رمان دنیا هنوز هم دنیاست | mehraneas کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mehraneas

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/07
ارسالی ها
12
امتیاز واکنش
152
امتیاز
111
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده ی رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست

نام رمان: دنیا هنوز هم دنیاست
نویسنده: mehraneas کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی
نام ناظر: mahbanoo_A

خلاصه: حقیقت اینه که هرگز قرار نیست متوجه بشی که کی و کجا ضربه می‌خوری. مال من خیلی زودتر از چیزی اتفاق افتاد که فکرش رو می‌کردم. یا شاید هیچ وقت هم فکرش رو نمی‌کردم. به‌هرحال یک روز صبح از خواب بیدار شدم و فهمیدم که باید طلاق بگیرم. بعد از این، زندگی من چطور ادامه خواهد داشت؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    «به نام خدا»

    166187



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛

    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Mehraneas

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/07
    ارسالی ها
    12
    امتیاز واکنش
    152
    امتیاز
    111
    به نام آن که تن را نور جان داد
    خرد را سوی دانایی عنان داد

    پست اول
    مقدمه: بارها خوندیم و نوشتیم و دیدیم که دنیا می‌تونه بی‌رحم باشه. کلیشه‌هایی که معلوم نیست تا چندسال و چندقرن دیگه ادامه پیدا کنه. فکر می‌کنم این خوب باشه که برای یک بار هم که شده با عینک واقع‌بینی به جهانی نگاه کنیم که از چشم‌مون پر از آدم‌های بی‌رحمه. آدما سیاه و سفید نیستن. همه‌ی آدما خاکستری‌ان. وقتی از سیاه و سفید حرف می‌زنیم یعنی، هیچ خیانتکاری نبوده که کارهای خوبی انجام بده؟ یا، هیچ راستگویی نبوده که برای یک‌بار هم که شده دروغ بگه؟
    ***
    اولین بار، هنوز هجده سالم نشده بود که به ازدواج فکر کردم. این درحالی بود که تا اون لحظه حتی دست یک پسر رو هم نگرفته بودم؛ با این حال، کسی نمی‌تونست جلوی فکر کردنم به لباس عروسم، خونه‌ی خودم و حتی فردی که قراره دوستش داشته باشم بگیره.
    خب، از اون روز ده سال گذشته و حالا من یه زن مطلقه‌ام!
    درحالیکه چمدون به دست جلوی خونه و زندگی جدیدم ایستادم و منتظرم تا سرایدار در پارکینگ رو باز کنه و وارد بشم.
    بذارین از شوهرم براتون بگم، نه، تصحیح می‌کنم، "شوهر سابقم".
    راستش همیشه فکر می‌کردم اگر طلاق بگیرم قراره مثل فیلما با یه جشن بزرگ با دوستام شروع کنم؛ اما میدونی، اونا فقط فیلمن.
    زندگی واقعی حتی باعث نشد که بعد از طلاقم لبخند بزنم. تلخ بود اما بعد از خروج از محضر فقط تونستم خودمو با پاهای لرزون به ماشینم برسونم
    و بعدش؟ آره. گریه کردم. ساعت‌ها توی ماشین نشستم و به حال آینده ای که فکر می‌کردم برای همیشه از دستش دادم گریه کردم.
    میدونی، من از بچگی ضعیف بزرگ شدم
    تمام عمرم چیزی توی ذهنم تکرار می‌شد که به یه مرد برای زنده موندن نیاز دارم و با اینکه توی دانشگاه خوبی درس خوندم بعد از لیسانس ازدواج کردم و خانم خونه‌دار شدم.
    حالا یه خانم مطلقه‌ی خونه‌دار، چطور می‌تونه به زندگیش ادامه بده؟!
    از بحث دور نشیم، داشتم راجب "شوهر سابقم" می‌گفتم. حامد، حامد اسکندری.
    توی یه خواستگاری سنتی باهم آشنا شدیم. من زیبا به نظر میومدم و اون، وضع مالی خوبی داشت.
    و خب، مگه چیز دیگه‌ای هم برای ازدواج نیاز بود؟
    جلسات قبل از عقدمون به چهار تا نرسید
    وقتی که بله رو دادم با هم راهی رستوران شدیم، شاید اولین باری بود که واضح به صورت همدیگه نگاه کردیم. مامانش گفته بود خوشگلم پس چیز دیگه‌ای نمی‌موند و پدر من گفته بود مَرده! گفته بود مَرده و می‌تونه از پس یه زندگی خوب بربیاد.
    از نظر خانواده‌هامون اینها تنها چیزایی بودن که برای شروع زندگی لازم بود.
    اما حقیقتا، پدرم اشتباه فکر کرده بود، هنوز چهار سال از ازدواجمون نگذشته بود که سروکله‌ی یه خوشگل دیگه پیدا شد، نمی‌دونم از من خوشگل تر بود یا نه چون من، از نظر خودم، هیچوقت خوشگل نیومدم. پس هرکسی از من بهتر می‌بود
    خلاصه کنم
    نمی‌دونم کی فهمیدم شوهرم اون قدری مَرده که میتونه از پس دوتا زندگی خوب بربیاد، اما وقتی فهمیدم دیگه بنظرم مَرد نیومد
    وقتی بعد از سه ماه کلنجار رفتن به مامانم گفتم، لب ورچید و گفت باید واسش بچه بیاری. مرد با بچه‌اس که پاگیر میشه. دلم لرزید؛ چی می‌شد اگه بچه می‌اووردم و پاگیر نمیشد؟!
    میدونی، خودم هیچی اما اگه روز بچم می‌پرسید من چجوری به دنیا اومدم باید بهش می‌گفتم تو...
    خــ ـیانـت...
    حتی از فکر کردن بهش هم می‌لرزم، از نظر بیشتر آدما این فقط یه کلمه‌ی پنج حرفی ساده‌اس
    اما تا تجربه اش نکنی نمی تونی بفهمی که چقدر دردناکه.و دردناک‌تر اینکه تو هرگز قرار نیست قبول کنی که مشکل از تو نبوده. هر چقدر هم که به خودت یادآوری کنی بازهم چیزی درونت فریاد میزنه که اگر مشکلی نبود نمی‌رفت سراغ کس دیگه. اون صدا هرگز قطع نمیشه و هرگز قبول نمی‌کنه که مشکل فقط از اونه!
    می‌گفتم، چهارماه دیگه‌ام گذشت و من بچه دار نشدم. نه که نشم، نمی‌خواستم. تا اینکه یه روز چشمامو باز کردم و بی‌حرف از خونه خارج شدم
    حتی خودمم نمی‌فهمیدم دارم چیکار کنم، انگار یه چیزی از خارج از بدن من کنترلم می‌کرد و درخواست طلاق می داد.
    تا اون روز هیچ‌وقت راجبش با حامد حرف نزده بودم. انگار دلم نمی‌خواست بیشتر از اون حس کم بودن کنم
    وقتی نامه‌اش اومد، خونه نبودم که قیافه‌اشو ببینم اما صدای داداشو از پشت تلفن شنیدم و اشک ریختم.
    من ضعیف بودم، ضعیف بزرگ شده بودم، نمی‌تونستم توی صورتش نگاه کنم و فریاد بزنم تو یه خیانتکاری!
    - خانم...خانم...
    سرمو بلند کردم
    _ کارگرا منتظرن
    آهان بلندی گفتم و کیف پولمو باز کردم: گفتین چقدر میشه؟
    ***
    کیف دستیمو روی اُپِن گذاشتم و به جعبه‌های روی هم تلنبار شده نگاهی انداختم. هنوز فرش و مبل نداشتم
    بعد از پروسه‌ی 3 ماهه‌ی طلاقمون تمام جهازمو فروختم و باهاشون وسایل جدید خریدم. و البته که با اختلاف زیادی نسبت به ارزش اولیه شون...
    اما جوری بود که بتونم مایحتاج‌ام رو تامین کنم.
    با پول مهریه برای خودم خونه گرفتم. میدونستم اگر برگردم خونه‌ی بابام، هرگز زندگی بهتری نخواهم داشت
    مامان میوفتاد دنبال یه خواستگار جدید و بابا توی هفت سوراخ پنهانم می‌کرد تا خدایی نکرده نگاه بدی نندازن به دختر یکی یدونه‌اش!
    و وقتی برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم تنهایی زندگی می‌کنم، سیل محکمی خوردم، اما می‌ارزید
    بعضی وقتا معلوم نیست که چه اتفاقی برای آدما میوفته که یک دفعه از خواب بیدار میشن و می‌بینن چقدر گذشته‌ی بی‌ارزشی دارن.
    منم انگار، یکدفعه از خواب بیدار شدم. اما خوب می‌دونم که خــ ـیانـت حامد و زیرسوال رفتن مردی‌اش بود که بیدارم کرد، نه سیلی بابا.
    اما شاید اون، اتفاقی بود که بهم بفهمونه آبروی بزرگترا از همه چیشون مهمتره!
    مامانم به در و همسایه و فامیل فکر می‌کرد نه آرامش دخترش. و بابا؟ نمی‌دونم به چی فکر میکرد!
    شاید فقط به لفظ "خونه ی مجردی"
    یا نه، به چهره ی زن مطلقه‌ای که تنها زندگی می‌کنه!
    به هرحال هرچی که گذشت و بیشتر و بیشتر به بی‌تفاوتی اطرافیانم نسبت به روحم پی بردم، بند‌های کفشمو محکم و محکم‌تر برای فرار بستم.
    صدای موبایلم منو به سمت کیفم کشوند، موبایلی که به عنوان کادوی تولد برام خریده بود
    راستش واقعا دور انداختن یه آدم به این سادگیا نیست. توی هرلحظه، با هرچیزی، میتونی یادش بیوفتی و پر شی از نفرت از دلتنگی یا حتی پشیمونی.
    - چی میگی الهه؟
    - این زنگ نفرین شده‌ات کدومه؟ همه‌ی واحدا رو...
    لبخندی زدم: واحد سه. الان باز می‌کنم
    گوشی رو کنار کیفم گذاشتم و همونطور که شالمو باز می‌کردم به سمت آیفون رفتم
    الهه با یه جعبه شیرینی پشت در ایستاده بود. دکمه‌ای که علامت کلید داشت فشار دادم و بعد در واحد رو باز کردم.
    خیلی نگذشت که صدای قدم‌های محکم پای الهه روی پله‌ها شنیده شد.
    در واحد رو تا ته باز و به الهه‌ای که نفس نفس می‌زد نگاه کردم: آسانسورو ندیدی؟
    - دیدم. ولی نمی‌دونستم واحد سه کدوم طبقه‌اس. توام که درست حرف نمی‌زنی.
    از جلوی در کنار رفتم تا اجازه بدم وارد شه
    الهه در اولین حرکت جعبه رو روی میز گذاشت و چادرشو از سرش کشید: هنوز جعبه‌هات رو همه که دختر
    درو بستم و بهش تکیه دادم. من از اولش هم دختر شیطون و حرافی نبودم؛ برعکس الهه
    اما حقیقتا، این شکلی هم نبودم!
    - ببینم جدی جدی موش زبونتو خورده؟ برم تخم کفتری چیزی بخرم برات؟
    دکمه‌های مانتومو باز کردم و روی چهارپایه‌ی کنار سالن نشستم.
    - فقط خستم
    - خسته‌ی چی؟ تازه باید کارگری کنی. حداقل اول خونه رو تمیز می‌کردی بعد وسایلتو می‌اووردی. الان سخت میشه مَردم نداریم کارتونارو جا به جا کنه
    بی‌حس نگاش کردم. یعنی این قدر به مرد نیاز بود؟
    چشمکی زد.
    - ولی بسپرش به من.
    دوباره چادرشو سرش کرد.
    - سر کوچه‌تون یه سوپری دیدم. میرم یکم خرید کنم برمی‌گردم. تا من بیام برو یه آبی به دست و صورتت بزن. راستی مبل نگرفتی هنوز نه؟ من یه آشنا دارم یعنی محمد یه دوست داره که تو کاره مبلمانه. هماهنگ می‌کنم بریم پیشش خب؟ بیخودی نشین اینجا غصه بخور بعدشم...
    - الهه ! داشتی می‌رفتیا
    چشم غره ای رفت.
    - خب بابا رفتم. فعلا
    صدای بسته شدن در باعث شد از جام بلند شم و توی خونه چرخی بزنم. خونه‌ی بزرگی نبود. اما درحدی بود که دونفر می‌تونستن باهم زندگی کنن
    دونفر...
    شاید باید یه هم خونه پیدا کنم؟
    وارد دستشویی شدم و دست و صورتمو شستم. شلوار لی‌ام اذیتم می‌کرد
    بعد از عوض کردن لباسام دوباره روی همون چهارپایه نشستم و به زمین خیره شدم.
    یادم میومد دفعه قبلی که اسباب‌کشی می‌کردم با حامد بودم. جهازمو با وسواس می‌چیدم و فکر می‌کردم تا دنیا دنیاست قراره خوشبخت بمونم. نمی‌دونم چی شد که اینجوری شد؛ دنیا دیگه دنیا نبود یا حامد اون حامد...
    صدای زنگ واحد من رو از فکر کردن به گذشته و تکرار چیزایی که هرگز برام حل نمی‌شدن بیرون کشید. حتما الهه بود، بی نگاه درو باز کردم. نمی‌دونم چجوری وارد ساختمون شده بود و خب اهمیتی هم نداشت. بعد از دیدن آقای سرایدار -که هنوز فامیلی‌شو نمی‌دونستم- پشت در قایم شدم. الهه تشکر کرد و پاکت‌های خریدشو داخل اوورد
    از پشت در بیرون اومدم. ظاهر نشون می‌داد که برای اووردن خریدا کمکش کرده بود
    - چه خبره؟ مگه جنگه این همه آخه
    درو بست و چادرشو روی اُپِن انداخت.
    - اینا شوینده‌ان واسه تمیزکاری. یکمم خوراکی گرفتم. راستی یه تراکتم گرفتم زنگ بزنیم برا ناهار.
    - نمی‌دونم اگه تورو نداشتم باید چیکار می‌کردم
    دکمه‌های مانتوشو باز کرد
    - من می‌دونم. می‌شستی یه گوشه و تو همین خاک و خول زندگی می‌کردی تا بمیری
    گوشه‌های لبم بالا رفت. شاید حق با الهه بود. نه! قطعا حق با الهه بود!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا