رمان دایره ی نامتقارن جنایی | LoveHell کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

..................

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/31
ارسالی ها
103
امتیاز واکنش
1,408
امتیاز
392
سن
26
"بسم الله الرحمن الرحیم"
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:
دایره ی نامتقارن جنایی
نام نویسنده: LoveHell (سارا. خ) | کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: جنایی_ پلیسی
نام ناظر: @الهه.م

خلاصه:
در نیمه شب یکی از آرام ترین روزهای دفتر آقای اندرسون رابینز، پاکت کاهی رنگ مرموزی روی میز اندرسون گذاشته می شود. به محض فاش شدن محتوای پاکت مرموز، دایره ی جنایی اداره ی آقای اندرسون، از نظم و تفارن خود خارج میشود. و به آشوب کده ای تمام عیار تبدیل میشود. از این رو اندرسون تمام تلاش خود را میکند تا مانع اتفاق فاش شده شود.
1. شاید اسم رمان براتون عجیب به نظر بیاد اما هرچی جلوتر بریم، بیشتر براتون معنا میشه. پس صبر کنید.
2. روزهای پارت گذاری: شنبه و دوشنبه و پنجشنبه.
3. می خوام از آقای (علی. ح) @Serenity تشکر ویژه کنم. چون از شروع این رمان خیلی کمکم کرده.:aiwan_lggight_blum:

لینک تایپیک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

جلد رمان:

Dayere_Namotagharene_Jenayi3.png

مرسی از @F@EZEH عزیزم بابت طراحی این جلد زیبا. :aiwan_light_heart:
و سخن آخر:
به یاری و حمایت سبز شما نیازمندم :campe45on2::aiwan_light_heart:
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ..................

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/31
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    1,408
    امتیاز
    392
    سن
    26
    سلام :aiwan_lggight_blum:
    مقدمه:

    زن خبرنگار، دستی به موهای بلوندش کشید. سپس نگاهی به کت و شلوار نخودی رنگش انداخت تا از مرتب بودن لباس مطمئن شود. میکروفونش را بالا آورد و چند کلمه ای در آن صحبت کرد. وقتی از تنظیم بودن صدا مطمئن شد. به فیلم بردار علامت داد که فیلم برداری را آعاز کند. فیلم بردار سری به نشانه ی تایید تکان داد. دوربینش را روشن کرد و روی زن تنظیم کرد. زن لبخند زیبایی بر لب های صورتی اش نشاند و شروع به صحبت کرد:
    - خب همونطور که میبینن ما در شهر جدید هستیم و اینجا جمع شدیم تا...
    ناگهان صدای گلوله ای هوا را شکافت. جو به شدت متشنچ شد و مردم ترسان به گوشه ای پناه میبردند. زن که از ترس دستانش را روی سرش گرفته بود از جایش بلند شد تا بفهمد قضیه از چه قرار است اما با صدای گلوله ی دوم، با ترس دوباره روی زمین مینشیند. اما تسلیم نمیشود و میکروفون را در دست میگیرد تا این لحظه ی ناب را گزارش دهد. با هیجان رو به مرد تصویربردار فریاد زد:
    - دنیل دوربینت رو آماده کن تا این لحظه رو ..

    اما با گلوله ای که قلبش را سوراخ کرد. حرف در گلویش خفه شد. زن ناباور نگاهی به خونی که پیراهن سفید و کت نخودی اش را پر میکرد انداخت و با چشمانی پر اشک، به پهلو محکم به زمین برخورد کرد....
    1
    با دست روی شانه ی یکی از همکارانش میزند و بعد از خداحافظی، از اتاق خارج میشود و وارد راهروی بلند بالایی که با نور کمی روشن شده بود میشود، در حالی که نگاهش به کف سیمانی راهرو دوخته شده است، نفس عمیقی میکشد و دستش را به شلوار قهوه ای رنگش میکشد و سعی میکند کاملا هیجان خود را از موضوعی که به تازگی متوجه شده بود. کنترل کند. با قدم های بلند از راهروی نیمه تاریک عبور میکند و با کلید در آهنین را باز میکند. از پله های بلند شروع به بالا رفتن میکند. و پس از طی کردن صدها پله کمی می ایستد تا نفسی تازه کند. سپس کارت مخصوصش را برای خارج شدن از پناه،کنار دستگاه میگیرد. دوربین بالای سرش به سمت او میچرخد و سپس صدای سردی از پشت دستگاه میگوید:
    - علت خروج؟
    - رییس میدونه، مادرم خیلی مریضه. باید برم بیمارستان.
    صدا بدون اینکه چیز دیگری بگوید، در پناه را باز میکند و با این کار اجازه ی خروج را میدهد. مرد راهروی کوتاهی را تا درب اصلی خروجی طی میکند و از پناه خارج می شود و با احتیاط نگاهی به کوچه ی تاریک و همیشه خلوت می اندازد و تا خیابان اصلی پیاده میرود؛ تا مطمئن شود کسی او را تعقیب نمیکند. بعد از اینکه شخص مشکوکی را نمیبند دستش را برای تاکسی زرد رنگی که در حال گذر است بلند میکند تاکسی می ایستد و مرد سوار آن می شود و در حالی که فایل صوتی گزارشش را همراه با یک تکه کاغذ کوچک داخل پاکت کاهی رنگ میگذارد با استرس و تشویش میگوید:
    - این فایل رو حتما به اندرسون برسون. به هر قیمتی که شده.
    راننده سری به نشانه ی تایید تکان میدهد و بدون هیج حرف دیگری، تا نزدیکی بیمارستان می راند،و بعد از رسیدن به بیمارستان، در گوشه ی خیابان پارک میکند. مرد پاکت کاهی رنگ را روی صندلی جلو پرتاب میکند و بازهم با احتیاط و ترس به اطراف نگاه میکند،سپس دستگیره ی در را به طرف خود می کشد و به سرعت از تاکسی زرد رنگ پیاده میشود. عرقی که بخاطر ترس روی صورت رنگ پریده اش نشسته بود را با دستمال پاک میکند. سپس کنار خیابان می ایستد تا به بیمارستان آن طرف خیابان برود. ناگهان ونی که شبیه رستوران سیار بود جلوی مرد توقف میکند و درب آن کنار میرود. مردی که درون اتاقک ماشین نشسته بود، بدون هیچ حرفی گوشی خود را به طرف مرد میگیرد. مرد بدون هیچ حرکتی و با ترس به مرد درون ماشین نگاه میکند.
    مرد درون ماشین چشم غره ای به او میرود و با سر به گوشی اشاره میکند. مرد با ترس آب دهان خود را قورت میدهد و گوشی را از مرد میگیرد و آن را کنار گوشش قرار میدهد:
    - سلام، تا پنج ثانیه وقت داری سوار ون بشی. وگرنه خانوادت توسط تک تیراندازای گروه اِی میمیرن. 5،4،3،2،
    مرد با ترس فریادی میزند و میگوید:
    - صبر کن! الان سوار میشم.
    و بلافاصله خود را به درون ون می اندازد.صدای آنسوی تلفن بدون هیچ حرف دیگری، تلفن را قطع میکند. مرد دیگر تلفن را از دست او چنگ میزند و آن را درون جیبش میگذارد. سپس دستبند فلزی را از جیب کتش خارج میکند و به دست های او دستبند میزند.
    مرد جاسوس برای حفظ جان پسرانش و همسرش هیچ حرفی را به زبان نمی آورد و مسیر بیمارستان تا پناه در سکوت کامل طی میشود. پس از رسیدن به پناه، مرد مامور از ون پیاده میشود و بازوی مرد جاسوس را میگیرد و او را از ون بیرون میکشد. درب ون را میبندد و همانطور که بازوی مرد را گرفته بود، با دست دیگرش ضربه ای روی ماشین میزند تا حرکت کند. سپس به طرف خانه ای که نمای سنگ سفیدی داشت حرکت میکند و جلوی آن می ایستد. و زنگ خانه را میفشارد. بعد از چند ثانیه درب با صدای تیکی باز میشود و هر دو مرد وارد میشوند. و راهروی کوتاه تا درب اصلی پناه را طی میکنند. مرد مامور کارتش را جلوی دوربین میگیرد. دوربین پس از اینکه چهره ی مامورش را رصد میکند اجازه ی ورود میدهد.
    دو مرد وارد راه پله ی طویل میشوند و از صدها پله میگذرند. مرد کارتش را جلوی دستگاه میگیرد و پس از باز شدن در وارد راهروی نیمه تاریک میشوند. مرد مامور او را مستقیم به اتاق "بازجویی فیزیکی" میبرد و او را روی صندلی فلزی طناب پیچ میکند و دست در جیب های کت قهوه ای رنگ مرد میکند و وسایل جیبش را که شامل دو عدد گوشی که یکی مربوط به سازمان خودشان و دیگری مربوط به سازمان مقابل بود را پیدا میکند و آنها را روی میز کوچکی که در چهار قدمی صندلی مرد جاسوس بود، میگذارد. مرد جاسوس زیرچشمی و با رنگی پریده به گوشی خیره میشود و سکوت را به حرف زدن ترجیح میدهد.
    بعد از اتمام کارش گوشه ای می ایستد و منتظر مافوق خود میشود.
    بعد از نیمساعت رییس؛ مردی حدودا 45 ساله با موهای جوگندمی وارد اتاق میشود، و همانطور که خیره ی مرد جاسوس میشود صندلی ای بر میدارد و درست جلوی او مینشیند. مرد جاسوس بالاخره جراتی به خود میدهد و میگوید:
    - اینکارا واسه چیه رئیس؟
    رئیس پوزخندی می زند و تنها دستش را به نشانه ی ساکت شو نگه میدارد. سپس خم میشود و گوشی دوم مرد جاسوس را برمیدارد و قفل گوشه ی صفحه را میکشد و با صدای خش داری میپرسد:
    - پسوردت چیه؟
    مرد جاسوس نگاهش را به دیوار های خاکستری میدوزد و ترجیح میدهد سکوت کند، رئیس با خشم دندان قروچه ای میکند و داد میزند:
    - میگم پسوردت چیه مرتیکه جاسوس.
    مرد جاسوس باز هم در سکوت دیوار های خاکستری را نگاه میکند، ناگهان ذهنش به روزی میرود که اندرسون پس از اینکه فهمیده بود در یکی از دندان هایش ماده ی سیانور کار گذاشته است، کلی با او دعوا کرده بود و اداره را روی سرش گذاشت. با صدای دوباره ی رییس به این دنیا برمیگردد و نگاه قهوه ایش را به چشم های مشکی رییسش میدوزد:
    - ببین قول میدم اگه بگی چقد از اطلاعاتتو به اونوریا لو دادی آزادت کنم و جونتو بهت ببخشم.
    مرد جاسوس در دلش پوزخندی میزند،صدایی از درونش میگفت اینجا آخر خط است. همه چی را تمام کن. به صدای درونش توجه میکند و قبل از آنکه پشیمان شود دندانش را فشار میدهد و تمام ماده ی سیانوری که از دندانش بیرون ریخته بود را یکجا میبلعد. لبخند احمقانه ای به مردی که با تعجب به لبخندش و حالت صورتش نگاه میکند میزند، مرد ناگهان به خودش می آید و داد میزند:
    - لعنتی سیانور خورده. بیاین کمک.
    مرد جاسوس در حالی که کف ها از دهانش به بیرون میریزد چشم هایش بسته میشود و جان میدهد.
     
    آخرین ویرایش:

    ..................

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/31
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    1,408
    امتیاز
    392
    سن
    26
    سلام :aiwan_lggight_blum:
    این پست تقدیم به خواننده های عزیز که منت میذارن و رمان رو مطالعه میکنن.:aiwan_light_heart:
    نقدی، نظری بود در پروفایلم به روتون بازه :aiwan_light_give_rose:

     
    آخرین ویرایش:

    ..................

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/31
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    1,408
    امتیاز
    392
    سن
    26
    سلام دوستان.:aiwan_lggight_blum:
    با تشکر از دوست عزیز و خواننده ی با دقت رمانم @Elana56 و نقد مفیدشون متوجه یه سری اشکال اساسی داخل رمان شدم. Bokmal
    و قرار بر این شد که همین اول ویرایشات رو انجام بدم تا اشکالات برطرف بشه و مشکلات بیشتری اضافه نشه. به همین خاطر پنجشنبه و احتمالا شنبه پست نداریم.
    پست بعد رو که گذاشتم، اشکالات ویرایش شده رو هم میگم که کدوم قسمت هاست اگه دوست داشتین دوباره مطالعه کنید.
    ببخشید زیاد حرف زدم. بریم سراغ پست جدید.:aiwan_light_gamer2:

     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا