رمان دگرش | ستایش خرم کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

#setayesh#

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/09
ارسالی ها
157
امتیاز واکنش
1,222
امتیاز
336
محل سکونت
دنیای پر هیاهو
نام رمان: دگرش
ژانر : تخیلی ،عاشقانه
نام نویسنده: ستایش خرّم کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر رمان: @Mahbanoo_A
خلاصه:
آژمان با تموم دلسرد بودنش نسبت به زندگی می خواد یه کشف کنه ، یه کشف بزرگ!
راهی رو انتخاب کرده که انتهاش مشخص نیست.
راهی که آدم های زیادی توش قدم گذاشتن و دیگه هم برنگشتن.
حالا قراره تو این تصمیم جدیدی که گرفته اتفاق های جدید ، آدم های جدید و حس و حالی رو تجربه کنه که تا حالا نتونسته تجربه کنه.
و شاید هم یه سری حقایق براش رو بشه که....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    268748_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    #setayesh#

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    1,222
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    دنیای پر هیاهو
    به امید خودت نه به امید خلق روزگار:)
    مقدمه:
    یک دگرگونی؛یک من و یک تو ، هر کداممان از یک دنیا!
    تو از دنیایی بی کران و من در گوشه ای ترین نقطه از دنیای تو!
    تو اندازه ی تمام دنیای منی و شاید من نقطه ای کوچک در وجود تو!
    و چه اتفاق شیرینی بود؛این دگرگونی دنیای بزرگ تو و دنیای کوچک من.
    ***
    شاید اگر کسی منتظرش بود برای این تغییر ناراحت میشد.
    اما حال که او جز تنهایی و تنهایی کسی را نداشت پس ناراحتی هم معنایی نداشت؛تنها مجبور بود طوری دیگر و شاید با کمی سختی بیشتر زندگی اش را ادامه دهد.
    به آن مرد که چهره ای کمی متفاوت تر از یک انسان داشت نگاهی انداخت ، با سردی که در کلامش مشهود بود تنها جمله ای که به ذهنش آمد به زبان آورد.
    –حالا باید چیکار کنم؟!
    پیرمرد ابروان پرپشت سفید رنگش را بالا انداخت.
    شاید از روی تعجب!
    کمی با همان حالت و ابروان بالا پریده به پسرک لاغر اندام رو به رویش چشم دوخت.
    عجیب بود که آن پسر از خود هیچ واکنشی نشان نمی دهد.
    بارها و بارها این اتفاق برای انسان های دیگری که در این امر بیش از حد خود کنجکاوی میکردند پیش آمده بود ، اما هیچ کدام بیش از یک یا دو ماه دوام نیاورده بودند و حالا این همه بیخیالی آن پسرک تعجب برانگیز بود.
    پیرمرد به خود آمد نگاه از پسر روبه رویش گرفت و به مناظر اطراف چشم دوخت.
    پس از مدتی لب گشود و گفت:
    –تصمیمت جدیه ، نمی خوای نظرتو تغییر بدی؟
    پسر به مرد که چشمانش پر از سوال بود چشم دوخت و با قاطعیت گفت:
    –نبودن من کسی رو ناراحت نمی کنه ، پس اینجا بودن یا اونجا بودنم هیچ فرقی به حالم نداره!
    سپس با کمی مکث ادامه داد:
    –شما به من کمک می کنی؟
    پر اقتدار کلامش را به زبان آورد اما باز هم در لحنش کمی مظلومیت هویدا بود!
    شاید این مظلومیت به خاطر تمام نداشته هایش بود یا حتی به خاطر تمام تنها بودن هایش.
    این اولین بار بود که میخواست به کمک های کسی تکیه کند!
    او عادت داشت همیشه جور زندگی اش را تنها به دوش بکشد و آیا ترک عادت موجب مرض نمی شود؟!
    مرد قدمی جلو آمد و با کمی مکث گفت:
    –امیدوارم پشیمون نشی پسر جون!
    دنبالم بیا
    بی خبر از همه جا با فکر اینکه شاید تمام گفته های مرد تنها یک شوخی باشد به دنبال مرد به راه افتاد...
    ****
    با دهانی باز به صحنه ی روبه رو چشم دوخت.
    یکباره با خود گفت؛ شاید خواب می بیند!
    ناخن های نه چندان بلندش را در دستش فرو کرد ، اما نه او بیدار بود ؛بیدارِ بیدار
    دستش را به شانه مرد زد و با تعجب گفت:
    –اینجا کجاست؟
    مرد دست پسر را کنار زد و با اخمی پررنگ رو به او گفت:
    –به همین زودی جا زدی؟
    پسر دهان باز کرد تا حرفی بزند ، اما حرفی برای گفتن نبود.
    تازه به عمق فاجعه پی بـرده بود.
    پیرمرد با همان اخم ادامه داد:
    –بهتره بفهمی که تو دچار یه دگرگونی شدی یه دگرگونیِ بزرگ!
    تو فقط باید این راهی رو که اومدی ادامه بدی، برگشتی در کار نیست. و سپس بی توجه به او به راه خود ادامه داد.
     

    #setayesh#

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    1,222
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    دنیای پر هیاهو
    گیج و منگ بود.
    خود را در خودش گم کرده بود!
    سرگردان تر از همیشه بود.
    کم دردسر داشت؟!
    حالا این فاجعه هم به تمام آنها اضافه شده بود.
    ناچار به دنبال همان مرد به راه افتاد
    بهتر از تنها ماندن در این جنگل بود.
    در تنهایی ممکن بود هر بلایی به سرش بیاید.
    پس ترجیح داد میان بد و بدتر
    بد را انتخاب کند.
    ‌بهتر از مردن بود ، نبود؟!
    ***
    لباس را به سمتش گرفت،باز هم تاکید کرد:
    –حق نداری درباره ی هویتت به کسی چیزی بگی پسر جون ، می فهمی که ، من دنبال درد سر نیستم؟!
    سپس از کلبه ی چوبی بیرون رفت.
    آهی کشید.
    راهی جز برآورده کردن گفته های مرد نداشت ، این گونه به نفع خودش هم بود.
    حداقل می توانست در این مدتی که پیش مرد می ماند؛ هم سرپناهی داشته باشد و هم چاره ای برای دردسر جدیدش پیدا کند.
    هر چند آینده برایش مثل روز روشن بود.
    اما باید تمام تلاشش را به کار می گرفت.
    بعد از تعویض لباس هایش با آن لباس های عجیب و غریب از کلبه چوبی بیرون رفت.
    به سمت آن مرد رفت.
    بدون هیچ مقدمه ای گفت:
    –الان قراره من کی معرفی بشم؟
    مرد به چشمانش چشم دوخت و گفت:
    –یکی از آشناهای دور معرفیت میکنم که از یه قبیله ی دیگه ای!
    سری به معنای فهمیدن تکان داد.
    در همان لحظه دختری دوان دوان به جمع آنها پیوست و همان طور که نفس ، نفس می زد کلماتی را بریده ، بریده بر زبان آورد:
    –پدر بزرگ قسمتی از مزرعه آتش گرفته!
    مرد همان طور که کلاهِ حصیری اش را بر سر می گذاشت با عجله رو به پسر کرد و گفت:
    –بجنب ، باید کمک کنی آتش رو خاموش کنیم.
    ***
    مرد عرق پیشانی اش را با دستمالی پاک کرد.
    همان طور که نفس عمیقی از سر آسودگی می کشید ، نگاه قدر دانش را به پسر دوخت و گفت:
    –واقعا ممنون ، اگه تو نبودی ممکن بود کل مزرعه آتش بگیره و حتی مزرعه های دیگه هم درگیر این آتش بشن!
    پسر لبخند کمرنگی به لب آورد و به گفتن؛خواهش می کنمی ، اکتفا کرد.
    مرد هم متقابلا به او لبخندی زد.
    دوست داشت درباره ی او بیشتر بداند.
    برای همین برای شروعِ گفت و گو پیش قدم شد و این بار پرسید:
    –اسمت چیه؟ تو هنوز درباره ی خودت به من چیزی نگفتی!
    آژمان ناخودآگاه آهی کشید.
    او هیچ چیز خود را دوست نداشت!
    چه برسد به آنکه خود را هم برای کسی بازگو کند!
    اما با تمام این ها ، با اینکه هیچ رغبتی به پاسخ دادن نداشت ، کوتاه جواب داد:
    –اسمم آژمانِ
    مرد هم در پاسخ گفت:
    –منم آدُرم ، اهالی دهکده به من میگن عمو آدُر
    سپس با کمی مکث ادامه داد:
    –دوست دارم تو هم با من راحت باشی و من رو مثل بقیه صدا کنی!
    وقتی دید که آن پسر دست از سکوت کردن بر نمی دارد.
    از جایش بلند شد و بی هیچ حرفی از آنجا دور شد.
     

    #setayesh#

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    1,222
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    دنیای پر هیاهو
    بعد از رفتن آدُر ، آژمان نگاهی به جای خالی او انداخت.
    سردی رفتارش به خاطر برخورد اولینِ آن مرد نبود ، نه ، اصلا!
    او اخلاق همیشگی اش همین بود.
    نه مغرور بود ، نه خودخواه و نه حتی خودبین!
    او فقط خجالتی بود ، همین.
    هیچ وقت نمی توانست احساساتش را به درستی بروز دهد.
    او حتی در درک و پاسخ به احساس دیگران هم ناتوان بود.
    گاهی از این همه بی جربزه بودنش ، حتی خودش هم به ستوه می آمد چه برسد به بقیه!
    دستی به داخل موهای مشکی رنگش کشید.
    همان لحظه یک جفت چکمه ی قرمزرنگ در نزدیکی اش متوقف شد.
    نگاهش را بالا آورد و به دختر رو به رو چشم دوخت.
    همان دختری بود که خبر آتش گرفتن مزرعه را به آدُر رسانده بود.
    چشمان سبز رنگ دختر تنها چیزی بود که در اولین نگاه به خوبی اضحار وجود می کردند.
    نگاه خیره اش را از او گرفت و به دور دست ها دوخت.
    منتظر بود تا دختر حرفش را بزند و برود ، دلش می خواست تنها باشد و فکری به حال بدبختی که نه ، بدبختی هایش کند!
    دختر ترنج نام؛لبخند ملیحی زد.
    با لحنی مهربان گفت:
    –بابا آدُر گفت؛که بهت بگم بیای واسه شام
    آژمان نگاهش را باز به چهره ی دختر دوخت و تنها به گفتن ، میل ندارمی ، بسنده کرد.
    اما مثل اینکه ترنج دست بردار نبود. چون باز گفته ی خودش را باز گو کرد.
    طوری که انگار قصد دارد حرف خودش را به کرسی بنشاند.
    ترنج–اما پدر بزرگ گفتن که اگه شما نباشی...
    آژمان بی حوصله وسط حرفش پرید و گفت:
    –گفتم که میل ندارم!
    سپس دختر را از سر راهش کنار زد و از آنجا دور شد.
    ترنج با اخم به رفتن او می نگریست. تنها تصویری که در ذهنش از او داشت ، یک شخص بی ادب بود.
    او حتی به ترنج اجازه نداده بود که جمله اش را کامل کند!
    نگاه از رفتن او گرفت و در دل گفت؛اصلا چه بهتر خودم تنهایی همه ی غذاها رو می خورم!
    سپس راه کلبه را در پیش گرفت.
    ***
    آدُر این بار سوالش را با کمی عصبانیت تکرار کرد.
    –یعنی چی که رفت؟
    اصلا کجا رفت؟!
    دختر با بی قیدی شانه بالا انداخت و جواب داد:
    –من از کجا بدونم ، گفت میل ندارم و...
    آدُر به میان حرفش پرید و گفت:
    –بسه نیازی به تکرار حرفات نیست ، از وقتی که اومدی تا الان صد بار این جمله ها رو برام مث طوطی تکرار کردی!
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    –بیا بشین شام بخوریم ، خودش هر جا باشه پیداش میشه!
    ترنج با خاطری آزرده صندلی را عقب کشید و نشست.
    عامل تمام این بداخلاقی های پدر بزرگش را تنها آن پسر از خود راضی می دانست.
    از زمانی که آن پسر را بی هوش در جنگل پیدا کرده بودند ، پدر بزرگ اش تمام حواس و نگرانی اش پیش آن پسربود.
    طوری که ترنج با بچگی تمام فکر می کرد دیگر پدر بزرگش دوستش ندارد و آن پسر هنوز از راه نرسیده جایگاهش را تصاحب کرده!
    آدُر نگاهی به ترنج و ظرف غذای دست نخورده اش کرد و پرسید:
    –ترنج ، بابا جان چرا غذا نمی خوری؟!
    انگار که آدر ، داد زدن ها و عصبانیت اش را فراموش کرده بود.
    ترنج با کمی دلخوری نگاهی به پدر بزرگ اش انداخت.
    اما با یادآوری حرف آن پسر گستاخ ، نا خودآگاه اخم در هم کشید و با تقلید و کمی چاشنی حرص گفت:
    –میل ندارم!
    به دنبال حرفش صندلی را عقب داد و از جای بلند شد.
    به سمت پله ها رفت و خودش را به سرعت به اتاقش رساند و در اتاق را با ضرب به هم کوباند.
    خود را بر روی زمین رها کرد.
    دلش از رفتار پدر بزرگش گرفته بود!
    با اینکه او آن چنان هم بد با او برخورد نکرده بود!
    اما باز هم ناراحت بود.
    شاید هم توقع نداشت پدر بزرگش یک غریبه را به او ترجیح دهد!
     

    #setayesh#

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    1,222
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    دنیای پر هیاهو
    ساعت ها می گذشت و آژمان بی خبر از همه جا بر روی تکه سنگی نشسته بود.
    نمی دانست باید چکار کند؟
    سخت بود ، سخت تر هم شده بود.
    زندگی نبود که دار بلا بود.
    مشکلات پشت مشکلات ، سختی پشتِ سختی!
    خسته از نشستن زیاد ، بر روی زمین پوشیده ازعلف ، دراز کشید.
    نگاهش را به آسمان شبرنگ دوخت.
    آسمان تاریک ، خود را با عظمت تمام به نمایش گذاشته بود و انگار امشب درخشش ستارگان هم بیشتر بود!
    ستاره ها نزدیک تر شده بودند و پررنگ تر هم به نظر می آمدند.
    همان طور که چشمانش را به آسمان دوخته بود ، کم کم پلک هایش سنگین شدند و به خواب عمیقی فرو رفت.
    ***
    نور خورشید با قدرت هر چه تمام تر وجودش را بر زمین پاشید.
    آژمان چشم هایش را از هم باز کرد.
    نگاهش اطراف را کاوید.
    تازه به یاد آورد که شب قبل روی زمین و در جنگل خوابش بـرده است.
    به سختی به بدنش تکانی داد.
    به خاطر خوابیدن بر روی زمین سفت ، تمام عضلاتش گرفته بود و حالا حتی تکان خوردن را برایش سخت کرده بود چه برسد به بلند شدن!
    هر طور که بود ، از جایش بلند شد.
    مانده بود چگونه راه کلبه را پیدا کند؟
    ناخودآگاه حرف های دختر را به یاد آورد.
    وقتی از پیش او رفته بود.
    آنقدر ذهنش درگیر بود که به راهی که دارد می رود توجهی نداشت.
    و حالا واقعا گم شده بود!
    چرخی به دور خود زد.
    دستی پشت گردن اش کشید.
    واقعا مانده بود ، چه کند؟
    همان لحظه صدای شخصی را شنید.
    در جایش متوقف شد و سعی کرد تشخیص دهد که صدا از کدام طرف می آید.
    کمی جلو تر رفت.
    صدا از سمت راستش بود.
    به آن سمت رفت.
    هر چه نزدیک تر می رفت صدا هم واضح و واضح تر می شد.
    به نزدیکی بوته ی تمشکی که رسید.
    پسری را دید که پشت به او در حال چیدن تمشک و آواز خواندن است‌.
    پسر لحظه ای صدای خش خش پایی را شنید و ترسیده به عقب بازگشت.
    به آژمان که پشت سرش ایستاده بود چشم دوخت.
    او را نمی شناخت.
    از جا بلند شد و با حالتی گارد گرفته گفت:
    –تو کی هستی؟
    آژمان تنها به او نگاه کرد.
    تنها چیزی که به ذهنش آمد این بود ، که او چقدر شبیه دختر هاست!
    پسر از روی زمین تکه چوبی برداشت و ادامه داد:
    –میگی یا به روش خودم ازت حرف بکشم.
    آژمان با تعجب به او نگاه کرد.
    منظور از روش خودش کتک کاری نبود دیگر ، نه؟
    پسر با بی حوصلگی تکرار کرد:
    –آقا مگه تو کری ، بگو کی هستی و خلاص
    آژمان لبخندکمرنگی بر لب آورد و گفت:
    –از یه قبیله ی دیگه ام و الان مهمونِ آدُرم
    پسر همین که نام آدر را شنید؛ با حالت خنده داری با چوبی که در دست داشت سرش را خاروند و سپس گفت:
    –اِ ، جداً ، خوب من هم اندریمان هستم؛خوشحالم از دیدنت.
    کمی مکث کرد و سپس منِ ، مِن کنان با لبخند دندان نمایی گفت:
    –اوم ، چیزه تو که به آدر چیزی نمیگی؟!
    آژمان با خود فکر کرد که او چه چیزی را می خواهد به آدر بگوید؟
    ناگهان ، جرقه ای در ذهن آژمان خورد.
    با خود فکر کرد که حتما این پسر از آدر حساب می برد که این حرف را می زند.
    با چشمانی براق رو‌به اندریمان کرد و گفت:
    –خوب شرط داره!
    اخمی بر پیشانی نسبتا بلند اندریمان
    نشست.
    با همان صورت اخم آلود گفت:
    –خوب ، چه شرطی؟!
    آژمان چرخی به دور خود زد و گفت:
    –راستش من این اطراف رو بلد نیستم ، برای همین راه ده رو گم کردم ، شرطم اینِ که راه ده رو بهم نشون بدی.
    اندریمان لبخندی به لب آورد و گفت:
    –همین ، یه لحظه ترسیدم گفتم الان چه شرطی قراره برام بزاره؟
    سپس خم شد و ظرف چوبی پر از تمشک را برداشت و رو به آژمان گفت:
    –دنبالم بیا راه ده رو بهت نشون میدم.
     

    #setayesh#

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    1,222
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    دنیای پر هیاهو
    هر دو در کنار هم به سمت ده حرکت می کردند.
    اندریمان هم زمان هم از نشانه هایی می گفت؛که مردم ده در راه گذاشته بودند تا راه را گم نکنند.
    اما آژمان انگار تمام حواسش را در سرزمینی ناشناخته جا گذاشته بود.
    هر چند خود او هم در حال حاضر در سرزمینی ناشناخته بود!
    آژمان دلش می خواست بپرسد.
    از همه چیز بپرسد و بفهمد که دقیقا اینجا کجای دنیاست؟!
    تمام حساب و کتاب ها را از دست داده بود و به یاد نمی آورد که کجاست و چگونه از این ناکجا آباد سر در آورده؟
    با اینکه آدر برایش گفته بود ، همه را هم گفته بود.
    اما باز هم فکر می کرد چیزی نمی داند!
    اندریمان وقتی او را غرق در افکار خود دید ، محکم به شانه ی او کوبید و با خنده گفت:
    –کجایی پسر ، بد تو فکریا؟
    آژمان کوتاه جواب داد:
    –نه چیزی نیست ، فقط به یادِ یه دوست افتادم!
    شاید بی ربط ترین جمله دنیا را به زبان آورده بود.
    اما ژرفای افکارش بیشتر از اینها بود ، چون دوباره او را در خود غرق کرد!
    می خواست بپرسد ، اما نمی دانست چگونه؟
    می خواست بپرسد که آیا او در مورد این دگرگونی چیزی می داند یانه؟
    اما می ترسید ، می ترسید ، رازش فاش شود!
    آن موقع چه باید می کرد؟
    البته هیچ دوست نداشت که آدُر و خانواده اش را هم به درد سر بیندازد.
    هر چه بود آدر بسیار به او کمک کرده بود.
    هر چند آدر در اولین دیدار با او خوب برخورد نکرده بود.
    اما با تمام اینها باز هم خوبی را در حقش تمام کرده بود
    همین که هویتش را میان مردم ده فاش نکرده و به او سرپناهی داده بود ، خودش کلی بود.
    نگاهش را اطرافش چرخاند.
    مثل اینکه به نزدیکی ده رسیده بودند.
    چون شیروانی بودن کلبه های چوبی از آنجا هم به خوبی مشخص بود.
    اما خانه ی آدر با ده کمی فاصله داشت.
    برای همین دستی به شانه ی اندریمان زد و با قدر دانی گفت:
    –واقعا ممنون از اینجا به بعد رو خودم بلدم و البته امیدوارم بتونم یه روز این خوبی رو جبران کنم.
    اندریمان لبخندی به لب آورد.
    هنوز هم در ذهنِ آژمان ، او به دختر ها شبیه بود.
    اندریمان–کاری نکردم.
    با کمی مکث ادامه داد:
    –امیدوارم برای هم دوست های خوبی بشیم.
    آژمان هم متقابلا لبخندی بر صورت او پاشید و گفت:
    –البته و امیدوارم!
    سپس هر دو از هم جدا شدند و به سمت مقصد خود حرکت کردند.
    ***
    روبه روی کلبه ی چوبی ایستاد.
    با کمی تأخیر ، چند ضربه به در زد.
    خوب در هر صورت که باید با آنها رو به رو می شد ، هر چند به خاطر رفتار اشتباهش باز هم کمی خجالت می کشید.
    ولی در هر صورت الان ، با ساعتی بعد که فرقی نداشت ، داشت؟
    ترنج به هوای اینکه بابا آدرش است در را با عجله باز کرد اما با دیدن او به یکباره اخم هایش در هم فرو‌ رفت.
    آژمان با دیدن اخم های او کمی جا خورد.
    اما اخم او که مهم نبود.
    لب باز کرد و گفت:
    –میشه بری کنار ، می خوام بیام تو!
    ترنج در ذهنش پرویی نثارش کرد و از جلوی در کنار رفت.
    یک راست به سمت اتاقش رفت و در را هم محکم پشت سرش بست.
    دل خوش کرده بود که او دیگر بر نمی گردد.
    اما انگار دست بردار نبود.
    پدر بزرگش چه ساده لوحانه فکر کرده بود که او به خاطر اولین رفتارش از او ناراحت است و دیگر نمی خواهد برگردد!
    و حالا هم با چندی از اهالی ده رفته بودند تا او را پیدا کنند!
     

    #setayesh#

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    1,222
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    دنیای پر هیاهو
    محکم به پیشانی اش کوباند.
    آدر را به کل از یاد بـرده بود.
    باید هر چه زودتر خبر بازگشت او را به آدر میرساند.
    به سرعت از جا برخاست و از اتاق خارج شد.
    هم زمان با خارج شدن او از اتاق ، آدر پا به داخل کلبه گذاشت.
    انگار هنوز متوجه حضور آژمان نشده بود.
    ترنج به سرعت خود را به او رساند.
    آدر با دیدن ترنج با ناامیدی گفت:
    –نیست ، اصلا معلوم نیست کجا رفته؟
    با کمی مکث و لحنی پشیمان ادامه داد:
    –کاش برای بار اول بهتر باهاش برخورد میکردم.
    پوزخندی روی لبان ترنج شکل گرفت.
    هیچ رقمه نمی توانست این همه دل نگرانی پدر بزرگش را برای یک غریبه درک کند.
    نگاهش با حسی حسادت گونه بر روی او که غرق در خواب بود ثابت ماند.
    با همان نگاه خیره آدر را مخاطب قرار داد و گفت:
    –چرا این همه این پسر مهمه برات؟
    آدر–چون منو یاد یه آدم مهم تو گذشته ام میندازه.
    حرفش را گفت و رفت.
    شاید کمی زود قضاوت کرده بود.
    قطعا آدر دلیلی دارد برای این رفتار.
    به دنبال آدر به بیرون کلبه رفت.
    او را در کنار باغچه دید.
    باغچه ای که حاصل عشق از دست رفته ی آدر بود.
    عشقی که نیمه راه تنهایش گذاشت.
    دقیقا مانند تنها حامی های او که تنها رهایش کردند آن هم نیمه راه
    هر چند که دست آنها نبود و همه ی آنها تنها به تقدیر و سرنوشت برمیگشت.
    به نزدیکی او رفت.
    دستی بر روی شانه اش نهاد.
    با پشیمانی گفت:
    –متاسفم از این قضاوت نا به جا و حسادت بچگانه ام.
    آدر با لبخندی تلخ گفت:
    –تو نوه ی واقعی من نیستی اینو خودت هم خوب میدونی اما مثل اینکه هنوز متوجه نشدی چقدر برام عزیزی؟
    لحن آدر کمی ترنج را شرمنده کرد‌.
    ترنج–اینکه تا چه اندازه برات عزیزم بارها و بارها برام اثبات شده اما تو این مدت هر چند کم ، خیلی درگیر اون بودی.
    آدر–اون منو یاد کسی میندازه که توگذشته ام خیلی بهش بدهکارم پس از من نخواه درگیرش نباشم.
    ترنج می خواست بپرسد.
    بپرسد درباره ی آن شخص ، درباره ی آدر و سرگذشتش ،درباره ی دلیل ازدواجش با مادربزرگش
    اما هردفعه که این ها را می پرسید آدر تنها می گفت؛به وقتش خودش همه را برایم می گوید.
    و او خیلی دوست داشت بداند چه موقع ″وقتش″است؟
    آدر از جا برخاست.
    رو به ترنج کرد و گفت:
    –من میرم شاید بتونم اون رو پیدا کنم.
    ترنج با خنگی که بعضی مواقع به سراغش می آمد گفت:
    –کی رو پیدا کنی؟
    آدر سری از روی تاسف تکان داد.
    ترنج وقتی تاسف خوردن آدر را دید تازه متوجه شد که پدر بزرگش چه کسی را می خواهد پیدا کند.
    برای جمع و جور کردن ماجرا خنده ای کرد و گفت:
    –خوب من میخواستم شما رو یکم اذیت کنم و اینکه ببینم شما چقد حواستون جمعه؟!
    آدر هم لبخندی زد که یعنی؛تو که راست میگویی.
    و باز راه خود را در پیش گرفت.
    ترنج باز به دنبالش به راه افتاد و گفت:
    –اِ بابا آدر کجا داری میری من که هنوز حرفام تموم نشده.
    آدر در جایش متوقف شد و منتظرنگاه خیره اش را به ترنج دوخت تا حرفش را بزند.
    ترنج نفس عمیقی کشید و سپس بدون هیچ مکثی تند ، تند و پشت سر هم گفت:
    _راستش آژمان تو خونه خوابه به خدا همون موقع که شما برگشتین من می خواستم بیام بهتون بگما اما ، اما خوب نمیدونم چرا یادم رفت؟
    با تموم شدن حرف هایش ، قیافه اش را مظلوم کرده و به او زل زد تا شاید بتواند کمی با این نگاهِ مظلومش کمی او را متقاعد کند که واقعا از یاد بـرده بود خبر مهم را.
    آدر نفس عمیقی کشید دهان باز کرد حرفی بزند اما ذوق و خوشحالی زبانش را قفل کرده بود!
    ترنج باز خودش پیِ حرفش را گرفت و گفت:
    –اصلا میتونی بری داخل کلبه خودت با چشمای خودت ببینی.
    آدر سری تکان داد و راهش را به سمت کلبه کج کرد و رفت.
    ترنج نفس عمیقی کشید و با خود گفت؛به خیر گذشت!
    ***
     

    #setayesh#

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    1,222
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    دنیای پر هیاهو
    بعد از آدر وارد کلبه شد.
    آژمان هنوز غرقِ خواب بود.
    این بسیار عجیب بود که حتی از جایش یک تکان کوچک هم نخورده بود.
    بی حرکتِ بی حرکت!
    به آدر که خیره به چهره ی آژمان شده بود ، چشم دوخت و گفت:
    –این همه خوابیدن یکم عجیب نیست؟!
    آدر آهی کشید و نگاه از چهره ی او گرفت و گفت:
    –دلیلش رو خوب میدونم ، این تازه اولشه!
    ترنج سوالی که در ذهنش جولان میداد را به زبان آورد.
    ترنج–چی اولشه؟
    جواب آدر به این سوالِ او تنها سکوت بود.
    از کنار ترنج گذشت و آرام زمزمه کرد:
    –میرم به مزرعه سر بزنم.
    آدر رفت.
    او چه چیزی را داشت از ترنج پنهان می کرد؟
    شانه ای بالا انداخت.
    بعدا هم وقت برای بیرون آوردن ته توی قضیه بود.
    حال او مانده بود و آژمان
    خودش و آن پسرِ عجیب که فکر میکرد تصاحب کننده ی جایگاه اوست!
    نگاهش خیره به چهره اش ماند.
    یک آن حس کرد چیزی در درونش پایین افتاد.
    حس غریبی بود.
    قلبش ریتم عجیبی گرفته بود.
    دست بر روی سـ*ـینه گذاشت.
    چرا آرام نمی گرفت؟
    از جا برخاست و به سمت پله ها رفت.
    گمان می برد که این حالت از خستگی است!
    دو‌پله بیشتر بالا نرفته بود که صدای گرفته و خواب آلود آژمان او را در جایش متوقف کرد.
    آژمان–آدر کجاست؟
    به سمت او برگشت.
    انگار دردی در سرش او را آزار میداد؛
    چون به شدت به سر خود فشار وارد می کرد.
    ترنج–حالت خوبه؟
    آژمان سر بالا گرفت و بدون پاسخ به او گفت:
    –منو ببر پیش آدر باید باهاش حرف بزنم.
    اخمی بر پیشانی ترنج نشست.
    پوفی کشید.
    انگار این پسر آدم بشو نبود.
    ترنج راه رفته را بازگشت و در دو قدمی اش ایستاد.
    ترنج–باشه ، دنبالم بیا
    آژمان به سختی از جا بلند شد.
    احساس خوبی نداشت.
    اصلا حالش نرمال نبود.
    هر دو به همراه هم از کلبه بیرون زدند.
    راه مزرعه تا کلبه کوتاه بود.
    برای همین خیلی زود به آن جا رسیدند.
    آدر با دیدن ترنج و آژمان ابرویی بالا انداخت و گفت:
    –مشکلی پیش اومده؟
    ترنج لپ های باده شده اش را محکم به بیرون فوت کرد.
    همان طور که به آژمان اشاره میکرد گفت:
    –این باهات کار داشت.
    بعد هم همان طور که عقب عقب می رفت دستی تکان داد و به سرعت از آن جا دور شد.
    ***
    نگاه خیره ی آدر رفتن ترنج را تماشا می کرد.
    آژمان–آدر ، من اصلا حالم خوب نیست.
    آدر چشم از ترنج محو شده در بوته ها و علف زار ها گرفت و گفت:
    –یادت رفته دیگه یه انسان نیستی؟
    آژمان دستی به سرِ دردناکش کشید.
    آژمان–نه ، یادم نرفته ، اما واقعا تحمل این دگرگونی سخته!
    آدر با ابروانی گره خورده گفت:
    –تو جدا از طبیعت نیستی فراموش نکن.
    آژمان–اما...
    آدر–امّایی وجود نداره.
    این را گفت و خواست راهش را بگیرد و برود که این بار آژمان ناله مانند گفت:
    –حالا چه بلایی سرم میاد؟
    آدر–یا این دگرگونیه تو کامل میشه و به یه بند انگشتی کامل تبدیل میشی یا...
    آژمان–یا...؟
    آدر–یا میمیری!
    یا میمیرد؟
    مرگ پایانش بود؟
    پوزخندی زد.
    خیلی زود داشت از این دنیا می رفت.
    خیلی چیز ها بود که هنوز آرزوی داشتنش را داشت.
    آدر–البته ، این به خودت هم بستگی داره که بخوای زنده بمونی یا نه؟
    نگاه مملو از شک و تردیدش را به آدر دوخت.
    یعنی واقعا راهی وجود داشت؟
    دروغ است اگر بگوید خوشحال نشد!
    خیر از دنیا ندیده بود اما آرزوها داشت هنوز برای زندگی اش
     

    #setayesh#

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    157
    امتیاز واکنش
    1,222
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    دنیای پر هیاهو
    آرزوهایی که کسی به او نیاموخته بود.
    باعجله پرسید:
    –یعنی من می تونم به حالت اولم برگردم؟
    آدر–اینو نمیدونم اما ، راهی هست برای نمردن!
    فقط نمردن؟
    پس آرزوهایش چه؟
    همه پَر؟
    یعنی باید قید همه شان را بزند تا تنها زنده بماند؟
    زنده بودن اینگونه به چه کارش می آمد؟
    هیچ
    پشت سر گذاشتن روزمرگی ها را در همان دنیای انسان بودنش هم تجربه کرده بود اما ، آنجا نیرویی داشت به اسم تلاش و امیدی که تنها در رسیدن به خواسته هایش خلاصه می شد.
    اما اینجا چه بود؟
    باز هم هیچ!
    دائم باید با ترس اینکه؛نکند بفهمند یک انسان است زندگی کند و آن گاه هم که بفهمند ، چه به روزش می آمد ، خدا داند!
    آدر در تمام مدت تنها به او خیره بود.
    می فهمید که تا چه اندازه سخت است.
    سخت است بخواهی یک هو وارد دنیایی شوی که از آنِ تو نبوده و بدتر از همه اینکه باید خود را با آن هماهنگ هم کنی.
    همه را خوب می فهمید و نمی دانست چه کند برای این غریبه ای که عجیب آشنا می زد.
    آن روز دیگر نه آژمان چیزی گفت و نه آدر ، هر دو در سکوتی مطلق به کلبه برگشتند.
    با ورود آنها به خانه ، ترنجی که در حال تبخ غذا بود به سمت آنها برگشت.
    از چهره ی هیچ کدام چیزی دست گیرش نشد.
    آدر که مانند همیشه حالت چهره اش خنثی بود.
    اما در چهره ی آژمان غمی نهفته بود که حتی ترنجی که چشم دیدنش را هم نداشت دلش فشرده شد به خاطر این حجم از اندوه!
    تا همین دیروز سایه اش را هم با تیر می زد اما دلش نمی خواست او را این گونه ببیند.
    او هیچ گاه از ناراحتی دیگران خوشحال نمی شد حتی اگر آن شخص آرایلی باشد که در زندگی اش منفور بود و یک جور هایی دشمنش به حساب می آمد.
    به سمت آدر رفت و آرام در گوشش گفت:
    –چی شده؟
    آدر از گوشه ی چشم به اویئ که سعی داشت با ایستادن بر روی پنجه ی پاهایش خود را با او هم قد کند ، چشم دوخت و پاسخ داد:
    –چیزی نشده فقط مراقبش باش من جایی کار دارم زود بر میگردم.
    چشم هایش را برای اطمینان خاطر یک بار باز و بسته کرد و با گفتن باشه ای به مکالمه شان پایان داد.
    آدر رفت و باز او ماند و آژمان
    آژمانی که دستان خود را به دور زانو هایش حلقه کرده بود و جلوی شومینه بر روی زمین نشسته بود و به سوختن هیزم هایی که در آتش می سوختند زل زده بود.
    هیزم هایی که سرانجامشان جز خاکستر شدن نبود.
    فکر می کرد که سر گذشتش چقدر شبیه این هیزم هاست.
    چه دوندگی ها که در زندگی نکرده بود و در آخر هم تنها به هیچ رسیده بود.
    بعد از این تلاش ها و سختی ها که کشیده بود و تازه بعد از مدت ها داشت لـ*ـذت یک زندگی معمولی را می چشید ، که یک هو از این نا کجا آباد سر در آورده بود.
    نا خواسته وارد دنیای موجوداتی شده بود که تهِ بزرگ بودنشان چند سانت بیش نبود و نامشان هم بند انگشتی!
    سخت است کسی که تا همین چند روز پیش یک انسان بوده به خود بقبولاند که دیگر انسان نیست.
    سخت است نداشته باشی همان زندگیئ را که جهنم دیروزت بود و بهشتی برای امروزت
    و چه بد است که قدر داشته هایمان را دیر می فهمیم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا