رمان دیده بر بند که شب آمده است | Yeganeh.A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

yeganeh.A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/20
ارسالی ها
221
امتیاز واکنش
4,200
امتیاز
468
محل سکونت
کرج
[HIDE-THANKS]

علی... علی ای که جانم بود برای او کار می کرد! آدم می دزدید و هر غلط دیگری که احسان بخواهد!
دستم را بند دکمه های پیراهن مشکی اش کردم که بی نهایت روی اعصابم رفته بود.
-تو نباید مشکی بپوشی! تو الان فقط و فقط باید سفید بپوشی می فهمی؟ سفید...
با انگشت اشاره ام به سـ*ـینه اش کوباندم و او فقط نظاره ام می کرد.
-رنگ مورد علاقه ی من! سفید...
دکمه ی اول را باز کردم و او هولم داد و دستم را رها کرد.
مچ دستم ذوق ذوق می کرد؛ نگاهی به سرخی اش انداختم و با دست دیگرم مالش اش دادم.
-چیه؟
نیشخندی زدم و ادامه دادم.
-می ترسی؟
دستانش را در جیب شلوار کتان مشکی اش فرو برد.
-مهرناز به خودت بیا...
خندیدم و نزدیکش شدم اما او عقب تر رفت. این حالش را دوست داشتم.
-به خودم؟
چرخیدم.
-خودی مونده؟
باز هم چرخیدم، دستانم را به دو طرف باز کردم و سر به سمت سقف گرفتم و چرخ زدم.
آنقدر چرخ زدم که صدای کوبیده شدن در آمد و ایستادم!
شیشه خورده ها در کف پایم فرو رفته بودند، خودم را به گوشه ای کشاندم و سرم را به دیوار خالی تکیه دادم.
در خود جمع شدم و چشم هایم را بستم.
توان نداشتم اما می دانستم بازهم چشم باز خواهم کرد. من زنده مانده بودم! از آن همه خاطرات تلخ، زنده بیرون آمده بودم. حالا حالا ها نمی مردم!
********** ده سال قبل:
باز هم صدای جیغ دخترکش بلند شده بود. گریان راهروی خانه ی جدیدشان را طی کرد و در اتاق دخترکش را باز کرد.
-مهرنازم؟
دخترک در خواب جیغ می کشید و چنگ هایش جای سالمی بر روی صورتش باقی نگذاشته بودند.
دوید سمتش و صدایش را بلند کرد.
-بهروز؟
به پای تختش رسید و نشست کنارش، دست های دخترک را در مشتش فشرد تا بیشتر از این به خود آسیب نرساند!
می ترسید؛ از عاقبت دخترکش و نگران کابوس هایی بود که نمی دانست چیست و دخترکش آنها را نظاره گر بود.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت... یک نیمه شب بود و فرزاد هنوز نیامده بود.
اشکش روی صورت دخترک چکید و از تنهایی اش نالید. فرزاد یا ماه ها نمی آمد یا دیر می آمد و او یک تنه همدم شب های سخت دخترکش شده بود.
بهروز بایک دست مشت کرده که چشم هایش را می مالید، به اتاق وارد شد و پاهایش را خسته و خواب آلود روی سرامیک کف می کشید و سارا عصبانی تشر زد.
-بهروز درست راه برو.
بهروز کش و قوسی به خودش داد و لباس خواب آبی رنگش را مرتب کرد و غر زد.
-بازهم؟
مادرش چشم غره رفت و نمی فهمید چرا بهروز با این حال مهرناز کنار نمی آید؟
-بهروز خواهرته! ازت می خوام درکش کنی...
بهروز لبی کج کرد و به مهرناز گریان و خونی چشم دوخت.
-روانی شده!
شانه بالا انداخت و سارا با غضب برگشت سمتش.
-بهروز لال شو و برو علی رو صدابزن...
باز هم زیر لبی غرغری کرد و به سمت خروجی رفت، بر خلاف دیگر اعضای خانواده، بهروز با این خانه ی جدید به خوبی اخت شده بود.
زنگ واحدشان را فشرد و عسل خانم در را باز کرد.
-بهروز؟ چیشده؟
نگاهش را در صورت نگران عسل خانم و چشم های مشکی رنگش گرداند و با سر اشاره زد به واحدشان.
-مهرناز...
عسل خانم لب های نازکش را گزید و نفسش را حبس کرد.
-مامانم گفت علی رو صدا کنم.
عسل هم سری تکان داد و بهروز را به داخل دعوت کرد و با هم به سمت اتاق علی رفتند. اتاق علی، دیوارش با اتاق مهرناز یکی بود.
راهرو را طی کرده، در اتاق علی را کوباند و صدای علی بلند شد؛ خواب نبود!
حال و هوای این خانه با خانه ی خودشان زیاد تفاوت نداشت!
آقا رضا هم مثل پدرش تا الان نیامده بود.
علی در درگاه نمایان شد و عسل خانم دستش را کشید.
-برو ماشین بابات رو روشن کن، مهرناز حالش بد شده باز.
چشم های بی حال علی که تا الان بهروز را با لباس خوابش می کاوید، نگران شد و مادرش را نگاه کرد.
-چی شده؟
مقطع پرسیده بود و عسل هم دستش را بیشتر کشید.
-بیا... تو که بیشتر هول کردی پسر...
بهروز راهش را به سمت خروجی واحد کشید و علی بارانی اش را از روی رخت آویز چنگ زد و سویچ را از دستان مادرش گرفت.
با هم به سمت اتاق مهرناز راه افتادند و این بار با سارایی مواجه شدند که رد چنگی بر روی صورتش خودنمایی می کرد.
-علی جان باید بریم بیمارستان!
علی نگاهش را روی مهرناز سراند، فشار دستان سارا خانم بر روی مچ دستانش، قرمزی ایجاد کرده بود بر روی همان کبودی های قبل.
اخم در هم کشید و نزدیک آنها شد.
-شما آماده شید، من پیشش هستم.
سارا سری تکان داد و سمت اتاقش دوید. این وضعیت تاکی ادامه پیدا می کرد؟
صورت خیس و برافروخته اش را آبی زد و روسری ای مشکی روی سرش کشید و چادر مشکی اش را هم سر کرد.
این روز ها همه چیز مشکی شده بود.
به سمت اتاق دوید و علی ای را نظاره کرد که دستان مهرناز را بالا نگه داشته و با مهرناز سرکشش مقابله می کند.
باز هم اشکش روی صورتش غلتید و لبه ی چادرش را به دندان گرفت.
-برو علی جان...شما ماشین رو روشن کن تا من بیارمش.
علی نگاهش را روی صورت سارا خانم گرداند.
-مشکی دوست نداره!
چشم هایش را بست و فشرد.
-فعلا که بچم خوابه و بیدار نمی شه...
دست های مهرنازش را از حصار انگشتان علی در آورد و علی هم ایستاد.
به بهروز که به چهارچوب تکیه زد بود، پس گردنی ای زد و از چرت کوتاه پراندش.
-لباس بپوش بریم...
بهروز هم سری تکان داد و به سمت اتاقش دوید.
از پله ها پایین رفت و سوار زانتیای پدرش شد.
ماشین را به بیرون از پارکینگ هدایت کرد و سارا همان موقع از پله ها سرازیر شد.
هوا سرد شده بود و سارا مهرناز را ملحفه پیچ پایین آورده بود.
پیاده شد و در را باز کرد و بهروز جلو نشست و سارا و مهرناز عقب.
پایش را روی پدال گاز فشرد و دستاش را دور فرمان محکم تر مشت کرد.
صدای جیغ های مهرناز و ناله هایش خطی بزرگ و قرمز روی اعصابش می کشید.
رو به روی بیمارستانی که حالا دیگر پاتوق محسوب می شد پارک کرد و سارا خانم پیاده شده، چادرش را جمع کرد و دستی به کمرش کشید.
جلو رفت و سویچ را دست بهروز داد.
-من مهرناز رو میارم بیرون تو ماشین رو قفل کن و بیا.
بهروز سری تکان داد و علی مهرناز را در آغـ*ـوش کشید. دخترک این چند ماه آب شده بود.
سارا به دنبال علی به بخش اورژانس دوید و وسط های راه، مسیرش را به پذیرش تغییر داد.
علی،دخترک را روی تخت گذاشت و دکتر شیفت شب، بالای سرش حاضر شد.
-چی شده؟
دستی به موهایش کشید.
-من نمی دونم.
دکتر سری تکان داد و صورت زخمی مهرناز و مچ های کبودش را نظاره کرد.
-این دختر باید توی بیمارستان اعصاب بستری شه.
علی سری تکان داد و بهروز هم در تایید او اما مشکل خانواده ای بود که حال دخترشان را باور نمی کرد.
پرستار سرمی به دست مهرناز وصل کرد و آرام بخش قوی ای هم به خورد سرم داد.
سارا با راهنمایی یکی از پرستار ها وارد اتاق دکتر شد و چادرش را بیشتر به خود پیچید. اصلا حال و وضع مساعدی نداشت.
-بفرمایید خانم کیانی...
دیگر تمام دکتر های اعصاب و روان او را می شناختند.
روی صندلی نشست و چشم به دکتر دوخت و می دانست باز همان حرف های همیشگیست...
-دخترتون ضربه ی بدی دیده! می دونم براتون سخت و غیر قابل باوره اما باید بذارید توی بیمارستان اعصاب و روان بستری شه، وگرنه حالش وخیم تر میشه و واقعا به یک روانی تبدیل می شه! مهرناز هنوز نتونسته با اتفاقاتی که افتاده کنار بیاد... شما دارین اون رو بیشتر عذاب می دین خانوم! شما شرایط نگهداری مهرناز رو ندارین...
اشک روی گونه اش روان شد. لب هایش می لرزیدند.
-یعنی... دختر من دیوونه شده؟
دکتر سکوت کرد، این دیدگاه را نمی فهمید. این دخترک در افسردگی مفرط و کابوس هایش می غلتید و مادرش با مادرانه هایش نمی خواست که بهبود یابد.
سارا دستانش را مشت کرد و نگاهش را روی صورت دکتر گرداند؛ مردی میان سال که خستگی از چهره اش می بارید. مرد چشم های ریز قهواه ای اش را بست و دستی به صورت گردش کشید.
با صدای زن چشمانش را گشود و ابرو های پر و مشکی اش بالا پریدند.
قامت ایستاده ی زن را نظاره کرد.
-خب خانم کیانی؟
سارا چادرش را در دستانش مشت کرد.
-می رم به همسرم خبر بدم.
دکتر سری تکان داد و لبخندی زد.
-تصمیم درستی گرفتید... صبح منتقلش می کنیم.
زن بیچاره شکست... کمرش خم شد و پاهایش سنگین شدند.
دستان لرزانش را بالا برد و دستگیره ی سرد را فشرد.
از اتاق که خارج شد، بندش لرزی کرد و انگار تازه به خود آمد که زمستان است! زمستان است و او با چادری نازک تا الان سر کرده است.
به سمت باجه ی تلفن عمومی رفت و دست روی گلویش گذاشت.
داشت خفه می شد و نمی فهمید چرا بغضش نمی شکند؟ او که دارد اشک می ریزد.
دستی روی شانه اش نشست و برگشت سمت پسرش.
-بهروز!
بهروز مادرش را در آغـ*ـوش کشید و سارا هق زد.
-گذاشتم...
بهروز چشم بست وقطره اشکی از چشمانش فرو افتاد.
خواهرک خوبش دیوانه شده بود؟
سارا را از خود جدا کرد و سوالی نگاهش کرد.
-چه بلایی سر مهرناز اومده؟
سارا اشک هایش شدت گرفت و دستانش را دوباره حلقه کرد دور گلویش.
بهروز نگران نزدیکش شد و با دست به کتفش ضربه زد و چندی بعد، نفسش بالا آمد.
- پیش ما خوب نمیشه! بدتر میشه! دخترکم! بهروز، دخترم...


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • yeganeh.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/20
    ارسالی ها
    221
    امتیاز واکنش
    4,200
    امتیاز
    468
    محل سکونت
    کرج
    [HIDE-THANKS]
    پسرک مات شد، شوخی بود؟ مهرنازش... همان دختر شیطانی که عالم را خبر می کرد خنده هایش کجاست؟ لبش را گزید... بغض کرده بود؟ با همان غرور سال های نوجوانی اش، بغضش را قورت داد و به سمت باجه حرکت کرد.
    -بابا رو خبر دار میکنم.
    سارا به تایید سری تکان داد و بی حال روی نیمکت سرد نشست، نفسش بالا نمی آمد... در حالی که سعی داشت افکار آشفته اش را سامان دهد، چشم هایش را تنگ کرد و پسرک جوانی که سمتشان می آمد را تشخیص داد.
    -چیشد علی جان؟
    پسرک اخم کرد؛ خود را برای سخنرانی ای طولانی و بلند بالا آماده کرده بود اما با حرف سارا خانم، لبانش را بهم دوخت و حیرت زده نگاهش کرد.
    -مهرنازم رفت...
    مات نگاهش کرد و چشم از تار های سفیدی که میان سیاهی گیسوان می درخشیدند گرفت...
    "این زن پیر شده بود!"
    -رفت؟
    اشک از کناره ی چشمان زن سرازیر شد و دل پسرک در هم پیچید... تا همین الان پیش مهرناز بود و سارا خانم از چه چیزی حرف می زد؟ چه رفتنی؟
    -خودم... خودم گفتم بره... بد گفتم؟ فردا... فردا منتقلش میکنن آسایشگاه روانی! وقت هستا...
    هق زد و علی اخم کرد؛ آمده بود همین را بگوید... اصلا برای همین بادی به غبغبش انداخته بود تا بحثی مفصل با سارا خانم داشته باشد و بگوید که بس است عذاب برای این دختر اما حال که رفتن همان دختر را خیلی نزدیک می دید سست شده بود! شاید به رفتن فکر نکرده بود! شاید به بعد قضیه فکر نکرده بود که چه خواهد شد، او در آن لحظه فقط به آزادی مهرناز رنجور فکر می کرد و نه بیشتر... خودش را جمع و جور کرد... برای مهرناز بهتر بود... بهتر بود؟ رفتن؟
    -تصمیم درست همینه سارا خانوم.
    زن دستانش را جلوی لبانش گرفت، باید قبول می کرد که مهرنازش، تک دخترش روانی شده بود؟ پدرش، پدر بزرگ مهرنازش اگر می شنید چه واکنشی نشان می داد؟ پوزخند می زد و یاد آوری می کرد که "دیدی گفتم؟ این دختر نحسه!" و قصه ی هادی را ذکر می کرد... برادر مهربانش که برای تبریک آمدن دخترکش آمده بود اما ناکام ماند...
    نه! کسی نباید خبر دار می شد، مهرنازش باید جان می گرفت و عادی می شد... حق زندگی داشت! نداشت؟
    بهروز آمد کنارش و دستش را دور مادر گره زد.
    -غصه نخور مامانم، درست میشه.
    چه چیزی درست می شد؟ ضعف اعصاب دخترش ؟ یا آثار دارویی های که تازه زنده است به جانش می می ماند؟ هق زد و لعن کرد مسبب ماجرا را...
    -بهتره بر گردیم.
    پریشان نگاهش را به علی دوخت... شوخی که نمی کرد؟ مهرنازش را ول می کرد و بعد از آن، صبح هنگام دخترکش غریبانه به بیمارستان اعصاب و روان منتقل شود؟
    سر بالا انداخت و رو به بهروز کرد.
    -بابات جواب داد؟
    بهروز سری بالا انداخت ... این مرد این وقت شب در دسترس نبود... فرزاد این روز ها اصلا در دسترس نبود! آهی کشید و چشم دوخت به پسری که پریشان بود و چشمانش قرمز...
    دستش را به پشت سر پسر، رساند و با کمی فشار، سر پسرک مغرور و مسئولیت پذیر را به شانه ی خود چسباند.
    -:مرسی پسرکم! مرسی عزیزکم که اگه تو نبودی مهرنازم پرپر شده بود. مَردی پسر... مَرد!
    مرد جوان این روز های مهرناز، سر پایین انداخت.
    دردش از مهرناز رنجور و پریشان بیشتر بود. دخترک شادی که به یاد داشت، اویی نبود که به دستانش چنگ انداخته بود و در آغوشش جیغ می کشید. مهرناز حال خودش را نمی فهمید اما علی ذره ذره آب می شد و در مهرنازش را هم بر دوش می کشید.
    دخترک این روز ها در خلاء دست و پا می زد.
    دست به سمت گلویش برد؛ دخترک عروسش بود! اصلا از همان بچگی این دو به نام هم بودند... به نام هم خوانده شدند... علی هم این لفظ هارا جدی گرفته بود. او مهرناز را تمام و کمال، از همان سال های ابتدایی، از آن خود می دانست.
    دخترک چشم عسلی اش.
    چشمانش را مالید و سارا موهایش را نوازش داد. سارا خانم را مادرش می دانست اما مهرناز؟ نه! مهرناز به هیچ وجه برایش همچون المیرا نبود...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    yeganeh.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/20
    ارسالی ها
    221
    امتیاز واکنش
    4,200
    امتیاز
    468
    محل سکونت
    کرج
    نسیم سردی که وزید، هرسه سرمای هوا را حس کرده و بی هیچ سخنی به سمت ورودی بیمارستان رفتند.
    افکار مغشوش بود اما همشان حول محور یک موضوع می چرخید. «مهرناز!»
    دیگر نه مهری مانده بود و نه نازی... مادر در دل، خود را دلداری می داد و که هنوز امیدی هست و علی... علی نمیدانست طاقت دیدن مهرناز را دارد در حالی که در تیمارستان به سر میبرد و دستانش را بسته اند؟
    به سالن انتظار رسیده، روی صندلی های خشک و آهنی نشسته و این بار صورت یخ زده شان میزبان بادی گرم و دلپذیر بود که خلسه ای خواب آلود را به ارمغان آورد.
    اینکه آنان هم کابوس می دیدند؟ نمی دانم اما یک کابوس تازه داشت شروع می شد! و آن پذیرفته شدن تک دختری بود با نام جدید روانی...
    چندی هم طول نکشید که خوابشان بپرد و پرستاری صدایشان کند برای خداحافظی با دخترک. پاها لرزان به سمت اتاق مهرناز روانه می شدند و هر یک منتظر محرکی بود که اعتراض خود را بیان کند. که بگوید پشیمان شدیم اما...
    به تخت رسیدند.
    مهرناز بیدار بود اما سرش را به سمت دیواری سفید کشانده بود و اهمیتی به تحولات اطرافش نمی داد. دست مادرش که بر روی سرش نشست، لرزشی تمام جانش را فرا گرفت و درون قلبش گرم شد.
    مادر از واکنش نشان ندادن دخترش دلشاد شده بود اما همان دم دکترها وارد شده، مهرناز را بر روی ویلچری نشانده و مکث کردند.
    دخترک را حس پوچی و سردرگمی فرا گرفته بود...
    نمیدانست کجا می رود و نمیدانست آن پسر مهربان روزهای سختش چرا صورتش گر گرفته و انگاری بغض دارد خفه اش میکند.
    ویلچر که دور شد، صدای زجه های مادر که بلند شد...
    تازه جانش سرد شد. دستش را سمت مادر دراز کرد اما هی دور تر شد...
    به چشم دید چیزی به سرمش اضافه کردند و دیگر مادر را ندید.
    و این اصلا اصلا انصاف نبود!
    .............
    چشم که باز کرد، دهانش خودکار باز شد و زبان چرخید.
    - مامان؟
    دستش را روی قلبش گذاشت، آن گرمای خوشایند را حس نمیکرد!
    انگار که تازه مغزش فعال شده باشد، اطراف را کاوید؛ نه! خبری از مادری نبود که تا تقی از اتاق دخترکش می شنوید پیدایش می شد.
    نگاهی به اتاق سفید خالص و نا آشنا انداخت...
    ترسید! از روی تخت جهید و به سمت در آهنی رفت، هیچ تصوری نداشت که چرا اینجاست و بلافاصله شروع به کوبیدن در کرد...
    همان دم هم چند تا مرد و چند زن به اتاق وارد شدند درحالی که طناب ها و بند هایی سفید رنگ از دستشان آویزان بود...
    مهرناز بیشتر ترسید... شبیه کابوس هایش شده بود. عقب عقب رفت و دستان خودش را روی گوش هایش قرار داد و آماده شد که جیغ بزند اما...
    نگاهش به پشت سر مردان ترسناک افتاد.
    پسر حمایت گرش انجا بود.
    لبخند زد و دستانش را پایین انداخت، حال نشانی پیدا کرده بود که ثابت کند اینجا کابوسش نیست... اما کجا بود؟
    پسرک قدم به جلو گذاشت و پرستار ها هم بیرون رفتند...
    شاخه گل های رز آبی در دستش خود نمایی می کردند. دوباره گرم شدن قلبش را حس کرد و گنگ، به پسر زل زد.
    - علی...
    با دستانش خودش را باد زد، این دیگر چه واکنشی بود؟ مگر بار اول بود که این پسر را میدید؟ اصلا مگر بار اول بود که با دسته گل می دید؟
    علی لبخند زنان نزدیکش شد و کمک کرد تا از روی زمین بلند شود.
    - خوبی عزیزم؟
    گونه هایش گل انداخت و سر پایین انداخته به سمت تخت رفت.
    با خود کنار نمی آمد! انگشتانش را بهم پیچید و با صدایی لرزان پرسید:
    - من کجام؟
    چشم هایش تنگ شدند و جبهه گرفت در برابر علی ای که اخم کرده بود و دیگر نگاهش نمی کرد.
    -علی؟
    - بیمارستان اعصاب... اما...
    ادامه نداد چون چشمان ناباور مهرناز این اجازه را نمی داد! نزدیکش شد اما دخترک عقب کشید و از تخت پایین پرید.
    به سمت پنجره های حصار دار دوید و نا باور لب زد،
    -من کیم؟
    برگشت سمت علی...
    - من روانی ام؟ اما چرا؟
    همان دم کابوس هایش را به یاد آورد، زجه هایی که مادرش می زد! چنگ هایی که هم بر صورت خودش خودنمایی می کرد و هم بر صورت مادرش...
    - منو دیگه نمی خوان؟
    بغض کرد...
    - من دختر خوبی نبودم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا