رمان زشت | مَهـmahiـی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مَهـMahiــی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/03
ارسالی ها
18
امتیاز واکنش
118
امتیاز
171
به نام خدای تو
نام رمان: زشت
نام نویسنده: مَهـmahiـی
ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه
ناظر رمان: @میم پناه

خلاصه‌ی رمان:
من کسی‌ هستم که هیچ وقت توی زندگی‌ رویایی نداشتم؛ همیشه فقط سعی کردم که قوانین رو دنبال کنم. اما وقتی که اون رو دیدم؛ مثل یه سیاهچاله من رو توی خودش کشید. دیدن اون، باعث شد بخش جدیدی از وجودم رو کشف کنم؛ وَ حالا یه کاری هست که واقعا می‌خوام انجامش بدم... می‌خوام وارد دنیای اون بشم.



پ.ن: روزهای پست گذاری ---> چهارشنبه‌ها
 
  • پیشنهادات
  • میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    به‌نام‌خدا

    275074_263419_231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    مَهـMahiــی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/03
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    171
    #پست_اول

    * به نام خدای تو *

    فصل اول: عجیب غریب

    داشتم تمام تلاشم رو می‌کردم که متوجه حضورم نشه؛ اما یه حسی بهم می‌گفت که همین الآن هم می‌دونه که دارم تعقیبش می‌کنم. بااین‌حال، خونسرد و آروم، بین جمعیت راه‌ می‌رفت. جاهای خیلی شلوغ صبر و حتی به بقیه کمک می‌کرد تا براشون راه باز بشه. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم انقدر آدم باملاحظه‌ای باشه؛ یعنی هیچ‌وقت این روی خودش رو نشون نداده بود.
    دم عیدی، بازار خیلی شلوغ بود؛ انقدر شلوغ که می‌تونست با یه حرکت، من رو گم کنه. ولی این‌کار رو نمی‌کرد. هدفش رو درک نمی‌کردم؛ اصلا یه دختر، این وقت سال، توی بازار چی کار می‌کرد؟
    تقریبا بیست دقیقه‌ی دیگه به همین منوال گذاشت؛ اون با خیال راحت راه می‌رفت و من، با استرس دنبالش می‌کردم. حتی یک بار هم برنگشت که پشت سرش رو نگاه کنه؛ فقط به ویترین‌ها خیره می‌شد. و البته وارد هیچ مغازه‌ای هم نشد. آخه برای چی اومده بود؟
    بالآخره بعد از گذشت سه ربع ساعت، وارد یه غرفه‌ شد. با عجله مردم رو کنار زدم و خودم رو به درهای شیشه‌ای مغازه رسوندم. داخل نشدم؛ فقط با بدبختی سعی کردم از گوشه‌ی در ببینمش.
    نبود؟! چشم‌هام تا حد ممکن باز شدن. مگه می‌شد؟ من با چشم‌های خودم دیدم که داخل این مغازه شد. بدون هیچ فکری، توی مغازه دویدم. احتمال می‌دادم به خاطر شلوغی، نتونسته باشم تشخیصش بدم. دستم رو بیخودی به لباس‌ها می‌زدم تا جنسشون رو چک کنم؛ باید وانمود می‌کردم که برای خرید اومدم تا حتی اگه من رو دید، بتونم بگم اتفاقی بوده. هرچند که همین الآنش هم فروشنده داشت با اخم و ترش‌رویی نگاهم می‌کرد.
    لبخندی به صورت چروکیده‌اش زدم و یک بار دیگه از توی آینه قدی روی دیوار، پشت سرم رو بررسی کردم؛ نه، انگار که غیب شده بود.

    ***

    به برگه‌ی امتحان خیره شده بودم ولی حواسم یه جای دیگه بود. از پشت سر نگاهش کردم؛ دقیقا هم جلوم نشسته بود تا تمام تمرکزم رو بگیره. با کف دست به پیشانی‌ام کوبیدم؛ ولی من باید تمرکز می‌کردم، نمی‌تونستم این ترم هم این درس رو بیفتم. مداد رو بین انگشت‌هام چرخوندم و برای بار هزارم سوال رو خوندم. دیگه نباید به دیروز فکر می‌کردم؛ الان تنها مسئله‌ای که باید درکش می‌کردم سوال‌های آقای شفیعی بودن و بس. سرم رو بالا آوردم. اون طرف سالن ایستاده بود و داشت به یکی از بچه‌ها کمک می‌کرد. حیف که با من سر لج افتاده بود؛ وگرنه مطمئن بودم می‌تونستم با کمک‌های خودش امتحانش رو خوب بدم. یعنی مدلش همین بود، هر ترم با یه سری از بچه‌ها خوب بود و راه و بیراه دست یاری می‌رسوند؛ و با یه دسته‌ی بزرگی از بچه‌ها هم چپ می‌افتاد و حسابی از خجالتشون درمی‌اومد.
    نفسم رو فوت کردم و شروع کردم به نوشتن. حالا هرچی هم که می‌شد، کاچی به از هیچی بود!

    ***

    طبق معمول حتی سمت سلف هم، نیومد. فقط همراه بچه‌ها تا محوطه اومد و بعد راه کج کرد سمت فضای سبز.
    همیشه یه ظرف غذای کرم رنگ توی دست چپش می‌گرفت و بطری نوشیدنی‌اش رو دست راستش؛ حالا بسته به غذایی که می‌آورد، اون نوشیدنی هم فرق می‌کرد.
    چند باری دیده بودم که کیک آورده بود؛ یه برش کیک خامه‌ای. هیچ‌وقت هم یه طعم مشخص نمی‌آورد، مثلا نمی‌شد بگی طعم مورد علاقه‌اش شکلاتیه یا مثلا توت فرنگی؛ یه بار شکلاتی بود، یه بار توت فرنگی، بار دیگه وانیلی و حتی پرتقالی؛ و همراهش هم یه پاکت یا بطری آبمیوه.
    احتمالا دوغ رو برای پلوهاش می‌آورد و با ساندویچ‌هاش نوشابه یا دلستر می‌خورد. در کل خوب غذا می‌خورد؛ اما هیچ‌وقت سلف نمی‌اومد.
    -کجایی داداش؟
    نگاه از محوطه‌ی نسبتا خالی دانشگاه گرفتم و به محمد خیره شدم.
    -همین‌جام.
    رو‌به‌روم نشست و بهم زل زد.
    -عاشق پاشق که نشدی؟
    پوسته‌ی دور ساندویچم رو پایین کشیدم.
    -چرا چرند میگی آخه؟ دارم به امتحانی فکر می‌کنم که دوباره گند زدم توش.
    نصف ساندویچ رو کرد توی دهنش و در همون حین گفت:
    -یَ...ی...و...عَ...ان...نی؟
    که لقمه توی گلوش پرید و با چشم‌های گرد شروع کرد به کوبیدن به سـ*ـینه‌اش. تا اون سمت میز بدنم رو‌‌ کش آوردم و دو تا محکم بین دو کتفش زدم.
    -کوفت کن اونو بعد حرف بزن خب! مجبوری مگه؟
    دستش رو روی دستم گذاشت تا دیگه به زدنش ادامه ندم.
    -باشه... داداش... کشتی...
    نوشابه‌اش رو باز کردم و دستش دادم.
    -بیا شاید با این بره پایین.
    سری به تایید تکون داد و یه نفس نوشابه رو سر کشید.
    -آخ!
    دم عمیقی گرفت و به پشتی صندلی تکیه زد.
    -داشتم می‌مردما! تازه اگه اون لقمه هم منو نمی‌کشت؛ مشت‌های تو قطعا کارم رو می‌ساخت! آروم داداش! آروم!
     

    مَهـMahiــی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/03
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    171
    به سلیمان نبی از طرف مور سلام...

    #پست_دوم


    بدون اینکه جوابش رو بدم، گاز دیگه‌ای به ساندویچم زدم و دوباره به محوطه خیره شدم. غذاش رو خورده بود و داشت به طرف دانشکده می‌رفت.
    -خب حالا امتحان رو چی کار کردی که نگرانی؟
    شونه بالا انداختم. تقریبا غذا خوردنش بیست و پنج دقیقه طول کشیده بود. پس کیک نبود؛ چون روزهایی که کیک می‌آورد فقط یک ربع طول می‌کشید تا به دانشکده برگرده.
    -همین؟ نمی‌دونی؟ تو که گفتی گند زدم و تو فکر بودی و... اصلا ببینم داری به چی نگاه می‌کنی؟
    گردنش رو تقریبا صد و هشتاد درجه چرخوند تا محوطه‌ی خالی رو ببینه؛ اون همیشه سریع راه می‌رفت. همین هم باعث شده بود که محمد هیچ‌وقت متوجه نشه که من به «چی» نگاه می‌کنم.
    با تعجب و نگرانی به سمتم برگشت.
    -داداش داری خل میشی فکر کنم!
    به احمق بودنش خندیدم.
    -بابا خیلی هم بد ندادم، شل بگیره پاسم.
    انگار که بادش خالی شد.
    -خب مرض داری ترس می‌اندازی تو جون آدم؟ از اول بگو خوب دادم دیگه.
    سر تکون دادم.
    -تو چی؟
    با افتخار سرش رو بالا گرفت و با دهن پر گفت:
    -من که جون داداش... خر زده بودم؛ عالی دادم!
    با نیشخند نگاهش کردم.
    -تو؟ خر زدن؟ منظورت همون نوشته‌های توی خودکارته؟ یا...
    سر چرخوندم و به میز کناری‌امون اشاره کردم.
    -امداد‌های غیبی سرکار خانمِ...
    خودش رو تقریبا به سمتم پرت کرد و با دستش دهنم رو گرفت.
    -هیس! باشه بابا؛ غلط کردم! بس کن.
    دستش رو کنار زدم و بی‌توجه به نگاه حیرون مهناز، خیره به مسیری که اون، چند دقیقه‌ی قبل طی کرده بود؛ گاز دیگه‌ای به ساندویچم زدم. من باید سر از کارش درمی‌آوردم.

    ***

    -بیاید مادر؛ فکر کنم این خوب باشه.
    نگاهی به تشک گنده‌ی بالای کمد انداختم. سنگین به نظر می‌اومد.
    -محمد! بیا کمک.
    جلو رفتم و سعی کردم یکم جلو بکشمش.
    -روش چیزی نیست مادرجون؟ یهو نیفته رو ملاجمون؟
    خنده‌ی بی‌صدایی کرد.
    -نه مادر. چون سنگین بود؛ فقط خودش رو گذاشتیم اون بالا.
    یکم دیگه به سمت خودم کشیدمش؛ یه عظمتی داشت که حس می‌کردم اگه بیفته روم پدرم در میاد.
    -کاش اون موقع این هم به ذهنتون می‌رسید که اینی که سنگینه رو یکم پایین‌تر بذارید!
    تقریبا نیمی از تشک از بالای کمد بیرون زده بود؛ پشتم رو کردم به طرف کمد تا کار رو یه دفعه‌ای کنم و پایین بیارمش.
    -خب مادرجان، من که علم غیب نداشتم بدونم تو و دوستت میاید خونه‌ام که فکر جاخوابتون باشم؛ خودت باید بهم می‌گفتی.
    سری به نشونه‌ی تایید حرفش تکون دادم و فریاد زدم:
    -محمد مردی؟
    -اومدم اومدم.
    بالآخره با دست خیس و صورت خاکی و کثیف، اومد توی اتاق. صدای خنده‌ی مادرجون به هوا بلند شد و من، خدا رو شکر کردم که مادرجون، مثل مامان وسواسی نبود.
    -این چه وضعشه؟ تشک سفیده؛ کثیفش می‌کنی.
    دست‌هاش رو بالا آورد تا نشونمون بده.
    -به خدا سه بار با مایع شستم!
    -آفرین! ولی کاش یه فکری‌ام به حال اون صورتت می‌کردی.
    جلوی آینه‌ی کوچیک روی دیوار ایستاد.
    -اوه!
    چرخید و با دقت بهم خیره شد.
    -حالا ایراد نداره که؛ مگه می‌خوام با صورتم تشک رو بیارم پایین؟ بیا داداش، زودی حلش می‌کنیم.

    ***

    تشک رو توی پذیرایی، کنار میز تلفن، روی زمین پهن کردم. هرچند که دلم نمی‌خواست با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار بشم؛ ولی تنها جایی توی پذیرایی بود که می‌شد اون تشک رو پهن کرد.
    به سمت اتاقی که قرار بود مال ما بشه؛ حرکت کردم. اتاق بزرگی که قبلا متعلق به دایی مصطفی بود و بعد از ازدواجش، اینجا رو تبدیل به انبار قطعات الکترونیکی‌اش کرده بود. به جعبه‌های پر از سیم، هویه و قلع و قوطی‌های روغن لحیم که محمد از گوشه کنار کتابخونه‌ها و میزهای توی اتاق جمع کرده بود؛ خیره شدم. اگر من هم مثل دایی برق خونده بودم، حتما این‌ها رو ازش کش‌ می‌رفتم!
    -کلی فحش خوردی نه؟
    روی تخت تک نفره‌ی دایی که قرار بود یه شب در میون یکیمون روش بخوابه، نشستم. تشکش مثل سنگ سفت و البته اونقدر نازک بود که می‌تونستی چوب کف تخت رو از روش احساس کنی.
    -آره.
    -حق داره بنده خدا؛ این همه آت و آشغال رو الآن کجای دلش بذاره؟
    قبل از اینکه باسنم رو از دست بدم؛ از روی تخت بلند شدم. حتما فردا براش یه تشک جور می‌کردم.
    -می‌دونی این چیزهایی که بهشون میگی آت و آشغال، الآن میلیونی پولشونه؟
    چشم‌هاش گرد شدن.
    -حاجی پس چرا نگهشون نمی‌داریم؟
    سری به تاسف تکون دادم.
    -مگه بلدیم باهاشون کار کنیم؟ دایی با این‌ها قطعه می‌سازه؛ کار می‌کنه باهاشون.
    پوفی کشید و به دیوار تکیه زد.
    -کاش ما هم برق می‌خوندیم سپهر!
    دیگه واقعا نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم؛ دلم می‌خواست بزنم توی سرش.
    -مگه رویای تو نبود که انیمیشن بسازی و جهان انیمیشن ایران رو عوض کنی؟
    شونه بالا انداخت.
    -نه بابا؛ اون که رویای مهنازه.
    دست از ور رفتن به کشوی داغون پاتختی کشیدم و بی‌حرکت بهش زل زدم.
    -چی؟
    -گفتم که؛ این رویای مهنازه.
    چهارزانو کنار تخت نشستم. خسته به نظر می‌اومد.
    -یعنی تو به خاطر مهناز گرافیک خوندی؟
    سر تکون داد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا