رمان دیده بر بند که شب آمده است | Yeganeh.A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

yeganeh.A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/20
ارسالی ها
221
امتیاز واکنش
4,200
امتیاز
468
محل سکونت
کرج
Dide_Bar_Band_Ke_Shab_Amade_Ast2.png

نام رمان:دیده بربند که شب آمده است
نام نویسنده:yeganeh.a کاربر انجمن نگاه دانلود
باتشکر از دوست خوبم شقایق که بسیار کمکم کرد.
ژانر: عاشقانه،جنایی.
دیدگاه: داستان از زبان شخصیت های اصلی و دانای کل می باشد
بررسی شده توسط کـاف جـانا.
خلاصه:رمان دیده بربند که شب آمده است (نام سابق بانوی شیطون من)
داستانم یک زندگی را روایت می کند، یک زندگی با تمام کم کاستی هایش؛ با تمام شادی و غم هایش... اتفاقاتی نا معقول و شاید هم معقول اما این زندگی رقم خورده است و باید منتظر عاقبتش بود.
دخترک داستانم دوست داشتنی است و در تلاطم امواج سهمگین زندگی اش، دست و پا می زند.
به خیالش که این دریا آرام است اما شاید دیوی سیاه سر بیرون آورد؛ شاید سایه بیاندازد؛ شاید خبیث، بخندد...
اتفاقی بزرگ، شروع به ریشه دواندن در زندگی دخترک ما می کند.
اتفاقی که شاید بذر و جوانه هایش سال های دوری خفته بوده و ناگهانی، حال در این خوشبختی ظاهری سر می کشد، بیرون می آید و سایه می اندازد!
تحولی عظیم...
و آن 14 سال مبهم... آن ده سال عذاب و حال دخترک امروز...

دخترک که فراموشی گرفته است؛ بی آنکه علت بداند!
شاید دنبال گذشته نباشد اما گذشته چه؟
داستانی پر از عشق و پر از نفرت...
پر از حقایقی که دخترک برای فهمیدنش بهای سنگینی می دهد.
رمان پر از فراز و نشیب غیر قابل پیش بینی است، همراه ما باشید!
امیدوارم خوشتون بیاد.


" قابل توجه خوانندگان رمان در حال ویرایش است، هم نثر و هم کمی از اتفاقات"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    yeganeh.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/20
    ارسالی ها
    221
    امتیاز واکنش
    4,200
    امتیاز
    468
    محل سکونت
    کرج
    سلام بر خوانندگان گل...
    لازم به ذکره برخی موارد گفته شه!
    هر نویسنده ای برای داستانش بی نهایت تلاش میکنه ومن هم مستثنی نیستم.
    تلاش همه ی ما راضی بودن شماست ولذت بردن از داستان.

    امیدوارم بی نهایت از داستان لـ*ـذت ببرید.
    کپی این رمان در هر سایت یا وبلاگی خلاف قوانین و مخالف خواست نویسنده است....
    امتیاز قرار دادن این داستان فقط مختص به نگاه دانلود می باشد.


    «پست اول»
    ***********
    مقدمه:
    "دیده بربند که شب آمده است....
    دیده بربند که این دیوسیاه...
    خون به کف، خنده به لب آمده است..."
    فروغ فرخزاد.

    "آخر همه چیز خوش است اگر دیدی خوش نشده بدان آخرش نشده«چارلی چاپلین»"
    «به نام خدا»
    -لطفا کمربند هاتون رو ببندید. ما آماده ایم برای تیک آف...
    سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی سفت و سخت و فقط خدا می دانست تا ایران چقدر باید این وضعیت را تحمل می کردم!
    صدای انگلیسی حرف زدن مهمان دار در مغزم چرخ می خورد وچرخ می خورد و خود به خود ترجمه شده، مفهوم را درک می کردم.
    دلم تنگ شده بود و از حالا بی قرار بودم برای رسیدن! نگاهی به افراد حاضر در هواپیما انداختم و شالم را روی سرم کشیدم.
    کمربندم را سفت کردم و برگشتم سمت ارشا.
    با عشق بی وصفی، نگاهم را به صورت غرق در خوابش دوختم. چنان قلبم برایش می تپید و با دیدنش لبخند بر روی لبانم می آمد که همگان فکر کنند دیوانه ام، مجنون ام.
    دستم را میان موهای لختش فرو کردم و لبخندم را خوردم تا افراد حاضر در هواپیما، به مجنون بودنم پی نبرند!
    دوباره برگشتم سر جایم و این بار، دستانش را گرفتم.
    هواپیما داشت تیک آف می کرد و حال که دستم در دستانش بود، دلهره ای نداشتم.
    دستش را فشردم و وقتی چراغ کمربند ها خاموش شد، خود را از بندشان رها کردم؛ کلافه بودم و نگاهم به لپ تاپم کشیده شد.
    با لبخند دست بردم و بازش کردم.

    با انگشت چند ضربی گرفتم تا سیستم بالا آمد و ناخواسته به سمت مای کامپیوتر رفته، پوشه ای را باز کردم.
    اسم پوشه، لبخند به لبم آورد.
    **********
    سر میز رفتم و نگاهی به صندلی های خالی انداختم.
    -مامان؟
    صدایش از اتاق می آمد.
    - مهرنازصبحونه که رو میزه... بخور مامان جان.
    سری تکان دادم ونشستم روی صندلی ای که شک نداشتم قبل از من، پذیرای بهروز بوده است.
    بهروزی که وقتی از سربازی بر می گشت برای هیچ کس اعصاب درست و حسابی نمی گذاشت.
    با یاد آوری کرم ریزی های اول صبحش کفری شدم و قاشق فلزی را با شدت بیشتری در لیوان چای چرخاندم.
    کله ی سحر بالای سرم ایستاده بود وهی کرم ریخته بود تا بیدار شوم و خوب هم می دانست که مهرناز اگر بد خواب شود، چه خواهد شد اما خب خیالش راحت بود چرا که امروز نبود!
    لیوانی که نصف چای اش سر ریز کرده بود روی میز، را سر کشیدم و لقمه ای برای خود گرفتم.
    باید قرصم را هم می خوردم. این سردرد تا شب امانم را می برید.
    تکه های ریز نان را از روی مقنعم تکاندم و ایستادم تا به سمت قرص هایی که روی کانتر بودند بروم اما صدای زنگ واحد بلند شد.
    لبخندی ژکوند زدم.
    باید بهروز می بود و حتما چیزی جا گذاشته بود.

    نگاه از قرص هایم کشیدم و به ساعت نگاه کردم. حدود یک ساعتی از رفتنش گذشته بود وحتما کار مهمی داشت.
    به سمت در رفتم.
    -باز تو چی جا گذاشتی بهروز؟ سربازی هم رفتی آدم نشدی؟
    در را باز کردم و با همان لبخند ژکوند به هیبتی خیره شدم که بهروز نبود!
    گر گرفته سر پایین انداختم.
    -ببخشید فکر کردم بهروزه.
    خندید اما من هنوز سرم پایین بود.
    نه این که راحت نباشم! نه این که او غریبه باشد، که اصلا! من بخاطر قلب رسوایم مراعات می کردم.
    انگشتان پایم را تکان دادم و با صدایش، نگاه از لاک قرمز ناخن ها گرفته، سر بلند کردم اما باز هم به چشمانش خیره نشدم.
    او می فهمید. همه ی چیز هارا از دریچه چشم می فهمید...
    اصلا درستش هم همین بود.
    چشم دریچه قلب است؛ قلب رسوای من!
    -خودم فهمیدم! اما خب... مثل این که بهروز نیست! اومده بودم سری بهش بزنم تا بریم شرکت.
    نگاه به یقه ی پیراهنِ سفید رنگش دوختم. رنگ مورد علاقه ام در پیراهن مردانه.
    -آره خب... مرخصیش کم بود. امروز باید می رفت. البته اگه نظر من رو بخوای می گم خیلی هم خوب کاری می کنن بهش مرخصی نمیدن! سه ماه می خواد بره سربازی، همش رو بیاد مرخصی که نمی شه! ما زیادی لوسش کردیم.
    خندید و ابرو های مشکی رنگ و کلفتش بالا رفتند.
    -گاهی فکر می کنم از بهروز بزرگ تری.
    این بار من هم لبخندی زدم و نگاهم را بالا تر کشیدم و لحظه ای به چشمانش خیره شده، لب باز کردم.
    -درستش هم همینه علی آقا... سن عقلی مهمه! نه جسمی.
    مردانه و بلند خندید و من معذب پا پس کشیدم.
    -باید برم.
    لبخندی زد.
    -مواظب خودت باش.
    سری تکان دادم و در واحد را بستم.
    نمی دانستم بی ادبی کرده بودم یا نه...
    اما مغزم جلوی او هیچ دستوری صادر نمی کرد.
    دستی به پیشانیم کشیدم و به سمت اتاق رفته، کوله ام را برداشتم و به سمت اتاق مادر رفتم.
    -مامان جون من می رم.
    دستش را به سرش گرفت و گفت:
    -علی بود در زد ؟
    سری تکان دادم.
    -الان نمی تونم بگم چی گفت، دیر شده. فعلا.
    لب گزیدم و سرعتم را بیشتر کردم و به جا کفشی نرسیده، صدای مادر بلند شد.
    -مهرناز جاهای خلوت نری ها! با تاکسی و آژانس هم برنگرد!

    باز هم سری تکان دادم و کتانی پا کرده از واحدمان خارج شدم و پا تند کردم به سمت ایستگاه اتوبوس...
    ....................
    بند کوله ام را سفت کردم و دستم را مشت...
    اتوبوس به شدت شلوغ بود وحس می کردم که حمام لازم بودم بعد از چلانده شدن میان انبوه آدمی!
    از توی کوله ام عطر فرانسویم را بیرون کشیدم و چند باری اهرمش را فشردم. در مجامع عمومی نمی شد دوش گرفت.
    دوباره سر فرو بردم توی کوله ام و عطر را سر جایش برگردانده، به پارادوکس میان عطر فرانسوی واتوبوس سواری ام لبخند زدم!
    شاید جای پارادوکس در متون و شعر ها بود.
    اما در زندگی من "پارادوکس" پایش را عجیب فرا تر گذاشته بود و عجین شده بود با لحظه لحظه های زندگی ام!
    زندگی من پارادوکس بزرگی بود...
    -سلام مری.
    لبخندم عمیق تر شد اما اخمی هم نشاندم بر پیشانی و برگشتم سمتش.
    -مری ودرد! من پیر می شم تا بهت بفهمونم که بدم میاد دختر! بدم میاد از مری!
    دست بر شانه ام گذاشت.
    -دوساعت داری چیکار می کنی اون تو؟
    کلافه سر بالا آوردم و کوله ام را نا امیدانه نظاره کردم.
    -قرص!
    خندید و ابرو های نازکش را بهم نزدیک کرد. اخیرا سولار رفته بود و پوستش را تیره کرده بود و این وضع، به شدت روی اعصابم بود چرا که اصلا مورد پسندم نبود. این سیاه سوختگی را دوست نداشتم. حداقل برای میترا نه.
    -چی عزیزم؟ بگو من داروخونه سیارم.
    زیپ کوله ام را بستم و نگاهش کردم.
    -نداری اینو...
    چشمان کوچک و قهوه ای رنگش را درشت کرد. در این حالت، بانمک و خنده دار می شد و چند باری هم سر آن که خندیده بودم قهر کرده بود. لپم را از داخل گاز گرفتم و نگاهش نکردم.
    -چی هست حالا؟
    -واسه سر درده!
    آهانی گفت و دست فشردم. با این سردردی که گریبان گیرم شده بود چه می کردم؟
    کوله ام را انداختم روی دوشم و او دستم را کشید.
    -بیا بریم... الان کلاس شروع می شه.
    سری تکان دادم وآستین بارانی ام را از بین انگشتاش بیرون کشیدم.
    باید آروم می بودم.
    نباید چیزی عصبیم می کرد...
    دوست داشتم این بی حواسی را بندازم تقصیر علی، تقصیر اویی که هوش وحواسم را برد و پاک از یادم رفت که آن لحظات مهرنازی هم سردرد داشت و قرص احتیاج داشت.
    به سمت آخرین صندلی ای که می شد رفتم و میترا با تعجب نگاهم کرد.
    دستِ تنها دوستم را کشیدم و با خودم همراهش کردم.
    - حوصله ی این کلاس رو ندارم!
    با تعجب نگاهم کرد.
    -بابا خرخون تویی؟
    چشم در حدقه گرداندم. با این حرفا که عصبی نمی شدم، اما خوب بود که میترا حساسیتم را بیشتر نکند.
    نشستم روی صندلی و کوله ام را در بغـ*ـل، فشردم.
    استاد وارد شد و میترا سلقمه ای حواله ی من بی حال کرد که کمی خودم را جمع وجور کنم.
    کوله ام را انداختم روی صندلی کناری ام و استاد نیامده، لب باز کرد به جزوه گفتن.
    سرم را فشردم و برگه زیر دستم را خط خطی کردم.
    بیشتر مواقع میترا را تنها دوستم خطاب می کردم.
    او هم فکر می کرد آدم منزوی ای هستم اما نمیدانم! شاید منزوی هستم! شاید نبودم! اما از وقتی که چشم باز کردم...
    اخمی کردم.
    داشتم حماقت می کردم، قرص هایم هم کنارم نبود و آن وقت خوش خوشان نشستم و دارم خاطرات را مرور می کنم؟
    آن هم چه خاطراتی را...
    قبول نداشتم که منزوی ام اما می دانستم که از روابط اجتماعی بالا دوری می کردم.
    هم به دلیل توصیه های بابا و هم بخاطر خودم.
    آدمی نبودم که سفره ی دلم را برای کسی باز کنم، حتی میترایی که تنها دوستم خطابش می کردم و او از زندگی بی سر وتهم هنوز خبر نداشت!
    تنها خواسته ام ماندگاری یک خوشبختی ساده و کوچک بود.
    من چیزِ زیادی هم نمی خواستم.
    خانوادم، حضور همیشگی علی وسکون وآرامش.
    چیزی آن ته مه ها قلقلکم می داد که "هیجان"
    حتی با واژه اش هم روحم آتش می گرفت اما جلوی خودم و افکارم را می گرفتم.
    هیجانِ چه؟ وقتی هیچ اطمینانی از این ده سال زندگی ام ندارم!
    وقتی حتی بدنم هم پتانسیل آن را نداشت.
    گفتم که حماقت بود، همه این افکار حماقت بود ومن به حماقتم ادامه می دادم در شرایطی هم که می دانستم نباید.
    افسوس خوردم. دختری نبودم که لب به شکایت باز کنم اما بی خبری از صحت واقعیت های اطرافم، ذره ذره جانم را می مکید.
    سخت بود اماکلاس اول و کلاس های دیگر را مقابله کردم با سردردی که گرفتارش شده بودم.
    .............
    موهایم را توی مقنعه دادم و نه!
    تصمیم گرفته بودم بهروز را به فحش بکشانم، چرا که او مسبب این سردرد سرسام آور شده بود.
    کوله ام روی دوشم سنگینی می کرد ودعا دعا می کردم که وسط خیابان از هوش نروم.
    پلک چپم می پرید؛ دست به پیشانی ام کشیدم و سر بالا بردم.
    نور خورشید سه بعد از ظهر چشمم را زد و حرصی به واژه ی رادمان خیره شده، وارد لابی برج رادمان شدم.
    برای نگهبان سری تکان دادم و او حال آشفتم را دید.
    خود را کشاندم سمتی و نشستم روی مبلی سرخ رنگی که توی لابی بود.
    دستانم می لرزید وحرصم گرفته بود.
    خیلی دوست داشتم بهروز می بود و این حالم را می دید و آن وقت هم مثل صبح لبخند تحویلم می داد؟
    سری تکان دادم و با تعجب به کفش های پاشنه بلند روبه رویم زل زدم.
    چیزی توی ذهنم فریاد می کشید که رویاست و من با سمجی می خواستم رد کنم.
    اصلا حال وحوصله ی همسایه ای را نداشتم که هر دفعه مشغول پز دادن بود و فخر فروشی.
    شاید هم نصف بیشتر فخر فروشی هایش بخاطر خواستگار های رنگ وارنگش بود و من واقعا به این مسئله بی اهمیت بودم اما مادر حرص می خورد.
    او فکر می کرد که عقده می گیرم یا ناراحت و افسرده می شوم که خواهان و هوادار های رویا را می بینم اما خود را نه.
    خندم گرفت و سر بلند کردم.
    این بار چه می خواست؟ حتما وجود رویا، درست همین روزی که حال خوشی نداشتم، نشان از مزخرف بودن امروز بود و چیزی توی ذهنم فریاد می کشید که "بست نشد؟ امروز روز مزخرفیه... حالت رو نگاه کن!"
    سری تکان دادم؛ می خواست حال بدم را به رویم بیاورد و نا خودآگاه با پوزخند، خیره اش شدم.
    -سلام مهری جون.
    دست مشت کردم و ایستادم.
    او خوب می دانست که تا چه حد از کوتاه کردن اسمم متنفرم.
    پشتم را کردم به او و به سمت آسانسور رفتم وعملا کوله ام را روی زمین می کشیدم.
    -مهری؟ مهری؟ خوبی؟ باز حالت بد شده؟
    عصبی چشم بستم وچند بار روی دکمه ی آسانسور کوبیدم و او خودش را بهم رساند.
    -اگه حالت بده بگم مامانت بیاد.
    لبی کج کردم. دخترک جلف با آن تیپ رنگ و وا رنگش و قیافه ی به سان میمونش باز هم دست از طعنه بر نمی داشت و واقعا سعی داشت چه چیزی را بفهماند ؟ که بچه ام؟ که هنوز هم مادرم باید بیاید و جمعم کند؟
    بغض کردم و باز هم پلک چپم پرید.
    آسانسور بالاخره رسید و خود را تقریبا داخلش پرت کردم وبا حرص دکمه ی سه را فشردم.
    از حرص می لرزیدم ومی دانستم که خوب نیست؛ با خود زمزمه کردم:
    -مهرناز تو که نمیخوای راهی بیمارستان بشی؟
    بیشتر عصبی شدم و مشت کوبیدم به آیینه ی آسانسور اما اتفاقی هم نیوفتاد.
    بی جان بودم.
    در آسانسور باز شد و به زور خود را بیرون کشاندم.
    پاهایم می لرزید و مدام با خود تکرار می کردم که با قرص های روی کانتر فاصله ای ندارم.
     
    آخرین ویرایش:

    yeganeh.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/20
    ارسالی ها
    221
    امتیاز واکنش
    4,200
    امتیاز
    468
    محل سکونت
    کرج
    دست درون کوله ام کردم و مشغول گشتن شدم.
    کلید نبود!
    دوباره گشتم اما واقعا نبود.
    بغضم شکست وهق هق کردم.
    دست کسی روی بازویم نشست و جیغ کشیدم.
    -هیس... منم مهرناز جان!
    نگاهش کردم. اینبار به چشمانش خوب خیره شدم.
    -حالت خوبه؟
    فقط نگاهش کردم.
    پاهایم دیگر توانی نداشتند و او زیر بغلم را گرفت.
    -بیا اینجا مهرناز جان...
    به در باز واحدشان خیره شدم ولب زدم.
    -مامان؟
    نگاهم کرد.
    -مثل این که خونه نیست.
    بازهم اشک هایم سرازیرشد وحالا چشمانم سیاهی می رفتند وخوب می دانستم که اگر قرص ها هم بهم برسند، افاقه ای نمی کنند.
    کمکم کرد داخل شوم و معذب شدم.
    صدایش کنار گوشم بلند شد و لرزیدم.
    -آروم باش مهرناز جان... چیزی نشده!
    او می گفت چیزی نشده، او که نمی دانست چقدر آزرده شده ام.
    -به من نگو چیزی نشده...
    لج کرده بودم؛ با خودم یا با او را نمی دانستم اما همین لجبازی هم خاطرات بدی را برایم یاد آور می شد.
    -من نمی خوام لجبازی کنم!
    باز هم بغض کردم او کمک کرد تا روی کاناپه دراز بکشم.
    -:قرصات همراهته؟
    سر تکان دادم به نشانه نفی و او اخم کرد.
    -آخه چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟ چرا اینقدر حواس پرتی؟
    لب برچیدم و دستانم هنوز می لرزید. او که نمی دانست خودش هوش و حواس بـرده بود.
    نزدیکم شد وچشم بستم.
    - چرا قرصت رو فراموش کردی دختر خوب؟
    «دختر!» تکه کلامش بود.
    جوابی ندادم.
    -چی عصبیت کرده مهرناز؟
    اخم کردم ودستان لرزانم را مشت...
    -مهرناز جوابم رو بده! باید بدونم چی به این روز انداختت...
    قطره اشکی روی گونه ام چکید و با حرص دست بردم سمتش.
    -صبح بهروز اذیتم کرد وبد خواب شدم. وقتی رفت خواستم قرصم رو بخورم که تو زنگ زدی وبعدش هم باید می رفتم دانشگاه و یادم رفت.
    اخم کرد، او تیز بود اما متانت هم داشت.
    -دیگه؟
    سر چرخاندم و نگاهش نکردم. باید می گفتم سر بچه بازی ای اینطور حرص کردم وبیشتر عصبی شدم؟ او باز هم داد می زد.
    -مهرناز دیگه چی... راحت می تونستی با یه سردرد کنار بیای! حداقل به این روز نیوفتی.
    اخم کردم و چرا او باید اینقدر آگاه می بود.
    -رویا...
    نگاهش کردم و هنوز منتظر ادامه بود.
    - یه سری اراجیف بارم کرد وعصبی شدم.
    دست به سـ*ـینه شد. او خوب رویا را می شناخت وبعید هم نبود حدس بزند چه شده.
    -و جوابش هم ندادی؟
    سر بالا انداختم و او فریاد کشید.
    -کی میخوای یاد بگیری مهرناز؟ جواب بده... جواب بده دختر... چرا سرت رو می ندازی پایین و بی جواب رد میشی؟ چرا حرف می کشی؟ دوست داری؟
    نگاهش کردم و او همچنان جوش می زد.
    -نه... اصلا موضوع یه چیز دیگس... توی نوجوونیت بهت یاد ندادن نه بگی؛ مخالفت کنی...
    شوکه شدم؛ قلبم لحظه ای ایستاد؛ او نبود که این حرف را زد.
    چرا؟ اویی که من را می شناخت، در واقع از او توقع نداشتم.
    مبهوت نگاهش کردم و او هم مکث کرد اما دیر شده بود.
    او گفته بود، چیزی که نباید.
    اشکی از چشمم سر خورد و با حرص دست گذاشتم رویش.
    از روی کاناپه بلند شدم وصدای مادر به شدت خوشحالم کرد.
    از دری که باز مانده بود وارد شد و به سمتم آمد.
    به سمتش رفتم وبغلش کردم.
    حالا که مادر بود راحت می توانستم بغضی که سعی داشت خفم کند را رها کنم.
    در آغـ*ـوش فشردمش و هق زدم و او هم هق زد.
    علی به سمتم آمد ودوست داشتم فاصله ام را با او حفظ کنم اما نمی شد.
    کمکم کرد و به او تکیه داده، به سمت واحد خودمان رفتیم.
    همراهم وارد اتاقم شد و اخم داشت و جالب بود، من باید دلخور می بودم.
    روی ازش گرفتم اما او بی اهمیت کمک کرد روی تخت بخوابم و بعد هم با جدیت دکمه های بارانی ام را باز کرد.
    معذب شدم اما او باز هم بی تفاوت بود.

    چشم بستم و کمی بالا آمدم تا بارانی از بدنم خارج شد ومادر هم همان موقع با دارو ها و سرم به سمتم آمد وجای شکرش باقی بود که به بیمارستان کشیده نشدم.
    بافتی قرمز و آستین بلند زیر بارانی ام داشتم.
    با اینکه اوایل مهر ماه بود، اما من عجیب سرمایی بودم.
    آستین را بالا زد و سوزن را در رگ دستم فرو برد و نگاهی به دستم نکردم.
    سِرم را بالای سرم فیکس کرد اما هنوز اخم داشت و برایم مهم نبود. من باید دلخور می بودم که بودم.
    مادر قرص هایم را به دستم داد و با لیوان آب بالای سرم ایستاد.
    علی هم خیره نگاهم می کرد و حرصم گرفته بود و میل شدید داشتم به لج کردن.
    سر به سمتی بردم و علی از اتاق خارج شد.
    با حرص مقنعم را از روی سرم کشیدم و مامان هنوز اشک می ریخت اما مثلا سعی داشت تابلو نکند.
    دوباره به لیوان اشاره زد و این بار قرص هارا انداختم در دهانم و به سرعت هم لیوان را از دست مامان کشیدم و آب را هم فرو دادم.
    صورتم جمع شد از تلخی قرص هایی که روی زبانم مانده بود و مامان موهایم را نوازش کرد.
    -دراز بکش دخترم... دراز بکش تا برم ببینم علی کجا رفت.
    سری تکان دادم. جلوی مامان معدود دفعات لج می کردم.
    از اتاق خارج شد و خودم را روی تخت ولو کردم.
    سوزن توی دستم کمی تکان خورد وآخی گفتم.
    سعی کردم کنار بیایم با به پشت خوابیدن و هی برنگردم به پهلو، چرا که درد سوزن سرسام آور بود.
    در اتاق زده شد ودست از وول خوردن برداشتم.
    -مهرناز؟
    -بیا مامان جان.
    داخل شد و به سمت تختم آمد.
    -:خوبی مامان جان؟
    سری تکان دادم.
    -امشب خانواده عموت خونمونن... برای همین رفته بودم خرید.
    -خب؟
    چیزی نگفت و کلافه شدم.
    -ای بابا... مامان من حواس پرتم.
    -مهرناز، رویا...
    اخم کردم.
    -نمی خواین که باز عصبی شم؟ رویا به درک.
    سری تکان داد و از اتاق خارج شد و حرص کردم.
    عمو عباس باید درست همین الانی می آمد که بابا و بهروز نبودند؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا