[HIDE-THANKS]
علی... علی ای که جانم بود برای او کار می کرد! آدم می دزدید و هر غلط دیگری که احسان بخواهد!
دستم را بند دکمه های پیراهن مشکی اش کردم که بی نهایت روی اعصابم رفته بود.
-تو نباید مشکی بپوشی! تو الان فقط و فقط باید سفید بپوشی می فهمی؟ سفید...
با انگشت اشاره ام به سـ*ـینه اش کوباندم و او فقط نظاره ام می کرد.
-رنگ مورد علاقه ی من! سفید...
دکمه ی اول را باز کردم و او هولم داد و دستم را رها کرد.
مچ دستم ذوق ذوق می کرد؛ نگاهی به سرخی اش انداختم و با دست دیگرم مالش اش دادم.
-چیه؟
نیشخندی زدم و ادامه دادم.
-می ترسی؟
دستانش را در جیب شلوار کتان مشکی اش فرو برد.
-مهرناز به خودت بیا...
خندیدم و نزدیکش شدم اما او عقب تر رفت. این حالش را دوست داشتم.
-به خودم؟
چرخیدم.
-خودی مونده؟
باز هم چرخیدم، دستانم را به دو طرف باز کردم و سر به سمت سقف گرفتم و چرخ زدم.
آنقدر چرخ زدم که صدای کوبیده شدن در آمد و ایستادم!
شیشه خورده ها در کف پایم فرو رفته بودند، خودم را به گوشه ای کشاندم و سرم را به دیوار خالی تکیه دادم.
در خود جمع شدم و چشم هایم را بستم.
توان نداشتم اما می دانستم بازهم چشم باز خواهم کرد. من زنده مانده بودم! از آن همه خاطرات تلخ، زنده بیرون آمده بودم. حالا حالا ها نمی مردم!
********** ده سال قبل:
باز هم صدای جیغ دخترکش بلند شده بود. گریان راهروی خانه ی جدیدشان را طی کرد و در اتاق دخترکش را باز کرد.
-مهرنازم؟
دخترک در خواب جیغ می کشید و چنگ هایش جای سالمی بر روی صورتش باقی نگذاشته بودند.
دوید سمتش و صدایش را بلند کرد.
-بهروز؟
به پای تختش رسید و نشست کنارش، دست های دخترک را در مشتش فشرد تا بیشتر از این به خود آسیب نرساند!
می ترسید؛ از عاقبت دخترکش و نگران کابوس هایی بود که نمی دانست چیست و دخترکش آنها را نظاره گر بود.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت... یک نیمه شب بود و فرزاد هنوز نیامده بود.
اشکش روی صورت دخترک چکید و از تنهایی اش نالید. فرزاد یا ماه ها نمی آمد یا دیر می آمد و او یک تنه همدم شب های سخت دخترکش شده بود.
بهروز بایک دست مشت کرده که چشم هایش را می مالید، به اتاق وارد شد و پاهایش را خسته و خواب آلود روی سرامیک کف می کشید و سارا عصبانی تشر زد.
-بهروز درست راه برو.
بهروز کش و قوسی به خودش داد و لباس خواب آبی رنگش را مرتب کرد و غر زد.
-بازهم؟
مادرش چشم غره رفت و نمی فهمید چرا بهروز با این حال مهرناز کنار نمی آید؟
-بهروز خواهرته! ازت می خوام درکش کنی...
بهروز لبی کج کرد و به مهرناز گریان و خونی چشم دوخت.
-روانی شده!
شانه بالا انداخت و سارا با غضب برگشت سمتش.
-بهروز لال شو و برو علی رو صدابزن...
باز هم زیر لبی غرغری کرد و به سمت خروجی رفت، بر خلاف دیگر اعضای خانواده، بهروز با این خانه ی جدید به خوبی اخت شده بود.
زنگ واحدشان را فشرد و عسل خانم در را باز کرد.
-بهروز؟ چیشده؟
نگاهش را در صورت نگران عسل خانم و چشم های مشکی رنگش گرداند و با سر اشاره زد به واحدشان.
-مهرناز...
عسل خانم لب های نازکش را گزید و نفسش را حبس کرد.
-مامانم گفت علی رو صدا کنم.
عسل هم سری تکان داد و بهروز را به داخل دعوت کرد و با هم به سمت اتاق علی رفتند. اتاق علی، دیوارش با اتاق مهرناز یکی بود.
راهرو را طی کرده، در اتاق علی را کوباند و صدای علی بلند شد؛ خواب نبود!
حال و هوای این خانه با خانه ی خودشان زیاد تفاوت نداشت!
آقا رضا هم مثل پدرش تا الان نیامده بود.
علی در درگاه نمایان شد و عسل خانم دستش را کشید.
-برو ماشین بابات رو روشن کن، مهرناز حالش بد شده باز.
چشم های بی حال علی که تا الان بهروز را با لباس خوابش می کاوید، نگران شد و مادرش را نگاه کرد.
-چی شده؟
مقطع پرسیده بود و عسل هم دستش را بیشتر کشید.
-بیا... تو که بیشتر هول کردی پسر...
بهروز راهش را به سمت خروجی واحد کشید و علی بارانی اش را از روی رخت آویز چنگ زد و سویچ را از دستان مادرش گرفت.
با هم به سمت اتاق مهرناز راه افتادند و این بار با سارایی مواجه شدند که رد چنگی بر روی صورتش خودنمایی می کرد.
-علی جان باید بریم بیمارستان!
علی نگاهش را روی مهرناز سراند، فشار دستان سارا خانم بر روی مچ دستانش، قرمزی ایجاد کرده بود بر روی همان کبودی های قبل.
اخم در هم کشید و نزدیک آنها شد.
-شما آماده شید، من پیشش هستم.
سارا سری تکان داد و سمت اتاقش دوید. این وضعیت تاکی ادامه پیدا می کرد؟
صورت خیس و برافروخته اش را آبی زد و روسری ای مشکی روی سرش کشید و چادر مشکی اش را هم سر کرد.
این روز ها همه چیز مشکی شده بود.
به سمت اتاق دوید و علی ای را نظاره کرد که دستان مهرناز را بالا نگه داشته و با مهرناز سرکشش مقابله می کند.
باز هم اشکش روی صورتش غلتید و لبه ی چادرش را به دندان گرفت.
-برو علی جان...شما ماشین رو روشن کن تا من بیارمش.
علی نگاهش را روی صورت سارا خانم گرداند.
-مشکی دوست نداره!
چشم هایش را بست و فشرد.
-فعلا که بچم خوابه و بیدار نمی شه...
دست های مهرنازش را از حصار انگشتان علی در آورد و علی هم ایستاد.
به بهروز که به چهارچوب تکیه زد بود، پس گردنی ای زد و از چرت کوتاه پراندش.
-لباس بپوش بریم...
بهروز هم سری تکان داد و به سمت اتاقش دوید.
از پله ها پایین رفت و سوار زانتیای پدرش شد.
ماشین را به بیرون از پارکینگ هدایت کرد و سارا همان موقع از پله ها سرازیر شد.
هوا سرد شده بود و سارا مهرناز را ملحفه پیچ پایین آورده بود.
پیاده شد و در را باز کرد و بهروز جلو نشست و سارا و مهرناز عقب.
پایش را روی پدال گاز فشرد و دستاش را دور فرمان محکم تر مشت کرد.
صدای جیغ های مهرناز و ناله هایش خطی بزرگ و قرمز روی اعصابش می کشید.
رو به روی بیمارستانی که حالا دیگر پاتوق محسوب می شد پارک کرد و سارا خانم پیاده شده، چادرش را جمع کرد و دستی به کمرش کشید.
جلو رفت و سویچ را دست بهروز داد.
-من مهرناز رو میارم بیرون تو ماشین رو قفل کن و بیا.
بهروز سری تکان داد و علی مهرناز را در آغـ*ـوش کشید. دخترک این چند ماه آب شده بود.
سارا به دنبال علی به بخش اورژانس دوید و وسط های راه، مسیرش را به پذیرش تغییر داد.
علی،دخترک را روی تخت گذاشت و دکتر شیفت شب، بالای سرش حاضر شد.
-چی شده؟
دستی به موهایش کشید.
-من نمی دونم.
دکتر سری تکان داد و صورت زخمی مهرناز و مچ های کبودش را نظاره کرد.
-این دختر باید توی بیمارستان اعصاب بستری شه.
علی سری تکان داد و بهروز هم در تایید او اما مشکل خانواده ای بود که حال دخترشان را باور نمی کرد.
پرستار سرمی به دست مهرناز وصل کرد و آرام بخش قوی ای هم به خورد سرم داد.
سارا با راهنمایی یکی از پرستار ها وارد اتاق دکتر شد و چادرش را بیشتر به خود پیچید. اصلا حال و وضع مساعدی نداشت.
-بفرمایید خانم کیانی...
دیگر تمام دکتر های اعصاب و روان او را می شناختند.
روی صندلی نشست و چشم به دکتر دوخت و می دانست باز همان حرف های همیشگیست...
-دخترتون ضربه ی بدی دیده! می دونم براتون سخت و غیر قابل باوره اما باید بذارید توی بیمارستان اعصاب و روان بستری شه، وگرنه حالش وخیم تر میشه و واقعا به یک روانی تبدیل می شه! مهرناز هنوز نتونسته با اتفاقاتی که افتاده کنار بیاد... شما دارین اون رو بیشتر عذاب می دین خانوم! شما شرایط نگهداری مهرناز رو ندارین...
اشک روی گونه اش روان شد. لب هایش می لرزیدند.
-یعنی... دختر من دیوونه شده؟
دکتر سکوت کرد، این دیدگاه را نمی فهمید. این دخترک در افسردگی مفرط و کابوس هایش می غلتید و مادرش با مادرانه هایش نمی خواست که بهبود یابد.
سارا دستانش را مشت کرد و نگاهش را روی صورت دکتر گرداند؛ مردی میان سال که خستگی از چهره اش می بارید. مرد چشم های ریز قهواه ای اش را بست و دستی به صورت گردش کشید.
با صدای زن چشمانش را گشود و ابرو های پر و مشکی اش بالا پریدند.
قامت ایستاده ی زن را نظاره کرد.
-خب خانم کیانی؟
سارا چادرش را در دستانش مشت کرد.
-می رم به همسرم خبر بدم.
دکتر سری تکان داد و لبخندی زد.
-تصمیم درستی گرفتید... صبح منتقلش می کنیم.
زن بیچاره شکست... کمرش خم شد و پاهایش سنگین شدند.
دستان لرزانش را بالا برد و دستگیره ی سرد را فشرد.
از اتاق که خارج شد، بندش لرزی کرد و انگار تازه به خود آمد که زمستان است! زمستان است و او با چادری نازک تا الان سر کرده است.
به سمت باجه ی تلفن عمومی رفت و دست روی گلویش گذاشت.
داشت خفه می شد و نمی فهمید چرا بغضش نمی شکند؟ او که دارد اشک می ریزد.
دستی روی شانه اش نشست و برگشت سمت پسرش.
-بهروز!
بهروز مادرش را در آغـ*ـوش کشید و سارا هق زد.
-گذاشتم...
بهروز چشم بست وقطره اشکی از چشمانش فرو افتاد.
خواهرک خوبش دیوانه شده بود؟
سارا را از خود جدا کرد و سوالی نگاهش کرد.
-چه بلایی سر مهرناز اومده؟
سارا اشک هایش شدت گرفت و دستانش را دوباره حلقه کرد دور گلویش.
بهروز نگران نزدیکش شد و با دست به کتفش ضربه زد و چندی بعد، نفسش بالا آمد.
- پیش ما خوب نمیشه! بدتر میشه! دخترکم! بهروز، دخترم...
[/HIDE-THANKS]
علی... علی ای که جانم بود برای او کار می کرد! آدم می دزدید و هر غلط دیگری که احسان بخواهد!
دستم را بند دکمه های پیراهن مشکی اش کردم که بی نهایت روی اعصابم رفته بود.
-تو نباید مشکی بپوشی! تو الان فقط و فقط باید سفید بپوشی می فهمی؟ سفید...
با انگشت اشاره ام به سـ*ـینه اش کوباندم و او فقط نظاره ام می کرد.
-رنگ مورد علاقه ی من! سفید...
دکمه ی اول را باز کردم و او هولم داد و دستم را رها کرد.
مچ دستم ذوق ذوق می کرد؛ نگاهی به سرخی اش انداختم و با دست دیگرم مالش اش دادم.
-چیه؟
نیشخندی زدم و ادامه دادم.
-می ترسی؟
دستانش را در جیب شلوار کتان مشکی اش فرو برد.
-مهرناز به خودت بیا...
خندیدم و نزدیکش شدم اما او عقب تر رفت. این حالش را دوست داشتم.
-به خودم؟
چرخیدم.
-خودی مونده؟
باز هم چرخیدم، دستانم را به دو طرف باز کردم و سر به سمت سقف گرفتم و چرخ زدم.
آنقدر چرخ زدم که صدای کوبیده شدن در آمد و ایستادم!
شیشه خورده ها در کف پایم فرو رفته بودند، خودم را به گوشه ای کشاندم و سرم را به دیوار خالی تکیه دادم.
در خود جمع شدم و چشم هایم را بستم.
توان نداشتم اما می دانستم بازهم چشم باز خواهم کرد. من زنده مانده بودم! از آن همه خاطرات تلخ، زنده بیرون آمده بودم. حالا حالا ها نمی مردم!
********** ده سال قبل:
باز هم صدای جیغ دخترکش بلند شده بود. گریان راهروی خانه ی جدیدشان را طی کرد و در اتاق دخترکش را باز کرد.
-مهرنازم؟
دخترک در خواب جیغ می کشید و چنگ هایش جای سالمی بر روی صورتش باقی نگذاشته بودند.
دوید سمتش و صدایش را بلند کرد.
-بهروز؟
به پای تختش رسید و نشست کنارش، دست های دخترک را در مشتش فشرد تا بیشتر از این به خود آسیب نرساند!
می ترسید؛ از عاقبت دخترکش و نگران کابوس هایی بود که نمی دانست چیست و دخترکش آنها را نظاره گر بود.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت... یک نیمه شب بود و فرزاد هنوز نیامده بود.
اشکش روی صورت دخترک چکید و از تنهایی اش نالید. فرزاد یا ماه ها نمی آمد یا دیر می آمد و او یک تنه همدم شب های سخت دخترکش شده بود.
بهروز بایک دست مشت کرده که چشم هایش را می مالید، به اتاق وارد شد و پاهایش را خسته و خواب آلود روی سرامیک کف می کشید و سارا عصبانی تشر زد.
-بهروز درست راه برو.
بهروز کش و قوسی به خودش داد و لباس خواب آبی رنگش را مرتب کرد و غر زد.
-بازهم؟
مادرش چشم غره رفت و نمی فهمید چرا بهروز با این حال مهرناز کنار نمی آید؟
-بهروز خواهرته! ازت می خوام درکش کنی...
بهروز لبی کج کرد و به مهرناز گریان و خونی چشم دوخت.
-روانی شده!
شانه بالا انداخت و سارا با غضب برگشت سمتش.
-بهروز لال شو و برو علی رو صدابزن...
باز هم زیر لبی غرغری کرد و به سمت خروجی رفت، بر خلاف دیگر اعضای خانواده، بهروز با این خانه ی جدید به خوبی اخت شده بود.
زنگ واحدشان را فشرد و عسل خانم در را باز کرد.
-بهروز؟ چیشده؟
نگاهش را در صورت نگران عسل خانم و چشم های مشکی رنگش گرداند و با سر اشاره زد به واحدشان.
-مهرناز...
عسل خانم لب های نازکش را گزید و نفسش را حبس کرد.
-مامانم گفت علی رو صدا کنم.
عسل هم سری تکان داد و بهروز را به داخل دعوت کرد و با هم به سمت اتاق علی رفتند. اتاق علی، دیوارش با اتاق مهرناز یکی بود.
راهرو را طی کرده، در اتاق علی را کوباند و صدای علی بلند شد؛ خواب نبود!
حال و هوای این خانه با خانه ی خودشان زیاد تفاوت نداشت!
آقا رضا هم مثل پدرش تا الان نیامده بود.
علی در درگاه نمایان شد و عسل خانم دستش را کشید.
-برو ماشین بابات رو روشن کن، مهرناز حالش بد شده باز.
چشم های بی حال علی که تا الان بهروز را با لباس خوابش می کاوید، نگران شد و مادرش را نگاه کرد.
-چی شده؟
مقطع پرسیده بود و عسل هم دستش را بیشتر کشید.
-بیا... تو که بیشتر هول کردی پسر...
بهروز راهش را به سمت خروجی واحد کشید و علی بارانی اش را از روی رخت آویز چنگ زد و سویچ را از دستان مادرش گرفت.
با هم به سمت اتاق مهرناز راه افتادند و این بار با سارایی مواجه شدند که رد چنگی بر روی صورتش خودنمایی می کرد.
-علی جان باید بریم بیمارستان!
علی نگاهش را روی مهرناز سراند، فشار دستان سارا خانم بر روی مچ دستانش، قرمزی ایجاد کرده بود بر روی همان کبودی های قبل.
اخم در هم کشید و نزدیک آنها شد.
-شما آماده شید، من پیشش هستم.
سارا سری تکان داد و سمت اتاقش دوید. این وضعیت تاکی ادامه پیدا می کرد؟
صورت خیس و برافروخته اش را آبی زد و روسری ای مشکی روی سرش کشید و چادر مشکی اش را هم سر کرد.
این روز ها همه چیز مشکی شده بود.
به سمت اتاق دوید و علی ای را نظاره کرد که دستان مهرناز را بالا نگه داشته و با مهرناز سرکشش مقابله می کند.
باز هم اشکش روی صورتش غلتید و لبه ی چادرش را به دندان گرفت.
-برو علی جان...شما ماشین رو روشن کن تا من بیارمش.
علی نگاهش را روی صورت سارا خانم گرداند.
-مشکی دوست نداره!
چشم هایش را بست و فشرد.
-فعلا که بچم خوابه و بیدار نمی شه...
دست های مهرنازش را از حصار انگشتان علی در آورد و علی هم ایستاد.
به بهروز که به چهارچوب تکیه زد بود، پس گردنی ای زد و از چرت کوتاه پراندش.
-لباس بپوش بریم...
بهروز هم سری تکان داد و به سمت اتاقش دوید.
از پله ها پایین رفت و سوار زانتیای پدرش شد.
ماشین را به بیرون از پارکینگ هدایت کرد و سارا همان موقع از پله ها سرازیر شد.
هوا سرد شده بود و سارا مهرناز را ملحفه پیچ پایین آورده بود.
پیاده شد و در را باز کرد و بهروز جلو نشست و سارا و مهرناز عقب.
پایش را روی پدال گاز فشرد و دستاش را دور فرمان محکم تر مشت کرد.
صدای جیغ های مهرناز و ناله هایش خطی بزرگ و قرمز روی اعصابش می کشید.
رو به روی بیمارستانی که حالا دیگر پاتوق محسوب می شد پارک کرد و سارا خانم پیاده شده، چادرش را جمع کرد و دستی به کمرش کشید.
جلو رفت و سویچ را دست بهروز داد.
-من مهرناز رو میارم بیرون تو ماشین رو قفل کن و بیا.
بهروز سری تکان داد و علی مهرناز را در آغـ*ـوش کشید. دخترک این چند ماه آب شده بود.
سارا به دنبال علی به بخش اورژانس دوید و وسط های راه، مسیرش را به پذیرش تغییر داد.
علی،دخترک را روی تخت گذاشت و دکتر شیفت شب، بالای سرش حاضر شد.
-چی شده؟
دستی به موهایش کشید.
-من نمی دونم.
دکتر سری تکان داد و صورت زخمی مهرناز و مچ های کبودش را نظاره کرد.
-این دختر باید توی بیمارستان اعصاب بستری شه.
علی سری تکان داد و بهروز هم در تایید او اما مشکل خانواده ای بود که حال دخترشان را باور نمی کرد.
پرستار سرمی به دست مهرناز وصل کرد و آرام بخش قوی ای هم به خورد سرم داد.
سارا با راهنمایی یکی از پرستار ها وارد اتاق دکتر شد و چادرش را بیشتر به خود پیچید. اصلا حال و وضع مساعدی نداشت.
-بفرمایید خانم کیانی...
دیگر تمام دکتر های اعصاب و روان او را می شناختند.
روی صندلی نشست و چشم به دکتر دوخت و می دانست باز همان حرف های همیشگیست...
-دخترتون ضربه ی بدی دیده! می دونم براتون سخت و غیر قابل باوره اما باید بذارید توی بیمارستان اعصاب و روان بستری شه، وگرنه حالش وخیم تر میشه و واقعا به یک روانی تبدیل می شه! مهرناز هنوز نتونسته با اتفاقاتی که افتاده کنار بیاد... شما دارین اون رو بیشتر عذاب می دین خانوم! شما شرایط نگهداری مهرناز رو ندارین...
اشک روی گونه اش روان شد. لب هایش می لرزیدند.
-یعنی... دختر من دیوونه شده؟
دکتر سکوت کرد، این دیدگاه را نمی فهمید. این دخترک در افسردگی مفرط و کابوس هایش می غلتید و مادرش با مادرانه هایش نمی خواست که بهبود یابد.
سارا دستانش را مشت کرد و نگاهش را روی صورت دکتر گرداند؛ مردی میان سال که خستگی از چهره اش می بارید. مرد چشم های ریز قهواه ای اش را بست و دستی به صورت گردش کشید.
با صدای زن چشمانش را گشود و ابرو های پر و مشکی اش بالا پریدند.
قامت ایستاده ی زن را نظاره کرد.
-خب خانم کیانی؟
سارا چادرش را در دستانش مشت کرد.
-می رم به همسرم خبر بدم.
دکتر سری تکان داد و لبخندی زد.
-تصمیم درستی گرفتید... صبح منتقلش می کنیم.
زن بیچاره شکست... کمرش خم شد و پاهایش سنگین شدند.
دستان لرزانش را بالا برد و دستگیره ی سرد را فشرد.
از اتاق که خارج شد، بندش لرزی کرد و انگار تازه به خود آمد که زمستان است! زمستان است و او با چادری نازک تا الان سر کرده است.
به سمت باجه ی تلفن عمومی رفت و دست روی گلویش گذاشت.
داشت خفه می شد و نمی فهمید چرا بغضش نمی شکند؟ او که دارد اشک می ریزد.
دستی روی شانه اش نشست و برگشت سمت پسرش.
-بهروز!
بهروز مادرش را در آغـ*ـوش کشید و سارا هق زد.
-گذاشتم...
بهروز چشم بست وقطره اشکی از چشمانش فرو افتاد.
خواهرک خوبش دیوانه شده بود؟
سارا را از خود جدا کرد و سوالی نگاهش کرد.
-چه بلایی سر مهرناز اومده؟
سارا اشک هایش شدت گرفت و دستانش را دوباره حلقه کرد دور گلویش.
بهروز نگران نزدیکش شد و با دست به کتفش ضربه زد و چندی بعد، نفسش بالا آمد.
- پیش ما خوب نمیشه! بدتر میشه! دخترکم! بهروز، دخترم...
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: