر ناز و چادری پشت میز نشسته بود و نگاهش مرا که می بیند لبخند می زند:
    - خانوم پاک دشت ؟
    فرمی را دستم می دهم و سمت صندلی ها روانه ام می کند فرم را پر می کنم و منتظر می مانم نگاه می گردانم و چشم هایم اسمان را که می بیند اه از نهادم بلند می شود حالا من می مانم یک شب تاریک و هزار مکافات برگشت به خانه ام، صاحب خانه فضولم و همسایه های بدبینم که هیچ خوش ندارند یک زن مطلقه در همسایگی شان نفس بکشد تا مبادا گرگ شود و....
    صدای شخصی سرم را بلند می کند ؛ در دید اول قد بلند است و در دید دوم ناشناس ..
    بلند می شوم :
    - سلام پاک دشت هستم
    سری تکان می دهد و دستی به پیشانی اش زیر ان لاخ های ریخته موهایش می کشد و خستگی اش هویدا ترین عضو صورتش می شود کمی بیشتر روی فرم ام مکث می کند و کم کم اخم در هم می کشد لرز برم می دارد. خاطره ی کار های قبلی در ذهنم هویدا می شود از ته دلم افسوس می خورم که این پسونده مطلقه گریبان گیر و خوره جانم شده است.
    _می تونم شناسمتون رو ببینم .
    سریع از کیفم در می اورم و دستش می دهد نگاهی می اندازد اما به صفحه اول شناسنامه ام ! جا می خورم شناسنامه را سمتم می گیرد و سمت دفتر هدایتم می کند.
     
    آخرین ویرایش:

    Kaila

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/05
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    3,941
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    مشهد..
    پارت سوم :
    در اتاق را می بندد و روبه رویم می نشیند با چند برگه ی روی میز مشغول می شود و من هم نگاه می گردانم به دور اتاق و میز چشم گیر قهوه ای سوخته ذهنم را درگیر می کند درگیر آن سالهای دور:( _ سهیل این چیه خریدی؟ رنگ قهوه ای سوخته؟ تو نمی دونی من طلای دوست دارم؟
    نگاهم می کند و با شیطنت روی میز می نشیند :
    - اینو خریدم تا اینجا بشینمو خانمو تماشا کنم.
    عصبی می شوم :
    - حالا نمیشه از پایین منو نگاه کنی؟
    شیطنت می کند:
    - نخیر مرد همیشه باید از بالا زنشو نگاه کنه!
    شوخی بود می دانستم اما..
    - مگه زن کلفته‌؟
    و لبخندش عصبی ام می کند ؛ گلدان هدیه مادرش را از روی میز هول می دهم و صدای شکستنش سهیل را به خود می اورد.
    - خب کلفتم دستش می خوره دیگه ..
    می گویم و می گذرم و سهیل با ان چشم های مات شده تمام سعیش را می کند که به بچه بازی هایم اخم و تخم نکند ، که از کوره در نرود که... فقط بگذرد ...
    سهیل هیچ وقت داد نکشید ، دستش هرز نرفت ، سیلی نزد ولی من ... )
    - خانوم پاک دشت ؟ متوجه شدین چی گفتم ؟
    سری تکان دادم اما در اصل حتی یک کلمه هم نفهمیدم همه ذهنم پر شده بود از اینکه اگر کمی با سهیل راه می امدم فقط کمی دل به دلش می دادم الان کجای زندگی بودم ؟!
    - خانوم پاک دشت شما...
    رهام :
    مطمئن بودم از پس اش برنمی اید ولی چاره ای نداشتم در شرایطی نبودم که زیاد حق انتخاب داشته باشم وضعیت مطب پس از رفتن خانوم صالحی به شدت به هم ریخته بود و این تنها راه چاره بود در دید اول مرا یاد سحر می انداخت برای همین نا خدااگاه شناسنامه اش را خواستم تا مطمئن شوم اشتباه می کنم و خدا رو شکر اشتباه بود سعی کردم وقت بگزارم و تمام کارها را امشب برایش بگویم تا فردا همه چی روال عادی داشته باشد ، از این بی نظمی اعصابم خراب شده بود .
    شروع که کردم چشم دوخته بود به میز بزرگ اتاق و حتی پلک هم نمی زد چند دقیقه صبر کردم و حتی چند دقیقه بیشتر.. اما فایده نداشت انقدر عمیق غرق شده بود و به ان میز چشم دوخته بود که انگار چیزی را میان این رنگ جا گذاشته است . صدایش می زنم و در نهایت با ان چشمهای ابی که سخت می شود فهمید هوای گریه دارد یا نه نگاهم می کند می پرسم :
    - متوجه شدین چی گفتم؟
    و او سر تکان می دهد در صورتی که من هیچ حرفی نزدم .. دستی به پیشانی ام می کشم، حواسش کاملا پرت است..بلند می شوم می خواهم او را هم رد کنم که...
    ناگهان صورتش را با دست هایش می پوشاند و سرش را به زانو هایش تکه می زند . احساس می کنم هر لحظه می خواهد گریه کند ؛ دستمال کاغذی را از روی میز بر می دارم تا سمتش بگیرم که با دیدن چهره ای لبخند به لب جا می خورم . صاف نشسته و لبخند می زند همین دختری که بی شک باید گریه اش می گرفت :
    - من خوبم می تونیم شروع کنیم متوجه حرفاتون نشدم معذرت می خوام میشه از اول توضیح بدید؟
    جا می خورم صدایش بغض دارد اما ان لبخند روی لبش چه می کند؟
    حالش خوب نیست اما ان حرف های قوی از کجا می اید؟
    جعبه دستمال کاغذی را می گذارم و بیرون میروم این دختر اصلا شبیه سحر نیست بلد است معذرت بخواهد ، قوی بودن را بلد است ، شجاع بودن را بلد است و..
    یک لیوان اب پر می کنم و سر می کشم و یک لیوان اب برای او با خودم به دفتر می برم . اب را یک نفس سر می دهد و نفسی رها می کند لبخندی می زنم این دختر شباهتی به سحر نداشت سعی می کنم دوباره شروع به توضیح کنم و اصلا چرا من این دو را باهم مقایسه می کنم؟
    ریحانه:
    دلم می خواهد گریه کنم بخاطر تمام انچه که سر یک عقده ی احمقانه از دست دادم ، بخاطر خانواده ای که گرم نبود ، لبریز از محبت نبود ، همه اش گل و بلبل نبود اما امن بود اما ارامشی داشت بزرگ .. بخاطر زندگی که عالی نبود ، رویایی نبود اما ارام بود شیرین بود و عادی..
    دلم فقط چیز های عادی می خواهد نه اتفاقی نه حادثه ای نه زندگی رویایی ای هیچ دلم فقط کمی چای داغ، کمی ارامش ، کمی.....
    بلند می شوم خودم را افکارم را تکان می دهم و با یک لبخند همه را کنار می گذارم فراموش می کنم انگار بوده است ..
    و او از دیدن چهره ام جا می خورد توضیح می دهم و او دستمال کاغذی را روی میز می گذارد و می رود ولی وقتی با یک لیوان اب بر می گردد خیالم راحت می شود به موقع جلوی اشک هایم را گرفتم مگر نه این ماه کارم به زاغه نشینی می رسید.
    دوباره شروع به توضیح می کند ؛ باید حواسم به هر بیمار باشد بعضی هایشان رفتار خاصی دارند و یا به چیز خاصی حساس اند به چند اسم اشاره کرد خانوم فاتحی ،خانوم علیرخ و پناهنده .. حرف هایش که تمام می شود نفس راحتی می کشد و بلند می شود :
    - فردا ساعت ده صبح می بینمتون...درباره ی حقوقتونم فردا صحبت می کنیم
    سری تکان می دهم و سمت خروجی می روم ...
     
    آخرین ویرایش:

    Kaila

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/05
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    3,941
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    مشهد..
    پارت چهارم :
    سری تکان می دهم و سمت خروجی می روم، خداحافظی می کنم و تند تند از پله ها پایین می ایم تا شاید اخرین اتوبوس را از دست ندهم اما فایده ندارد .
    سمت خیابان اصلی می روم و دستم را دراز می کنم تا تاکسی بگیرم که ناگهان یاد ان روز دستم را قلم می کند لرز برم می دارد بیخیال تاکسی گرفتن مجبور می شوم ، ترس پیاده روی در دل شب را به جان بخرم. هوا کمی سرد تر شده است ، قدم زنان راه می افتم و سعی می کنم به شلوغ ترین خیابان ها یا کوچه ها پا بگذارم به کوچه ی خانه ام که می رسم نفس راحتی می کشم و با دیدن چراغ های خاموش صاحب خانه لبخند پیروزی میزنم کلید می اندازم تا وارد خانه ای شوم که تمام دار و ندارم شده است که صدایش میخکوبم می کند:
    _ کجا بودی تا این وقت شب ؟
    بر می گردم .. به ماشینش انطرف کوچه تکیه زده است . می خواهم بیخیالش شوم .. در را باز می کنم تا داخل شوم که مچ دستم را می قاپد و بیرونم می کشد ..نگاهش نمی کنم از این موجود متنفرم ...
    _ کری؟ کدوم قبرستونی بودی؟
    باران شروع به باریدن کرده بود. عصبی دستش را پس زدم که تسبیح فیروزه اش از دستش افتاد و پاره شد ، همه سنگ هایش پخش زمین شد ..
    خیره اش شدم ... عصبی شد :
    _ چه غلطی کردی؟
    _ به تو چه که کجا بودم؟ مفسدی یا فضول؟
    برق سیلی اش .. راه بسته شده ی این هق هق های چند ساله ام را باز کرد . نگاهش می کنم عصبی پوزخند می زنم .. و محکم با پایم به سنگ های تسبیحش ضربه می زنم ؛ پخش و پلا می شوند . سیلی دیگری نسارم می کند داد می زنم :
    _ تو کی هستی که رو من دست بلند می کنی ؟
    جلو می اید شانه هایم را می گیرد و با تمام نفرتش حرف می زند:
    _ همسر ایندت ..شوهرت ..
    دستهایش را پس می زنم :
    _ اون روزی که قرار باشه تو همسر رو شوهر من بشی مطمئن باش من قبلش خودمو اتیش می زنم ...
    دست در جیبش می کند و خنده سر می دهد:
    _ هارم که شدی آدمت می کنم ..
    داد می زنم :
    _ اره ....آره... هار شدم معلومه هار شدم وقتی همنشینم یه عده سگ مثل تو خانوادت باشن معلومه هار میشم...
    نزدیکم می اید روسری ام را دور دستش می پیچد و مثل طناب دور گلویم حصار می کشد و محکم فشار می دهد :
    _ چه غلطی کردی ؟ اسم خانواده منو به زبون کثیفت نیار!
    دارم خفه می شوم دست و پا می زنم .. قرمز شده ام ، مشت می کوبم و تنم یخ کرده است و تا جای من نباشی نمی دانی اینگونه مرگ را حس کردن انهم به دست عوضی ترین ادم زندگیت .. چه حس بدی دارد !
    رهایم می کند ؛ روی زمین پخش می شوم روسری ام از سرم افتاده است ، به زور هوا می بلعم و سرفه امانم را می برد و او فقط ایستاده و نگاهم می کند . کمی اکسیژن که نصیبم می شود جلو می اید و با لحن انزجار گونه ای استغفر ا.. می گوید و ادامه می دهد :
    _ اون روسری تو بکش جلو...دفعه اخرتم باشه تا این وقت شب بیرون ول می چرخی ...
    گ-- خوری اضافیتم تموم می کنی وگرنه تضمین نمی کنم دفعه دیگه نفرستمت جهنم.
    می خواهم بلند شوم تمام نفرتم را توی صورتش عق بزنم که ..
    _ کی هستی جناب ؟
    صدا صدای صاحب خانه است و بعد از ان صدای چند همسایه دیگر بعضی ها پچ پچ می کنن .. بعضی ها پوزخند می زنند و برخی هم می گویند حقش است این کارها اخر عاقبت نداره ...
    بعضی ها هم مثل منیژه خانوم هستند ؛ نمایشی روی گونه اش میزند و می گوید :
    _ ای خدا ببین دختر دست گله مردمو چیکار کرده ؟
    و هیچ کس حالم را درک نمی کند ؛ دلم می خواهد محو شوم تا اینگونه خار و ذلیل ، هر کس برایم نظری دهد ..
    باران تند تر شده است و سر تا پای مرا گل گرفته است . محمد نگاه دیگری به حال خرابم می اندازد و می گوید :
    _ بحث خانوادگی شما دخالت نکنید
    و بعد با پوزخندی می گذرد و سوار ان ماشین قول پیکرش شرش را کم می کند و من می مانم و باران سیل شده ی امشب و این همسایه ها و صاحب خانه ای که بی شک آتوی خوبی گیرش امده است تا یک راست شرم را کم کند.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    Kaila

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/05
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    3,941
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    مشهد..
    سلام به همه ی دوستان عزیز..
    ممنونم از همه کسانی که این کار رو دنبال می کنند . خوشحال میشم که نظرتون در مورد رمانم در پروفایلم بیان کنید و در نظر سنجی شرکت کنید.
    پارت جدید تقدیم همه عزیزان :)


    [HIDE-THANKS]پارت پنجم:
    رهام:
    خسته کیفم را بر می دارم و از پله ها پایین می روم این اسانسور خراب هم زیادی دردسر ساز شده است باید یادم باشد به مدیریت ساختمان گوشزد کنم . در ماشین را باز می کنم کیفم را صندلی عقب می اندازم و سوار می شوم زیادی دیر شده ؛ حرکت می کنم و تمام فکرم این می شود که شام امشب را با دختر ها چه کار کنیم؟
    طولی نمی کشد که باران شروع به باریدن می کند و هر لحظه پر زور تر می بارد نزدیک خانه ی خانم جان ، همان چند دقیقه معطلی پشت در مساوی می شود با خیس شدن سر تا پایم ؛ بالاخره رویا می اید . دستش را می گیرم و سریع خداحافظی می کنم هردو سوار ماشین می شویم من خسته تر و او گرفته تر از قبل ..
    بحث را باز می کنم تا کمی حال و هوایش عوض شود :
    _ خب امروز چی کارا کردی ؟
    مشغول بازی با بند کیفش می شود :
    _ هیچی بازم مثل دیروز بود !
    نفسی می گیرد:
    _ چرا من نمی تونم بعد از مهد کودک پیش ابجی بمونم؟
    و باز همان بحث تکراری :
    _ چون ابجی الان چند وقته حالش خوب نیست تو که دلت نمی خواد دعوات کنه؟
    سری به معنای نه به طرفین تکان می دهد. احساس می کنم حالش گرفته تر شد می پرسم:
    _ شام چی بخوریم؟
    کمی فکر می کند :
    _ نیمرو بخوریم؟
    خنده ام می گیرد فکر می کردم الان سفارش پیتزا یا ساندویچ بدهد ؛ کنجکاو می شوم:
    _ چرا نیمرو ؟
    بامزه جواب می دهد :
    _ چون اگه هر شب غذا از بیرون بخریم پولات تموم میشه...
    دست روی موهایش می کشم و همان جا را بـ..وسـ..ـه می زنم دلم برای معصومیتش می سوزد:
    _ خب حالا اگه پولام تموم نشه چی ؟ چی دوست داری بخوری؟
    فکر می کند و جوابش سکوت می شوم خودم پیشنهاد می دهم :
    _ ساندویچ چطوره ؟
    _ سالم نیستا.. مریض میشی..
    خنده ام را می خورم و می گویم :
    _ اشکالی نداره ... پس بریم ساندویچ بخریم ...
    و سمت فست فودی راهم را کج می کنم .
    ****
    رهام:
    به علت الودگی هوا مهد کودک تعطیل شده بود و خانم جان هم امروز وقت دکتر داشت پس من مانده بودم و رویا. نفسی گرفته ام چاره ای نبود باید امروز او را با خودم به مطب می بردم ؛ از ماشین پیاده اش کردم و هر دو سمت مطب به راه افتادیم. طبق معمول باید از پله ها می رفتیم دست رویا را می گیرم و تند تند از پله ها بالا می روم اما پله های اخر به وضوح رویا کم می اورد جلوی پایش می نشینم و می گویم :
    _ می خوای بیا بغلم ؟
    نفس نفس می زند:
    _ نه وایستا.. الان خودم میام..
    سری تکان می دهم و این بار هم پای رویا قدم بر می دارم .. رویا امروز زیادی گرفته بود پرسیدم:
    _ رویا چیزی شده ؟
    چشمهای ابی اش را که معلوم نبود با ان پدر و مادر چشم سیاه این دختر چشم ابی از کجا امده بود به من دوخت :
    - چیزی نیست خوبم
    و باز هم سر سختی کرد .. رویا با وجود اینکه سه ماه می شود که پیش من است اما مشغله کاری نگذاشته سدش را بشکنم. در مطب را باز می کنم و از تعجب خشک می شوم.. باورم نمی شد این نظم، این ارامش ،این بیمار های منتظر و...
    بعد از دو هفته بالاخره همه چیز به حالت اولش برگشته بود !
    لبخندی ناخوداگاه گوشه ی لب هایم نشست .. چه خوب که به او اعتماد کردم!
    ریحانه:
    نگاه خیره ای سرم را بلند کرد خودش بود لبخندی می زنم که گوشه ی لبم تیر می کشد و لبخندم را خراب می کند جای سیلی سنگین محمد همچنان درد می کند، اما به لطف پیشرفت بشریت با کرم پودر به خوبی پوشیده شده بود . بلند شدم که نگاهم به دختر کوچولویی دست در دست او می ماند دختری زیبا و ظریف با موهای طلایی بلند که چشم هایش را به زمین دوخته است و با نوک کفش هایش بازی می کند زیبایی اش انقدر سر مستم می کند که یادم می رود به این فکر کنم که اصلا به اقای مستوفی نمی خورد دختری در این سن و سال داشته باشد . اقا مستوفی ( رهام) که تازه امروز فامیلش را یاد گرفته بودم سمتم می اید و با رضایتی کامل می گوید:
    -کارت خیلی خوب بود.
    و داشت سمت اتاقش می رفت که همان چند قدم را برگشت :
    - می تونی یه امروز با رویا سر کنی ؟
    متعجب نگاهش کردم اول او و بعد رویای سر به زیر را ..ادامه می دهد:
    -فقط امروز ، مهد کودک تعطیل شد برا همین مجبور شدم بیارمش ...
    به اجبار سری تکان می دهم و او مشغول سلام با خانوم فاتحی و خانوم دیگری می شود .
    به رویا خیره می شوم که کمی نگاهش را بالا می اورد و رنگ ابی چشمهایش زیبایی اش را تکمیل می کند. اقای مستوفی بر می گردد حرفی به رویا می زند که نمی توانم متوجه اش شوم و بعد وارد دفترش می شود. به خانوم فاتحی اشاره می کنم که داخل بروند و بعد خودم روی صندلی ام پخش می شوم. رویا همچنان پشت میز ایستاده و نگاهش سر به زیر بود. با موهای پراکنده اش ور می رفت و پشت گوش می زدشان که باز سر می خوردند و جلو می امدند ؛ الحق که با ان فرم مهدکودک ناز تر شده است . دستش رامی گیرم و میگویم:
    - اگه موهات اذیتت می کنه می خوای ببافم ؟
    سر تکان می دهد . خوشحال می شوم روی میز می نشانم اش و مشغول بافتن موهایش می شوم. کارم که تمام می شود تازه می فهمم موهایش در مقابل سن کوچکش زیادی بلند است ؛ یاد حرف مامان می افتم که همیشه می گفت موی بلند جلوی رشد را می گیرد و همیشه تا جایی که می توانست موهای مرا کوتاه می کرد . اهی می کشم و خاطراتم را کنار می زنم و می پرسم:
    - چرا موهاتو کوتاه نمی کنی ؟
    - چون مامانم مو بلند دوست داره!
    سری تکان می دهم و با خودم فکر می کنم چرا امروز نمی توانست پیش مادرش بماند؟
    - خب امروز چی کار کنیم؟
    خمیازه ای می کشد که خبر از خستگی اش می دهد اما چیزی نمی گوید خودم پیش دستی می کنم :
    - خوابت میاد؟ می خوای بغلم بخوابی ؟
    - نه خوابم نمیاد ..بعدم من چرا بیام بغـ*ـل شما؟
    اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که درست شببیه پدرش خشک و رسمی است. نمی شد با این دخترک سر سخت که مثل بچه های دیگر شری ، شوخی ، گول خوردن در کارش نبود به راحتی کنار امد![/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kaila

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/05
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    3,941
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    مشهد..
    سلام به همه ی دوستان ... :biggfgrin:پارت جدید تقدیم شما :campe45on2:
    لطفا نظرتون رو در پروفایلم بگید .. Hangheadاز هیچ نظری ناراحت نمیشم

    ممنون از همه ی عزیزان:aiwan_light_boast:

    [HIDE-THANKS]پارت ششم:
    دست زیر چانه ام می زنم و می گویم:
    - بخاطره اینکه من می خوام بیای بغلم بخوابی و شما خوابت میاد می بینی ما هردومون یه چیز می خوام .. پس حالا میای بغلم؟
    صادقانه گفتم و او صادقانه جواب داد و بغلم می نشیند . تمام کارهایم را کرده بودم و فعلا تنها کارم خواباندن این دخترک ریزه میزه بود..طولی نمی کشد که خوابش می برد و صدای نفس هایش، صدای قلب گنجشک وارش و گرمای اغوشش قلبم را چنگ می زد ..دوباره یادم افتاده بود از دخترک کوچک خودم که پای اش به دنیا باز نشده پای اش را قلم کردند دخترکی که فقط چند هفته تا در اغوش گرفتنش مانده بود و...
    اشکم راه می گیرد اما جلوی هق هق ام را می گیرم تا صدایم در نیاید.. تا مبادا رویا کوچولو با ترس بلند شود . در اتاق اقای مستوفی باز می شود، تند تند با کف دست اشک هایم را پاک می کنم .. لبخند می زنم اقای مستوفی ماند! در چشم هایم خیره می شود که سر پایین می اندازم . به بیمار بعدی می گوید داخل برود و منتظر بماند.. و جلو می اید و مقابل میزم ایست می کند :
    - چیزی شده ؟
    - نه!نه چیزی نیست
    دست جلو می اورد :
    - بده رویا رو ببرم داخل اتاق رو کاناپه بزارم ..
    - نه اونجا از سر و صدای حرفاتون بلند میشه ..راحتم کار خاصی ندارم..
    سری تکان می دهد و می رود..و من ماندم دلی که این بار بیخیال نمی شد..
    نزدیک های ظهر رویا بیدار می شود .. کمی چشمهایش را می مالد. از دیدن چهره ی خواب الودش خنده ام می گیرد:
    _ ظهرتون بخیر خانم کوچولو .. خوب خوابیدی؟
    همانطور که چشم اش را می مالید گفت‌:
    _ اره بغلت خیلی نرمه .. مامانم دوست نداشت بغلش بخوابم اخه دست و پاش درد می گرفت اونوقت دعوام می کرد !
    جا خوردم حدس زدم شاید همسر اقای مستوفی ام اس دارد و شاید... بیخیال کنجکاوی ام سعی کردم حال و هوای این دخترک را عوض کنم :
    _ خب گشنت نیست ؟
    ****
    اقای مستوفی سفارش دوپرس کباب را داد و گفت اگر من هم میل دارم سه پرس سفارش دهم و این بود که امروز ناهار را با رویا و پدرش خوردم. تمام مدت سکوت بود و بس! نه حرفی نه بحثی ... فقط گهگاهی اقای مستوفی حرفی به رویا می زد و بعد در نهایت هر دو از پشت میز بلند شدند و من ماندم و من ..
    دروغ چرا دلم باز گرفته بود کمی هیاهو می خواست کمی شیطنت؛ کمی مسخره بازی و ....
    نمی دانم فقط خوب می دانم دیگر دلش سکوت نمی خواست.
    بعد از ناهار بقیه وقت را به مرتب کردن پرونده ها گذراندم و رویا نیز برعکس بقیه بچه ها تمام وقت ارام و ساکت روی یکی از صندلی ها مشغول نقاشی کشیدن بود.
    تیک ساعت هشت شب پایان کارم را اعلام کرد از پشت صندلی بلند می شوم، بدنم کمی گرفته است سمت رویا می روم که غرق در خواب بود ؛ با خودم فکر می کنم روی این صندلی خوابیدن اذیتش نمی کند؟
    که همان لحظه اقای مستوفی و خانوم پارسا بیرون می ایند . خانوم پارسا که می رود نگاهی به رویا می اندازد و بعد رو به من می گوید:
    _ خسته نباشید می تونید برید!
    همین یک جمله را می گوید و بعد وارد اتاقش می شود. کیفم را جمع می کنم و سمت پله ها می روم و خدانگه دار را ، کمی بلند می گویم و تند تند پله ها را گز می کنم و دعا دعا می کنم زود؛اتوبوس گیرم بیاید.
    کلید را داخل در می اندازم که یک روز طاقت فرسا را تمام کنم که ...
    _ ریحانه جون؟
    برمی گردم زهره خانم صاحب خانه ام است. کمی کیفم را روی شانه ام جا به جا می کنم و دستم را از بند کیفم اویزان می کنم:
    _ سلام ... بفرمایید؟
    کمی مِن مِن می کند انگار میخواهد حرفش را سبک، سنگین کند :
    _ راستش ریحانه جون ... می دونی .. خب ..
    خودت که از حرف همسایه ها خبر داری .. راستش بعد از اون شب ... بعضی همسایه یه حرفایی زدن که خیلی بی راهم نیست .. خب می دونی..
    غروری که داشت حراج می شد و دلی که داشت از درد اشک پس می زد ؛ هردو را میان دستم مشت می کنم و بند کیفم را می فشارم :
    _ نه ! ... راستش نمی دونم .. بگید چی شده ؟
    دروغ می گفتم همه را حفظ بودم؛ اینکه دنبال بهانه برای بیرون کردنم می گشتند:
    _ خب میگن موندنت اینجا صلاح نیست و تو این ساختمون خانواده زندگی می کنه و ...
    لحنش را عوض کرد :
    _ اخه بیراهم که نمیگن والا .. تو این ساختمون پسر جوون دارن .. خانواده زندگی می کنه! والا تو خودتم راضی میشی زندگی یکی دیگه خراب بشه به خدا که نمیشی ریحانه جون ، تو خودتم خوب میدونی این کارا اخر عاقبت نداره که هیچ ! اون دنیا رو هم ازت می گیره .. به هر حال می خواستم بهت بگم جاهای بهتری هست که بخوای انتخاب کنی ولی دیگه صلاح نیست اینجا باشی .. خب..
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kaila

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/05
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    3,941
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    مشهد..
    سلام Hapydancsmil:aiwan_light_boast:
    پارت جدید تقدیم تون ..:aiwan_light_gamer2:ببخشید کمی دیر شد!:aiwan_light_girl_cray3:

    [HIDE-THANKS]پارت هفتم :
    خسته شدم از مِن مِن هایش از حرفهایش که سر تا پا تحقیر بود اشکم را پس زدم الان وقت گریه و زاری نبود . سعی کردم خودم را قوی نشان دهم، نشان دهم که زیاد هم مشکل بزرگی نیست که...ناخوداگاه پرسیدم :
    _ چرا ؟
    ماند نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:
    _ وا ! چرا نداره عزیزم مگه ندیدی دیشب چه اتفاقی افتاد والا خوبه تو خودت اصل مسئله بودی ..
    خب ادم اگه کاری نکنه که حرف در نمیاد واسش ..اونجوری ام که اون اقا با تو رفتار کرد معلوم بود که...
    دیگر نمی توانستم تحمل کنم نمی توانستم وایستم هر جور می خواهد با من حرف بزند اصلا تقصیر من چه بود که باید این همه حرف می شنیدم :
    _ چی معلومه ؟ اینکه من بدکارم؟ .. چی با خودتون فکر کردین چون من یه دختر تنهام از اونام که بخوام مخ پسرای مردمو شوهرای اینو اونو بزنم؟ ...
    جا خورد،عصبی شده بودم فایده نداشت بزرگ بود مشکل خیلی خیلی بزرگی هم شده بود.. نمی توانستم بایستم و خودم و ابرویم را حراج بزنم! کیفم را انداختم و داد زدم:
    _ چی فکر کردین که با خودتون اومدین جلوی در من از گناهو عذاب اخرت میگین؟ من بد ! من بدکاره به شما چه؟
    حالا همه ی همسایه ها جمع شده بودند و پچ پچ ها بلند شده بود . بلند گفتم انقدر که همه بشنوند:
    _ کدوم دفعه شما هایی که دم از خانواده دار بودن می زنین اومدین به این دختر گفتین کمک می خوای؟ یا فقط وایستاده بودین منتظر یه تیپا بودین؟
    من بد شمایی که دم از خدا و اخرت می زنین از خدا ترسیدین که ابروی یه مومنو بردین؟ .. شما اصلا خدا و اخرت سرتون میشه؟ می دونید بی پولی یعنی چی ؟ می دونی برای اینکه دستت جلو اینو اون دراز نباشه برای اینکه از این تهمتا دور باشی صبح و شب جون کندن یعنی چی؟
    کدوم دفعه یکی از رفتارام نشون داد من خانواده دار نیستم؟ کدوم یکیش نشون داد من از اون دخترایی ام که کج میره؟ کدوم دفعه نیشم باز بود .. به کدوم نگاه؟ به کدوم گـ ـناه؟
    پنج ساله دارم شبو روز جون می کنم دارم تاوان یه اشتباهو پس میدم.... اونوقت..
    اشک هایم راه گرفته بود خدایا می بینی .. می بینی چه ادم هایی دم از تو و اخرتت می زنن؟
    شکستم .. پنج سال بس نیست؟.. به خداییت قسم بس است ...
    کیفم را برداشتم صدای زهره خانم که می گفت هرچه زود تر تخلیه کن را شنیدم و در را باشتاب بستم و همان جا پشت در انقدر گریه کردم که به خودم و روزگارم نشان دهم نمی شود دیگر بیخیالی هم برای این درد ها جواب نمی دهد!
    دیگر نمی توانم بیخیال شوم که تا چه اندازه به خاطر یک اشتباه دارم شب و روز جان می دهم و تمام نمی شود که نمی شود .
    ****
    سهیل داد می زد اولین باری بود که صدای بلندش را می شنیدم و اخرین هم نبود؛ حال و هوای درستی نداشتم و مغزم را الـ*کـل تعطیل کرده بود نمی دانستم دقیقا چه می گوید صدایش را واضح نمی شنیدم. روی پایم بند نبودم هر لحظه تعادلم را از دست می دادم و فقط دست سهیل نگه ام داشته بود که هر لحظه فشارش به بازویم بیشتر می شد . دردمند از این جدال، بازویم را عقب می کشم و با سستی به دیوار عقب برخورد می کنم ، اخی می گویم؛ سهیل جلو می اید که دستم را بالا می برم و خودم بلند می شوم و با همان چشم های تار و فضایی که به درستی در ذهنم نمی نشست به سهیل نگاه می کنم و می گویم:
    _ چی شده؟ ... چرااا .. د..ا..رررر...ی دعوا راه ... م..ی ند...ا..زی؟( چرا داری دعوا راه می ندازی؟)
    سهیل فکش منقبض می شود نفس صدا داری رها می کند که مطمئناً برای این بود که یکی زیر گوشم نخواباند لحنش را ارام می کند :
    _ ببین فقط به من بگو کدوم قبرستونی بودی که این جوری اومدی؟
    حالا صدایش عجز می گیرد:
    _ مگه نگفتی تولد یکی از دوستامه؟ این کدوم تولدیه که توش الـ*کـل سرو می کنن؟
    ریحانه؟ .... ریحانه !!! حواست به منه؟
    حواسم اصلا جمع نبود حال و روزم که هیچ! حال خودم را هم درک نمی کردم. بدنم داغ کرده بود سرم گیج می رفت و ان حال خوش کم کم داشت از سرم می گذشت..
    چند بار پشت سر هم خندیدم و بعد حرف های نازنین بی مهابا از دهانم بیرون پرید:
    _ راست می گفت هااا شوهرم یه امل به تمام معناست هنوز نمی دونه امروزه این چیزا مده ... از اینا همه جا سرو می کنن ...
    حالم طبیعی نبود؛ روی حالت چهره اش تمرکز نداشتم و با لودگی و تمسخر ادامه دادم:
    _ شبیه این دستگاه های قراضه می مونی .. همه شوهر دارن ما هم شوهر داریم .. اصلا تو عمرت غیر از روزه ها و نذری های مامان جونت جای دیگه رفتی؟ ... اصلا می دونی چه حالی داره؟ اصلا غیر از غربت بازی ها چیز دیگه ای هم ....
    سیلی اش بد روی گونه ام سوخت .. انقدر که هشیارم کرد چه دست گلی به اب داده ام .. سهیل عصبانی شده بود تمام صورتش قرمز بود و مشت هایش از فشار، رنگ باخته بود. اما سهیل مثل من نبود! دستی به موهایش می کشد؛ چند نفس عمیق و بعد بدون حرفی به سمت اتاق می رود. مطمئن بودم تمام تلاشش را می کند تا خفه ام نکند تا تمام این چهار ساعت انتظار را به سرم نیاورد اما با عصبانیت داد می زنم:
    _ ازت متنفرم سهیل از تو از خانواده ام از همتون...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kaila

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/05
    ارسالی ها
    166
    امتیاز واکنش
    3,941
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    مشهد..
    سلامی دیگر.:aiwan_light_girl_pinkglassesf:.. پارت جدید خدمت همه خواننده های عزیز مخصوصا کسانی که نظرشون رو در پروفایلم بیان می کنن! :aiwan_light_dirol::aiwan_light_gamer1:
    مطمئن باشین تک تک نظرات برام ارزشمند هستند و سپاس گزارم..:aiwan_light_give_rose::aiwan_light_good2:

    [HIDE-THANKS]پارت هشتم :
    با ترس از خواب پریدم صورتم خیس عرق شده بود دستی به موهایم می کشم ، بدنم درد می کند و تازه یادم می اید دیشب همینجا روی زمین خوابم بـرده بود ؛ بلند می شوم که آخ ام بلند می شود. کتف سمت راست و پهلویم بدجور گرفته است اما چاره ای نبود داشت دیرم می شد لنگان لنگان سمت حمام می روم و خودم را زیر اب داغ می اندازم تا کمی از این بدن گرفته ام به حالت اولش برگردد...از حمام که در می ایم تازه یاد کابوس دیشبم می افتم چقدر ان روز ها احمق بودم که مد روز بودن را به ارامش برتری می دادم... چه قدر ان روز ها احمقانه فکر می کردم! موهای خیسم را جمع می کنم و هنوز بدنم دردناک است. سعی می کنم لباس گرمتری تن بزنم و در نهایت با یک صبحانه کوتاه از خانه بیرون می روم. سمت ایستگاه اتوبوس قدم تند می کنم و شانسم گل می کند و اتوبوس تازه رسیده است و سریع سوار می شوم؛ نزدیک ترین صندلی خالی را انتخاب می کنم و می نشینم شقیقه ام را به پنجره ی یخ کرده ی اتوبوس تکیه می دهم و تازه می فهمم بدنم عجیب داغ است ، بیخیالش می شوم حتما دیشب سرما خورده ام و همین طور بیخیال کابوس دیشبم و شاید هم بیخیال اتفاق دیشب ..
    سعی می کنم فراموش کنم چه اتفاقی افتاده است یک قرص سر درد که برای مواقع ضروری گذاشته بودم از کیفم در می اورم و بدون اب قورت می دهم ، سخت است اما بهتر از این است که سر دردم وخیم شود. کمی چشمهایم را می بندم و سعی می کنم تا رسیدن به مطب استراحت کنم که صدای گوشی ام بلند می شود نگاه می کنم یک پیام از طرف مادر است ؛ هیچ احساس خوبی نسبت به ان ندارم حتی می خواهم بدون خواندن حذفش کنم اما باز نگران می شوم شاید اتفاقی افتاده باشد! پیام را باز می کنم و بعد جا می خورم .. چند ثانیه فقط به صفحه گوشی خیره می شوم و بعد باز می خوانمش اشک در چشمهایم جمع می شود گوشی را داخل کیفم می اندازم و سرم را بالا می گیرم تا از ریزش اشک هایم جلوگیری کنم واقعا چیزی برایم مانده است؟ چرا نمی توانم مثل همه ی ادم های دنیا یک پیام عادی از مادرم از حانواده ام دریافت کنم؟ یعنی اصلا نگرانم نمی شوند؟ نمی گویند ممکن است اتفاقی برایش بیفتد یا...
    با دو دست صورتم را می پوشانم و یک بار در ذهنم تکرار می کنم:
    _ ( اصلا مهم نیست .. مهم نیست ..باشه!)
    و بعد با لبخندی هر چند اندک پیاده می شوم . کمی هوا می گیرم و سمت ساختمان قدم تند می کنم سعی می کنم حواس خودم را پرت کنم مثلا به این فکر کنم که امیدوارم اقای مستوفی زود تر از من نیامده باشد..
    به مطب که می رسم نفس اسوده ای می کشم. کیفم را روی میز می گذارم و یک دور لیست بیمار های امروز را چک می کنم... طولی نمی کشد که او و مردی که بیشتر از 40 سال می خورد وارد مطب می شوند. مشغول صحبت هستند که با دیدن من اقای مستوفی معرفی می کند که او رشیدی ابدارچی جدید مطب است؛سلام می کنم و دوباره مشغول کار می شوم روز سختی نبود و بهتر باعث شده بود از مشغل های خودم فراری شوم ؛چند وقت را کنسل کردم و چند وقت جدید تعیین کردم پرونده ها را مرتب کردم و دو پرونده جدید باز کردم . دیگر نزدیک های ساعت هشت بود و فقط چند برگه مانده بود تا تایپ انها را برای خانوم فخری تمام کنم ؛ لیوان چایی که اقای رشیدی برایم گذاشته بود را نگاه می کنم به احتمال زیاد سرد شده بود و از طرفی حتی فکر برداشتن ان لیوان بزرگ به ذهنم فشار می اورد و چه برسد به مچ دستم! کارم تمام می شود بیخیال لیوان چای از روی صندلی ام بلند می شوم و سمت دفتر اقای مستوفی قدم برمی دارم که دستم به لیوان چای برخورد می کند و قبل از انکه بتوانم تکانی بخورم تعادلش را از دست می دهد و با صدای بلندی روی سرامیک های زمین هزار تکه می شود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا