رمان دوست نداشتنت مبارک | میم پناه کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

میم پناه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/01
ارسالی ها
335
امتیاز واکنش
14,829
امتیاز
812
یاخیرالحافظین

نام رمان: دوست نداشتنت مبارک
نام نویسنده: میم پناه کاربرانجمن نگاه دانلود
ناظر رمان: @*SiMa
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
سطح:نیمه حرفه ای

خلاصه:
یه استادی داشتیم که همیشه می‌گفت: "خوب حواستون رو جمع کنید که مرز بین دکتر و مراجع، خط قرمز شماس. یه‌وقت این مرز رو رد نکنید که بد می‌بینید!" و من همیشه توی دلم بهش می‌خندیدم. چون فکر می‌کردم تا مراجع باور نکنه که روان‌شناسش دل به دلش داده و حالش رو می‌فهمه از دردهاش براش نمیگه. ولی چند روزی هست که با خودم درگیرم، حس می‌کنم که استاد رئوف درست می‌گفته و من نباید اون مرز رو، اون خط قرمز پررنگ رو، رد می‌کردم، حالا سوال مهم اینجاست که من می‌تونم برگردم؟


:aiwan_light_heart:اللهم عجل لولیک الفرج:aiwan_light_heart:

دوست‌داشتنی‌هام خواستم بگم یه عالمه دوستتون دارم‌
زحمت این جلد قشنگ رو @Zhinous_Sh دوست داشتنی ام کشیدن

کاور جلد رمان دوست نداشتن مبارک.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    یاخیرالحافظین

    وَ فرار از عشق به فرار از سایه مانَد...
    همان‌قدر ناممکن...
    همان‌قدر ناممکن...
    #میم_پناه

    سلااااام به روی ماه دوست داشتنی های خودم... حالتون چطوره؟
    می دونید دلم براتون تنگ شده بود؟
    خیلی مواظب حال خودتون و دلتون باشید :aiwan_light_give_heart2:
    ___________________________
    #پست_اول



    از پشت شیشه‌ی مربعی شکل در نگاهش کردم. همچنان دراز کشیده به پهلوی راست و خیره به دیوار بود. همیشه این نقطه از دنیا پر بود از این لَختی‌های طولانی و سکوت‌های بی‌وقفه... پر بود از خنده‌های بلند و نگاه‌های خاموش... هق‌هق‌های کلافه و دست‌های بسته و حبس شده وَ روح من تا ابد از ایستادن تو این نقطه‌ی دنیا درد می‌گرفت. صدای "آه"ی که از کنارم اومد، بهم فهموند که اینجا بودن برای آقای صالحی هم زیادی تلخه.
    - شما هم مثل من دردتون میاد، نه؟
    به جای جواب سوالم، یه "آه" دیگه کشید و من نگاهم رو از مرد چهار شونه‌ی روی تخت گرفتم:
    - گفتید امروز اسم خانمش رو نوشته؟
    - آره دخترم، عکسش رو هم برات گرفتم. تا بری تو اتاقت، برات میارم.
    دست‌هام رو توی جیب‌های بزرگ روپوشم پنهون کردم و از پنجره‌ی کوچیک اتاقم به حیاط زل زدم. آقای فولادی داشت با کسی که چشم‌های من نمی‌دیدش، بازی می‌کرد و می‌خندید. یعنی اون درخت تکیده‌ی خزون‌زده می‌دونست که این پیرمرد خسته، امروز داره با کدوم یکی از دوست‌های نامرئی‌اش بازی می‌کنه؟ انقدر غرق آدم‌های پر از رنج توی حیاط شدم که اصلا متوجه حضور دوباره‌ی آقای صالحی نشدم و با جمله‌ی "بیا ببین دخترم."اش تکون سختی خوردم.
    گوشی رو گرفتم و به هنرنمایی سهراب نگاه کردم و اون "یلدا"ی برنجی ته ظرف پلاستیکی. چقدر خوب که برای وعده‌های غذایی سمیع، شرایط خاص در نظر نگرفته بودم. همین آدم‌های رنج‌دیده‌ی از دنیا بی‌خبر، خیلی وقت‌ها برای من معلم بودن. انگار امروز هم نوبت سهراب بود که بهم یاد بده وقتی دلت کسی رو بخواد، نیازی به جوهر برای نوشتن یا صدا برای گفتنش نیست.
    سهراب سمیع سه ماه پیش با چشم‌های گریون مادرش و پدری که بغض‌هاش رو پشت‌سرهم قورت می‌داد به بیمارستان روزبه اومده بود و حالا، بعد از ماه‌ها سکوت و دوری مطلق، به حرف‌های هفته قبلم و اون قطعه عکس سه‌درچهار واکنش نشون داده بود. ‌وقتی‌که اینجا بستری شد، فقط یک ماه از فوت همسر باردارش جلوی چشم‌هاش می‌گذشت و به نظر من، نگاهش از زبونش هم ساکت‌تر شده بود. یلدای قصه‌ی سهراب فقط خواسته بود از خیابون رد بشه تا همراه همسرش و جواب سونوگرافی‌اش به خونه‌ی مادرشوهرش برن... ولی دست‌هاش هیچ‌وقت به دستگیره‌ی ماشین سهراب نرسیده بود. اون یک ماهی که من اصلا نمی‌دونستم یه آدمی به اسم "سهراب سمیع" یه گوشه‌ی دنیا هست و داره دست‌هاش رو خط‌خطی می‌کنه، سهراب دو بار خودکشی کرده بود و بعد از دومین خط عمیقی که روی دستش کشیده بود، لیست دردمندی‌هام رو توی این بیمارستان شلوغ‌تر کرد. با بلند کردن سرم و دیدن نگاه پر از تحسین عمو محسن، لبخند زدم.
    - اون روز که دکتر ستوده تو رو جای خودش معرفی کرد؛ خیلی‌ها گفتن بچه‌ای و از پسش برنمیای. گفتن این فسقل بچه رو چه به این بیمارستان؟! ولی من از همون روز می‌دونستم که زیبا اشتباه نکرده.
    دقیق‌تر به عمو محسن نگاه کردم. من چقدر این مرد مهربون جوگندمی رو دوست داشتم؟ به اندازه‌ی "دخترم" های غلیظی که می‌گفت و اجازه می‌داد، نداشته‌هام کم‌تر دلم رو بسوزونه یا به‌اندازه‌ی همین نگاه‌های قشنگش که حبه‌حبه قند ته دل منِ پدر ندیده آب می‌کرد؟
    - حقیقتش، خودم هم می‌ترسیدم عکس یلدا رو نشونش بدم. برای همین قبلش با دکتر ستوده صحبت کردم و کلی جمله‌هام رو بالا و پایین کردم تا خدایی نکرده یه‌وقت کارم نتیجه‌ی عکس نذاره.
    عمو یه بار دیگه با نگاهش به کارم مهر تایید زد و پرسید:
    - حالا زیبا خوبه؟ راضیه از اینکه برای خودش یه گوشه خزیده؟
    لیوان‌های کاغذی پر از آب‌جوش رو روی میز گذاشتم و دوباره نشستم:
    - آره، میگه خیلی خوبه. تازه به منم سفارش کرده هر موقع که کم آوردم برم پیشش. گفت جا برام زیاد داره.
    - خدا دیگه اون روز رو نیاره. پسره‌ی بیچاره رو جنون گرفته بود، زورمون بهش نمی‌رسید. اگر بیهوشی یه خرده دیرتر روش اثر کرده بود، زیبا زیر دست‌هاش جون می‌داد.
    - میگه هنوزم رد کم‌رنگ انگشت‌های برزو روی گردنش مونده.
    عمو سر تکون داد و بهم صلوات فوت کرد:
    - باز اون زیبا بود و جون مقاومت کردن داشت، تو که ریزه میزه هم هستی... خدانکنه، خدانکنه...
    با نسکافه‌ی هم‌زده‌ام به پشتی مبل تکیه دادم و سوال دو ساله‌ام رو پرسیدم:
    - من نمی‌دونم آخه کدوم جیرجیرکی ساعت دو بعدازظهر جیرجیر می‌کنه؟ به‌نظرم اون روز همه‌چیز عجیب بوده.
    عمو هم لیوانش رو برداشت:
    - به نظر منی که موهام رو تو این چهار دیواری سفید کردم، هیچ‌چیز تو این دنیا عجیب نیست. تو به من بگو کدوم پدری نصفه شبی و وسط جیرجیر کلی جیرجیرک قصد جون پسرش رو می‌کنه تا من بهت بگم چرا اون جیرجیرک تو روز روشن زده زیر آواز.
    وَ این اصلا عجیب نبود که من دوباره دلم درد گرفته بود:
    - یه‌وقتا با خودم میگم، شاید اون صدا توهم خودش بوده. چون تو پرونده‌اش نوشته دقیقا بعد از اون روز، تمام مدت بیداری‌اش رو صدای جیرجیرک در می‌آورده.
    - یادمه اون وقت‌ها ما هم حدسمون همین بود ولی اون پرستاری که با زیبا تو اتاق بود، می‌گفت واقعا صدای جیرجیر رو شنیده. نمی‌دونم دخترم، چی بگم والا؟!
    نگاه ترسیده‌ی برزو درست به اندازه‌ی خاموشی نگاه سهراب دلم رو می‌سوزوند، دو ماه‌ونیم بعد از رفتن زیبا، خودم دکترش شدم. هفته‌های اول فقط نگاهش می‌کردم و اجازه می‌دادم تا با خیال راحت جیرجیر کنه. بعد هم همراه همدیگه انقدر زیر تخت و راهروها و پشت حصار پنجره‌ها رو می‌گشتیم تا دلش راضی بشه و بذاره بهش خواب‌آور تزریق کنیم. همه می‌گفتن به خودم سخت می‌گیرم و کاری که تو پنج دقیقه با بستن دست‌ها و پاهاش به تخت انجام میشه رو یک ساعت طول میدم ولی این شرط انصاف بود؟ با بستن دست و پاش به تخت، روحش واقعا درمان می‌شد؟
    - نسکافه‌ات یخ کرد دختر، به چی فکر می‌کنی؟
    - به اینکه اگر بابای برزو قبل از اینکه پسرش رو دیوونه کنه، می‌فهمید پارانوییده، آخر این قصه چقدر عوض می‌شد؟ دلم برای مادره بیشتر از همه می‌سوزه. یه عمری تهمت و کتک رو با هم خورده و هی به خودش امید داده که پسرش بزرگ میشه، نجاتش میده. ولی حالا دو ساله که تو راه اینجاس تا امیدش رو با دست‌های بسته و جمله‌های بی‌سروتهش ببینه. باید بودید و اشک شوقش رو می‌دیدید، وقتی که بهش گفتم پسرش بهتر شده و توی هر ده‌تا کلمه، به جای اینکه هشت‌بار جیرجیر کنه، پنج‌بار تکرارش می‌کنه.
    اون بغضی که با تعریف کردن اون روز گوشه‌ی گلوم جا خوش کرده بود تا الآن که شیفتم ته کشیده بود، درست همون قسمت از گلوم گیر کرده بود و دل من فقط دست‌های خاتون و دم‌کرده‌های پر از آرامشش رو می‌خواست تا غصه‌های امروز رو قورت بده.
    کفش‌هام رو توی جاکفشی نذاشته، صداش کردم:
    - خاتون؟ خاتونم؟ خاتون کجایی، پس چرا جواب نمیدی؟
    و با رسیدن به پذیرایی یک عدد خاله ریزه‌ی چادرپیچ شده رو دیدم که گردنش رو چپ و راست می‌کنه و سلام نمازش رو میگه.
    - خاتون برای منم دعا کن. اون تسبیح رو که می‌چرخونی برای دل همه‌ی آدم‌ها دعا کن.
    و بالآخره بغضم رو قورت دادم:
    - آخه آدم‌ها خیلی تنهان.
    - سلام به مغز بادوم خودم که امروز دوباره بیمارستان بوده و دلش گرفته.
    وَ چقدر خوب بود که خاتون می‌دونست، این روزهای تک افتاده توی هفته چقدر دلگیرم می‌کنه. با لبخند نگاهش کردم که ادامه داد:
    - برو مادر، برو یه دوش بگیر. بذار خستگی‌هات شسته بشه، منم برم غذا رو بکشم تا تو بیای.



    [/THANKS]


    :aiwan_light_heart:اللهم عجل لولیک الفرج:aiwan_light_heart:

    اگر بخوام خیلی کوچولو درباره پارانویید توضیح بدم باید بگم که پارانوییدها مادام درباره دیگران افکار منفی و جرم گونه دارن. یعنی مثلا فکر می کنن الآن که صحبت می کنید دارید بهشون دروغ میگید یا مثلا اگر سر برسن و شما تلفن همراهتون رو روی میز بذارید با خودشون میگن این حتما داشته یه کاری رو پنهونی از ما انجام می داده که انقدر هول تلفنش رو روی میز گذاشت. خیلی هاشون هم فکر می کنن این حجم از شکاک بودن طبیعیه و نیازی نمی ببنن که به دکتر مراجعه کنن.
    من و پرحرفی هام با هم برگشتیم
     
    آخرین ویرایش:

    میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    یاخیرالحافظین
    دردهای من نگفتنی...دردهای من نهفتنی‌ست
    #قیصر_امین_پور
    سلاااام به روی ماهتون... حالتون چطوره؟
    فقط خواستم بگم حال دلتون خوب...
    _________________________________
    #پست_دوم
    از خمیازه‌هایی که پشت فرمون می‌کشیدم و چشم‌هایی که آب افتاده بودن، معلوم بود که خواب دیشبم کافی نبوده و خمیازه‌ی بعدی‌ام رو با قرمز شدن چراغ راهنما کشیدم. محمد تا ماشینم رو دید، به سمتم اومد و من شیرکاکائو و کیکی که به نیت خودش خریده بودم، دستش دادم:
    - سلام گل‌پسر، خسته نباشی. می‌خواستم بگم من و خاتون می‌خوایم آخر هفته بیایم خونه‌اتون. خودم به مامانت زنگ می‌زنم ولی تو هم بهشون بگو.
    برق چشم‌هاش رو دوست داشتم.
    _ راست میگی خاله؟ یعنی واقعنی میاید؟
    به نوک بینی دودگرفته‌اش ضربه زدم:
    _ معلومه که راست میگم، واقعنی واقعنی میایم.
    جمله‌ی "به مامانت سلام برسون" رو همزمان با سبز شدن چراغ گفتم و صدای داد "مامانم خیلی خوشحال میشه خاله"ی محمد، لبخند به لبم آورد.
    چند سالی بود که محمد، روزها سر همین چهارراه می‌ایستاد و گل می‌فروخت و شب‌ها درس می‌خوند. هربار هم خودش و مادرش به نوعی کمک‌های من رو پس زده بودن و به شدت امیدوار بودم که پیشنهاد جدید خاتون، نظرشون رو جلب کنه. بلکه محمد بتونه این چند سالی که تا جوونی‌اش مونده رو شبیه هم‌سن و سال‌های خودش زندگی کنه. دلم می‌خواست جورکشی پدرش رو تموم کنه و مثل همه‌ی پسرهای دوازده ساله، دروازه‌های آجری بسازه و توپ‌های پلاستیکی رو گل کنه. دلم می‌خواست غصه‌اش به جای نون شب و اجاره‌ی یه زیرزمین سه‌درچهار، پرزهای روی صورتش باشن که چرا تبدیل به ریش نمیشن تا پز بزرگ شدنش رو به مادرش بده. کاش پدر محمد اون روز صبح که بی‌حرف از خونه بیرون زده و دیگه برنگشته بود، به شونه‌های پسرش و باری که روشون گذاشته بود، فکر کرده بود. وَ هنوز هم به نظرم اون یادداشت "منتظرم نباشید، برنمی‌گردم." بدخط‌ترین نوشته‌ی دنیا بود.
    قفل فرمون رو که زدم، کمر صاف کردم تا دسته‌گل نرگس روزنامه‌پیچم رو از روی سقف ماشین بردارم ولی با دیدن آدمی که چند متر اون‌طرف‌تر، کنار در دوم پارکینگ و نزدیک یه وانت آبی کوچیک ایستاده بود، قلبم آروم و آروم‌تر زد. دقیقا به آرومی مردی که چندین سال پیش می‌شناختمش و یه روز خیلی بی‌مقدمه جلوی همه‌ی بچه‌ها گفته‌بود که می‌خواد طرحش رو تو یکی از روستاهای دورافتاده‌ی سیستان‌وبلوچستان بگذرونه. بعد هم با یه خداحافظی ساده رفته بود.
    چشم‌های پویا که من رو دید و با گام‌های بلندش به سمتم اومد؛ فهمیدم هنوز هم برای این مرد بلند قد بور با عینکی که تو این سال‌های دوری به چشمش اضافه شده بود، احترام زیادی قائلم.
    - سلام.
    و من داشتم فکر می‌کردم که این سلامش هم مثل خداحافظی دم رفتنش ساده است؟
    - خوبی؟
    من چرا زبونم بند رفته بود؟
    - نهال؟! از دیدنم شوکه شدی؟
    سر تکون دادم.
    - طبقه دهمی؟
    باز هم سر تکون دادم و نپرسیدم که تو از کجا می‌دونی؟
    - چند ساعت دیگه که از شوک در اومدی، میام دیدنت خانم دکتر.
    و دکمه‌ی طبقه‌ی دهم رو برای من فشار داد. در آسانسور که بسته شد، بی‌توجه به دوربین داخلش و برچسب سی‌ساله‌ای که همین چند روز پیش بهم چسبیده بود، داشتم جلوی آینه اَ... اِ... اُ می‌گفتم تا ببینم هنوز صدا دارم یا نه؟! چرا پویا تو این سال‌ها حتی یک‌بار هم با من تماس نگرفته بود؟ من چرا تماس نگرفته بودم؟ شاید چون اون خداحافظی زیادی ساده بود.
    با شنیدن "طبقه‌ی دهم" از فکر بیرون اومدم. در مطب قفل بود و این یعنی مریم دوباره میز رو با تخت خونه‌اشون اشتباه گرفته بود. دهن نیمه‌بازش و خیسی کاغذهای زیر صورتش، پویا نظری و قدرت تکلم از دست رفته‌ام رو کاملا از خاطرم برد. کیفم رو انقدر محکم روی میز کوبیدم که گوش‌های خودم درد گرفت ولی مریم پلک‌هاش رو یکی درمیون باز کرد:
    - این چه طرز بیدار کردن آخه، نمیگی علی بیوه بشه؟! نهال ِ کاکتوس...
    به‌جای چشم‌های اون، چشم‌های خودم بازتر شد:
    _ جانم؟! تو سر کار گرفتی خوابیدی، اون‌وقت من کاکتوسم؟ الله‌اکبر!
    _ والا الآن وقت خوابه، نه وقت کار.
    - ساعت نُه صبح وقت خوابه آخه؟ به مریض‌ها هم بگو تا ظهر بخوابن، خب؟
    - چیه؟ چرا اعصابت انقدر کشمشیه؟ بذار برم برات یه برش کیک مامان‌پز بیارم تا حالت بیاد سر جاش.
    چه سوال خوبی پرسیده بود. من که تا همین چند دقیقه پیش حالم بود، پس چه‌ام شده بود؟
    "نسکافه هم می‌خوری دیگه؟" رو از توی آشپزخونه پرسید و جواب من طبق معمول بین پرحرفی‌هاش گم شد. هنوز لاک‌پشت‌جان نسکافه و کیک من رو نیاوره بود که یه دختر ناآشنا وارد اتاقم شد و مریم تازه از راه رسیده با بشقاب کیک و ماگ نسکافه‌ام، هاج و واج داخل چارچوب در ایستاد:
    - ببخشید می‌تونم اسمتون رو بپرسم؟ چون من اولین وقت رو برای ساعت یک ربع به ده داده بودم.
    بی‌حالتی چشم‌های مراجعم موقع جواب دادن به مریم، مثل لحظه‌ی ورودش بود.
    - زرین هستم.
    مریم با تکون سر تاییدش کرد:
    - بله بله، دقیقا اولین مراجع، خودِ شما بودید.
    و من برای اینکه این دختر جوون رو از اینی که هست بی‌حوصله‌تر نکنیم، گفتم:
    - بفرمایید خانم ملکی، من امروز زودتر شروع می‌کنم. لطفا فرم و پوشه برای خانم زرین بیارید، خودم اطلاعاتشون رو پر می‌کنم. قبل از تعارف من مراجع بی‌حوصله‌ام روی مبل نشست. دست‌هام رو به هم گره زدم و خودم رو روی میز جلو کشیدم:
    - خب امروز یکم متفاوت‌تر شروع شد. نهال ناوی هستم و آماده‌ام از هر کجا که دلتون می‌خواد شروع کنید و من بشنوم.
    - خسته‌ام.
    همین، "خسته‌ام." نقطه و تمام. راست می‌گفت این جواب تک کلمه‌ای زیادی خسته بود.
    - پس من سوال می‌پرسم و شما جواب‌های کوتاه بدید.
    خودکار رو بین انگشت‌هام گرفتم و پرسیدم:
    - می‌تونم باهاتون راحت صحبت کنم؟
    - اوهوم.
    - اسم کوچیکت؟
    - مونا.
    - خودت تصمیم گرفتی برای مشاوره بیای؟
    "اوهوم" این‌بارش به‌قدری ضعیف و جویده شده بود که به سختی شنیدمش.
    - تنها زندگی می‌کنی؟
    جواب منفی‌اش رو با تکون دادن سرش داد.
    - دوست داری که کل روز رو بخوابی؟
    شونه بالا انداخت. سوال‌های بعدی رو با سرعت بیشتری پرسیدم تا انرژی کم‌تری ازش گرفته باشم.
    سوالاتم که تموم شد، لیوان آب پرتقال رو روی میز گذاشتم و خودم هم روی مبل روبه‌روش نشستم.
    - همیشه حال بد من رو خوب می‌کنه.
    - شیرینِ.
    - آروم آروم بخور.
    لیوان رو که دستش گرفت، دفترهای چهل برگ رنگارنگم رو کنار گلدون نرگس‌های روی میز چیدم:
    - همین‌جوری که داری آب پرتقالت رو می‌خوری دو تا دفتر انتخاب کن. اولش حتی اگر فقط خط‌خطی کردی هم اصلا مهم نیست. ولی هر وقت که مثلا برادرت بهت دستور داد و عصبانی شدی... یا وقتی خواهرزاده‌ات جوابت رو برگردوند... یا دوستت نیم ساعت توی ایستگاه مترو معطلت کرد و تو همه‌ی حرف‌هات رو قورت دادی. وقتی واقعا حرف نازگل دلت رو شکوند و جوابش رو ندادی، یه خط محکم توی دفتری که رنگش رو دوست نداری بکش. دفتری هم که رنگش رو دوست داری، فعلا سفید می‌مونه تا وقتش برسه.گفتی دختر کوچیکه بودی دیگه، درسته؟
    - اوهوم.
    - دفترهات رو انتخاب کردی؟
    - اوهوم.
    نارنجی و طوسی رو انتخاب کرده بود و جلوی من یه خط محکم تو دفتر نارنجی کشید:
    - عجله داشتم، ولی نذاشت در آسانسور بسته بشه.
    نفهمیدم درباره‌ی چه کسی حرف زد و قصد پرسیدنش رو هم نداشتم. همین‌که بعد از یک جلسه و سه‌ربع مشاوره، یه خط کشیده بود، برای من حکم همون غنیمت جنگی رو داشت.
    :aiwan_light_heart: اللهم عجل لولیک الفرج:aiwan_light_heart:

    راستی پست بعدی پس‌فرداس...
     

    میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    یاخیرالحافظین

    شبت بخیر غمت نیز...غمت بخیر شبت نیز
    #حسین_صفا

    سلاااام به روی ماهتون
    پست دوباره گذاشته شده و ویرایش نشده هستش
    حال دلتون خوووووووب

    ____________________________________
    #پست_سوم

    بعد از مونا هم انقدر آدم اومده و رفته و قصه‌های خودشون رو گفته بودن که یه روز دیگه هم گذشته بود و من می‌تونستم دلم رو برای تعطیلات آخر هفته صابون بزنم. همراه با "آخیش" بلندی که گفتم، دست‌هام رو کشیدم و تازه یادم افتاد که چرا پویا نظری به مطبم نیومده؟ از صبح تا حالا به قدری درگیر آدم‌هایی که روی مبل چرم اتاق می‌نشستن، شده بودم که پویا به کل از خاطرم رفته بود. شاید می‌خواست یه روز دیگه بیاد، شاید هم منتظر بود، من اول به مطبش برم؟ ابرو بالا انداختم و در اتاقم رو قفل کردم.

    بعد از مونا هم انقدر آدم اومده و رفته و قصه‌های خودشون رو گفته بودن که یه روز دیگه هم گذشته بود و من می‌تونستم دلم رو برای تعطیلات آخر هفته صابون بزنم. همراه با "آخیش" بلندی که گفتم، دست‌هام رو کشیدم و تازه یادم افتاد که چرا پویا نظری به مطبم نیومده؟ از صبح تا حالا به قدری درگیر آدم‌هایی که روی مبل چرم اتاق می‌نشستن، شده بودم که پویا به کل از خاطرم رفته بود. شاید می‌خواست یه روز دیگه بیاد، شاید هم منتظر بود، من اول به مطبش برم؟ ابرو بالا انداختم و در اتاقم رو قفل کردم.
    - مریمی، بریم؟
    - آره. بدو بدو که خیلی دیرم شده. از شانس من، علی هم امشب کار داره، نمیاد دنبالم. مامانم هم از اون طرف زنگ زده که عمه‌ات اینا اومدن، میوه بخر بیا.
    - می‌خوای من برسونمت؟
    با گفتن "آخه نیکی و پرسش!" کیفش رو برداشت و زودتر از من از مطب خارج شد.
    - دِ بدو دیگه دختر، میگم دیرم شده‌ها!
    با رسیدن به پارکینگ و دیدن پویا نظری که به کاپوت ماشینم تکیه داده بود، جواب سوال چند دقیقه‌ی پیشم رو گرفتم و قبل از اینکه من حرفی بزنم. مریم گفت:
    - اگر اون‌طرف‌تر وایسید، ممنون میشم.
    و به طرف در ماشین رفت. در ماشین که بسته شد، بالآخره من هم مهلت حرف زدن پیدا کردم:
    - خیلی منتظر موندید؟ چرا نیومدید بالا؟
    این "ید" و جمع بستن‌ها از همون احترام خاصی می‌اومد که براش قائل بودم. یادمه حتی اون سال‌های دانشگاه که هر روز همدیگه رو می‌دیدیم هم هیچ‌وقت پویا نظری "تو" نشده بود.
    - می‌خواستم بیام‌ها، حتی یه سبد گل هم خریدم ولی حقیقتش روم نشد. خیلی ساله که همدیگه رو ندیدیم.
    و دستی به سرش کشید. می‌خواست تارهای سفیدش رو نشونم بده؟
    - آدم بور، سفید شدن موهاش خیلی به چشم نمیاد.
    - هنوز هم مثل قدیم‌ها تیزی، خیلی تغییر کردم؟
    - به نظرم جا افتاده شدید.
    به جواب دست‌وپا بسته و محتاطانه‌ام خندید:
    - ولی تو هنوز همون‌قدر کوچولویی.
    "کوچولویی" رو انقدر غلیظ گفته بود که من یک دور به دو سالگی‌هام سفر کرده و برگشته بودم.
    - سخت نیست؟
    هنوز "چی؟" رو نپرسیده بودم که جفتمون از ترس بالا پریدیم و من به مریمی نگاه کردم که هنوز دستش روی بوق بود و با یه نگاه شاکی، اشاره می‌کرد که پشت فرمون بشینم. پویا داشت تلاشش رو برای قورت دادن خنده‌ی صدادارش می‌کرد و من داشتم فکر می‌کردم بالآخره وقتش شده اون عکسی که مریم حاضر بود، بمیره ولی علی اون رو نبینه رو برای علی بفرستم.
    - فکر کنم دوستت رو خیلی معطل کردیم، بعدا می‌بینمت.
    لبخند نمایشی‌ام رو تا سوار شدن به ماشین حفظ کردم و قبل از اینکه من حرفی بزنم، از شدت درد ضعف کردم:
    - چه‌جوری انقدر ریز نیشگون می‌گیری؟
    - چه‌جوری تونستی راجع به این دیلاق حرفی به من نزنی؟
    حق داشت، پویا بعد از این سه چهار سال نه‌تنها یه پر گوشت هم نگرفته بود، بلکه چند پر هم از دست داده بود و با خودم خندیدم.
    - یعنی با یه بار دیدنش، کلا بالاخونه رو اجاره دادی؟
    می‌خواستم جوابش رو بدم ولی خب من همیشه آدم عمل بودم، نه حرف. تا وقتی ده‌تا کپی از اون عکس داشتم، نیازی نبود خیلی حرص بخورم.
    - این سکوت ترسناکت چی میگه دیگه؟
    شونه بالا انداختم و دنده رو عوض کردم که انگار خون به مغزش رسید.
    - این سکوتت که آرامش قبل از طوفان نیست؟
    و چند ثانیه بعدش:
    - نگو که می‌خوای اون عکس دوست‌داشتنی‌ام رو به علی نشون بدی؟!
    - من از قدیم معتقد بودم، زن و مرد نباید چیز پنهونی از هم داشته باشن.
    ناله کرد:
    - تو اون عکس انگار از دماغم آویزونم. نهال این کار رو با من نکنی‌ها!
    دلم برای لحن مظلومش سوخت. اون روزی که آلبومش رو داد تا من و عطی ورقش بزنیم، حواسش نبود چه عکس خوشگلی از دوران بلوغش داره و بنده‌خدا جلوی ما چقدر خدا رو شکر کرده بود که قبل از علی، من و عطی عکس رو دیدیم. اون لحظه هنوز نمی‌دونست که جفتمون از آلبوم عکس گرفتیم.
    - نهالی...
    - این لحنت فقط روی علی جواب میده.
    - اصلا تو به من بگو ببینم این دیلاق کی بود که به‌خاطرش می‌خوای خوشگلی‌هام رو به علی نشون بدی؟ هوم؟ هوم؟
    و مشت‌های ناجوانمردانه‌ای به بازوم کوبید.
    - نکن تو رو خدا. گوشت روش نیست، مستقیم می‌زنی به استخوون، ضعف کردم.
    - ای وای! بمیرم برات.
    و تندتند روی محلی که درد می‌کرد رو دست کشید:
    - ببخشید، ببخشید. عکس رو نمی‌فرستی دیگه؟!
    دوست داشتم چشم‌هام رو براش چپ کنم ولی بلد نبودم. یکی از چیزهایی که تو این همه سال زندگی، هیچ‌وقت یاد نگرفته بودم، همین چشم چپ کردن بود. به هیچ عنوان نمی‌تونستم این کار رو انجام بدم و همیشه قیافه‌ام به قدری مضحک می‌شد که تمام جروبحث‌های عمرم بعد از چشم چپ کردنم با خنده فیصله پیدا کرده بود.
    - نمی‌فرستم. پیاده شو، میوه‌ات رو بخر.
    عطر گیج‌کننده‌ی کیسه‌ی نارنگی توی دستم که مریم برای به‌دست آوردن دلم خریده بود، داشت عجیب حالم رو خوب می‌کرد. یاد روزهای مدرسه افتاده بودم که به بهونه‌ی سرد بودن هوا، توی کلاس می‌موندیم و بیشتر از دست‌هامون، کلاس بوی نارنگی می‌گرفت. هشت سالگی‌هام مامان هنوز کنارم بود. آبی که توی چشم‌هام دویده بود رو با نگاه کردن به آسمون پس زدم و در واحدمون رو باز کردم.
    انقدر برای خوردن سوپ شیر هول بودم که اصلا نفهمیدم دست و صورتم رو چه‌طوری شستم و خودم رو به میز رسوندم. انگار خاتون هم می‌خواست قضیه‌ی خورشت کرفس دیشب رو از دلم دربیاره.
    - به محمد گفتی که میریم خونه‌اشون؟
    سومین ملاقه رو توی سوپ‌خوری ریختم و سر تکون دادم:
    - آره، خیلی خوشحال شد. حالا فردا خودم هم باهاشون یه تماس می‌گیرم. تور زیارتی‌اتون خوب بود؟
    - والا مادرجان، انقدر زود راه افتاده بودیم که امام‌زاده صالح پرنده هم پر نمی‌زد. منم هی جلوی خانم مرادی به اکرم خانم می‌گفتم که: "انگار امروز قسمت بوده، ما در حرم رو باز کنیم‌ها!"
    و امان از زبون فلفلی خاتون و این ریز ریز خندیدنش.
    - خاتون؟!
    - آخه مادر، من دیروز که داشت ساعت حرکت رو می‌گفت، سه دفعه تو گروه فرستادم، شیش صبح زوده، راه کوتاهه. ولی دوباره خانم مرادی حرف خودش رو می‌زد.
    حرص خوردنش هم فلفلی بود، شرط می‌بستم که پدرجون دلش برای همین لپ‌های گلی خاتون رفته بود و دست‌های تپلی‌اش.
    - حالا شما این لیوان آب رو بخور، حرص نخور.
    بماند که بعد از خوردن لیوان آب هم تا تموم شدن ظرف‌های توی ظرفشویی هم‌چنان از خانم مرادی و رئیس‌بازی‌هاش گفت و از من خواست که بهش حق بدم و اجازه داد، من یه بار دیگه حس کنم که با داشتن یه خاتون فلفلی خوشبختم.


    :aiwan_light_heart:اللهم عجل لولیک الفرج:aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:

    میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    یاخیرالحافظین
    من کاسه صبرم... این کاسه لبریزه
    #حسین_صفا
    سلاااام به روی ماه دوست داشتنی های خودم... حالتون چطوره؟
    می دونید که من خیلی خیلی ممنونتون هستم که داستان رو می خونید؟
    حال دل هاتون خووووووب
    چند روز پشت سر هم پست میذاریم تا داستان زودتر جلو بره... دوستتون دارم
    ______________________________
    #پست_چهارم

    زنگ هشدار گوشی‌ام می‌گفت که صبح شده و من اصلا دلم نمی‌خواست از خواب بیدار بشم. چرا انقدر زود صبح شده بود؟! به شدت دلم می‌خواست امروز رو به خودم مرخصی بدم و قبل از خاموش کردم ساعت هشدار، یادم افتاد هفته به آخر رسیده و می‌تونم توی این هوای گرفته‌ی پاییزی، چند ساعت دیگه هم زیر پتوی سنگینم بخوابم.
    خاتون برای من میز صبحونه چیده بود ولی تو این هوای بارونی فقط نسکافه می‌چسبید. پنجره رو باز کردم و به بید مجنون توی باغچه خیره شدم، خودم و مامان فرشته کاشته بودیمش. مامان تا لحظه‌ی خداحافظی‌اش، عاشق بود و این عاشقی‌اش چقدر کام من رو تلخ می‌کرد. حتی اگر سر دیگه‌ی کلاف عاشقی‌اش به پدرم می‌رسید. صدای خاموش شدن چای‌ساز که اومد، میز دست‌نخورده‌ی صبحونه رو جمع کردم و با لیوان نسکافه‌ام پشت میز نشستم. لیوان هنوز به لبم نرسیده بود که صفحه‌ی تلفن‌همراهم روشن شد. پدر سهند بود و می‌گفت که پسرش بعد از هفت ماه، دیشب دوباره دچار شب‌ادراری شده. تماس که قطع شد، نهال نه‌ساله‌ی توی سرم می‌گفت: بابا اصلا می‌دونه که اون موقع‌ها شب ادراری داشتی؟ و رسیدن پیام خاتون که ازم می‌خواست، راه بیفتم، جلوی سوال بعدی‌اش رو گرفت.
    برق چشم‌های محمد و مهدیه موقع دیدن جعبه‌ی پیتزای توی دستم دلم رو سوزوند، درست مثل صحبت‌های دیروز یاسر که بعد از ورشکسته شدنش تازه فهمیده بود، نه دوستی داشته، نه رفیقی.
    - حالا مادرجان، یه وقت تعارف نکنی‌ها! اگر به نظرت این حقوق کمه، بگو من دوباره یه صحبتی با هیئت بکنم.
    هول شدن مادر محمد، از پیچوندن لبه‌ی دامنش معلوم بود:
    - نه، ای وای! این چه حرفیه خاتون؟! من میگم برای یه بسته‌بندی ساده، به نظرتون زیاد نیست؟ یه وقت ناحق نباشه؟
    صدای خنده‌ی خاتون مثل همیشه فلفلی نبود، تلخ بود:
    - نترس مادر، کاش همه مثل تو بودن. کاش همه حساب حق و ناحقشون رو داشتن.
    ما داشتیم حرف حق‌وناحق و جیب‌های بزرگ رو می‌زدیم و مهدیه بی‌توجه به ما، پیتزاهای من و خاتون رو تو یه جعبه میذاشت تا با خودمون ببریم. انگار آدم‌ها هرچقدر کم‌تر داشتن، بخشنده‌تر می‌شدن و من حتما اون جعبه‌ی پیتزا رو با خودم به خونه می‌بردم تا غرور این دختر شیش ساله رو به بازی نگرفته باشم.
    ***
    پنج دقیقه‌ای از بیرون رفتن مراجع آخرم گذشته بود و هنوز کسی وارد اتاقم نشده بود، داخلی رو گرفتم:
    - مریم، خانم فلاحت نیومده؟
    معلوم بود داره یه چیزی می خوره.
    - چی می خوری؟ مگه کسی ننشسته اونجا؟
    - دندون به دهن بگیر یه دقیقه.
    فکر کنم، فهمید اشتباه گفته که یه لحظه مکث کرد:
    - اولا تماس گرفت، گفت داره با همسرش میره کربلا، بعد از اون میاد. دوما، جونم برات بگه دارم نخودچی می خورم. علی گفته مواظب خودم باشم. آخه بچه‌ام نگران فشارم و ایناس، می دونی که؟ چرا اتفاقا چند نفر هستن، دارم خیلی سری عملیات رو انجام میدم.
    خنده‌ام رو قورت دادم:
    - مؤید باشی واقعا. خب یه نفر دیگه رو بفرست.
    - منم دارم همین کار رو می‌کنم دیگه. یه خانوم باردار هست، انگار شرایطش بحرانی، از بقیه خواستم بذارن اون اول بیاد. دارن با همدیگه کنار میان.
    _ باشه پس منتظرم.
    چند دقیقه‌ی بعد یه خانوم خیلی جوون با یه شکم کوچولو وارد اتاقم شد و رنگ پریدگی صورتش، همون لحظه‌ی اول نگرانم کرد. با این وجود لبخند زدم و کمکش کردم تا بشینه:
    _ حالتون خوبه؟
    با سر سوالم رو تایید کرد و من از مریم خواستم تا یه لیوان شیر گرم بیاره و دوباره کنار مامان کوچولوی داخل اتاقم نشستم:
    _ می‌بینی؟! با دیدن یه مامان خوشگل، سلام کردن هم یادم رفت. نهال ناوی هستم، میشه اسمت رو بدونم؟
    _ سلام... طهورام، طهورا تابش. حس می کنم بچه ام ناآرومه.
    آب توی چشم‌هاش جمع شد. دستش رو گرفتم و شستم رو خیلی آروم پشتش کشیدم:
    - با شمارش من نفس بکشیم، خب؟ هزارویک... هزارودو... هزاروسه... آفرین... حالا یه نفس عمیق بکش. من الآن به مریم میگم با دوستم که چند تا طبقه پایین تره و می تونه کمکت کنه، تماس بگیره. پس با خیال راحت اینجا بشین و از هر دری که دلت می‌خواد، حرف بزن.
    کم‌کم داشت رنگ به صورتش برمی‌گشت:
    _ نه، خوبم فعلا. ولی اگر حس کردم نیاز دارم، میشه بگید بیان؟
    لبخند اطمینان بخشی زدم:
    _ حتما، خیالت راحت.
    مریم با تقه ای به در وارد اتاق شد و مثل همیشه منتظر اجازه‌ی من نموند:
    - به بیتا بگم بیاد؟
    - آفرین، اون لیوان شیر رو بده من، برو یه زنگ به بیتا بزن.
    داشتم شیر رو به خورد طهورا می‌دادم که مریم بی‌مقدمه اومد و طرف دیگه‌ی طهورا نشست و پرسید:
    _ میشه به کوچولوتون دست بزنم؟ آخه من عاشق بچه هام.
    طهورا خودش دست مریم رو گرفت گذاشت روی شکمش.
    - وای خدا من! چه ورجه وورجه‌ای هم می‌کنه؟! ایشالا بچه‌ی من و علی...
    که صدای "آخ!" طهورا، من و مریم رو از جا پروند و من واقعا داشتم فکر می‌کردم که شاید ویزیت کردنش از اول هم کار اشتباهی بوده.
    - مریم میشه دوباره با بیتا تماس بگیری؟
    این‌بار چشم‌های طهورا کاملا خیس شد:
    _ درد دارم، آخه من استراحت مطلقم.

    :aiwan_light_heart:اللهم عجل لولیک الفرج:aiwan_light_heart:
     

    میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    یاخیرالحافظین

    هی فکر می کنی که چرا؟ کی؟ کجا؟ چطور؟
    #مجید_ترکابادی

    سلااااام به روی ماه دوست داشتنی هام... حالتون خوبه؟
    تازههههه از سر کار رسیدم. دقیقه نود بهم ماموریت خورد. اینه که پست دیر شد.
    حال دل هاتون خوووووب

    فردا شب هم پست داریم
    ___________________________________
    #پست_پنجم

    و با شدت بیشتری گریه کرد. نمی‌تونستم استرسی که با شنیدن جمله‌ی آخرش گرفته بودم رو بروز بدم، پس فقط پشتش رو ماساژ دادم تا بیتا از راه برسه.
    حلال‌زاده‌ای که چشم به راهش بودم بالآخره رسید و سلام نکرده، گوشی‌اش رو روی شکم طهورا گذاشت:
    - هیچی‌ات نیست گلم، همه‌چیز خوبه. فقط ازت می‌خوام که با کمک من دراز بکشی، باشه؟
    بین اشک‌هاش، فقط سر تکون داد و من کنار مبل روی پاهام نشستم و دوباره دستش رو گرفتم:
    - دوباره با همدیگه نفس بکشیم؟ دم... بازدم، دم... بازدم، آهان.
    و بالآخره اشک‌هاش بند اومد.
    - الآن بهتری؟
    -آره، فکر کنم بهترم.
    دستی روی شکمش کشید:
    - انگار بچه‌ام هم آروم تره.
    - اگر بیتا همین‌جا بشینه، می‌تونی صحبت کنی؟
    فکری به بیتا نگاه کرد و بعد سر تکون داد. مریم هم لیوان خالی شیر رو برد و در اتاق رو بست.
    _ پس شروع کن عزیزم، من آماده‌ام.
    یه نفس عمیق کشید:
    _ خب من... خب راستش، اصلا نمی‌دونم از کجا شروع کنم.
    پاهام به همین سرعت خسته شده بود، پس روی میز و نزدیک بهش نشستم:
    - از هر کجایی که فکر می‌کنی باید بگی. از بارداری‌ات، ازدواجت، قبل از ازدواجت، همسرت یا حتی خانواده‌ات، هر چیزی که فکر می‌کنی باعث شده با وجود استراحت مطلق بودنت، به خودت سختی بدی و تا اینجا بیای.
    - پس بذارید از قبلِ ازدواجم تعریف کنم. خب من یه دختر پر جنب و جوش بودم. یعنی یه چیزی میگم، یه چیزی می‌شنوید. یه ثانیه هم یه جا بند نمی شدم، از این کلاس زبان می‌رفتم، اون کلاس نقاشی یا موسیقی. یدونه آخر هفته نبود که تو خونه بمونم، به‌جز اون سالی که از پله افتادم و پام شکست...
    و خندید، انگار خاطره‌ی اون روزها براش زنده شده بود:
    - باورتون میشه با همون پای شکسته سوار ماشین شدم و پنج نفری با دخترعموها و پسرعموم که تازه گواهی‌نامه گرفته بود رفتیم فشم؟
    با لبخند سر تکون دادم. معلوم بود که باید باورش می‌کردم.
    یه نفس عمیق دیگه کشید و روی مبل جا‌به‌جا شد:
    - داری اذیت میشی؟
    - می‌خوام بقیه‌اش رو بگم.
    - باشه بگو ولی قول بده خودت رو اذیت نکنی.
    سر تکون داد و دوباره شروع کرد:
    - سال آخر دبیرستان که بودم، آروم‌تر شدم. راستش از پسر دوست پدرم خوشم اومده بود. با هم خیلی رفت‌وآمد داشتیم. هر چی من پر شروشور بودم، اون سنگین و آروم بود. نه مثل بیژن که برای منیژه دوستم، انار چلونده و آبش رو گرفته بود، بود. نه مثل حسین بود که مدام دنبال یه بهونه بود تا به هدیه پیام بفرسته‌. فقط یه روز وسط یکی از همون دورهمی‌هامون، ازم پرسید: "درس‌ها خوب پیش میره؟" ...
    لحن ذوق‌زده‌اش بهم فهموند که این دختر چقدر رو بازی می‌کنه و صورت جمع شده‌اش بهم می‌گفت که هنوز درد داره.
    - و من همون موقع فهمیدم که دوست دارم سیاوش هر روز جویای درس و مدرسه‌ام باشه. باورتون میشه بعد از اون یه‌جوری به درس چسبیدم که عمرانِ امیرکبیر قبول شدم؟
    وَ من یه‌بار دیگه با لبخند این مامان کوچولوی هیجان‌زده‌ی دردمند رو باور کردم.
    - تا اینکه بعد از کنکورم مامان گفت: " مامان سیاوش داره براش دنبال دختر می‌گرده و انگاری که سیاوش گفته چشم‌هاش دنبال منه."
    یعنی سیاوش عامل ناراحتی این چشم‌های مشکی براق بود؟
    - بعد از اون که مامان فهمید علف به دهن بزی خیلی شیرین اومده. عمو نصرت‌اینا و خانواده اش با دسته‌گل و شیرینی و خیلی رسمی، اومدن خواستگاریم. از ذوق پاهام روی زمین بند نمی‌شد. بس که همیشه آروم بود و کلمه‌های قلنبه‌سلنبه می‌گفت، اصلا باورم نمی‌شد، چشمش رو گرفته باشم. ولی وقتی نامزد کردیم، بهم گفت از دوران راهنمایی‌ام دوستن داشته، باورتون میشه؟
    سومین بار بود که از این ترکیب رو استفاده می‌کرد و هربار از دفعه‌ی قبل هیجان‌زده‌تر بود.
    - کلی توی دلم خدا رو شکر کردم که با همه‌ی عصا قورت داده بودنش دلش برای من رفته و سال دوم دانشگاه بودم که ازدواج کردیم. سیاوش اصلا اون‌قدری که نشون میده، آروم و بدقلق نیست. کنار من و خانواده اش، حتی من رو هم توی جیبش می‌ذاشت و خب من بیشتر از قبل عاشقش شدم.
    انرژی صداش کم شد و صورتش بیشتر جمع شد:
    - تا اینکه بعد از لیسانس، باردار شدم. شوکه شده بودم. خب... خب من بچه بودم، هنوز هم هستم. همه‌اش بیست‌ودو سه سالمه. فکر می کردم بچه جلوی دست و پام رو می گیره، ولی سیاوش از خوشی نمی دونست چی کار کنه، اصلا حال من رو نمی‌دید. اصلا متوجه نبود که من تازه کلاس گیتار ثبت‌نام کردم یا اینکه هنوز خودش رو سیر نگاه نکردم.
    و به نرگس‌های روی میز زل زد و چندباره نفس عمیق کشید و دستش رو روی پهلوش گذاشت:
    _نمی دونم شاید هم بود. ولی اصل ماجرا از پنج ماهگی‌ام شروع شد. بچه ها تماس گرفتن و گفتن که دارن میرن کوه. من عاشق کوه و برف و اسکی‌ام. به سیاوش گفتم بذار برم، اجازه نداد. گفتم فقط میرم تو کافه می شینم و بچه ها رو نگاه می کنم. دلش راضی نبود، ولی قبول کرد. روزی که می خواستم برم خودش جلسه داشت و نتونست بیاد. اون جا که رسیدیم دیدم اصلا در توانم نیست برم بالا. به بچه‌ها گفتم من این پایین می مونم. دو تا از دوست‌هام هم مرام گذاشتن و کنارم موندن. به‌خدا همه چیز خوب بود تا اینکه...
    با شدت بیشتری زد زیر گریه.
    _ طهورا! عزیزم. آروم باش.
    یه لیوان آب براش ریختم و دوباره نفس کشیدن رو تمرین کردیم. بیتا هم یه بار دیگه معاینه‌اش کرد:
    - درد داری عزیزم؟
    - یه کوچولو.
    مسلما با این وضعیت نمی‌تونستم به این جلسه‌ی مشاوره ادامه بدم:
    - طهورا میشه شماره ی همسرت رو بدی تا هم باهاش صحبت کنم، هم بگم بیاد دنبالت؟
    شماره ای که با کلی من‌من بهم گفته بود رو به مریم دادم و به اتاقم برگشتم.
    - می تونم بقیه اش رو تعریف کنم؟

    :aiwan_light_heart: اللهم عجل لولیک الفرج:aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:

    میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    یاخیرالحافظین
    سلااااام به روی ماهتون
    پست دوباره گذاشته شده و ویرایش نشده
    حال دلتون خووووب
    _______________________
    #پست_ششم
    - آره عزیزم اگر دوباره گریه نمی کنی و خودت و کوچولوت رو اذیت نمی کنی. حتما بگو، می‌خوام بقیه‌اش رو بشنوم.
    - می خواستیم بریم سمت ماشین که نمی دونم پام به چی گرفت یا نگرفت. هرچی که بود، تعادلم رو از دست دادم و افتادم. فاجعه شد. بعد از اون استراحت مطلق شدم. بدتر از همه این بود که سیاوش سرزنشم کرد و گفت: "جون بچه رو به خطر انداختم." می‌گفت لجبازی کردم...
    دوباره بغض کرد:
    - گفت چون بچه رو نمی خواستم از قصد اون کار رو کردم. چطوری دلش اومد به من بگه از قصد کردم؟ شاید اولش شوکه بودم، ولی جونم به جون این بچه بسته اس...
    و دستی به شکمش کشید:
    - عشق مامانشه، خودش می‌دونه... مگه نه مامانی؟
    - پس از همسرت ناراحتی؟
    لب برچید:
    - من خب خودم کلی ناراحت بودم. اونم سرزنشم کرد...
    و دوباره چونه‌اش لرزید:
    - اصلا نگران خودم نشد، مدام گفت بچه. پس من چی؟ من مهم نیستم؟ اوایل گفتم سرزنش و ناراحتیش زودی تموم میشه. هی سر خودم گول مالیدم. چون خودم می دونستم تقصیر بی‌احتیاطی من بوده. ولی خب من به محبتش نیاز داشتم، به اینکه بدونم هنوز دوستم داره. اما یه روز شد دو روز، دو روز شد سه روز و ناراحتی‌اش یک ماه و نیم که ادامه داره. بهم می رسه ها، حواسش هست ویتامین هام رو سر وقت بخورم، وعده‌های غذایی‌ام یه وقت دیر نشه، هوسم روی دلم نمونه. ولی همه اش به خاطر بچه اس، من رو دوست نداره...
    می خواست گریه رو از سر بگیره که در اتاق باز شد و به دنبالش یه مرد هراسون و با موهای بهم‌ریخته وارد شد:
    _ خوبی طهورا؟
    طهورا با بغض سر تکون داد و اون مرد پریشون به سمت ما اومد:
    _ حالش واقعا خوبه؟
    بیتا پلک‌هاش رو روی هم گذاشت:
    _ بله، خیالتون راحت باشه فقط دو تا اسپاسم ساده داشتن که طبیعیه. ولی خواهشا بهشون خیلی استرس وارد نکنید.
    این حجم از نگرانی مرد روبه‌روم نشون می داد که چقدر به طهورا علاقه داره.
    _ همسرشون هستید؟
    _ نه، من برادرشم. منشیتون باهام تماس گرفت.
    و من متوجه شدم که طهورا نخواسته همسرش در جریان قرار بگیره.
    _ طهورا عزیزم، همسرت حتما باید بدونه. شاید ناراحتی روحیت برای کوچولوت از شرایط جسمیت هم خطرناک تر باشه. تو نگو، ولی اجازه بده برادرت، همسرت رو در جریان بذاره، باشه؟
    "باشه"اش زیادی شل و آروم بود ولی من یه کارت از روی میزم برداشتم و به طرف برادر طهورا گرفتم:
    _ آقای تابش، ممنون میشم کارت من رو به شوهر خواهرتون بدید و بگید، حتما در اولین فرصت بهم مراجعه کنن. هر سوالی هم که پرسیدن، بگید جوابشون پیش منه تا سریع تر بیان.
    سری به تاییدم تکون داد و کارت رو از دستم گرفت:
    _ باشه، حتما. همین امشب باهاش صحبت می کنم.
    دست آخر هم طهورا رو با کلی سلام و صلوات راهی خونه کردیم.
    آخرین مراجع هم که مطب رو ترک کرد، نفسم رو محکم بیرون دادم. چه روز خسته کننده و پر استرسی بود، خداروشکر که به‌خیر گذشت.
    با صدای تقه ی در شاهد سناریوی تقریبا هر روزِ بودم:
    - وای، چه روز پر استرسی بودها!
    لبخندی به تفاهممون زدم:
    - اوهوم.
    روی مبل نشست و بدنش رو کش داد:
    - حالا انقدر پژمرده نباش. قسمت های خوب هم داشت.
    استفهامی نگاهش کردم، واقعا منتظر بودم ببینم کدوم قسمت امروز به نظر مریم انقدر خوب بوده که با لبخند ازش تعریف می‌کنه.
    - نفهمیدی نه؟ با بیتا گفتیم پرت تر از این حرف‌هایی!
    - پرت تر از چه حرف‌هایی دقیقا؟
    - برادر دسته گل طهورا دیگه، بابا تو آب‌هویج لازمی به قرآن. ماشاالله دیدی چه قد و بالایی داشت؟ وقتی ازم پرسید: "خواهرم داخل اتاقه؟" حس کردم داره از پنت‌هاوس به همکف نگاه می‌کنه. بیتا هم که گیر داده بود این یه چیزی توی چشمش کشیده.
    سری به تأسف تکون دادم:
    - جرأت دارید جلو شوهرهاتون بگید!
    - نگو این حرف رو علی بچه ام که خدای جذابیت ِ ، فداش بشم. من و بیتا هم به چشم برادری گفتیم بعدم برای تو لقمه گرفتیمش.
    صورتم جمع شد:
    - این چه طرز صحبت کردن آخه! "لقمه گرفتیمش"؟! من انقدر دل نگرون طهورا بودم که چهره‌ی برادرش رو اصلا...
    تقه‌ای به در خورد:
    - اجازه هست؟
    مریم کمرش رو به سمت میزم کشید:
    - عه‌وا؟! این همون جوون دیلاقس که!
    "می‌شنوه مریم." حرصی‌ام از لابه‌لای دندون‌های بهم چسبیده‌ام خارج شد.
    - بفرمایید داخل، صاحب اختیارید.
    و به احترامش از روی صندلی بلند شدم.
    - بشین بابا، این چه کاریه؟
    و رو به مریم سلام کرد:
    - دفعه‌ی قبل افتخار آشنایی با شما رو پیدا نکردم. پویا نظری هستم، هم‌دانشگاهی قدیمی نهال.
    - کوتاهی از نهال، تقصیر شما نیست. دیگه بابت بوق ببخشید، من اون روز خیلی عجله داشتم.
    پویا هنوز جواب تعارفات مریم رو نداده بود که صدای تلفن همراه مریم فرشته‌ی نجاتم شد و وسط دفتر فضولی‌هاش خط کشید.
    - بفرمایید بشینید.
    - دختر انقدر با من تعارف نکن، حس بابابزرگ بودن بهم دست میده.
    به لبخند بابابزرگی‌اش لبخند زدم، خودش خبر نداشت چقدر بابابزرگه...
    - اتفاقا بعد از جشن فارغ‌التحصیلی، خاتون می‌گفت چهره‌اتون شبیه جوونی‌های پدربزرگمه.
    به عادت قدیمش حبه قند خالی رو توی دهنش گذاشت:
    - باشه قبول من بابابزرگم ولی تو هم قبول کن قبلا‌ها انقدر "شما" و دور نبودم.
    مثل همون روزهای دانشگاه که زهرا گفته بود فکر کنم پویا نظری خاطرت رو می‌خواد معذب شده بودم و جمع‌تر نشستم.
    - آخه چند ساله که ندیدمتون.
    - و هنوز همون‌قدر کوچولو موندی. از من دلخوری نهال؟
    این چه سوال یدفعه‌ای بود؟ دلخور؟ بودم. قبلا بودم، ولی الآن نه. الآن فقط بی‌نهایت از حضور ناگهانی‌اش متعجب بودم و این‌بار نهال بیست‌وچند ساله‌ی خجالتی نبودم که حرف‌هام رو قورت بدم، پس خیلی دقیق جواب سوالش رو دادم:
    - دلخور بودم. حقیقتش اون روز وقتی که گوش تا گوش تو چمن‌های محوطه نشسته بودیم و با منم مثل بقیه رفتار کردید، دلخور شدم. ساره تا چند ماه بعدش پای تلفن ازم می‌پرسید: "واقعا خبر نداشتی داره میره سیستان یا فیلم بازی کردی؟"
    روی مبل جابه‌جا شد و من حس کردم که این‌بار پویا معذب شده.
    - شاید نگفته بودم چون هیچ‌وقت این "شما" از دهنت نیفتاده بود.
    :aiwan_light_heart: اللهم عجل لولیک الفرج:aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:

    میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    یاخیرالحافظین

    لب از گفتن چنان بستم که گویی...دهان بر چهره زخمی بود و بِه شد
    #طالب_آملی
    من عااااشق این بیتم

    سلاااام به روی ماهتون... احوالتون چطوره؟
    حال دلتون خوووووب...لبتون پر از لبخند دوست داشتنی هام

    ________________________________
    #پست_هفتم


    اسم این جمله‌های صریح رو چی می‌تونستم بذارم؟ خواص سی سالگی؟ زدن به سیم آخر؟
    - خب چرا تو این سال‌ها باهام تماس نگرفتید؟ چرا هیچ تلاشی برای "تو" شدن نکردید؟
    - دیگه باید چی کار می‌کردم دختر خوب؟ وقتی بعد از سه سال سال رفاقت، هنوز آقای نظری صدام می‌کردی، بچه‌ها بهم می‌خندیدن، پیمان دستم می‌انداخت. چرا تو یه زنگ به من نزدی؟ مگه من تنها آدمی نبودم که می‌دونست چرا حرفی از پدرت توی زندگی‌ات نیست؟ بهت نگفتم می‌خوام برم، چون می‌دونستم از رفتنم و نبودنم اون‌قدرها هم دلخور نمیشی... نشدی. تو ناراحتی‌ات برای رفتنم نبود، برای این بود که چرا قبل از اینکه جلوی همه بگم دارم میرم، به خودت نگفته بودم. نهال من رفتم تا این طناب رو ببرم. رفتم که سرت رو با احساساتی که دوستشون نداری، شلوغ نکنم.
    انقدر من و ترس‌هام رو می‌شناخت و رفته بود؟ می‌دونست چقدر تو عشق و عاشقی می‌لنگم و رفته بود؟
    - حالا بریدید؟ طناب رفاقت با من رو بریدید؟
    زهرخند زد:
    - رفاقت؟ کاش ازم می‌پرسیدی که من اصلا دوست دارم رفیقت باشم؟ رفتم، گفتم شاید به چشمت بیام ولی حتی یه زنگ هم نزدی. اولین باری که مامان دیدت ازم پرسید: "خبریه؟" ، تو دل من خیلی خبرها بود ولی تو فقط دنبال یه رفیق قوی بودی، یه پناه. می‌ترسیدی مثل مادرت بشی. پس به مامان گفتم: "نه." گفتم فقط با هم رفیقیم. بعد از اون مامان هر روز می‌گفت: "پس آخرش دل یکیتون می‌سوزه." من فقط رفتم که دلم نسوزه.
    و من چی می‌تونستم بگم وقتی حرف‌هاش تا ته دنیا حق بود؟
    - نهال خودت این حرف‌ها رو بهتر از من می‌دونی ولی بذار یه بار هم من بهت بگم. بابات رو ببخش، بذار آزاد بشی، بذار دلت آروم بگیره.
    یاد مامان روی صدام خش انداخت:
    - روان‌شناس بی‌عرضه‌ایم، نه؟ نسخه‌هام روی خودم جواب نمیده. شما که رفتید محتاط‌تر هم شدم.
    نفسش رو عمیق‌ کشید و عمیق‌تر بیرون فرستاد:
    - انقدر محتاط شدی که بتونم امیدوار باشم هنوز تنهایی؟
    به پشتی صندلی تکیه دادم و این‌بار روبه‌روی آدمی که انقدر من رو می‌شناخت، اهمیتی ندادم که چقدر ریز دیده میشم.
    - قراره یه دور دیگه تاس بریزیم؟ ما قبلا پای این میز بازی کردیم.
    دست‌هاش رو سر زانوهاش زد و بلند شد و من داشتم فکر می‌کردم پویا هم قبول کرده این بازی تموم شده‌اس که گفت:
    - من با گرفتن یه مطب تو این ساختمون تاسم رو ریختم. تهش قراره فقط رفیقت بمونم دیگه؟!
    و بدون شنیدن جواب من رفت. کیف به دست که از اتاقم بیرون اومدم، با ندیدن مریم پشت میزش، دعا به جون علی‌ای کردم که امروز زودتر از همیشه دنبالش اومده بود. چون اصلا حوصله‌ی توضیح دادن خودم رو نداشتم. چون هیچ‌کس جز پویا نمی‌دونست من چقدر از احساساتی که با حرف عین شروع میشن، می‌ترسم.
    ماشین رو که توی حیاط پارک کردم، به‌قدری خسته بودم که اگر می دونستم کسی داخل خونه منتظرم نیست تا فردا صبح داخلش می‌نشستم. از یه طرف پویا و از طرف دیگه طهورایی که من رو به‌شدت یاد مادرم انداخته بود، هرچند من عادت داشتم که راه و بیراه، با بهونه و بی‌بهونه یاد مامان بیفتم و دلتنگی کنم. شاید طهورا هم یه بهونه بود؟ ولی نه، بهونه نبود. موقع خداحافظی و دم رفتن که بازوی برادرش رو ول کرد و برگشت تا بغلم کنه. هم چشم‌های من گرد شد، هم برادرش که "طهورا؟!" رو با اون همه علامت تعجب به زبون آورد. ولی وقتی داشت سعی می‌کرد تا هم من رو بغـ*ـل کنه، هم مواظب کوچولوی توی شکمش باشه، بیشتر از هر لحظه‌ای فهمیدم که سیاوش نباید با این مامان مهربون بد تا کنه. قطعا طهورا، مامان فرشته‌ی من نبود، آقا سیاوش هم مطمئنا ذره‌ای شبیه پدرم نبود. ولی اشک‌های طهورا برای من مثل اشک‌های مامان بود. بعد از مامان هر عاشقی که جلوم اشک ریخت تا ته قلبم سوخت. کاش واقعا برای طهورا و حال دلش کاری از دستم برمی‌اومد.
    با همین فکرهای در هم و آشفته حیاط رو طی کردم و غرق خودم بودم که صدای خاله فرانک رو شنیدم:
    _ حواست کجاست دختر؟ تو آسمون‌ها راه میری.
    "سلا..." ذوق‌زده‌ام به میم نرسیده بود که خاله محکم بغلم کرد. انقدر محکم که احساس کردم همه‌ی خستگی‌ام از تنم رفت و سبک شدم. خاله خیلی شبیه مامان فرشته بود. حتی یه وقتایی که مثل الآن که دلتنگی اَمونم رو می‌برید. بغـ*ـل‌های خاله رو برای خودم تجویز می‌کردم چون عجیب بوی مامان رو می‌داد. بغضم رو به زور پس زدم:
    _ خاله چلونده شدم به خدا.
    از خودش فاصله‌ام داد و چشم‌هام رو نگاه کرد:
    _ خوبی خاله جون؟ چرا انقدر تو فکر بودی؟
    از خاله فاصله گرفتم و مشغول در آوردن کفش‌هام شدم:
    _ اگر بخوام دروغ نگم، امروز عالم و آدم دست به دست هم داده بودن که من رو یاد مامان بندازن.
    خاله نفس عمیقی کشید و سرش رو سمت آسمون گرفت که اشکش نچکه.
    _ فرانک رفتی نهال رو بیاری، خودت موندگار شدی که!
    با صدای بلند گفتم:
    _ سلام به خاتون گل خودم... اومدیم، اومدیم... شما خودت رو عصبانی نکن.
    خاله دستش رو پشتم گذاشت و به سمت سالن هدایتم کرد:
    _ فرشته به داشتنت افتخار می کنه، حتی اگر مثل الآن فقط اون بتونه ما رو ببینه، می دونی دیگه؟
    اگر صحبت می‌کردم، اشکم می‌ریخت. پس فقط سر تکون دادم و خاله موهای بیرون زده از مقنعه‌ام رو بوسید:
    _ برو... هر وقت که آروم شدی بیا. من سر خاتون رو گرم می کنم.
    از خاله واقعا ممنون بودم و زیر دوش تلاش کردم خودم تمرین نفس کشیدن طهورا رو انجام بدم تا راه نفسم باز بشه... دم... بازدم، دم... بازدم...
    با یه سر حوله پیچ و یه دست لباس راحتی وارد آشپزخونه شدم و از این پچ‌پچی که به محض ورودم قطع شد، بوهای خوبی نمی‌اومد. سر میز شام هم انقدر برای هم چشم‌وابرو اومدن که دیگه مطمئن شدم یه خبرهایی هست و شروع به بو کشیدن کردم. خاله اول متوجه شد و به شعله های گاز نگاه کرد:
    _ بو میاد؟ گاز که خاموشه، حتما از خونه ی همسایه‌اس.
    _ نه، اتفاقا بو دقیقا از همین میز میاد.
    حالا خاتون هم داشت با اون بینی قلقلی‌اش بو می‌کشید:
    - وا؟! مادر راست میگی؟ فکر کنم بینی من از کار افتاده فرانک... یه وقت بگیر بریم دکتر.
    وقتی انقدر فلفل می‌شد، نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم و ماچش نکنم:
    - آخیش، جیگرم حال اومد. حالا بهم بگید چه‌خبره؟ از قبل از شام دارید با خاله پچ‌پچ می‌کنید.
    و واقعا حقم نبود که خاله نیشگونم بگیره، روی بازوم رو مالیدم:
    - آخه این چه عادت بدیه شما دارید، مریم هم ازتون یاد گرفته، من رو بیچاره کرده سر کار...
    آستین تیشرتم رو بالاتر کشیدم:
    - نیگا خاله، عروست همه‌ی تنم رو کبود کرده.
    _ حتما واسه اون بیچاره هم از این فیلم‌ها میای دیگه!
    چشم‌هام از این بازتر نمی‌شد:
    _ یا حسن! مریم بیچاره اس؟!آخی... طفلکی... واقعا دلم سوخت براش.
    و چشمک زدم:
    - حالا خوشگل‌های من بگن جریان چیه؟ می‌دونید که من رو با این حرف‌ها نمی‌تونید بپیچونید دیگه؟
    و لبخند سی‌ودو دندونه‌ی خاله بهم گفت که این ماجرا نیازی به توضیح نداره. چون این لبخند قشنگ خاله فقط مخصوص مراسم خواستگاری بود.
    - خاله خواهشا بهم نگو که دوباره برام خواستگار پیدا کردی.
    خاله که با لب های جمع شده اش سر تکون داد و تاییدم کرد؛ قاشقم رو محکم‌تر چسبیدم:
    _ بخوریم که غذا ها یخ کرد.
    خاتون کم‌جون و آروم گفت:
    _ دیدی فرانک؟!
    ادامه‌ی این سناریو رو از حفظ می‌دونستم ولی احترام حکم می‌کرد که گوش کنم.


    :aiwan_light_heart:اللهم عجل لولیک الفرج:aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:

    میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    یاخیرالحافظین

    توی تنهایی خودم بودم... یک نفر آمد و سلامی کرد... توی این شهر خالی از مردم... یک نفر داشت کودتا می کرد
    #علیرضا_آذر_جان

    سلاااااام به روی ماه دوست داشتنی هام... حالتون چطورههههه؟ هوم؟
    تازه رسیدم خونه و باید بگم که فردا شب پست نداریم چون تو تایم باقی مونده از امروز حوصله ی نوشتن و ویرایش ندارم. پست پس فردا رو هم ده شب به بعد میذارم احتمال زیاد
    این رو بدونید که خیلی دوست داشتنی هستید:aiwan_light_heart::aiwan_light_heart:
    حال دل هاتون خووووب
    _____________________________
    #پست_هشتم


    - ببین نهال‌جان، خودت هم می دونی که برای من مثل عطیه می‌مونی. تو دختر اول منی نهال. من نمیگم با این خواستگار ِ ازدواج کن که، میگم بذار بیاد، همدیگه رو ببینید. دو کلام با هم صحبت کنید. شاید اصلا از هم خوشتون نیومد، شاید هم اومد. ندیده، نشناخته که آدم نه نمیگه ...
    و رو به خاتون که با چشم های ناراحت به ما نگاه می کرد، ادامه داد:
    _ بد میگم خاتون؟
    _ نه والا.
    و خب طبق پیش‌بینی‌های من الآن وقت اون رسیده بود که خاتون با دست راستش، سمت چپ قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش رو ماساژ بده و خاله خیلی هراسون بگه:
    - ای‌وای چی شد مامان؟
    و وقتی خاتون مثل همیشه گفت:
    - نمی‌دونم مادر، انگار نفسم بالا نمیاد.
    دیگه نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. خاتون درد نداشته‌اش یادش رفته بود و داشت متعجب نگاهم می‌کرد.
    - یعنی عاشقتونم. محض رضای خدا هم که شده یکم ابتکار عمل به خرج بدید. تو این پنج شیش سال نکردید یه جمله‌ی جدید اضافه کنید. خاتون حداقل این دفعه بگو: "من نمی‌دونم چرا انقدر دست چپم درد می‌کنه مادر؟" .
    - باشه حالا تو هم دور برداشتی. دفعه‌ی دیگه به عطی میگم بهمون جمله‌های جدید یاد بده. تو هم بیا دختر خوبی باش و این دفعه برو سر قرار، تهش می‌خوای مثل همیشه "نه" بگی دیگه؟
    لیوان دوغم رو دست به دست کردم:
    _ باشه، قبوله. بگید پنجشنبه شب بیاد محل کارم که همدیگه رو ببینیم. فقط یه مختصر توضیحاتی رو الآن بهم بگید، که بدونم قرار ِ چطور آدمی رو ملاقات کنم و چه‌جور آدمی قراره بیاد خواستگاری‌ام؟
    خاله خیلی مشتاق خودش رو روی میز جلو کشید و خاتون پیشونی‌ام رو بوسید.
    _ نوه‌ی همسایمونه، سی و چهار سالشه، مدیریت بازرگانی خونده. معاون کارخونه ی پدرش تو کرجه، تک فرزنده و همین دیگه. یعنی من تا همین‌جاش رو می دونم. مادربزرگش که خیلی ازش تعریف می کرد.
    با انگشتم روی میز ضرب گرفتم:

    _ سنش خوبه، معاون کارخونه ی پدرش برای من، ترکیب اضافی جالبی نیست. تک فرزند؟ این رو هم دوست ندارم ولی باید ببینمش، این‌طوری نمیشه نظری داد. مادربزرگ ها هم از نوه اشون تعریف نکنن از کی تعریف بکنن؟
    خاتون با صدای آرومی گفت:
    _ میگم اولین ملاقتتون توی مطب باشه، یکم... یعنی به نظر خودت یکم یه‌جوری نیست؟ من میگم حداقل بیاید خونه که من باشم و خیالم هم راحت باشه.
    خاتون کوچولوی من می ترسید چیزی بگه و من حرفم رو پس بگیرم. دست تپلش که کنار دستم روی میز بود رو گرفتم و کمی فشار دادم:
    _ انقدرها هم که فکر می کنی بی فکر نیستم. گفتم بیاد مطب، ولی می‌برمش کافی شاپ داخل ساختمون، خوبه؟ این‌طوری خیالتون راحت میشه؟
    مستاصل گفت:
    _ این چه حرفیه، تو همیشه دختر با فکری بودی و هستی، همین که خودت میگی خیلی هم خوبه. هر دو تا خانواده هم که در جریانن، جفتتون هم که دیگه عاقل و بالغید. بشینید قشنگ صحبت‌هاتون رو بکنید. ببینید اصلا به دل همدیگه می‌شینید یا نه؟
    آخر شب که پتو رو تا روی سرم بالا کشیدم، داشتم فکر می‌کردم چه روز شلوغ تموم نشدنی‌ای بود. طهورا و پویا کم بودن، دردسر خواستگار جدید هم بهشون اضافه شد.
    داشتم به صحبت های یه پسر جوون افسرده و پریشون گوش می‌کردم. چند وقتی از گرفتن کارت پایان خدمتش می‌گذشت و حالا شب‌ها خوابش نمی‌برد، چون در طول سربازی‌اش مامور اجرای حکم چند نفر اعدامی بود و حالا هر شب کابوس می‌دید که صندلی زیر پاش رو می‌زنن و با احساس خفگی از خواب می‌پرید. اولین‌بار که به مطبم اومده بود، تمام گلوش رد زخم بود، از بس که برای نفس کشیدن تقلا کرده و گردنش رو چنگ زده بود.
    صحبت‌هاش که تموم شد، لیوان شیر گرمی که مریم زحمتش رو کشیده بود، روی میز گذاشتم و روبه‌روش نشستم:
    - می‌دونید که من و برادر و پدرتون پیگیر پرونده‌ی اون چندتا مجرم بودیم، درسته؟
    - آره.
    - حرف ما رو قبول دارید؟
    - آره.
    لبخند زدم:
    - یکی از اون‌ها دو تا بچه رو از بچگی کردن محروم کرده بود. یکی دیگه‌اشون نفس سه‌تا آدم رو گرفته بود. یکی دیگه‌اشون به اسم رمالی، خانمی که به‌خاطر مشکل همسرش باردار نمی‌شد رو بیهوش کرده بود و... .
    وقتی بغض این‌جوری راه گلوم رو می‌بست، فکر می‌کردم روان‌شناس بدی هستم ولی چرا بوی بهبود ز اوضاع جهان نمی‌اومد؟ پس قرار بود این همه حال بد، کِی خوب بشه؟ اون آدمی که باید بیاد، چرا نمی‌اومد.
    جمله‌ای که ادامه نداده‌بودم رو به حال خودش گذاشتم و گفتم:
    - شما آدم‌های خوب رو از زندگی محروم نکردید. ما اول از همه باید مسئله‌ی عذاب‌وجدانتون رو حل کنیم، می‌دونید دیگه؟
    و به لیوان شیرش اشاره کردم:
    - بفرمایید، سرد میشه.
    لیوان رو دستش گرفت، پرسیدم:
    - هفته‌ی پیش چند بار کابوس دیدید؟ پدرتون می‌گفت، شب‌های آروم‌تری داشتید.
    - سه بار.
    دقیق‌تر نگاهش کردم. زخم‌های روی گردنش کم‌رنگ شده بودن و زخم جدیدی نداشت و این یعنی داشتیم خوب پیش می‌رفتیم.
    - خودت راضی هستی؟
    - بله خانم دکتر.
    - ماه دیگه می‌بینمت ولی غیر از اون هر وقت که حس کردی نیاز داری باهام صحبت کنی، حتما تماس بگیر.
    در اتاق رو که با لبخند و یه صورت آروم بست، من هم لبخند زدم و ناخودآگاه یاد طهورایی افتادم که هیچ خبری از سیاوش عاشق‌پیشه‌اش نشده بود و قبل از اینکه به مریم بگم، پرونده‌اش رو برام بیاره تا باهاش تماس بگیرم، در باز و برادر طهورا وارد شد. ضربان قلبم در ثانیه دو برابر شد و تقریبا از روی صندلی پریدم:
    - طهورا چیزی‌اش شده؟

    :aiwan_light_heart:اللهم عجل لولیک الفرج:aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا